عبارات مورد جستجو در ۴۲۱ گوهر پیدا شد:
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
آنکه می گرید
آنکه می گردد با گردش شب
گفت و گو دارد با من به نهان.
از برای دل من خندان ست
آنکه می آید خندان خندان.
مردم چشمم در حلقه چشم من اسیر
می شتابد از پیش.
رفته است از من، از آن گونه که هوش من از قالب سر
نگه دور اندیش.
تا بیابم خندان چه کسی
و آنکه می گرید با او چه کسی ست.
رفته هر محرم از خانه من
با من غمزده یک محرم نیست.
آب می غرد در مخزن کوه
کوه ها غمناک اند
ابر می پیچد، دامان اش تر.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته سر.
من بر آن خنده که او دارد می گریم
و بر آن گریه که اوراست به لب می خندم.
و طراز شب را، سرد و خاموش
بر خراب تن شب می بندم.
چه به خامی به ره آمد کودک!
چه نیابیده همه یافته دید!
گفت: راهم بنما
گفتم او را که: بر اندازه بگو
پیش تر بایدت از راه شنید
هم چنان لیکن می غرد آب.
زخم دارد به نهان می خندد.
خنده ناکی می گرید.
خنده با گریه بیامیخته شکل
گل دوانده است بر آب.
هر چه میگردد از خانه به در
هر چه می غلتد، مدهوش در آب.
کوه ها غمناک اند
ابرها می پیچند.
وز فراز دره (اوجا)ی جوان
بیم آورده برفراشته قد.

نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در شب تیره
در شب تیره چو گوری که کند شیطانی
وندر آن دام دل افسایش را
دهد آهسته صفا،
زیک زیک، زیک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
بال از او خیسیده
پای از او پیچیده.
شده پرچین اش دامی و من اش دام گوشا.
معرفت نیست دریغا! در او
آن دل هرزه درا.
که به جای آوردم
وانهد با خود، در راه مرا.
زیک زیک، زیک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
هاد
طوفان زده ست هیات دریا
و انگیخته نهفت صدایی
در گوشه ها نهان
دریای بی کران.
اندیشه های گوش ات را
با گوش های پر شده ز اندیشه های دور
می دار جفت.
با آن صدا نهفت
می باش هم نوا.
با آن خبر که هیات دریای تیره گفت.
دور آمدش ره و دیر آمدش سفر
وین ست از او خبر.
هر دم خیالی، در خواب می خورد
از لخته جگر.
خواب و خیالش می برد
زین تنگ ره به در.
برداشته است ره ولی اکنون
پیشی گرفته هر قدم اش از قدم که هست.
با آن که بسته اند
هر راهی و دری
او خواهد آمد با این خبر درست.
آمد شدن که دارد نازشت و عشوه ای ست
با آن نگار مست.
رقص نشاط حوصله دیر پای وصل
پیچانده ست اگر از پایش
پاهای او اگر از دست
رمزی ست تا به راه نماند.
- و آویخته به سرکش هر موج –
اندیشه ای ست او را
تا بر نشانه راست نشاند.
معصوم من او خواهد بود
با وی که بود شیطنت، گشته منجمد
در گور گوش هایش، مقهور ماند و مرد
حرفی که داشت با وی تهدید
تا لحظه اید.
کشتی رساندگانش به ساحل
خواهند هر جدار شکستن
گر بر سریر ساحل حائل.
او خواهد آمد.
اندر تک طلسم بهم ریخته که بود
بزدوده ست رنگ ز هر نقشه ای و نیست
از هیچ نقشه سود.
با آن نگاه ها که بمردند
در یاس حبس خانه تاریک چشم ها
خواهند زنده از دم او خاست.
با شانه های برهنه
اینک پذیرش قدم اش را
از جای خاست خواهند.
آن رهسپار دیر سفر را
تا دیده پیکرش آرایش
آراست خواهند.
او خواهد آمد
بی دشمنان که زهره نیارند.
با او چو دوست بود
با دوستان که حیله بد جوی
چون دشمنان
می دادشان نمود.
با کوششی به نشانه
با جوششی که امان ببریده ست
از هر فسون و فسانه.
با نوبتی که زخم شکستن
بر زخم استخوان بفزوده ست.
با آن صدا که از رگ دریا شکافته
هم چون خیال ناگه بیدار محرمان.
طوفان زده ست هیات دریا.
و انگیخته نهفت صدایی
در گوش ها نهان
دریای بی کران.
احمد شاملو : هوای تازه
مردِ مجسمه
در چشمِ بی‌نگاهش افسرده رازهاست
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنج‌هایِ رازِ درونش نیازهاست.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمی‌داند.

زین‌روی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه [که ندارد به چشمِ خویش]
بنشسته
سال‌هاست که می‌رانَد.



مژگان به هم نمی‌زند از دیده‌گانِ باز.

افسونِ نغمه‌هایِ شبانگاهِ عابران
اشباحِ بی‌تکان و خموش و فسرده را
از حجره‌هایِ جِن‌زده‌یِ اندرونِ او
یک دَم نمی‌رمانَد.

از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نیست...

شب‌ها سحر شده‌ست
رفته‌ست روزها،
او بی‌خیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی [که نیست‌اش
اسبابِ بودنی]
پَر باز کرده است،
وز چشمِ بی‌نگاه
سویِ بی‌نهایتی
پرواز کرده است.



می‌کاود از دو چشم
در رنگ‌هایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.

زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پرده‌هایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.

یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
هم از لبانِ خامُش و تودار و بسته‌اش
رازی نگفته را...

بهمن ۱۳۲۷
مجله‌ی سخن

احمد شاملو : باغ آینه
شب‌گیر
برای ادیب خوانساری و سِحرِ صدایش
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمه‌اش وای، آب‌خوردش جوی خون.
دانه‌اش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهواره‌ی جنبانِ شک.
لانه می‌جنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش می‌خراشد جانِ مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی می‌زند در قعرِ آن
گاه وایی می‌کشد از سوزِ جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بی‌پایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دست‌وپایی می‌زنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نه‌ش غمِ جان است و نه‌ش پروای نام
می‌زند وایی به ظلمت، والسلام.
۱۳۳۸

احمد شاملو : باغ آینه
مرثیه
نیمروز...
نیمروز...

بی‌آن‌که آفتاب را در نصف‌النهارِ خوف‌انگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقاب‌های گول و پرده‌های هزاران‌ریشگیِ باران آیا
زمان از نیم‌وزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی می‌گرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟



نیشخندها لبانِ تازه‌تری می‌جویند
و چندان‌که از جُستجوی بی‌حاصل بازمی‌مانند
به لبانِ ما بازمی‌آیند.



از راه‌های پُرغبار، مسافرانِ خسته فرامی‌رسند...

«ــ شست‌وشوی پاهای آبلگونِ شما را آبِ عطرآلوده فراهم کرده‌ایم
ای مردانِ خسته
به خانه‌های ما فرود آیید!»

«ــ در بستری حقیر، امیدی به جهان آمده است.
ای باکرگانِ اورشلیم! راهِ بیت‌اللحم کجاست؟»

و زائرانِ خسته، سرودگویان از دروازه‌ی بیت‌اللحم می‌گذرند و در جُل‌جُتای چشم‌به‌راه، جوانه‌ای کاج، در انتظارِ آن‌که به هیأتِ صلیبی درآید، در خاموشیِ شتاب آلوده‌ی خویش، به جانبِ آسمانِ تهی قد می‌کشد.



نیمروز...
نیمروز...

«ــ در پسِ ابر و نقاب و پرده، آیا
زمان از نیمروز گذشته است؟
و شبِ جاودانه آیا
دیگر چندان دور نیست؟»

و زمینی که به سردی می‌گراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگ‌آورانِ کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشیِ ابدی بود.



عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.
حنجره‌های تهی، سرودی دیگرگونه می‌خوانند، گویی خداوندِ بیمار درگذشته است.
هان! عزای جاودانه آیا از چه هنگام آغاز گشته است؟



رگبارهای اشک، شوره‌زارِ ابدی را باور نمی‌کند.
رگبارِ اشک، شوره‌زارِ ابدی را بارور نمی‌کند
رگبارهای اشک، بی‌حاصل است
و کاجِ سرفرازِ صلیب چنان پُربار است
که مریمِ سوگوار
عیسای مصلوبش را بازنمی‌شناسد.

در انتهای آسمانِ خالی، دیواری عظیم فروریخته است
و فریادِ سرگردانِ تو
دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت...

۱۳۳۸

احمد شاملو : شکفتن در مه
صبوحی
برای م. آزرم
به پرواز
شک کرده بودم
به هنگامی که شانه‌هایم
از وبالِ بال
خمیده بود،
و در پاکبازیِ معصومانه‌ی گرگ و میش
شب‌کورِ گرسنه‌چشمِ حریص
بال می‌زد.

به پرواز
شک کرده بودم من.



سحرگاهان
سِحرِ شیری‌رنگیِ نامِ بزرگ
در تجلی بود.

با مریمی که می‌شکفت گفتم: «شوقِ دیدارِ خدایت هست؟»
بی‌که به پاسخ آوایی برآرد
خستگی باز زادن را
به خوابی سنگین
فرو شد
همچنان
که تجلّی ساحرانه‌ی نامِ بزرگ؛

و شک
بر شانه‌های خمیده‌ام
جای‌نشینِ سنگینی‌ِ توانمندِ بالی شد
که دیگر بارَش
به پرواز
احساسِ نیازی
نبود.

۱۳۴۷ توس

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
که‌ایم و کجاییم
چه می‌گوییم و در چه کاریم؟

پاسخی کو؟

به انتظارِ پاسخی
عصب می‌کِشیم
و به لطمه‌ی پژواکی
کوهوار
درهم می‌شکنیم.

آذرِ ۱۳۵۷
لندن
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
مردِ مصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحه‌ی دست و پایش به درونش می‌دوید
در حفره‌ی یخ‌زده‌ی قلبش
در تصادمی عظیم
منفجر می‌شد
و آذرخشِ چشمک‌زنِ گُدازه‌ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن می‌کرد.

دیگربار نالید:
«ــ پدر، ای مهرِ بی‌دریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده‌ای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!»
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
«ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
می‌کند.

جاودانگی‌ست این
که به جسمِ شکننده‌ی تو می‌خَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ‌ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.

به جز این‌ات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه‌ی ناچیز!»



و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته‌ی ریس‌بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می‌نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی‌ خویش می‌گریست.



مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین‌تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده‌ی دستانش آویخته بود:
«ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاری‌ام کن یاری‌ام کن یاری‌ام کن!»

و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی‌مرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره‌کشان که:
«ــ یاوه منال!
تو را در خود می‌گُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویده‌شدن تاب آر!»



و در آن هنگام
برابرِ دکه‌ی ریس‌فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه‌ی سی‌پاره‌ی نقره در مُشتش.
حلقه‌ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه‌ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.



مرد مصلوب
از لُجِّه‌ها‌ی سیاهِ بی‌خویشی برآمد دیگربار سایه‌ی مصلوب:
«ــ به ابدیت می‌پیوندم.
من آبستنِ جاودانگی‌ام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می‌گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک می‌گذارند:
El Cristo Rey!»
«Viva, Viva el Cristo Rey!




و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.



مردِ تلخ که بر شاخه‌ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
«ــ چنین است آری.
می‌بایست از لحظه
از آستانه‌ی زمان تردید
بگذرد
و به گستره‌ی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکی‌ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می‌شکند، مردانه باش!»

حلقه‌ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.



شبح مصلوب در دل گفت:

«ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانه‌ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!»

درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:

«ــ اما به نزدیکِ خویش چه‌ام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی‌ست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بی‌انتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُ‌القدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیه‌ی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّه‌ی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربه‌زیر
در سایه‌سارِ گردن‌فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!»

با آهی تلخ
کوتاه و تلخ

سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
«مسیحیت»
شد.



کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.

زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.

زیرِ خاک‌پُشته‌ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۶۵

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
دوستت می‌دارم بی...
دوستت می‌دارم بی‌آنکه بخواهمت.



سال‌گَشتگی‌ست این
که به خود درپیچی ابروار
بِغُرّی بی‌آنکه بباری؟

سال‌گشتگی‌ست این
که بخواهی‌اش
بی‌اینکه بیفشاری‌اش؟

سال‌گشتگی‌ست این؟
خواستن‌اش
تمنایِ هر رگ
بی‌آنکه در میان باشد
خواهشی حتا؟

نهایتِ عاشقی‌ست این؟
آن وعده‌ی دیدارِ در فراسوی پیکرها؟

۲۲ خردادِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : مدایح بی‌صله
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
پرتوی که می‌تابد از کجاست؟
یکی نگاه کن
در کجای کهکشان می‌سوزد این چراغِ ستاره تا ژرفای پنهانِ ظلمات را به اعتراف بنشاند:
انفجارِ خورشیدِ آخرین
به نمایشِ اعماقِ غیاب
در ابعادِ دلهره.



آن
ماه نیست
دریچه‌ی تجربه است
تا یقین کنی که در فراسوی این جهازِ شکسته‌سُکّان نیز
آنچه می‌شنوی سازِ کَج‌کوکِ سکوت است.

تا
یقین کنی.
تنها
ماییم
ــ من و تو ــ
نظّارِگانِ خاموشِ این خلأ
دل‌افسردگانِ پادرجای
حیرانِ دریچه‌های انجمادِ همسفران.

دستادست ایستاده‌ایم
حیرانیم اما از ظلماتِ سردِ جهان وحشت نمی‌کنیم
نه
وحشت نمی‌کنیم.

تو را من در تابشِ فروتنِ این چراغ می‌بینم آن‌جا که تویی،
مرا تو در ظلمتکده‌ی ویران‌سرای من در می‌یابی
این‌جا که منم.

۵ شهریورِ ۱۳۶۸
خانه‌ی دهکده

سهراب سپهری : شرق اندوه
بودهی - Bodhi
آنی بود ، در ها وا شده بود .
برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ .پرده مگر تا
شده بود؟
من رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنهاشده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ، بودا شده بود.
سهراب سپهری : شرق اندوه
شکپوی
بر آبی چین افتاد ،سیبی به زمین افتاد.
گامی ماند. زنجره خواند.
همهمه ای : خندید. بزمی بود، برچیدند.
خوابی از چشمی بالا رفت. این رهرو تنها رفت ، بی ما رفت.
رشته گسست: من پیچم، من تابم. کوزه شکست: من آبم.
این سنگ ، پیوندش با من کو ؟ آن زنبور ، پروازش تا من کو؟
نقشی پیدا آیینه کجا؟ این لبخند، لب ها کو؟ موج آمد، دریا کو؟
می بویم، بو آمد. از هر سو، های آمد، هو آمد. من رفتم، او آمد، او آمد.
سهراب سپهری : شرق اندوه
لب آب
دیشب، لب رود، شیطان زمزمه داشت.
شب بود و چراغک بود.
شیطان ، تنها، تک بود.
باد آمده بود، باران زده بود: شب تر ، گل ها پرپر.
بویی نه براه.
ناگاه
آیینه رود، نقش غمی بنمود: شیطان لب آب.
خاک سایه در خواب.
زمزمه ای می مرد.بادی می رفت، رازی می برد.
سهراب سپهری : شرق اندوه
نا
باد آمد ، در بگشا، اندوه خدا آورد.
خانه بروب ، افشان گل ، پیک آمد ، پیک آمد، مژده ز نا آورد.
آب آمد، آب آمد، از دشت خدایان نیز، گل های سیا آورد.
ما خفته ، او آمد، خنده شیطان را بر لب ما آورد.
مرگ آمد
حیرت ما را برد،
ترس شما آورد.
در خاکی ، صبح آمد، سیب طلا، از باغ طلا آورد.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
رویا زدگی شکست : پهنه به سایه فرو بود.
زمان پرپر می شد.
از باغ دیرین ، عطری به چشم تو می نشست.
کنار مکان بودیم. شبنم دیگر سپیده همی بارید.
کاسه فضا شکست. در سایه - باران گریستم، و از چشمه غم بر آمدم.
آلایش روانم رفته بود. جهان دیگر شده بودم.
در شادی لرزیدم ، و آن سو را به درودی لرزاندم.
لبخند در سایه روان بود . آتش سایه ها در من گرفت : گرداب آتش شدم.
فرجامی خوش بود: اندیشه نبود.
خورشید را ریشه کن دیدم.
و دروگر نور را ، در تبی شیرین ، با لبی فرو بسته ستودم.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
شکست ترانه
میان این سنگ و آفتاب ، پژمردگی افسانه شد.
درخت، نقشی در ابدیت ریخت.
انگشتانم برنده ترین خار را می نوازد.
لبانم به پرتو شوکران لبخند می زند.
- این تو بودی که هر وزشی، هدیه ای ناشناس به دامنت
می ریخت؟
- و اینک هر هدیه ابدیتی است.
- این تو بودی که طرح عطش را بر سنگ نهفته ترین چشمه کشیدی؟
- و اینک چشمه نزدیک، نقشش در خود می شکند.
- گفتی نهال از طوفان می هراسد.
- و اینک ببالید، نو رسته ترین نهالان!
که تهاجم بر باد رفت.
- سیاه ترین ماران می رقصند.
- و برهنه شوید، زیباترین پیکرها!
که گزیدن نوازش شد.
سهراب سپهری : آوار آفتاب
پرچین راز
بیراهه ها رفتی، برده گام ، رهگذر راهی از من تا بی انجام ، مسافر میان سنگینی پلک و جوی سحر !
در باغ نا تمام تو ، ای کودک ! شاخسار زمرد تنها نبود ، بر زمینه هولی می درخشید.
در دامنه لالایی ، به چشمه وحشت می رفتی ، بازوانت دو ساحل نا همرنگ شمشیر و نوازش بود.
فریب را خندیده ای ، نه لبخند را، نا شناسی را زیسته ای ، نه زیست را.
و آن روز ، و آن لحظه ، از خود گریختی ، سر به بیابان یک درخت نهادی ، به بالش یک وهم.
در پی چه بودی ، آن هنگام ، در راهی از من تا گوشه گیر ساکت آیینه ، در گذری از میوه تا اضطراب رسیدن ؟
ورطه عطر را بر گل گستردی ، گل را شب کردی ، در شب گل تنها ماندی ، گریستی .
همیشه - بهار غم را آب دادی ،
فریاد ریشه را در سیاهی فغضا روشن کردی ، بر بت شکوفه شبیخون زدی ، باغبان هول انگیز!
و چه از این گویاتر، خوشه شک پروردی.
و آن شب ، آن تیره شب ، در زمین بستر بذر گریز افشاندی .
و بالین آغاز سفر بود ، پایان سفر بود،دری به فرود،روزنه ای به اوج.
گریستی، ((من))بیخبر، برهر جهش در هر آمد، هر رفت.
وای((من))، کودک تو،در شب صخره ها،از نیلی بالا چه می خواست؟
چشم انداز حیرت شده بود، پهنه انتظار، ربوده راز گرفته نور.
و تو تنهاترین ((من)) بودی.
وتونزدیکترین((من)) بودی.
وتورساترین ((من)) بودی، ای((من)) سحرگاهی، پنجره ای برخیرگی دنیاها سرانگیز!
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
اکنون هبوط رنگ
سال میان دو پلک را
ثانیه هایی شبیه راز تولد
بدرقه کردند.
کم کم ، در ارتفاع خیس ملاقات
صومعه نور
ساخته می شد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد ترکیب سنگ ها می شد.
حنجره ای در ضخامت خنک باد
غربت یک دوست را
زمزمه می کرد.
از سر باران
تا ته پاییز
تجربه های کبوترانه روان بود.
باران وقتی که ایستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
باغی در صدا
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.