عبارات مورد جستجو در ۴۱ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۶۹ - صبر
دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آرد
کارها به از آنچه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند؟
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۶ - دانش پرستی کوش
چو از دانشِ سرکش نیک پی
یکایک شد آگاه فرخنده کی
خوش آمدش دیدار و کردار او
شکیبا نبودی به دیدار او
جوانی خردمند خورشید فش
به دیدار خوب و به گفتار خوش
نگه کرد تا شاه گیتی چه چیز
به دل دوست دارد، به دیدار نیز
برِ شاه گیتی ندید آن جوان
گرامی تر از نامه ی خسروان
شب و روز دفتر بُدی یار او
همه دانش آموختن کار او
فرستاد نزد برادر پیام
که ای شاه فرخنده ی نیکنام
چو جان داردم شاه ایران همی
برافروزدم زین دلیران همی
شب و روز با او بُوَم همنشست
اگر دفتر از پیش، اگر می به دست
همی هر زمان پیشش افزون شوم
رهایی نیابم که بیرون شوم
چو چیزی فرستی تو دانش فرست
که شاه جهان هست دانش پرست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۸ - پاسخ کوش پیل دندان از ضحّاک
چو شد روی گیتی به رنگ زریر
ز رخساره ی خور فرو شست قیر
نویسنده را پیش خواند و نشاند
بفرمود تا پاسخ نامه راند
چنین گفت کای نیک فرزند من
گرامیتر از هرچه پیوند من
نبشته رسید و مرا شد درست
که نیروی بدخواه گشت از تو سست
همه هرچه کردی پسندیده ام
گرامیتری بر من از دیده ام
کسی را به نزدیک ما پایگاه
نباشد فزون از تو ای نیکخواه
من آن پادشاهی سپردم تو را
به فرزند مهتر شمردم تو را
دل من ز گفتار نوشان، راست
چنان گشت، کِم آرزوی تو خاست
چو نامه بخوانی زمانی مپای
سبک باش و دیدارْ ما را نمای
چو آیی چنانت فرستیم باز
که ماند دل دشمن اندر گداز
چو در نامه این داستانها براند
همان گاه دستور چین را بخواند
بدو داد و گفت از من او را بگوی
که در آمدن پس یکی در مجوی
گر اندیشه ی ما نبودی در این
که ویران شود کشور و مرز چین
که کوه و در و دشت پر لشکر است
ز هر هفت کشور سپاه ایدر است
من آهنگ دیدار تو کردمی
به چهر تو دیده بپروردمی
ولیکن اگر من بجنبم ز جای
سپاه آورد لشکرت زیر پای
تو را رنج تن باشد و دردسر
تو بهتر توانی که آیی به در
به نوشان ورا رانس بسیار چیز
فرستاد و بس خلعت افگند نیز
ز درگه سوی چین نهادند روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز ده منزلی ده سوار گزین
به مژده فرستاد زی شاه چین
ز نوشان چو آگاه شد شاه کوش
بفرمود تا موبد تیزهوش
به یک منزلی پیش بردش سپاه
پذیره شدش کوش یک میل راه
چو دیدارش از دور نوشان بدید
زمین را ببوسید و پیشش دوید
به پای و رکابش همی بوسه داد
فروان بر او آفرین کرد یاد
بفرمود پس کوش تا بر نشست
همی راند دستش گرفته به دست
سخنها ز ضحاک پرسید شاه
ز آیین و از ساز و از بارگاه
هم از لشکر، از تخت و از افسرش
ز گنج و ز پیلان، وز کشورش
بدو گفت نوشان که ضحاک شاه
همی برتر آید ز خورشید و ماه
ز تاجش همی نور بارد درست
ز فرّش درخت سیاست برست
ستاره ش سپاه است و تختش سپهر
بر او شاه گیتی چو تابنده مهر
ز هول چنان اژدهای دلیر
دل دیو کنده ست و دندان شیر
جهان ایمن از دسترنج وی است
زمین سربسر نام و گنج وی است
چنین تا درآمد به ایوان شاه
همی گفت نوشان از این گونه راه
نشست از بر تخت شاه دلیر
یکی کرسی زر نهادند زیر
گرانمایه نوشان بر آن برنشست
همان گه سوی آستین کرد دست
چو نامه برون کرد و پیشش نهاد
زبان را به پیغامها برگشاد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۰۹ - فرستادن دیهیم و پیام کوش به بهک
چو پیغام بشنید و نامه بخواند
ز شادی بخندید و خیره بماند
بدو گفت اکنون برو ساز کن
در گنجهای پدر بازکن
فرستاد نامه به هر کشوری
به هر نامداری و هر مهتری
سراسر سپه را به درگاه خواند
بدان سان که در چین سورای نماند
گزین کرد از آن لشکری چل هزار
ستوده سوار از درِ کارزار
به سالارْ دیهیم داد آن سپاه
یکی نیکدل، شاه را نیکخواه
بدو گفت از ایدر به دریا شتاب
نگهدار یکسر گذرگاه آب
چنان کن که پرّنده مرغ هوا
شود زی جزیره، نداری روا
که آن دشمنان گر بدانند باز
از ایشان شود کار بر ما دراز
ز ماچین بخواه آنچه باید تو را
بهک مردمیها نماید تو را
یکی نامه فرمود کردن بدوی
همه مهربانی، همه رنگ و بوی
کنون رفت خواهم همی بامهان
بزودی به درگاه شاه جهان
ببینمش و رنک و کردیم باز
تو ای نیکدل، نیکخو، نیک ساز
همه ساله هستی نکوخواه ما
به دل دوست بودی تو را شاه ما
فرستاده ام سرکشی با سپاه
که دارد گذرگاه دریا نگاه
هر آنچ او بخواهد دریغی مدار
ز کشتی و از آلت کارزار
ز پوشیدنی و ز گستردنی
هم از چارپایان، هم از خوردنی
چنان کن که من باز گردم ز شاه
به پیش من آزادی آرد به راه
فرستاده را داد و لشکر برفت
چو دیهیم و لشکر به دریا برفت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۱ - آگهی یافتن طیهور از برگزیدن آتبین فرارنگ را
فرع پیش شاه اندر آمد ز راه
که را برگزید از میان گفت شاه
بدو گفت آن را که دارد نشان
خود او بود در خورد با سرکشان
چنانچون تو گفتی از آن بهتر است
ز خورشید رخشنده روشنتر است
لبانت همه ساله پرنوش باد
دل بدسگال تو بیهوش باد
به درویش بخشید بسیار چیز
فرع را بسی چیز داد او بنیز
چو دایه بر شاه طیهور شد
دل شاه از او سخت رنجور شد
بپرسید از او شاه، گفت آتبین
که را کرد از این دخترانم گزین
بدو دایه گفت ای گزین شهریار
ز دادار گیتی شگفت است کار
کسی را که یزدان بود رهنمای
بر او رنگ و چاره نیاید بجای
چو شیر اندر آمد میان رمه
فرارنگ را برگزید از همه
بدان زشتی او را بیاراستم
نخواهد خدای آنچه من خواستم
بلرزید بر جای کاو را بدید
رخش گشت ماننده ی شنبلید
ترنجی بدادش ز یاقوت و زر
ز سر تا به پایش همی تافت فر
فرارنگ بستد، ببوسید تفت
به دل شادمان بازگشت و برفت
چو بشنید طیهور برگشت زرد
بپیچید و از غم دلش کرد درد
اگر هرچه فرزند من بود گفت
شدی او هم امروز با خاک جفت
به من بر گرانتر نبودی از این
که کرد این نبهره مر او را گزین
به کاخ اندرون شد، یله کرد تخت
نوان گشت و نالان و بگریست سخت
نه خورد و نه خفت او سه روز و سه شب
نه با کس گشاد از غم و درد، لب
نه کس را بر خویشتن داد بار
نشسته دژم چون کسی سوگوار
ز درد فرارنگ، وز مهر اوی
که روزی جدا گردد از چهر اوی
فرع چون ز کار وی آگاه شد
همان گه شتابان برِ شاه شد
زمین را ببوسید و کرد آفرین
بدو گفت کای شهریار زمین
تو شاهی بزرگ و بلند اختری
ز شاهان گیتی تو داناتری
نزیبد ز تو کار نابخردان
که نپسندد از تو کس از موبدان
چو کاری نکردی که باشی به درد
همی غم چرا خیره بایدت خورد
چو از راه یزدان تو آگه نه ای
همی رنج بر دل چرا بر نهی
تو بر پادشا پادشاهی مکن
اگر بنده ای پس خدایی مکن
بدانچ او دهد، شاه خرسند باد
همه ساله این کار پیوند باد
کنون خانه ی آتبین و آنِ شاه
یکی گشت و ایدر نه دور است راه
برِ شاه باشد فرارنگ بیش
فزونتر که در خانه ی شوی خویش
نه جایی تواندْش برد آتبین
نه بیرون تواند شدن زین زمین
بباشد همه بودنی بی گمان
تو خواهی دژم باش و خواه شادمان
که دانست کز سی بت دل گسل
فرارنگ را برگزیند به دل
نبشته چنین بود، شاها، درست
چو یزدان بپیوست نتوان گسست
سخنهای آن نیکدل بند شد
همی گفت تا شاه خرسند شد
ز پند فرع شادمان گشت سخت
برون آمد از کاخ و برشد به تخت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۸ - راهنمایی طیهور
بدو گفت طیهور کاکنون ز راه
بیندیش تا چون شود بی سپاه
که راه شما ایدر این است و بس
کجا پیل دندان نشانده ست کس
بدان راه رفتن نداردْت روی
که رنج آید از دشمن کینه جوی
چنین داد پاسخ که شاه آتبین
به کار اندر اندیشه کرده ست این
همی هرچه گویم بدین ره شویم
ز دشمن شب تیره ناگه شویم
خریدار گفتار من نیست هیچ
به راهی دگر باید او را بسیچ
مرا زآن فرستاد نزدیک شاه
که دارد کسان را که دانند راه
بدو گفت راهی دگر هست باز
ولیکن نه نزدیک، دور و دراز
یکی هول راه است با ترس و بیم
رسیدن به خشکی به یک سال و نیم
چو کشتی شب و روز گیرد شتاب
به یک سال و سه مه برانند از آب
یکی جای بینی پر از شهر و باغ
همه لاله باغ و همه سبزه راغ
نه اندر شمار همه کشور است
زمینی دگر، کشوری دیگر است
از آن مرز بازارگان هر کسی
به شهر من آیند هرگه بسی
از آن سالیان کایدر است آتبین
همانا نیامد کسی زآن زمین
از آن شهرها چون برانی دو روز
یکی راه بینی تو نادلفروز
سوی کوه قاف آید آن راه سخت
نبیند چنان راه را نیکبخت
به شش ماه اگر خود گذشتن توان
برنجد رگ و پی، بکاهد روان
چو گردد مر آن کوه بی بن دو شاخ
از آن پس جهان بر تو گردد فراخ
درآید به سقلاب و آباد روم
وزآن جا توان شد به هر مرز و بوم
مرا دل همی سوزد ای پاکدین
ز درد فرارنگ و شاه آتبین
هم از بهر پرمایه ایرانیان
کز این سبز دریای چون پرنیان
چگونه توانید بیرون برید
که سیمرغش از بر نشاید پرید
فراوان مرا هست دریا شناس
که از من به رفتن پذیرد سپاس
ولیکن یکی سالخورد است پیر
کمان کرده از رنج بالای تیر
خرد برده از مغز او روزگار
تن و دست و پایش بمانده ز کار
فراوان بر این راه بیرون شده ست
همانا که ده بار افزون شده ست
جز او کس نداند مر این راه را
همو بِهْ توان برد مر شاه را
گر ایزدش نیرو دهد یا توان
شما را برون بردن او به توان
بدو گفت کز فرّ فرخنده شاه
به ما بر سبک گردد این سخت راه
بزودی به آباد جایی رسیم
سوی مرز کشور خدایی رسیم
شتابان شد از پیش او کامداد
به مژده که خسرو تو را کام داد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۳ - پادشاهی فریدون و فرستادن نامه به نزد طیهور
از ایشان چو دیگر نیامد به دست
بیامد به تخت مهی برنشست
به مژده نوندی فرستاد تفت
به نامه به طیهور گفت آنچه رفت
چو مژده به کوه بسیلا رسید
ز طیهور نامد نشانی پدید
به جایش جهانجوی کارم به تخت
نشسته برش شاد و پیروز بخت
چو آن نامه در پیش لشکر بخواند
برآن نامه را هر کسی زر فشاند
فرستاده را کارم نیکدل
ببخشید چندان که کردش خجل
وزآن پس دلش را چنان بود رای
که آرد یکی مهربانی بجای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹۰ - نامه ی فریدون به کوش و فراخواندن ایرانیان را
بفرمود تا نامه کردش دبیر
دبیری نویسنده ای یادگیر
که برخواندم این نامه ی تو درست
درستی نمود آنچه گفتی نخست
تو آن مردمان را نگهدار باش
ز دستان دشمن نگهدار باش
سپاهی که با تو بیامد ز راه
سزد گر فرستی بدین بارگاه
که با این سپه کایدر آمد فراز
به پیگار مهراج گردند باز
همان هوشیاران دانش پرست
گسی کن به خوبی سوی ما فرست
به نزد دبیران و گردان همان
یکی نامه فرمود بر ترجمان
که یکسر به درگاه گردید باز
از آن پس که دیدید رنج دراز
که پاداش رنج شما بر من است
که خسرو سر و لشکری چون تن است
چو نامه به نزد بزرگان رسید
ز شادی گل از رویشان بشکفید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۶۱ - نیرنگ کوش، و ساختن صندوق و فواره
یکی کرد صندوق رویین بساخت
دگر نغز فوّاره ای برفراخت
یکی قفل پولاد برزد بر اوی
که نتوان گشادن کس از هیچ روی
چو پردخته شد کوش ازآن آگهی
یکی جوی بنهاد بر هر دهی
پس آن ژرف صندوق را جایگاه
بفرمود کردن ز کوه سیاه
همی بود تا آفتاب از حمل
برآمد وز او دورتر شد رحل
سطرلاب آن گاه برداشت و گفت
به نام خداوند بی یار و جفت
نهاد اندرون جای صندوق سخت
به دست خود آن شاه پیروز بخت
ز صندوق برجَست هم در زمان
یکی آب برشد سوی آسمان
ز فوّاره بر شد بسوی هوا
از آن شاد شد شاه فرمانروا
به جوی اندر افتاد و شد سوی ده
همی شادمان شاه و سالار و مه
بگشتی برآن آب دو آسیا
ز نیرنگ آن شاه پُر کیمیا
پس آن ژرف صندوق در کوهسار
به آیین فروبست سخت استوار
چنان کرد جایش که از هیچ جای
برآن جا نشایست رفتن به پای
به نوبت بفرمود شاه آنگهی
که یک روز و یک شب بَرَد هر دهی
نگهبان صندوق بگماشتند
که از دیو و مردم نگهداشتند
بدان ده که آن آب باز ایستد
مگر مهترش دارد آیین بد
بیایند مردان آن ده همه
پراگنده چون بی شبانان رمه
یکایک همه کوزه ای پُر ز آب
به فوّاره اندر کننده شباب
بجنباند آن گاه قفلش سه بار
به نام خداوند بی جفت و یار
هرآن کس که آبش برآید به نام
شود مهتر ده بدو شادکام
بپرداخت صندوق و لشکر براند
شب و روز جز نام یزدان نخواند
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۲ - حکایت مدرسی که به جهت حضور شخصی که او را عالم تصور کرد درس نگفت
جمله شاگردانش اندر حاشیه
بود او چوپان و ایشان ماشیه
از در آمد ناگهان باکش و فش
یک هیولایی موقر شیخ وش
بر سرش عمامه ای چون گرز سام
در برش هم جبه ای کافور فام
آمد از در چست و بر مسند نشست
رنگ از روی مدرس رخت بست
کاین حریف من مگر رسطاستی
یا ابونصر است یا قسطاستی
از پی تعظیم او از جای جست
هر دو زانو را دوته کرد و نشست
هم خبر هم مبتدا فرموش کرد
پس زبان از کیف و کم خاموش کرد
از ادب با بیم ترک درس گفت
لب فرو بستند از گفت و شنفت
چون به استادی رسی خاموش باش
لب ببند و پای تا سر گوش باش
دم مزن در نزد استاد هنر
پیش جالینوس نام طب مبر
از شجاعت در بر حیدر ملاف
بی محابا پا منه اندر مصاف
در بر لوطی تو رقاصی مکن
با نهنگ بحر غواصی مکن
تا حریف خویش نشناسی درست
حمله سوی او مکن چالاک و چست
آن مدرس ساعتی خاموش بود
هم ز رنج و درد پا در جوش بود
عاقبت رو کرد سوی آن حریف
سر فرو افکند با نطق لطیف
گفت مولینا چرا دارد سکوت
می نبخشد روح ما را هیچ قوت
نیست قوت روحها قوت خلیص
زینت جان نی سراویل و قمیص
روحها را شد حیات از فضل و علم
زیور آنها حیا و جود و حلم
گفت گویم از چه ای شیخ جهان
گفت دانی آنچه روشن کن بیان
ما همه گوشیم بر فرمان تو
تشنه لب بر جرعه ی عنوان تو
گفت مولینا که ای استاد فرد
روزه را کی می توان افطار کرد
گفت هنگام غروب آفتاب
هست افطار صیام آنگه صواب
گفت آیا چیست حکم آن جناب
تا سحرگه گر کسی ماند بخواب
گفت باید روزه بودن تا سحر
کاشکی کردی سخن سر زودتر
گفت آیا با چنین فضل و کمال
شیخ ما را در چه باشد اشتغال
گفت من شرع شریف ساوه ام
با همه فضل اندر آنجا یاوه ام
گفت اندر کمره ام شرع شریف
با همه فضل و هنر آنجا نحیف
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۱۹۰ - جواب دادن بازرگان پادشاه را
گفت دارم طالعی ای ارسلان
نه ز خود بل از خداوند جهان
گه زنم گر دست بر خاک اینچنین
دست من گوهر برآرد از زمین
دست برد و مشت خاکی بر گرفت
از پی تمثیل نز بهر شگفت
کف گشود انگشتر شه شد عیان
همچو خورشید از میان آسمان
شه ز جا جست و گرفت انگشتری
گفت خرمای تورا من مشتری
پس بهر دینار دادش منفعت
پنج دینار دگر از مرحمت
گفت تاجرزاده با آن آشنا
طالع من همچنین است از وفا
از وقوف و کاردانی خود مپرس
زر به سوی خانه آرم ترس ترس
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲۲ - بیرون آمدن جوان خارکن از معبد خود و رفتن به سراپرده ی سلطان
در بر آن خار کن با صد نیاز
گاه کردندش سلام و گه نیاز
قامتش کردند از پا تا بسر
غرق مروارید و یاقوت و گهر
خرقه ی پشمینه اش انداختند
سندس و دیبا طرازش ساختند
پس کشیدندش جنیبت زیر ران
کوه پیکر زین مرصع زرعنان
خار کن چون بر جنیبت شد سوار
در رکابش شد دوان صد شهریار
با شکوه کوه فر کیقباد
شهر را از مقدم خود رتبه داد
شهریارانش قطار اندر قطار
دستیار و پیشکار و تنقطار
شهریاران در برزن و بازار و بام
آن یکی آورد لام و این نیام
چون قدم در بارگاه شه نهاد
آمدش از روزگار خویش یاد
روزگار ذلت و پستی خویش
بینوایی و تهی دستی خویش
روزهای گرم و آن هیزم کشی
شامهای سرد و آن بی آتشی
نکبت و ادبار بیش از بیش خود
خاطر زار و دل پر ریش خود
آن پریشانی و آن بیچارگی
از در هر خانه و آوارگی
از دل پر درد و دست کوتهش
رنج بی اندازه ی سال و مهش
ناله ی شبها و درد روزها
ساختن در روز و شب با سوزها
وانچه می خواهد ز بهر خود کنون
آنچه از وصف و بیان باشد فزون
پادشاهی از پس هیزم کشی
از پس آن ناخوشیها این خوشی
شمع و کافور و چراغ زرنگار
از پس تاریکی و شبهای تار
محفلی و گلستان در گلستان
وصل جانانی چه جانان جان جان
قصر شاهنشاهی و وصل حبیب
خلوت خالی ز اغیار و رقیب
زین تفکر روزنی بر دل گشاد
نوری از آن روزنش بر دل فتاد
فکرت آمد قفل دلها را کلید
در گشاید چون کلید آمد پدید
فکرت آمد همچو باران بهار
ساحت دلها بود چون کشت زار
فکر باش نطفه و دل زاقدان
دل چراغی هست فکرت زیب آن
فکر باشد شعله و دل چون زکال
آن زکال از شعله یابد اشتعال
فکر باشد چون نسیم صبحگاه
غنچه نشگفته دل بی اشتباه
زین سبب گفت آن رسول سرفراز
فکر یک ساعت به از سالی نماز
بلکه باشد بهتر از هفتاد سال
این سخن مهمل ندانی این همال
امیرعلیشیر نوایی : ستهٔ ضروریه
دیباچه
بیت القصیده همه خیل سخن وران
شه بیت جنس نظم همه مدح گستران
حمد و ثنای پادشهی دان که از رهش
یکپاره سنگ شد گهر عالی افسران
تقدست کبریاه عن ادراک المتعلقین و تنزهت آلامه احصار المتکلمین الالاله الخلق و الامر تبارک الله رب العالمین.
حسن کلام قافیه سنجان سحر فن
لطف ادای نکته وران شکر شکن
نعت شهی سزد که بتأئید ذی المنن
بنموده ماه معجزش از مطلع سخن
صلی الله علیه و آله صواحب دیوان النبوة و نواظم ارکان المروة. اما بعد معروض رای صایب مرفوع فکر ثاقب ارباب خرد و خبرت و اصحاب ذکا و فطنت که شکوفه ریاض عالم بلکه شجره بنی آدمند به آنکه چون رشته خلوص ارادت و کمند رسوخ اطاعت این کمینه بی بضاعت بحبل المتین تصرف و اقتدار حضرت هدایت منزلت و ولایت منقبت.
در یکتای بحر نیک نامی
امام زمره اقطاب جامی
قدس الله تعالی روحه متصل بود و خاطر شکسته بامتثال اوامر و نواهی آن جناب متوسل. همواره فرمان لازم الاشاعه و امر واجب الاطاعه آن حضرت این کمترین را بدان مأمور می داشت که گاهی عنان سخن را از وادی ترکی بصوب فارسی منصرف گرداند و زمام نظم را از ادای ترکانه بجانب لغت فرس منعطف سازد و اگرچه انقیاد امر ایشان بر سر و چشم لازم بود و اتباع آن به جان و دل متحتم اما بر حسب الامور مرهونته باوقاتها در ایام حیات با برکات آن حضرت بحسب تقدیر بران امر مجال مبادرت نبود و ایام نافرجام به هیچ حال مساعدت ننمود تا آنکه از لسان کریم البیان حضرت سلطان سلطان نشان ملا ذالثقلین کهف الخافقین.
سایه حق مهر سکندر جناب
کآمده هم سایه و هم آفتاب
بازوی ملت قوی از جهد او
دین علم افراخته در عهد او
السلطان بن السلطان معز السلطنت و الخلاقة ابوالغازی سلطان حسین بهادر خان خلد الله تعلی فی الثریا اعلامه و نفذ بین الخافقین او امره و احکامه که ربقه عبودیت و رابطه چاکری این کمینه بارستان رفیع الشأن آن حضرت ارثا و اکتسابا متحقق است و علاقه تلمذ و شاگردی در صنعت شعر و اسلوب نظم به نسبت طبع سخن شناس و ذهن خرد اقتباس آن حضرت متیقن هم بدان نوع مأمور گشت و بعد از امداد توفیق و سعادت تأید در تاریخ اثنین و تسعمایه (نهصد و دو هجری برابر با هزار و چهارصد و نود و هفت میلادی) تسوید قصیده چند که تصدیر این چنین نظم بدان لایق بود و تسطیر آن در مبادی این اسلوب مناسب می نمود بر وفق عدد جهات سته اتفاق افتاد.قصیده اول که سخن گذاری مبتنی بر ادای محامد حضرت باری بود تسمیه اش را «روح القدس » نازل گشت و ثانی که از رشح زلال نعمت نبوی و فیض سرچشمه مدح مصطفوی مترشح بود به «عین الحیات » اتسام یافت و ثالث که بر طریقه «بحرالابرار» امیرخسرو دهلوی بر تحفه نثار حضرت مخدومی قطب الانامی محتوی بود از لسان فکرت به «تحفة الافکار» موسوم شد و رابع که مواعظ سودمند و نصایح دلپسندش اهل دل را سرمایه فتوح و ارباب ریاضت را بمثابه غذای روح بود به «قوت القلوب » نامزد گشت و خامس که بشرف مدحت گذاری حضرت شهریاری که شکر نعمتش مستلزم سعادت ابدی و دعای دولتش مستتبع نجات سرمدی است مزین به «منهاج النجات » تسمیه پذیرفت و سادس که بامداد نسایم ریاض فضل و عطا شرف تتبع قصیده «مرآت الصفا» یافته بود به «نسیم الخلد» مخاطب گشت و مجموع آنها به «سته ضروریه » نامور آمد. رجا واثق و اهل صادق که اگر روزی چند دست اجل صحیفه امل را منطوی نگرداند و باد نیستی چراغ کلبه هستی را فرو ننشاند هر چه در مسوده است پریشان از این اسلوب رقم ثبت یابد و خاطر شکسته بجمع شتابد.مأمول از محاسن عادات کرام و مکارم اخلاق انام آنکه اگر خللی بینند ذیل اصلاح بران گمارند و آنرا از قبیل سهو داشته از مقوله غباوت و جهل نشمارند و السلام من اتبع الهدی.
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۲ - رفتن اهل بیت(ع)از کربلا به مدینه
به نزدیک یثرب چو زان راه دور
رسیدند و بنهفت رخساره هور
به زینب (س) چنین ام کلثوم گفت
که ای با مهین مام در رتبه جفت
بسی رنج برد این کهن سال مرد
ز ما اندرین راه سودی نخورد
به پاداش این خدمت بی شمار
به نعمان مر انعام باشد به کار
بدو گفت بانو ز مال جهان
نداریم ما آشکار و نهان
جز آویزه ی گوش و خلخال چند
که این دختران راست ای مستمند
نمانده به ما چیز دیگر به جای
بگیر و فرستش بدان پاک رای
بگو تا بگویند با وی زمن
که شرمنده ام از تو ای موتمن
تو این هدیه ی کم ز ما در پذیر
اگر خرد شد خرده بر ما مگیر
که از بیش و کم غیر این مختصر
نداریم از مال چیز دگر
و گرنه به پاداش رنج دراز
تو را کردمی از جهان بی نیاز
چو انعام بانو به نعمان رسید
ز گوینده پیغام او را شنید
نپذرفت و با گریه گفتا بدو
که از من بدان بانوی دین بگو
که ای پرده گی اختر برج دین
منم از شما خانه زادی کمین
نبردم من این رنج از بهر مال
بدم کام خوشنودی ذوالجلال
همین خواهشم هست از بانوان
که گردم به دیگر سرا چون روان
بخواهند از بهر من از خدا
کزین خاندانم نسازد جدا
نمودند آل رسول امین
به کردار و گفتار او آفرین
بشیر ابن جذلم چنین گفته باز
که چون با حریم خدیو حجاز
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۸ - منکرات شاهراهها
آن است که ستون در شاهراه بنهند و دکان کنند چنان که راه تنگ شود و درخت کارند و قابول بیرون آرند، چنان که اگر کسی بر ستور بود در آنجا کوبد. و خروارهای بار بنهد و ستور ببندند و راه تنگ گردانند و این نشاید الا به قدر حاجت، چندانکه فرو گیرند و با خانه نقل کنند.
و بار بر ستور نهادن زیادت از آن که طاقت دارد نشاید و کشتن گوسپند قصابی را بر راه چنان که مردمان را خطر بود نشاید، بلکه باید که در دکانی جای آن بسازد و همچنین پوست خربزه بر راه افکندن یا آب زدن چنان که در وی خطر باشد که پای مردم بلغزد و همچنین هر که برف بر راه افکند یا آبی که از با او آید راه را بگیرد، بر وی واجب بود که راه پاک کند. اما آنچه عام بود برهمه بود و والی را رسد که مردمان را بر آن دارد و حمل کنند و هر که سگی دارد بر در سرای که مردم را از آن بیم باشد، نشاید، و اگر جز آن رنج نباشد که راه پلید کند، از آن منع نتوان کرد، چه احتراز ممکن بود. و اگر به راه بخسبد چنان که راه تنگ کند، این نشاید بلکه خداوند او، اگر بر راه بنشیند و بخسبد هم نشاید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۲ - به یکی از دوستان نوشته
نمیدانم آنرا که خیال استیفای خدمت عالی در سر نیست کجا می پوید و کرا می جوید کارش چیست و بازارش با کیست؟ مصرع: چو یوسف را نبیند غیر یوسف را چرا بیند.
در باب بخشایش آقا رضا می خواهم بداند من شفاعت کرده ام و او را از گرداب شناعت به در برده، در خواست از جود بی ضنت و عفو بی منت سر کار آن است که خود به رحمت حضارش فرمایند، زبانی نشر عنایت کنند و نوید حمایت دهند تا ممنون و مرهون سرکار باشد و به امتنان و خجلت در خدمتگزاری، وای که سوراخ بر سر راه آمد و پای خامه گستاخ در چاله و چاه لغزید، بیت:
برگ مشتی دو سه زر باید کرد
یار دیرینه خبر باید کرد
فکر سوراخ دگر باید کرد
در طلب پای ز سر باید کرد
یاران محفل و مردان یکدل را بنده ام و از در توحید پرستنده. البته استاد کرام خدام امام دارای کرامت مجسم به قوت میل به حضرت و عجز بندگان، کار معهود را تمام فرموده است حاجت اطناب من و تاکید سرکار نیست.
لبیبی : قطعات و قصاید به جا مانده
شمارهٔ ۲ - قطعهٔ منقول در تاریخ بیهقی
کاروانی همی از ری به سوی دسکره شد
آب پیش آمد و مردم همه بر قنطره شد
گله دزدان از دور بدیدند چو آن
هر یکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد
آنچه دزدان را رای آمد بردند و شدند
بد کسی نیز که با دزد همی یکسره شد
رهروی بود در آن راه درم یافت بسی
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد
هرچه پرسیدند او را همه این بود جواب:
کاروانی زده شد کار گروهی سره شد
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۴۴ - جامه باف
کجاست آن پسر جامه باف خانه او
که تار و پود مرا کند اصول شانه او
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۷ - آشپز
آشپز امرد بود استاد در علم معاش
هر کجا سر می نهد دم می زند از آب و آش
خدمت آن آشپز سازند مردم در تلاش
پادشاه وقت باشد هر که دارد دیگ آش
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - قطعه
این شنیدی که نکته پردازی
پی تحقیق با ظریفی گفت
چیست شیرین‌تر از عسل گفتا
اگر آید به دست سرکهٔ مفت