عبارات مورد جستجو در ۳۰۷ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۹
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۵
نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸
دانم اگر از دلبری قانع به جانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آوارهای را یاد کن
درماندهای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بیخبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمیگوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را میداد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
داد سبک دستی دهم در سر فشانی ای پسر
رسم وفا بنیاد کن آوارهای را یاد کن
درماندهای را شاد کن تا در نمانی ای پسر
بر خاکساران بیخبر مستانه بر رخش جفا
در شاه راه دلبری خوش میدوانی ای پسر
حسنت همی گوید که هان خوش جهانی را به کس
هیچت نمیگوید که هی نی جوانی ای پسر
با صد شکایت پیش تو چون آیم اندر یک سخن
بندی زبانم گویا جادو زبانی ای پسر
دیشب سبکدستی تو را میداد گستاخانه می
کامروز از آن لایعقلی بر سر گرانی ای پسر
دیوان شعر محتشم پر آتش است از حرف جور
غافل مشو از سوز او روزی بخوانی ای پسر
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
نسیم خاک مصلی و آب رکن آباد
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
غریب را وطن خویش می برد از یاد
زهی خجسته مقامی و جانفزا ملکی
که باد خطهٔ عالیش تا ابد آباد
به هر طرف که روی نغمه می کند بلبل
به هر چمن که رسی جلوه می کند شمشاد
به هر که درنگری شاهدیست چون شیرین
به هر که برگذری عاشقیست چون فرهاد
در این دیار دلم شهر بند دلداریست
که جان به طلعت او خرمست و خاطر شاد
سرم هوای وطن می پزد ولیک دلم
ز بند زلف سیاهش نمی شود آزاد
ز جور سنبل کافر مزاج او افغان
ز دست نرگس جادو فریب او فریاد
غنیمتست غنیمت شمار فرصت عیش
که تن ضعیف نهاد است و عمر بیبنیاد
بگیر دامن یاری و هرچه خواهی کن
بنوش بادهٔ صافی و هرچه بادا باد
به سوی باده و نی میل کن که می گویند
« جهان بر آب نهاده است و آدمی بر باد»
خوشست ناز و نعیم جهان ولی چو عبید
« غلام همت آنم که دل بر او ننهاد »
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
میپزد باز سرم بیهده سودای دگر
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
میکند خاطر شوریده تمنای دگر
هوس سروقدی گرد دلم میگردد
که ندارد به جهان همسر و همتای دگر
دوش در کوی خودم نعره زنان دیده ز دور
گشته رسوای جهان با دو سه شیدای دگر
گفت کاین شیفته را باز چه حال افتاد است
نیست جز مسکنت و عجز مداوای دگر
چاره صبر است ز سعدی بشنو پند عبید
«سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر»
عبید زاکانی : عشاقنامه
بخش ۱۷ - جواب گفتن معشوق بقاصد
چو بشنید این سخن را سرو آزاد
جوابش داد کای فرزانه استاد
من آن شمعم که صد پروانه دارم
کجا پروای این دیوانه دارم
ندارد سودی این افسانه گفتن
حدیث آنچنان دیوانه گفتن
به دست خود کسی چون مار گیرد ؟
غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
چنان شوریدهای با کس نسازد
بود چون او که با وی عشق بازد
من ار با او بیاری سر در آرم
دگر پیش کسان چون سر بر آرم
چو نادان و خیال اندیش مردیست
مرا خواهد محال اندیش مردیست
کسی کو با چنان آشفته رائی
نشیند یک زمان روزی به جائی
همانا زود دشمن کام گردد
میان مردمان بدنام گردد
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد
چنین تا چند کوبی آهن سرد
دلت در عشقبازی ناتمام است
بهل تا میزند جوشی که خام است
ز دلداری که باشد دلپذیرت
اگر البته باشد ناگزیرت
طلب کن همچو خود بیآب و رنگی
از این دیوانهای بینام و ننگی
کزین در برنیاید هیچ کامت
بسوزد جان در این سودای خامت
جوابش داد کای فرزانه استاد
من آن شمعم که صد پروانه دارم
کجا پروای این دیوانه دارم
ندارد سودی این افسانه گفتن
حدیث آنچنان دیوانه گفتن
به دست خود کسی چون مار گیرد ؟
غریبی را کسی چون یار گیرد ؟
چنان شوریدهای با کس نسازد
بود چون او که با وی عشق بازد
من ار با او بیاری سر در آرم
دگر پیش کسان چون سر بر آرم
چو نادان و خیال اندیش مردیست
مرا خواهد محال اندیش مردیست
کسی کو با چنان آشفته رائی
نشیند یک زمان روزی به جائی
همانا زود دشمن کام گردد
میان مردمان بدنام گردد
بگو لطفی یکی زین کوی برگرد
چنین تا چند کوبی آهن سرد
دلت در عشقبازی ناتمام است
بهل تا میزند جوشی که خام است
ز دلداری که باشد دلپذیرت
اگر البته باشد ناگزیرت
طلب کن همچو خود بیآب و رنگی
از این دیوانهای بینام و ننگی
کزین در برنیاید هیچ کامت
بسوزد جان در این سودای خامت
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۵۶۸
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹
خری از روستائیی بگریخت
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر میتاخت
بانگ میکرد و جفته میانداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی
جل بیفکند و پاردم بگسیخت
در بیابان چو گور خر میتاخت
بانگ میکرد و جفته میانداخت
که به جان آمده ز محنت و بند
داغ و بیطار و بار و پشماگند
شادمانا و خرما که منم
که ازین پس به کام خویشتنم
روستایی چو خر برفت از دست
گفت ای نابکار صبرم هست
پس بخواهی به وقت جو گفتن
که خری بد ز پایگه رفتن
به مزاحت نگفتم این گفتار
هزل بگذار و جد ازو بردار
همچنین مرد جاهل سرمست
روز درماندگی بخاید دست
ندهند آنچه قیمتش ندهی
نشود کاسهٔ پر ز دیگ تهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - امیر یوسف نام و عدهٔ عطایی کرده و وفا ننموده بود در تهدید او گفته است
میر یوسف سخن دراز مکش
وقت میبین چگونه کوتاهست
گرچه مستغنیم از این سوگند
حق تعالی گواه و آگاهست
کین چنین جود اگر بحق گویی
نه سزاوار آن چنان جاهست
راه آن هیچ گونه مینروی
کین جوان مرد بر سر راهست
تا نگویی که اینت طالب سیم
کهربا نیز جاذب کاهست
احتیاج ضرورتی مشمار
اینک اشتباه را به اشتباهست
گر تویی یوسف زمانه چرا
دل من ز انتظار در چاهست
ور منم معطی سخن ز چه روی
به عطا نام تو در افواهست
زانچنان بیتها که کس را نیست
کز پی پنچ دانگ پنجاهست
حاش لله مباد یعنی هجو
راستی جای حاش لله است
دوش بیتی دو میتراشیدم
خردم گفت خیز بیگاهست
این یک امشب مکن به قول هوا
کیست کورا هوا نکو خواهست
بو که فردا وگرنه با این عزم
تا به فردای حشر زین ماهست
هان و هان بیش از این نمیگویم
شیر در خشم و رشته یکتاهست
روز طوفان و باد حزم نکوست
خاصه آنرا که خانه خرگاهست
وقت میبین چگونه کوتاهست
گرچه مستغنیم از این سوگند
حق تعالی گواه و آگاهست
کین چنین جود اگر بحق گویی
نه سزاوار آن چنان جاهست
راه آن هیچ گونه مینروی
کین جوان مرد بر سر راهست
تا نگویی که اینت طالب سیم
کهربا نیز جاذب کاهست
احتیاج ضرورتی مشمار
اینک اشتباه را به اشتباهست
گر تویی یوسف زمانه چرا
دل من ز انتظار در چاهست
ور منم معطی سخن ز چه روی
به عطا نام تو در افواهست
زانچنان بیتها که کس را نیست
کز پی پنچ دانگ پنجاهست
حاش لله مباد یعنی هجو
راستی جای حاش لله است
دوش بیتی دو میتراشیدم
خردم گفت خیز بیگاهست
این یک امشب مکن به قول هوا
کیست کورا هوا نکو خواهست
بو که فردا وگرنه با این عزم
تا به فردای حشر زین ماهست
هان و هان بیش از این نمیگویم
شیر در خشم و رشته یکتاهست
روز طوفان و باد حزم نکوست
خاصه آنرا که خانه خرگاهست
اوحدی مراغهای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۲
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۱۲
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۹۴۹
عطار نیشابوری : بخش هفتم
(۱۰) حکایت سلطان محمود با دیوانه
در آن ویرانه شد محمود یک روز
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
یکی دیوانهٔ را دید پر سوز
کلاهی از نمد بر سر نهاده
بدو نیک جهان بر در نهاده
بر او چون فرود آمد زمانی
تو گفتی داشت اندوه جهانی
نه یک لحظه سوی سلطان نظر کرد
نه از اندوه خود یک دم گذر کرد
شهش گفتا که چه اندوه داری
که گوئی بر دلت صد کوه داری
زبان بگشاد مرد از پردهٔ راز
که ای پرورده در صد پردهٔ ناز
گرت هم زین نمد بودی کلاهی
ترا بودی درین اندوه راهی
ولیکن در میان پادشائی
چه دانی سختی و درد جدائی
که مومی با عسل خفته بصد ناز
نه از آتش خبر دارد نه از گاز
ولی هرگه که از وی شمع سازند
ز سوزش روشنی جمع سازند
چو اشک از آتش آید افسر او
بداند آنچه آید بر سر او
تو هم این دم نهٔ از خویش آگاه
ولی آن دم که برگیرندت از راه
بهر یک یک نفس روشن بدانی
که مُرده بودهٔ در زندگانی
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۳) حکایت مرد صوفی که بر زبیده عاشق شد
زُبَیده بود در هودج نشسته
بحج میرفت بر فالی خجسته
ز بادی آن سر هودج برافتاد
یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد
چنان فریاد و شوری در جهان بست
که نتوانست او را کس دهان بست
ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه
نهفته خادمی را گفت آنگاه
مرا از نعرهٔ او باز خر زود
وگر خرجت شود بسیار زر زود
یکی همیان زر خادم بدو داد
ستد چون بدره شد تن را فرو داد
زُبَیده گفت هان او را بدانید
بسی سیلی بروی او برانید
فغان میکرد کآخر من چه کردم
که چندین زخم بی اندازه خوردم
زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش
چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش
تو کردی دعوی عشق چو من کس
چو زر دیدی بسی بودت ز من بس
ز سر تا پا همه دعویت دیدم
که در دعویت بی معنیت دیدم
مرا بایست جُست و چون نجُستی
یقینم شد که اندر کار سُستی
مرا گر جُستتی اسباب و املاک
زر و سیمم ترا بودی همه پاک
ولیکن چون مرا بفروختی باز
سزای همّت تو کردم آغاز
مرا بایست جُست ای بی خبر یار
که تا جمله ترا بودی بیکبار
تو درحق بند دل تا رسته گردی
چو دل در خلق بندی خسته گردی
همه درها بگل بر خود فرو بند
در او گیر و کلّی دل در او بند
که تا از میغِ تاریک جدائی
بتابد نور صبح آشنائی
اگر آن روشنائی بازیابی
طریق آشنائی بازیابی
بزرگانی که سر بر ماه بردند
بنور آشنائی راه بردند
بحج میرفت بر فالی خجسته
ز بادی آن سر هودج برافتاد
یکی صوفی بدیدش بر سر افتاد
چنان فریاد و شوری در جهان بست
که نتوانست او را کس دهان بست
ازان صوفی زُبَیده گشت آگاه
نهفته خادمی را گفت آنگاه
مرا از نعرهٔ او باز خر زود
وگر خرجت شود بسیار زر زود
یکی همیان زر خادم بدو داد
ستد چون بدره شد تن را فرو داد
زُبَیده گفت هان او را بدانید
بسی سیلی بروی او برانید
فغان میکرد کآخر من چه کردم
که چندین زخم بی اندازه خوردم
زُبَیده گفت ای عاشق تو برخویش
چه خواهی کرد ای کذّاب ازین بیش
تو کردی دعوی عشق چو من کس
چو زر دیدی بسی بودت ز من بس
ز سر تا پا همه دعویت دیدم
که در دعویت بی معنیت دیدم
مرا بایست جُست و چون نجُستی
یقینم شد که اندر کار سُستی
مرا گر جُستتی اسباب و املاک
زر و سیمم ترا بودی همه پاک
ولیکن چون مرا بفروختی باز
سزای همّت تو کردم آغاز
مرا بایست جُست ای بی خبر یار
که تا جمله ترا بودی بیکبار
تو درحق بند دل تا رسته گردی
چو دل در خلق بندی خسته گردی
همه درها بگل بر خود فرو بند
در او گیر و کلّی دل در او بند
که تا از میغِ تاریک جدائی
بتابد نور صبح آشنائی
اگر آن روشنائی بازیابی
طریق آشنائی بازیابی
بزرگانی که سر بر ماه بردند
بنور آشنائی راه بردند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامه نوشتن موبد نزد شهر و و فریفتن به مال
شهنشه را خوش آمد پاسخ زرد
همانگه نزد شهرو نامه ای کرد
به نامه در سخنها گفت شیرین
به گوهر کرده وی را گوهر آگین
فراوان دانش و گفتار زیبا
ز شیرینی سخنهای فریبا
که شهرو راه مینو را مفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش
به یاد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بیند روانت
به یاد آور ز داور گاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو دانی کاین جهان روزی سر آید
وزو رفته جهانی دیگر آید
بدین یک روزه کام این جهانی
مخر تیمار و درد جاودانی
بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک
مگو بر کام اهریمن سخن پاک
مباش از جملهء زنهار خواران
که یزدان است با زنهار داران
تو خود دانی که چون کردیم پیوند
بران پیوند چون خوردیم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنین بیزار گشتی
به دل با دشمنانم یار گشتی
تو این دختر به فر من بزادی
چرا اکنون به دیگر جفت دادی
بدان کز بخت من بود اینکه داماد
نگشت از ویس و از پیوند اوشاد
به جفت من دگر کس چون رسیدی
ز داد کردگار این چون سزیدی
اگر نیکو بیندیشی بدانی
که این بودست کار آسمانی
چو نام بند من بر ویس افتاد
ازو شادی نبیند هیچ دامد
تو این پیوند نو را باد می دار
همیدون دل از آن پیوند بردار
به من ده ماه پیکر دخترت را
ز کین من رها کن کضورت را
به هر خونی که ما ریزیم ایدر
گرفتاری ترا باشد در آن سر
اگر یاور نه ای با دیو دژ خیم
ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم
همان بهتر که این کینه ببرّی
جهانی را به یک زن باز خرّی
و گر نه بوم ماه از کین شود پست
تو آنگه چون توانی زین گنه رست
به نادانی مدان این کینه را خرد
که کس کین چنین را خرد نشمرد
و گر زین کین به مهر من گرایی
کنم در دست ویرو پادشایی
سپارم پاک وی را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشی نیز بانو در کهستان
چو باشد ویس بانو در خراسان
اگر ماندست لختی زندگانی
گذاریمش به ناز و شادمانی
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گیتی را به آسانی توان خورد
چه باید باهمه کس دشمنی کرد
چو شاهنشه از این نامه بپرداخت
خزینه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفتری یاد
صد اشتر بود با مهر و عماری
دگر پانصد ستر بودند باری
همیدون پانصد اشتر بود پر بار
بر ایشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازی و سیصد نخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر یکی چون سرو سیمین
برو بارنده هفتورنگ و پروین
کمرها بر میان از گوهر ناب
به سر تاج زرّو درّ خوشاب
بهاری بود ازان هر دلستانی
ز رخسارش بدو در گلستانی
همه با یار و با طوق زرّین
سراسر چون دهن شان گوهر آگین
دو صد زرینه افسر بود دیگر
همان صد درج زرین پر ز گوهر
بلورین بود و زرین هفتصد جام
به سان ماه با زهره گه بام
دگر دیبای رومی بیست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز این بسیار چیز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتی در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو دید چندین گونه گون بار
چه از گوهر چه از دیبا و دینار
ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز یزدان نیز آمد در دلش بیم
دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم
چو گردون دیو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
برآن دز نیز شهر و همچنان کرد
بیامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا در گاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
شبی تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روی چرخ بر چون تودهء نیل
به روی خاک بر چون رای بر پیل
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتی شب به مغرب کنده بد چاه
به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوی جمع سپه کرد
سیه را سوی مغرب برد هنوار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روارو
شب آسوده به سان کام خسرو
به سان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده همه چترش به گوهر
درنگی گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
به سان عاشق و معشوق خفته
ستاره هریکی بر جای مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
حمل با ثور کرده روی درروی
ز شیر آسمانی یافته بوی
ز بیم شیر مانده هر دو برجای
برفته روشنان از دست و از پای
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پای هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتی بی روان گشسته و بی چنگ
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دودیده
ز فر بگشاده چون نار کفیده
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستی مانده بر یک جای چون مست
ترازو را همه رشته گسست
دو پله مانده و شاهین شکست
در آورده به هم کژدم سر و دم
ز سستی همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده
بزده از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیری گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
فتاده آب کش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهی از رفتن به ناکام
تو گفتی ماهی است افتاده در دام
فلک هر ساعتی سازی گرفتی
بر آوردی دگر گونه شگفتی
مشعبدوار چابک دست بودی
عجایبهای گوناگون نمودی
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چراغ آن شب بوالعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسی پر بر گشاده
دو پای خویش بر تیری نهاده
جوانمردی به سان پاسبانی
به دست اندرش زرین طشت و خوانی
دو ماهی راست چون دو خیک پرباد
یکی بط گردنش چون سرو آزاد
یکی بی اسپ همواره عنان دار
یکی دیگر چو مار افسای با مار
یکی بر کرسی سیمین نشسته
ستوری پیش او از بند رسته
یکی بر کف سر دیوی نهاده
کله داری به پیشش ایستاده
نمود اندر جنوبش تیره جویی
زبس پیچ و شکن چون جعدمویی
به نزد جوی خرگوشی گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمرداری چو شاهی ایستاده
یکی کشتی پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری
نهاده پیش او زرّین پیاله
به جای می درو افگنده ژاله
پر از اخگر یکی سیمینه مجمر
پر از گوهر یکی شاهانه افسر
یکی پیکر به سان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
یکی استور مردم را خمانا
شکفته بر تنش فلهای زیبا
تو پنداری بیاشفتست چون مست
گرفته دست شیری را به دودست
یکی صورت چو مرغی بی پرو بال
چو طاووسی مرو را خوب دنبال
ز مشرق بر کشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
به هم گرد امده خورشید با ماه
چو دستوری که گوید راز با شاه
رفیق هردو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جای ایشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
نبود از داد جویان هیچ کس یار
که فرّخ بود پیوندش بدن کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ایدون وقت وایدون طالع بد
فراوان جست ویس دلستان را
ندید آن نو شکفت بوستان را
ولیکن نور پیشانی و رویش
همیدون بوی زلف مشکبویش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکین بود خاک و عنبرین باد
همی شد تا به پیش او شهنشاه
بلورین دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
نشاندنش همنگه در عماری
رماری گشت ازو باغ بهاری
به گردش خادمان و نامداران
گزیده ویزگان و جانسپاران
همانگه نای رویین در دمیدند
سر پیکر به دو پیکر کشیدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
شتابان روز و شب در راه تازان
به روی دلبر خودگشته نازان
چنان شیری که بیند گور بسیار
و یا مفلس که یابد گنج شهوار
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صیدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشید از بهر او رنج
که ناگه یافت از خوبی یکی گنج
درو یاقوت خندان و سخنگوی
چو سیم ناب رخشان وسمن بوی
همانگه نزد شهرو نامه ای کرد
به نامه در سخنها گفت شیرین
به گوهر کرده وی را گوهر آگین
فراوان دانش و گفتار زیبا
ز شیرینی سخنهای فریبا
که شهرو راه مینو را مفرموش
سخنهایم به گوش دلت بنیوش
به یاد آور ز شرم جاودانت
کجا از دادگر بیند روانت
به یاد آور ز داور گاه دادار
ز هول دوزخ و فرجام کردار
تو دانی کاین جهان روزی سر آید
وزو رفته جهانی دیگر آید
بدین یک روزه کام این جهانی
مخر تیمار و درد جاودانی
بدین سان پشت بر یزدان مکن پاک
مگو بر کام اهریمن سخن پاک
مباش از جملهء زنهار خواران
که یزدان است با زنهار داران
تو خود دانی که چون کردیم پیوند
بران پیوند چون خوردیم سوگند
نه دشمن کامم اکنون دوست کامم
نه ننگم من ترا بر سر که نامم
چرا از من چنین بیزار گشتی
به دل با دشمنانم یار گشتی
تو این دختر به فر من بزادی
چرا اکنون به دیگر جفت دادی
بدان کز بخت من بود اینکه داماد
نگشت از ویس و از پیوند اوشاد
به جفت من دگر کس چون رسیدی
ز داد کردگار این چون سزیدی
اگر نیکو بیندیشی بدانی
که این بودست کار آسمانی
چو نام بند من بر ویس افتاد
ازو شادی نبیند هیچ دامد
تو این پیوند نو را باد می دار
همیدون دل از آن پیوند بردار
به من ده ماه پیکر دخترت را
ز کین من رها کن کضورت را
به هر خونی که ما ریزیم ایدر
گرفتاری ترا باشد در آن سر
اگر یاور نه ای با دیو دژ خیم
ز یزدان هیچ هست ار در دلت بیم
همان بهتر که این کینه ببرّی
جهانی را به یک زن باز خرّی
و گر نه بوم ماه از کین شود پست
تو آنگه چون توانی زین گنه رست
به نادانی مدان این کینه را خرد
که کس کین چنین را خرد نشمرد
و گر زین کین به مهر من گرایی
کنم در دست ویرو پادشایی
سپارم پاک وی را دستگاهم
بود مهتر سپهبد بر سپاهم
تو باشی نیز بانو در کهستان
چو باشد ویس بانو در خراسان
اگر ماندست لختی زندگانی
گذاریمش به ناز و شادمانی
جهان از دست ما آسوده باشد
ز پرخاش و ستم پالوده باشد
چو گیتی را به آسانی توان خورد
چه باید باهمه کس دشمنی کرد
چو شاهنشه از این نامه بپرداخت
خزینه از گهر وز گنج پرداخت
به شهرو خواسته چندان فرستاد
که نتوان کرد آن در دفتری یاد
صد اشتر بود با مهر و عماری
دگر پانصد ستر بودند باری
همیدون پانصد اشتر بود پر بار
بر ایشان بارها از جامه شهوار
صد اسپ تازی و سیصد نخاره
ز گوهر همچو گردون پر ستاره
دو صد سرو روان از چین و خلخ
بنفشه زلف و سنبل جعد و گلرخ
به بالا هر یکی چون سرو سیمین
برو بارنده هفتورنگ و پروین
کمرها بر میان از گوهر ناب
به سر تاج زرّو درّ خوشاب
بهاری بود ازان هر دلستانی
ز رخسارش بدو در گلستانی
همه با یار و با طوق زرّین
سراسر چون دهن شان گوهر آگین
دو صد زرینه افسر بود دیگر
همان صد درج زرین پر ز گوهر
بلورین بود و زرین هفتصد جام
به سان ماه با زهره گه بام
دگر دیبای رومی بیست خروار
به گونه همچو نو بشکفته گلنار
جز این بسیار چیز گونه گون بود
کجا از وصف و اندازه برون بود
تو گفتی در جهان گوهر نماندست
که نه موبد به شهرو برفشاندست
چو شهرو دید چندین گونه گون بار
چه از گوهر چه از دیبا و دینار
ز بس نعمت چو مستان گشت بیهوش
پسر را کرد و دختر را فراموش
ز یزدان نیز آمد در دلش بیم
دلش زان نامه شد گفتی به دو نیم
چو گردون دیو شب را بند بگشاد
پس آنگه ماه تابان را بدو داد
برآن دز نیز شهر و همچنان کرد
بیامخت آنچه برج آسمان کرد
کجا در گاه دز بر شاه بگشاد
به دز در شد هم آنگه شاه دلشاد
شبی تاریک و آلوده به قطران
سیاه و سهمگین چون روز هجران
به روی چرخ بر چون تودهء نیل
به روی خاک بر چون رای بر پیل
سیه چون انده و نازان چو امید
فرو هشته چو پرده پیش خورشید
تو گفتی شب به مغرب کنده بد چاه
به چاه افتاده ماه از چراغ ناگاه
هوا بر سوک او جامه سیه کرد
سپهر از هر سوی جمع سپه کرد
سیه را سوی مغرب برد هنوار
که آنجا بود در چه مانده سالار
سپاه آسمان اندر روارو
شب آسوده به سان کام خسرو
به سان چرخ ازرق چترش از بر
نگاریده همه چترش به گوهر
درنگی گشته و ایمن نشسته
طناب خیمه را بر کوه بسته
مه و خورشید هر دو رخ نهفته
به سان عاشق و معشوق خفته
ستاره هریکی بر جای مانده
چو مروارید در مینا نشانده
فلک چون آهنین دیوار گشته
ستاره از روش بیزار گشته
حمل با ثور کرده روی درروی
ز شیر آسمانی یافته بوی
ز بیم شیر مانده هر دو برجای
برفته روشنان از دست و از پای
دو پیکر باز چون دو یار در خواب
به یکدیگر بپیچیده چو دولاب
به پای هردوان در خفته خرچنگ
تو گفتی بی روان گشسته و بی چنگ
اسد در پیش خرچنگ ایستاده
کمان کردار دم بر سر نهاده
چو عاشق کرده خونین هر دودیده
ز فر بگشاده چون نار کفیده
زن دوشیزه را دو خوشه در دست
ز سستی مانده بر یک جای چون مست
ترازو را همه رشته گسست
دو پله مانده و شاهین شکست
در آورده به هم کژدم سر و دم
ز سستی همچو سرما خورده مردم
کمان ور را کمان در چنگ مانده
دو پای آزرده دست از جنگ مانده
بزده از تیر او ایمن بخفته
میان سبزه و لاله نهفته
ز ناگه بر بزه تیری گشاده
بزه خسته ز تیرش اوفتاده
فتاده آب کش را دلو در چاه
بمانده آبکش خیره چو گمراه
بمانده ماهی از رفتن به ناکام
تو گفتی ماهی است افتاده در دام
فلک هر ساعتی سازی گرفتی
بر آوردی دگر گونه شگفتی
مشعبدوار چابک دست بودی
عجایبهای گوناگون نمودی
ز بس صورت که پیدا کرد و بنمود
تو گفتی چراغ آن شب بوالعجب بود
نمود اندر شمال خویش تنین
به گرد قطب دنبالش چو پرچین
غنوده از پس او خرس مهتر
چو بچه پیش او از خرس کهتر
زنی دیگر به زنجیری ببسته
به پیشش مرد بر زانو نشسته
برابر کرگسی پر بر گشاده
دو پای خویش بر تیری نهاده
جوانمردی به سان پاسبانی
به دست اندرش زرین طشت و خوانی
دو ماهی راست چون دو خیک پرباد
یکی بط گردنش چون سرو آزاد
یکی بی اسپ همواره عنان دار
یکی دیگر چو مار افسای با مار
یکی بر کرسی سیمین نشسته
ستوری پیش او از بند رسته
یکی بر کف سر دیوی نهاده
کله داری به پیشش ایستاده
نمود اندر جنوبش تیره جویی
زبس پیچ و شکن چون جعدمویی
به نزد جوی خرگوشی گرازان
دو سگ در جستن خرگوش تازان
ز بند آن هر دو سگ را بر گشاده
کمرداری چو شاهی ایستاده
یکی کشتی پر از رخشنده گوهر
مرو را کرده از یاقوت لنگر
چو شاخ خیزران باریک ماری
کلاغی در میان مرغزاری
نهاده پیش او زرّین پیاله
به جای می درو افگنده ژاله
پر از اخگر یکی سیمینه مجمر
پر از گوهر یکی شاهانه افسر
یکی پیکر به سان ماهی شیم
پشیزه بر تنش چون کوکب سیم
یکی استور مردم را خمانا
شکفته بر تنش فلهای زیبا
تو پنداری بیاشفتست چون مست
گرفته دست شیری را به دودست
یکی صورت چو مرغی بی پرو بال
چو طاووسی مرو را خوب دنبال
ز مشرق بر کشیده طالع بد
بدان تا بد بود پیوند موبد
به هم گرد امده خورشید با ماه
چو دستوری که گوید راز با شاه
رفیق هردو گشته تیر و کیوان
چهارم چرخ طالع جای ایشان
به هفتم خانه طالع را برابر
ذنب انباز بهرام ستمگر
میان هردوان درمانده ناهید
ز کردار همایون گشته نومید
نبود از داد جویان هیچ کس یار
که فرّخ بود پیوندش بدن کار
بدین طالع شهنشه ویس را دید
ندید از جفت خود آن کش پسندید
چو در دز رفت شاهنشاه موبد
به ایدون وقت وایدون طالع بد
فراوان جست ویس دلستان را
ندید آن نو شکفت بوستان را
ولیکن نور پیشانی و رویش
همیدون بوی زلف مشکبویش
شهنشه را از آن دلبر خبر داد
که مشکین بود خاک و عنبرین باد
همی شد تا به پیش او شهنشاه
بلورین دست او بگرفت ناگاه
کشان از دز به لشکر گاه بردش
به نزدیکان و جانداران سپردش
نشاندنش همنگه در عماری
رماری گشت ازو باغ بهاری
به گردش خادمان و نامداران
گزیده ویزگان و جانسپاران
همانگه نای رویین در دمیدند
سر پیکر به دو پیکر کشیدند
همان ساعت به راه افتاد خسرو
برابر گشت با باد سبکرو
شتابان روز و شب در راه تازان
به روی دلبر خودگشته نازان
چنان شیری که بیند گور بسیار
و یا مفلس که یابد گنج شهوار
اگر خرم بد از دلبر سزا بود
که صیدش بهتر از ماه سما بود
روا بود ار کشید از بهر او رنج
که ناگه یافت از خوبی یکی گنج
درو یاقوت خندان و سخنگوی
چو سیم ناب رخشان وسمن بوی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
فریفتان دایه ویس را به جهت رامین
چو دایه پیش ویس دلستان شد
چو جادو بد گمان و بد نهان شد
سخنهای فریبنده بپیراست
به دستان و به نیرنگش بیاراست
چو ویس دلستان را دید غمگین
از آب دیدگان تر کرده بالین
به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مروارید بربر
بدو گفت ای مرا چون جان شیرین
نه بیماری چه داری سر به بالین
چه دیوست این که جانش نشستست
در هر شادیی بر تو ببستست
گمان کردی به رنج اندر سهی سرو
تو پنداری که در چاهی نه در مرو
سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسیب سخت آید روان را
نه بس کاری بود اسیب بردن
گذشته یاد کردن درد خوردن
ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست
ز خرسندی به او را چاره ای نیست
اگر فرمان بری خرم نشینی
به بخت خویش خرسندی گزینی
صز خرسندید جان را نیک یار است
نه خرسندیت با جان کارزار استص
چو بشنید این سحن ویس دلارام
تو گفتی ایفت لختی در دل آرام
چو خورشیدی سر از بالین بر آورد
ز غنبر سلسله بر گل بگسترد
زمین از رنگ رویش نقش چین گشت
هوا از بوی مویس عنبرین گشت
چه ایوان بود و چه روی دلارام
به رنگ رویش یکدگر هر دو وشی فام
چو باغ جوب رنگ اردیبهشتی
بهشت ایوان و ویس او را بهشتی
رخانش بود گفتی نوبهاران
هم از چشمش برو باریده باران
شخوده نیلگون گشت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدانش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدنش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت این چه روزاست
که گویی آتش آرام سوزست
به هر روزی که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهی دگرگون
گناه از مرو بینم یا ز اختر
و یار زین چرخ خود کام ستمگر
که گویی کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد
نه مروست که بود تن گدازست
نه شهرست این که چاه شست بازست
نگارستان و باغ و کاخ شهوار
مرا هستند همچون دوزخ تار
تن من دردها را راه گشست
تو گویی جانم آتشگاه گشست
ز شب بینم بلا وز روز تیمار
پزاید بر دلم زین هردوان بار
به جان که گرآید مرا هوش
بود چون زندگانی بر دلم نوش
من امید از جهان بریدمم
که ویرو را به جواب اندر بدیدم
نشسته بر سمند کوه پیکر
مرو را نیزه در کف تیغ در بر
زنخچیر آمده با شادکامی
بسی کرده به صحرا نیک نامی
به شادی باره را پیشم بتازید
به خوشی مر مرا لختی نوازید
مرا گفتی به آواز چو شکر
که چونی یار من جان برادر
به بیگانه زمین در دست دشمن
بگو تا حال تو چونست بی من
وزان پس دیدمش بامن بخفته
بر سیمین من در بر گرفته
لب طوطی و چشم گاومیشم
بسی بوسید و تازه کرده ریشم
مرا گفتار او کم دوش خواندست
هنوز اندر دل و گوش ماندست
هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز
مرا ماندست در بینی و در مغز
بتر زین کی نماید بخت کینم
که ویرو را همی در خواب بینم
چو گردونم نماید روز چونین
مرا زین پس چه باید جان شیرین
مرا تا من زیم این غم بسنده ست
که جانم مرده و امدام زنده ست
تو دیدی دایه اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو هیچ بنده
همی گفت این سخنهای دل انگیز
شده دو چشم خونریزش گهر نیز
نهاده دایه دستش بر سر و بر
همی گفت ای چراغ و چشم مادر
ترا دایه ز هر دردی فدا باد
غم تو مشنوداد و بد مبیناد
شنیدم هر چه گفتی ای پری روی
فتاد اندر دلم چون آهی و روی
اگرچه درد بر تو بی کرانست
مرا درد تو بر دل بیش از آنست
مبر اندوه کت بردن نه آیین
به تلخی مگذران این عمر شیرین
به رامش دار دل را تا توانی
که دو روزست ما را زندگانی
جهان چون خان راه مردمانست
درنگ ما درو در یک زمانس
بود شادیش یکسر انده آمیغ
نپاید دیر همچون سایهء میغ
جهان را نام او زیرا جهانست
که زی هشیار چون رخش جهانست
چرا از بهر آن اندوه داری
که هست ایدر جهان چون تو گذاری
اگر کامی ز تو بستد زمانه
به صد کام دگر داری بهانه
جوان و کامگار و پادشایی
به شاهی بر گهان فرمان روایی
مکن پدرود یکباره جهان را
مکن در بند جاویدان روان را
به گیتی در جوانان هر که مردند
همه جویان کام و کرد وخوردند
یکایک دل بهچیزی رام دارند
به رامش روز خود پدرام دارند
گروهی صید یوز و باز جویند
گروهی چنگ و بربط ساز جویند
گروهی خیل دارند و شبستان
غلامان و بتان نارپستان
همیدون هر چه پوشیده زنانند
به چیزی هر یکی شادی کنانن
تو با تیمار ویرو مانده و بس
نخواهی در جهان جستن جز او کسی
مرا گفتی که اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو نیست بنده
صاگر چه شاه و خود کام است ویرو
فرشته نیست پرورده به مینوص
به مرو اندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کضور ستانان
بهبالا همچو سرو جویباری
بهچهره همچو باغ نوبهاری
ز خوبی و دلیری آفریده
به مردی از جهانی برگزیده
خردمندان که ایشان را ببینند
یکایک را ز ویرو بر گزینند
وز یشان شیر مردی کامرانست
کجا در هر هنر گویی جهانست
گر ایشان اخترند او آفتابست
ور ایشان عنبرند او مشک نابست
بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر
به گوهر شاه موبد را برادر
خجسته نام و فرخ بخت رامین
فرشته بر زمین و دیو در زین
به ویرو نیک ماند خوب چهری
گروگان شد همه دلها به مهری
دلیران جهان او را ستایند
که روز جنگ با او برنیایند
به ایران نیست همچون او هنرجوی
شکافند به ژوپین و سنان موی
به توران نیست همچون او کمان ور
به فرمانش رونده مرغ با پر
ز گردان بیش ریزد خون گه روزم
ز یاران بیش گیرد می گه بزم
به گوشش همچو شیر کینهدارست
به بخشش همچو ابر نوبهارست
ابا چندین که دارد مردواری
به دل این داغ دارد کش تو داری
ترا ماند به مهر ای گنبد سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دونیم
نگه کن تا تو چونی او چنانست
چو زر اندود شاخ خیزراست
ترا دیدست و عاشق گشته بر تو
امید مهربانی بسته در تو
همان چشمش که چون نرگس به بارست
چو ابر نوبهاران سیل بارست
همان رویش که تا بنده چو ماهست
ز درد بیدلی همرنگ کاهست
دلی دارد بلا بسیار برده
نهیب عاشقی بسیار خورده
جهان نادیده در مهر اوفتاده
دل و جان را به دیدار تو داده
ترا بخشایم اندر مهر و او را
که بخضودن سزد روی نکو را
شما را دیده ام در قشق بی یار
دو بیدل هر دو بیروزی از این کار
چو ویس ماه روی حور دیدار
شنید از دایه این وارونه گفتار
ندادش تا زمانی دیر پاسخ
سرشک از چشم ریزان بر گل رخ
ز شرم دایه سر در بر فگنده
زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده
پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت
روان را شرم باشد بهترین جفت
چه نیکو گفت خسرو با سپاهی
چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی
ترا گر شرم و دانش یار بودی
زبانت را نه این گفتار بودی
هم از ویرو هم از من شرم بادت
که از ما سوی رامین گشت یادت
مرا گر موی بر ناخن برستی
دل من این گمان بر تو نبستی
اگر تو مادری من دختر تو
وگر تو مهتری من کهتر تو
مرا شوخی و بیشرمی میاموز
که بی شرمی زنان را بد کند روز
دلم را چه شتاب و چه نهیبست
که در وی مر ترا جای فریبست
ز چه بیچاره ام وز چه به دردم
که ناز و شرم خود را در نوردم
هم آلوده شوم در ننگ جاوید
هم از مینو بضویم دست اومید
اگر رامین بهبالا هست چون سرو
به مردی و هنر پیرا
هم او را به خدایش یار بادا
ترا جز مهر رامین کار بادا
مرا او نیست در خور گرچه نیکوست
برادر نیست گرچه همچو ویرست
نه او بفریبدم هر گز به دیدار
نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار
نبایست تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی بهپیشم آوریدن
چرا پاسخ ندادی هر چه بتر
چنانچون با پایمش بود در خور
چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ
زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرینش نا تمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند
دو گیحان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آمد نجویند از خرد نام
اگر تو بخردی با دل بیندیش
ببین تا کام چه ننگ آورد پیش
زنان را گرچه باشد گونهه گون چار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار
هزاران دام جوید مرد بی کام
که کام خویش را گیرد بدان دام
شکار مرد باشاد زن به هرسان
بگیرد مرد او را سخن آسان
بهرنگ گونه گون آرد فرابند
به امید و نوید و سخن سوگند
هزاران گونه بنماید نیازش
به شیرین لابه و نیکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل رانگ
ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
به عشق اندر نیازش ناز گردد
به ناز اندر بلند آواز گردد
تو گویی رام گردد عشق سر کش
که خاکستر شود سوزنده آتش
زن مسکین بهچشمش خوار گردد
فسونگر مرد ازو بیزار گردد
زن بدبخت در دام او فتاده
گرفته ننگ و آب روی داده
زن مسکین فروتن مرد برتن
کمان سر کشی آهحته برزن
نه مرد بی وفا دردش آزرم
نه در نامردمی دارد ازو شرم
نورزد مهر و نیز افسوس دارد
نگوید خوب و ننگش بر شمارد
زن امیدور بود از داغ امید
گدازد همچو برف از تاب خورشید
بهمهر اندر بود چون گور خسته
دل و جانش بهبند مهر بسته
گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان
گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان
بدین سر ننگ و رسواییش بی مر
بدان سر آتش دوزخ برابر
بدان جایی که نیک و بد بپرسند
ز شاهان و جهانداران نترسند
مرا کی دل دهد کردن چنین کار
که شرم خلق باشد بیم دادار
اگر کاری کنم بر کام دیوم
بسوزد مر مرا گیهان خدیوم
و گر راز مرا مردم بدانند
همه کس تخم مهرم بر فشانند
گروهی در تن من طمع دارند
ز کام خویش جستن جان سپارند
گروهی ننگ و رسواییم جوید
بجز زشتی مرا چیزی نگویند
چو کام هر کسی از من بر آید
بجز دوزخ مرا جایی نشاید
پس آن در چون گشایم بر روانم
کزو آید نهیب جاودانم
پناه من به هر کاری خرد باد
که جوید راستی و پرورد داد
امید من بهیزدان باد جاوید
که جزاو نیست شایسته بهامید
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
ز ویس دست کامش دید کوتاه
ز دیگر در مرو را داد پاسخ
که باشد کار نیک از بخت فرخ
ز چرخ آید قصا نز کام مردم
ازیرا بنده آمد نام مردم
تو پنداری بهمردی و دلیری
ز شیران برد شاید طبع بازی
ز چرخ آمد همه چیزی نوشته
نوشته با روان ماسرشته
نوشته جاودان دیگر نگردد
بهرنج و کوشش از ما برنگردد
چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو
برید از شهر و از دیدار شهر
کنون نیز آن بود کت بخت خواهد
نه کام بخت بفزاید نه کاهد
جوابش داد ویس ماه پیکر
که نیک و بد همه بخت آورد بر
ولیکن هر که او کرد بد دید
بسا مردم که یک بد کرد و صد دید
نخستین کار بد آمد ز شهرو
که دادش جفت موبد را به ویرو
بدی او کرد و ما این بد نکردیم
نگر تا درد و انده چند خوردیم
منم بد نام ویرو نیز بد نام
منم بی کام و ویرو نیز بی کام
مرا این پند بس باشد که دیدم
ز بد نامان و بد کاران بریدم
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی بر بخت بندم
من از بخت نکو نه خوار باشم
چو در کار بداو یار باشم
دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین
نه فرزنده منست آزاده رامین
که من فرزند را پشتی نمایم
بدان کز بند مهرش بر گشایم
اگر وی را کند دادار پشتی
نبیند زاسمان هر گز درشتی
شنیدستی مگر گفتار دانا
که هست ایزد به هر کاری توانا
جهان را زیرفرمان آفریدست
همه کاری بهاندازه بریدست
بسی بینی شگفتیهای گیهان
که راز آن شگفتی یافت نتوان
بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش
بسا قارون که گردد خوار و درویش
بسا ویران که گردد کاخ و ایوان
بسا میدان که گردد باغ و بستان
بسا مهتر که گردد خوار و کهتر
بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
ز مهر ار تلخیت باید چشیدن
سر از جنیرش نتوانی کشیدن
قصاگر بر تو راند مهربانی
نباشد جز قصای آسمانی
نه دانش سود دارد نه سواری
نه هشیاری و نه پرهیز گاری
نه تندی سود دارد نه سترگی
نه گنج و گوهر و نام و بزرگی
نه تدبیر و هنر نه پادشایی
نه پرهیز و گهر نه پرسایی
نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند
نه اندرز نکو نه راستی پند
چو مهر آمد بباید ساخت ناچار
ببردن کام و ناکام از کسان بار
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش ندیدی تو مگر دود
چو مهری زین فزونتر آزمایی
سخنهای مرا آنگاه ستایی
تو بینی روشن و من نیز بینم
که من با تو بهمهرم یا بهکینم
ز بخت آید بهانه یا از بخت
زمانه نرم باشد با تو یا سخت
چو جادو بد گمان و بد نهان شد
سخنهای فریبنده بپیراست
به دستان و به نیرنگش بیاراست
چو ویس دلستان را دید غمگین
از آب دیدگان تر کرده بالین
به درد مادر و هجر برادر
گسسته عقد مروارید بربر
بدو گفت ای مرا چون جان شیرین
نه بیماری چه داری سر به بالین
چه دیوست این که جانش نشستست
در هر شادیی بر تو ببستست
گمان کردی به رنج اندر سهی سرو
تو پنداری که در چاهی نه در مرو
سبکتر کن ز دل بار گران را
کزو آسیب سخت آید روان را
نه بس کاری بود اسیب بردن
گذشته یاد کردن درد خوردن
ز غم خردن بتر پتیاره ای نیست
ز خرسندی به او را چاره ای نیست
اگر فرمان بری خرم نشینی
به بخت خویش خرسندی گزینی
صز خرسندید جان را نیک یار است
نه خرسندیت با جان کارزار استص
چو بشنید این سحن ویس دلارام
تو گفتی ایفت لختی در دل آرام
چو خورشیدی سر از بالین بر آورد
ز غنبر سلسله بر گل بگسترد
زمین از رنگ رویش نقش چین گشت
هوا از بوی مویس عنبرین گشت
چه ایوان بود و چه روی دلارام
به رنگ رویش یکدگر هر دو وشی فام
چو باغ جوب رنگ اردیبهشتی
بهشت ایوان و ویس او را بهشتی
رخانش بود گفتی نوبهاران
هم از چشمش برو باریده باران
شخوده نیلگون گشت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدانش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت رخانش
چو نیلوفر بد اندر آبدنش
در آب اشک او دو چشم بی خواب
نکوتر بود از نرگس که در آب
به گریه دایه را گفت این چه روزاست
که گویی آتش آرام سوزست
به هر روزی که نو گردد ز گردون
مرا نو گردد اندوهی دگرگون
گناه از مرو بینم یا ز اختر
و یار زین چرخ خود کام ستمگر
که گویی کوه چون البرز هفتاد
نگون شد ناگهان و بر من افتاد
نه مروست که بود تن گدازست
نه شهرست این که چاه شست بازست
نگارستان و باغ و کاخ شهوار
مرا هستند همچون دوزخ تار
تن من دردها را راه گشست
تو گویی جانم آتشگاه گشست
ز شب بینم بلا وز روز تیمار
پزاید بر دلم زین هردوان بار
به جان که گرآید مرا هوش
بود چون زندگانی بر دلم نوش
من امید از جهان بریدمم
که ویرو را به جواب اندر بدیدم
نشسته بر سمند کوه پیکر
مرو را نیزه در کف تیغ در بر
زنخچیر آمده با شادکامی
بسی کرده به صحرا نیک نامی
به شادی باره را پیشم بتازید
به خوشی مر مرا لختی نوازید
مرا گفتی به آواز چو شکر
که چونی یار من جان برادر
به بیگانه زمین در دست دشمن
بگو تا حال تو چونست بی من
وزان پس دیدمش بامن بخفته
بر سیمین من در بر گرفته
لب طوطی و چشم گاومیشم
بسی بوسید و تازه کرده ریشم
مرا گفتار او کم دوش خواندست
هنوز اندر دل و گوش ماندست
هنوز آن بوی خوش زان پیکر نغز
مرا ماندست در بینی و در مغز
بتر زین کی نماید بخت کینم
که ویرو را همی در خواب بینم
چو گردونم نماید روز چونین
مرا زین پس چه باید جان شیرین
مرا تا من زیم این غم بسنده ست
که جانم مرده و امدام زنده ست
تو دیدی دایه اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو هیچ بنده
همی گفت این سخنهای دل انگیز
شده دو چشم خونریزش گهر نیز
نهاده دایه دستش بر سر و بر
همی گفت ای چراغ و چشم مادر
ترا دایه ز هر دردی فدا باد
غم تو مشنوداد و بد مبیناد
شنیدم هر چه گفتی ای پری روی
فتاد اندر دلم چون آهی و روی
اگرچه درد بر تو بی کرانست
مرا درد تو بر دل بیش از آنست
مبر اندوه کت بردن نه آیین
به تلخی مگذران این عمر شیرین
به رامش دار دل را تا توانی
که دو روزست ما را زندگانی
جهان چون خان راه مردمانست
درنگ ما درو در یک زمانس
بود شادیش یکسر انده آمیغ
نپاید دیر همچون سایهء میغ
جهان را نام او زیرا جهانست
که زی هشیار چون رخش جهانست
چرا از بهر آن اندوه داری
که هست ایدر جهان چون تو گذاری
اگر کامی ز تو بستد زمانه
به صد کام دگر داری بهانه
جوان و کامگار و پادشایی
به شاهی بر گهان فرمان روایی
مکن پدرود یکباره جهان را
مکن در بند جاویدان روان را
به گیتی در جوانان هر که مردند
همه جویان کام و کرد وخوردند
یکایک دل بهچیزی رام دارند
به رامش روز خود پدرام دارند
گروهی صید یوز و باز جویند
گروهی چنگ و بربط ساز جویند
گروهی خیل دارند و شبستان
غلامان و بتان نارپستان
همیدون هر چه پوشیده زنانند
به چیزی هر یکی شادی کنانن
تو با تیمار ویرو مانده و بس
نخواهی در جهان جستن جز او کسی
مرا گفتی که اندر مرو گنده
خدایت را چو ویرو نیست بنده
صاگر چه شاه و خود کام است ویرو
فرشته نیست پرورده به مینوص
به مرو اندر بسی دیدم جوانان
دلیران جهان کضور ستانان
بهبالا همچو سرو جویباری
بهچهره همچو باغ نوبهاری
ز خوبی و دلیری آفریده
به مردی از جهانی برگزیده
خردمندان که ایشان را ببینند
یکایک را ز ویرو بر گزینند
وز یشان شیر مردی کامرانست
کجا در هر هنر گویی جهانست
گر ایشان اخترند او آفتابست
ور ایشان عنبرند او مشک نابست
بهتخمه تا به آدم شاه و مهتر
به گوهر شاه موبد را برادر
خجسته نام و فرخ بخت رامین
فرشته بر زمین و دیو در زین
به ویرو نیک ماند خوب چهری
گروگان شد همه دلها به مهری
دلیران جهان او را ستایند
که روز جنگ با او برنیایند
به ایران نیست همچون او هنرجوی
شکافند به ژوپین و سنان موی
به توران نیست همچون او کمان ور
به فرمانش رونده مرغ با پر
ز گردان بیش ریزد خون گه روزم
ز یاران بیش گیرد می گه بزم
به گوشش همچو شیر کینهدارست
به بخشش همچو ابر نوبهارست
ابا چندین که دارد مردواری
به دل این داغ دارد کش تو داری
ترا ماند به مهر ای گنبد سیم
تو گویی کرده شد سیبی به دونیم
نگه کن تا تو چونی او چنانست
چو زر اندود شاخ خیزراست
ترا دیدست و عاشق گشته بر تو
امید مهربانی بسته در تو
همان چشمش که چون نرگس به بارست
چو ابر نوبهاران سیل بارست
همان رویش که تا بنده چو ماهست
ز درد بیدلی همرنگ کاهست
دلی دارد بلا بسیار برده
نهیب عاشقی بسیار خورده
جهان نادیده در مهر اوفتاده
دل و جان را به دیدار تو داده
ترا بخشایم اندر مهر و او را
که بخضودن سزد روی نکو را
شما را دیده ام در قشق بی یار
دو بیدل هر دو بیروزی از این کار
چو ویس ماه روی حور دیدار
شنید از دایه این وارونه گفتار
ندادش تا زمانی دیر پاسخ
سرشک از چشم ریزان بر گل رخ
ز شرم دایه سر در بر فگنده
زبان بسته ز پاسخ لب ر خنده
پس آنگه سر بر آورد و بدو گفت
روان را شرم باشد بهترین جفت
چه نیکو گفت خسرو با سپاهی
چو شرمت نیست گو آن کن که خواهی
ترا گر شرم و دانش یار بودی
زبانت را نه این گفتار بودی
هم از ویرو هم از من شرم بادت
که از ما سوی رامین گشت یادت
مرا گر موی بر ناخن برستی
دل من این گمان بر تو نبستی
اگر تو مادری من دختر تو
وگر تو مهتری من کهتر تو
مرا شوخی و بیشرمی میاموز
که بی شرمی زنان را بد کند روز
دلم را چه شتاب و چه نهیبست
که در وی مر ترا جای فریبست
ز چه بیچاره ام وز چه به دردم
که ناز و شرم خود را در نوردم
هم آلوده شوم در ننگ جاوید
هم از مینو بضویم دست اومید
اگر رامین بهبالا هست چون سرو
به مردی و هنر پیرا
هم او را به خدایش یار بادا
ترا جز مهر رامین کار بادا
مرا او نیست در خور گرچه نیکوست
برادر نیست گرچه همچو ویرست
نه او بفریبدم هر گز به دیدار
نه تو بفریبیم هر گز بهگه گفتار
نبایست تو گفتارش شنیدن
چو بشنیدی بهپیشم آوریدن
چرا پاسخ ندادی هر چه بتر
چنانچون با پایمش بود در خور
چه نیکو گفت موبد پیش هوشنگ
زنان را آز بیش از شرم و فرهنگ
زنان در آفرینش نا تمامند
ازیرا خویش کام و زشت نامند
دو گیحان گم کنند از بهر یک کام
چو کام آمد نجویند از خرد نام
اگر تو بخردی با دل بیندیش
ببین تا کام چه ننگ آورد پیش
زنان را گرچه باشد گونهه گون چار
ز مردان لابه بپذیرند و گفتار
هزاران دام جوید مرد بی کام
که کام خویش را گیرد بدان دام
شکار مرد باشاد زن به هرسان
بگیرد مرد او را سخن آسان
بهرنگ گونه گون آرد فرابند
به امید و نوید و سخن سوگند
هزاران گونه بنماید نیازش
به شیرین لابه و نیکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل رانگ
ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
به عشق اندر نیازش ناز گردد
به ناز اندر بلند آواز گردد
تو گویی رام گردد عشق سر کش
که خاکستر شود سوزنده آتش
زن مسکین بهچشمش خوار گردد
فسونگر مرد ازو بیزار گردد
زن بدبخت در دام او فتاده
گرفته ننگ و آب روی داده
زن مسکین فروتن مرد برتن
کمان سر کشی آهحته برزن
نه مرد بی وفا دردش آزرم
نه در نامردمی دارد ازو شرم
نورزد مهر و نیز افسوس دارد
نگوید خوب و ننگش بر شمارد
زن امیدور بود از داغ امید
گدازد همچو برف از تاب خورشید
بهمهر اندر بود چون گور خسته
دل و جانش بهبند مهر بسته
گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان
گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان
بدین سر ننگ و رسواییش بی مر
بدان سر آتش دوزخ برابر
بدان جایی که نیک و بد بپرسند
ز شاهان و جهانداران نترسند
مرا کی دل دهد کردن چنین کار
که شرم خلق باشد بیم دادار
اگر کاری کنم بر کام دیوم
بسوزد مر مرا گیهان خدیوم
و گر راز مرا مردم بدانند
همه کس تخم مهرم بر فشانند
گروهی در تن من طمع دارند
ز کام خویش جستن جان سپارند
گروهی ننگ و رسواییم جوید
بجز زشتی مرا چیزی نگویند
چو کام هر کسی از من بر آید
بجز دوزخ مرا جایی نشاید
پس آن در چون گشایم بر روانم
کزو آید نهیب جاودانم
پناه من به هر کاری خرد باد
که جوید راستی و پرورد داد
امید من بهیزدان باد جاوید
که جزاو نیست شایسته بهامید
چو بشنید این سخن دایه از آن ماه
ز ویس دست کامش دید کوتاه
ز دیگر در مرو را داد پاسخ
که باشد کار نیک از بخت فرخ
ز چرخ آید قصا نز کام مردم
ازیرا بنده آمد نام مردم
تو پنداری بهمردی و دلیری
ز شیران برد شاید طبع بازی
ز چرخ آمد همه چیزی نوشته
نوشته با روان ماسرشته
نوشته جاودان دیگر نگردد
بهرنج و کوشش از ما برنگردد
چو بخت آمد ترا بستد ز ویرو
برید از شهر و از دیدار شهر
کنون نیز آن بود کت بخت خواهد
نه کام بخت بفزاید نه کاهد
جوابش داد ویس ماه پیکر
که نیک و بد همه بخت آورد بر
ولیکن هر که او کرد بد دید
بسا مردم که یک بد کرد و صد دید
نخستین کار بد آمد ز شهرو
که دادش جفت موبد را به ویرو
بدی او کرد و ما این بد نکردیم
نگر تا درد و انده چند خوردیم
منم بد نام ویرو نیز بد نام
منم بی کام و ویرو نیز بی کام
مرا این پند بس باشد که دیدم
ز بد نامان و بد کاران بریدم
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی بر بخت بندم
من از بخت نکو نه خوار باشم
چو در کار بداو یار باشم
دگر ره دایه گفت ای سرو سیمین
نه فرزنده منست آزاده رامین
که من فرزند را پشتی نمایم
بدان کز بند مهرش بر گشایم
اگر وی را کند دادار پشتی
نبیند زاسمان هر گز درشتی
شنیدستی مگر گفتار دانا
که هست ایزد به هر کاری توانا
جهان را زیرفرمان آفریدست
همه کاری بهاندازه بریدست
بسی بینی شگفتیهای گیهان
که راز آن شگفتی یافت نتوان
بسا بد کیش کاو گردد نکو کیش
بسا قارون که گردد خوار و درویش
بسا ویران که گردد کاخ و ایوان
بسا میدان که گردد باغ و بستان
بسا مهتر که گردد خوار و کهتر
بسا کهتر که گردد شاه و مهتر
ز مهر ار تلخیت باید چشیدن
سر از جنیرش نتوانی کشیدن
قصاگر بر تو راند مهربانی
نباشد جز قصای آسمانی
نه دانش سود دارد نه سواری
نه هشیاری و نه پرهیز گاری
نه تندی سود دارد نه سترگی
نه گنج و گوهر و نام و بزرگی
نه تدبیر و هنر نه پادشایی
نه پرهیز و گهر نه پرسایی
نه شهرو دیدن و نه خویش و پیوند
نه اندرز نکو نه راستی پند
چو مهر آمد بباید ساخت ناچار
ببردن کام و ناکام از کسان بار
به یاد آید ترا گفتار من زود
کزین آتش ندیدی تو مگر دود
چو مهری زین فزونتر آزمایی
سخنهای مرا آنگاه ستایی
تو بینی روشن و من نیز بینم
که من با تو بهمهرم یا بهکینم
ز بخت آید بهانه یا از بخت
زمانه نرم باشد با تو یا سخت
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ فرستادن ویرو پیش موبد
پس آنگه پاسخی کردش بآیین
به پاین تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکنما
بزرگا کینه جویاخویس کامی
چه پیش آمد ترا از خویش کامی
بجز اندهگنی و زشت نامی
تو شاه و شهریار و پادشایی
به کام خویشتن فرمان روایی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کاری نکو دانسته باشی
تو از ما مهتری باید که گفتار
نگویی جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسی بیش داری
چرا دل را ز کینهء ریش داری
میان ما همی کینه نباید
که کین با دوستی در خور نیاید
اگر تو یافته گویی ما نگویم
و گر تو کینه جویی ما نجویم
تو بفرستاده ای را ز خانه
چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمانپرستم
مرو را در زمان زی تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوی تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندی
که هر گز ناید از من ناپسندی
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانی که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نام جوییم
سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردی سوی کهتر
تو خود تنها شدستی پیش داور
زدستی لافهای گونه گونه
بسی گفته سخنهای ننونه
به جنگ دینور تو فخر کردی
مرا بوده درو آیین مردی
مرا گفتی همان تیغم به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتی مگر کردی فراموش
که زخمم چون ببرد از جان توهوش
مگر زخم مرا در خواب دیدی
که در بیداریش نایاب دیدی
سخنها کان مرا بایست گفتی
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتستی سراسر
نهادستی کله بر جای افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بر بخوانی
شوم پیدابسی ننگ نهانی
دگر طعنه زدی بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردی و خرد را پیش گیرند
به گه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینی که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بضویم
کنم مردی به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
در آن میدن که گردان کینه ورزند
به یک سو نه سخن مردی بیاور
که ما را مردی است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو شرمه غشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند
از آن پاسخ به کار خویش در ماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وی ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزاد و از تندی پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردی از اندیشه آزاد
ترا زی من به زشتی یاد کردند
بدانستم که بر بیدار کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانی بر نشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکو خواه
بکن اکنون تو ساز میزبانی
در آن ایوان و باغ خسروانی
که من یک ماه زی تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در آزارم نداری
هم اکنون ویسه را پیش من آری
که ویسم خواهر آمد یو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهء بی مر به شهرو
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دو چشمم رامش از خواب اندر آمد
به جوی آشتی آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشید به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتی خود عروسی آن زمان بود
یکی مه شادی و نخچیر کردند
گهی چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوی مرو رفتند
به پاین تلخ و از آغاز شیرین
مرو را گفت شاها نیکنما
بزرگا کینه جویاخویس کامی
چه پیش آمد ترا از خویش کامی
بجز اندهگنی و زشت نامی
تو شاه و شهریار و پادشایی
به کام خویشتن فرمان روایی
چنان باید که تو آهسته باشی
همه کاری نکو دانسته باشی
تو از ما مهتری باید که گفتار
نگویی جز بآیین و سزاوار
خردمندان سخن بر داد گویند
همیشه نام نیک از داد جویند
خرد از هر کسی بیش داری
چرا دل را ز کینهء ریش داری
میان ما همی کینه نباید
که کین با دوستی در خور نیاید
اگر تو یافته گویی ما نگویم
و گر تو کینه جویی ما نجویم
تو بفرستاده ای را ز خانه
چه بندی بر کسی دیگر بهانه؟
نه نامه باید ایدر نه پیمبر
زن اینک هر کجا خواهی همی بر
اگر فرمان دهی فرمانپرستم
مرو را در زمان زی تو فرستم
به جان من که تا ایدر رسیدم
مگر او را سه بار افزون ندیدم
و گر بینم چه ننگ آید ز دیدن
مرا از خواهرم نتوان بریدن
چو باشد بانوی تو خواهر من
چه باشد گر نشیند هم بر من
نگر تا بر من این تهمت نبندی
که هر گز ناید از من ناپسندی
اگر عقلت مرا نیکو بسنجد
بداند کاین سخن در من نکنجد
ز ویسه پاسخ این آمد که دادم
تو خود دانی که من بر راه دادم
سخن اکنون ز نام خویش گوییم
که هر یک در هنرها نام جوییم
سخن آن گوچه با دشمن چه با دوست
که هر کو بشنود گوید که نیکوست
بدین نامه که کردی سوی کهتر
تو خود تنها شدستی پیش داور
زدستی لافهای گونه گونه
بسی گفته سخنهای ننونه
به جنگ دینور تو فخر کردی
مرا بوده درو آیین مردی
مرا گفتی همان تیغم به جایست
که از روی زمین دشمن زدایست
اگر تیغ تو از پولاد کردند
نه شمشیر من شمشاد کردند
اگر تیغ تو برّد خود و خفتان
ببرّد تیغ من خارا و سندان
مرا گفتی مگر کردی فراموش
که زخمم چون ببرد از جان توهوش
مگر زخم مرا در خواب دیدی
که در بیداریش نایاب دیدی
سخنها کان مرا بایست گفتی
به نام خویش و نام تو نهفتن
درین نامه تو گفتستی سراسر
نهادستی کله بر جای افسر
دو چشم شوخ به باشد ز دو گنج
بگوید هر چه خواهد شوخ بیرنج
گر این نامه به لشکر بر بخوانی
شوم پیدابسی ننگ نهانی
دگر طعنه زدی بر گوهر من
که بهتر بد ز بابم مادر من
گهر مردان ز نام خویش گیرند
چو مردی و خرد را پیش گیرند
به گه رزم گوهر چون پژوهند
ز گرز و خنجر و ژوپین شکوهند
اگر پیش آییم بر دشت پیگار
تو خود بینی که با تو چون کنم کار
به آب تیغ گوهر را بضویم
کنم مردی به کردار و نگویم
چه گوهر چه سخن دانگی نیرزند
در آن میدن که گردان کینه ورزند
به یک سو نه سخن مردی بیاور
که ما را مردی است امروز یاور
به جا آریم هر یک نام و کوشش
که تا خود چون کند دادار بخشش
چو پیگ از نزد ویرو شد بر شاه
مرو را یافت با لشکرش در راه
هوا چون بیشه دید از رمح و نیزه
چو شرمه غشته در ره سنگریزه
چو شاه آن پاسخ دلگیر بر خواند
از آن پاسخ به کار خویش در ماند
کجا او را گمان آمد که ویرو
کند با وی ز بهر ویس نیرو
چو در نامه سخانها دید چونان
شد از آزاد و از تندی پشیمان
همان گه نزد ویرو کس فرستاد
که ما را کردی از اندیشه آزاد
ترا زی من به زشتی یاد کردند
بدانستم که بر بیدار کردند
کنون از پشت رخش کین بجستم
به خنگ مهربانی بر نشستم
منم مهمان تو یک ماه در ماه
چنان چون دوستداران نکو خواه
بکن اکنون تو ساز میزبانی
در آن ایوان و باغ خسروانی
که من یک ماه زی تو میهمانم
ترا یک سال از آن پس میزبانم
نگر تا در آزارم نداری
هم اکنون ویسه را پیش من آری
که ویسم خواهر آمد یو برادر
همان شهرو جهان افروز مادر
چو آمد پاسخ موبد به ویرو
درود و هدیهء بی مر به شهرو
دگر ره دیو کینه روی بنهفت
گل شادی به باغ مهر بشکفت
دو چشمم رامش از خواب اندر آمد
به جوی آشتی آب اندر آمد
دگر ره ویس بانو را ببردند
چو خورشید به شاهنشه سپردند
دل هر کس بدیشان شادمان بود
تو گفتی خود عروسی آن زمان بود
یکی مه شادی و نخچیر کردند
گهی چوگان زدند گه باده خوردند
پس از یک مه ره خانه گرفتند
ز بوم ماه سوی مرو رفتند
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن ویس رامین را
سمن ویس گریان بر لب بام
لب بام از رخش گشته وشی فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
اگر چه دلش بر رامین همی سوخت
زرشک رگته کین دل همی توخت
چو برزد آتش مهر از دلش تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
در افگندی به میدان سخن گوی
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتی ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جویان در جهان آب
برفتی تا نبینی خشم و نازم
ببردی کبگ مهر از پیش بازم
گهی جستن ز رویم یادگاری
گهی جستی ز هجرم غمگساری
نبودت چاره ای جز یار دیگر
گرفتی تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاین سراسر راست گفتی
نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی
چرا آن بیهده نامه نبشتی
چرا گفتی مرا در نامه زشتی
چرا بر دایه خشم آلود بودی
مرو را آن همه خواری نمودی
که فرمودت که پیش دشمنانش
ز پیش خویش همچون سگ برانش
ترا پندی دگم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری
چو بنمایی ز دل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را
به جنگ اندر خردمند نکو رای
بماند آشتی را لختکی جای
ترا دیو آنچنان کین در دل افگند
که تخم آشتی از دلت بر کند
تو نشنیدی که دو دیو ژیانند
همیشه در تن مردم نهانند
یکی گوین بکن این کار و مندیش
کزو سودی بزرگ آید ترا پیش
چو کرده بیاید آن دگر یار
بدو گوید چرا کردی چنین کار
ترا آن دیو پیشین کرد نادان
کنون دیو پسین کردت پشیمان
نبایست از بنه آزار جستن
کنون این پوزش بسیار جستن
گنه نا کردن و بی باک بودن
بسی آسان از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به از پس داروی بسیار خوردن
ترا گر این خرد آن گاه بودی
زبانت لختکی کوتاه بودی
مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز
نبودی گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون
پشیمان گشت جان من همیدون
همی گویم چرا روی تو دیدم
و گر دیدم چرا مهرت گزیدم
کنون تو همچو آبی من چو آتش
تو بس رامی و من بس تند و سر کش
نباشم زین سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز
لب بام از رخش گشته وشی فام
نشد سنگین دلش بر رام خشنود
که نقش از سنگ خارا نستر زود
اگر چه دلش بر رامین همی سوخت
زرشک رگته کین دل همی توخت
چو برزد آتش مهر از دلش تاب
بیامد رشک و بر آتش فشاند آب
بدو گفت ای فریبنده سخن گوی
در افگندی به میدان سخن گوی
به خواهش باد را نتوان گرفتن
فروغ خور به گل نتوان نهفتن
اگر رفتی ز مهر من به گوراب
بسان تشنه جویان در جهان آب
برفتی تا نبینی خشم و نازم
ببردی کبگ مهر از پیش بازم
گهی جستن ز رویم یادگاری
گهی جستی ز هجرم غمگساری
نبودت چاره ای جز یار دیگر
گرفتی تا شدت اندوه کمتر
گرفتم کاین سراسر راست گفتی
نه خوش خوردی نه بی تیمار خفتی
چرا آن بیهده نامه نبشتی
چرا گفتی مرا در نامه زشتی
چرا بر دایه خشم آلود بودی
مرو را آن همه خواری نمودی
که فرمودت که پیش دشمنانش
ز پیش خویش همچون سگ برانش
ترا پندی دگم گر گوش داری
به دانش بشنوی گر هوش داری
چو بنمایی ز دل پنداشتی را
بمانی جای لختی آشتی را
به جنگ اندر خردمند نکو رای
بماند آشتی را لختکی جای
ترا دیو آنچنان کین در دل افگند
که تخم آشتی از دلت بر کند
تو نشنیدی که دو دیو ژیانند
همیشه در تن مردم نهانند
یکی گوین بکن این کار و مندیش
کزو سودی بزرگ آید ترا پیش
چو کرده بیاید آن دگر یار
بدو گوید چرا کردی چنین کار
ترا آن دیو پیشین کرد نادان
کنون دیو پسین کردت پشیمان
نبایست از بنه آزار جستن
کنون این پوزش بسیار جستن
گنه نا کردن و بی باک بودن
بسی آسان از پوزش نمودن
ز خورد ناسزا پرهیز کردن
به از پس داروی بسیار خوردن
ترا گر این خرد آن گاه بودی
زبانت لختکی کوتاه بودی
مرا نیز ار خرد بودی ز آغاز
نبودی گاه مهرم چون تو انباز
چنان چون تو پشیمان گشتی اکنون
پشیمان گشت جان من همیدون
همی گویم چرا روی تو دیدم
و گر دیدم چرا مهرت گزیدم
کنون تو همچو آبی من چو آتش
تو بس رامی و من بس تند و سر کش
نباشم زین سپس با تو هم آواز
نباشد آب و آتش را به هم ساز