عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۷ - شرح کردن موسی علیهالسلام آن چهار فضیلت را جهت پای مزد ایمان فرعون
گفت موسی کاولین آن چهار
صحتی باشد تنت را پایدار
این عللهایی که در طب گفتهاند
دور باشد از تنت ای ارجمند
ثانیا باشد تورا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
وین نباشد بعد عمر مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی
بلکه خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که تو را دارد اسیر
مرگجو باشی ولی نز عجز رنج
بلکه بینی در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیری تیشهیی
میزنی بر خانه بیاندیشهیی
که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را
پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را
ای به یک برگی ز باغی مانده
همچو کرمی برگش از رز رانده
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد
کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیک بخت
صحتی باشد تنت را پایدار
این عللهایی که در طب گفتهاند
دور باشد از تنت ای ارجمند
ثانیا باشد تورا عمر دراز
که اجل دارد ز عمرت احتراز
وین نباشد بعد عمر مستوی
که به ناکام از جهان بیرون روی
بلکه خواهان اجل چون طفل شیر
نه ز رنجی که تو را دارد اسیر
مرگجو باشی ولی نز عجز رنج
بلکه بینی در خراب خانه گنج
پس به دست خویش گیری تیشهیی
میزنی بر خانه بیاندیشهیی
که حجاب گنج بینی خانه را
مانع صد خرمن این یک دانه را
پس در آتش افکنی این دانه را
پیش گیری پیشهٔ مردانه را
ای به یک برگی ز باغی مانده
همچو کرمی برگش از رز رانده
چون کرم این کرم را بیدار کرد
اژدهای جهل را این کرم خورد
کرم کرمی شد پر از میوه و درخت
این چنین تبدیل گردد نیک بخت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۰۰ - بیان این خبر کی کلموا الناس علی قدر عقولهم لا علی قدر عقولکم حتی لا یکذبوا الله و رسوله
چون که با کودک سر و کارم فتاد
هم زبان کودکان باید گشاد
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم
جز شباب تن نمیدانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر
هیچ آژنگی نیفتد بر رخت
تازه ماند آن شباب فرخت
نه نژند پیری ات آید برو
نه قد چون سرو تو گردد دوتو
نه شود زور جوانی از تو کم
نه به دندانها خللها یا الم
نه کمی در شهوت و طمث و بعال
که زنان را آید از ضعفت ملال
آن چنان بگشایدت فر شباب
که گشود آن مژدهٔ عکاشه باب
هم زبان کودکان باید گشاد
که برو کتاب تا مرغت خرم
یا مویز و جوز و فستق آورم
جز شباب تن نمیدانی بگیر
این جوانی را بگیر ای خر شعیر
هیچ آژنگی نیفتد بر رخت
تازه ماند آن شباب فرخت
نه نژند پیری ات آید برو
نه قد چون سرو تو گردد دوتو
نه شود زور جوانی از تو کم
نه به دندانها خللها یا الم
نه کمی در شهوت و طمث و بعال
که زنان را آید از ضعفت ملال
آن چنان بگشایدت فر شباب
که گشود آن مژدهٔ عکاشه باب
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۱ - مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
که اسیر پیره زن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و ایمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
منتهای دستها دست خداست
بحر بیشک منتهای سیل هاست
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاهزاده زردرو
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
سوی قبله باز کاو آن جای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
بس درازاست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
آن گرههای گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
سجده کرد و بر زمین میزد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وان عروس ناامید بیمراد
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
شاهزاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود؟
نو عروسی دید همچون ماه حسن
که همیزد بر ملیحان راه حسن
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کی پسر یاد آر از آن یار کهن
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بیوفا و مر مباش
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
همچنان باشد چومؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۲۹ - قصهٔ شکایت استر با شتر کی من بسیار در رو میافتم در راه رفتن تو کم در روی میآیی این چراست و جواب گفتن شتر او را
اشتری را دید روزی استری
چون که با او جمع شد در آخری
گفت من بسیار میافتم به رو
در گریوه و در بازار و کو
خاصه از بالای که تا زیر کوه
در سر آیم هر زمانی از شکوه
کم همیافتی تو در رو بهر چیست؟
یا مگر خود جان پاکت دولتیست؟
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم
همچو کم عقلی که از عقل تباه
بشکند توبه به هر دم در گناه
مسخرهی ابلیس گردد در زمن
از ضعیفی رای آن توبهشکن
در سر آید هر زمان چون اسب لنگ
که بود بارش گران و راه سنگ
میخورد از غیب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبارخو
باز توبه میکند با رای سست
دیو یک تف کرد و توبهش را سکست
ضعف اندر ضعف و کبرش آن چنان
که به خواری بنگرد در واصلان
ای شتر که تو مثال مؤمنی
کم فتی در رو و کم بینی زنی
تو چه داری که چنین بیآفتی؟
بیعثاری و کم اندر رو فتی؟
گفت گر چه هر سعادت از خداست
در میان ما و تو بس فرقهاست
سر بلندم من دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند
از سر که من ببینم پای کوه
هر گو و هموار را من توه توه
همچنان که دید آن صدر اجل
پیش کار خویش تا روز اجل
آنچه خواهد بود بعد بیست سال
داند اندر حال آن نیکو خصال
حال خود تنها ندید آن متقی
بلکه حال مغربی و مشرقی
نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد؟ پی حب الوطن
همچو یوسف کو بدید اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلکه بیش تر
آنچه یوسف دید بد بر کرد سر
نیست آن ینظر بنور الله گزاف
نور ربانی بود گردون شکاف
نیست اندر چشم تو آن نور رو
هستی اندر حس حیوانی گرو
تو ز ضعف چشم بینی پیش پا
تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا
پیشوا چشم است دست و پای را
کو ببیند جای را ناجای را
دیگر آن که چشم من روشنتراست
دیگر آن که خلقت من اطهراست
زان که هستم من ز اولاد حلال
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
تو ز اولاد زنایی بیگمان
تیر کژ پرد چو بد باشد کمان
چون که با او جمع شد در آخری
گفت من بسیار میافتم به رو
در گریوه و در بازار و کو
خاصه از بالای که تا زیر کوه
در سر آیم هر زمانی از شکوه
کم همیافتی تو در رو بهر چیست؟
یا مگر خود جان پاکت دولتیست؟
در سر آیم هر دم و زانو زنم
پوز و زانو زان خطا پر خون کنم
کژ شود پالان و رختم بر سرم
وز مکاری هر زمان زخمی خورم
همچو کم عقلی که از عقل تباه
بشکند توبه به هر دم در گناه
مسخرهی ابلیس گردد در زمن
از ضعیفی رای آن توبهشکن
در سر آید هر زمان چون اسب لنگ
که بود بارش گران و راه سنگ
میخورد از غیب بر سر زخم او
از شکست توبه آن ادبارخو
باز توبه میکند با رای سست
دیو یک تف کرد و توبهش را سکست
ضعف اندر ضعف و کبرش آن چنان
که به خواری بنگرد در واصلان
ای شتر که تو مثال مؤمنی
کم فتی در رو و کم بینی زنی
تو چه داری که چنین بیآفتی؟
بیعثاری و کم اندر رو فتی؟
گفت گر چه هر سعادت از خداست
در میان ما و تو بس فرقهاست
سر بلندم من دو چشم من بلند
بینش عالی امان است از گزند
از سر که من ببینم پای کوه
هر گو و هموار را من توه توه
همچنان که دید آن صدر اجل
پیش کار خویش تا روز اجل
آنچه خواهد بود بعد بیست سال
داند اندر حال آن نیکو خصال
حال خود تنها ندید آن متقی
بلکه حال مغربی و مشرقی
نور در چشم و دلش سازد سکن
بهر چه سازد؟ پی حب الوطن
همچو یوسف کو بدید اول به خواب
که سجودش کرد ماه و آفتاب
از پس ده سال بلکه بیش تر
آنچه یوسف دید بد بر کرد سر
نیست آن ینظر بنور الله گزاف
نور ربانی بود گردون شکاف
نیست اندر چشم تو آن نور رو
هستی اندر حس حیوانی گرو
تو ز ضعف چشم بینی پیش پا
تو ضعیف و هم ضعیفت پیشوا
پیشوا چشم است دست و پای را
کو ببیند جای را ناجای را
دیگر آن که چشم من روشنتراست
دیگر آن که خلقت من اطهراست
زان که هستم من ز اولاد حلال
نه ز اولاد زنا و اهل ضلال
تو ز اولاد زنایی بیگمان
تیر کژ پرد چو بد باشد کمان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۳ - بیان آنک نور که غذای جانست غذای جسم اولیا میشود تا او هم یار میشود روح را کی اسلم شیطانی علی یدی
گرچه آن مطعوم جان است و نظر
جسم را هم زان نصیب است ای پسر
گر نگشتی دیو جسم آن را اکول
اسلم الشیطان نفرمودی رسول
دیو زان لوتی که مرده حی شود
تا نیاشامد مسلمان کی شود؟
دیو بر دنیاست عاشق کور و کر
عشق را عشقی دگر برد مگر
از نهانخانه ی یقین چون میچشد
اندکاندک رخت عشق آن جا کشد
یا حریص البطن عرج هکذا
انما المنهاج تبدیل الغذا
یا مریض القلب عرج للعلاج
جملة التدبیر تبدیل المزاج
ایها المحبوس فی رهن الطعام
سوف تنجو ان تحملت الفطام
ان فیالجوع طعاما وافر
افتقدها وارتج یا نافر
اغتذ بالنور کن مثل البصر
وافق الاملاک یا خیر البشر
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند
او به قوت کی ز کرکس کم زند؟
حبذا خوانی نهاده در جهان
لیک از چشم خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پر از نعمت شود
قسم موش و مار هم خاکی بود
جسم را هم زان نصیب است ای پسر
گر نگشتی دیو جسم آن را اکول
اسلم الشیطان نفرمودی رسول
دیو زان لوتی که مرده حی شود
تا نیاشامد مسلمان کی شود؟
دیو بر دنیاست عاشق کور و کر
عشق را عشقی دگر برد مگر
از نهانخانه ی یقین چون میچشد
اندکاندک رخت عشق آن جا کشد
یا حریص البطن عرج هکذا
انما المنهاج تبدیل الغذا
یا مریض القلب عرج للعلاج
جملة التدبیر تبدیل المزاج
ایها المحبوس فی رهن الطعام
سوف تنجو ان تحملت الفطام
ان فیالجوع طعاما وافر
افتقدها وارتج یا نافر
اغتذ بالنور کن مثل البصر
وافق الاملاک یا خیر البشر
چون ملک تسبیح حق را کن غذا
تا رهی همچون ملایک از اذا
جبرئیل ار سوی جیفه کم تند
او به قوت کی ز کرکس کم زند؟
حبذا خوانی نهاده در جهان
لیک از چشم خسیسان بس نهان
گر جهان باغی پر از نعمت شود
قسم موش و مار هم خاکی بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۰ - صفت طاوس و طبع او و سبب کشتن ابراهیم علیهالسلام او را
آمدیم اکنون به طاووس دورنگ
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایدهی آن بیخبر
بیخبر چون دام میگیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار؟
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت؟
زین گرفت بیهدهش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بودهست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود؟
بیشتر رفتهست و بیگاه است روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی میگیر وان میهل ز دام
وین دگر را صید میکن چون لئام
باز این را میهل و میجو دگر
اینت لعب کودکان بیخبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند؟
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آن که ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس؟
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عزوجل
چون قبور آن را مجصص کردهاند
پردهٔ پندار پیش آوردهاند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بیبرگ و ثمر
کو کند جلوه برای نام و ننگ
همت او صید خلق از خیر و شر
وز نتیجه و فایدهی آن بیخبر
بیخبر چون دام میگیرد شکار
دام را چه علم از مقصود کار؟
دام را چه ضر و چه نفع از گرفت؟
زین گرفت بیهدهش دارم شگفت
ای برادر دوستان افراشتی
با دو صد دلداری و بگذاشتی
کارت این بودهست از وقت ولاد
صید مردم کردن از دام وداد
زان شکار و انبهی و باد و بود
دست در کن هیچ یابی تار و پود؟
بیشتر رفتهست و بیگاه است روز
تو به جد در صید خلقانی هنوز
آن یکی میگیر وان میهل ز دام
وین دگر را صید میکن چون لئام
باز این را میهل و میجو دگر
اینت لعب کودکان بیخبر
شب شود در دام تو یک صید نی
دام بر تو جز صداع و قید نی
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
در زمانه صاحب دامی بود
همچو ما احمق که صید خود کند؟
چون شکار خوک آمد صید عام
رنج بیحد لقمه خوردن زو حرام
آن که ارزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس؟
تو مگر آیی و صید او شوی
دام بگذاری به دام او روی
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیادی است
گول من کن خویش را و غره شو
آفتابی را رها کن ذره شو
بر درم ساکن شو و بیخانه باش
دعوی شمعی مکن پروانه باش
تا ببینی چاشنی زندگی
سلطنت بینی نهان در بندگی
نعل بینی بازگونه در جهان
تختهبندان را لقب گشته شهان
بس طناب اندر گلو و تاج دار
بر وی انبوهی که اینک تاجدار
همچو گور کافران بیرون حلل
اندرون قهر خدا عزوجل
چون قبور آن را مجصص کردهاند
پردهٔ پندار پیش آوردهاند
طبع مسکینت مجصص از هنر
همچو نخل موم بیبرگ و ثمر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۲۸ - در بیان قول رسول علیهالسلام لا رهبانیة فیالاسلام
بر مکن پر را و دل بر کن ازو
زان که شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو؟
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زان که عفت هست شهوت را گرو
بیهوا نهی از هوا ممکن نبود
غازییی بر مردگان نتوان نمود
انفقوا گفتهست پس کسبی بکن
زان که نبود خرج بیدخل کهن
گر چه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا
همچنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزآن تابی تو رو
پس کلوا از بهر دام شهوت است
بعد ازان لاتسرفوا آن عفت است
چون که محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه
چون که رنج صبر نبود مر تورا
شرط نبود پس فروناید جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا
زان که شرط این جهاد آمد عدو
چون عدو نبود جهاد آمد محال
شهوتت نبود نباشد امتثال
صبر نبود چون نباشد میل تو
خصم چون نبود چه حاجت حیل تو؟
هین مکن خود را خصی رهبان مشو
زان که عفت هست شهوت را گرو
بیهوا نهی از هوا ممکن نبود
غازییی بر مردگان نتوان نمود
انفقوا گفتهست پس کسبی بکن
زان که نبود خرج بیدخل کهن
گر چه آورد انفقوا را مطلق او
تو بخوان که اکسبوا ثم انفقوا
همچنان چون شاه فرمود اصبروا
رغبتی باید کزآن تابی تو رو
پس کلوا از بهر دام شهوت است
بعد ازان لاتسرفوا آن عفت است
چون که محمول به نبود لدیه
نیست ممکن بود محمول علیه
چون که رنج صبر نبود مر تورا
شرط نبود پس فروناید جزا
حبذا آن شرط و شادا آن جزا
آن جزای دلنواز جانفزا
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۳۸ - قال النبی علیهالسلام ارحموا ثلاثا عزیز قوم ذل و غنی قوم افتقر و عالما یلعب به الجهال
گفت پیغامبر که رحم آرید بر
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بیدینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کردهست او گناه
آه او گوید که گم کردهست راه
جان من کان غنیا فافتقر
والذی کان عزیزا فاحتقر
او صفیا عالما بین المضر
گفت پیغامبر که با این سه گروه
رحم آرید ار ز سنگید و ز کوه
آن که او بعد از رئیسی خوار شد
وآن توانگر هم که بیدینار شد
وان سوم آن عالمی کندر جهان
مبتلی گردد میان ابلهان
زان که از عزت به خواری آمدن
همچو قطع عضو باشد از بدن
عضو گردد مرده کز تن وا برید
نو بریده جنبد اما نی مدید
هر که از جام الست او خورد پار
هستش امسال آفت رنج و خمار
وان که چون سگ ز اصل کهدانی بود
کی مرورا حرص سلطانی بود؟
توبه او جوید که کردهست او گناه
آه او گوید که گم کردهست راه
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۴۴ - تفسیر خلقنا الانسان فی احسن تقویم ثم رددناه اسفل سافلین و تفسیر و من نعمره ننکسه فی الخلق
آدم حسن و ملک ساجد شده
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش میکشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوریست
جبرئیلا سجده میکردی به جان
چون کنون میرانیام تو از جنان؟
حله میپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
میبگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست
همچو آدم باز معزول آمده
گفت آوه بعد هستی نیستی؟
گفت جرمت این که افزون زیستی
جبرئیلش میکشاند مو کشان
که برو زین خلد و از جوق خوشان
گفت بعد از عز این اذلال چیست؟
گفت آن داد است و اینت داوریست
جبرئیلا سجده میکردی به جان
چون کنون میرانیام تو از جنان؟
حله میپرد ز من در امتحان
همچو برگ از نخل در فصل خزان
آن رخی که تاب او بد ماهوار
شد به پیری همچو پشت سوسمار
وان سر و فرق گش شعشع شده
وقت پیری ناخوش و اصلع شده
وان قد صفدر نازان چون سنان
گشته در پیری دو تا همچون کمان
رنگ لاله گشته رنگ زعفران
زور شیرش گشته چون زهرهی زنان
آن که مردی در بغل کردی به فن
میبگیرندش بغل وقت شدن
این خود آثار غم و پژمردگیست
هر یکی زینها رسول مردگیست
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۵۲ - سبب عداوت عام و بیگانه زیستن ایشان به اولیاء خدا کی بحقشان میخوانند و با آب حیات ابدی
بلکه از چفسیدگی در خان و مان
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
تلخشان آید شنیدن این بیان
خرقهیی بر ریش خر چفسید سخت
چون که خواهی بر کنی زو لخت لخت
جفته اندازد یقین آن خر ز درد
حبذا آن کس کزو پرهیز کرد
خاصه پنجه ریش و هر جا خرقهیی
بر سرش چفسیده در نم غرقهیی
خان و مان چون خرقه و این حرصریش
حرص هر که بیش باشد ریش بیش
خان و مان چغد ویران است و بس
نشنود اوصاف بغداد و طبس
گر بیاید باز سلطانی ز راه
صد خبر آرد بدین چغدان ز شاه
شرح دارالملک و باغستان و جو
پس براو افسوس دارد صد عدو
که چه باز آورد افسانه ی کهن
کز گزاف و لاف میبافد سخن؟
کهنه ایشانند و پوسیدهی ابد
ورنه آن دم کهنه را نو میکند
مردگان کهنه را جان میدهد
تاج عقل و نور ایمان میدهد
دل مدزد از دلربای روحبخش
که سوارت میکند بر پشت رخش
سر مدزد از سر فراز تاجده
کو ز پای دل گشاید صد گره
با که گویم در همه ده زنده کو؟
سوی آب زندگی پوینده کو؟
تو به یک خواری گریزانی ز عشق
تو به جز نامی چه میدانی ز عشق؟
عشق را صد ناز و استکبار هست
عشق با صد ناز میآید به دست
عشق چون وافیست وافی میخرد
در حریف بیوفا میننگرد
چون درخت است آدمی و بیخ عهد
بیخ را تیمار میباید به جهد
عهد فاسد بیخ پوسیده بود
وز ثمار و لطف ببریده بود
شاخ و برگ نخل گر چه سبز بود
با فساد بیخ سبزی نیست سود
ور ندارد برگ سبز و بیخ هست
عاقبت بیرون کند صد برگ دست
تو مشو غره به علمش عهد جو
علم چون قشراست و عهدش مغز او
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۷۰ - جواب آمدن کی آنک نظر او بر اسباب و مرض و زخم تیغ نیاید بر کار تو عزرائیل هم نیاید کی تو هم سببی اگر چه مخفیتری از آن سببها و بود کی بر آن رنجور مخفی نباشد کی و هو اقرب الیه منکم و لکن لا تبصرون
گفت یزدان آن که باشد اصل دان
پس تورا کی بیند او اندر میان؟
گرچه خویش را عامه پنهان کرده یی
پیش روشندیدگان هم پردهیی
وان که ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول؟
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهیدند از جهان پیچپیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
برج زندان را شکست ارکانییی
هیچ ازو رنجد دل زندانی یی؟
کی دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف
چون شکستش تا که زندانی برست؟
دست او در جرم این باید شکست
هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرندش به دار
تلخ کی باشد کسی را کش برند
از میان زهر ماران سوی قند؟
جان مجرد گشته از غوغای تن
میپرد با پر دل بیپای تن
همچو زندانی چه کندرشبان
خسبد و بیند به خواب او گلستان
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کر و فر
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
این چنین خوابی ببین چون خوش بود؟
مرگ نادیده به جنت در رود
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه؟
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بودهست بزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
اشک میبار و همیسوز از طلب
همچو شمع سر بریده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تورا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زندهام ای غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غم است ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن؟
کو به گلشن خفت یا در گولخن؟
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن؟
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فی السماء رزقکم روزی کیست؟
پس تورا کی بیند او اندر میان؟
گرچه خویش را عامه پنهان کرده یی
پیش روشندیدگان هم پردهیی
وان که ایشان را شکر باشد اجل
چون نظرشان مست باشد در دول؟
تلخ نبود پیش ایشان مرگ تن
چون روند از چاه و زندان در چمن
وا رهیدند از جهان پیچپیچ
کس نگرید بر فوات هیچ هیچ
برج زندان را شکست ارکانییی
هیچ ازو رنجد دل زندانی یی؟
کی دریغ این سنگ مرمر را شکست
تا روان و جان ما از حبس رست
آن رخام خوب و آن سنگ شریف
برج زندان را بهی بود و الیف
چون شکستش تا که زندانی برست؟
دست او در جرم این باید شکست
هیچ زندانی نگوید این فشار
جز کسی کز حبس آرندش به دار
تلخ کی باشد کسی را کش برند
از میان زهر ماران سوی قند؟
جان مجرد گشته از غوغای تن
میپرد با پر دل بیپای تن
همچو زندانی چه کندرشبان
خسبد و بیند به خواب او گلستان
گوید ای یزدان مرا در تن مبر
تا درین گلشن کنم من کر و فر
گویدش یزدان دعا شد مستجاب
وا مرو والله اعلم بالصواب
این چنین خوابی ببین چون خوش بود؟
مرگ نادیده به جنت در رود
هیچ او حسرت خورد بر انتباه
بر تن با سلسله در قعر چاه؟
مؤمنی آخر در آ در صف رزم
که تو را بر آسمان بودهست بزم
بر امید راه بالا کن قیام
همچو شمعی پیش محراب ای غلام
اشک میبار و همیسوز از طلب
همچو شمع سر بریده جمله شب
لب فرو بند از طعام و از شراب
سوی خوان آسمانی کن شتاب
دم به دم بر آسمان میدار امید
در هوای آسمان رقصان چو بید
دم به دم از آسمان میآیدت
آب و آتش رزق میافزایدت
گر تورا آن جا برد نبود عجب
منگر اندر عجز و بنگر در طلب
کین طلب در تو گروگان خداست
زان که هر طالب به مطلوبی سزاست
جهد کن تا این طلب افزون شود
تا دلت زین چاه تن بیرون شود
خلق گوید مرد مسکین آن فلان
تو بگویی زندهام ای غافلان
گر تن من همچو تنها خفته است
هشت جنت در دلم بشکفته است
جان چو خفته در گل و نسرین بود
چه غم است ار تن در آن سرگین بود
جان خفته چه خبر دارد ز تن؟
کو به گلشن خفت یا در گولخن؟
میزند جان در جهان آبگون
نعره یا لیت قومی یعلمون
گر نخواهد زیست جان بی این بدن
پس فلک ایوان کی خواهد بدن؟
گر نخواهد بیبدن جان تو زیست
فی السماء رزقکم روزی کیست؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۷ - جواب گفتن خر روباه را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۸ - جواب گفتن روبه خر را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۹۹ - جواب گفتن خر روباه را
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۱ - غالب شدن مکر روبه بر استعصام خر
خر بسی کوشید و او را دفع گفت
لیک جوع الکلب با خر بود جفت
غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف
بس گلوها که برد عشق رغیف
زان رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر ان یکون کفر آمدهست
گشته بود آن خر مجاعت را اسیر
گفت اگر مکر است یک ره مرده گیر
زین عذاب جوع باری وا رهم
گر حیات این است من مرده به ام
گر خر اول توبه و سوگند خورد
عاقبت هم از خری خبطی بکرد
حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند
نیست آسان مرگ بر جان خران
که ندارند آب جان جاودان
چون ندارد جان جاوید او شقیست
جرات او بر اجل از احمقیست
جهد کن تا جان مخلد گرددت
تا به روز مرگ برگی باشدت
اعتمادش نیز بر رازق نبود
که بر افشاند برو از غیب جود
تاکنونش فضل بیروزی نداشت
گرچه گهگه بر تنش جوعی گماشت
گر نباشد جوع صد رنج دگر
از پی هیضه بر آرد از تو سر
رنج جوع اولیٰ بود خود زان علل
هم به لطف و هم به خفت هم عمل
رنج جوع از رنجها پاکیزهتر
خاصه در جوع است صد نفع و هنر
لیک جوع الکلب با خر بود جفت
غالب آمد حرص و صبرش بد ضعیف
بس گلوها که برد عشق رغیف
زان رسولی کش حقایق داد دست
کاد فقر ان یکون کفر آمدهست
گشته بود آن خر مجاعت را اسیر
گفت اگر مکر است یک ره مرده گیر
زین عذاب جوع باری وا رهم
گر حیات این است من مرده به ام
گر خر اول توبه و سوگند خورد
عاقبت هم از خری خبطی بکرد
حرص کور و احمق و نادان کند
مرگ را بر احمقان آسان کند
نیست آسان مرگ بر جان خران
که ندارند آب جان جاودان
چون ندارد جان جاوید او شقیست
جرات او بر اجل از احمقیست
جهد کن تا جان مخلد گرددت
تا به روز مرگ برگی باشدت
اعتمادش نیز بر رازق نبود
که بر افشاند برو از غیب جود
تاکنونش فضل بیروزی نداشت
گرچه گهگه بر تنش جوعی گماشت
گر نباشد جوع صد رنج دگر
از پی هیضه بر آرد از تو سر
رنج جوع اولیٰ بود خود زان علل
هم به لطف و هم به خفت هم عمل
رنج جوع از رنجها پاکیزهتر
خاصه در جوع است صد نفع و هنر
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۵ - حکایت آن گاو کی تنها در جزیره ایست بزرگ حق تعالی آن جزیرهٔ بزرگ را پر کند از نبات و ریاحین کی علف گاو باشد تا به شب آن گاو همه را بخورد و فربه شود چون کوه پارهای چون شب شود خوابش نبرد از غصه و خوف کی همه صحرا را چریدم فردا چه خورم تا ازین غصه لاغر شود همچون خلال روز برخیزد همه صحرا را سبزتر و انبوهتر بیند از دی باز بخورد و فربه شود باز شبش همان غم بگیرد سالهاست کی او همچنین میبیند و اعتماد نمیکند
یک جزیرهی سبز هست اندر جهان
اندرو گاویست تنها خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها این است کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام
چیست این ترس و غم و دلسوزی ام؟
باز چون شب میشود آن گاو زفت
میشود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاو است و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب؟
لوت فردا از کجا سازم طلب؟
سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
اندرو گاویست تنها خوشدهان
جمله صحرا را چرد او تا به شب
تا شود زفت و عظیم و منتجب
شب ز اندیشه که فردا چه خورم؟
گردد او چون تار مو لاغر ز غم
چون برآید صبح گردد سبز دشت
تا میان رسته قصیل سبز و کشت
اندر افتد گاو با جوع البقر
تا به شب آن را چرد او سر به سر
باز زفت و فربه و لمتر شود
آن تنش از پیه و قوت پر شود
باز شب اندر تب افتد از فزع
تا شود لاغر ز خوف منتجع
که چه خواهم خورد فردا وقت خور
سالها این است کار آن بقر
هیچ نندیشد که چندین سال من
میخورم زین سبزهزار و زین چمن
هیچ روزی کم نیامد روزی ام
چیست این ترس و غم و دلسوزی ام؟
باز چون شب میشود آن گاو زفت
میشود لاغر که آوه رزق رفت
نفس آن گاو است و آن دشت این جهان
کو همی لاغر شود از خوف نان
که چه خواهم خورد مستقبل عجب؟
لوت فردا از کجا سازم طلب؟
سالها خوردی و کم نامد ز خور
ترک مستقبل کن و ماضی نگر
لوت و پوت خورده را هم یاد آر
منگر اندر غابر و کم باش زار
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۲۷ - حکایت آن راهب که روز با چراغ میگشت در میان بازار از سر حالتی کی او را بود
آن یکی با شمع برمیگشت روز
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کی فلان
هین چه میجویی به سوی هر دکان؟
هین چه میگردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن؟ چیست لاغ؟
گفت میجویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
هست مردی؟ گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر
گفت خواهم مرد بر جاده ی دو ره
در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟
طالب مردی دوانم کو به کو
کو درین دو حال مردی در جهان؟
تا فدای او کنم امروز جان
گفت نادر چیز میجویی ولیک
غافل از حکم و قضایی بین تو نیک
ناظر فرعی ز اصلی بیخبر
فرع ماییم اصل احکام قدر
چرخ گردان را قضا گمره کند
صدعطارد را قضا ابله کند
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را
ای قراری داده ره را گام گام
خام خامی خام خامی خام خام
چون بدیدی گردش سنگ آسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را
دیگهای فکر میبینی به جوش
اندر آتش هم نظر میکن به هوش
گفت حق ایوب را در مکرمت
من به هر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
چند بینی گردش دولاب را؟
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همیگویی که میبینم ولیک
دید آن را بس علامت هاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آن که کف را دید سر گویان بود
وان که دریا دید او حیران بود
آن که کف را دید نیتها کند
وان که دریا دید دل دریا کند
آن که کفها دید باشد در شمار
وان که دریا دید شد بیاختیار
آن که او کف دید در گردش بود
وان که دریا دید او بیغش بود
گرد بازاری دلش پر عشق و سوز
بوالفضولی گفت او را کی فلان
هین چه میجویی به سوی هر دکان؟
هین چه میگردی تو جویان با چراغ
در میان روز روشن؟ چیست لاغ؟
گفت میجویم به هر سو آدمی
که بود حی از حیات آن دمی
هست مردی؟ گفت این بازار پر
مردمانند آخر ای دانای حر
گفت خواهم مرد بر جاده ی دو ره
در ره خشم و به هنگام شره
وقت خشم و وقت شهوت مرد کو؟
طالب مردی دوانم کو به کو
کو درین دو حال مردی در جهان؟
تا فدای او کنم امروز جان
گفت نادر چیز میجویی ولیک
غافل از حکم و قضایی بین تو نیک
ناظر فرعی ز اصلی بیخبر
فرع ماییم اصل احکام قدر
چرخ گردان را قضا گمره کند
صدعطارد را قضا ابله کند
تنگ گرداند جهان چاره را
آب گرداند حدید و خاره را
ای قراری داده ره را گام گام
خام خامی خام خامی خام خام
چون بدیدی گردش سنگ آسیا
آب جو را هم ببین آخر بیا
خاک را دیدی برآمد در هوا
در میان خاک بنگر باد را
دیگهای فکر میبینی به جوش
اندر آتش هم نظر میکن به هوش
گفت حق ایوب را در مکرمت
من به هر موییت صبری دادمت
هین به صبر خود مکن چندین نظر
صبر دیدی صبر دادن را نگر
چند بینی گردش دولاب را؟
سر برون کن هم ببین تیز آب را
تو همیگویی که میبینم ولیک
دید آن را بس علامت هاست نیک
گردش کف را چو دیدی مختصر
حیرتت باید به دریا در نگر
آن که کف را دید سر گویان بود
وان که دریا دید او حیران بود
آن که کف را دید نیتها کند
وان که دریا دید دل دریا کند
آن که کفها دید باشد در شمار
وان که دریا دید شد بیاختیار
آن که او کف دید در گردش بود
وان که دریا دید او بیغش بود
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۲ - باز جواب گفتن آن امیر ایشان را
گفت نه نه من حریف آن میام
من به ذوق این خوشی قانع نیام
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همیگردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همیگردم به هر سو همچو بید
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست
آن که خو کردهست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی؟
انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند
زان که جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشیها پیششان بازی نمود
با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار؟
من به ذوق این خوشی قانع نیام
من چنان خواهم که همچون یاسمین
کژ همیگردم چنان گاهی چنین
وارهیده از همه خوف و امید
کژ همیگردم به هر سو همچو بید
همچو شاخ بید گردان چپ و راست
که ز بادش گونه گونه رقصهاست
آن که خو کردهست با شادی می
این خوشی را کی پسندد خواجه کی؟
انبیا زان زین خوشی بیرون شدند
که سرشته در خوشی حق بدند
زان که جانشان آن خوشی را دیده بود
این خوشیها پیششان بازی نمود
با بت زنده کسی چون گشت یار
مرده را چون در کشد اندر کنار؟
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۵۵ - تمثیل تن آدمی به مهمانخانه و اندیشههای مختلف به مهمانان مختلف عارف در رضا بدان اندیشههای غم و شادی چون شخص مهماندوست غریبنواز خلیلوار کی در خلیل باکرام ضیف پیوسته باز بود بر کافر و ممن و امین و خاین و با همه مهمانان روی تازه داشتی
مولوی : دفتر ششم
بخش ۲۲ - تفسیر قوله علیهالسلام موتوا قبل ان تموتوا بمیر ای دوست پیش از مرگ اگر می زندگی خواهی کی ادریس از چنین مردن بهشتی گشت پیش از ما
جان بسی کندی و اندر پردهیی
زان که مردن اصل بد ناوردهیی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبهی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود میزنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیدهیی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومییی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مردهیی را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همیپرسیدهاند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال میگفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوشپیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مردهام من قبل موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگر بودهام
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی
زان که مردن اصل بد ناوردهیی
تا نمیری نیست جان کندن تمام
بیکمال نردبان نایی به بام
چون ز صد پایه دو پایه کم بود
بام را کوشنده نامحرم بود
چون رسن یک گز ز صد گز کم بود
آب اندر دلو از چه کی رود؟
غرق این کشتی نیابی ای امیر
تا بننهی اندرو من الاخیر
من آخر اصل دان کو طارق است
کشتی وسواس و غی را غارق است
آفتاب گنبد ازرق شود
کشتی هش چون که مستغرق شود
چون نمردی گشت جان کندن دراز
مات شو در صبح ای شمع طراز
تا نگشتند اختران ما نهان
دان که پنهان است خورشید جهان
گرز بر خود زن منی درهم شکن
زان که پنبهی گوش آمد چشم تن
گرز بر خود میزنی خود ای دنی
عکس توست اندر فعالم این منی
عکس خود در صورت من دیدهیی
در قتال خویش بر جوشیده یی
همچو آن شیری که در چه شد فرو
عکس خود را خصم خود پنداشت او
نفی ضد هست باشد بیشکی
تا ز ضد ضد را بدانی اندکی
این زمان جز نفی ضد اعلام نیست
اندرین نشات دمی بیدام نیست
بیحجابت باید آن ای ذو لباب
مرگ را بگزین و بر دران حجاب
نه چنان مرگی که در گوری روی
مرگ تبدیلی که در نوری روی
مرد بالغ گشت آن بچگی بمرد
رومییی شد صبغت زنگی سترد
خاک زر شد هیات خاکی نماند
غم فرج شد خار غمناکی نماند
مصطفی زین گفت کی اسرارجو
مرده را خواهی که بینی زنده تو؟
میرود چون زندگان بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان
جانش را این دم به بالا مسکنی ست
گر بمیرد روح او را نقل نیست
زان که پیش از مرگ او کردهست نقل
این به مردن فهم آید نه به عقل
نقل باشد نه چو نقل جان عام
همچو نقلی از مقامی تا مقام
هرکه خواهد که ببیند بر زمین
مردهیی را میرود ظاهر چنین
مر ابوبکر تقی را گو ببین
شد ز صدیقی امیرالمحشرین
اندرین نشات نگر صدیق را
تا به حشر افزون کنی تصدیق را
پس محمد صد قیامت بود نقد
زان که حل شد در فنای حل و عقد
زادهٔ ثانیست احمد در جهان
صد قیامت بود او اندر عیان
زو قیامت را همیپرسیدهاند
ای قیامت تا قیامت راه چند؟
با زبان حال میگفتی بسی
که ز محشر حشر را پرسد کسی؟
بهر این گفت آن رسول خوشپیام
رمز موتوا قبل موت یا کرام
همچنان که مردهام من قبل موت
زان طرف آوردهام این صیت و صوت
پس قیامت شو قیامت را ببین
دیدن هر چیز را شرط است این
تا نگردی او ندانیاش تمام
خواه آن انوار باشد یا ظلام
عقل گردی عقل را دانی کمال
عشق گردی عشق را دانی ذبال
گفتمی برهان این دعوی مبین
گر بدی ادراک اندر خورد این
هست انجیر این طرف بسیار و خوار
گر رسد مرغی قنق انجیرخوار
در همه عالم اگر مرد و زن اند
دم به دم در نزع و اندر مردن اند
آن سخنشان را وصیتها شمر
که پدر گوید در آن دم با پسر
تا بروید عبرت و رحمت بدین
تا ببرد بیخ بغض و رشک و کین
تو بدان نیت نگر در اقربا
تا ز نزع او بسوزد دل تورا
کل آت آت آن را نقد دان
دوست را در نزع و اندر فقد دان
وز غرضها زین نظر گردد حجاب
این غرضها را برون افکن ز جیب
ور نیاری خشک بر عجزی مایست
دان که با عاجز گزیده معجزیست
عجز زنجیریست زنجیرت نهاد
چشم در زنجیرنه باید گشاد
پس تضرع کن که ای هادی زیست
باز بودم بسته گشتم این ز چیست؟
سختتر افشردهام در شر قدم
که لفی خسرم ز قهرت دم به دم
از نصیحتهای تو کر بودهام
بتشکن دعوی و بتگر بودهام
یاد صنعت فرضتر یا یاد مرگ؟
مرگ مانند خزان تو اصل برگ
سالها این مرگ طبلک میزند
گوش تو بیگاه جنبش میکند
گوید اندر نزع از جان آه مرگ
این زمان کردت ز خود آگاه مرگ
این گلوی مرگ از نعره گرفت
طبل او بشکافت از ضرب شگفت
در دقایق خویش را در بافتی
رمز مردن این زمان دریافتی