عبارات مورد جستجو در ۸۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۵ - جواب گفتن انبیا طعن ایشان را و مثل زدن ایشان را
ای دریغا که دوا در رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان
ظلمت افزود این چراغ آن چشم را
چون خدا بگماشت پردهی خشم را
چه رئیسی جست خواهیم از شما؟
که ریاستمان فزون است از سما
چه شرف یابد ز کشتی بحر در؟
خاصه کشتییی ز سرگین گشته پر؟
ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود
آفتابی اندرو ذره نمود
زآدمی که بود بی مثل و ندید
دیده ابلیس جز طینی ندید
چشم دیوانه بهارش دی نمود
زان طرف جنبید کو را خانه بود
ای بسا دولت که آید گاه گاه
پیش بیدولت بگردد او ز راه
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
این غلط ده دیده را حرمان ماست
وین مقلب قلب را سؤ القضاست
چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد
چون بشاید سنگتان انباز حق؟
چون نشاید عقل و جان همراز حق
پشهٔ مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک؟
یا مگر مرده تراشیدهی شماست
پشهٔ زنده تراشیدهی خداست
عاشق خویشید و صنعتکرد خویش
دم ماران را سر مار است کیش
نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی
گرد سر گردان بود آن دم مار
لایقاند و درخورند آن هر دو یار
آن چنان گوید حکیم غزنوی
در الٰهینامه گر خوش بشنوی
کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر
شد مناسب عضوها وابدانها
شد مناسب وصفها با جانها
وصف هر جانی تناسب باشدش
بیگمان با جان که حق بتراشدش
چون صفت با جان قرین کردهست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو
شد مناسب وصفها در خوب و زشت
شد مناسب حرفها که حق نبشت
دیده و دل هست بین اصبعین
چون قلم در دست کاتب ای حسین
اصبع لطف است و قهر و در میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان
ای قلم بنگر گر اجلالیستی
که میان اصبعین کیستی؟
جمله قصد و جنبشت زین اصبع است
فرق تو بر چار راه مجمع است
این حروف حالهاست از نسخ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
جز نیاز و جز تضرع راه نیست
زین تقلب هر قلم آگاه نیست
این قلم داند ولی بر قدر خود
قدر خود پیدا کند در نیک و بد
آنچه در خرگوش و پیل آویختند
تا ازل را با حیل آمیختند
گشت زهر قهر جان آهنجتان
ظلمت افزود این چراغ آن چشم را
چون خدا بگماشت پردهی خشم را
چه رئیسی جست خواهیم از شما؟
که ریاستمان فزون است از سما
چه شرف یابد ز کشتی بحر در؟
خاصه کشتییی ز سرگین گشته پر؟
ای دریغ آن دیدهٔ کور و کبود
آفتابی اندرو ذره نمود
زآدمی که بود بی مثل و ندید
دیده ابلیس جز طینی ندید
چشم دیوانه بهارش دی نمود
زان طرف جنبید کو را خانه بود
ای بسا دولت که آید گاه گاه
پیش بیدولت بگردد او ز راه
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
این غلط ده دیده را حرمان ماست
وین مقلب قلب را سؤ القضاست
چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد
چون بشاید سنگتان انباز حق؟
چون نشاید عقل و جان همراز حق
پشهٔ مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک؟
یا مگر مرده تراشیدهی شماست
پشهٔ زنده تراشیدهی خداست
عاشق خویشید و صنعتکرد خویش
دم ماران را سر مار است کیش
نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی
گرد سر گردان بود آن دم مار
لایقاند و درخورند آن هر دو یار
آن چنان گوید حکیم غزنوی
در الٰهینامه گر خوش بشنوی
کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر
شد مناسب عضوها وابدانها
شد مناسب وصفها با جانها
وصف هر جانی تناسب باشدش
بیگمان با جان که حق بتراشدش
چون صفت با جان قرین کردهست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو
شد مناسب وصفها در خوب و زشت
شد مناسب حرفها که حق نبشت
دیده و دل هست بین اصبعین
چون قلم در دست کاتب ای حسین
اصبع لطف است و قهر و در میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان
ای قلم بنگر گر اجلالیستی
که میان اصبعین کیستی؟
جمله قصد و جنبشت زین اصبع است
فرق تو بر چار راه مجمع است
این حروف حالهاست از نسخ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
جز نیاز و جز تضرع راه نیست
زین تقلب هر قلم آگاه نیست
این قلم داند ولی بر قدر خود
قدر خود پیدا کند در نیک و بد
آنچه در خرگوش و پیل آویختند
تا ازل را با حیل آمیختند
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶۱ - دویدن آن شخص به سوی موسی به زنهار چون از خروس خبر مرگ خود شنید
لیک فردا خواهد او مردن یقین
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
گاو خواهد کشت وارث در حنین
صاحب خانه بخواهد مرد رفت
روز فردا نک رسیدت لوت زفت
پارههای نان و لالنگ و طعام
در میان کوی یابد خاص و عام
گاو قربانی و نانهای تنک
بر سگان و سایلان ریزد سبک
مرگ اسب و استر و مرگ غلام
بد قضا گردان این مغرور خام
از زیان مال و درد آن گریخت
مال افزون کرد و خون خویش ریخت
این ریاضتهای درویشان چراست؟
کان بلا بر تن بقای جانهاست
تا بقای خود نیابد سالکی
چون کند تن را سقیم و هالکی؟
دست کی جنبد به ایثار و عمل
تا نبیند داده را جانش بدل؟
آن که بدهد بی امید سودها
آن خدایست آن خدایست آن خدا
یا ولی حق که خوی حق گرفت
نور گشت و تابش مطلق گرفت
کو غنی است و جز او جمله فقیر
کی فقیری بی عوض گوید که گیر؟
تا نبیند کودکی که سیب هست
او پیاز گنده را ندهد ز دست
این همه بازار بهر این غرض
بر دکانها شسته بر بوی عوض
صد متاع خوب عرضه میکنند
وندرون دل عوضها میتنند
یک سلامی نشنوی ای مرد دین
که نگیرد آخرت آن آستین
بی طمع نشنیدهام از خاص و عام
من سلامی ای برادر والسلام
جز سلام حق هین آن را بجو
خانه خانه جا به جا و کو به کو
از دهان آدمی خوشمشام
هم پیام حق شنودم هم سلام
وین سلام باقیان بر بوی آن
من همینوشم به دل خوشتر ز جان
زان سلام او سلام حق شدهست
کاتش اندر دودمان خود زدهست
مرده است از خود شده زنده به رب
زان بود اسرار حقش در دو لب
مردن تن در ریاضت زندگیست
رنج این تن روح را پایندگیست
گوش بنهاده بد آن مرد خبیث
میشنود او از خروسش آن حدیث
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۰ - در بیان آنک حکما گویند آدمی عالم صغریست و حکمای اللهی گویند آدمی عالم کبریست زیرا آن علم حکما بر صورت آدمی مقصور بود و علم این حکما در حقیقت حقیقت آدمی موصول بود
پس به صورت عالم اصغر تویی
پس به معنی عالم اکبر تویی
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل و اومید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر؟
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
مصطفی زین گفت کآدم وانبیا
خلف من باشند در زیر لوا
بهر این فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن الاخرون السابقون
گر به صورت من ز آدم زادهام
من به معنی جد جد افتادهام
کز برای من بدش سجدهی ملک
وز پی من رفت بر هفتم فلک
پس ز من زایید در معنی پدر
پس ز میوه زاد در معنی شجر
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل
حاصل اندر یک زمان از آسمان
میرود میآید ایدر کاروان
نیست بر این کاروان این ره دراز
کی مفازه زفت آید با مفاز؟
دل به کعبه میرود در هر زمان
جسم طبع دل بگیرد زامتنان
این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آن جا که خداست؟
چون خدا مر جسم را تبدیل کرد
رفتنش بیفرسخ و بیمیل کرد
صد امیدست این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام
گرچه پلهٔی چشم بر هم میزنی
در سفینه خفتهیی ره میکنی
پس به معنی عالم اکبر تویی
ظاهر آن شاخ اصل میوه است
باطنا بهر ثمر شد شاخ هست
گر نبودی میل و اومید ثمر
کی نشاندی باغبان بیخ شجر؟
پس به معنی آن شجر از میوه زاد
گر به صورت از شجر بودش ولاد
مصطفی زین گفت کآدم وانبیا
خلف من باشند در زیر لوا
بهر این فرموده است آن ذوفنون
رمز نحن الاخرون السابقون
گر به صورت من ز آدم زادهام
من به معنی جد جد افتادهام
کز برای من بدش سجدهی ملک
وز پی من رفت بر هفتم فلک
پس ز من زایید در معنی پدر
پس ز میوه زاد در معنی شجر
اول فکر آخر آمد در عمل
خاصه فکری کو بود وصف ازل
حاصل اندر یک زمان از آسمان
میرود میآید ایدر کاروان
نیست بر این کاروان این ره دراز
کی مفازه زفت آید با مفاز؟
دل به کعبه میرود در هر زمان
جسم طبع دل بگیرد زامتنان
این دراز و کوتهی مر جسم راست
چه دراز و کوته آن جا که خداست؟
چون خدا مر جسم را تبدیل کرد
رفتنش بیفرسخ و بیمیل کرد
صد امیدست این زمان بردار گام
عاشقانه ای فتی خل الکلام
گرچه پلهٔی چشم بر هم میزنی
در سفینه خفتهیی ره میکنی
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۲۱ - تفسیر این حدیث کی مثل امتی کمثل سفینة نوح من تمسک بها نجا و من تخلف عنها غرق
بهر این فرمود پیغامبر که من
همچو کشتیام به طوفان زمن
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح
چون که با شیخی تو دور از زشتییی
روز و شب سیاری و در کشتییی
در پناه جان جانبخشی تویی
کشتی اندر خفتهیی ره میروی
مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش
گرچه شیری چون روی ره بیدلیل
خویش بین و در ضلالی و ذلیل
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
یک زمانی موج لطفش بال توست
آتش قهرش دمی حمال توست
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پر باد و گبزت میکند
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد
لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار
تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمان از یمن
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی
کوه و دریاها سمش مس میکند
تا جهان حس را پس میکند
پا بکش در کشتی و میرو روان
چون سوی معشوق جان جان روان
دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنان که تاخت جانها از عدم
بردریدی در سخن پردهٔی قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس
ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار
گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود
پس نثاری کرده باشی بهر خود
چون که هر سرمایهٔ تو صد شود
همچو کشتیام به طوفان زمن
ما و اصحابم چو آن کشتی نوح
هر که دست اندر زند یابد فتوح
چون که با شیخی تو دور از زشتییی
روز و شب سیاری و در کشتییی
در پناه جان جانبخشی تویی
کشتی اندر خفتهیی ره میروی
مسکل از پیغامبر ایام خویش
تکیه کم کن بر فن و بر گام خویش
گرچه شیری چون روی ره بیدلیل
خویش بین و در ضلالی و ذلیل
هین مپر الا که با پرهای شیخ
تا ببینی عون و لشکرهای شیخ
یک زمانی موج لطفش بال توست
آتش قهرش دمی حمال توست
قهر او را ضد لطفش کم شمر
اتحاد هر دو بین اندر اثر
یک زمان چون خاک سبزت میکند
یک زمان پر باد و گبزت میکند
جسم عارف را دهد وصف جماد
تا برو روید گل و نسرین شاد
لیک او بیند نبیند غیر او
جز به مغز پاک ندهد خلد بو
مغز را خالی کن از انکار یار
تا که ریحان یابد از گلزار یار
تا بیابی بوی خلد از یار من
چون محمد بوی رحمان از یمن
در صف معراجیان گر بیستی
چون براقت بر کشاند نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمر
بلکه چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری تا سما
بل چو معراج جنینی تا نهی
خوش براقی گشت خنگ نیستی
سوی هستی آردت گر نیستی
کوه و دریاها سمش مس میکند
تا جهان حس را پس میکند
پا بکش در کشتی و میرو روان
چون سوی معشوق جان جان روان
دست نه و پای نه رو تا قدم
آن چنان که تاخت جانها از عدم
بردریدی در سخن پردهٔی قیاس
گر نبودی سمع سامع را نعاس
ای فلک بر گفت او گوهر ببار
از جهان او جهانا شرم دار
گر بباری گوهرت صد تا شود
جامدت بیننده و گویا شود
پس نثاری کرده باشی بهر خود
چون که هر سرمایهٔ تو صد شود
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۴۱ - نشان خواستن عبدالمطلب از موضع محمد علیهالسلام کی کجاش یابم و جواب آمدن از اندرون کعبه و نشان یافتن
از درون کعبه آوازش رسید
گفت ای جوینده آن طفل رشید
در فلان وادیست زیر آن درخت
پس روان شد زود پیر نیک بخت
در رکاب او امیران قریش
زان که جدش بود ز اعیان قریش
تا به پشت آدم اسلافش همه
مهتران بزم و رزم و ملحمه
این نسب خود پوست او را بوده است
کز شهنشاهان مه پالوده است
مغز او خود از نسب دوراست و پاک
نیست جنسش از سمک کس تا سماک
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود؟
کمترین خلعت که بدهد در ثواب
بر فزاید بر طراز آفتاب
گفت ای جوینده آن طفل رشید
در فلان وادیست زیر آن درخت
پس روان شد زود پیر نیک بخت
در رکاب او امیران قریش
زان که جدش بود ز اعیان قریش
تا به پشت آدم اسلافش همه
مهتران بزم و رزم و ملحمه
این نسب خود پوست او را بوده است
کز شهنشاهان مه پالوده است
مغز او خود از نسب دوراست و پاک
نیست جنسش از سمک کس تا سماک
نور حق را کس نجوید زاد و بود
خلعت حق را چه حاجت تار و پود؟
کمترین خلعت که بدهد در ثواب
بر فزاید بر طراز آفتاب
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۶۷ - فرستادن اسرافیل را علیهالسلام به خاک کی حفنهای بر گیر از خاک بهر ترکیب جسم آدم علیهالسلام
گفت اسرافیل را یزدان ما
که برو زان خاک پر کن کف بیا
آمد اسرافیل هم سوی زمین
باز آغازید خاکستان حنین
کای فرشتهی صور و ای بحر حیات
که ز دمهای تو جان یابد موات
در دمی از صور یک بانگ عظیم
پر شود محشر خلایق از رمیم
در دمی در صور گویی الصلا
برجهید ای کشتگان کربلا
ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ
برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
حامل عرشی و قبله ی دادها
عرش معدن گاه داد و معدلت
چار جو در زیر او پر مغفرت
جوی شیر و جوی شهد جاودان
جوی خمر و دجلهٔ آب روان
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در جهان هم چیزکی ظاهر شود
گرچه آلودهست اینجا آن چهار
از چه؟ از زهر فنا و ناگوار
جرعهیی بر خاک تیره ریختند
زان چهار و فتنهیی انگیختند
تا بجویند اصل آن را این خسان
خود برین قانع شدند این ناکسان
شیر داد و پرورش اطفال را
چشمه کرده سینهٔ هر زال را
خمر دفع غصه و اندیشه را
چشمه کرده از عنب در اجترا
انگبین داروی تن رنجور را
چشمه کرده باطن زنبور را
آب دادی عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را
تا ازینها پی بری سوی اصول
تو برین قانع شدی ای بوالفضول
بشنو اکنون ماجرای خاک را
که چه میگوید فسون محراک را
پیش اسرافیلگشته او عبوس
میکند صد گونه شکل و چاپلوس
که به حق ذات پاک ذوالجلال
که مدار این قهر را بر من حلال
من ازین تقلیب بویی میبرم
بدگمانی میدود اندر سرم
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
زان که مرغی را نیازارد هما
ای شفا و رحمت اصحاب درد
تو همان کن کان دو نیکوکار کرد
زود اسرافیل باز آمد به شاه
گفت عذر و ماجرا نزد اله
کز برون فرمان بدادی که بگیر
عکس آن الهام دادی در ضمیر
امر کردی در گرفتن سوی گوش
نهی کردی از قساوت سوی هوش
سبق رحمت گشت غالب بر غضب
ای بدیع افعال و نیکوکار رب
که برو زان خاک پر کن کف بیا
آمد اسرافیل هم سوی زمین
باز آغازید خاکستان حنین
کای فرشتهی صور و ای بحر حیات
که ز دمهای تو جان یابد موات
در دمی از صور یک بانگ عظیم
پر شود محشر خلایق از رمیم
در دمی در صور گویی الصلا
برجهید ای کشتگان کربلا
ای هلاکت دیدگان از تیغ مرگ
برزنید از خاک سر چون شاخ و برگ
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
حامل عرشی و قبله ی دادها
عرش معدن گاه داد و معدلت
چار جو در زیر او پر مغفرت
جوی شیر و جوی شهد جاودان
جوی خمر و دجلهٔ آب روان
پس ز عرش اندر بهشتستان رود
در جهان هم چیزکی ظاهر شود
گرچه آلودهست اینجا آن چهار
از چه؟ از زهر فنا و ناگوار
جرعهیی بر خاک تیره ریختند
زان چهار و فتنهیی انگیختند
تا بجویند اصل آن را این خسان
خود برین قانع شدند این ناکسان
شیر داد و پرورش اطفال را
چشمه کرده سینهٔ هر زال را
خمر دفع غصه و اندیشه را
چشمه کرده از عنب در اجترا
انگبین داروی تن رنجور را
چشمه کرده باطن زنبور را
آب دادی عام اصل و فرع را
از برای طهر و بهر کرع را
تا ازینها پی بری سوی اصول
تو برین قانع شدی ای بوالفضول
بشنو اکنون ماجرای خاک را
که چه میگوید فسون محراک را
پیش اسرافیلگشته او عبوس
میکند صد گونه شکل و چاپلوس
که به حق ذات پاک ذوالجلال
که مدار این قهر را بر من حلال
من ازین تقلیب بویی میبرم
بدگمانی میدود اندر سرم
تو فرشتهی رحمتی رحمت نما
زان که مرغی را نیازارد هما
ای شفا و رحمت اصحاب درد
تو همان کن کان دو نیکوکار کرد
زود اسرافیل باز آمد به شاه
گفت عذر و ماجرا نزد اله
کز برون فرمان بدادی که بگیر
عکس آن الهام دادی در ضمیر
امر کردی در گرفتن سوی گوش
نهی کردی از قساوت سوی هوش
سبق رحمت گشت غالب بر غضب
ای بدیع افعال و نیکوکار رب
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۱ - دو بار دست و پای امیر را بوسیدن و لابه کردن شفیعان و همسایگان زاهد
آن شفیعان از دم هیهای او
چند بوسیدند دست و پای او
کی امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بیباده خوشی
باده سرمایه ز لطف تو برد
لطف آب از لطف تو حسرت خورد
پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم
هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد
هیچ محتاج می گلگون نهیی
ترک کن گلگونه تو گلگونهیی
ای رخ چون زهرهات شمس الضحیٰ
ای گدای رنگ تو گلگونهها
باده کندر خنب میجوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
ای همه دریا چه خواهی کرد نم؟
وی همه هستی چه میجویی عدم؟
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت رویزرد
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی؟
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش؟
خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض؟
علم جویی از کتبها؟ ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا؟ ای فسوس
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع؟
آفتاب از ذرهیی شد وام خواه
زهرهیی از خمرهیی شد جامخواه
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف
چند بوسیدند دست و پای او
کی امیر از تو نشاید کین کشی
گر بشد باده تو بیباده خوشی
باده سرمایه ز لطف تو برد
لطف آب از لطف تو حسرت خورد
پادشاهی کن ببخشش ای رحیم
ای کریم ابن الکریم ابن الکریم
هر شرابی بندهٔ این قد و خد
جمله مستان را بود بر تو حسد
هیچ محتاج می گلگون نهیی
ترک کن گلگونه تو گلگونهیی
ای رخ چون زهرهات شمس الضحیٰ
ای گدای رنگ تو گلگونهها
باده کندر خنب میجوشد نهان
ز اشتیاق روی تو جوشد چنان
ای همه دریا چه خواهی کرد نم؟
وی همه هستی چه میجویی عدم؟
ای مه تابان چه خواهی کرد گرد
ای که مه در پیش رویت رویزرد
تاج کرمناست بر فرق سرت
طوق اعطیناک آویز برت
تو خوش و خوبی و کان هر خوشی
تو چرا خود منت باده کشی؟
جوهر است انسان و چرخ او را عرض
جمله فرع و پایهاند و او غرض
ای غلامت عقل و تدبیرات و هوش
چون چنینی خویش را ارزان فروش؟
خدمتت بر جمله هستی مفترض
جوهری چون نجده خواهد از عرض؟
علم جویی از کتبها؟ ای فسوس
ذوق جویی تو ز حلوا؟ ای فسوس
بحر علمی در نمی پنهان شده
در سه گز تن عالمی پنهان شده
می چه باشد یا سماع و یا جماع
تا بجویی زو نشاط و انتفاع؟
آفتاب از ذرهیی شد وام خواه
زهرهیی از خمرهیی شد جامخواه
جان بیکیفی شده محبوس کیف
آفتابی حبس عقده اینت حیف
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲ - سال سایل از مرغی کی بر سر ربض شهری نشسته باشد سر او فاضلترست و عزیزتر و شریفتر و مکرمتر یا دم او و جواب دادن واعظ سایل را به قدر فهم او
واعظی را گفت روزی سایلی
کی تو منبر را سنیتر قایلی
یک سؤالستم بگو ای ذو لباب
اندرین مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و از دم کدامینش به است؟
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او میدان که به
ور سوی شهراست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر میپرد تا آشیان
پر مردم همت است ای مردمان
عاشقی کالوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بینظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
ور بود جغدی و میل او به شاه
او سر بازاست منگر در کلاه
آدمی بر قد یک طشت خمیر
بر فزود از آسمان و از اثیر
هیچ کرمنا شنید این آسمان؟
که شنید این آدمی پر غمان؟
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
خوبی و عقل و عبارات و هوس؟
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
خوبی روی و اصابت در گمان؟
پیش صورتهای حمام ای ولد
عرضه کردی هیچ سیماندام خود؟
بگذری زان نقشهای همچو حور
جلوه آری با عجوز نیمکور
در عجوزه چیست کایشان را نبود؟
که تو را زان نقشها با خود ربود؟
تو نگویی من بگویم در بیان
عقل و حس و درک و تدبیراست و جان
در عجوزه جان آمیزشکنی ست
صورت گرمابهها را روح نیست
صورت گرمابه گر جنبش کند
در زمان او از عجوزت بر کند
جان چه باشد؟ با خبر از خیر و شر
شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبراست
هر که او آگاهتر با جانتراست
روح را تاثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
باشد این جانها در آن میدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود
چون نبودش آن فدای آن نشد
دست بشکسته مطیع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
کان به دست اوست تواند کرد هست
سر دیگر هست کو گوش دگر؟
طوطییی کو مستعد آن شکر؟
طوطیان خاص را قندیست ژرف
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
کی چشد درویش صورت زان زکات؟
معنی است آن نه فعولن فاعلات
از خر عیسی دریغش نیست قند
لیک خر آمد به خلقت که پسند
قند خر را گر طرب انگیختی
پیش خر قنطار شکر ریختی
معنی نختم علی افواههم
این شناس این است رهرو را مهم
تا ز راه خاتم پیغامبران
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
ختمهایی کانبیا بگذاشتند
آن به دین احمدی برداشتند
قفلهای ناگشاده مانده بود
از کف انا فتحنا برگشود
او شفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آن جا زی جنان
این جهان گوید که تو رهشان نما
وان جهان گوید که تو مهشان نما
پیشهاش اندر ظهور و در کمون
اهد قومی انهم لا یعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب
در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر این خاتم شدهست او که به جود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چون که در صنعت برد استاد دست
نه تو گویی ختم صنعت بر تواست؟
در گشاد ختمها تو خاتمی
در جهان روحبخشان حاتمی
هست اشارات محمد المراد
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرین بر جان او
بر قدوم و دور فرزندان او
آن خلیفه زادگان مقبلش
زادهاند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هری یا از ریاند
بیمزاج آب و گل نسل ویاند
شاخ گل هر جا که روید هم گل است
خم مل هر جا که جوشد هم مل است
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
عین خورشید است نه چیز دگر
عیبچینان را ازین دم کور دار
هم به ستاری خود ای کردگار
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بستهام من ز آفتاب بیمثال
از نظرهای خفاش کم و کاست
انجم آن شمس نیز اندر خفاست
کی تو منبر را سنیتر قایلی
یک سؤالستم بگو ای ذو لباب
اندرین مجلس سؤالم را جواب
بر سر بارو یکی مرغی نشست
از سر و از دم کدامینش به است؟
گفت اگر رویش به شهر و دم به ده
روی او از دم او میدان که به
ور سوی شهراست دم رویش به ده
خاک آن دم باش و از رویش بجه
مرغ با پر میپرد تا آشیان
پر مردم همت است ای مردمان
عاشقی کالوده شد در خیر و شر
خیر و شر منگر تو در همت نگر
باز اگر باشد سپید و بینظیر
چونکه صیدش موش باشد شد حقیر
ور بود جغدی و میل او به شاه
او سر بازاست منگر در کلاه
آدمی بر قد یک طشت خمیر
بر فزود از آسمان و از اثیر
هیچ کرمنا شنید این آسمان؟
که شنید این آدمی پر غمان؟
بر زمین و چرخ عرضه کرد کس
خوبی و عقل و عبارات و هوس؟
جلوه کردی هیچ تو بر آسمان
خوبی روی و اصابت در گمان؟
پیش صورتهای حمام ای ولد
عرضه کردی هیچ سیماندام خود؟
بگذری زان نقشهای همچو حور
جلوه آری با عجوز نیمکور
در عجوزه چیست کایشان را نبود؟
که تو را زان نقشها با خود ربود؟
تو نگویی من بگویم در بیان
عقل و حس و درک و تدبیراست و جان
در عجوزه جان آمیزشکنی ست
صورت گرمابهها را روح نیست
صورت گرمابه گر جنبش کند
در زمان او از عجوزت بر کند
جان چه باشد؟ با خبر از خیر و شر
شاد با احسان و گریان از ضرر
چون سر و ماهیت جان مخبراست
هر که او آگاهتر با جانتراست
روح را تاثیر آگاهی بود
هر که را این بیش اللهی بود
چون خبرها هست بیرون زین نهاد
باشد این جانها در آن میدان جماد
جان اول مظهر درگاه شد
جان جان خود مظهر الله شد
آن ملایک جمله عقل و جان بدند
جان نو آمد که جسم آن بدند
از سعادت چون بر آن جان بر زدند
همچو تن آن روح را خادم شدند
آن بلیس از جان از آن سر برده بود
یک نشد با جان که عضو مرده بود
چون نبودش آن فدای آن نشد
دست بشکسته مطیع جان نشد
جان نشد ناقص گر آن عضوش شکست
کان به دست اوست تواند کرد هست
سر دیگر هست کو گوش دگر؟
طوطییی کو مستعد آن شکر؟
طوطیان خاص را قندیست ژرف
طوطیان عام از آن خور بسته طرف
کی چشد درویش صورت زان زکات؟
معنی است آن نه فعولن فاعلات
از خر عیسی دریغش نیست قند
لیک خر آمد به خلقت که پسند
قند خر را گر طرب انگیختی
پیش خر قنطار شکر ریختی
معنی نختم علی افواههم
این شناس این است رهرو را مهم
تا ز راه خاتم پیغامبران
بوک بر خیزد ز لب ختم گران
ختمهایی کانبیا بگذاشتند
آن به دین احمدی برداشتند
قفلهای ناگشاده مانده بود
از کف انا فتحنا برگشود
او شفیع است این جهان و آن جهان
این جهان زی دین و آن جا زی جنان
این جهان گوید که تو رهشان نما
وان جهان گوید که تو مهشان نما
پیشهاش اندر ظهور و در کمون
اهد قومی انهم لا یعلمون
باز گشته از دم او هر دو باب
در دو عالم دعوت او مستجاب
بهر این خاتم شدهست او که به جود
مثل او نه بود و نه خواهند بود
چون که در صنعت برد استاد دست
نه تو گویی ختم صنعت بر تواست؟
در گشاد ختمها تو خاتمی
در جهان روحبخشان حاتمی
هست اشارات محمد المراد
کل گشاد اندر گشاد اندر گشاد
صد هزاران آفرین بر جان او
بر قدوم و دور فرزندان او
آن خلیفه زادگان مقبلش
زادهاند از عنصر جان و دلش
گر ز بغداد و هری یا از ریاند
بیمزاج آب و گل نسل ویاند
شاخ گل هر جا که روید هم گل است
خم مل هر جا که جوشد هم مل است
گر ز مغرب بر زند خورشید سر
عین خورشید است نه چیز دگر
عیبچینان را ازین دم کور دار
هم به ستاری خود ای کردگار
گفت حق چشم خفاش بدخصال
بستهام من ز آفتاب بیمثال
از نظرهای خفاش کم و کاست
انجم آن شمس نیز اندر خفاست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸ - در عموم تاویل این آیت کی کلما اوقدوا نارا للحرب
مولوی : دفتر ششم
بخش ۳۶ - در آمدن مصطفی علیهالسلام از بهر عیادت هلال در ستورگاه آن امیر و نواختن مصطفی هلال را رضی الله عنه
رفت پیغامبر به رغبت بهر او
اندر آخر وآمد اندرجست و جو
بود آخر مظلم و زشت و پلید
وین همه برخاست چون الفت رسید
بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر
همچنان که بوی یوسف را پدر
موجب ایمان نباشد معجزات
بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمن است
بوی جنسیت پی دل بردن است
قهر گردد دشمن اما دوست نی
دوست کی گردد به بسته گردنی؟
اندر آمد او ز خواب از بوی او
گفت سرگیندان درون زین گونه بو؟
از میان پای استوران بدید
دامن پاک رسول بیندید
پس ز کنج آخر آمد غژغژان
روی بر پایش نهاد آن پهلوان
پس پیمبر روی بر رویش نهاد
بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد
گفت یا ربا چه پنهان گوهری
ای غریب عرش چونی؟ خوش تری؟
گفت چون باشد خود آن شوریده خواب
که در آید در دهانش آفتاب؟
چون بود آن تشنهیی کو گل چرد
آب بر سر بنهدش خوش میبرد؟
اندر آخر وآمد اندرجست و جو
بود آخر مظلم و زشت و پلید
وین همه برخاست چون الفت رسید
بوی پیغامبر ببرد آن شیر نر
همچنان که بوی یوسف را پدر
موجب ایمان نباشد معجزات
بوی جنسیت کند جذب صفات
معجزات از بهر قهر دشمن است
بوی جنسیت پی دل بردن است
قهر گردد دشمن اما دوست نی
دوست کی گردد به بسته گردنی؟
اندر آمد او ز خواب از بوی او
گفت سرگیندان درون زین گونه بو؟
از میان پای استوران بدید
دامن پاک رسول بیندید
پس ز کنج آخر آمد غژغژان
روی بر پایش نهاد آن پهلوان
پس پیمبر روی بر رویش نهاد
بر سر و بر چشم و رویش بوسه داد
گفت یا ربا چه پنهان گوهری
ای غریب عرش چونی؟ خوش تری؟
گفت چون باشد خود آن شوریده خواب
که در آید در دهانش آفتاب؟
چون بود آن تشنهیی کو گل چرد
آب بر سر بنهدش خوش میبرد؟
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲ - نعت پیغمبر اکرم (ص)
ای شاه سوار ملک هستی
سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول
نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب
ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت
هرک آرد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورد دو دستی
ای بر سر سدره گشته راهت
وی منظر عرش پایگاهت
ای خاک تو توتیای بینش
روشن بتو چشم آفرینش
شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد
ای قائل افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل
دارنده حجت الهی
داننده راز صبحگاهی
ای سید بارگاه کونین
نسابه شهر قاب قوسین
رفته ز ولای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا
ای صدر نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم
گشته زمی آسمان ز دینت
نینی شده آسمان زمینت
ای شش جهه از تو خیره مانده
بر هفت فلک جنیبه رانده
شش هفت هزار سال بوده
کین دبدبه را جهان شنوده
ای عقل نواله پیچ خوانت
جان بنده نویس آستانت
هر عقل که بی تو عقل برده
هر جان که نه مرده تو مرده
ای کینت و نام تو موید
بوالقاسم وانگهی محمد
عقل ارچه خلیفه شگرف است
بر لوح سخن تمام حرف است
هم مهر مویدی ندارد
تا مهر محمدی ندارد
ای شاه مقربان درگاه
بزم تو ورای هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان جهان مقصود
سر جوش خلاصه معانی
سرچشمه آب زندگانی
خاک تو ادیم روی آدم
روی تو چراغ چشم عالم
دوران که فرس نهاده تست
با هفت فرس پیاده تست
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کندگم
آن کیست که بر بساط هستی
با تو نکند چو خاک پستی
اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون
سر خیل توئی و جمله خیلند
مقصود توئی همه طفیلند
سلطان سریر کایناتی
شاهنشه کشور حیاتی
لشگر گه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا
وین پنج نماز کاصل توبه است
در نوبتی تو پنج نوبه است
در خانه دین به پنج بنیاد
بستی در صد هزار بیداد
وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده
صدیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود
وان پیر حیائی خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نورد بودند
ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شدراست
خانه به چهار حد مهیاست
ز آمیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهارخانه
دین را که چهار ساق دادی
زینگونه چهار طاق دادی
چون ابروی خوب تو در آفاق
هم جفت شد این چهار وهم طاق
از حلقه دست بند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش
ای نقش تو معرج معانی
معراج تو نقل آسمانی
از هفت خزینه در گشاده
بر چهار گهر قدم نهادن
از حوصله زمانه تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ
چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پری گرفت پایت
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای ام هانی
جبریل رسید طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمر بست
بر هفت فلک دو حلقه بستند
نظاره تست هر چه هستند
برخیز هلا نه وقت خوابست
مه منتظر تو آفتابست
در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت
زهره طبق نثار بر فرق
تا نور تو کی برآید از شرق
خورشید به صورت هلالی
زحمت ز ره تو کرده خالی
مریخ ملازم یتاقت
موکب رو کمترین وشاقت
دراجه مشتری بدان نور
از راه تو گفته چشم بد دور
کیوان علم سیاه بر دوش
در بندگی تو حلقه در گوش
در کوکبه چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان
امشب شب قدرتست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب
ای دولتی آن شبی که چون روز
گشت از قدم تو عالم افروز
پرگار به خاک در کشیدی
جدول به سپهر بر کشیدی
برقی که براق بود نامش
رفق روش تو کرد رامش
بر سفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی
زآنجا که چنان یک اسبه راندی
دوران دواسبه را بماندی
ربع فلک از چهارگوشه
داده ز درت هزار خوشه
از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر ما زاغ
بر طره هفت بام عالم
نه طاس گذاشتی نه پرچم
هم پرچم چرخ را گسستی
هم طاسک ماه را شکستی
طاوس پران چرخ اخضر
هم بال فکنده با تو هم پر
جبریل ز همرهیت مانده
(الله معک) ز دور خوانده
میکائیلت نشانده بر سر
واورده به خواجه تاش دیگر
اسرافیل فتاده در پای
هم نیم رهت بمانده برجای
رفرف که شده رفیق راهت
برده به سریر سدره گاهت
چون از سر سدره بر گذشتی
اوراق حدوث در نوشتی
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی
سبوح زنان عرش پایه
از نور تو کرده عرش سایه
از حجله عرش بر پریدی
هفتاد حجاب را دریدی
تنها شدی از گرانی رخت
هم تاج گذاشتی و هم تخت
بازار جهت بهم شکستی
از زحمت تحت وفوق رستی
خرگاه برون زدی ز کونین
در خیمه خاص قاب قوسین
هم حضرت ذوالجلال دیدی
هم سر کلام حق شنیدی
از غایت وهم و غور ادراک
هم دیدن وهم شنودنت پاک
درخواستی آنچه بود کامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهی
باز آمدی آنچنانکه خواهی
گلزار شکفته از جبینت
توقیع کرم در آستینت
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل که چون تو شاهی
در سایه خود کند پناهی
زآنجا که تو روشن آفتابی
بر ما نه شگفت اگر نتابی
دریای مروتست رایت
خضرای نبوتست جایت
شد بی تو به خلق بر مروت
بر بستهتر از در نبوت
هر که از قدم تو سرکشیده
دولت قلمیش در کشیده
وان کو کمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
باغ ارم از امید و بیمت
جزیت ده نافه نسیمت
ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته
از سرعت آسمان خرامی
سری بگشای بر نظامی
موقوف نقاب چند باشی
در برقع خواب چند باشی
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر
رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهار طبع بگشای
یک عهد کن این دو بیوفا را
یک دست کن این چهار پا را
چون تربیت حیات کردی
حل همه مشکلات کردی
زان نافه به باد بخش طیبی
باشد که به ما رسد نصیبی
زان لوح که خواندی از بدایت
در خاطر ما فکن یک آیت
زان صرف که یافتیش بیصرف
در دفتر ما نویس یک حرف
بنمای به ما که ما چه نامیم
وز بت گر و بت شکن کدامیم
ای کار مرا تمامی از تو
نیروی دل نظامی از تو
زین دل به دعا قناعتی کن
وز بهر خدا شفاعتی کن
تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده که هست بر ندارند
سلطان خرد به چیره دستی
ای ختم پیمبران مرسل
حلوای پسین و ملح اول
نوباوه باغ اولین صلب
لشکرکش عهد آخرین تلب
ای حاکم کشور کفایت
فرمانده فتوی ولایت
هرک آرد با تو خودپرستی
شمشیر ادب خورد دو دستی
ای بر سر سدره گشته راهت
وی منظر عرش پایگاهت
ای خاک تو توتیای بینش
روشن بتو چشم آفرینش
شمعی که نه از تو نور گیرد
از باد بروت خود بمیرد
ای قائل افصح القبایل
یک زخمی اوضح الدلایل
دارنده حجت الهی
داننده راز صبحگاهی
ای سید بارگاه کونین
نسابه شهر قاب قوسین
رفته ز ولای عرش والا
هفتاد هزار پرده بالا
ای صدر نشین عقل و جان هم
محراب زمین و آسمان هم
گشته زمی آسمان ز دینت
نینی شده آسمان زمینت
ای شش جهه از تو خیره مانده
بر هفت فلک جنیبه رانده
شش هفت هزار سال بوده
کین دبدبه را جهان شنوده
ای عقل نواله پیچ خوانت
جان بنده نویس آستانت
هر عقل که بی تو عقل برده
هر جان که نه مرده تو مرده
ای کینت و نام تو موید
بوالقاسم وانگهی محمد
عقل ارچه خلیفه شگرف است
بر لوح سخن تمام حرف است
هم مهر مویدی ندارد
تا مهر محمدی ندارد
ای شاه مقربان درگاه
بزم تو ورای هفت خرگاه
صاحب طرف ولایت جود
مقصود جهان جهان مقصود
سر جوش خلاصه معانی
سرچشمه آب زندگانی
خاک تو ادیم روی آدم
روی تو چراغ چشم عالم
دوران که فرس نهاده تست
با هفت فرس پیاده تست
طوف حرم تو سازد انجم
در گشتن چرخ پی کندگم
آن کیست که بر بساط هستی
با تو نکند چو خاک پستی
اکسیر تو داد خاک را لون
وز بهر تو آفریده شد کون
سر خیل توئی و جمله خیلند
مقصود توئی همه طفیلند
سلطان سریر کایناتی
شاهنشه کشور حیاتی
لشگر گه تو سپهر خضرا
گیسوی تو چتر و غمزه طغرا
وین پنج نماز کاصل توبه است
در نوبتی تو پنج نوبه است
در خانه دین به پنج بنیاد
بستی در صد هزار بیداد
وین خانه هفت سقف کرده
بر چار خلیفه وقف کرده
صدیق به صدق پیشوا بود
فاروق ز فرق هم جدا بود
وان پیر حیائی خدا ترس
با شیر خدای بود همدرس
هر چار ز یک نورد بودند
ریحان یک آبخورد بودند
زین چار خلیفه ملک شدراست
خانه به چهار حد مهیاست
ز آمیزش این چهارگانه
شد خوش نمک این چهارخانه
دین را که چهار ساق دادی
زینگونه چهار طاق دادی
چون ابروی خوب تو در آفاق
هم جفت شد این چهار وهم طاق
از حلقه دست بند این فرش
یک رقص تو تا کجاست تا عرش
ای نقش تو معرج معانی
معراج تو نقل آسمانی
از هفت خزینه در گشاده
بر چهار گهر قدم نهادن
از حوصله زمانه تنگ
بر فرق فلک زده شباهنگ
چون شب علم سیاه برداشت
شبرنگ تو رقص راه برداشت
خلوتگه عرش گشت جایت
پرواز پری گرفت پایت
سر برزده از سرای فانی
بر اوج سرای ام هانی
جبریل رسید طوق در دست
کز بهر تو آسمان کمر بست
بر هفت فلک دو حلقه بستند
نظاره تست هر چه هستند
برخیز هلا نه وقت خوابست
مه منتظر تو آفتابست
در نسخ عطارد از حروفت
منسوخ شد آیت وقوفت
زهره طبق نثار بر فرق
تا نور تو کی برآید از شرق
خورشید به صورت هلالی
زحمت ز ره تو کرده خالی
مریخ ملازم یتاقت
موکب رو کمترین وشاقت
دراجه مشتری بدان نور
از راه تو گفته چشم بد دور
کیوان علم سیاه بر دوش
در بندگی تو حلقه در گوش
در کوکبه چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان
امشب شب قدرتست بشتاب
قدر شب قدر خویش دریاب
ای دولتی آن شبی که چون روز
گشت از قدم تو عالم افروز
پرگار به خاک در کشیدی
جدول به سپهر بر کشیدی
برقی که براق بود نامش
رفق روش تو کرد رامش
بر سفت چنان نسفته تختی
طیاره شدی چو نیک بختی
زآنجا که چنان یک اسبه راندی
دوران دواسبه را بماندی
ربع فلک از چهارگوشه
داده ز درت هزار خوشه
از سرخ و سپید دخل آن باغ
بخش نظر تو مهر ما زاغ
بر طره هفت بام عالم
نه طاس گذاشتی نه پرچم
هم پرچم چرخ را گسستی
هم طاسک ماه را شکستی
طاوس پران چرخ اخضر
هم بال فکنده با تو هم پر
جبریل ز همرهیت مانده
(الله معک) ز دور خوانده
میکائیلت نشانده بر سر
واورده به خواجه تاش دیگر
اسرافیل فتاده در پای
هم نیم رهت بمانده برجای
رفرف که شده رفیق راهت
برده به سریر سدره گاهت
چون از سر سدره بر گذشتی
اوراق حدوث در نوشتی
رفتی ز بساط هفت فرشی
تا طارم تنگبار عرشی
سبوح زنان عرش پایه
از نور تو کرده عرش سایه
از حجله عرش بر پریدی
هفتاد حجاب را دریدی
تنها شدی از گرانی رخت
هم تاج گذاشتی و هم تخت
بازار جهت بهم شکستی
از زحمت تحت وفوق رستی
خرگاه برون زدی ز کونین
در خیمه خاص قاب قوسین
هم حضرت ذوالجلال دیدی
هم سر کلام حق شنیدی
از غایت وهم و غور ادراک
هم دیدن وهم شنودنت پاک
درخواستی آنچه بود کامت
درخواسته خاص شد به نامت
از قربت حضرت الهی
باز آمدی آنچنانکه خواهی
گلزار شکفته از جبینت
توقیع کرم در آستینت
آورده برات رستگاران
از بهر چو ما گناهکاران
ما را چه محل که چون تو شاهی
در سایه خود کند پناهی
زآنجا که تو روشن آفتابی
بر ما نه شگفت اگر نتابی
دریای مروتست رایت
خضرای نبوتست جایت
شد بی تو به خلق بر مروت
بر بستهتر از در نبوت
هر که از قدم تو سرکشیده
دولت قلمیش در کشیده
وان کو کمر وفات بسته
بر منظره ابد نشسته
باغ ارم از امید و بیمت
جزیت ده نافه نسیمت
ای مصعد آسمان نوشته
چون گنج به خاک بازگشته
از سرعت آسمان خرامی
سری بگشای بر نظامی
موقوف نقاب چند باشی
در برقع خواب چند باشی
برخیز و نقاب رخ برانداز
شاهی دو سه را به رخ درانداز
این سفره ز پشت بار برگیر
وین پرده ز روی کار برگیر
رنگ از دو سیه سفید بزدای
ضدی ز چهار طبع بگشای
یک عهد کن این دو بیوفا را
یک دست کن این چهار پا را
چون تربیت حیات کردی
حل همه مشکلات کردی
زان نافه به باد بخش طیبی
باشد که به ما رسد نصیبی
زان لوح که خواندی از بدایت
در خاطر ما فکن یک آیت
زان صرف که یافتیش بیصرف
در دفتر ما نویس یک حرف
بنمای به ما که ما چه نامیم
وز بت گر و بت شکن کدامیم
ای کار مرا تمامی از تو
نیروی دل نظامی از تو
زین دل به دعا قناعتی کن
وز بهر خدا شفاعتی کن
تا پرده ما فرو گذارند
وین پرده که هست بر ندارند
عطار نیشابوری : فیفضائل خلفا
فی فضیلة امیرالمؤمنین عمر رضی الله عنه
خواجهٔ شرع آفتاب جمع دین
ظل حق فاروق اعظم شمع دین
ختم کرده عدل و انصافش به حق
در فراست بوده بر وحیش سبق
آنک حق طاها برو خواند از نخست
تا مطهر شد ز طاها و درست
های طاها در دل او های و هوست
فرخ آنک از های و هو درهای هوست
آنک دارد بر صراط اول گذر
هست او از قول پیغمبر عمر
آنک اول حلقه دار السلام
او بدستآرد زهی عالی مقام
چون نخستش حق نهد در دست دست
آخرش با خود برد آنجا که هست
کار دین از عدل او انجام یافت
نیل جنبش، زلزله آرام یافت
شمع جنت بود واندر هیچ جمع
هیچ کس را سایهای نبود ز شمع
شمع را چون سایهای نبود ز نور
چون گریخت از سایه او دیو دور
چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش
از رای قلبی خدا گشتی عیانش
گه ز درد عشق جان میسوختش
گه ز نطق حق زفان میسوختش
چون نبی دیدش که او میسوخت زار
گفت شمع جنت است این نامدار
ظل حق فاروق اعظم شمع دین
ختم کرده عدل و انصافش به حق
در فراست بوده بر وحیش سبق
آنک حق طاها برو خواند از نخست
تا مطهر شد ز طاها و درست
های طاها در دل او های و هوست
فرخ آنک از های و هو درهای هوست
آنک دارد بر صراط اول گذر
هست او از قول پیغمبر عمر
آنک اول حلقه دار السلام
او بدستآرد زهی عالی مقام
چون نخستش حق نهد در دست دست
آخرش با خود برد آنجا که هست
کار دین از عدل او انجام یافت
نیل جنبش، زلزله آرام یافت
شمع جنت بود واندر هیچ جمع
هیچ کس را سایهای نبود ز شمع
شمع را چون سایهای نبود ز نور
چون گریخت از سایه او دیو دور
چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش
از رای قلبی خدا گشتی عیانش
گه ز درد عشق جان میسوختش
گه ز نطق حق زفان میسوختش
چون نبی دیدش که او میسوخت زار
گفت شمع جنت است این نامدار
عطار نیشابوری : حکایت طاووس
قصه رانده شدن آدم از بهشت
کرد شاگردی سؤال از اوستاد
کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد
گفت بود آدم همی عالی گهر
چون به فردوسی فرو آورد سر
هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند
هرک در هر دو جهان بیرون ما
سر فرو آرد به چیزی دون ما
ما زوال آریم بر وی هرچ هست
زانک نتوان زد به غیر دوست دست
جای باشد پیش جانان صد هزار
جای بیجانان کجا آید به کار
هرک جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد
اهل جنت را چنین آمد خبر
کاولین چیزی دهند آنجا جگر
اهل جنت چون نباشد اهل راز
زان جگر خوردن ز سرگیرند باز
کز بهشت آدم چرا بیرون فتاد
گفت بود آدم همی عالی گهر
چون به فردوسی فرو آورد سر
هاتفی برداشت آوازی بلند
کای بهشتت کرده از صد گونه بند
هرک در هر دو جهان بیرون ما
سر فرو آرد به چیزی دون ما
ما زوال آریم بر وی هرچ هست
زانک نتوان زد به غیر دوست دست
جای باشد پیش جانان صد هزار
جای بیجانان کجا آید به کار
هرک جز جانان به چیزی زنده شد
گر همه آدم بود افکنده شد
اهل جنت را چنین آمد خبر
کاولین چیزی دهند آنجا جگر
اهل جنت چون نباشد اهل راز
زان جگر خوردن ز سرگیرند باز
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت موسی و قارون
حق تعالی گفت قارون زار زار
خواند ای موسی ترا هفتاد بار
تو ندادی هیچ باز او را جواب
گر بزاری یک رهم کردی خطاب
شاخ شرک از جان او برکندمی
خلعت دین در سرش افکندمی
کردی ای موسی به صد دردش هلاک
خاکسارش سر فرودادی به خاک
گر تو او را آفریده بودیی
در عذابش آرمیده بودیی
آنک بر بیرحمتان رحمت کند
اهل رحمت را ولی نعمت کند
هست دریاهای فضلش بیدریغ
در بر آن جرمها یک اشک میغ
هرک را باشد چنان بخشایشی
کی تغیر آرد از آلایشی
هرک او عیب گنهکاران کند
خویش را از خیل جباران کند
خواند ای موسی ترا هفتاد بار
تو ندادی هیچ باز او را جواب
گر بزاری یک رهم کردی خطاب
شاخ شرک از جان او برکندمی
خلعت دین در سرش افکندمی
کردی ای موسی به صد دردش هلاک
خاکسارش سر فرودادی به خاک
گر تو او را آفریده بودیی
در عذابش آرمیده بودیی
آنک بر بیرحمتان رحمت کند
اهل رحمت را ولی نعمت کند
هست دریاهای فضلش بیدریغ
در بر آن جرمها یک اشک میغ
هرک را باشد چنان بخشایشی
کی تغیر آرد از آلایشی
هرک او عیب گنهکاران کند
خویش را از خیل جباران کند
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵
خیز تا در صف عقل و عافیت جولان کنیم
نفس کلی را بدل بر نقش شادروان کنیم
دشنهٔ تحقیق برداریم ابراهیم وار
گوسفند نفس شهوانی بدو قربان کنیم
گر برآرد سر چو فرعون اندرین ره شهوتی
ما بر او از عقل سد موسی عمران کنیم
در دل ار خیل خیال از سحر دستان آورد
از درخت صدق روی صد عصا ثعبان کنیم
بر بساط معرفت از روی باطن هر زمان
مهر عز لایزالی نقش جاویدان کنیم
عشق او در قلب ما چون هست سلطانی بزرگ
نقش نقد ضرب ایمان نام آن سلطان کنیم
پرده از روی صلاح و زهد و عفت بردریم
خانه را بر عقل رعنا یک زمان زندان کنیم
عاشق و معشوق و عشق این هر سه را در یک صفت
گه زلیخا،گه نبی، گه یوسف کنعان کنیم
روح باطن گر چو یوسف گم شدست از پیش ما
ما چو یعقوب از غمش دل خانهٔ احزان کنیم
نار عشق و باد عزم و خاک دانش و آب جرم
عالم علم سنایی زین چهار ارکان کنیم
نفس کلی را بدل بر نقش شادروان کنیم
دشنهٔ تحقیق برداریم ابراهیم وار
گوسفند نفس شهوانی بدو قربان کنیم
گر برآرد سر چو فرعون اندرین ره شهوتی
ما بر او از عقل سد موسی عمران کنیم
در دل ار خیل خیال از سحر دستان آورد
از درخت صدق روی صد عصا ثعبان کنیم
بر بساط معرفت از روی باطن هر زمان
مهر عز لایزالی نقش جاویدان کنیم
عشق او در قلب ما چون هست سلطانی بزرگ
نقش نقد ضرب ایمان نام آن سلطان کنیم
پرده از روی صلاح و زهد و عفت بردریم
خانه را بر عقل رعنا یک زمان زندان کنیم
عاشق و معشوق و عشق این هر سه را در یک صفت
گه زلیخا،گه نبی، گه یوسف کنعان کنیم
روح باطن گر چو یوسف گم شدست از پیش ما
ما چو یعقوب از غمش دل خانهٔ احزان کنیم
نار عشق و باد عزم و خاک دانش و آب جرم
عالم علم سنایی زین چهار ارکان کنیم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸ - هر چه حق باشد بی حجت و برهان نیست
کفر و ایمان دو طریقیست که آن پنهان نیست
فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف
اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست
زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا
نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست
نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع
فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست
کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض
رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست
رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند
مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست
ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا
معبر و پایگه قلزم بیپایان نیست
کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا
جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسیست که از حسن رخش با تن تو
گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
درد این باد هوا در تن هرکس که شود
هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست
جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا
مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست
گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود
رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست
تحفهٔ بیخطر اندر خور این سلطان نیست
فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی
کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست
چند گوئی که مرا حجت و برهان باید
هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست
کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه
با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست
از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست
که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست
نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم
که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست
تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل
چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست
غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست
غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست
ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند
که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست
ای بسا یونس نامان که درین آب شدند
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست
مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل
ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست
گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود
نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست
من وفانام بسی دانم کش جز به جفا
طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست
آهست آری سندان به همه جای ولیک
خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست
نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند
آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست
هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر
می این خواجه سزای لب سرمستان نیست
جان فشان در سر این کوی که از عیاران
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست
لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست
راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا
در کف نیستی تو، علم طغیان نیست
تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود
چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست
تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن
زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست
گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت
روشنی عالم جز از فلک گردان نیست
فرق این هر دو بنزدیک خرد آسان نیست
کفر نزدیک خرد نیست چو ایمان که بوصف
اهرمن را صفت برتری یزدان نیست
گهر ایمان جستهست ز ارکان سپهر
در دوکونش به مثل جز دل پاکان کان نیست
که صفت کردن ایمان به گهر سخت خطاست
زان که ز ارکان صفا قوت او یکسان نیست
تو اگر ز ارکان دانی صفت نور و ضیا
نزد من این دو صفت جز اثر ایمان نیست
نور اصلی چو فروغی دهد از دست فروع
فرع را اصل چو پیدا شد هیچ امکان نیست
کار نه بطن حدث دارد و دارد حق محض
رسم و اطلال و دمن چون طلل ایوان نیست
رایگان این خبر ای دوست به هر کس ندهند
مشک گر چند کسادست چنین ارزان نیست
ای پسر پای درین بهر مزن زان که ترا
معبر و پایگه قلزم بیپایان نیست
کاین طریقست که در وی چو شوی توشه ترا
جز فنا بودن اگر بوذری و سلمان نیست
این عروسیست که از حسن رخش با تن تو
گر حسینی همه جز خنجر و جز پیکان نیست
درد این باد هوا در تن هرکس که شود
هست دردی که به جز سوختنش درمان نیست
جسم و جانرا به عرضگاه نهادم که مرا
مایهٔ عرض درین جز غرض جانان نیست
گر حجاب رهت از جسم و ز جان خواهد بود
رو که جانان ترا میل به جسم و جان نیست
جسم و جان بابت این لعبت سیمین تن نیست
تحفهٔ بیخطر اندر خور این سلطان نیست
فرد شو زین همه تا مرد عرضگاه شوی
کاندرین کوی به جز رهگذر مردان نیست
چند گوئی که مرا حجت و برهان باید
هر چه حق باشد بی حجت و بی برهان نیست
کشتهٔ حق شو تا زنده بمانی ور نه
با چنین بندگیت جای تو جز میدان نیست
از چه بایدت به دعوی زدن این چندین دست
که به دست تو ز صد معنی یک دستان نیست
نام خود را چه نهی بیهده موسی کلیم
که گلیم تو به جز بافتهٔ هامان نیست
تا در آتش چو روی همچو براهیم خلیل
چون ترا آیت یزدان رقم عنوان نیست
غلطی جان پدر این شکر از عسگر نیست
غلطی جان پدر این گهر از عمان نیست
ای بسا یوسف رویان که درین مصر بدند
که چو یعقوب پدرشان مگر از کنعان نیست
ای بسا یونس نامان که درین آب شدند
که جگرشان همه جز سوخته و عطشان نیست
مرد باید که چو بوالقاسم باشد به عمل
ورنه عالم تهی از کردهٔ بوسفیان نیست
گویی از اسم نکو مرد نکو فعل شود
نی چو بد باشد تن اسم ورا تاوان نیست
من وفانام بسی دانم کش جز به جفا
طبع تا زنده و جان مایل و دل شادان نیست
آهست آری سندان به همه جای ولیک
خویشتن گاه ترازو ببرد سوهان نیست
نام آتش نه ز گرمیست که آتش خوانند
آب از آن نیست به نام آب کجا سوزان نیست
هفت و چارند اگر رسم بود وقت شمار
وقت افعال چرا فعلش هم چندان نیست
یا بیا پاک بزی ورنه برو خاکی باش
که دو معنی همی اندر سخنی آسان نیست
راه این سرو جوان دور و درازست ای پیر
می این خواجه سزای لب سرمستان نیست
جان فشان در سر این کوی که از عیاران
شب نباشد که در آن موسم جان افشان نیست
لذت نفس بدل ساز تو با لذت عشق
به گسل از طبع و هواگر غرضت هجران نیست
راز این پرده نیابی اگر از نفس هوا
در کف نیستی تو، علم طغیان نیست
تا همه هو نشوی، هوی تو الا نشود
چون شوی هو تو ترا آن هوس نقصان نیست
تکیه بر شرع محمد کن و بر قرآن کن
زان کجا عروهٔ وثقای تو جز قرآن نیست
گفت این شعر سنایی که چو کیوانی گفت
روشنی عالم جز از فلک گردان نیست
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در چگونگی شبی که پیغمبر بر آسمان بر شد
شبی روشنتر از سرچشمهٔ نور
رخ شب در نقاب روز مستور
دمیده صبح دولت آسمان را
ز خواب انگیخته بخت جوان را
به شک از روز مرغان شب آهنگ
خزیده شیپره در فرجه تنگ
میان روز و شب فرق آنقدر بود
که هر سیاره خورشید دگر بود
شد از تحتالثرا تا اوج افلاک
همه ره چون دلی از تیرگی پاک
همه روشندلان آسمانی
دوان گرد سرای ام هانی
از آن دولتسرا تا عرش اعظم
ملایک بافته پر در پر هم
زمانه چار دیوار عناصر
حلی بربسته ز انواع نوادر
ز گوهرها که بوده آسمان را
پر از در کرده راه کهکشان را
رهی آراسته از عرش تا فرش
براقی جسته بر فرش از در عرش
براقی گرمی برق از تکش وام
ز فرشش تا فراز عرش یک گام
ندیده نقش پا چشم گمانش
نسوده دست وهم کس عنانش
به مغرب نعلش ار خوردی به خاره
به مشرق بود تا جستی شراره
ازین روی زمین بیزخم مهمیز
بر آن سوی زمین جستی به یک خیز
چو اوصاف تک و پویش کنم ساز
سخن در گوش تازد پیش از آواز
به هر جا آمده در عرصه پویی
زمین وآسمان طی کرده گویی
به زیر پا درش هنگام رفتار
نمیگردید مور خفته بیدار
نبودی چون دل عاشق قرارش
که خواهد جان عالم شد سوارش
خدیو عالم جان شاه «لولاک»
مقیمان درش سکان افلاک
بساط آرای خلوتگاه «لاریب»
سواره ره شناس عرصهٔ غیب
محمد شبرو «اسرابعبده »
زمان را نظم عقد روز و شب ده
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار
زهی عز براق آن جهانگیر
که پیک ایزدش بودی عنانگیر
سرای ام هانی را زهی قدر
که میتابید در وی آن مه بدر
بزد جبریل بر در حلقهٔ راز
که بیرون آی و بر کون ومکان تاز
برون آ یا نبیاله، برون آی
برون آ با رخ چون مه برون آی
برون فرما که مه را دل شکسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
عطارد تا ز وصلت مژده بشیند
چو طفل مکتب است اندر شب عید
برون تاز و به حال زهره پرداز
که چنگ طاقتش افتاده از ساز
فرو رفتهست خور در آرزویت
تو باقی مانی و خورشید رویت
کشد گر مدت حرمان از این بیش
زند بهرام برخود خنجر خویش
ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی
که میگرید بر ایشان عرش و کرسی
برون نه گام و لطفی یارشان کن
نگاه رحمتی در کارشان کن
سریر افروز عرش از خوابگاهش
برون آمد دو عالم خاک راهش
به یک عالم زمین داد و زمان داد
به دیگر یک بقای جاودان داد
براقش پیش باز آمد به تعجیل
دویده در رکاب آویخت جبریل
رکاب آراست پای احترامش
عنان پیر است دست احتشامش
به سوی مسجد اقصا عنان داد
تک و پو با درخش آسمان داد
ز آدم تا مسیحا انبیا جمع
همه پروانه آسا گرد آن شمع
در آن مسجد امام انبیا شد
خم ابروش محراب دعا شد
پس آنگه خیر باد انبیا کرد
براقش رو به راه کبریا کرد
به زیر پی نخستین عرصه پیمود
قمر رخ بر رکاب روشنش سود
فروغی کآمدی کرد از رکابش
ندادی در دو هفته آفتابش
وز آن منزل همان دم کرد شبگیر
دبستان دوم جا ساخت چون تیر
عطارد لوح خود آورد پیشش
که اینم هست کن نعلین خویشش
چو در بزم سوم آوازه انداخت
به چادر زهره ساز خود نهان ساخت
نبودی گر نهان در چادر او
شکستی ساز او را بر سر او
به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر
نهان شد خور ز شرم آن مه بدر
مسیح انجیل زیر آورد از طاق
که جلد مصحف این کهنه اوراق
به یک حمله که آورد آن جهانگیر
دژ مریخ را فرمود تسخیر
شدش بهرام با تیغ و کفن پیش
که کردم توبه از خون کردن خویش
گذر بردار شرع مشتری کرد
به احکام خود او را رهبری کرد
که بشکن آلت ناهید چنگی
ز خون شو مانع مریخ جنگی
وز آنجا بر در دیر زحل تاخت
چو او را پیر راهب دید بشناخت
بگفتنش داده بودندم نشانی
تویی پیغمبر آخر زمانی
شهادت گفت و جان در پای او داد
به شکر خندهٔ حلوای او داد
ثوابت از دو جانب در رسیدند
دو شش درج گهر پیشش کشیدند
نظر بر تحفهشان نگشود و درتاخت
ز پیش غیب شادروان برانداخت
گذر بر منتهای سد ره فرمود
به سدره جبرئیلش کرد بدرود
عماری دار شد رفرف وز آنجای
به صحن بارگاه قدس زد پای
تویی برقع برافکند از میانه
دویی شد محو وحدت جاودانه
زبان بیزبانی را ز سر کرد
به گوش جان دلش بشنید و بر کرد
در آن خلوت که آنجا گم شود هوش
نکرد از جمع گمنامان فراموش
در آن دیوان نبرد از یاد ما را
خطی آورد و کرد آزاد ما را
زبان بستم که سر این حکایت
خدا میداند و شاه ولایت
رخ شب در نقاب روز مستور
دمیده صبح دولت آسمان را
ز خواب انگیخته بخت جوان را
به شک از روز مرغان شب آهنگ
خزیده شیپره در فرجه تنگ
میان روز و شب فرق آنقدر بود
که هر سیاره خورشید دگر بود
شد از تحتالثرا تا اوج افلاک
همه ره چون دلی از تیرگی پاک
همه روشندلان آسمانی
دوان گرد سرای ام هانی
از آن دولتسرا تا عرش اعظم
ملایک بافته پر در پر هم
زمانه چار دیوار عناصر
حلی بربسته ز انواع نوادر
ز گوهرها که بوده آسمان را
پر از در کرده راه کهکشان را
رهی آراسته از عرش تا فرش
براقی جسته بر فرش از در عرش
براقی گرمی برق از تکش وام
ز فرشش تا فراز عرش یک گام
ندیده نقش پا چشم گمانش
نسوده دست وهم کس عنانش
به مغرب نعلش ار خوردی به خاره
به مشرق بود تا جستی شراره
ازین روی زمین بیزخم مهمیز
بر آن سوی زمین جستی به یک خیز
چو اوصاف تک و پویش کنم ساز
سخن در گوش تازد پیش از آواز
به هر جا آمده در عرصه پویی
زمین وآسمان طی کرده گویی
به زیر پا درش هنگام رفتار
نمیگردید مور خفته بیدار
نبودی چون دل عاشق قرارش
که خواهد جان عالم شد سوارش
خدیو عالم جان شاه «لولاک»
مقیمان درش سکان افلاک
بساط آرای خلوتگاه «لاریب»
سواره ره شناس عرصهٔ غیب
محمد شبرو «اسرابعبده »
زمان را نظم عقد روز و شب ده
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار
زهی عز براق آن جهانگیر
که پیک ایزدش بودی عنانگیر
سرای ام هانی را زهی قدر
که میتابید در وی آن مه بدر
بزد جبریل بر در حلقهٔ راز
که بیرون آی و بر کون ومکان تاز
برون آ یا نبیاله، برون آی
برون آ با رخ چون مه برون آی
برون فرما که مه را دل شکسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
عطارد تا ز وصلت مژده بشیند
چو طفل مکتب است اندر شب عید
برون تاز و به حال زهره پرداز
که چنگ طاقتش افتاده از ساز
فرو رفتهست خور در آرزویت
تو باقی مانی و خورشید رویت
کشد گر مدت حرمان از این بیش
زند بهرام برخود خنجر خویش
ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی
که میگرید بر ایشان عرش و کرسی
برون نه گام و لطفی یارشان کن
نگاه رحمتی در کارشان کن
سریر افروز عرش از خوابگاهش
برون آمد دو عالم خاک راهش
به یک عالم زمین داد و زمان داد
به دیگر یک بقای جاودان داد
براقش پیش باز آمد به تعجیل
دویده در رکاب آویخت جبریل
رکاب آراست پای احترامش
عنان پیر است دست احتشامش
به سوی مسجد اقصا عنان داد
تک و پو با درخش آسمان داد
ز آدم تا مسیحا انبیا جمع
همه پروانه آسا گرد آن شمع
در آن مسجد امام انبیا شد
خم ابروش محراب دعا شد
پس آنگه خیر باد انبیا کرد
براقش رو به راه کبریا کرد
به زیر پی نخستین عرصه پیمود
قمر رخ بر رکاب روشنش سود
فروغی کآمدی کرد از رکابش
ندادی در دو هفته آفتابش
وز آن منزل همان دم کرد شبگیر
دبستان دوم جا ساخت چون تیر
عطارد لوح خود آورد پیشش
که اینم هست کن نعلین خویشش
چو در بزم سوم آوازه انداخت
به چادر زهره ساز خود نهان ساخت
نبودی گر نهان در چادر او
شکستی ساز او را بر سر او
به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر
نهان شد خور ز شرم آن مه بدر
مسیح انجیل زیر آورد از طاق
که جلد مصحف این کهنه اوراق
به یک حمله که آورد آن جهانگیر
دژ مریخ را فرمود تسخیر
شدش بهرام با تیغ و کفن پیش
که کردم توبه از خون کردن خویش
گذر بردار شرع مشتری کرد
به احکام خود او را رهبری کرد
که بشکن آلت ناهید چنگی
ز خون شو مانع مریخ جنگی
وز آنجا بر در دیر زحل تاخت
چو او را پیر راهب دید بشناخت
بگفتنش داده بودندم نشانی
تویی پیغمبر آخر زمانی
شهادت گفت و جان در پای او داد
به شکر خندهٔ حلوای او داد
ثوابت از دو جانب در رسیدند
دو شش درج گهر پیشش کشیدند
نظر بر تحفهشان نگشود و درتاخت
ز پیش غیب شادروان برانداخت
گذر بر منتهای سد ره فرمود
به سدره جبرئیلش کرد بدرود
عماری دار شد رفرف وز آنجای
به صحن بارگاه قدس زد پای
تویی برقع برافکند از میانه
دویی شد محو وحدت جاودانه
زبان بیزبانی را ز سر کرد
به گوش جان دلش بشنید و بر کرد
در آن خلوت که آنجا گم شود هوش
نکرد از جمع گمنامان فراموش
در آن دیوان نبرد از یاد ما را
خطی آورد و کرد آزاد ما را
زبان بستم که سر این حکایت
خدا میداند و شاه ولایت
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲ - مطلع سوم
ای کعبهٔ جهان گرد، وی زمزم رسن در
زرین رسن نمائی چون زمزم آیی از بر
همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم
گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر
ذره چه سایه دارد آن سایهام به عینه
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور
من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسی
نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر
سرگشته کرد چرخم چون بادریسه
فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر
آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورت
آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در
گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه
سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور
ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزهٔ یتیمان هستم شکسته سرتر
هم دیدهای که از جان درگاه سیف دین را
چون کاسهٔ غریبان حلقه به گوشم ایدر
ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی
داری ز خاک دربند اجلال و عزت و فر
پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه
رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بینظیری من کردند حاج، محضر
امسال بین که رفتم زی مکهٔ مکارم
دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور
شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد
کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر
با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند
ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر
بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو
کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر
این کعبتین بینقش آورد سر به کعبم
تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر
ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر
در بند و سور او بین چل برج آسمانی
خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر
در برجهاش بوده میقات پور عمران
میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر
کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر
مانا که برج کسری هست آسمان دنیا
کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر
تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت مخمر
دندانههای برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچههای شهرش صف صف منی و مشعر
دراجهٔ حصارش ذات البروج اعظم
دیباچهٔ دیارش سعد السعود ازهر
انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را
سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر
از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر
آن قبهٔ مکارم وین قبلهٔ معالی
آن فرضهٔ معلی، وین روضهٔ منور
در قبه مهد مهدی، در قبله عهد عیسی
در فرضه روض جنت، در روضه حوض کوثر
ذات المعاد خرم، خیر البلاد عالم
بیت الحرام ثانی، دار السلام اصغر
دخلش خراج خزران، خیلش غزات ایران
جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر
گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر
عاق ربست کورا خوانده است جای عقرب
کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر
عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور
شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره
از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر
تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر
زرین رسن نمائی چون زمزم آیی از بر
همچون دهان زمزم دندانه باد چشمم
گر نیستی به چشمم با سنگ کعبه همبر
ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم
در چاه شر شروان ظلمات ظلم بیمر
ذره چه سایه دارد آن سایهام به عینه
زرین رسن فرو کن وز چه مرا برآور
من نخلم و تو مریم، من عازرم تو عیسی
نخل از تو گشت تازه جان از تو یافت عازر
سرگشته کرد چرخم چون بادریسه
فریاد ازین فسونگر زن فعل سبز چادر
آن پسته دیده باشی همچون کشف به صورت
آن استخوانش بیرون و آن سبزی اندرون در
گر چون کشف کشم سر در استخوان سینه
سایه نیفتد از من بر چشم هیچ جانور
ای دایگان عالم دیدی کز اهل شروان
از کوزهٔ یتیمان هستم شکسته سرتر
هم دیدهای که از جان درگاه سیف دین را
چون کاسهٔ غریبان حلقه به گوشم ایدر
ای آب خضر و آتش، موسی و باد عیسی
داری ز خاک دربند اجلال و عزت و فر
پارم به مکه دیدی آسوده دل چو کعبه
رطب اللسان چو زمزم بر کعبه آفرین گر
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بینظیری من کردند حاج، محضر
امسال بین که رفتم زی مکهٔ مکارم
دیدم حریم حرمت کعبه در او مجاور
شهری که شیب و بالا دریا و کوه دارد
کوهش اساس نعمت بحرش غریق گوهر
با الله که خاک دربند اینک به کعبه ماند
ها بوقبیس بالا، زمزم به دامن اندر
بحر ارنه غوطه خوردی در بحر کف خسرو
کی عذب و صاف بودی چون زمزم مطهر
تا تاجدار گشتم از دوستی دو کعبه
چرخ یگانه دشمن، نعلم کند دو پیکر
این کعبتین بینقش آورد سر به کعبم
تا بر دو کعبه گشتم چون کعب مدح گستر
ای افتاب تا کی در بیست و هشت منزل
دارد ده و دو برجت گردان به آسمان بر
در بند و سور او بین چل برج آسمانی
خیز از در مهاجر تا برج فید بنگر
در برجهاش بوده میقات پور عمران
میلاد پور مریم، میعاد پور هاجر
کرده به اعتقادی در برجهاش منزل
افلاک چون ستاره سیمرغ چون کبوتر
مانا که برج کسری هست آسمان دنیا
کز نور ینزل الله دارد کمال بیمر
تا ز اربعین بروجش زینت نیافت آدم
در اربعین صباحش طینت مخمر
دندانههای برجش یک یک صفا و مروه
سر کوچههای شهرش صف صف منی و مشعر
دراجهٔ حصارش ذات البروج اعظم
دیباچهٔ دیارش سعد السعود ازهر
انصاف ده که در بند ایمان سراست دین را
سقف و سرای ایمان دیوار و دشت کافر
از کشتگان زنده ز آن سو هزار مشهد
وز ساکنان مرده زین سو هزار مشعر
آن قبهٔ مکارم وین قبلهٔ معالی
آن فرضهٔ معلی، وین روضهٔ منور
در قبه مهد مهدی، در قبله عهد عیسی
در فرضه روض جنت، در روضه حوض کوثر
ذات المعاد خرم، خیر البلاد عالم
بیت الحرام ثانی، دار السلام اصغر
دخلش خراج خزران، خیلش غزات ایران
جمعش سواد اعظم، رسمش جهاد اکبر
گویند پر ز عقرب طاس زر است حاشا
کز حرمتش فلک را عقرب فکند نشتر
عاق ربست کورا خوانده است جای عقرب
کز فر اوست مه را برقع ز فرش عبقر
عقرب ندانم اما دارد مثال ارقم
در دیده چون گوزنان تریاق روح پرور
شهری به شکل ارقم با صد هزار مهره
از رنگ خشت پخته سنگ رخام و مرمر
تا نام آن زمین شد هم سد هم آب حیوان
القاب سیف دین شد هم خضر و هم سکندر
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲
در عشق اگر زبان تو با دل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود
زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود
یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود
جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت
مقتول با ارادت قاتل یکی شود
آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود
گر صد هزار نقش بداری مقابلش
با او مگر حقیقت قابل یکی شود
راه ار برد به حلقهٔ ابداعیان دلت
پست و بلند و خارج و داخل یکی شود
بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج
کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود
زین لا و لم به عالم توحید راه تو
وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود
تا در میان حدیث من و اوحدی بود
این داوری دو باشد و مشکل یکی شود
راه ترا هزار و دو منزل یکی شود
زین آب و گل گذر کن و مشنو که: در وجود
آن کو گل آفریند با گل یکی شود
یک اصل حاصل آید و آن اصل نام او
روزی که اصل و فرع مسایل یکی شود
جز در طریق عشق ندیدم که: هیچ وقت
مقتول با ارادت قاتل یکی شود
آنکش گشاده شد نظری بر جمال حق
مشنو که: با مزخرف باطل یکی شود
گر صد هزار نقش بداری مقابلش
با او مگر حقیقت قابل یکی شود
راه ار برد به حلقهٔ ابداعیان دلت
پست و بلند و خارج و داخل یکی شود
بسیار شد عجایب این بحر و چون ز موج
کشتی بر آوریم به ساحل یکی شود
زین لا و لم به عالم توحید راه تو
وقتی بری، که سامع و قایل یکی شود
تا در میان حدیث من و اوحدی بود
این داوری دو باشد و مشکل یکی شود