عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - در هجو خواجه صلاح نامی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴۲
فخرالدین عراقی : مقطعات
شمارهٔ ۳
به طعنه گفت مرا دوستی که: ای زراق
چرا همیشه شکایت کنی ز دست فراق؟
وصال یار نبودت فراق را چه کنی؟
نشان عشق نداری، چه لافی از عشاق؟
بسی بگفت ازینگونه، گفتمش: بشنو
جواب من ز سر صدق، بیریا و نفاق:
تو گیر خود که نبوده است هیچ یار مرا
به هیچ یار نیم در جهان به جان مشتاق
خیال چهرهٔ خوبان ندید چشم دلم
به گوش دل نشنیدم خطاب اهل وفاق
گرفتم این همه طامات و زرق تلبیس است
مرا نه بس که به هند اوفتادهام ز عراق؟
چرا همیشه شکایت کنی ز دست فراق؟
وصال یار نبودت فراق را چه کنی؟
نشان عشق نداری، چه لافی از عشاق؟
بسی بگفت ازینگونه، گفتمش: بشنو
جواب من ز سر صدق، بیریا و نفاق:
تو گیر خود که نبوده است هیچ یار مرا
به هیچ یار نیم در جهان به جان مشتاق
خیال چهرهٔ خوبان ندید چشم دلم
به گوش دل نشنیدم خطاب اهل وفاق
گرفتم این همه طامات و زرق تلبیس است
مرا نه بس که به هند اوفتادهام ز عراق؟
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۵۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۰۳
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸۸۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۴۱
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۲) حکایت حسن بصری و رابعه رضی الله عنهما
حسن یک روز رفت از بصره بیرون
به پیش رابعه آمد بهامون
بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند
حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه
ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند
ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی
درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر
بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم
چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز
که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان
اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت
چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست
چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی
نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد
ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی
چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را میکنی دایم عمارت
به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه
کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
به پیش رابعه آمد بهامون
بسی بُز کوهی و نخچیر و آهو
بگردش صف زده بودند هر سو
حسن را چون ز راهی دور دیدند
ز پیش رابعه یک سر رمیدند
حسن چون دید آن در وی اثر کرد
زمانی غیرتش زیر و زبر کرد
بصدق از رابعه پرسید آنگاه
که از بهر چه حیوانات این راه
ز تو نگریختند از من رمیدند
مگر با خود مرا نااهل دیدند
ازو پس رابعه پرسید رازی
که چه خوردی تو گفتا پی پیازی
درین ساعت مرا ای پاک خاطر
پیازی بود و اندک پیه حاضر
بخون دل یکی پیه آبه کردم
درین دم کآمدم بیرون بخوردم
چو از وی رابعه بشنید این راز
بر آورد ای عجب مردانه آواز
که خوردی پیه این مُشتی پریشان
چگونه از تو نگریزند ایشان
اگر کم خوردنی باشد چو مورت
بود کم خوردن کرمان گورت
اگر هر روز یک خرما کنی قوت
مسلم مانی از کرمان تابوت
چو کِرمانت برای بند بندست
بیک خرما ازین کرمان پسندست
چنین تو پشتِ کِرم از آب ونانی
شکم پر کرده در پهلو ازانی
نهٔ بی مبرز و بی مطبخ ای مرد
دلت نگرفت ازین دو دوزخ ای مرد
ز یک دوزخ بدیگر دوزخ آئی
که از مبرز بسوی مطبخ آئی
چو نشکیبی دمی از لوت و از لات
بسودا چند پیمائی خیالات
ترا گفتند جان را ده طهارت
تو تن را میکنی دایم عمارت
به باطن حرمتت باید همیشه
که جز خدمت بظاهر نیست پیشه
کسی گفت آتشی درخویشتن زن
چو خوردی لقمهٔ بنشین و تن زن
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
(۱) حکایت اسکندر رومی با مرد فرزانه
رسید اسکندر رومی بجائی
طلب میکرد از آنجا آشنائی
که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
ز شاگردی یکی اُستاد گیرد
رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
بدو گفتند اینجا هست مردی
که در دین نیست او را هم نبردی
گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند
وطن گه بر در دروازه دارد
به عزلت در جهان آوازه دارد
سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش
بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک میخواندت منشین و مستیز
اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست
زبان بگشاد آن مرد یگانه
که من آزادم از شاه زمانه
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
شهت از بندگان بندهٔ ماست
نباید رفت پیش او مرا راست
رسول آمد بداد ازمرد پیغام
بخشم آمد ازو شاه نکونام
پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست
چو من هم بندهام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
نیارد خواند نه شاه و نه درویش
مرا از بندگان بندهٔ خویش
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابی داد درخورد مقامش
شهش گفتا چرا گر کاردانی
مرا از بندگان بنده خوانی
جوابش داد مرد و گفت ای شاه
بزیر پای کردی عالمی راه
که تا بر آبِ حیوان دست یابی
نمیری زندگی پیوست یابی
کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه
بهم آوردهٔ صد دست لشگر
که تا مالک شوی بر هفت کشور
کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من
چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی
امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست
ولی حرصت جهان میخواست ازتو
سپه چندین ازان میخواست از تو
کسی کو طالب جان و جهانست
اگر جان و جهانش نیست زانست
چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی
جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی
زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش میگفت ازین غم خون توان شد
سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقلتر ازو فرزانهٔ نیست
بسا راحت که آمد زو بروحم
تمامست از سفر این یک فتوحم
ز بیم مرگ آب زندگانی
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی
چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
وجود تو ترا سدیست در پیش
تو پیوسته دران سد مانده در خویش
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را
اگر آزاد کردی گردن خویش
برستی زین همه غم خوردن خویش
وگرنه صد هزاران پرده بینی
درون پرده جان مرده بینی
وگر خواهی کز آتش بگذری تو
بآتش گاهِ دنیا ننگری تو
اگر موئی خیانت کرده باشی
بکوهی آتشین در پرده باشی
چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بیگناهست
ترا گر حق محابا مینکردی
بیک نفست تقاضا مینکردی
نگونساری مردم از محاباست
محابا گر نبودی کژ شدی راست
ترا چندین بلا در پیش آخر
چه میخواهی بگو از خویش آخر
جهانی خصم گرد آوردهٔ تو
بترس از مرگ آخر مردهٔ تو
طلب میکرد از آنجا آشنائی
که تا چیزی ز حکمت یاد گیرد
ز شاگردی یکی اُستاد گیرد
رهت علمست اگر شاه جهانی
تو ذوالقرنین گردی گر بدانی
بدو گفتند اینجا هست مردی
که در دین نیست او را هم نبردی
گروهی مردمش دیوانه خوانند
گروهی کامل و مردانه دانند
وطن گه بر در دروازه دارد
به عزلت در جهان آوازه دارد
سکندر کس فرستاد و بخواندش
کسی کانجا شد القصّه براندش
بدو گفتا رسول شه که برخیز
ملک میخواندت منشین و مستیز
اجابت کن چه گر بر تو گرانست
که ذوالقرنین سلطان جهانست
زبان بگشاد آن مرد یگانه
که من آزادم از شاه زمانه
که آن کس را که شاهت بندهٔ اوست
خداوندش منم کی دارمش دوست
شهت از بندگان بندهٔ ماست
نباید رفت پیش او مرا راست
رسول آمد بداد ازمرد پیغام
بخشم آمد ازو شاه نکونام
پس آنگه گفت یا دیوانه مردیست
و یا از جاهلی بیگاه مردیست
چو من هم بندهام حق را و هم دوست
که گوید حق تعالی بندهٔ اوست
نیارد خواند نه شاه و نه درویش
مرا از بندگان بندهٔ خویش
بر او رفت و کرد آنگه سلامش
جوابی داد درخورد مقامش
شهش گفتا چرا گر کاردانی
مرا از بندگان بنده خوانی
جوابش داد مرد و گفت ای شاه
بزیر پای کردی عالمی راه
که تا بر آبِ حیوان دست یابی
نمیری زندگی پیوست یابی
کنون این را امل گویند ای شاه
ترا چون بندگان افکنده در راه
بهم آوردهٔ صد دست لشگر
که تا مالک شوی بر هفت کشور
کنون این حرص باشد گر بدانی
که او را بندهٔ بسته میانی
چو در حرص و امل افکندهٔ تن
خداوند تو آمد بندهٔ من
چو از حرص و امل درّنده باشی
به پیش بندهٔ من بنده باشی
امل چون شاخ زد جاوید امان خواست
ز تو آب حیات از بهرِ آن خواست
ولی حرصت جهان میخواست ازتو
سپه چندین ازان میخواست از تو
کسی کو طالب جان و جهانست
اگر جان و جهانش نیست زانست
چو برجان و جهان خویش لرزی
بر جان و جهان پس هیچ نرزی
جهان و جان ترا بس جاودانی
چو تو نه مرد این جان وجهانی
زدو چشم سکندر خون روان شد
دلش میگفت ازین غم خون توان شد
سکندر گفت او دیوانهٔ نیست
که عاقلتر ازو فرزانهٔ نیست
بسا راحت که آمد زو بروحم
تمامست از سفر این یک فتوحم
ز بیم مرگ آب زندگانی
سکندر جُست و مُرد اندر جوانی
چه پرسی قصّهٔ سدّ سکندر
توئی هم سدِّ خویش از خویش بگذر
وجود تو ترا سدیست در پیش
تو پیوسته دران سد مانده در خویش
توئی در سدِّ خود یاجوج و ماجوج
که طوق گردنت سدّیست چون عُوج
تو گر برگیری از پیش این تُتُق را
چو عوج بن عُنُق طَوق عُنُق را
اگر آزاد کردی گردن خویش
برستی زین همه غم خوردن خویش
وگرنه صد هزاران پرده بینی
درون پرده جان مرده بینی
وگر خواهی کز آتش بگذری تو
بآتش گاهِ دنیا ننگری تو
اگر موئی خیانت کرده باشی
بکوهی آتشین در پرده باشی
چو بر آتش گذشتن عین راهست
چه پرسی گر سیاوش بیگناهست
ترا گر حق محابا مینکردی
بیک نفست تقاضا مینکردی
نگونساری مردم از محاباست
محابا گر نبودی کژ شدی راست
ترا چندین بلا در پیش آخر
چه میخواهی بگو از خویش آخر
جهانی خصم گرد آوردهٔ تو
بترس از مرگ آخر مردهٔ تو
عطار نیشابوری : بخش چهاردهم
(۱۳) حکایت سلطان محمود که با دیوانه نشست
بر دیوانهٔ محمود بنشست
نهاد او چشم برهم، شاه بشکست
بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت
که تا رویت نه بینم، شه برآشفت
بدو گفتا لقای شاهِ عالم
نمیداری روا؟ گفت آنِ خود هم
چو خود بینی درین مذهب روا نیست
اگر غیری به بینی جز خطا نیست
شهش گفتا اولوالامر جهانم
بوَد بر تو همه حکمی روانم
بدو دیوانه گفتا هین بیندیش
که امر تو روان چون نیست بر خویش
نباشد بر دگر کس هم روانه
مرا مبشول چند آری بهانه
نمیآید ترا زین خواجگی ننگ
که گِرد آوردهٔ عمری دو مَن سنگ؟
کسی باشد بمعنی مالک خویش
که نه ناجی بود نه هالک خویش
نمیدانی که کوژی ای مرائی
چرا در راستی خود را نمائی
نهاد او چشم برهم، شاه بشکست
بدو گفت این چرا کردی، چنین گفت
که تا رویت نه بینم، شه برآشفت
بدو گفتا لقای شاهِ عالم
نمیداری روا؟ گفت آنِ خود هم
چو خود بینی درین مذهب روا نیست
اگر غیری به بینی جز خطا نیست
شهش گفتا اولوالامر جهانم
بوَد بر تو همه حکمی روانم
بدو دیوانه گفتا هین بیندیش
که امر تو روان چون نیست بر خویش
نباشد بر دگر کس هم روانه
مرا مبشول چند آری بهانه
نمیآید ترا زین خواجگی ننگ
که گِرد آوردهٔ عمری دو مَن سنگ؟
کسی باشد بمعنی مالک خویش
که نه ناجی بود نه هالک خویش
نمیدانی که کوژی ای مرائی
چرا در راستی خود را نمائی
عطار نیشابوری : بخش پایانی
(۹) حکایت شبلی با ابلیس در عرفات
مگر شبلی امام عالم افروز
گذر میکرد در عرفات یک روز
فتادش چشم بر ابلیس ناگاه
بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه
چو نه اسلام داری ونه طاعت
چرا گردی میان این جماعت
بگو چون شد ازین تاریک روزت
امیدی میبوَد از حق هنوزت؟
چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم
زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم
چو حق را صدهزاران سال جاوید
پرستیدم میان خوف و امید
ملایک را بحضرت ره نمودم
بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم
دلی پر داشتم از عزّت او
مُقِر بودم بوحدانّیت او
اگر بی علّتی با این همه کار
براند از درگه خویشم بیکبار
که کس زهره نداشت از خلق درگاه
که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟
اگر بی علّتی بپذیردم باز
عجب نبوَد که نتوان داد آواز
چو بی علّت شد ستم راندهٔ او
شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او
چو در کار خدا چون و چرا نیست
امید از حق بریدن هم روا نیست
چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز
عجب نبوَد که لطفش خواندم باز
نمیدانم نمیدانم الهی
تو دانی و تو دانی تا چه خواهی
یکی را خواندهٔ با صد نوازش
یکی را راندهٔ با صد گدازش
نه زین یک طاعتی نه زان گناهی
به سرّ تو کسی را نیست راهی
بحقّ آنکه تو کس را نمانی
که آن ساعت که تو کس را نمانی
زجُرم و ناکسی من گذر کن
بفضلت در من ناکس نظر کن
مکُش در پای پیل قهر زارم
که من خود طاقت موری ندارم
مرا چون پهلوی یک مور نبوَد
به پیش پیل قهرت زور نبوَد
من غم کُشته را دلشاد گردان
مکُش وین گردنم آزاد گردان
اگر کردم بدی با خویش کردم
نه از فضل تو من بد بیش کردم
اگر نیک و اگر بد کردهام من
تو میدانی که با خود کردهام من
چو از نیک و بد ما بینیازی
زهر دو بگذری کارم بسازی
اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک
نمیگویم ز نیک و بد بد و نیک
چو بی علّت بسی دولت دهی تو
کنون هم نیز بی علت دهی تو
چو بی علت عطا دادی وجودم
همی بی علتی کن غرق جودم
چو نیست از رنجِ من آسایش تو
که علت نیست در بخشایش تو
مدر از کردهٔ من پردهٔ من
خطی درکش بگرد کردهٔ من
نه آن کافر که او دین دار گردد
در اوّل روز مرد کار گردد؟
ز چندین ساله کفرش از شهادت
دهد غُسل دلش عین سعادت
خدایا گرچه درخون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو آن کافر پشیمانیم انگار
همی چون نو مسلمانیم انگار
گذر میکرد در عرفات یک روز
فتادش چشم بر ابلیس ناگاه
بدو گفتا که ای ملعونِ درگاه
چو نه اسلام داری ونه طاعت
چرا گردی میان این جماعت
بگو چون شد ازین تاریک روزت
امیدی میبوَد از حق هنوزت؟
چو بشنید این سخن ابلیس پُر غم
زبان بگشاد و گفت ای شیخ عالم
چو حق را صدهزاران سال جاوید
پرستیدم میان خوف و امید
ملایک را بحضرت ره نمودم
بهر سرگشتهٔ او دَر گشودم
دلی پر داشتم از عزّت او
مُقِر بودم بوحدانّیت او
اگر بی علّتی با این همه کار
براند از درگه خویشم بیکبار
که کس زهره نداشت از خلق درگاه
که گوید: از چه رد کردیش ناگاه؟
اگر بی علّتی بپذیردم باز
عجب نبوَد که نتوان داد آواز
چو بی علّت شد ستم راندهٔ او
شَوَم بی علتی هم خواندهٔ او
چو در کار خدا چون و چرا نیست
امید از حق بریدن هم روا نیست
چو قهرش حکم کرد و راندم آغاز
عجب نبوَد که لطفش خواندم باز
نمیدانم نمیدانم الهی
تو دانی و تو دانی تا چه خواهی
یکی را خواندهٔ با صد نوازش
یکی را راندهٔ با صد گدازش
نه زین یک طاعتی نه زان گناهی
به سرّ تو کسی را نیست راهی
بحقّ آنکه تو کس را نمانی
که آن ساعت که تو کس را نمانی
زجُرم و ناکسی من گذر کن
بفضلت در من ناکس نظر کن
مکُش در پای پیل قهر زارم
که من خود طاقت موری ندارم
مرا چون پهلوی یک مور نبوَد
به پیش پیل قهرت زور نبوَد
من غم کُشته را دلشاد گردان
مکُش وین گردنم آزاد گردان
اگر کردم بدی با خویش کردم
نه از فضل تو من بد بیش کردم
اگر نیک و اگر بد کردهام من
تو میدانی که با خود کردهام من
چو از نیک و بد ما بینیازی
زهر دو بگذری کارم بسازی
اگرچه بستهٔ نیک و بدم لیک
نمیگویم ز نیک و بد بد و نیک
چو بی علّت بسی دولت دهی تو
کنون هم نیز بی علت دهی تو
چو بی علت عطا دادی وجودم
همی بی علتی کن غرق جودم
چو نیست از رنجِ من آسایش تو
که علت نیست در بخشایش تو
مدر از کردهٔ من پردهٔ من
خطی درکش بگرد کردهٔ من
نه آن کافر که او دین دار گردد
در اوّل روز مرد کار گردد؟
ز چندین ساله کفرش از شهادت
دهد غُسل دلش عین سعادت
خدایا گرچه درخون آمدم من
همان انگار کاکنون آمدم من
چو آن کافر پشیمانیم انگار
همی چون نو مسلمانیم انگار
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
سر از چنین مکش ای ماه چندین
تو این گفتار را حاصل نداری
به بیل صبر ترسم گل نداری
زبان با دلت همراهی ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایی هنر نیست
مرو را زین که می گویی خبر نیست
تو چون طبلی که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت می نماید زود سیری
و لیکن نیست دل را این دلیری
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خدای من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانی و نشنودی مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همی بینی مرا در حال چونین
همی گویی سخنهای نگارین
چه جای این سخنهای درازست
چه وقت این همه گشّی و نازست
تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه
گلوی من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهی
که گرد من بود کشته سپاهی
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکی دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانی
کزین تندی کرا دارد زیانی
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
سر از چنین مکش ای ماه چندین
تو این گفتار را حاصل نداری
به بیل صبر ترسم گل نداری
زبان با دلت همراهی ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایی هنر نیست
مرو را زین که می گویی خبر نیست
تو چون طبلی که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت می نماید زود سیری
و لیکن نیست دل را این دلیری
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خدای من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانی و نشنودی مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همی بینی مرا در حال چونین
همی گویی سخنهای نگارین
چه جای این سخنهای درازست
چه وقت این همه گشّی و نازست
تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه
گلوی من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهی
که گرد من بود کشته سپاهی
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکی دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانی
کزین تندی کرا دارد زیانی
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحکایه و التمثیل
بمنبر بر امامی نغز گفتار
ز هر نوعی سخن میگفت بسیار
یکی دیوانه گفتش چه میگویی
ز چندین گفت آخر می چه جویی
جوابش داد حالی مرد هشیار
که چل سالست تا میگویم اسرار
بهر مجلس یکی غسلی بیارم
چنین مجلس چرا آخر ندارم
جوابش داد آن مجنون مفلس
که چل سال دگرمی گوی مجلس
همی کن غسل و این اسرار میگوی
گهی قرآن و گه اخبار میگوی
چو سال تو رسد از چل به هشتاد
بنزدیک من آی آنگه چون باد
کواره با خود آر ای دوغ خواره
که با دوغت کنم اندر کواره
بعمری این کواره بافتی تو
ولیکن دوغ در وی یافتی تو
سبد در آب داری می ندانی
سر اندر خواب داری می ندانی
بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را درنیابد
مرا صبرست تا این طبل پر باد
دریده گردد و بی بانگ و فریاد
اگر بینا شود چشمت باسرار
نماند عالم ودیار و آثار
ز هر نوعی سخن میگفت بسیار
یکی دیوانه گفتش چه میگویی
ز چندین گفت آخر می چه جویی
جوابش داد حالی مرد هشیار
که چل سالست تا میگویم اسرار
بهر مجلس یکی غسلی بیارم
چنین مجلس چرا آخر ندارم
جوابش داد آن مجنون مفلس
که چل سال دگرمی گوی مجلس
همی کن غسل و این اسرار میگوی
گهی قرآن و گه اخبار میگوی
چو سال تو رسد از چل به هشتاد
بنزدیک من آی آنگه چون باد
کواره با خود آر ای دوغ خواره
که با دوغت کنم اندر کواره
بعمری این کواره بافتی تو
ولیکن دوغ در وی یافتی تو
سبد در آب داری می ندانی
سر اندر خواب داری می ندانی
بسی خورشید اندر دشت تابد
ولیکن دشت او را درنیابد
مرا صبرست تا این طبل پر باد
دریده گردد و بی بانگ و فریاد
اگر بینا شود چشمت باسرار
نماند عالم ودیار و آثار
عطار نیشابوری : باب سیام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۴
عطار نیشابوری : باب سی و هفتم: در صفت خط و خال معشوق
شمارهٔ ۵
عطار نیشابوری : بیسرنامه
بخش ۵
بود شیخی گفت ما را رو به چین
بود گر کافر نداری کیش و دین
پیشوای ماست همچون مصطفاست
لاجرم بود آنچه گوئی بیرواست
بعد از آن عطار گفت ای کور و کر
از رموز سر عشقی بی خبر
تو به بندی صورت واماندهٔ
کی تو حرف حق احمد خواندهٔ
لی مع الله گفت احمد در میان
تو کجادانی که هستی در میان
تو بصورت همچو کافر ماندهٔ
واصل حق را تو کافر خواندهٔ
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
ونگه سالوس را پوشیدهٔ
بت پرستی میکنی در زیر دلق
مینمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دام گاهی کردهٔ این خرق را
میفریبی هر زمان این خلق را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو هست
تو سخن کم کن که آن راه تو هست
روی تقلیدی بماندی مبتلا
تو کجا و سر توحید از کجا
رو که راه بی نشان راه تونیست
عقل را در راه معنی روشکیست
تو نمیدانی که من هستم چنین
بی هوامائیم بر روی زمین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
بود گر کافر نداری کیش و دین
پیشوای ماست همچون مصطفاست
لاجرم بود آنچه گوئی بیرواست
بعد از آن عطار گفت ای کور و کر
از رموز سر عشقی بی خبر
تو به بندی صورت واماندهٔ
کی تو حرف حق احمد خواندهٔ
لی مع الله گفت احمد در میان
تو کجادانی که هستی در میان
تو بصورت همچو کافر ماندهٔ
واصل حق را تو کافر خواندهٔ
خرقهٔ ناموس را پوشیدهٔ
ونگه سالوس را پوشیدهٔ
بت پرستی میکنی در زیر دلق
مینمائی خویش را صوفی به خلق
تو سلوک راه از خود کردهٔ
لاجرم در صد هزاران پردهٔ
دام گاهی کردهٔ این خرق را
میفریبی هر زمان این خلق را
در خودی خود گرفتار آمدی
لاجرم در عین پندار آمدی
راه تجرید و فنا راه تو هست
تو سخن کم کن که آن راه تو هست
روی تقلیدی بماندی مبتلا
تو کجا و سر توحید از کجا
رو که راه بی نشان راه تونیست
عقل را در راه معنی روشکیست
تو نمیدانی که من هستم چنین
بی هوامائیم بر روی زمین
من خدایم من خدایم من خدا
فارغم از کبر و کینه وز هوا
سر بی سر نامه را پیدا کنم
عاشقان را در جهان شیدا کنم
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
سؤال کردن شبلی از منصور
چو شد منصور بردار آن سرافراز
ازو پرسید شبلی آن زمان باز
که ای دانای اسرار حقیقت
جوابی ده مرا زود از شریعت
که از سر اناالحق باز گویم
که از که دیدهٔ این باز گویم
بگو اسرار اکنون تا بدانم
حقیقت چیست تا روشن بدانم
که گفت اینجا اناالحق در نمودم
که نو میگوئی اینجا بر سردار
زشرع این راز دور است ای شه دل
از آن گفتم که هستی آگه دل
چرا میگوئی اینجا گه اناالحق
مرا برگوی اکنون راز مطلق
نه شرعست اینکه میگوئی در اینجا
ازین گفتن چه میجوئی در اینجا
ازو پرسید شبلی آن زمان باز
که ای دانای اسرار حقیقت
جوابی ده مرا زود از شریعت
که از سر اناالحق باز گویم
که از که دیدهٔ این باز گویم
بگو اسرار اکنون تا بدانم
حقیقت چیست تا روشن بدانم
که گفت اینجا اناالحق در نمودم
که نو میگوئی اینجا بر سردار
زشرع این راز دور است ای شه دل
از آن گفتم که هستی آگه دل
چرا میگوئی اینجا گه اناالحق
مرا برگوی اکنون راز مطلق
نه شرعست اینکه میگوئی در اینجا
ازین گفتن چه میجوئی در اینجا
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
نکوهش کردن جاهل منصور را
یکی ز آن جمع نادان بوددر حال
بنادانی زبان بگشاد در قال
که کم گو ای فضول هرزه گو تو
حقیقت این دگر اینجا مگو تو
مگو این کفر ای بیدین کافر
که هم کوری تو اینجاگاه و هم کر
ترا کی زیبد این گفتاروین راز
که گبران مینگویند این سخن باز
تو بیشک کمترین کافرانی
که چیزی گفته او میندانی
کنون باید ترا کشتن در اینجا
ز همراهی تو برگشتن در اینجا
نباید گفتنت این راز گفتن
دگر این کفر اینجا بازگفتن
توئی اینجا حقیقت همچو بردار
کجا از سرّ او باشی خبردار
دمادم گوئی اینجا گه خدایم
اگر هستی خدا رازی نمایم
اگر هستی خدا امشب در اینجا
فرو شو این زمان در سوی دریا
وگرنه تن زن و خاموش بنشین
تو اکنون از کجا گفتن این
تمامت انبیا این سر نگفتند
چنین کفر از یقین ظاهر نگفتند
تو میگوئی و بیشرمی نداری
که هم دیوانه و هم بیقراری
مگر دیوانهٔ امشب حقیقت
که آشفتست اینجاگه طبیعت
اگر دیوانهٔ زنجیر دارم
برای به شدن تدبیر دارم
کنم اینجا شفایت من تو بی ذل
که از بیگانگی گردی تو غافل
دگر هرگز نگوئی کفر مطلق
که اینجا گه خدایم من اناالحق
اناالحق می مگو ای شاه آخر
هوالحق گوی واز این کفر بگذر
تو مرد نفسی و مرد هوائی
کجا این جایگه مرد خدائی
تو زخم این خوری آخر حقیقت
که گفتی این سخنهای طبیعت
بنادانی زبان بگشاد در قال
که کم گو ای فضول هرزه گو تو
حقیقت این دگر اینجا مگو تو
مگو این کفر ای بیدین کافر
که هم کوری تو اینجاگاه و هم کر
ترا کی زیبد این گفتاروین راز
که گبران مینگویند این سخن باز
تو بیشک کمترین کافرانی
که چیزی گفته او میندانی
کنون باید ترا کشتن در اینجا
ز همراهی تو برگشتن در اینجا
نباید گفتنت این راز گفتن
دگر این کفر اینجا بازگفتن
توئی اینجا حقیقت همچو بردار
کجا از سرّ او باشی خبردار
دمادم گوئی اینجا گه خدایم
اگر هستی خدا رازی نمایم
اگر هستی خدا امشب در اینجا
فرو شو این زمان در سوی دریا
وگرنه تن زن و خاموش بنشین
تو اکنون از کجا گفتن این
تمامت انبیا این سر نگفتند
چنین کفر از یقین ظاهر نگفتند
تو میگوئی و بیشرمی نداری
که هم دیوانه و هم بیقراری
مگر دیوانهٔ امشب حقیقت
که آشفتست اینجاگه طبیعت
اگر دیوانهٔ زنجیر دارم
برای به شدن تدبیر دارم
کنم اینجا شفایت من تو بی ذل
که از بیگانگی گردی تو غافل
دگر هرگز نگوئی کفر مطلق
که اینجا گه خدایم من اناالحق
اناالحق می مگو ای شاه آخر
هوالحق گوی واز این کفر بگذر
تو مرد نفسی و مرد هوائی
کجا این جایگه مرد خدائی
تو زخم این خوری آخر حقیقت
که گفتی این سخنهای طبیعت
عطار نیشابوری : دفتر اول
سخن گفتن پسر با پدر در عین دریای طریقت و اعیان بهرنوع
پسر گفت ای پدر گفتی حقیقت
کجا گنجد حقیقت در طریقت
طریقت گوی با من نی ز تحقیق
که تا دریابم از عین تو توفیق
کسی هرگز وجود خویش گشتست
چگویم چونکه این سرّی درشتست
همه این قوم کشتی مال دارند
کجا اسرار این سرّ پایدارند
من اندر بحر شادانم به از تو
نمود عشق خود دیدم چه ازتو
تو داری معرفت درجوهر خویش
توئی در عشق خود هم رهبر خویش
ولی اسرار من بابا ندانی
همی گویم ترا راز معانی
من از کشتی و دریا سیر دارم
پر همّت مثال طیر دارم
منم سیمرغ بحر لامکانی
که در من جوهرست و جان جانی
پدر نه من در این دریایم اینجا
که دارم صورتی اینجا هویدا
ولی در نور شرع مصطفایم
ترا اندر شریعت رهنمایم
بتو گفتم نمود خویش ز اوّل
ولی من ماندهام از تو معطّل
من اسرار خود اندر بحر دیدم
حقیقت لطف او در قهر دیدم
مرا اسرار بابا بیشمارست
چو اعجوبات دریا بیشمارست
نظر کردم ز دریای حقیقت
بدانی کیست در کشتی رفیقت
نظر کردم یکی دیدم ز در یا
حقیقت با تو خود را من هویدا
دلیلت بازگویم ای پدر من
که از دریا بکلی درگذر من
ز دریا عین ناپروا بدیدم
درون دل پدر یکتا بدیدم
پدر چون گوش کرد و قصه بشنید
عجائب سرّ اسرار پسر دید
بدو گفت ای دل و جان پدر تو
مرو زینسان ز دید خود بدر تو
منه بالا تو گام خویشتن را
ندیدستی تو کام خویشتن را
پدر اسرار بالا تو مگو هان
که سرگردان شوی مانند کوهان
پدر چون شرع میدانی بقدرت
مکن محو این جمال نور بدرت
بقدر عقل رو مانند کشتی
مکن در حدّ خُردی این درشتی
مگر چیزی که آن بیعقل باشد
که جز بیحرمتی اینجا نباشد
سئوالی کردی و گفتم جوابت
ولیکن اینچنین بینم صوابت
که تو طفلی و راهی میندیدی
بقدر خویش آگاهی ندیدی
حقیقت را کجا باشی خریدار
مشو بی عقل ای بابا خبردار
حقیقت از کجا و تو کجائی
که این دم بین بین پدر کاندر کجائی
در این دریا کجا گنجد حقیقت
همه مالست اسباب شریعت
بسی اینجا در خوف و رجایند
ز حیرت میندانند درکجایند
ز حیرت پای از سر میندانند
کجا گفتارت ای بابا بدانند
تو طفلی این زمان ودر حقیقت
مزن دم جز نمودار شریعت
اگرچه سعی بردم مر ترا من
حقیقت مر ترایم رهنما من
کجا گنجد حقیقت در طریقت
طریقت گوی با من نی ز تحقیق
که تا دریابم از عین تو توفیق
کسی هرگز وجود خویش گشتست
چگویم چونکه این سرّی درشتست
همه این قوم کشتی مال دارند
کجا اسرار این سرّ پایدارند
من اندر بحر شادانم به از تو
نمود عشق خود دیدم چه ازتو
تو داری معرفت درجوهر خویش
توئی در عشق خود هم رهبر خویش
ولی اسرار من بابا ندانی
همی گویم ترا راز معانی
من از کشتی و دریا سیر دارم
پر همّت مثال طیر دارم
منم سیمرغ بحر لامکانی
که در من جوهرست و جان جانی
پدر نه من در این دریایم اینجا
که دارم صورتی اینجا هویدا
ولی در نور شرع مصطفایم
ترا اندر شریعت رهنمایم
بتو گفتم نمود خویش ز اوّل
ولی من ماندهام از تو معطّل
من اسرار خود اندر بحر دیدم
حقیقت لطف او در قهر دیدم
مرا اسرار بابا بیشمارست
چو اعجوبات دریا بیشمارست
نظر کردم ز دریای حقیقت
بدانی کیست در کشتی رفیقت
نظر کردم یکی دیدم ز در یا
حقیقت با تو خود را من هویدا
دلیلت بازگویم ای پدر من
که از دریا بکلی درگذر من
ز دریا عین ناپروا بدیدم
درون دل پدر یکتا بدیدم
پدر چون گوش کرد و قصه بشنید
عجائب سرّ اسرار پسر دید
بدو گفت ای دل و جان پدر تو
مرو زینسان ز دید خود بدر تو
منه بالا تو گام خویشتن را
ندیدستی تو کام خویشتن را
پدر اسرار بالا تو مگو هان
که سرگردان شوی مانند کوهان
پدر چون شرع میدانی بقدرت
مکن محو این جمال نور بدرت
بقدر عقل رو مانند کشتی
مکن در حدّ خُردی این درشتی
مگر چیزی که آن بیعقل باشد
که جز بیحرمتی اینجا نباشد
سئوالی کردی و گفتم جوابت
ولیکن اینچنین بینم صوابت
که تو طفلی و راهی میندیدی
بقدر خویش آگاهی ندیدی
حقیقت را کجا باشی خریدار
مشو بی عقل ای بابا خبردار
حقیقت از کجا و تو کجائی
که این دم بین بین پدر کاندر کجائی
در این دریا کجا گنجد حقیقت
همه مالست اسباب شریعت
بسی اینجا در خوف و رجایند
ز حیرت میندانند درکجایند
ز حیرت پای از سر میندانند
کجا گفتارت ای بابا بدانند
تو طفلی این زمان ودر حقیقت
مزن دم جز نمودار شریعت
اگرچه سعی بردم مر ترا من
حقیقت مر ترایم رهنما من
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
فی الحكایة و التمثیل
خسروی در کوه شد بهر شکار
بود بقراط آن زمان در کنج غار
همچو حیوانی گیه میخورد خوش
هر سوئی بیخود نگه میکرد خوش
از حشم یک تن بدید اورا ز راه
گفت عمری کرد استدعات شاه
تا تو باشی همنشینش روز و شب
میگریزی می نیائی در طلب
نفس قانع کو گوائی میکند
در حقیقت پادشائی میکند
گفت بقراطش که ای مغرور شاه
گر تو قانع بودئی هم از گیاه
برگیه چون من بسنده کردئی
کی تن آزاد بنده کردئی
چون دهد نفسی بدین اندک رضا
با چه کار آید مر او را پادشا
تا چه خواهم کرد مشتی خام را
بیقراری چند بی آرام را
این دمم تا مرگ برگ خویش هست
هرچه خواهم بیش از آنم پیش هست
زر چه خواهم کرد اگر قارون نیم
چند خواهم گشت اگر گردون نیم
برگ عمرم هست بنشینم خوشی
میگذارم عمر شیرینم خوشی
عمر روزی پنج و شش می بگذرد
خواه ناخوش خواه خوش میبگذرد
چون چنین می بگذرد عمری که هست
چیست جز باد از چنین عمری بدست
بود بقراط آن زمان در کنج غار
همچو حیوانی گیه میخورد خوش
هر سوئی بیخود نگه میکرد خوش
از حشم یک تن بدید اورا ز راه
گفت عمری کرد استدعات شاه
تا تو باشی همنشینش روز و شب
میگریزی می نیائی در طلب
نفس قانع کو گوائی میکند
در حقیقت پادشائی میکند
گفت بقراطش که ای مغرور شاه
گر تو قانع بودئی هم از گیاه
برگیه چون من بسنده کردئی
کی تن آزاد بنده کردئی
چون دهد نفسی بدین اندک رضا
با چه کار آید مر او را پادشا
تا چه خواهم کرد مشتی خام را
بیقراری چند بی آرام را
این دمم تا مرگ برگ خویش هست
هرچه خواهم بیش از آنم پیش هست
زر چه خواهم کرد اگر قارون نیم
چند خواهم گشت اگر گردون نیم
برگ عمرم هست بنشینم خوشی
میگذارم عمر شیرینم خوشی
عمر روزی پنج و شش می بگذرد
خواه ناخوش خواه خوش میبگذرد
چون چنین می بگذرد عمری که هست
چیست جز باد از چنین عمری بدست