عبارات مورد جستجو در ۲۷۶۱ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۴
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۱۵
ملکالشعرای بهار : غزلیات
غزل ۹
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامهات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بیدولتان عار است دانا را و لیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است
از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهٔ چین است مشکین خامهات کآثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چنین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بیدولتان عار است دانا را و لیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۸
سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست
کس ار بزرگ شد از گفتهٔ بزرگ، رواست
چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج
هر آن سخن که نپیوست با معانی راست
شنیدهای که به یک بیت فتنهای بنشست
شنیدهای که ز یک شعر کینهای برخاست
سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست
گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست
صنیع دانا انگارهٔ دل داناست
چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی
چو مرد والا شد، گفتههای او والاست
سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است
گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
کلام هر قوم انگارهٔ سرایر اوست
اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است
تفاوتی که به شهنامهها ببینی راست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه
نشان همت فردوسی است، بیکم و کاست
عتابهای غیورانه و شجاعتها
دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
محاورات حکیمانه و درایتهاش
گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست
صریح گوید گفتارهای او کاین مرد
به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟
جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی
نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست
درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر
اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست
یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی
به صد لباس مخالف به بازی آمده راست
امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش
وزیر روشن رای است و شاعری شیداست
مکالمات ملوک و محاوارت رجال
همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست
برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر
درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست
به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم
به احتشام سکندر، به مکرمت داراست
به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب
به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست
عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار
خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست
به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه
به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست
به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر
که هر وزیری دارای صد هزار دهاست
به بزمسازی، مانند باده نوش ندیم
به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست
به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار
گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست
به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟
حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست
کس ار بزرگ شد از گفتهٔ بزرگ، رواست
چه جد، چه هزل، درآید به آزمایش کج
هر آن سخن که نپیوست با معانی راست
شنیدهای که به یک بیت فتنهای بنشست
شنیدهای که ز یک شعر کینهای برخاست
سخن گر از دل دانا نخاست، زیبا نیست
گرش قوافی مطبوع و لفظها زیباست
کمال هر شعر اندر کمال شاعر اوست
صنیع دانا انگارهٔ دل داناست
چو مرد گشت دنی، قولهای اوست دنی
چو مرد والا شد، گفتههای او والاست
سخاوت آرد گفتار شاعری که سخی است
گدایی آرد اشعار شاعری که گداست
کلام هر قوم انگارهٔ سرایر اوست
اگر فریسهٔ کبر است یا شکار ریاست
نشان سیرت شاعر ز شعر شاعر جوی
که فضل گلبن، در فضل آب و خاک و هواست
نشان خوی دقیقی و خوی فردوسی است
تفاوتی که به شهنامهها ببینی راست
جلال و رفعت گفتارهای شاهانه
نشان همت فردوسی است، بیکم و کاست
عتابهای غیورانه و شجاعتها
دلیل مردی گوینده است و فخر او راست
محاورات حکیمانه و درایتهاش
گواه شاعر در عقل و رای حکمتزاست
صریح گوید گفتارهای او کاین مرد
به غیرت از امرا و به حکمت از حکماست
کجا تواند یک تن دو گونه کردن فکر ؟
جز آنکه گویی دو روح در تنی تنهاست
به صد نشان هنر اندیشه کرده فردوسی
نعوذ بالله پیغمبر است اگر نه خداست
درون صحنهٔ بازی، یکی نمایشگر
اگر دو گونه نمایش دهد، بسی والاست
یکی به صحنهٔ شهنامه بین که فردوسی
به صد لباس مخالف به بازی آمده راست
امیر کشور گیر است و گرد لشکر کش
وزیر روشن رای است و شاعری شیداست
مکالمات ملوک و محاوارت رجال
همه قریحهٔ فردوسی سخن آراست
برون پرده جهانی ز حکمت است و هنر
درون پرده یکی شاعر ستوده لقاست
به تخت ملک فریدون، به پیش صف رستم
به احتشام سکندر، به مکرمت داراست
به گاه پوزش خاک و به گاه کوشش آب
به وقت هیبت آتش، به وقت لطف هواست
عتابهاش چو سیل دمان، نهنگ اوبار
خطابهاش چو باد بزان، جهان پیماست
به گاه رقت، چون کودکی نکرده گناه
به وقت خشیت، چون نره دیو خورده قفاست
به وقت رای زدن، به ز صد هزار وزیر
که هر وزیری دارای صد هزار دهاست
به بزمسازی، مانند باده نوش ندیم
به پارسایی، چون مرد مستجاب دعاست
به گاه خوف مراقب، به گاه کین بیدار
گه ثبات چو کوه و گه عطا دریاست
به حسب حال، کجا بشمرد حکایت خویش؟
حدیثهای صریحش تهی ز روی و ریاست
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۶۳
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۴
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۴۲
بیرون شدم از بزمت ای شمع صراحی گردنان
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
هم دشمنی کردم به خود هم دوستی با دشمنان
دامنفشان رفتم برون زین انجمن وز غافلی
نقد وصالت ریختم در دامن تر دامنان
چون رفتم از مجلس برون غافل ز ارباب غرض
کارم به یکدم ساختند آن فتنه در بزم افکنان
از نیم شب برگشتنم یاران به طعن و سرزنش
ز انگیز آن ابرو کمان بر جان من ناوک زنان
من سر به جیب انفعال استاده تا بر جرم من
دامان عفوی پوشد آن سرخیل گل پیراهنان
از بهر عذر سهو خود هرچند کردم سجدها
چون بت نجنبانید لب آن زبده سیمین تنان
لازم شد اکنون محتشم کری کنون شمشیر هم
تا من به زنهار ایستم بر دست این در گرد نان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
نقد غمت که حاصل دنیا و دین ماست
گنج خرابهٔ دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش
در اولین قدم نفس آخرین ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم
سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا
کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیادهایم
رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است
داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب
از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان
افتد به فکر او که چرا همنشین ماست
تا میکنیم محتشم از لعل او سخن
ملک سخن تمام به زیر نگین ماست
گنج خرابهٔ دل اندوهگین ماست
یاد تو زود چون رود از دل که همرهش
در اولین قدم نفس آخرین ماست
به خاک درگهت چه تفاوت اگر نهیم
سر بر زمین که کوی بلا سرزمین ماست
از کینه جوئی تو شکایت کنم چرا
کز شوخی آن چه نیست به یاد تو کین ماست
از توسن هوس ز ازل چون پیادهایم
رخش مراد تا به ابد زیر زین ماست
نور جبین ما نه ز تاثیر طاعت است
داغی کهن ز لاله رخی بر جبین ماست
ای مرغ دل حذر که خدنگ افکنی عجیب
از ابروان کشیده کمان در کمین ماست
در بزم او همیشه ملولم که ناگهان
افتد به فکر او که چرا همنشین ماست
تا میکنیم محتشم از لعل او سخن
ملک سخن تمام به زیر نگین ماست
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
آه از آن لحظه که مجلس به غضب در شکند
دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
میرود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت
مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز
مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه
شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زدهام دوش به جرات در قصری کانجا
حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را
افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار
نیست مستی که خمار از می دیگر شکند
دامن افشاند و می ریزد و ساغر شکند
میرود سرخوش و من بر سر آتش که چه وقت
مست باز آید و غوغا کند و درشکند
دست ز احباب ندارد چو کشد خنجز ناز
مگرش دست شود رنجه و خنجر شکند
سگ آن مست غرورم که نگه داند راه
شحنه را بر سر بازار اگر سر شکند
زدهام دوش به جرات در قصری کانجا
حاجب از جرم سجودی سر قیصر شکند
مو بر اندام شود راست مه یک شبه را
افتاب من اگر طرف کله برشکند
محتشم باده ده از خون منش کان خونخوار
نیست مستی که خمار از می دیگر شکند
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
شطرنج صحبت من و آن مایهٔ سرور
با آن که قایم است ز من میبرد به زور
کارم درین بساط به شاهی فتاده است
کز اسب کین پیاده نمیگردد از غرور
چندم به بزم خود نگذاری چه میشود
گر بر بساط شاه کند به یدقی عبور
نزدیک شد فرارم ازین عرصه کز قیاس
در بازی تو ماتی خود دیدهام ز دور
نقد درست جان بنه ای دل به داد عشق
کان نقد در قلیل و کثیر است بیکسور
زان انقلاب کن حذر اندر بساط عشق
کانجا گریز شاه ز بیدق شود ضرور
میرم برای آن که ز چشم مشعبدش
شطرنج غائبانه توان باخت در حضور
بیش از محل پیاده به فرزین شود به دل
چون عشق را کمال برون آرد از قصور
تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زین
افکند در بساط سوار و پیاده شور
با آن که قایم است ز من میبرد به زور
کارم درین بساط به شاهی فتاده است
کز اسب کین پیاده نمیگردد از غرور
چندم به بزم خود نگذاری چه میشود
گر بر بساط شاه کند به یدقی عبور
نزدیک شد فرارم ازین عرصه کز قیاس
در بازی تو ماتی خود دیدهام ز دور
نقد درست جان بنه ای دل به داد عشق
کان نقد در قلیل و کثیر است بیکسور
زان انقلاب کن حذر اندر بساط عشق
کانجا گریز شاه ز بیدق شود ضرور
میرم برای آن که ز چشم مشعبدش
شطرنج غائبانه توان باخت در حضور
بیش از محل پیاده به فرزین شود به دل
چون عشق را کمال برون آرد از قصور
تا محتشم بر اسب فصاحت نهاد زین
افکند در بساط سوار و پیاده شور
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
رویت که هست صورت چین شرمسار از آن
نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان
تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز
در لرزه است خامه صورت نگار ازان
بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد
یابد کمال قدرت پروردگار از آن
از گلستان او همه کس را به کف گلی است
ما را به سینه خاری و صد خار خار ازان
مردم ز بیم مرگ به عمرند امیدوار
من ناامید ار نیم امیدوار ازان
در هجر میدهی خبر آمدن به من
دانستهای که صعبتر انتظار ازان
زین نیلگون خمم به همین شادمان که هست
حسن تو را به شیشهٔ می بیخمار ازان
باقیست یک دمی دگر از عمرم ای طبیب
بگذر ز چارهام که گذشتست کار ازان
از آهنست سقف فلک گویا که نیست
تیر دعای خسته دلانرا گذار ازان
آورده زور بر دل زارم سپاه غم
ساقی بیار می که برآرم دمار ازان
میپرورد می فرح انجام محتشم
خمخانهٔ غمش که منم جرعه خوار ازان
نقشی است دقت ید صنع آشکار ازان
تحریر یافت صورت و زلفت ولی هنوز
در لرزه است خامه صورت نگار ازان
بر نخل ناز پرور او هرکه بنگرد
یابد کمال قدرت پروردگار از آن
از گلستان او همه کس را به کف گلی است
ما را به سینه خاری و صد خار خار ازان
مردم ز بیم مرگ به عمرند امیدوار
من ناامید ار نیم امیدوار ازان
در هجر میدهی خبر آمدن به من
دانستهای که صعبتر انتظار ازان
زین نیلگون خمم به همین شادمان که هست
حسن تو را به شیشهٔ می بیخمار ازان
باقیست یک دمی دگر از عمرم ای طبیب
بگذر ز چارهام که گذشتست کار ازان
از آهنست سقف فلک گویا که نیست
تیر دعای خسته دلانرا گذار ازان
آورده زور بر دل زارم سپاه غم
ساقی بیار می که برآرم دمار ازان
میپرورد می فرح انجام محتشم
خمخانهٔ غمش که منم جرعه خوار ازان
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۱
بر دل فکنده پرتو نادیده آفتابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بیباک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصهای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتشفشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که میدهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که میفشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
در پرده بازی کرد رخساره در نقابی
در بحر دل هوائی گردیده شورش انگیز
وز جای خویش جنبید دریای اضطرابی
بیباک خسروی داد فرمان به غارت جان
دیوانه لشگری تاخت بر کشور خرابی
گنجشک را چه طاقت در عرصهای که آنجا
گرم شکار گردد سیمرغ کش عقابی
خاشاک کی بماند بر ساحل سلامت
از قلزمی که خیزد آتشفشان سحابی
بر رخش عبرت ای دل زین نه که میدهد باز
دادسبک عنانی صبر گران رکابی
از ما اثر چه ماند در کشوری که راند
کام از هلاک درویش سلطان کامیابی
از نیم رشحه امروز پا در گلم چه سازم
فردا که گردد این نم از سرگذشته آبی
زان لب که میفشاند بر سایل آب حیوان
جان تشنه سئوالیست من کشته جوابی
دیروز با تو دل را صدپرده در میان بود
امروز در میان نیست جز پردهٔ حجابی
ای محتشم درین بزم مردانه کوش کایام
بهر تو کرده در جام مردآزما شرابی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
دلا زان گل بریدی خاطرت آسود پنداری
تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بستهای یک باره راه اشگ ای دیده
نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کردهای زان در
به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خوردهای ای غیر از آن پرکار پندارم
که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکلترین قتلی
ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیدهای صابر
به صبر این درد پیدا میکند بهبود پنداری
تو را با او دگر کاری نخواهد بود پنداری
تو بر خود بستهای یک باره راه اشگ ای دیده
نخواهد کرد دیگر آتش من دود پنداری
تو تحسین خواهی ای ناصح که منعم کردهای زان در
به خوش پندی من درمانده را خشنود پنداری
فریبی خوردهای ای غیر از آن پرکار پندارم
که خود را باز مقبول و مرا مردود پنداری
رسید و به اعتاب از من گذشت آن ترک نازک خود
دعائی گفتمش در زیر لب نشنود پنداری
مقرر کرده بهر مدعی مشکلترین قتلی
ز یاران خواهد این خدمت به من فرمود پنداری
چو بر درد جدائی محتشم گردیدهای صابر
به صبر این درد پیدا میکند بهبود پنداری
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲ - قصیده
ز خاک هر سر خاری که میشود پیدا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که میزند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیدهها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
بشارت است به توحید واحد یکتا
ز سبزه هر رقم تازه بر حواشی جوی
عبارت است ز ابداع مبدع اشیا
به دست شاهد بستان زهر گل آینهایست
در او نموده رخ صنع بوستان آرا
هزار شاخ ز یک آب و گل نموده نمو
که کس ندیده یکی را به دیگری مانا
هزار برگ زهر شاخ رسته کز هر یک
علامتی دگر است از مغایرت پیدا
یکی اگر نه بهر یک تشخصی داده
که شاخ و برگ نینداز چه رو به یک سیما
تصور حکما آن که میکنند پدید
قوای نامیه در چوب خشگ نشو و نما
توهم دگران این که میزند شه گل
به طرف باغچه خر گه ز لطف آب و هوا
گرفتم این که چنین است اگرچه نیست چنین
کز اقتدار که زین سان قویست دست قوا
دگر ز آب و هوا هم شکفته گلشن و گل
که تربیت ده آب و هواست ای سفها
چه شاخ و برگ و چه نور و ثمر چه خار و چه گل
یکایکند خبرده ز فرد بیهمتا
درون مهد زمین صد هزار طفل نبات
به جنبشند به جنبش دهنده راه نما
ز طفل مریم بیجفت حیرت افزاتر
منزه آمده از امهات و از آبا
در آسمان و زمین کردگار را مطلب
که بینیاز نباشد نیازمند به جا
به عقل خواهش کنهش چنان بود که کنند
به نور مشعله مهر جستجوی سها
مدار امید به کس کز خدا خبر دهدت
چه عالم و چه معلم چه مفتی و ملا
به ورطهای که شوی ناامید از همهکس
ببین به کیست امیدت بدانکه اوست خدا
خدای ملک و ملک سیر بخش فلک و فلک
حفیظ سفل و علو پادشاه ارض و سما
مصور صور بیمثال در ارحام
بنان کرده قلم کش قلم مرکب سا
جهنده قطرهای اندر مشیمه سازنده
چمنده سرو سمن چهره و سهی بالا
دگر ز غیرت آن حسن کز زوال بریست
چو چنگ نخل جنان را کننده پشت دوتا
کسی که در ظلمات رحم کند تصویر
که در بصیرت او شک کند به جز اعما
زهی حکیم علیمی که در طلسم نبشت
هزار باب وقوف از قوای خمسه کجا
دهد به باصره نوری که بیند از پی مهر
هلال یک شبه را چاشت بر فلک مجرا
دهد به سامعه در کی که فرق یابد اگر
برآید از قدم آشنا و غیر صدا
دهد به شامه آگاهی که گم نشود
نسیم غنچه و گل بیتفاوتی ز صبا
دهد به ذائقه لذت شناسی که کند
ز هم دو میوه یک شاخ را به طعم جدا
دهد به لامسه حسی که در تحرک نبض
کند میان صحیح و سقیم تفرقهها
هزار رمز به جنبیدن زبان در کام
فرستد از دل گویا به خاطر شنوا
هزار راز ز سائیدن قلم به ورق
به دیدهها سپرد تا به دل کند انها
هزار قلعهٔ دانش به دست فهم دهد
که گر تهی کند از کنگرش کمند رجا
هزار گنج ز معنی به پای فکر کشد
که خسروان جهان را بر آن نباشد پا
طلسم دیده چنان بسته کز گشودن آن
شود حباب حقیری محیط ارض و سما
به نیم چشم زدن پیک تیز گام نظر
عبور میکند از هفت غرفه والا
به این سند که ز برهان قاطعند برین
اکابر علما و اجلهٔ حکما
که تا خطوط شعاعی نمیرسد ز بصر
به مبصرات نهانند در حجاب خفا
پس از نگه به ثوابت ظهور آن اجرام
ز هفت پرده به کرسی نشاند این دعوا
کدام جزو ز اجزای آدمیست که نیست
دلیل حکمت او عز شانهٔ الاعلا
ز جنبش متشابه زبان به قدرت کیست
زمان رمان به عبارات مختلف گویا
به شغل و شعر و معما بنان فکرت را
که میکند همه دم عقده بند و عقده گشا
که ساخته است دهن کیست آن معین دو دست
که هر یک از هنری حاجتی کنند روا
ز قوت عصبانی برای طی طرق
تکاوران قدم را که میکند اقوا
چه راست داشته یارب به خویش لنگر او
علیالخصوص در ایجاد چرخ مستعلا
خیال بسته که این طاق خود گرفته علو
قدیری از ید علیا نکرده این اعلا
قرار داده که این گوی بیقرار ز خویش
وجود دارد و دارد ز موجد استغنا
لجاج ورزی و این کار حسن به این غایت
اثر عجب که کند در دل اسیر عما
نظر به خانهٔ زنبوری افکن ای منکر
ببین بنای چنان ممکن است بیبنا
پس این رواق مقرنس ببین و قایل شو
بنائی که نهاده است این بلند بنا
به حشر مرده اجزا به باد بر شده را
به یک اشارهٔ او منتقل شود اعضا
ز صد هزار حکیم اینقدر نمیآید
که گر کنند پر پشهای نهند به جا
ز آفریدن دیو و پری و انس و ملک
ز خلق کردن وحش زمین و طیر هوا
به پوش چشم به موری نظر فکن که بود
به دیدهٔ خرد احقر ز اکثر اشیا
که چون اراده جنبش کند نمیگردد
سکون پذیر به سحر ابوعلی سینا
و گر ز جنبش خود باز ماند و افتد
به اهتمام سلیمان نمیشود برپا
کدام شیوه ز حسن صفات او گویم
که شیوهای دگرم در نیاورد به ثنا
کدام شاه غنی کز نیاز ننهاده
نظر به مائدهٔ رزق او فقیر آسا
گهی جبابره دهر را رسد که زنند
سرادق عظمت بر لب محیط غنا
که روزی از لب نانی زیند مستغنی
دو روز بر دم آبی زنند استغنا
ازین جماعت محتاج کز تسلط من
همیشه بر در رزقند چون گروه گدا
چه طرفه بود که بعضی به دعوی صمدی
نمودهاند بسی را ز اهل جهل اغوا
چنین کسان به خداوندی ارس زا باشند
بتان به این سمت باطلند نیز سزا
هزار نفس ز بیم هلاک خود فرعون
به خنجر ستم و تیغ کین فکند از پا
یکی نگفت که معبودی و هراس اجل
به کیش کیست درست و به مذهب که روا
خدا و بیم ز مخلوق خود معاذالله
خران سزاست که با این کنند استهزا
خدائی آن صمدی را رسد که گرد و جهان
بهم خورد نهراسد بقای او ز فنا
چرا به زمره شدادیان نگفت کسی
که ای ز نادقهٔ معبود ناسزای شما
اگر ز تخت زراندود خود نمیجنبد
ز فضله میکند آن را به یک دو روز اندا
ندارد آن که دو روز اختیار پیکر خویش
چهسان بود گه و بیگه حفیظ هیکل ما
سخن کشید باطناب و در نصیحت نفس
نگشت بلبل باغ بلاغ نغمه سرا
مگر قصیده دیگر به سلک نظم کشم
که گوش هوش پر از در شود در آن اثنا
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱ - در مدح مختارالدوله مرشد قلیخان استاجلو علیهالرحمه گفته
سرای دهر که در تحت این نه ایوان است
هزار گنج در او هست اگرچه ویران است
بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است
هزار صنع در او آشکار و پنهان است
بساط دهر که اجناس کمبهاست در آن
گرانتر است ز صد جان هر آن چه ارزان است
دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید
که کار روز و شب از سیرشان به سامان است
یکی که شمع جهانتاب مشرق و فلکست
به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است
دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک
که آن چه مایهٔ شانست شغل ایشان است
زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش
سریر دار مه و آفتاب رخشان است
فلک که حلقهٔ زر کرده از هلال به گوش
غلام حلقه به گوش فدائی خان است
سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال
که کبریایش برون از جهات و امکان است
خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان
که در دو کون نشان از بلندی شان است
سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است
جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست
در ثناش به خانی چه سان زنم کورا
چو کسری و جم و دارا هزار دربان است
ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست
شکافها به لباس جهات و ارکان است
چنان زمانه جوان گشته در زمانهٔ او
که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است
ولی ز قوس برای هلاک دشمن او
که مستعد ملاقات تیر پران است
ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود
که در خزاین او وقف بر گدایان است
کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک
به هفت دست برین هفت غرفهٔ کیوان است
به او مخالف دولت به کینه گو میباش
شکسته عهد که دولت درست پیمان است
به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او
زیاده از عدد ریک صد بیابان است
ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش
که وقت خشم هم اندر خیال احسان است
هزار خسرو و خان میدوند ناخوانده
گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است
به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک
به دست کاسهٔ چوبین گرفته عمان است
خبر رسیده به توران که یک جهان آراست
که در عمارت ویران سرای ایران است
علو همت عالیش در جهانگیری
بری ز نصرت انصار و عون اعوان است
لباس کوشش صد ساله در قرار جهان
نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است
ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی
که در غلاف به چشم غنیم عریان است
ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت
درندهٔ جگر صد هزار ثعبان است
و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت
بلند موج تراز صد هزار طوفان است
فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند
که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است
سر فلک در قصر تو را زمین فرساست
پر ملک سر خوان تو را مگس ران است
ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست
گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است
به قدر جود تو در نیست در خزاین تو
اگرچه بیشتر از قطرههای باران است
ز بعد نامتناهی به طول برده سبق
تباعدی که کمال تو را ز نقصان است
بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر
چو گل جدید لباس و دریده دامان است
حسود نیز ازین غصهٔ جنون افزا
چو لالهٔ داغ به دل چاک در گریبان است
چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد
به دستبوس که رسم اجازه خواهان است
بیجواب تواضع دو تا کند قد خویش
کمان که قبضهٔ او بوسه گاه پیکان است
پر است عرصهٔ عالم ز شهسوار اما
یکی ز شاه سواران سوار میدان است
هزار نجم همایون طلوع گشته بلند
ولی یکیست که خورشید وش نمایان است
اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست
همین یکیست که نام وی آب حیوان است
عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی
یکی به شعلهٔ حسن آفتاب گنجان است
شدست دست زبردست آفریده بسی
ولی یکیست که در آستین دستان است
نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر
به دوشن باد ولی مسند سلیمان است
پدید گشته به طی زمان کریم بسی
ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است
بر آسمان عدالت ستارهها کم نیست
ولی ستارهٔ نوشیروان فروزان است
بسی در صدف افروز میشود پیدا
ولی کجا بدر شاهوار یکسان است
هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی
که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است
هماست از همهٔ مرغان که هر گدا که فتاد
به زیر سایهٔ او پادشاه دوران است
ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی
یکی که اشرف خلق خداست انسان است
هزار قلعه گشا هست در خبر اما
یکیست قالع خیبر که شاه مردان است
ز حصر اگرچه فزون است نسخهٔهای فصیح
یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است
جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر
که نام عرش مکانش علی عمران است
که با خیال توام غائبانه بازاریست
که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است
اگر چه با تو ز عین درست پیمانی
هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است
یکیست کز فدویت رهین سودایت
به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است
وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی
ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است
یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش
ز شرق تا بدر غرب شکرستان است
هزار قافلهٔ شکر به ملک بنگاله
بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است
ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است
که محتشم لقبیهاش محض بهتان است
ز شش جهت در روزی بروست بسته و او
به ملک نظم خداوند هفت دیوان است
ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش
نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است
همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز
زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است
ز آفتاب جلال تو دور باد زوال
که کار دهر فروزی به دستش آسان است
هزار گنج در او هست اگرچه ویران است
بسیط خاک که در چشم خلق مشت گلی است
هزار صنع در او آشکار و پنهان است
بساط دهر که اجناس کمبهاست در آن
گرانتر است ز صد جان هر آن چه ارزان است
دو جوهرند چراغ جهان مه و خورشید
که کار روز و شب از سیرشان به سامان است
یکی که شمع جهانتاب مشرق و فلکست
به روز شعشعه بر غرب پرتو افشان است
دو مظهرند پذیرایشان زمین و فلک
که آن چه مایهٔ شانست شغل ایشان است
زمین که پایه تخت فلک کشیده به دوش
سریر دار مه و آفتاب رخشان است
فلک که حلقهٔ زر کرده از هلال به گوش
غلام حلقه به گوش فدائی خان است
سپهر کوکبه مرشد قلی جهان جلال
که کبریایش برون از جهات و امکان است
خدیو تخت نشین خان پادشاه نشان
که در دو کون نشان از بلندی شان است
سپه ز جمله جهانست و او سپهدار است
جهان ز شاه جهانست و او جهانبانست
در ثناش به خانی چه سان زنم کورا
چو کسری و جم و دارا هزار دربان است
ز اعظم او که جهان ظرف تنگ حیز اوست
شکافها به لباس جهات و ارکان است
چنان زمانه جوان گشته در زمانهٔ او
که پشت گوژ همین پشت قوس و میزان است
ولی ز قوس برای هلاک دشمن او
که مستعد ملاقات تیر پران است
ولی ز پیکر میزان به بازوان نقود
که در خزاین او وقف بر گدایان است
کسی که بر سر اعداش میفشاند خاک
به هفت دست برین هفت غرفهٔ کیوان است
به او مخالف دولت به کینه گو میباش
شکسته عهد که دولت درست پیمان است
به یک گدا عدد کوه زر ز ریزش او
زیاده از عدد ریک صد بیابان است
ز حسن خلق به جائی رسیده مردمیش
که وقت خشم هم اندر خیال احسان است
هزار خسرو و خان میدوند ناخوانده
گهی که بر سر خوانش صلای مهمان است
به پیش ابر نوالش کسی که با لب خشک
به دست کاسهٔ چوبین گرفته عمان است
خبر رسیده به توران که یک جهان آراست
که در عمارت ویران سرای ایران است
علو همت عالیش در جهانگیری
بری ز نصرت انصار و عون اعوان است
لباس کوشش صد ساله در قرار جهان
نظر به سعی جمیلش به قد یک آن است
ظهور جو هر صمصام اوست تا حدی
که در غلاف به چشم غنیم عریان است
ایا خدیو سلیمان سپه که هر مورت
درندهٔ جگر صد هزار ثعبان است
و یا محیط تلاطم اثر که هر شورت
بلند موج تراز صد هزار طوفان است
فتد به زلزله گوی زمین اگر بیند
که بر جبین تو چین در کف تو چوگان است
سر فلک در قصر تو را زمین فرساست
پر ملک سر خوان تو را مگس ران است
ز باد پویه به زانو زمین جهان پیماست
گهی که جنبش رانت مشیر یک ران است
به قدر جود تو در نیست در خزاین تو
اگرچه بیشتر از قطرههای باران است
ز بعد نامتناهی به طول برده سبق
تباعدی که کمال تو را ز نقصان است
بر آستان تو دایم گدا ز کثرت زر
چو گل جدید لباس و دریده دامان است
حسود نیز ازین غصهٔ جنون افزا
چو لالهٔ داغ به دل چاک در گریبان است
چو تیر رخصت قتل مخالفت خواهد
به دستبوس که رسم اجازه خواهان است
بیجواب تواضع دو تا کند قد خویش
کمان که قبضهٔ او بوسه گاه پیکان است
پر است عرصهٔ عالم ز شهسوار اما
یکی ز شاه سواران سوار میدان است
هزار نجم همایون طلوع گشته بلند
ولی یکیست که خورشید وش نمایان است
اگرچه در جسد هر زمین روان آبیست
همین یکیست که نام وی آب حیوان است
عزیز کرده هر مصر یوسفیست ولی
یکی به شعلهٔ حسن آفتاب گنجان است
شدست دست زبردست آفریده بسی
ولی یکیست که در آستین دستان است
نهند تخت نشینان به دوش خلق سریر
به دوشن باد ولی مسند سلیمان است
پدید گشته به طی زمان کریم بسی
ولیک حاتم طی پادشاه ایشان است
بر آسمان عدالت ستارهها کم نیست
ولی ستارهٔ نوشیروان فروزان است
بسی در صدف افروز میشود پیدا
ولی کجا بدر شاهوار یکسان است
هزار ابر مطر ریز هست لیک یکی
که دایه بخش صدفهاست ابر نیسان است
هماست از همهٔ مرغان که هر گدا که فتاد
به زیر سایهٔ او پادشاه دوران است
ز نوع نوع خلایق جهان پر است ولی
یکی که اشرف خلق خداست انسان است
هزار قلعه گشا هست در خبر اما
یکیست قالع خیبر که شاه مردان است
ز حصر اگرچه فزون است نسخهٔهای فصیح
یکی که ختم فصاحت بر اوست قرآن است
جهان مدار امیرا به آن امیرکبیر
که نام عرش مکانش علی عمران است
که با خیال توام غائبانه بازاریست
که جنس کاسب ارزان در آن همین جان است
اگر چه با تو ز عین درست پیمانی
هزار صاحب ایمان مشدد ایمان است
یکیست کز فدویت رهین سودایت
به عقل و هوش و دل و جان و دین و ایمان است
وگرچه در سپهت از پی ثنا خوانی
ظریف و شاعر و شیرین زبان فراوان است
یکی است آن که ز اقلام نیشکر عملش
ز شرق تا بدر غرب شکرستان است
هزار قافلهٔ شکر به ملک بنگاله
بجنبش نی کلکش روان ز کاشان است
ولی ز غایت کم حاصلیش افلاسی است
که محتشم لقبیهاش محض بهتان است
ز شش جهت در روزی بروست بسته و او
به ملک نظم خداوند هفت دیوان است
ولی به دولت مدح تواش کنون در گوش
نوید حاصل صد بحر و معدن و کان است
همیشه تا فلک آفتاب دهر فروز
زوال یاب ز تاثیر چرخ گردان است
ز آفتاب جلال تو دور باد زوال
که کار دهر فروزی به دستش آسان است
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - تجدید مطلع
ملک اگر جسم و عدل جان باشد
ملک و عدل خدایگان باشد
شهسواری که نعل شبرنگش
افسر شاه خاوران باشد
سرفرازی که گرد نعلینش
زینت افسر سران باشد
آن که از صدمت عدالت او
دزد چاوش کاروان باشد
وانکه از هیبت سیاست او
گرگ یاغی سگ شبان باشد
ای فلک رتبهٔ کابلق حکمت
همه جا مطلقالعنان باشد
فارس دولت تو را دوران
همه یک ران به زیر ران باشد
نرسد سه فتنه را خللی
گر نه تیغ تو در میان باشد
روز هیجا همای تیر تو را
طعمه از مغز استخوان باشد
در زمانی که از هجوم سپاه
رستخیز از دو حد عیان باشد
بر هوا گرد تیره از چپ راست
آتش فتنه را دخان باشد
در زمینی که از غبار مصاف
چهرهٔ آسمان نهان باشد
گه ز دست یلان تیرانداز
لرزه در پیکر کمان باشد
گه ز سهم خدنگ طایر روح
مرغ گم کرده آشیان باشد
در کمان تیر جان شکار بود
در کمین مرگ ناگهان باشد
عکس پیکان ناوک پران
ماهی چشمه سنان باشد
هرکجا چاشنی چشاند گرز
مرد را مغز در دهان باشد
هرکه را شربتی دهد شمشیر
سیر از شربت روان باشد
هرچه در خاطر اجل گذرد
تیغ را بر سر زبان باشد
چو عنان فرس به جنبانی
رعشه در جسم انس و جان باشد
اولین حمله تو را در پی
فتنهٔ آخرالزمان باشد
ملکالموت هم فتد به گمان
کز قتالت نه در امان باشد
خویش را زان میان کشد به کران
جان خود را نگاهبان باشد
رمحت آن گاه قبض روح کند
تیغت آن وقت جانستان باشد
هم شتاب تو یک زمان در حرب
فتح را عمر جاودان باشد
هم درنگ تو یک نفس در جنگ
مهلت صد هزار جان باشد
رایت آن عقدهای که بگشاید
گره ابروی کمان باشد
سهمت آن شعلهای که بنشاند
علم اژدها نشان باشد
گرنه وصف حدید تیغ توام
سبب حدت لسان باشد
این معانی که نکتههای بدیع
تنگ در قالب بیان باشد
ای بسان قضا قدر فرمان
خود به فرما روا چهسان باشد
که حجر رونق گوهر شکند
لؤلؤ ارزان خزف گران باشد
خاک را قیمت عبیر بود
کاه را نرخ زعفران باشد
لقب بوریا بود زربفت
نام کرباس پرنیان باشد
بلبل اندر قفس بود محبوس
زاغ در باغ و بوستان باشد
من چنان شمع معنی افروزم
کانوری مستنیر از آن باشد
دیگران را به مجلس انور
سایهٔوش با تو اقتران باشد
روی خصم از شکست من تا کی
رشگ گلنار و ارغوان باشد
استخوان ریزههای من تا چند
غرقه در خون چه ناردان باشد
محتشم رخش شکوه گرم مران
کاتش آتش دخان دخان باشد
خود چه نسبت تو را به خصم زبون
گر ز سر تا قدم زبان باشد
توئی اکنون خروس عرش سخن
چه گزندت ز ماکیان باشد
کی به طبع بلند آید راست
که آسمان همچو ریسمان باشد
اینک الماس نظم بسمالله
هر که را میل امتحان باشد
گر به سوی عرایس سخنت
نظر شاه نکتهدان باشد
یابی آن منزلت که خاک رهت
سرمهٔ چشم همگنان باشد
داورا تا به کی ز زاری دل
بی دلی زار و ناتوان باشد
کرده قالب تهی ز غصه چه نی
همه دم همدم فغان باشد
مانده در جلدش استخوانی چند
تنگ دل چون خلال دان باشد
ملک جانش بخر به نیم نظر
عهده بر من گرت زیان باشد
تا ز آمد شد خزان و بهار
باغ گه پیر و گه جوان باشد
شاه را ریاض دولت تو
بینشان از پی خزان باشد
باد باطل به تو گمان زوال
تا یقین مبطل گمان باشد
باد بخت جوان و رایت پیر
تا ز پیر و جوان نشان باشد
تا کران هست ملک هستی را
هستیت ملک بیکران باشد
زیر فرمانت آسمان و زمین
تا زمین زیر آسمان باشد
کمر خدمت تو بندد چرخ
تا بر افلاک کهکشان باشد
ملک و عدل خدایگان باشد
شهسواری که نعل شبرنگش
افسر شاه خاوران باشد
سرفرازی که گرد نعلینش
زینت افسر سران باشد
آن که از صدمت عدالت او
دزد چاوش کاروان باشد
وانکه از هیبت سیاست او
گرگ یاغی سگ شبان باشد
ای فلک رتبهٔ کابلق حکمت
همه جا مطلقالعنان باشد
فارس دولت تو را دوران
همه یک ران به زیر ران باشد
نرسد سه فتنه را خللی
گر نه تیغ تو در میان باشد
روز هیجا همای تیر تو را
طعمه از مغز استخوان باشد
در زمانی که از هجوم سپاه
رستخیز از دو حد عیان باشد
بر هوا گرد تیره از چپ راست
آتش فتنه را دخان باشد
در زمینی که از غبار مصاف
چهرهٔ آسمان نهان باشد
گه ز دست یلان تیرانداز
لرزه در پیکر کمان باشد
گه ز سهم خدنگ طایر روح
مرغ گم کرده آشیان باشد
در کمان تیر جان شکار بود
در کمین مرگ ناگهان باشد
عکس پیکان ناوک پران
ماهی چشمه سنان باشد
هرکجا چاشنی چشاند گرز
مرد را مغز در دهان باشد
هرکه را شربتی دهد شمشیر
سیر از شربت روان باشد
هرچه در خاطر اجل گذرد
تیغ را بر سر زبان باشد
چو عنان فرس به جنبانی
رعشه در جسم انس و جان باشد
اولین حمله تو را در پی
فتنهٔ آخرالزمان باشد
ملکالموت هم فتد به گمان
کز قتالت نه در امان باشد
خویش را زان میان کشد به کران
جان خود را نگاهبان باشد
رمحت آن گاه قبض روح کند
تیغت آن وقت جانستان باشد
هم شتاب تو یک زمان در حرب
فتح را عمر جاودان باشد
هم درنگ تو یک نفس در جنگ
مهلت صد هزار جان باشد
رایت آن عقدهای که بگشاید
گره ابروی کمان باشد
سهمت آن شعلهای که بنشاند
علم اژدها نشان باشد
گرنه وصف حدید تیغ توام
سبب حدت لسان باشد
این معانی که نکتههای بدیع
تنگ در قالب بیان باشد
ای بسان قضا قدر فرمان
خود به فرما روا چهسان باشد
که حجر رونق گوهر شکند
لؤلؤ ارزان خزف گران باشد
خاک را قیمت عبیر بود
کاه را نرخ زعفران باشد
لقب بوریا بود زربفت
نام کرباس پرنیان باشد
بلبل اندر قفس بود محبوس
زاغ در باغ و بوستان باشد
من چنان شمع معنی افروزم
کانوری مستنیر از آن باشد
دیگران را به مجلس انور
سایهٔوش با تو اقتران باشد
روی خصم از شکست من تا کی
رشگ گلنار و ارغوان باشد
استخوان ریزههای من تا چند
غرقه در خون چه ناردان باشد
محتشم رخش شکوه گرم مران
کاتش آتش دخان دخان باشد
خود چه نسبت تو را به خصم زبون
گر ز سر تا قدم زبان باشد
توئی اکنون خروس عرش سخن
چه گزندت ز ماکیان باشد
کی به طبع بلند آید راست
که آسمان همچو ریسمان باشد
اینک الماس نظم بسمالله
هر که را میل امتحان باشد
گر به سوی عرایس سخنت
نظر شاه نکتهدان باشد
یابی آن منزلت که خاک رهت
سرمهٔ چشم همگنان باشد
داورا تا به کی ز زاری دل
بی دلی زار و ناتوان باشد
کرده قالب تهی ز غصه چه نی
همه دم همدم فغان باشد
مانده در جلدش استخوانی چند
تنگ دل چون خلال دان باشد
ملک جانش بخر به نیم نظر
عهده بر من گرت زیان باشد
تا ز آمد شد خزان و بهار
باغ گه پیر و گه جوان باشد
شاه را ریاض دولت تو
بینشان از پی خزان باشد
باد باطل به تو گمان زوال
تا یقین مبطل گمان باشد
باد بخت جوان و رایت پیر
تا ز پیر و جوان نشان باشد
تا کران هست ملک هستی را
هستیت ملک بیکران باشد
زیر فرمانت آسمان و زمین
تا زمین زیر آسمان باشد
کمر خدمت تو بندد چرخ
تا بر افلاک کهکشان باشد
شیخ بهایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
تازه گردید از نسیم صبحگاهی، جان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من
بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
میکند کار سمندر، بلبل بستان من
طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من
گفتمش: از کاو کاو سینهام، مقصود چیست؟
گفت: میترسم که بگذارد در آن پیکان من
بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ میدارند اهل کفر، از ایمان من
با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من
رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من
از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من
چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
شب، مگر بودش گذر بر منزل جانان من
بس که شد گل گل تنم از داغهای آتشین
میکند کار سمندر، بلبل بستان من
طفل ابجد خوان عشقم، با وجود آنکه هست
صد چو فرهاد و چو مجنون، طفل ابجد خوان من
گفتمش: از کاو کاو سینهام، مقصود چیست؟
گفت: میترسم که بگذارد در آن پیکان من
بس که بردم آبروی خود به سالوسی و زرق
ننگ میدارند اهل کفر، از ایمان من
با خیالت دوش، بزمی داشتم، راحت فزا
از برای مصلحت بود اینهمه افغان من
رفتم و پیش سگ کویت، سپردم جان و دل
ای خوش آن روزی که پیشت، جان سپارد جان من
از دل خود، دارم این محنت، نه از ابنای دهر
کاش بودی این دل سرگشته در فرمان من
چون بهائی، صدهزاران درد دارم جانگداز
صدهزاران، درد دیگر هست سرگردان من
شیخ بهایی : مثنویات پراکنده
شمارهٔ ۸
چه خوش بودی اربادهٔ کهنه سال
شدی بر من خسته یکدم حلال
که خالی کنم سینه را یک زمان
ز غمهای پی در پی بیکران
رود محنت دهر از یاد من
شود شاد این جان ناشاد من
به یادم نیاید، به صد اضطراب
کلام برون از حد و از حساب
به افسون ز افسانه، دل خوش کنم
مگر ضعف پیری، فرامش کنم
بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس
رها کرده بینم سگی از مرس
غم و غصه را خاک بر سر کنم
دمی لذت عمر نوبر کنم
ندانم درین دیر بیانتظام
که محنت کدام است و راحت کدام
بهائی، دل از آرزوها بشو
که من طالعت میشناسم، مگو
اگر باده گردد حلالت دمی
گریزد همان دم، از آن خرمی
نیابی از آن جز غم و درد و رنج
بجز مار ناید به دستت ز گنج
فروبند لب را از این قیل و قال
مکن جان من، آرزوی محال
شدی بر من خسته یکدم حلال
که خالی کنم سینه را یک زمان
ز غمهای پی در پی بیکران
رود محنت دهر از یاد من
شود شاد این جان ناشاد من
به یادم نیاید، به صد اضطراب
کلام برون از حد و از حساب
به افسون ز افسانه، دل خوش کنم
مگر ضعف پیری، فرامش کنم
بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس
رها کرده بینم سگی از مرس
غم و غصه را خاک بر سر کنم
دمی لذت عمر نوبر کنم
ندانم درین دیر بیانتظام
که محنت کدام است و راحت کدام
بهائی، دل از آرزوها بشو
که من طالعت میشناسم، مگو
اگر باده گردد حلالت دمی
گریزد همان دم، از آن خرمی
نیابی از آن جز غم و درد و رنج
بجز مار ناید به دستت ز گنج
فروبند لب را از این قیل و قال
مکن جان من، آرزوی محال
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰