عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۲
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کردهاند
گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست
نوش میخواهی هلا! گر پای داری نیش را
ای که خواب آلوده واپس ماندهای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
در تو آن مردی نمیبینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را
آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد
چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را
خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش
زانکه هرگز بد نباشد نفس نیکاندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست
کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کردهاند
گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست
نوش میخواهی هلا! گر پای داری نیش را
ای که خواب آلوده واپس ماندهای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
در تو آن مردی نمیبینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را
آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد
چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را
خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش
زانکه هرگز بد نباشد نفس نیکاندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست
کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
سعدی : غزلیات
غزل ۳۹
برخیز تا تفرج بستان کنیم و باغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
چون دست میدهد نفسی موجب فراغ
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ
سبزی دمید و خشک شد و گل شکفت و ریخت
بلبل ضرورتست که نوبت دهد به زاغ
بس مالکان باغ که دوران روزگار
کردست خاکشان گل دیوارهای باغ
فردا شنیدهای که بود داغ زر و سیم
خود وقت مرگ مینهد این مرده ریگ داغ
بس روزگارها که برآید به کوه و دشت
بعد از من و تو ابر بگرید به باغ و راغ
سعدی به مال و منصب دنیا نظر مکن
میراث بس توانگر و مردار بس کلاغ
گر خاک مرده باز کنی روشنت شود
کاین باد بارنامه نه چیزیست در دماغ
گر بشنوی نصیحت وگر نشنوی، به صدق
گفتیم و بر رسول نباشد به جز بلاغ
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۰ - نصیحت
ای دل به کام خویش جهان را تو دیده گیر
در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
بستان و باغ ساخته و اندران بسی
ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر
هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهادهاند
آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر
با دوستان مشفق و یاران مهربان
بنشسته و شراب مروق کشیده گیر
هر بندهای که هست به بلغار و هند و روم
آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر
هر ماهرو که هست در ایام روزگار
آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر
هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان
هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر
چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت
صد جامهٔ حریر به دولت دریده گیر
آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ
وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر
در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان
مانند خضر گرد جهان در دویده گیر
تو همچو عنکبوتی و حال جهان مگس
چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر
گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود
عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر
روز پسین چه سود به جز آه و حسرتت
صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر
سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر
روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر
در وی هزار سال چو نوح آرمیده گیر
بستان و باغ ساخته و اندران بسی
ایوان و قصر سر به فلک بر کشیده گیر
هر گنچ و هر خزانه که شاهان نهادهاند
آن گنج و آن خزانه به چنگ آوریده گیر
با دوستان مشفق و یاران مهربان
بنشسته و شراب مروق کشیده گیر
هر بندهای که هست به بلغار و هند و روم
آن بنده را به سیم و زر خود خریده گیر
هر ماهرو که هست در ایام روزگار
آن را به ناز در بر خود آرمیده گیر
هر نعمتی که هست به عالم تو خورده دان
هر لذتی که هست سراسر چشیده گیر
چون پادشاه عدل ابر تخت سلطنت
صد جامهٔ حریر به دولت دریده گیر
آواز رود و بربط و نای و سرود و چنگ
وین طنطنه که میشنوی هم شنیده گیر
چندین هزار اطلس و زربفت قیمتی
پوشیده در تنعم و آنگه دریده گیر
در آرزوی آب حیاتی تو هر زمان
مانند خضر گرد جهان در دویده گیر
تو همچو عنکبوتی و حال جهان مگس
چون عنکبوت گرد مگس بر تنیده گیر
گیرم تو را که مال ز قارون فزون شود
عمرت به عمر نوح پیمبر رسیده گیر
روز پسین چه سود به جز آه و حسرتت
صد بار پشت دست به دندان گزیده گیر
سعدی تو نیز ازین قفس تنگنای دهر
روزی قفس بریده و مرغش پریده گیر
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - در مدح شمسالدین حسین علکانی
تمام گشت و مزین شد این خجسته مکان
به فضل و منت پروردگار عالمیان
همیشه صاحب این منزل مبارک را
تن درست و دل شاد باد و بخت جوان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
ز خسروان مقدم چنین که میشنوم
وفای عهد نکردست با کس این دوران
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر
که دولتی دگرت در پی است جاویدان
زمین دنیا، بستان زرع آخرتست
چو دست میدهدت تخم دولتی بفشان
بده که با تو بماند جزای کردهٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان
بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش
که در زمین وجودت نماند آب روان
حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
ز مال و منصب دنیا جزین نمیماند
میان اهل مروت که «یاد باد فلان»
کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست
اگر قبول کنی گوی بردی از میدان
به نوبتند ملوک اندرین سپنجسرای
خدای عزوجل راست ملک بیپایان
به فضل و منت پروردگار عالمیان
همیشه صاحب این منزل مبارک را
تن درست و دل شاد باد و بخت جوان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
ز خسروان مقدم چنین که میشنوم
وفای عهد نکردست با کس این دوران
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
بس اعتماد مکن بر دوام دولت و عمر
که دولتی دگرت در پی است جاویدان
زمین دنیا، بستان زرع آخرتست
چو دست میدهدت تخم دولتی بفشان
بده که با تو بماند جزای کردهٔ نیک
وگر چنین نکنی از تو بازماند هان
بپاش تخم عبادت حبیب من زان پیش
که در زمین وجودت نماند آب روان
حیات زنده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
ز مال و منصب دنیا جزین نمیماند
میان اهل مروت که «یاد باد فلان»
کلید گنج سعادت، نصیحت سعدیست
اگر قبول کنی گوی بردی از میدان
به نوبتند ملوک اندرین سپنجسرای
خدای عزوجل راست ملک بیپایان
سعدی : مراثی
در مرثیهٔ ابوبکر سعد بن زنگی
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟
یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق
چنان نشست که در جان نشست سوفارش
چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد
چنانکه خون سیه میرود ز منقارش
دهان مرده به معنی سخن همی گوید
اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش
که زینهار به دنیا و مال غره مباش
بخواهدت به ضرورت گذاشت یکبارش
چه سود کاسهٔ زرین و شربت مسموم
دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش
بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر
که آزمودهٔ خلق است خوی غدارش
نظر به حال خداوند دین و دولت کن
که فیض رحمت حق بر روان هشیارش
سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت
نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش
گرت به شهد و شکر پرورد زمانهٔ دون
وفای عهد ندارد به دوست مشمارش
دگر شکوفه نخندد به باغ فیروزی
که خون همی رود از دیدههای اشجارش
چگونه غم نخورد در فراق او درویش
که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش
امیدوار وجودی که از جهان برود
میان خلق بماند به نیکی آثارش
از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت
به روز باران مانست صفهٔ بارش
نظر به حال چنین روز بود در همه عمر
نماز نیمشبان و دعای اسحارش
گمان مبر که به تنهاست در حظیرهٔ خاک
قرین گور و قیامت بسست کردارش
گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند
بماند رحمت پروردگار غفارش
قضای حکم ازل بود روز ختم عمل
دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش
ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست
اگرچه باز نگردد به گریهٔ زارش
غمی رسید به روی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش
همین جراحت و غم بود کز فراق رسول
به روزگار مهاجر رسید و انصارش
برفت سایهٔ درویش و سترپوش غریب
بپوش بار خدایا به عفو ستارش
به خیل خانهٔ کروبیان عالم قدس
به گرد خیمهٔ روحانیون فرود آرش
عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست
جهان خراب شود سهو بود پندارش
هم آن درخت نبود اندرین حدیقهٔ ملک
که بعد از این متفرق شوند اطیارش
نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی
که ماند سعد ابوبکر نامبردارش
چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند
فرو نشیند و باقی بماند انوارش
خدایگان زمان و زمین مظفر دین
که قائمست به اعلاء دین و اظهارش
بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام
دوام عمر بده سالهای بسیارش
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش
به راستان که ز ناراستان نگه دارش
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل
درست باز نیامد حساب پرگارش
یتیم خسته که از پای برکند خارش؟
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق
چنان نشست که در جان نشست سوفارش
چو مرغ کشته قلم سر بریده میگردد
چنانکه خون سیه میرود ز منقارش
دهان مرده به معنی سخن همی گوید
اگرچه نیست به صورت زبان گفتارش
که زینهار به دنیا و مال غره مباش
بخواهدت به ضرورت گذاشت یکبارش
چه سود کاسهٔ زرین و شربت مسموم
دریغ گنج بقا گر نبودی این مارش
بس اعتماد مکن بر دوام دولت دهر
که آزمودهٔ خلق است خوی غدارش
نظر به حال خداوند دین و دولت کن
که فیض رحمت حق بر روان هشیارش
سپهر تاج کیانی ز تارکش برداشت
نهاد بر سر تربت کلاه و دستارش
گرت به شهد و شکر پرورد زمانهٔ دون
وفای عهد ندارد به دوست مشمارش
دگر شکوفه نخندد به باغ فیروزی
که خون همی رود از دیدههای اشجارش
چگونه غم نخورد در فراق او درویش
که غم فزون شد و از سر برفت غمخوارش
امیدوار وجودی که از جهان برود
میان خلق بماند به نیکی آثارش
از آب چشم عزیزان که بر بساط بریخت
به روز باران مانست صفهٔ بارش
نظر به حال چنین روز بود در همه عمر
نماز نیمشبان و دعای اسحارش
گمان مبر که به تنهاست در حظیرهٔ خاک
قرین گور و قیامت بسست کردارش
گرش ولایت و فرمان و گنج و مال نماند
بماند رحمت پروردگار غفارش
قضای حکم ازل بود روز ختم عمل
دگر چه فایده تعداد ذکر و کردارش
ولیک دوست بگرید به زاری از پی دوست
اگرچه باز نگردد به گریهٔ زارش
غمی رسید به روی زمانه از تقدیر
که پشت طاقت گردون دو تا کند بارش
همین جراحت و غم بود کز فراق رسول
به روزگار مهاجر رسید و انصارش
برفت سایهٔ درویش و سترپوش غریب
بپوش بار خدایا به عفو ستارش
به خیل خانهٔ کروبیان عالم قدس
به گرد خیمهٔ روحانیون فرود آرش
عدو که گفت به غوغا که درگذشتن دوست
جهان خراب شود سهو بود پندارش
هم آن درخت نبود اندرین حدیقهٔ ملک
که بعد از این متفرق شوند اطیارش
نمرد نام ابوبکر سعد بن زنگی
که ماند سعد ابوبکر نامبردارش
چراغ را که چراغی ازو فرا گیرند
فرو نشیند و باقی بماند انوارش
خدایگان زمان و زمین مظفر دین
که قائمست به اعلاء دین و اظهارش
بزرگوار خدایا به فر و دولت و کام
دوام عمر بده سالهای بسیارش
به نیک مردان کز چشم بد بپرهیزش
به راستان که ز ناراستان نگه دارش
که نقطه تا متمکن نباشد اندر اصل
درست باز نیامد حساب پرگارش
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳
سعدی : قصاید و قطعات عربی
یمدح نورالدین بن صیاد
مادام ینسرح الغزلان فی الوادی
احذر یفوتک صید یا بن صیاد
و اعلم بان امام المرء بادیة
وقاطع البر محتاج الی الزاد
یا من تملک مألوف الذین غدوا
هل یطمن صحیح العقل بالغادی؟
و انما مثل الدنیا و زینتها
ریح تمر بکام و اطواد
اذ لامحالة ثوب العمر منتزع
لافرق بین سقلاط و لباد
مالا بن آدم عندالله منزلة
الا و منزله رحب لقصاد
طوبی لمن جمع الدنیا و فرقها
فی مصرف الخیر لا باغ ولا عاد
کما تیقن ان الوقت منصرف
ایقن بانک محشور لمیعاد
و ربما بلغت نفس بجودتها
ما لا یبلغها تهلیل عباد
رکب الحجاز تجوب البر فی طمع
والبر احسن طاعات و اوراد
جد، وابتسم، و تواضع، و اعف عن زلل
و انفع خلیلک، و انقطع غلة الصادی
ولا تضرک عیون منک طامحة
ان الثعالب ترجوا فضل آساد
و هل تکاد تدی حق نعمته؟
والشکر یقصر عن انعامه البادی
ان کنت یا ولدی بالحق منتفعا
هذی طریقة سادات و أمجاد
قرعت بابک و الاقبال یهتف بی
شرعت فی منهل عذب لوراد
لاتعتبن علی مافیه من عظة
ان النصیحة مألوفی و معتادی
قرعت بابک و الاقبال یهتف بی
شرعت فی منهل عذب لوراد
غنیت باسمک والجدران من طرب
تکاد ترقص کالبعران للحادی
یا دولة جمعت شملی بریته
بلغتنی املا رغما لحسادی
یا اسعدالناس جدا ما سعی قدمی
الیک، الا ارادالله اسعادی
انی اصطفیتک دون الناس قاطبة
اذ لایشبه اعیان بحاد
دم یا سحاب لجوالفرس منبسطا
و امطر نداک علی الحضار والبادی
خیر ارید بشیراز حللت به
یا نعمة الله دومی فیه و ازدادی
لازلت فی سعة الدنیا و نعمتها
ما اهتز روض و غنی طیره الشادی
تم القصیدة ابقی الله شانکم
بقاء سمسمة فی کیر حداد
احذر یفوتک صید یا بن صیاد
و اعلم بان امام المرء بادیة
وقاطع البر محتاج الی الزاد
یا من تملک مألوف الذین غدوا
هل یطمن صحیح العقل بالغادی؟
و انما مثل الدنیا و زینتها
ریح تمر بکام و اطواد
اذ لامحالة ثوب العمر منتزع
لافرق بین سقلاط و لباد
مالا بن آدم عندالله منزلة
الا و منزله رحب لقصاد
طوبی لمن جمع الدنیا و فرقها
فی مصرف الخیر لا باغ ولا عاد
کما تیقن ان الوقت منصرف
ایقن بانک محشور لمیعاد
و ربما بلغت نفس بجودتها
ما لا یبلغها تهلیل عباد
رکب الحجاز تجوب البر فی طمع
والبر احسن طاعات و اوراد
جد، وابتسم، و تواضع، و اعف عن زلل
و انفع خلیلک، و انقطع غلة الصادی
ولا تضرک عیون منک طامحة
ان الثعالب ترجوا فضل آساد
و هل تکاد تدی حق نعمته؟
والشکر یقصر عن انعامه البادی
ان کنت یا ولدی بالحق منتفعا
هذی طریقة سادات و أمجاد
قرعت بابک و الاقبال یهتف بی
شرعت فی منهل عذب لوراد
لاتعتبن علی مافیه من عظة
ان النصیحة مألوفی و معتادی
قرعت بابک و الاقبال یهتف بی
شرعت فی منهل عذب لوراد
غنیت باسمک والجدران من طرب
تکاد ترقص کالبعران للحادی
یا دولة جمعت شملی بریته
بلغتنی املا رغما لحسادی
یا اسعدالناس جدا ما سعی قدمی
الیک، الا ارادالله اسعادی
انی اصطفیتک دون الناس قاطبة
اذ لایشبه اعیان بحاد
دم یا سحاب لجوالفرس منبسطا
و امطر نداک علی الحضار والبادی
خیر ارید بشیراز حللت به
یا نعمة الله دومی فیه و ازدادی
لازلت فی سعة الدنیا و نعمتها
ما اهتز روض و غنی طیره الشادی
تم القصیدة ابقی الله شانکم
بقاء سمسمة فی کیر حداد
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
رنج نخست
خلید خار درشتی بپای طفلی خرد
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
بهم برآمد و از پویه باز ماند و گریست
بگفت مادرش این رنج اولین قدم است
ز خار حادثه، تیه وجود خالی نیست
هنوز نیک و بد زندگی بدفتر عمر
نخواندهای و بچشم تو راه و چاه، یکیست
ز پای، چون تو در افتادهاند بس طفلان
نیوفتاده درین سنگلاخ عبرت، کیست
ندیده زحمت رفتار، ره نیاموزی
خطا نکرده، صواب و خطا چه دانی چیست
دلی که سخت ز هر غم تپید، شاد نماند
کسیکه زود دل آزرده گشت دیر نزیست
ز عهد کودکی، آمادهٔ بزرگی شو
حجاب ضعف چو از هم گسست، عزم قویست
بچشم آنکه درین دشت، چشم روشن بست
تفاوتی نکند، گر ده است چه، یا بیست
چو زخم کارگر آمد، چه سر، چه سینه، چه پای
چو سال عمر تبه شد، چه یک، چه صد، چه دویست
هزار کوه گرت سد ره شوند، برو
هزار ره گرت از پا در افکنند، بایست
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
سرود خارکن
بصحرا، سرود اینچنین خارکن
که از کندن خار، کس خوار نیست
جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست
به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست
جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست
نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست
همین بس که از پا نیفتادهای
بس افتادگان را پرستار نیست
مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست
ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست
همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست
قوی پنجهای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست
زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست
غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست
همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این نالهها را خریدار نیست
چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست
کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست
نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست
درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست
گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست
مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست
بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست
همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست
بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست
گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست
چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست
ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست
هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست
تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست
ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست
پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست
بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست
نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست
که از کندن خار، کس خوار نیست
جوانی و تدبیر و نیروت هست
بدست تو، این کارها کار نیست
به بیداری و هوشیاری گرای
چو دیدی که بخت تو بیدار نیست
چو بفروختی، از که خواهی خرید
متاع جوانی ببازار نیست
جوانی، گه کار و شایستگی است
گه خودپسندی و پندار نیست
نبایست بر خیره از پا فتاد
چو جان خسته و جسم بیمار نیست
همین بس که از پا نیفتادهای
بس افتادگان را پرستار نیست
مپیچ از ره راست، بر راه کج
چو در هست، حاجت بدیوار نیست
ز بازوی خود، خواه برگ و نوا
ترا برگ و توشی در انبار نیست
همی دانه و خوشه خروار شد
ز آغاز، هر خوشه خروار نیست
قوی پنجهای، تیشه محکم بزن
هنرمند مردم، سبکسار نیست
زر وقت، باید به کار آزمود
کازین بهترش، هیچ معیار نیست
غنیمت شمر، جز حقیقت مجوی
که باری است فرصت، دگر بار نیست
همی ناله کردی، ولی بی ثمر
کس این نالهها را خریدار نیست
چو شب، هستی و صبحدم نیستی است
شکایت ز هستی، سزاوار نیست
کنند از تو در کار دل، باز پرس
درین خانه، کس جز تو معمار نیست
نشد جامهٔ عجب، جان را قبا
درین جامه، پود ار بود، تار نیست
درین دکه، سود و زیان با همند
کس از هر زیانی، زیانکار نیست
گهی کم بدست اوفتد، گه فزون
بساز، ار درم هست و دینار نیست
مگوی از گرفتاری خویشتن
ببین کیست آنکو گرفتار نیست
بچشم بصیرت بخود در نگر
ترا تا در آئینه، زنگار نیست
همه کار ایام، درس است و پند
دریغا که شاگرد هشیار نیست
ترا بار تقدیر باید کشید
کسی را رهائی از این بار نیست
بدشواری ار دل شکیبا کنی
ببینی که سهل است و دشوار نیست
از امروز اندوه فردا مخور
نهان است فردا، پدیدار نیست
گر آلود انگشتهایت به خون
شگفتی ز ایام خونخوار نیست
چو خارند گلهای هستی تمام
گل است اینکه داری بکف، خار نیست
ز آزادگان، بردباری و سعی
بیاموز، آموختن عار نیست
هزاران ورق کرده گیتی سیاه
شکایت همین چند طومار نیست
تو خاطر نگهدار شو خویش را
که ایام، خاطر نگهدار نیست
ره زندگان است، عیبش مکن
گر این راه، همواره هموار نیست
پی کارهائی که گوید برو
ترا با فلک، دست پیکار نیست
بجائیکه بار است بر پشت مور
برای تو، این بار، بسیار نیست
نشاید که بیکار مانیم ما
چو یک قطره و ذره بیکار نیست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
ای دل ز جفای یار مندیش
در نه قدم و ز کار مندیش
جویندهٔ در ز جان نترسد
گل میطلبی ز خار مندیش
با پنجهٔ شیر پنجه میزن
از کام و دهان مار مندیش
مردانه به کوی یار درشو
از خنجر هر عیار مندیش
گر نیل وصال یار باید
از گفتن ننگ و عار مندیش
چون با تو بود عنایت یار
گر خصم بود هزار مندیش
چون یافتهای جمال او را
از گشتن سنگسار مندیش
منصور تویی بزن اناالحق
تسلیم شو و ز دار مندیش
عطار تویی چو ماه و خورشید
در تاب زهر غبار مندیش
در نه قدم و ز کار مندیش
جویندهٔ در ز جان نترسد
گل میطلبی ز خار مندیش
با پنجهٔ شیر پنجه میزن
از کام و دهان مار مندیش
مردانه به کوی یار درشو
از خنجر هر عیار مندیش
گر نیل وصال یار باید
از گفتن ننگ و عار مندیش
چون با تو بود عنایت یار
گر خصم بود هزار مندیش
چون یافتهای جمال او را
از گشتن سنگسار مندیش
منصور تویی بزن اناالحق
تسلیم شو و ز دار مندیش
عطار تویی چو ماه و خورشید
در تاب زهر غبار مندیش
عطار نیشابوری : عذر آوردن مرغان
حکایت دیوانهای که از مگس و کیک در عذاب بود
بود در کنجی یکی دیوانه خوار
پیش او شد آن عزیز نامدار
گفت میبینم ترا اهلیتی
هست در اهلیتت جمعیتی
گفت کی جمعیتی یابم ز کس
چون خلاصم نیست از کیک و مگس
جملهٔ روزم مگس دارد عذاب
جملهٔ شب نایدم از کیک خواب
نیم سارخکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پر دود شد
من مگر نمرود وقتم کز حبیب
کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب
دیگری گفتش گنه دارم بسی
با گنه چون ره برد آنجا کسی
چون مگس آلوده باشد بیخلاف
کی رسد سیمرغ را در کوه قاف
چون ز ره سر تافت مرد پر گناه
کی تواند یافت قرب پادشاه
گفت ای غافل مشو نومید ازو
لطف میخواه و کرم جاوید ازو
گر به آسانی نیندازی سپر
کار دشوارت شود ای بیخبر
گر نبودی مرد تایب را قبول
کی بدی هر شب برای او نزول
گر گنه کردی، در توبهست باز
توبه کن کین در نخواهد شد فراز
گر به صدق آیی درین ره تو دمی
صد فتوحت پیش بازآید همی
پیش او شد آن عزیز نامدار
گفت میبینم ترا اهلیتی
هست در اهلیتت جمعیتی
گفت کی جمعیتی یابم ز کس
چون خلاصم نیست از کیک و مگس
جملهٔ روزم مگس دارد عذاب
جملهٔ شب نایدم از کیک خواب
نیم سارخکی چو در نمرود شد
مغز آن سرگشته دل پر دود شد
من مگر نمرود وقتم کز حبیب
کیک و سار پخک و مگس دارم نصیب
دیگری گفتش گنه دارم بسی
با گنه چون ره برد آنجا کسی
چون مگس آلوده باشد بیخلاف
کی رسد سیمرغ را در کوه قاف
چون ز ره سر تافت مرد پر گناه
کی تواند یافت قرب پادشاه
گفت ای غافل مشو نومید ازو
لطف میخواه و کرم جاوید ازو
گر به آسانی نیندازی سپر
کار دشوارت شود ای بیخبر
گر نبودی مرد تایب را قبول
کی بدی هر شب برای او نزول
گر گنه کردی، در توبهست باز
توبه کن کین در نخواهد شد فراز
گر به صدق آیی درین ره تو دمی
صد فتوحت پیش بازآید همی
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۹
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۵
لشکر پیری فگند و قافله ذل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کردههات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهادهاست سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمیخورند قرنفل
ناگه بر ساعدین و گردن من غل
غلغل باشد به هر کجا سپه آید
وین سپه از من ببرد یکسر غلغل
شاد مبادا جهان هگرز که او کرد
شادی و عز مرا بدل به غم و ذل
نفسم چون نال بود و جسمم چون کوه
کوه شد آن نال و نال که به تبدل
نیک نگه کن گر استوار نداری
شخص چو نالم که بود چون که بربل
سی و دو درم که سست کرد زمانه
سخت کجا گردد از هلیلهٔ کابل؟
قدم چون تیر بود چفته کمان کرد
تیر مرا تیر و دی به رنج و تحامل
وز سر و رویم فلک به آب شب و روز
پاک فرو شست بوی و گونهٔ سنبل
ای متغافل به کار خویش نگه کن
چند گذاری جهان چنین به تغافل؟
جزو جهان است شخص مردم، روزی
باز شود جزو بی گمان به سوی کل
گرت بپرسد ز کردههات خداوند
روز قیامت چه گوئیش به سر پل؟
چونکه نیندیشی از سرائی کانجا
با تو نیاید سرای و مال و تجمل؟
دفتر پر کن ز فعل نیک که یک چند
بلبله کردی تهی به غلغل بلبل
اسپت با جل و برقع است ولیکن
با تو نیاید نه اسپ و برقع و نه جل
مرکب نیکیت را به جل وفاها
پیش خداوند کش به دست تفضل
پیش که بربایدت ز معدن الفنج
صعب و ستمگر عقاب مرگ به چنگل
سام و فریدون کجا شدند، نگوئی
بهمن و بهرام گور و حیدر و دلدل؟
نوذر و کاووس اگر نماند به اصطخر
رستم ز اول نماند نیز به زاول
پاک فرو خوردشان نهنگ زمانه
روی نهادهاست سوی ما به تعاتل
چونکه ملالت همی ز پند فزایدت
هیچ نگردد ملول مغز تو از مل؟
پای ز گل بر کشی به طاعت به زانک
روی بشوئی همی به آمله و گل
چند شقاقل خوری؟ که سستی پیری
باز نگردد ز تو به زور شقاقل
پند ز حجت به گوش فکرت بشنو
ورچه به تلخی چو حنظل است و مهانل
نیست قرنفل خسیس و خوار سوی ما
گرچه ستوران نمیخورند قرنفل
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶
ای شده مشغول به کار جهان
غره چرائی به جهان جهان؟
پیگ جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته است تو را این جهان
از پس خویشت بدواند همی
گه سوی نوروز و گهی زی خزان
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش
از پس این دیو چرائی دوان؟
پیش تو در میرود او کینهور
تو زپس او چه دوی شادمان؟
هیچ نترسی که تو را این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و رای
روی بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد
وعدهٔ چیزی که نباشد چنان
پیر شدت بر غم و سختی و رنج
بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به امید بهی، روز روز
چرخ و زمان میشمرد سالیان
دشمن توست ای پسر این روزگار
نیست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسی از بهر تو
کرده نهان زیر خز و پرنیان
ای شده غره به جهان، زینهار
کایمن بنشینی از این بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همی مالدت او بر فسان
چون تو بسی خورده است این اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامهٔ شاهان عجم پیش خواه
یک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد؟
کوت خجسته علم کاویان؟
سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!
این همه با خیل و حشم رفتهاند
نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است این نه سرای قرار
دل منه اینجا و مرنجان روان
ایزد زی خویش همی خواندت
ای شده فتنه به زمین و زمان
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست در این کاروان؟
چند ربودی و ربائی هنوز
توشه در این ره ز فلان و فلان؟
باک نداری که در این ره به زرق
که بفروشی بدل زعفران
فردا زین خواب چه آگه شوی
سود نداردت خروش و فغان
چونکه نیندیشی از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگیردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان
زیر گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و میان
خیره چه گوئی تو که «بادی است این
در شکم و پشت و میانم روان؟
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز
بشکند این را شکر و بادیان»
روی نخواهی که به قبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسین دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک
نفگنی از گردن بار گران؟
تا تو یکی خانهٔ نو ساختی
یکسره همسایهت بیخان و مان
در سپه جهل بسی تاختی
اکنون یک چند گران کن عنان
دیو قرین تو چرا گشت اگر
دل به گمان نیست تو را در قران
گر به گمانی ز قران کریم
خود ببری کیفر از این بدگمان
سود نداردت پشیمان شدن
خود شود آن روز گمانت عیان
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در این خانه پر استخوان
کان تو است ای تن و طاعت گهر
گوهر بیرون کن از این تیره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوی خیر و صلاحش مران
خود سپس آرزوی تن مرو
چون خره بد سپس ماکیان
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان
این همه مایه است که گفتم تو را
مایه به باد از چه دهی رایگان
ای پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان
ای به خراسان در سیمرغوار
نام تو پیدا و تن تو نهان
در سپه علم حقیقت تو را
تیر کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنین
در همی جوی و همی برفشان
تا ز تو میراث بماند سخن
چون بروی زی سفر جاودان
خیز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان
غره چرائی به جهان جهان؟
پیگ جهانی تو بیندیش نیک
سخره گرفته است تو را این جهان
از پس خویشت بدواند همی
گه سوی نوروز و گهی زی خزان
گر تو نه دیوی به همه عمر خویش
از پس این دیو چرائی دوان؟
پیش تو در میرود او کینهور
تو زپس او چه دوی شادمان؟
هیچ نترسی که تو را این نهنگ
ناگه یک روز کشد در دهان؟
گرت به مغز اندر هوش است و رای
روی بگردان ز دروغ زمان
آزت هر روز به فردا دهد
وعدهٔ چیزی که نباشد چنان
پیر شدت بر غم و سختی و رنج
بر طمع راحت شخص جوان
بر تو به امید بهی، روز روز
چرخ و زمان میشمرد سالیان
دشمن توست ای پسر این روزگار
نیست به تو در طمعش جز به جان
کژدم دارد بسی از بهر تو
کرده نهان زیر خز و پرنیان
ای شده غره به جهان، زینهار
کایمن بنشینی از این بدنشان
تو به در او شده زنهار خواه
دشنه همی مالدت او بر فسان
چون تو بسی خورده است این اژدها
هان به حذرباش ز دندانش، هان!
نامهٔ شاهان عجم پیش خواه
یک ره و بر خود به تامل بخوان
کوت فریدون و کجا کیقباد؟
کوت خجسته علم کاویان؟
سام نریمان کو و رستم کجاست
پیشرو لشکر مازندران؟
بابک ساسان کو و کو اردشیر؟
کوست؟ نه بهرام نه نوشیروان!
این همه با خیل و حشم رفتهاند
نه رمه مانده است کنون نه شبان
رهگذر است این نه سرای قرار
دل منه اینجا و مرنجان روان
ایزد زی خویش همی خواندت
ای شده فتنه به زمین و زمان
چند چپ و راست بتابی ز راه
چون نروی راست در این کاروان؟
چند ربودی و ربائی هنوز
توشه در این ره ز فلان و فلان؟
باک نداری که در این ره به زرق
که بفروشی بدل زعفران
فردا زین خواب چه آگه شوی
سود نداردت خروش و فغان
چونکه نیندیشی از آن روز جمع
کانجا باشند کهان و مهان؟
آنجا آن روز نگیردت دست
نه پسر و نه پدر مهربان
زیر گناهان گران و وبال
سست شدت گردن و پشت و میان
خیره چه گوئی تو که «بادی است این
در شکم و پشت و میانم روان؟
نیست مرا وقت ضعیفی هنوز
بشکند این را شکر و بادیان»
روی نخواهی که به قبله کنی
تات نخوابند چو تخته ستان
جز به گه بازپسین دم زدن
از تو نجبند به شهادت زبان
چونکه به پرهیز و به توبه، سبک
نفگنی از گردن بار گران؟
تا تو یکی خانهٔ نو ساختی
یکسره همسایهت بیخان و مان
در سپه جهل بسی تاختی
اکنون یک چند گران کن عنان
دیو قرین تو چرا گشت اگر
دل به گمان نیست تو را در قران
گر به گمانی ز قران کریم
خود ببری کیفر از این بدگمان
سود نداردت پشیمان شدن
خود شود آن روز گمانت عیان
جان تو از بهر عبادت شده است
بسته در این خانه پر استخوان
کان تو است ای تن و طاعت گهر
گوهر بیرون کن از این تیره کان
جانت سوار است و تنت اسپ او
جز به سوی خیر و صلاحش مران
خود سپس آرزوی تن مرو
چون خره بد سپس ماکیان
گیتی دریا و تنت کشتی است
عمر تو باد است و تو بازارگان
این همه مایه است که گفتم تو را
مایه به باد از چه دهی رایگان
ای پسر خسرو حکمت بگو
تات بود طاقت و توش و توان
ای به خراسان در سیمرغوار
نام تو پیدا و تن تو نهان
در سپه علم حقیقت تو را
تیر کلام است و زبانت کمان
روز و شب از بحر سخن همچنین
در همی جوی و همی برفشان
تا ز تو میراث بماند سخن
چون بروی زی سفر جاودان
خیز به فرمان امام جهان
برکش در بحر سخن بادبان
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - قصیده
در جهان کس نیست اندوه جهان کس مخور
کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور
دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین
گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور
آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان
شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور
چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز
گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور
چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم
از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور
در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچهای
صید دست خویش خور طعمهٔ دهان کس مخور
تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهیآسا هیچ آب از آبدان کس مخور
تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ
شمعوار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور
گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای
چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور
چون تو اندر خانهٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور
های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند
خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور
تو را کعبهٔ دل درون تار و مار
برون دیر صورت کنی زرنگار
مبر قفل زرین کعبه بدانک
در دیر را حلقه آید به کار
زهی کعبه ویران کن دیر ساز
تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار
گر اینجا به سنگی نیابی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار
گر اول به پیلی کنی قصد سنگ
هم آخر به مرغی شوی سنگسار
رهت سنگلاخ است خاقانیا
خرت سم فکنده است، با رنج بار
کوس عزلت زن دوال رایگان کس مخور
دامن اندر چین، بساط احتشام کس مبین
گردن اندر کش، قفای امتحان کس مخور
آنکه کس دیدی کنون مقلوب کس شد هان و هان
شیرمردا هیچ سوگندی به جان کس مخور
چون فلک با تو نسازد با دگر کس گو مساز
گر خوری غبنی از آن خود خور، آن کس مخور
چون سگ و زاغ استخوان خوردی و اکنون همچو کرم
از تن خود گوشت میخور استخوان کس مخور
در هنر فرزند بازی نه کبوتر بچهای
صید دست خویش خور طعمهٔ دهان کس مخور
تو نه آنی کز کفت روحانیان شکر خورند
قدر خود بشناس و قوت از خوان و خان کس مخور
آب باران خور صدف کردار گاه تشنگی
ماهیآسا هیچ آب از آبدان کس مخور
تا کی از پرز کسان روزی خوری همچون چراغ
شمعوار از خود غذا میخور، ز خوان کس مخور
گر کسی را زعفران شادی فزاید، گو فزای
چون تو با غم خو گرفتی زعفران کس مخور
چون تو اندر خانهٔ خود می هم آن خود خوری
یاد جان خویش خور یاد روان کس مخور
های خاقانی جهان را آزمودی کس نماند
خون دل میخور که نوشت باد، نان کس مخور
تو را کعبهٔ دل درون تار و مار
برون دیر صورت کنی زرنگار
مبر قفل زرین کعبه بدانک
در دیر را حلقه آید به کار
زهی کعبه ویران کن دیر ساز
تو ز اصحاب فیلی نه ز اصحاب غار
گر اینجا به سنگی نیابی فرود
هم از تو به سنگی برآید دمار
گر اول به پیلی کنی قصد سنگ
هم آخر به مرغی شوی سنگسار
رهت سنگلاخ است خاقانیا
خرت سم فکنده است، با رنج بار
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۸
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
زین دایره تا بدر نیفتی
در دایرهٔ دگر نیفتی
سودی کن ازین سفر، که هرگز
در بهتر ازین سفر نیفتی
صاحب نظر ار نمیشوی سهل
هش دار! که از نظر نیفتی
از بیهنریست او فتادن
چون جمع کنی هنر، نیفتی
رو دامن مقبلی به دست آر
تا روز بلا مگر نیفتی
زین سر تو بساز چارهٔ خویش
تا در کف دردسر نیفتی
امروز فتاده باش، اگر نه
فردا چه کنی؟ اگر نیفتی
زین باده کجا خبر دهندت؟
یک روز چو بیخبر نیفتی
سر دل اوحدی چه دانی؟
تا در غم آن پسر نیفتی
در دایرهٔ دگر نیفتی
سودی کن ازین سفر، که هرگز
در بهتر ازین سفر نیفتی
صاحب نظر ار نمیشوی سهل
هش دار! که از نظر نیفتی
از بیهنریست او فتادن
چون جمع کنی هنر، نیفتی
رو دامن مقبلی به دست آر
تا روز بلا مگر نیفتی
زین سر تو بساز چارهٔ خویش
تا در کف دردسر نیفتی
امروز فتاده باش، اگر نه
فردا چه کنی؟ اگر نیفتی
زین باده کجا خبر دهندت؟
یک روز چو بیخبر نیفتی
سر دل اوحدی چه دانی؟
تا در غم آن پسر نیفتی
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۲
ترا گذاشته بودم که کار ساز شوی
چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی
به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد
که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی
ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی
گمان نبود که زینگونه بینیاز شوی
تو در دیار خود از خسروان مملکتی
رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی
درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست
به کوش تا مگر از محرمان راز شوی
زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع
به دامن تو رساند، که بینماز شوی
حضور خلق نباشد ز فتنهای خالی
درین میانه سزد گر به احتراز شوی
چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد
تو هیچ راه نیابی چو بیجواز شوی
چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته
که وقت شد که در آن منزل دراز شوی
چو کار ساخته باشی به خانه باز شوی
به گرد خاطرت اکنون خود آن نمیگردد
که هیچ پیش رفیقان خود فراز شوی
ز دوستان که تو در شهر خود رها کردی
گمان نبود که زینگونه بینیاز شوی
تو در دیار خود از خسروان مملکتی
رهامکن که: به کلی اسیر آز شوی
درین حدیقه بسی رازهای پنهانیست
به کوش تا مگر از محرمان راز شوی
زنیست صورت دنیا، مهل که دست طمع
به دامن تو رساند، که بینماز شوی
حضور خلق نباشد ز فتنهای خالی
درین میانه سزد گر به احتراز شوی
چو زاد آن مقر اینجا به دست باید کرد
تو هیچ راه نیابی چو بیجواز شوی
چو اوحدی ز جهان دست حرص کن کوته
که وقت شد که در آن منزل دراز شوی
اوحدی مراغهای : جام جم
باب دوم در معاش و احوال آخرت و در آن چند سخنست اول در جد و جهد و توجه اصلی
طالبی، ترک سروری کن و جاه
رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه
در سماوات کن به فکرت سیر
روح پیوند شو به عالم خیر
یاد ارواح پاک ورزش کن
خویشتن را بلند ارزش کن
منزل خود بلند ساز این جا
خویش را ارجمند ساز اینجا
تا چو باشد توجهت به فلک
در رکابت روند جن و ملک
بدر آر از گل طبیعت پای
تا کنی در میان جنت جای
روح را رفرف و براق اینست
عقل را رای و اتفاق اینست
راه نارفته کی رسی جایی؟
جای نادیده چون نهی پایی؟
در گذار تو هر هوس دامیست
از حیات تو هر نفس گامیست
دو جهانی بدین صغیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
این چنین آلتی مجازی نیست
وین چنین حالتی به بازی نیست
ترک یاران خویشتن دادی
رشتهٔ جان به دست تن دادی
تن به جاه و مال چست شود
دین به علم و عمل درست شود
تا تو گرد کلاه و سر گردی
کی بدان رسته راهبر گردی؟
داغ ایمان به روی جان درکش
علم دین بر آسمان برکش
پشت بر خاکدان فانی کن
روی در عالم معانی کن
زندهای شو به جان معرفتش
تا برآیی به حیله و صفتش
نفس قدسی چو کامیاب شود
کار بر منهج صواب شود
رنج نایافتن ز هستی تست
وز بلندی که عین پستی تست
چند و چند از گریز و ناخلفی؟
هم پدیدست حد خوش علفی
تا بکی شرمسار باید بود؟
مدتی هم به کار باید بود
این چنین کارخانهای در دست
تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟
کارت از کاهلی نیاید راست
بعد ازین عذر رفته باید خواست
گر چه بر خویش بد پسندیدی
نتوان رفت راه نومیدی
منشان دیگ جستجو از جوش
تا رگی هست در تنت میکوش
واقفی، بر در مجاز مگرد
رخ نهادی به تیر باز مگرد
گر چه آهسته خر همیرانی
هم به جایی رسی، چه میدانی؟
رخ به هر مشکلی مپیچ ز راه
در سماوات کن به فکرت سیر
روح پیوند شو به عالم خیر
یاد ارواح پاک ورزش کن
خویشتن را بلند ارزش کن
منزل خود بلند ساز این جا
خویش را ارجمند ساز اینجا
تا چو باشد توجهت به فلک
در رکابت روند جن و ملک
بدر آر از گل طبیعت پای
تا کنی در میان جنت جای
روح را رفرف و براق اینست
عقل را رای و اتفاق اینست
راه نارفته کی رسی جایی؟
جای نادیده چون نهی پایی؟
در گذار تو هر هوس دامیست
از حیات تو هر نفس گامیست
دو جهانی بدین صغیری تو
تا ترا مختصر نگیری تو
این چنین آلتی مجازی نیست
وین چنین حالتی به بازی نیست
ترک یاران خویشتن دادی
رشتهٔ جان به دست تن دادی
تن به جاه و مال چست شود
دین به علم و عمل درست شود
تا تو گرد کلاه و سر گردی
کی بدان رسته راهبر گردی؟
داغ ایمان به روی جان درکش
علم دین بر آسمان برکش
پشت بر خاکدان فانی کن
روی در عالم معانی کن
زندهای شو به جان معرفتش
تا برآیی به حیله و صفتش
نفس قدسی چو کامیاب شود
کار بر منهج صواب شود
رنج نایافتن ز هستی تست
وز بلندی که عین پستی تست
چند و چند از گریز و ناخلفی؟
هم پدیدست حد خوش علفی
تا بکی شرمسار باید بود؟
مدتی هم به کار باید بود
این چنین کارخانهای در دست
تو چنان خفته خوش، چه عذرت هست؟
کارت از کاهلی نیاید راست
بعد ازین عذر رفته باید خواست
گر چه بر خویش بد پسندیدی
نتوان رفت راه نومیدی
منشان دیگ جستجو از جوش
تا رگی هست در تنت میکوش
واقفی، بر در مجاز مگرد
رخ نهادی به تیر باز مگرد
گر چه آهسته خر همیرانی
هم به جایی رسی، چه میدانی؟