عبارات مورد جستجو در ۴۸۹ گوهر پیدا شد:
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند چهاردهم
شمر لعین چو خنجر کین از کمر کشید
جبریل مضطرب زجگر نعره بر کشید
آن بی حیا ز روی پیمبر نکرد شرم
خنجر زکین به حنجر آن محتضر کشید
خورشید منکسف شد و آفاق پر زشور
چون آفتابش از افق نیزه سر کشید
جسمش به روی خاک و سرش بر سر سنان
زینب چو دید ناله ی زار از جگر کشید
آنگه ز خوف خصم چو مرغ شکسته بال
طفلان بی پدر همه در زیر پر کشید
هر بار محنتی که تصوّر کند خیال
زینب هزار بار از آن بیشتر کشید
از کربلای غم چو سفر کرد سوی شام
داند خدای او که چه در این سفر کشید
شمرش میان کوچه و بازار شهر شام
چون آفتاب بر سر هر رهگذر کشید
آه از دمی که آل نبی را به ریسمان
آن بدگهر تمام چو عقد گهر کشید
در مجلس یزید کشید آن ستم کشان
حوران باغ خلد به سوی سقر کشید
بنگر که کار پردگیان حریم قُدس
از جور روزگار به نظّاره گر کشید
ای روزگار از تو به غیر از جفا نشد
کامی روا نکردی و کامت روا نشد
جبریل مضطرب زجگر نعره بر کشید
آن بی حیا ز روی پیمبر نکرد شرم
خنجر زکین به حنجر آن محتضر کشید
خورشید منکسف شد و آفاق پر زشور
چون آفتابش از افق نیزه سر کشید
جسمش به روی خاک و سرش بر سر سنان
زینب چو دید ناله ی زار از جگر کشید
آنگه ز خوف خصم چو مرغ شکسته بال
طفلان بی پدر همه در زیر پر کشید
هر بار محنتی که تصوّر کند خیال
زینب هزار بار از آن بیشتر کشید
از کربلای غم چو سفر کرد سوی شام
داند خدای او که چه در این سفر کشید
شمرش میان کوچه و بازار شهر شام
چون آفتاب بر سر هر رهگذر کشید
آه از دمی که آل نبی را به ریسمان
آن بدگهر تمام چو عقد گهر کشید
در مجلس یزید کشید آن ستم کشان
حوران باغ خلد به سوی سقر کشید
بنگر که کار پردگیان حریم قُدس
از جور روزگار به نظّاره گر کشید
ای روزگار از تو به غیر از جفا نشد
کامی روا نکردی و کامت روا نشد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند شانزدهم
ای خون پاک از همه چیزی تو برتری
زان برتری که خون خداوند اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند، می خورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهری
ای خون پاک گر تو نه ثاراللّهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوری چوتو خود خون داوری
ای خون پاک از تو حسین چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروری
چون از تو بوده غسل و وضوی شهادتش
از سلسبیل بهتر و برتر ز کوثری
دریای رحمتی تو که آن کشته ی جفا
اندر تو کرده کشتی عشقش شناوری
خطّ شهادتی تو که چون نامه ی فراق
بر، یال ذوالجناح و به بال کبوتری
گاهی به زرد چهره و گیسوی زینبی
گاهی به سبز شیشه و بر چرخ اخضری
بر روی دین و چهره ی ایمان تو غازه ای
بر پیکر عروس شهادت تو زیوری
ای خون مگر ز پیکر پاک محمّدی
ای خون مگر ز مُهجه ی زهرای ازهری
هستی تو کیمیای سعادت به نشأتین
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتری
ای خون تو چیستی که همه جرم انس و جان
با نیم قطره ات ننماید برابری
چیزی خدا ندید بها از برای تو
خود را بدید در عوض و در بهای تو
زان برتری که خون خداوند اکبری
ای خون هزار مرتبه سوگند، می خورم
بر پاکی ات که طاهر و طُهر و مطهری
ای خون پاک گر تو نه ثاراللّهی چرا
خواهنده ات خداست به هنگام داوری
در حیرتم که اهل ستم چون کنند چون
در روز داوری چوتو خود خون داوری
ای خون پاک از تو حسین چون وضو گرفت
او را خدا، به هر دو را سرا داد سروری
چون از تو بوده غسل و وضوی شهادتش
از سلسبیل بهتر و برتر ز کوثری
دریای رحمتی تو که آن کشته ی جفا
اندر تو کرده کشتی عشقش شناوری
خطّ شهادتی تو که چون نامه ی فراق
بر، یال ذوالجناح و به بال کبوتری
گاهی به زرد چهره و گیسوی زینبی
گاهی به سبز شیشه و بر چرخ اخضری
بر روی دین و چهره ی ایمان تو غازه ای
بر پیکر عروس شهادت تو زیوری
ای خون مگر ز پیکر پاک محمّدی
ای خون مگر ز مُهجه ی زهرای ازهری
هستی تو کیمیای سعادت به نشأتین
اکسیر اعظمی تو و گوگرد احمری
ای خون اگر که مشک خطا خوانمت خطاست
تو از دل و ز نافه و از نافه برتری
ای خون تو چیستی که همه جرم انس و جان
با نیم قطره ات ننماید برابری
چیزی خدا ندید بها از برای تو
خود را بدید در عوض و در بهای تو
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هفدهم
آه از دمی که رو به ره آورد کاروان
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان
یک کاروان تمام زن و طفل خورد سال
از جور چرخ بی کس و در، بند ناکسان
یک تن نبود محرمشان غیر عابدین
آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان
مردان کاروان همه بی سر به روی خاک
سرها، به نیزه با سرِ سالار کاروان
آشوبِ حشر شور قیامت شد آشکار
چون سوی قتلگاه شد آن کاروان روان
دیدند سروران همه تن داده بر قضا
دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان
تن های مهوشان همه افتاده بر زمین
هر یک چو آفتابی و برتر ز آسمان
بی تاب بر زمین همه افکنده خویش را
از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان
زن های بی برادر و اطفال بی پدر
هریک کشیده در بر خود پیکری چو جان
آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه
چون جسم گلرخان همه از دیده خون فشان
هر بلبلی ز داغ گلی با هزار، شور
افکنده غلغلی که گلم رفته از میان
بر باد رفت گلشن زهرا، به نینوا
افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا
بر هفتم آسمان شد از آن کاروان فغان
یک کاروان تمام زن و طفل خورد سال
از جور چرخ بی کس و در، بند ناکسان
یک تن نبود محرمشان غیر عابدین
آن هم علیل و زار و گرفتار و ناتوان
مردان کاروان همه بی سر به روی خاک
سرها، به نیزه با سرِ سالار کاروان
آشوبِ حشر شور قیامت شد آشکار
چون سوی قتلگاه شد آن کاروان روان
دیدند سروران همه تن داده بر قضا
دل بر قدر نهاده و سر داده بر سنان
تن های مهوشان همه افتاده بر زمین
هر یک چو آفتابی و برتر ز آسمان
بی تاب بر زمین همه افکنده خویش را
از ناقه ها چو برگ خزان موسم خزان
زن های بی برادر و اطفال بی پدر
هریک کشیده در بر خود پیکری چو جان
آن بلبلان زار، به گلزار قتلگاه
چون جسم گلرخان همه از دیده خون فشان
هر بلبلی ز داغ گلی با هزار، شور
افکنده غلغلی که گلم رفته از میان
بر باد رفت گلشن زهرا، به نینوا
افتاده بلبلان خوش الحانش از نوا
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند هجدهم
آن کشته یی که نیست جزایی برای او
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
غیر از خدای او که بود خونبهای او
آن کشته یی که حیدر و زهرا و مصطفی
دارند صبح و شام به جنّت عزای او
آن کشته یی که شمّه یی از شرح ماتمش
خواند از برای موسی عمران خدای او
آن کشته یی که ساخت خداوند کردگار
سرتا بسر جهان همه ماتمسرای او
آن کشته ی جفا که جز او هیچ کشته یی
هرگز نشد جدا سر او از قفای او
ز احرام حج چو گشت به کرب و بلا مُحلّ
زیبد به کعبه فخر کند کربلای او
از سرچه شد عمامه و از دوش او ردا
گردید کبریای خدایی ردای او
کاش آن زمان که در ره جانان شد او فدا
جان جهانیان همه می شد فدای او
دل تا زجان بُرید و به جانان خویش بست
دلهای دوستان همه شد آشنای او
بهر لقا چو خویش فنا کرد در بقا
شد تا ابد لقای خدایی لقای او
معراج اولش سرِ دوش پیمبر است
معراج آخرش ز هر اندیشه برتر است
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند نوزدهم
در ماتم شهی که سرش از جفا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش از قفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هریک جدا برند
هرگز شنیده اید که در شادی کسی
از بهر نوعروس لباس عزا برند
یا خود به جای رخت عروسی شنیده اید
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنیده اید که لب تشنه جان دهد
یا بهر آب بازوی او از جفا برند
جمعی نبی پرست و خدا گو شنیده اید
بیگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفایی» اگر خیل حور عین
گیسوی خویش یکسر از این ماجرا برند
رخت عزا رواست ز سر تا به پا برند
هرگز شنیده اید که بی جرم و بی گناه
همچون حسین کسی که سرش از قفا برند
هرگز شنیده اید که اعضای کشته را
از هم جدا نموده و هریک جدا برند
هرگز شنیده اید که در شادی کسی
از بهر نوعروس لباس عزا برند
یا خود به جای رخت عروسی شنیده اید
اوّل کفن به قامت نوکدخدا برند
سقّا شنیده اید که لب تشنه جان دهد
یا بهر آب بازوی او از جفا برند
جمعی نبی پرست و خدا گو شنیده اید
بیگانه وار سر ز تن آشنا برند
باشد روا «وفایی» اگر خیل حور عین
گیسوی خویش یکسر از این ماجرا برند
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیستم
دست قضا چو خون حسین ریخت بر زمین
آندم قدر، ز روی نبی گشت شرمگین
ذرّات کاینات قرین فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین
نزدیک شد به هم خورد اوضاع روزگار
گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین
آسیمه سر شدند در افلاک ماه و مهر
چون گشت سرنگون به زمین آفتاب دین
یکسر فنای کون و مکان می شد آن زمان
باقی نماندی ار، به زمین زین العابدین
می شد گُسسته رشته ی عالم ز یکدیگر
زو گر نبود رشته ی حبل المتین متین
در حیرتم که میر قضا چون دهد رضا
بر خسروی چنان برود ظلمی این چنین
کاهریمنان کوفه و کافر دلان شام
دست خدا، بُرند زکین از پی نگین
زین ماجرا، زجان پیمبر شکیب شد
در خون خضاب پنجهٔ کفّ الخضیب شد
آندم قدر، ز روی نبی گشت شرمگین
ذرّات کاینات قرین فنا شدند
چون شد قِران مهر و مهش با سنان کین
نزدیک شد به هم خورد اوضاع روزگار
گردد عیان بر اهل جهان روز واپسین
آسیمه سر شدند در افلاک ماه و مهر
چون گشت سرنگون به زمین آفتاب دین
یکسر فنای کون و مکان می شد آن زمان
باقی نماندی ار، به زمین زین العابدین
می شد گُسسته رشته ی عالم ز یکدیگر
زو گر نبود رشته ی حبل المتین متین
در حیرتم که میر قضا چون دهد رضا
بر خسروی چنان برود ظلمی این چنین
کاهریمنان کوفه و کافر دلان شام
دست خدا، بُرند زکین از پی نگین
زین ماجرا، زجان پیمبر شکیب شد
در خون خضاب پنجهٔ کفّ الخضیب شد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و یکم
هر دُرّ اشک کز غم آن تاجدار نیست
در پیش اهل نظر آبدار نیست
آغشته گر، به خون جگر نیست دُرّ اشک
هرچند پربهاست ولی شاهوار نیست
پیوسته داغدار و جگرخون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نیست
چشمی که گریه اش نبود در غم حسین
خندان هزار حیف به روز شمار نیست
هرگز مباد خرّم و خندان کسی که او
غمگین و زار درغم آن شهریار نیست
او سر دهد به تیغ جفا از برای ما
ما را سری به زانوی غم استوار نیست
او جان نثار دوست نماید، به راه ما
ما را، دودانه اشک به راهش نثار نیست
از ماه تا به ماهی و از عرش تا به فرش
کو دیده یی که از غم او اشکبار نیست
زین ماتم است مردم چشم سیاه پوش
او را به عیش اهل جهان هیچ کار نیست
پیوسته اشک سرخ من اندر کنار باد
چون دُرّ نظم دلکش من آبدار باد
در پیش اهل نظر آبدار نیست
آغشته گر، به خون جگر نیست دُرّ اشک
هرچند پربهاست ولی شاهوار نیست
پیوسته داغدار و جگرخون چو لاله باد
آن دل کز آتش غم او داغدار نیست
چشمی که گریه اش نبود در غم حسین
خندان هزار حیف به روز شمار نیست
هرگز مباد خرّم و خندان کسی که او
غمگین و زار درغم آن شهریار نیست
او سر دهد به تیغ جفا از برای ما
ما را سری به زانوی غم استوار نیست
او جان نثار دوست نماید، به راه ما
ما را، دودانه اشک به راهش نثار نیست
از ماه تا به ماهی و از عرش تا به فرش
کو دیده یی که از غم او اشکبار نیست
زین ماتم است مردم چشم سیاه پوش
او را به عیش اهل جهان هیچ کار نیست
پیوسته اشک سرخ من اندر کنار باد
چون دُرّ نظم دلکش من آبدار باد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و دوم
هفتاد تن ز عشق چو از پا در اوفتاد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
پس قرعه اش به نام علی اکبر اوفتاد
دیدار را که نرخ به جان بسته بود عشق
دیگر از آن گذشت و ز جان برتر اوفتاد
بالا گرفت قیمت دیدار حسُن یار
چون کار با جوان پری پیکر اوفتاد
جان جهان و روح روان آنکه از نخست
در هر صفت شبیه به پیغمبر اوفتاد
از پای تا به سر همه جان بود جسم او
جان را چه گویمش که زبان قاصر اوفتاد
شور شهادتش به سر افتاد و پس به کف
بنهاد سر به پای پدر با سر اوفتاد
گفت ای پدر ترا نتوانم غریب دید
از بی پناهی ات به دلم آذر اوفتاد
رخصت گرفت و رفت و زد و کُشت می فکند
نوعی که شور حشر در آن لشگر اوفتاد
در عرصه ی نبرد ز شمشیر او بسی
تن های بی سر و سر بی مغفر اوفتاد
شد عرصه گاه جنگ بر اسب عقاب تنگ
از بس به روی هم به زمین پیکر اوفتاد
برگشت سوی باب ولی با دلی کباب
از تاب تشنگی به شکایت در اوفتاد
گفتا ز سوز تشنگی و ثقل آهنم
این تن بسان کوره ی آهنگر اوفتاد
یک قطره آب کاش میسّر شدی پدر
کز التهاب بر جگرم اخگر اوفتاد
انگشتری ز گوهرش اندر دهان نهاد
زین عقد عقده ها به دل گوهر اوفتاد
انسان مکید آب زگوهر که آتشی
از حلق او به حلقه ی انگشتر اوفتاد
پس از پی وداع حرم سوی خیمه رفت
شوری عجیب در حرم اطهر اوفتاد
بر حال آن ذبیح چو لیلا نظاره کرد
در اضطراب و واهمه چون هاجر اوفتاد
گفت ای امید قلب من آیا چه واقع است
شور شهادتت مگر اندر سر اوفتاد
مادر، فراق جسم زجان گرچه مشکل است
امّا فراق روی تو مشکل تر اوفتاد
اندر خیال خال لبت ای پسر دگر
دل همچو عود و سینه مرا مجمر اوفتاد
گفتش نظر نما و ببین زاده ی بتول
در چنگ خصم بی کس و بی یاور اوفتاد
فرزند تست قابل قربانی حسین
بهر تو نزد حق چه از این بهتر اوفتاد
فرزند تو فدایی فرزند بانویی است
کاو از همه زنان به جهان اطهر اوفتاد
داغیست بر دل تو «وفایی» که آتشی
زین شعر تر به مجلس و بر منبر اوفتاد
داغم به دل فزون بود از چارده ولی
این داغِ آخر از همه افزونتر اوفتاد
یارب دلی زداغ «وفایی» خبر مباد
یعنی کسی به ماتم و داغ پسر مباد
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
بند بیست و سوم
از روزگار داد و فغان ز احتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نچکاند جز انگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار باتو چه کرده است بوتراب
کافکنده ای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر حبیب و عون
غلطان به خاک و خون همه از شیخ و شاب او
عبّاس تشنه کام برون آری از فرات
سوی حرم کنی همه سعی و شتاب او
تا سوی تشنگان برد آبیّ و از قضا
تیر قدر به خاک فرو ریزد آب او
دادی به باد گلشن زهرا و تا به حشر
کردی روان ز چشم عزیزان گلاب او
زان صبح شوم آه که در مجلس یزید
بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او
بزم یزید و جام شراب و سر حسین
باید ز پاره ی دل زینب کباب او
صغری در اضطراب کنیزیّ و مرتضی
در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او
پرسد نبی ز امّت اگر شرح ماجرا
یارب چه می دهند به فردا جواب او
حاشا کسی که بسته به این خاندان بود
ایزد به روز حشر نماید عذاب او
ای آل بوتراب «وفایی» ز شعر خویش
باشد به خاندان شما انتساب او
فریاد از تطاول و از انقلاب او
در کام اشقیا نچکاند جز انگبین
در جام اتقیا همه زهر مذاب او
ای روزگار باتو چه کرده است بوتراب
کافکنده ای به خون همه شیران غاب او
عبّاس و قاسم و علی اکبر حبیب و عون
غلطان به خاک و خون همه از شیخ و شاب او
عبّاس تشنه کام برون آری از فرات
سوی حرم کنی همه سعی و شتاب او
تا سوی تشنگان برد آبیّ و از قضا
تیر قدر به خاک فرو ریزد آب او
دادی به باد گلشن زهرا و تا به حشر
کردی روان ز چشم عزیزان گلاب او
زان صبح شوم آه که در مجلس یزید
بر خاص و عام تافت به شام آفتاب او
بزم یزید و جام شراب و سر حسین
باید ز پاره ی دل زینب کباب او
صغری در اضطراب کنیزیّ و مرتضی
در اضطراب شد به نجف ز اضطراب او
پرسد نبی ز امّت اگر شرح ماجرا
یارب چه می دهند به فردا جواب او
حاشا کسی که بسته به این خاندان بود
ایزد به روز حشر نماید عذاب او
ای آل بوتراب «وفایی» ز شعر خویش
باشد به خاندان شما انتساب او
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
مرثیه
وفایی شوشتری : چند مرثیهٔ دیگر
تضمین ابیاتی از غزل صائب
گر از این واقعه اشکت ز بصر میگذرد
قدر این قطره ز دریای گهر میگذرد
میدهد آهت از این غم به شبستان لحد
نور شمعی که ز خورشید و قمر میگذرد
آه از آن شب که حسین گفت به یاران فردا
هر که دارد سر تسلیم ز سر میگذرد
«چون صدف مُهر خموشی بگذارید به لب»
از شما ورنه در فیض خبر میگذرد
از دلیران ظفرپیشه در این دشت وصال
تیر باران بلا همچو مطر میگذرد
تاج زیبای شفاعت نهد ای قوم به سر
از شما هر که چو من از سر و زر میگذرد
این مکانیست که از حلق علی اصغر من
از کماندار قضا تیر قدر میگذرد
«جگر شیر نداری سفر عشق مکن»
«سبزهی تیغ در این ره ز کمر میگذرد»
«دل دشمن به تهی برگی من میسوزد»
«برق از این مزرعه با دیدهی تر میگذرد»
زینب از حرف جگرسوز برادر میگفت
«چاردیوار مرا آب ز سر میگذرد»
اُف به دنیا که دل آزرده از او با دل خون
قرّة العین نبی تشنه جگر میگذرد
هر شهیدی دم تسلیم به آن شه میگفت
جان نثار تو چه با فتح و ظفر میگذرد
سرِ خود دید چو بر دامن آن شه حُرّ گفت
«رشته چون بی گره افتد ز گهر میگذرد»
آخرین گفتهی نور دل لیلا این بود
«پای بر عرش نهد هر که ز سر میگذرد»
مستمع باش «وفایی» که پی ذکر حسین
«سخن صائب پاکیزه گهر میگذرد»
قدر این قطره ز دریای گهر میگذرد
میدهد آهت از این غم به شبستان لحد
نور شمعی که ز خورشید و قمر میگذرد
آه از آن شب که حسین گفت به یاران فردا
هر که دارد سر تسلیم ز سر میگذرد
«چون صدف مُهر خموشی بگذارید به لب»
از شما ورنه در فیض خبر میگذرد
از دلیران ظفرپیشه در این دشت وصال
تیر باران بلا همچو مطر میگذرد
تاج زیبای شفاعت نهد ای قوم به سر
از شما هر که چو من از سر و زر میگذرد
این مکانیست که از حلق علی اصغر من
از کماندار قضا تیر قدر میگذرد
«جگر شیر نداری سفر عشق مکن»
«سبزهی تیغ در این ره ز کمر میگذرد»
«دل دشمن به تهی برگی من میسوزد»
«برق از این مزرعه با دیدهی تر میگذرد»
زینب از حرف جگرسوز برادر میگفت
«چاردیوار مرا آب ز سر میگذرد»
اُف به دنیا که دل آزرده از او با دل خون
قرّة العین نبی تشنه جگر میگذرد
هر شهیدی دم تسلیم به آن شه میگفت
جان نثار تو چه با فتح و ظفر میگذرد
سرِ خود دید چو بر دامن آن شه حُرّ گفت
«رشته چون بی گره افتد ز گهر میگذرد»
آخرین گفتهی نور دل لیلا این بود
«پای بر عرش نهد هر که ز سر میگذرد»
مستمع باش «وفایی» که پی ذکر حسین
«سخن صائب پاکیزه گهر میگذرد»
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۳ - ترکیببند در رثای حضرت سیدالشهدا (ع)
عالم تمام نوحهکنان از برای کیست؟
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیرهفام غمکده ماتمسرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهرة ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار میرود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان بهجاست مگر خونبهای کیست؟
سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکة کربلا حسین
مهمان نورسیدة دشت بلا حسین
گلدستة بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل
آن پارة دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانة بیگانگان دین
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین
شخص حیا و خستة خصمان بیحیا
کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین
آن خواندة بهرغبت و افکندة به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانة تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بیبهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینة آفتاب رفت
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریهای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصهها خم است
آوخ ز گریهخیزی این درد گریهسوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این نالة گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنة سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانة دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینة مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبهراه شد
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بیاهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانة ما مانده بیپناه
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش
چون خانههای اهل حشم خیمهها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخروی
زآن سوی مانده خصم سیهکار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنانطلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شبها چه میروی!
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار
ای نور دیدة دل زهرا چه میروی!
ما پایبند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی!
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه میروی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها میروی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دلها چه میروی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی!
در دست دشمنان ستمکار نابکار
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی!
نه محرمی، نه غمخور و نه یار و همدمی
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه اینقدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آنجا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید
وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعة من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چارة کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعة من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشة لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ
دامن کشیده این طرف اندیشة عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه زخیمههای حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بیگناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بیگنه حلال
پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنة او ریخت بیگمان
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آبِ بیقرار زمینگیر همچو کوه
شد خاکِ پرثبات سبکخیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینة روحانیان فگار
از طعنة ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند؟
بار دگر که سرور جانبخش دلستان
آمد به قصد حملة آن قوم بیکران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعلة آتش زبانهدار
امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان میکند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنهها به خانة دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیدة رکاب تراوید خون درد
در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمهسنج به مضمون این مقال
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیرکوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بیکس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موجزن ز خون
عمامة به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامة سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمة عرش دست صدق
زانو زده به محکمة داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
دوران سیاهپوش چنین در عزای کیست؟
نیلی چواست خیمة نه توی آسمان؟
جیب افق دریده زدست جفای کیست؟
دیگر غم که گونه خورشید را شکست؟
بر روی مه خراش کلف زابتلای کیست؟
از غم سیاه شد در و دیوار روزگار
این تیرهفام غمکده ماتمسرای کیست؟
این صندلی مخمل مشکین به روی چرخ
کز شهریار خویش تهی مانده، جای کیست؟
خون شفق به چهرة ایام ریختند
گلهای این چمن دگر از خار پای کیست؟
خون در تنی نماند و همان گریه در تلاش
پیچیده در گلوی نفس هایهای کیست؟
از استماع ناله دل از کار میرود
این نیش داده سر به رگ جان، نوای کیست؟
دلها کباب گشت و درونها خراب شد
این آه دردناک دل مبتلای کیست؟
بر کف نهادهاند جهانی متاع جان
دعوی همان بهجاست مگر خونبهای کیست؟
سر تا سر سپهر پر از دود ماتم است
آخر خبر کنید که اینها برای کیست؟
گویا مصیبت همه دلهای مبتلاست
یعنی عزای شاه شهیدان کربلاست
آن شهسوار معرکة کربلا حسین
مهمان نورسیدة دشت بلا حسین
گلدستة بهار امامت به باغ دین
آن نخل نازپرور لطف خدا حسین
آن خو به ناز کردة آغوش جبرئیل
آن پارة دل و جگر مصطفی حسین
آن نور دیدة دل زهرا و مرتضی
یعنی برادر حسن مجتبی حسین
افتاده در میانة بیگانگان دین
بیغمگسار و بیکس و بیآشنا حسین
شخص حیا و خستة خصمان بیحیا
کان وفا و کشتة تیغ جفا حسین
آن خواندة بهرغبت و افکندة به جور
در دست کوفیان دغا مبتلا حسین
از کوفیان ناکس و از شامیان دون
در کربلا نشانة تیر بلا حسین
از دشمنان شکسته به دل خار صد جفا
وز دوستان ندیده نسیم وفا حسین
مانند موج لاله و گل در ره نسیم
بر خون خویشتن زده پر دست و پا حسین
آنک جفای دشمن و اینک وفای دوست
بیبهره هم ز دشمن و هم دوست یا حسین
زین درد پایِ عشرت دنیا به خواب رفت
این گرد تا به آینة آفتاب رفت
گر صرف ماتم شه دوران شود کم است
هر گریهای که وقف بر اولاد آدم است
جا دارد ار چو ابروی خوبان شود سیاه
این طاق سرنگون، که هلال محرم است
از بار غم خمیده قد ماه نو، بلی
پشت سپهر نیز ازین غصهها خم است
آوخ ز گریهخیزی این درد گریهسوز
هر دیده گشت خشک همان دجله یم است
ماه محرم آمد و عشرت حرام گشت
باز اول مصیبت و باز اول غم است
باز آن دمست آنکه ز بس رستخیز خلق
افتند در گمان که قیامت همین دم است
زین غصه بسکه خاطر خورشید تیره شد
صبحی که سر زند ز افق، شام ماتم است
تا روزگار دل همه آه پیاپی است
تا شب مدار دیده به اشک دمادم است
در پیش موج گریه زمین را چه اعتبار
این سیل را معامله با عرش اعظم است
در دشت دل قیامت دلهای مرده کرد
این نالة گرفته که با صور توأم است
چون اهل دل متاع غم دل کنند عرض
دردی است اینکه بر همه دردی مقدم است
آوخ که عمر خنده شادی تمام شد
جز آب شور گریه به مردم حرام شد
هر سال تازه خون شهیدان کربلا
چون لاله میدمد ز بیابان کربلا
این تازهتر که میرود از چشم ما برون
خونی که خوردهاند یتیمان کربلا
آمد فرود و جمله به دلهای ما نشست
گردی که شد بلند به میدان کربلا
این باغبان که بود که ناداده آب چید
چندین گل شکفته ز بستان کربلا
گلبن به جای گل دل خونین دهد به بار
خون خورده است خاک گلستان کربلا
آه از دمی که بیکس و بییار و همنشین
تنها بماند رستم دستان کربلا
داد آن گلی که بود گل دامن رسول
دامن به دست خارِ بیابان کربلا
گشتند حلقه لشکر افزون ز مار و مور
خاتم صفت به گرد سلیمان کربلا
خون خورد تیغ تیز که در یک نفس براند
آبی به حلق تشنة سلطان کربلا
آبی که دیو و دد همه چون شیر میخورند
آل پیمبر از دم شمشیر میخورند
از موج گریه کشتی طاقت تباه شد
وز دود آه خانة دلها سیاه شد
تا بود در جگر نم خون وقف گریه شد
تا بود در درون نفسی صرف آه شد
زین غم که سرخ شد رخ شهزادگان به خون
باید سیاهپوش چو بخت سیاه شد
تنها نه گرد غصّه به آدم رسید و بس
این غم غبار آینة مهر و ماه شد
پیغام درد تا برساند به شرق و غرب
پیک سرشک هر طرفی روبهراه شد
ایّام تیره شد چو محرّم فرا رسید
این ماه داغ ناصیة سال و ماه شد
خورشید کرد دعوی ماتم رسیدگی
رنگ شکسته بر رخ روشن گواه شد
هر کس که گریه کرد درین مه ز سوز دل
جبریل شد ضمان که بری از گناه شد
فردا چو گل شکفته شود پیش مصطفی
رویی که اندرین دهه همرنگ کاه شد
در گریه کوش تا بتوانی که در خورست
عذر گناهِ عمرِ ابد دیدة ترست
فریاد از دمی که شهنشاه دین پناه
در بر سلاح جنگ فروزان چو برق آه
آمد برون ز خیمه وداع حرم نمود
با خیل درد و حسرت و با خیل اشک و آه
بیاهتمام حضرت او اهل بیت شرع
چون شرع در زمانة ما مانده بیپناه
از دود آه اهل حرم شد سیاهپوش
چون خانههای اهل حشم خیمهها سیاه
این یک نشسته در گل اشک از هجوم درد
آن یک فتاده از سر حسرت به خاک راه
اشک یکی گذشته ز ماهی ازین ستم
آه یکی رسیده ازین غصّه تا به ماه
زین سوی شه ز خون جگر گشته سرخروی
زآن سوی مانده خصم سیهکار روسیاه
چشمی به سوی دشمن و چشمی به سوی دوست
پایی به ره نهاده و پایی به بارگاه
غیرت کشیده گوشة خاطر به دفع خصم
حیرت گرفته این طرفش دامن نگاه
آتش رکاب گشته در اندیشه فکر جنگ
سیماب جلوه کرده رگ و ریشه عزم راه
پایش رکاب خواهش و دستش عنانطلب
تن در کشاکش حرم و دل به حرب گاه
بگرفت دامن شه دین بانوی حرم
فریاد برکشید که ای شاه محترم
دامنکشان چنین ز بر ما چه میروی!
ما را چنین گذاشته تنها چه میروی!
بنگر که در غم تو فتادیم در چه روز
ای غمگسار مونس شبها چه میروی!
اولاد فاطمه همگی بیکسند و زار
ای نور دیدة دل زهرا چه میروی!
ما پایبند صد غم و دردیم هر زمان
پنهان چه میخرامی و پیدا چه میروی!
دانی که بیکسیم و غریبیم و عاجزیم
ما را چنین فکنده به صحرا چه میروی!
تو ناخدای کشتی شرع پیمبری
کشتی دین فکنده به دریا چه میروی!
در پیش دشمنان که فزونند از شمار
چون آفتاب یک تن تنها میروی!
صد جان و دل در آتش فرقت کباب شد
ای مرهم جراحت دلها چه میروی!
ای یادگار یک چمن گل، درین چمن
از پیش بلبلان تمنّا چه میروی!
در دست دشمنان ستمکار نابکار
افتادهایم بیکس و تنها چه میروی!
نه محرمی، نه غمخور و نه یار و همدمی
بیچاره ماندهایم خدا را چه میروی!
آن لحظه گلبن غم آل نبی شکفت
آن شاه رو به جانب اولاد کرد و گفت
کای اهل بیت: چون سوی یثرب گذر کنید
اوّل گذر به تربت خیرالبشر کنید
پیغام من بس است بدان روضه اینقدر
کاین خاک را به یاد من از گریه تر کنید
آنگه به سوی تربت زهرا روید زار
آنجا برای من کف خاکی به سر کنید
وآنگه روید بر سر خاک برادرم
آن سرمه را به نیّت من در بصر کنید
وآنگه به آه و نالة جانسوز دل گسل
احباب را ز واقعة من خبر کنید
گویید: کان غریب دیار جفا حسین
گردید کشته، چارة کار دگر کنید
ای دوستان؛ چو نام لب خشک من برید
بر یاد من ز خون جگر دیده تر کنید
هر گه کنید یاد لب چون عقیق من
از اشکِ دیده دامن خود پرگهر کنید
هر سال چون هلال محرم شود پدید
بنشسته در مصیبت من گریه سر کنید
هر ماتمی که تا به قیامت فرا رسد
در صبر آن به واقعة من نظر کنید
در محنت مصیبت دور و دراز من
هر محنتی که روی دهد مختصر کنید
از شیونی که در حرم آنگه بلند شد
دلهای قدسیان همگی دردمند شد
بعد از وداع کان شرف خاندان آل
آهنگ راه کرد سوی معرض قتال
ذوق شهادتش به سر افتاد در شتاب
با شوق در کشاکش و با صبر در جدال
اندیشة لقای الهیش در نظر
تمهید پادشاهی جاوید در خیال
در بر کشیده آن طرفش شوق باب وجَدّ
دامن کشیده این طرف اندیشة عیال
تیغی چو برق در کف و تنها چو آفتاب
چون تیغ رو نهاد بدان لشکر ضلال
ناگه زخیمههای حرم بیشتر ز حدّ
آمد صدای ناله و افغان به گوش حال
برگشت شاه دین و بپرسید حال چیست؟
گفتند ناگهان که فلان طفل خردسال
از قحط آب گشته چو ماهی به روی خاک
وز ضعف تشنگی شده چون پیکر هلال
بگریست شاه و بستدش از دایه بعد از آن
آورد در برابر آن قوم بد فعال
گفت: ای گروه بدکنش این طفل بیگناه
از تشنگی چو مو شده، از خستگی چو نال
آبی که کردهاید به من بیسبب حرام
یک قطره زآن کنید بدین بیگنه حلال
پس ناکسی ز چشمة پیکان خون چکان
آبی به حلق تشنة او ریخت بیگمان
زان آتش ستم که برافروخت روزگار
دلهای خلق سوخت چه پنهان چه آشکار
افتاد در ملایک هفت آسمان خروش
بگریستند جن و پری جمله زار زار
شد آبِ بیقرار زمینگیر همچو کوه
شد خاکِ پرثبات سبکخیز چون غبار
پیچیده دود در دل آتش ازین ستم
شد باد خاک بر سر و شد آب خاکسار
برخاست گرد تا برد این قصّه را به عرش
برخاست باد تا برد این غم به هر دیار
از سیلِ گریه خانة افلاکیان خراب
وز نیش ناله سینة روحانیان فگار
از طعنة ملامت روحانیان بسوخت
گوی زمین در آتش غیرت سپندوار
روحانیان پاک ازین غصّه خون شدند
دلهای دردناک چه گویم که چون شدند؟
بار دگر که سرور جانبخش دلستان
آمد به قصد حملة آن قوم بیکران
پوشید درع احمد مختار در بدن
بربست تیغ حیدر کرّار برمیان
در بر زره ز جعفر طیّار یادگار
بر سر عمامه از حسن مجتبی نشان
تیغی چو برق تند و سمندی چو شعله چست
بگرفته آب در کف و آتش به زیر ران
آبی به رنگ شعلة آتش زبانهدار
امّا به گاه حملة دشمن زبان مدان
شد آب و در ربود مرآن مشت خار و خس
شد آتش و فتاد در آن جمع ناکسان
کرده چو شعله از تف سینه زبان برون
وزتشنگی عقیق لب آورده در دهان
گر آب بستهاند از آن لعل لب چه باک
خود تشنگی به لعل چسان میکند زیان!
شد جان به تاب از تف جانسوز تشنگی
خون شد چو آب از بن هر تار مو روان
افتاد همچو پرتو خورشید بر زمین
چون موی خویش گشته پریشان و ناتوان
آن دم چرا سپهر برین سرنگون نشد!
وین کشتی هلال چرا غرق خون نشد!
بر خاک شاهزاده چو از پشت زین فتاد
خورشید آسمان ز فلک بر زمین فتاد
صحرای راز خار سنان در جگر شکست
دریای راز موج گره بر جبین فتاد
آواز ناقه تا فلک هفتمین رسید
فریاد ناله در فلک هشتمین فتاد
برگشت روزگار و دگر گشت کار و بار
شد بر فلک زمین و فلک بر زمین فتاد
بنیاد شرع را همه ارکان خراب شد
بس رخنهها به خانة دین مبین فتاد
نزدیک شد که کشتی ایمان شود تباه
اعز بس که اضطراب به دریای دین فتاد
سیلابِ تند شبهه، چنان سر به دل نهاد
کز اضطراب رخنه به قصر یقین فتاد
آمد قیامتی به نظر اهل بیت را
چون چشم بر سمند شهنشاه دین فتاد
از دیدة رکاب تراوید خون درد
در طرّة عنان ز شکن چین به چین فتاد
غوغای عام گریه چنان بر سپهر رفت
کز اضطراب لرزه به عرش برین فتاد
در دشت کربلا همه از قطرههای اشک
تا چشم کار کرد به لعل و نگین فتاد
هر یک ز اهل بیت نبی با زبان حال
گشتند نغمهسنج به مضمون این مقال
رفتی و داغ بر دل پر غم گذاشتی
ما را به روز تیرة ماتم گذاشتی
رفتی تو شاد و در بر ما تیرکوکبان
یک دل رها نکردی و صد غم گذاشتی
رفتی ز سال و مه چون شب قدر در حجاب
وین تیرگی به ماه محرّم گذاشتی
رفتی چو آفتاب ازین تیره خاکدان
روز سیه به مردم عالم گذاشتی
رفتی تو جانب پدر و جدّ محترم
ما را غریب و بیکس و پرغم گذاشتی
رفتی ز بحر غصّة دیرینه برکنار
ما را غریق اشک دمادم گذاشتی
جنّ و ملک ز هجر تو در گریهاند و سوز
تنها نه داغ بر دل آدم گذاشتی
رفتی و روزگار یتیمان خویش را
چون موی خویش تیره و درهم گذاشتی
ما را به دست لشکر دشمن غریب و خوار
بیغمگسار و مونس و همدم گذاشتی
بود اهل بیت را به تو دل خوش ز هر ستم
خوش بر جراحت همه مرهم گذاشتی
روح رسول از غم این غصّه خون گریست
جان بتول زار چه گویم که چون گریست
آه از دمی که فاطمه فرزند مصطفی
آن مادر حسین و حسن سرور نسا
با جیب پارهپاره و با جان چاکچاک
در معجر مصیبت و در کسوت عزا
آید به عرصهگاه قیامت به صد خروش
بر کف شکسته گوهر دندان مصطفی
بر فرق سر چو لاله شده موجزن ز خون
عمامة به خون شده رنگین مرتضی
از دست راست جامة سبز حسن به دوش
وز چپ لباس لعلی سلطان کربلا
آید به وحشتی که فتد زلزله به عرش
آید به شورشی که درد صفّ انبیا
افغان گرفته از سر ازین شیوه شنیع
فریاد برکشیده ازین جرم و ماجرا
در بارگاه عرش درآید به دادخواست
بر دعویش ملایک و جنّ و پری گوا
انداخته به قائمة عرش دست صدق
زانو زده به محکمة داور جزا
جبریل مضطرب شود از جرم این عمل
لرزد به خود پیمبر ازین فعل ناسزا
آن دم جزای این عمل زشت چون شود!
در روز حشر حاصل این کشت چون شود!
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۳ - درحوادث شام و مصیبت جگر گوشه امام علیهما السلام
بود از مظهر حق دخترکی در اسرا
موکنان مویه کنان جامه دران نوحه سرا
قامت از بار یتیمی شده یکباره دو تا
وزغم در بدری گرد بسر خار بپا
بر دل آشوبی و درخون جگری یار همه
صبح چهرش زصفا شمع شب تارهمه
هرشب از هجر پدر تا بسحر ناله نمود
روز تا شام بگلبرگ روان ژاله نمود
گاه از آه عیان شعله جواله نمود
گهش ازغصه لب شق شده تبخاله نمود
غمگسارش بجز از زینب و سجاد نبود
لیکن او جز به پدر مایل و معتاد نبود
هردم از مهر پدر روی بدیوار گریست
در و دیوار هم از آنمه خونبار گریست
ام کلثوم پی تسلیتش زارگریست
زینب از دیدن این هر دو به یکبار گریست
دایم ازگریه اش اندر اسرا ولوله بود
بدتر از این همه درگردن او سلسله بود
خفت یکشب بصد اندوه بویرانه شام
خواب بربودش از آن بی سرو بن خانه شام
آسمان گفت زهی همت مردانه شام
کامشب این دخترک آسوده بکاشانه شام
غافل از اینکه بدامان پدر درسخن است
ساعتی دیگر از او تازه عزای کهن است
دید در خواب که جا کرده در آغوش پدر
گویدش ای تو قرار دل پرجوش پدر
چند نالی که نه ای هیچ فراموش پدر
نیست خالی زتو یک لحظه بر و دوش پدر
اینقدر جامه ات از فرقت من چاک مزن
آتش اندر دلم از دیده نمناک مزن
گفت ای کز غم هجر تو بزندان بودم
همه گر مرحله پیمای بیابان بودم
«آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم »
«تا برفتی زبرم صورت بیجان بودم»
جگرم راز عطش خسته و نفتیده نگر
گردنم راز رسن رنجه و سائیده نگر
صورتم نیلی ازسیلی اعداست هنوز
اثر کعب نیم ظاهر از اعضاست هنوز
زین عباد بزنجیر غم افزاست هنوز
ام لیلی پی فرزند دلاراست هنوز
«همچو فرهاد بود کوهنکنی پیشه ما »
«سنگ ما سینه ماناخن ما تیشه ما »
ولی از بخت فرو خفته فرا جست زخواب
دید برخشت سر خویش نه بردامن باب
گفت کوآنکه زدود از دل و جانم تب و تاب
زچه ننموده درنگ وز چه فرموده شتاب
گرچه از مژه در اشک همی سفتم من
لیک جز درد دل خو یش نمی گفتم من
بکجا رفت پدر از بر غمگین دل من
او که آگاه شد از حال من و منزل من
مگر آزرد و را صحبت ناقابل من
یا که افسرده شد از تیرگی محفل من
این همه خواری ما بی گل رخسارش بود
اوکه میرفت بما از چه سرو کارش بود
اهل بینی که بد از خواب نهفته غمشان
باز آهوی حرم داد زرامش رمشان
تاره گردید از آن قصه کهن ماتمشان
چرخ لرزنده شد از ناله زیر و بمشان
سبک از خواب گران جست و سرشوم یزید
گفت باز این اسرارا چه ستم گشته مزید
خادمی داد جوابش که یتیمی زحسین
دیده در خواب پدر وز گهر آموده دو عین
گفت برخیز بطشت زر وسرپوش لجین
سر سردار سرانرا بنهش بین یدین
مگرش کشته ندانسته نموید چندین
من بخوابم خوش و او باب نجوید چندین
خادم اینسان چو نهادش سر و سرپوش به پیش
گفت کی خواست غذا آنکه ندارد سر خویش
زینبش گفت که ای راحت مجموع و پریش
نی غذا بلکه تراهست دوای دل ریش
او چو سرپوش نمود از زبر طشت بلند
سر پرخون پدر دید و بیفتاد نژند
گفت آوخ که امیدم همه ره یافت به بیم
ای پدر خود که بدین کودکیم کرده یتیم
این چه حالیست که یکباره دلم گشت دونیم
بچه روبر سر دور است دگر عرش عظیم
کاشکی پیشتر از دیدن تو کور شدم
کاشکی زنده زاحوال تو درگور شدم
که بریده است بشمشیر رگ گردن تو
که جدا کرده منور سرتو از تن تو
که بخون کرده تر آن خط به از سوسن تو
که زده چوب بلبهای ز در مخزن تو
که بخاکستر از آئینه تو زنگ زده
که به پیشانی نورانی تو سنگ زده
بود سرگرم سرشاه که شد سرد تنش
جان زانبوهی غم کرد فرار از بدنش
نعره آل علی شد چو بلند از حزنش
رفت اشارت زیزند از پی غسل وکفنش
چشم تاج الشعرا در غم او جیحون شد
زان غریبی که بلاغسل وکفن مدفون شد
موکنان مویه کنان جامه دران نوحه سرا
قامت از بار یتیمی شده یکباره دو تا
وزغم در بدری گرد بسر خار بپا
بر دل آشوبی و درخون جگری یار همه
صبح چهرش زصفا شمع شب تارهمه
هرشب از هجر پدر تا بسحر ناله نمود
روز تا شام بگلبرگ روان ژاله نمود
گاه از آه عیان شعله جواله نمود
گهش ازغصه لب شق شده تبخاله نمود
غمگسارش بجز از زینب و سجاد نبود
لیکن او جز به پدر مایل و معتاد نبود
هردم از مهر پدر روی بدیوار گریست
در و دیوار هم از آنمه خونبار گریست
ام کلثوم پی تسلیتش زارگریست
زینب از دیدن این هر دو به یکبار گریست
دایم ازگریه اش اندر اسرا ولوله بود
بدتر از این همه درگردن او سلسله بود
خفت یکشب بصد اندوه بویرانه شام
خواب بربودش از آن بی سرو بن خانه شام
آسمان گفت زهی همت مردانه شام
کامشب این دخترک آسوده بکاشانه شام
غافل از اینکه بدامان پدر درسخن است
ساعتی دیگر از او تازه عزای کهن است
دید در خواب که جا کرده در آغوش پدر
گویدش ای تو قرار دل پرجوش پدر
چند نالی که نه ای هیچ فراموش پدر
نیست خالی زتو یک لحظه بر و دوش پدر
اینقدر جامه ات از فرقت من چاک مزن
آتش اندر دلم از دیده نمناک مزن
گفت ای کز غم هجر تو بزندان بودم
همه گر مرحله پیمای بیابان بودم
«آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم »
«تا برفتی زبرم صورت بیجان بودم»
جگرم راز عطش خسته و نفتیده نگر
گردنم راز رسن رنجه و سائیده نگر
صورتم نیلی ازسیلی اعداست هنوز
اثر کعب نیم ظاهر از اعضاست هنوز
زین عباد بزنجیر غم افزاست هنوز
ام لیلی پی فرزند دلاراست هنوز
«همچو فرهاد بود کوهنکنی پیشه ما »
«سنگ ما سینه ماناخن ما تیشه ما »
ولی از بخت فرو خفته فرا جست زخواب
دید برخشت سر خویش نه بردامن باب
گفت کوآنکه زدود از دل و جانم تب و تاب
زچه ننموده درنگ وز چه فرموده شتاب
گرچه از مژه در اشک همی سفتم من
لیک جز درد دل خو یش نمی گفتم من
بکجا رفت پدر از بر غمگین دل من
او که آگاه شد از حال من و منزل من
مگر آزرد و را صحبت ناقابل من
یا که افسرده شد از تیرگی محفل من
این همه خواری ما بی گل رخسارش بود
اوکه میرفت بما از چه سرو کارش بود
اهل بینی که بد از خواب نهفته غمشان
باز آهوی حرم داد زرامش رمشان
تاره گردید از آن قصه کهن ماتمشان
چرخ لرزنده شد از ناله زیر و بمشان
سبک از خواب گران جست و سرشوم یزید
گفت باز این اسرارا چه ستم گشته مزید
خادمی داد جوابش که یتیمی زحسین
دیده در خواب پدر وز گهر آموده دو عین
گفت برخیز بطشت زر وسرپوش لجین
سر سردار سرانرا بنهش بین یدین
مگرش کشته ندانسته نموید چندین
من بخوابم خوش و او باب نجوید چندین
خادم اینسان چو نهادش سر و سرپوش به پیش
گفت کی خواست غذا آنکه ندارد سر خویش
زینبش گفت که ای راحت مجموع و پریش
نی غذا بلکه تراهست دوای دل ریش
او چو سرپوش نمود از زبر طشت بلند
سر پرخون پدر دید و بیفتاد نژند
گفت آوخ که امیدم همه ره یافت به بیم
ای پدر خود که بدین کودکیم کرده یتیم
این چه حالیست که یکباره دلم گشت دونیم
بچه روبر سر دور است دگر عرش عظیم
کاشکی پیشتر از دیدن تو کور شدم
کاشکی زنده زاحوال تو درگور شدم
که بریده است بشمشیر رگ گردن تو
که جدا کرده منور سرتو از تن تو
که بخون کرده تر آن خط به از سوسن تو
که زده چوب بلبهای ز در مخزن تو
که بخاکستر از آئینه تو زنگ زده
که به پیشانی نورانی تو سنگ زده
بود سرگرم سرشاه که شد سرد تنش
جان زانبوهی غم کرد فرار از بدنش
نعره آل علی شد چو بلند از حزنش
رفت اشارت زیزند از پی غسل وکفنش
چشم تاج الشعرا در غم او جیحون شد
زان غریبی که بلاغسل وکفن مدفون شد
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۴ - در شهادت ولی داور علی اکبر علیه السلام
چوشد در روز عاشورای پر شور
جهان ازگردکین چون شام دیجور
علی اکبر آن پیرانه عشق
کزو تکمیل شد سرمایه عشق
مهین شهزاده کز حسن رویش
بجان خورشید و مه خفاش کویش
زلعلش گوشه گیری آب حیوان
زچهرش خوشه چینی باغ رضوان
فروغ طور از رویش درخشی
ید بیضا بدستش جزیه بخشی
زقامت در قبا بالنده سروی
چه سروی کانبیا (؟) مفتون تذروی
صباح عیدش از رخ غم نهادی
شب قدرش زگیسو خانه زادی
چو دید از کید چرخ وکین دشمن
پدر رامانده یکتا همچو ذوالمن
زبی آبی شده از جسم تابش
زتاب غم روان از چشم آبش
بقتلش نیز خیلی دیوزاده
کمر بربسته و بازو گشاده
چنان آن غیرت الله مشتعل شد
که برق از اشتعال خود خجل شد
بعزم رزم تا نزد پدر رفت
پدر را هوش از و از بدر رفت
زمین بوسید وگفت ایجان امکان
وجودت واجب ایوان امکان
قضا خالیگر خدام بزمت
قدر سیلی خور ابطال رزمت
تن من بر روان زاندوه تنگ است
دلمرا آرزوی اذن جنگ است
مرا فانی کن اندر خویش با لذات
که التوحید اسقاط الاضافات
ترا تاکی غریب وزار بینم
بچشمت روز روشن تار بینم
چو شاهین این چنین سرگرم کین دید
بدور چشمش ازغم اشک غلطید
بناچار آنگهش اذن جدل داد
وزین برد او بحق عزوجل داد
که ای دانای هر رازی کماهی
بر این قوم از تو میخواهم گواهی
روان کردم کسی براین معسکر
که بد اشبه زخلقت بر پیمبر
چو ما را شوق دیدار نبی بود
زدیدارش دل فرسوده آسود
ولی اکبر بد انسان شور کین داشت
که نه جا بر فلک نه بر زمین داشت
فرو پوشیده خفتانی بقامت
که بر پا شد ار آن قامت قیامت
حمایل کرد تیغی بریسارش
که بد مریخ کمتر جان نثارش
بخواند اسب عقاب برنشستش
عقاب چرخ شد سرعت پرستش
زحل میخواست تا گیرد رکابش
ولی دل باخت از بیم عتابش
سپهرش رفت کآید غاشیه کش
ولی از صولتش افتاد در غش
بدین شایستگی شد تا بهیجا
و ازو هیجا بگردون جست ملجا
چوشد مردانه نزد آن عجایز
ندا در داد برهل من مبارز
توگفتی کاندر آن پیکارکس نیست
وگر هست اندر از بیمش نفس نیست
برآن خورشید عارض مات گشتند
پراکنده تر از ذرات گشتند
چو دید آن شاهزاده نی هماورد
برون آورد تیغ و جست ناورد
زبس افکند از آن اشرار کشته
عیان شد هر طرف از کشته پشته
اگر چه زویلان را تاب و تب بود
ولی افسوس کافزون تشنه لب بود
عنان پیچید سوز تشنه کامیش
بسوی خضر جان باب گرامیش
بگفت ای صد محیطت در هر انگشت
علی اکبرت را تشنگی کشت
مرا سنگینی آهن برافروخت
دلم از تف خورشید و عطش سوخت
شهش گفت ای پدر قربان جانت
بنه اندر دهان من زبانت
بخاتم نیز دادش قوت وقوت
که الفت بد عقیقش را بیاقوت
دوباره عزم پرخاش عدو کرد
رجز خوان از حقایق گفتگو کرد
بهر سو کز حسامش آتش انگیخت
سر از تن بد که چون برگ خزان ریخت
گرفتندش سپه اندر میانه
تنش شد تیر اعدا را نشانه
بناگه منقذبن مره دون
عمودش کوفت برفرق همایون
زبی تابی بیال اسب آویخت
فلک بین اسب او در خصم بگریخت
بقلب دشمن بد قلب بردش
بدست جم فکن دیوان سپردش
زدندش آنقدر با تیغ و ناوک
که شد صد پاره آن اندام نازک
چو کار از حد وسیل ازسد برون شد
پدر را خواند و از اسبش نگون شد
شهنشه اشک ریزان تاخت سویش
باشک از روی و مو شد گرد شویش
بگفت ای از رخ قد خلد و طوبی
پس از تو خاک غم برفرق دنیا
بقتلت دست شستند از خداوند
خدا پیوند شان برد ز پیوند
تنی زاهل خبر گوید که یک زن
دوید از خیمه گه بیرون بشیون
ولی من را نشاید داد فتوی
که زینب بود آن یا ام لیلی
شها جیحون که شد با تو درونش
بهر حال از محن آور برونش
جهان ازگردکین چون شام دیجور
علی اکبر آن پیرانه عشق
کزو تکمیل شد سرمایه عشق
مهین شهزاده کز حسن رویش
بجان خورشید و مه خفاش کویش
زلعلش گوشه گیری آب حیوان
زچهرش خوشه چینی باغ رضوان
فروغ طور از رویش درخشی
ید بیضا بدستش جزیه بخشی
زقامت در قبا بالنده سروی
چه سروی کانبیا (؟) مفتون تذروی
صباح عیدش از رخ غم نهادی
شب قدرش زگیسو خانه زادی
چو دید از کید چرخ وکین دشمن
پدر رامانده یکتا همچو ذوالمن
زبی آبی شده از جسم تابش
زتاب غم روان از چشم آبش
بقتلش نیز خیلی دیوزاده
کمر بربسته و بازو گشاده
چنان آن غیرت الله مشتعل شد
که برق از اشتعال خود خجل شد
بعزم رزم تا نزد پدر رفت
پدر را هوش از و از بدر رفت
زمین بوسید وگفت ایجان امکان
وجودت واجب ایوان امکان
قضا خالیگر خدام بزمت
قدر سیلی خور ابطال رزمت
تن من بر روان زاندوه تنگ است
دلمرا آرزوی اذن جنگ است
مرا فانی کن اندر خویش با لذات
که التوحید اسقاط الاضافات
ترا تاکی غریب وزار بینم
بچشمت روز روشن تار بینم
چو شاهین این چنین سرگرم کین دید
بدور چشمش ازغم اشک غلطید
بناچار آنگهش اذن جدل داد
وزین برد او بحق عزوجل داد
که ای دانای هر رازی کماهی
بر این قوم از تو میخواهم گواهی
روان کردم کسی براین معسکر
که بد اشبه زخلقت بر پیمبر
چو ما را شوق دیدار نبی بود
زدیدارش دل فرسوده آسود
ولی اکبر بد انسان شور کین داشت
که نه جا بر فلک نه بر زمین داشت
فرو پوشیده خفتانی بقامت
که بر پا شد ار آن قامت قیامت
حمایل کرد تیغی بریسارش
که بد مریخ کمتر جان نثارش
بخواند اسب عقاب برنشستش
عقاب چرخ شد سرعت پرستش
زحل میخواست تا گیرد رکابش
ولی دل باخت از بیم عتابش
سپهرش رفت کآید غاشیه کش
ولی از صولتش افتاد در غش
بدین شایستگی شد تا بهیجا
و ازو هیجا بگردون جست ملجا
چوشد مردانه نزد آن عجایز
ندا در داد برهل من مبارز
توگفتی کاندر آن پیکارکس نیست
وگر هست اندر از بیمش نفس نیست
برآن خورشید عارض مات گشتند
پراکنده تر از ذرات گشتند
چو دید آن شاهزاده نی هماورد
برون آورد تیغ و جست ناورد
زبس افکند از آن اشرار کشته
عیان شد هر طرف از کشته پشته
اگر چه زویلان را تاب و تب بود
ولی افسوس کافزون تشنه لب بود
عنان پیچید سوز تشنه کامیش
بسوی خضر جان باب گرامیش
بگفت ای صد محیطت در هر انگشت
علی اکبرت را تشنگی کشت
مرا سنگینی آهن برافروخت
دلم از تف خورشید و عطش سوخت
شهش گفت ای پدر قربان جانت
بنه اندر دهان من زبانت
بخاتم نیز دادش قوت وقوت
که الفت بد عقیقش را بیاقوت
دوباره عزم پرخاش عدو کرد
رجز خوان از حقایق گفتگو کرد
بهر سو کز حسامش آتش انگیخت
سر از تن بد که چون برگ خزان ریخت
گرفتندش سپه اندر میانه
تنش شد تیر اعدا را نشانه
بناگه منقذبن مره دون
عمودش کوفت برفرق همایون
زبی تابی بیال اسب آویخت
فلک بین اسب او در خصم بگریخت
بقلب دشمن بد قلب بردش
بدست جم فکن دیوان سپردش
زدندش آنقدر با تیغ و ناوک
که شد صد پاره آن اندام نازک
چو کار از حد وسیل ازسد برون شد
پدر را خواند و از اسبش نگون شد
شهنشه اشک ریزان تاخت سویش
باشک از روی و مو شد گرد شویش
بگفت ای از رخ قد خلد و طوبی
پس از تو خاک غم برفرق دنیا
بقتلت دست شستند از خداوند
خدا پیوند شان برد ز پیوند
تنی زاهل خبر گوید که یک زن
دوید از خیمه گه بیرون بشیون
ولی من را نشاید داد فتوی
که زینب بود آن یا ام لیلی
شها جیحون که شد با تو درونش
بهر حال از محن آور برونش
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۵ - در تحقیق شکر ایزد ذوالمن و تعزیب قاسم ابن حسن (ع)
ای که ایزد را کنی شکر و سپاس
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
لفظ را بگذار و معنی را شناس
شکر هر چیزی زجنس خویش دان
وزچنین شکر اندکی را بیش دان
شکر زر وسیم اینست ای عمو
کز تو گردد مضطری با آبرو
شکر اسب خوب این است ای فگار
که شود وامانده بروی سوار
شکر این کت جامه الوان بود
پوشش بیچاره عریان بود
شکر این کت سفره پر رنگ و بوست
خوردن همسایه مسکین کوست
شکر خرمن این بود ای خوش صفات
که ببخشی خوشه چینان را زکات
شکر این کآمد زبان تو فصیح
بستن لب دان زگفتار قبیح
شکر این کت خانه خوش شد نصیب
باشی اندرخط ایتام و غریب
شکر اینکه هر دو پایت لنگ نیست
جز قدم در راه دستی تنگ نیست
شکر دستت که نشد شل ای دبیر
خود زپا افتاده را دست گیر
آری آری شکر لفظ و قول نیست
دفع دیو از ظاهر لاحول نیست
ورنه کوفی هم نمود ای پاک ذات
شکر حق در خوردن آب فرات
شکر کوفی این بود ای نور عین
که نبندد آب بر روی حسین
چون بشاه کربلا شد کار تنگ
قاسم آمد تا ستاند اذن جنگ
هی بگریه بوسه زد بر دست شاه
گشته جانش عاشق و پا بست شاه
گاه پای شاه بوسیدی زغم
دست خود پیچید در دامان عم
از صفا بس کرد گرد شه طواف
یافت آن صید حرم اذن مصاف
آمد اندر رزم بی خفتان و خود
جز ازار و پیرهن هیچش نبود
تاخت حیدر وار باطاق وطرم
هر طرف آن ماه لم یبلغ حلم
گفت راوی نیک می آرم بیاد
که چو قاسم روی بر میدان نهاد
بندی از نعلین او بگسسته بود
وزکمال کودکی نابسته بود
بلکه از چپ بود آن هم نی زراست
وزچپ واز راست اینسان رزم خواست
بانگ زد کای ابن سعد پر گنه
اسب خود را آب دادی یا که نه
گفت آری تشنه کی مانم کمیت
گفت پس چون تشنه خواهی اهل بیت
اسب تو سیراب و ما در العطش
این یکی مدهوش و آن یک کرده غش
اسب تو سیراب و طفل شیر خوار
در دلش از تنشه کامی خارخار
اسب تو سیراب و اولاد رسول
از عطش بریان وگریان و ملول
پس برون آورد تیغ آبدار
زد همی بر خرمن جانها شرار
او پیاده آن ستم کاران سوار
او تنی تنها و ایشان صد هزار
او بظاهر کوچک و آنها بزرگ
او بباطن یوسف و آن قوم گرگ
ناگهان باران تیرش درگرفت
جسمش از پیکان چو عنقا پرگرفت
از خدنگش سینه بس سوراخ شد
روزنش سوی الهی کاخ شد
پایش از رفتار و دست ازکار ماند
اوفتاد وعم امجد را بخواند
تاخت شاه و نزد وی آنگه رسید
که تنی میخواست او را سر برید
دست حق با تیغ بهرش شد علم
دست شیطانیش گشت از بن قلم
آن دغل نالید و بر رسم عرب
از قبیله خویش شد یاری طلب
گفت الغوث ای شجاعان دلیر
که فتاده رو به اندر چنگ شیر
برسر نعش یتیم مجتبی
جنگ در پیوست باشه از عدی
کوزه گیر و ده و دو گرم شد
وز تکاپو جسم قاسم نرم شد
استخوان پشت و پیش و پای و دست
زیر سم اسبها درهم شکست
شاه چو نکرد آن جماعت را پریش
دید قاسم خفته اندر خون خویش
بس بخاک از درد سوده پاشنه
خاک را داده شکاف و پاش نه
گفت عمت راست سخت این داوری
که تواش خوانی و ندهد یا روی
باز جیحونا تلاطم میکنی
چشم مردم را چو قلزم میکنی
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۳ - رثاء برخامس آل عبا علیه التحیه والثناء
بجای پست از آن بدخیام اطهر او
که ننگرند عیالش بریدن سر او
زجای پست چه حاصل که چون بخاک افتاد
بلند شد ز بر نی سر مطهر او
چو بود حنجر او بوسه گاه ختم رسل
نمود آهن خنجر حیا زخنجر او
ولی چو بود دل شمر سخت تر زآهن
برید سر زقفا از ستوده پیکر او
چسان گذشت بلیلی پس از پسر چوندید
بخون طپیدن سالار او برابر او
فراق اکبر و هجر حسین وجور عدو
که داندش غم دل جز خدای اکبر او
دریغ و درد که چون شد سواد کوفه پدید
سرحسین گذشت از حضور خواهر او
چنان بچوبه محمل زد از اسف سر خویش
که خون چکید برون از درون معجر او
فسوس و آه از آن دم که همره اسرا
گذر بر آن تن بی سر نمود دختر او
فغان که تکیه به نی زد چو بهر آسایش
زدند سنگ به پیشانی منور او
فراخت دامن پیراهن از فرود زره
کز آن بود که بخشکد رخ بخون تر او
چو بر سپیدی نافش سیه دلی نگریست
بتیر دوخت دل و ناف ناز پرور او
به ناف زد ولی از پشت نه کشید برون
چنانکه شرم زجیحون نمود دفتر او
که ننگرند عیالش بریدن سر او
زجای پست چه حاصل که چون بخاک افتاد
بلند شد ز بر نی سر مطهر او
چو بود حنجر او بوسه گاه ختم رسل
نمود آهن خنجر حیا زخنجر او
ولی چو بود دل شمر سخت تر زآهن
برید سر زقفا از ستوده پیکر او
چسان گذشت بلیلی پس از پسر چوندید
بخون طپیدن سالار او برابر او
فراق اکبر و هجر حسین وجور عدو
که داندش غم دل جز خدای اکبر او
دریغ و درد که چون شد سواد کوفه پدید
سرحسین گذشت از حضور خواهر او
چنان بچوبه محمل زد از اسف سر خویش
که خون چکید برون از درون معجر او
فسوس و آه از آن دم که همره اسرا
گذر بر آن تن بی سر نمود دختر او
فغان که تکیه به نی زد چو بهر آسایش
زدند سنگ به پیشانی منور او
فراخت دامن پیراهن از فرود زره
کز آن بود که بخشکد رخ بخون تر او
چو بر سپیدی نافش سیه دلی نگریست
بتیر دوخت دل و ناف ناز پرور او
به ناف زد ولی از پشت نه کشید برون
چنانکه شرم زجیحون نمود دفتر او
جیحون یزدی : مراثی
شمارهٔ ۱۵ - در خطاب بحلقه زن باب ماتم هلال محرم
باز ای مه محرم پر شور سرزدی
و اندر دلم شراره زعاشور برزدی
سختا که روی تو مگر ازسنگ کرده اند
کاینک دوباره حلقه ماتم بدرزدی
بازآمدی و بردل مجروح من چو پار
ازغصه نیشتر زدی و بیشتر زدی
تو آن نه ای مگر که بشر تاختی زخیر
و آنگاه ره بزاده خیر البشر زدی
تو آن نه ای مگر که بجای کفی زآب
پیکان بحلق اصغر خونین جگر زدی
آن سر که چرخ روی بپایش همی نهاد
بر نوک نی نموده بهر رهگذر زدی
دستی که آستین ورا بوسه داد چرخ
در قطع آن تو دامن کین برکمر زدی
با منقذبن مره شدی یار بس ز مکر
نزد پدر عمود بفرق پسر زدی
تو خود همان مهی که به پیشانی حسین
باسنگ جور نقشه شق القمر زدی
تو خود همان مهی که بمیل تنی شریر
در خمیه گاه آل پیمبر شرر زدی
بر پیکر امام امم با زبان تیغ
زخمی دهان نبسته که زخمی دگر زدی
شاهیکه خاک مقدم او روح کیمیاست
بر نیزه سنان سرش از بهر زر زدی
ازکام خشک و چشم تر عترت رسول
تا حشر شعله در دل هر خشک و تر زدی
از روبهان چند برانگیختی سپه
و آنگه بحیله پنجه با شیر نر زدی
از دادگر نگشته بشرم و سکینه را
سیلی برخ ز مردم بیدادگر زدی
زینب که در سیر زعلی بود یادگار
او را بتازیانه هر بد سیر زدی
هردم زتست دیده جیحون گهر نثار
تا با چه زهره بر شه والا گهر زدی
و اندر دلم شراره زعاشور برزدی
سختا که روی تو مگر ازسنگ کرده اند
کاینک دوباره حلقه ماتم بدرزدی
بازآمدی و بردل مجروح من چو پار
ازغصه نیشتر زدی و بیشتر زدی
تو آن نه ای مگر که بشر تاختی زخیر
و آنگاه ره بزاده خیر البشر زدی
تو آن نه ای مگر که بجای کفی زآب
پیکان بحلق اصغر خونین جگر زدی
آن سر که چرخ روی بپایش همی نهاد
بر نوک نی نموده بهر رهگذر زدی
دستی که آستین ورا بوسه داد چرخ
در قطع آن تو دامن کین برکمر زدی
با منقذبن مره شدی یار بس ز مکر
نزد پدر عمود بفرق پسر زدی
تو خود همان مهی که به پیشانی حسین
باسنگ جور نقشه شق القمر زدی
تو خود همان مهی که بمیل تنی شریر
در خمیه گاه آل پیمبر شرر زدی
بر پیکر امام امم با زبان تیغ
زخمی دهان نبسته که زخمی دگر زدی
شاهیکه خاک مقدم او روح کیمیاست
بر نیزه سنان سرش از بهر زر زدی
ازکام خشک و چشم تر عترت رسول
تا حشر شعله در دل هر خشک و تر زدی
از روبهان چند برانگیختی سپه
و آنگه بحیله پنجه با شیر نر زدی
از دادگر نگشته بشرم و سکینه را
سیلی برخ ز مردم بیدادگر زدی
زینب که در سیر زعلی بود یادگار
او را بتازیانه هر بد سیر زدی
هردم زتست دیده جیحون گهر نثار
تا با چه زهره بر شه والا گهر زدی
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۸۰ - تاریخ درب آستان ملایک پاسبان خامس آلعبا حضرت اباعبدالله علیهالسلام
این بارگه که مدفن مظلوم نینواست
برتر هزار مرتبه از عرش کبریاست
خون خدا و کشتهٔ راه خدا حسین
کورا خدا ز مرتبت و جاه خونبهاست
پوشیده چشم ز اکبر و اصغر براه دوست
عاشق بر او جهانی و او عاشق خداست
صالح به عشق او شده نایل بدین عمل
مانند این عمل عمل صالحی کجاست
بر آن زد از خلوص محمد علی قلم
لطف محمد و علیش شامل از وفاست
تاریخ آن ز شوق بشمسی صغیر گفت
جبریل حاجب در سلطان کربلاست
۱۳۲۶
برتر هزار مرتبه از عرش کبریاست
خون خدا و کشتهٔ راه خدا حسین
کورا خدا ز مرتبت و جاه خونبهاست
پوشیده چشم ز اکبر و اصغر براه دوست
عاشق بر او جهانی و او عاشق خداست
صالح به عشق او شده نایل بدین عمل
مانند این عمل عمل صالحی کجاست
بر آن زد از خلوص محمد علی قلم
لطف محمد و علیش شامل از وفاست
تاریخ آن ز شوق بشمسی صغیر گفت
جبریل حاجب در سلطان کربلاست
۱۳۲۶
طغرای مشهدی : ترکیبات
ایام چهره خراشیدن صفحات به ناخن قلم - و هنگام سیه پوش گردیدن ابیات به نیل ماتم
ماه محرم است، فغان را خبر کنید
وز بهر سرور شهدا، گریه سر کنید
ایام بی حلاوتی آل مرتضاست
قطع نظر ز دیدن شهد و شکر کنید
از دست دشمنان،شه دین ماند خشک لب
گر دوستید، دیده زخوناب تر کنید
صحرای کربلا ز فراتش نداد آب
چون خضر برخورد، گله زان بحر و بر کنید
فریاد «یا حسین» برآرید از جگر
هرچند صبر منع کند، بیشتر کنید
باران تیر، بحر شرف را به خاک برد
سرها برهنه از غم او چون گهر کنید
در روز قتل، چون تن او جسم خویش را
زخمی به تیغ اگر نشد، از نیشتر کنید
در پای نخل، از مژه آرید جوی خون
وان نخل را به لخت جگر بارور کنید
در کاه ریز ماتم آن آسمان پناه
گردون ز کهکشان به سر خود فشانده کاه
غم برسر غم است، بگریید زار زار
صد رنگ ماتم است، بگریید زار زار
امروز در میان اسیران کربلا
غمها فراهم است، بگریید زار زار
بسیار شد مخالف و از جانب حسین
مرد مدد کم است، بگریید زار زار
امروز، حال کودک بیمار تشنگی
بسیار درهم است، بگریید زار زار
کشت امید تشنه لبان، بارشی ندید
در دیده تا نم است، بگریید زار زار
امروز بهر آب، سر مقتدای خلق
بر زانوی غم است، بگریید زار زار
سروی که راستی ز قدش آفریده شد
از تشنگی خم است، بگریید زار زار
زخمی که خورده است علی اصغر از عدو
محروم مرهم است، بگریید زار زار
بیداد بین، که مادر گیتی به جای شیر
زد بر گلوی طفل جگر تشنه، زخم تیر
دارد فغان، چه کوه و چه هامون درین عزا
گریان فتاده قلزم و جیحون درین عزا
از غم شدند وامق و عذرا سیاه پوش
هم کسوتند لیلی و مجنون درین عزا
برخاست از دل شط بغداد، آه سرد
بحرین سوخت با در مکنون درین عزا
از بحر شعر، آب به تاراج گریه رفت
بی وزن گشت مصرع موزون درین عزا
سیلاب اشک بس که روان گشت هر طرف
شد بسته راه گردش گردون درین عزا
از جوش گریه زیر و زبر گشت آسمان
پوشید چرخ، جامه وارون درین عزا
رخسار خود به پنجه خراشید آفتاب
شد ابر چون شفق همه تن خون درین عزا
ماه از کلف به تیره دلی تن نمی دهد
هر شب ز غصه می خورد افیون درین عزا
مضراب زهره در طلب ساز نوحه است
چنگی که دارد از پی آواز نوحه است
قاسم چو ساز معرکه پربلا گرفت
آن کس که داشت فکر عروسی، عزا گرفت
نومید کار خیر شد از شر دشمنان
در کار جنگ، فاتحه از اقربا گرفت
تا یادگار خویش دهد نوعروس را
اشک عقیقی از رخ چون کهربا گرفت
غم شد به ساز عشرت دامادی اش بدل
پوشید رخت حرب و کفن را قبا گرفت
دستی که بسته بود به آن عقد آرزو
تیغ و سنان خصم به جای حنا گرفت
آخر به زخم تیغ شهادت ز پا فتاد
بر روی خاک، چون گل صد برگ جاگرفت
نشنید بویی از چمن مدعای خویش
خود را به حجله گاه عدم کدخدا گرفت
فریاد الفراق برآمد ز اهل بیت
راه امید را فلک کج ادا گرفت
زین غم، هلال بس که بر ابرو فکند چین
چون شاخ آهوان، گرهش ماند بر جبین
از تشنگی چو رنگ شهنشاه دین شکست
بر اوج نازکی، دل روح الامین شکست
چون یافت بر عقیق لبش چرخ، دست ظلم
خاتم چنان تپید که هر سو نگین شکست
از پای لغز حادثه غلتید ذوالجناح
روی سوار زخم شد و پشت زین شکست
دهقان کشتزار شفاعت ز پا فتاد
در زیر بار غم، کمر خوشه چین شکست
زین تندباد حادثه کز کربلا وزید
بر دوش چرخ،پایه عرش برین شکست
سنگی به جام قیصر دین پروری زدند
کز موج رخنه، ساغر خاقان چین شکست
از بیم تلخکامی و طغیان شور خلق
رنگ حلاوت شکر و انگبین شکست
مردان بسی شکست ز ایام دیده اند
هرگز ندیده بود کسی این چنین شکست
گردون ز گریه جامه نیلی در آب زد
بر روی خود، به دست مه و آفتاب زد
چون ره نیافتند شهیدان به سوی آب
زد دست بر سر از غم ایشان سبوی آب
می کرد بهر تشنه لبان نوحه در فرات
شد گریه از حباب گره در گلوی آب
تا نوبهار باغ شرف ماند تشنه لب
نیسان حرام کرد به خود گفتگوی آب
جز لعل او که بود به پیش فرات خشک
خشکی ندیده غنچه به نزدیک جوی آب
آن گوهری که زینت ازو یافت گوش عرش
بی بهره ساختش فلک از رنگ و بوی آب
آن سروری که چشمه کوثر فدای اوست
فرسود پای حسرتش از جستجوی آب
شد بسته راه دجله قسمت ز هر طرف
تا حشر ماند در دل او آرزوی آب
بگشود موج، گیسوی خود در مصیبتش
بی اختیار گشت خراشیده روی آب
چون گریه دست داد ازین غم به وحش وطیر
همچشمی غزال حرم کرد مرغ دیر
تا چرخ، بحر جنگ و جدل را بنا نکرد
عباس را به آب فرات آشنا نکرد
مشکی که بهر تشنه لبان خواست پر کند
از کف به موج خیز مخالف رها نکرد
غیر از عدو که بر سر او تاخت در فرات
کس جنگ آب باگهر بی بها نکرد
یک دستش از محاربه چون بر زمین فتاد
دست دگر ز تیغ عدوکش جدا نکرد
غیر از دمی که مشک به دندان خود گرفت
در عمر خویش، خنده دندان نما نکرد
با صدهزار، یک تنه گردید گرم حرب
استاد بر شهادت و رو بر قفا نکرد
قسمت برای یک دم آبش ز پا فکند
جز خون دل، نصیب شه کربلا نکرد
اسبش به خون سرشته برآمد ز حربگاه
در شیهه غیر ناله واحسرتا نکرد
طوبی شود ز غصه چو شاخ نبات خشک
چون رود مطربان نشود گر فرات خشک
آبی نیافت تشه لب خوان کربلا
بنگر نصیب و قسمت مهمان کربلا
غیر از صدای العطش و بانگ الوداع
سازی نداشت بزم سلیمان کربلا
از هفتخوان چرخ نخوردند روز و شب
چیزی به غیر زخم، شهیدان کربلا
آن سر، که بود جلوه گه تاج احترام
افتاد همچو گوی به میدان کربلا
در حیرتم که از چه در آن رستخیز حشر
زیر و زبر نگشت بیابان کربلا
غیر از عنان گرفتن سرو سبک خرام
کار دگر نکرد گلستان کربلا
تا حشر، از شکسته دلیهای اهل بیت
دارد شکست، خانه و ایوان کربلا
از جوش گریه حاصل دیگر نمی دهد
جز تخم اشک، مزرع دهقان کربلا
آه از دمی که فاطمه گوید حسین کو
سلطان مشرقین و شه مغربین کو
اعدا چو روز قتل به خونریز تاختند
زان آفتاب تیغ ستان، رنگ باختند
آنها که داشتند در آن فوج امتیاز
وقت نبرد، پایه خود را شناختند
گشتند شامیان سیه دل، یکی چو شب
وز هر طرف به جانب خورشید تاختند
دوران بی وفا، طرف شامیان گرفت
تا کار مهر را ز ره کینه ساختند
کردند سرخ، روی زمین را به خون او
صمصام را ز آتش غیرت گداختند
بهر اسیر کردن اولاد مصطفی
در خیمه گاه، دست ستم برفراختند
نگذاشتند نقش مرادی به اهل بیت
ایمان ز بی مروتی خویش باختند
بنیاد غم نهاده به صحرای کربلا
کوس نشاط از پی رحلت نواختند
کردند رو به شام، عنان شتاب را
بردند چون سپهر، سرآفتاب را
عالم سیاه گشت ز افغان اهل بیت
خون شد روان ز دیده گریان اهل بیت
سر پا برهنه، نوحه کنان بر شتر سوار
دریاب حال پرده نشینان اهل بیت
قطع امید کرد رفوگر ز بخیه اش
از بس که گشت پاره، گریبان اهل بیت
بر جای کودکی که شد از تشنگی هلاک
بنشست طفل اشک به دامان اهل بیت
سیلاب غم، بنای طرب را ز پا فکند
زد گریه قفل بر لب خندان اهل بیت
فریاد و آه و ناله و سوز و گداز و غم
این بود بر شتر، سر و سامان اهل بیت
آشفتگی به کوه و بیابان نهاد رو
از رهگذار حال پریشان اهل بیت
منع زیارت سرآن مقتدا نمود
شرم از خدا نکرد نگهبان اهل بیت
با چشم گریه ناک، به پیش ستمگران
کردند رو به جانب آن قبله سران
گفتند جان ما همه بادا فدای تو
کو مرگ تا دو اسبه دویم از قفای تو
ما زنده و تو کشته، ندانیم از چه رو
ما را نکرد خصم، شریک جفای تو
فریاد ازان دمی که به میدان بازپرس
آید به دست فاطمه، خونین قبای تو
کو مرتضی که تیغ مکافات برکشد
تا هر دو کون، قتل شود از برای تو
مالک رقاب دین، حسن مجتبی کجاست
تا از مخالفان بستاند لوای تو
زین العباد، گوش برآواز مانده است
کآید پیامی از لب معجزنمای تو
چون چشم مومنان نشود ز آب گریه تر؟
در تختگاه موعظه خالی ست جای تو
رفتی و ما ز درد و غمت جان نمی بریم
باید گرفت ماتم خود در عزای تو
بی دیدن تو، نور درین خانواده نیست
بر روی ما بجز در ظلمت گشاده نیست
گلزار دین، اسیر خزان شد هزار حیف
برگ نشاط، ساز فغان شد هزار حیف
سروی که بود در چمن راستی چو تیر
از بار زخم همچو کمان شد هزار حیف
زخمی که از خدنگ مخالف رسیده بود
نومید کار بخیه گران شد هزار حیف
خونی که سوخت لاله فردوس از غمش
بر هر طرف چو آب روان شد هزار حیف
چشمی که بهر دیدن کیوان نمی گشود
در پای تیغ کین نگران شد هزار حیف
گوشی که از تکلم جبریل ننگ داشت
درمانده زبان سنان شد هزار حیف
رویی که آفتاب شد از سایه اش پدید
در زیر گرد و خاک نهان شد هزار حیف
رخ تافت از نهال شرف، بوی زندگی
رنگ حیات، برق عنان شد هزار حیف
داغم که نیست شورش و غوغای فاطمه
خالی ست در مصیبت او جای فاطمه
بطحا زگریه داد به خون، جای خویش را
یثرب الف کشید سراپای خویش را
خون می چکید تا به قیامت ز کربلا
گر می فشرد دامن صحرای خویش را
باغ فدک شنید که آن گل نیافت آب
صد خار طعن زد چمن آرای خویش را
از خجلت عقیق لبش آب شد یمن
اخراج کرد چشمه و دریای خویش را
جامی نرفت از لب زمزم به کربلا
تر ساخت زین مکالمه سقای خویش را
رضوان ز خشک کامی آن سرو، داغ شد
بر آب ریخت آتش گلهای خویش را
زین حرف سوخت ساقی کوثر کباب وار
زد بر زمین پیاله و مینای خویش را
برخاست رستخیز قیامت درین عزا
امروز کرد شورش فردای خویش را
یک مشت گوهر است فلک در نثار او
خورشید و مه، دو شمع بود بر مزار او
گل در مصیبت شه گلگون کفن گریست
بلبل به رنگ ماتمیان در چمن گریست
از پا فتاد سرو گلستان کربلا
طاووس نوحه گر شد و زاغ و زغن گریست
سایید تاک دست تاسف، چنار سوخت
شمشاد خاک ریخت به سر، نارون گریست
شد ارغوان چو سوسن و ریحان سیاه پوش
سنبل برید طره خود، یاسمن گریست
نیلوفر از تپانچه رخ خود کبود کرد
نسرین گداخت، غنچه گل پیرهن گریست
سرخ و سیاه، لاله به صحرا نهاد روی
زنبق سفید و زرد شد و نسترن گریست
از بس که درد ریشه دوانید هر طرف
نالید آب مصر و زمین ختن گریست
از کعبه، شور ماتمیان رو به دیر کرد
بت جیب خویش چاک زد و برهمن گریست
بی رحم تر ز سنگ بود چرخ بی مدار
کز غم درین قضیه نگردید اشکبار
بگذر صبا، که رونق این بوستان نماند
وزگل به غیر داغ دل بلبلان نماند
صد حیف کان شکفته گل بوستان قدس
از دستبرد جور درین خاکدان نماند
زان تشنگی که سرو چمنزار دین کشید
چیزی به غیر طعن به آب روان نماند
نگذشت یک سخن به لب از دشت کربلا
کز وی هزار درد به کام و زبان نماند
کو دوستی که زخم نباشد ازین، دلش
کو دشمنی کزین، مژه اش خون چکان نماند
آهی ز دل کشیده نشد کز شراره اش
صد داغ آتشین به دل آسمان نماند
زین جانگداز قصه که از سوزناکی اش
برخاست دود، سطر و ورق بی فغان نماند
حرفی رقم نشد که دوات سیاه دل
انگشت حیرتش ز قلم در دهان نماند
طغرا اگر به عجز شود معترف، بجاست
حزنیه را ازین نکند بیشتر، رواست
وز بهر سرور شهدا، گریه سر کنید
ایام بی حلاوتی آل مرتضاست
قطع نظر ز دیدن شهد و شکر کنید
از دست دشمنان،شه دین ماند خشک لب
گر دوستید، دیده زخوناب تر کنید
صحرای کربلا ز فراتش نداد آب
چون خضر برخورد، گله زان بحر و بر کنید
فریاد «یا حسین» برآرید از جگر
هرچند صبر منع کند، بیشتر کنید
باران تیر، بحر شرف را به خاک برد
سرها برهنه از غم او چون گهر کنید
در روز قتل، چون تن او جسم خویش را
زخمی به تیغ اگر نشد، از نیشتر کنید
در پای نخل، از مژه آرید جوی خون
وان نخل را به لخت جگر بارور کنید
در کاه ریز ماتم آن آسمان پناه
گردون ز کهکشان به سر خود فشانده کاه
غم برسر غم است، بگریید زار زار
صد رنگ ماتم است، بگریید زار زار
امروز در میان اسیران کربلا
غمها فراهم است، بگریید زار زار
بسیار شد مخالف و از جانب حسین
مرد مدد کم است، بگریید زار زار
امروز، حال کودک بیمار تشنگی
بسیار درهم است، بگریید زار زار
کشت امید تشنه لبان، بارشی ندید
در دیده تا نم است، بگریید زار زار
امروز بهر آب، سر مقتدای خلق
بر زانوی غم است، بگریید زار زار
سروی که راستی ز قدش آفریده شد
از تشنگی خم است، بگریید زار زار
زخمی که خورده است علی اصغر از عدو
محروم مرهم است، بگریید زار زار
بیداد بین، که مادر گیتی به جای شیر
زد بر گلوی طفل جگر تشنه، زخم تیر
دارد فغان، چه کوه و چه هامون درین عزا
گریان فتاده قلزم و جیحون درین عزا
از غم شدند وامق و عذرا سیاه پوش
هم کسوتند لیلی و مجنون درین عزا
برخاست از دل شط بغداد، آه سرد
بحرین سوخت با در مکنون درین عزا
از بحر شعر، آب به تاراج گریه رفت
بی وزن گشت مصرع موزون درین عزا
سیلاب اشک بس که روان گشت هر طرف
شد بسته راه گردش گردون درین عزا
از جوش گریه زیر و زبر گشت آسمان
پوشید چرخ، جامه وارون درین عزا
رخسار خود به پنجه خراشید آفتاب
شد ابر چون شفق همه تن خون درین عزا
ماه از کلف به تیره دلی تن نمی دهد
هر شب ز غصه می خورد افیون درین عزا
مضراب زهره در طلب ساز نوحه است
چنگی که دارد از پی آواز نوحه است
قاسم چو ساز معرکه پربلا گرفت
آن کس که داشت فکر عروسی، عزا گرفت
نومید کار خیر شد از شر دشمنان
در کار جنگ، فاتحه از اقربا گرفت
تا یادگار خویش دهد نوعروس را
اشک عقیقی از رخ چون کهربا گرفت
غم شد به ساز عشرت دامادی اش بدل
پوشید رخت حرب و کفن را قبا گرفت
دستی که بسته بود به آن عقد آرزو
تیغ و سنان خصم به جای حنا گرفت
آخر به زخم تیغ شهادت ز پا فتاد
بر روی خاک، چون گل صد برگ جاگرفت
نشنید بویی از چمن مدعای خویش
خود را به حجله گاه عدم کدخدا گرفت
فریاد الفراق برآمد ز اهل بیت
راه امید را فلک کج ادا گرفت
زین غم، هلال بس که بر ابرو فکند چین
چون شاخ آهوان، گرهش ماند بر جبین
از تشنگی چو رنگ شهنشاه دین شکست
بر اوج نازکی، دل روح الامین شکست
چون یافت بر عقیق لبش چرخ، دست ظلم
خاتم چنان تپید که هر سو نگین شکست
از پای لغز حادثه غلتید ذوالجناح
روی سوار زخم شد و پشت زین شکست
دهقان کشتزار شفاعت ز پا فتاد
در زیر بار غم، کمر خوشه چین شکست
زین تندباد حادثه کز کربلا وزید
بر دوش چرخ،پایه عرش برین شکست
سنگی به جام قیصر دین پروری زدند
کز موج رخنه، ساغر خاقان چین شکست
از بیم تلخکامی و طغیان شور خلق
رنگ حلاوت شکر و انگبین شکست
مردان بسی شکست ز ایام دیده اند
هرگز ندیده بود کسی این چنین شکست
گردون ز گریه جامه نیلی در آب زد
بر روی خود، به دست مه و آفتاب زد
چون ره نیافتند شهیدان به سوی آب
زد دست بر سر از غم ایشان سبوی آب
می کرد بهر تشنه لبان نوحه در فرات
شد گریه از حباب گره در گلوی آب
تا نوبهار باغ شرف ماند تشنه لب
نیسان حرام کرد به خود گفتگوی آب
جز لعل او که بود به پیش فرات خشک
خشکی ندیده غنچه به نزدیک جوی آب
آن گوهری که زینت ازو یافت گوش عرش
بی بهره ساختش فلک از رنگ و بوی آب
آن سروری که چشمه کوثر فدای اوست
فرسود پای حسرتش از جستجوی آب
شد بسته راه دجله قسمت ز هر طرف
تا حشر ماند در دل او آرزوی آب
بگشود موج، گیسوی خود در مصیبتش
بی اختیار گشت خراشیده روی آب
چون گریه دست داد ازین غم به وحش وطیر
همچشمی غزال حرم کرد مرغ دیر
تا چرخ، بحر جنگ و جدل را بنا نکرد
عباس را به آب فرات آشنا نکرد
مشکی که بهر تشنه لبان خواست پر کند
از کف به موج خیز مخالف رها نکرد
غیر از عدو که بر سر او تاخت در فرات
کس جنگ آب باگهر بی بها نکرد
یک دستش از محاربه چون بر زمین فتاد
دست دگر ز تیغ عدوکش جدا نکرد
غیر از دمی که مشک به دندان خود گرفت
در عمر خویش، خنده دندان نما نکرد
با صدهزار، یک تنه گردید گرم حرب
استاد بر شهادت و رو بر قفا نکرد
قسمت برای یک دم آبش ز پا فکند
جز خون دل، نصیب شه کربلا نکرد
اسبش به خون سرشته برآمد ز حربگاه
در شیهه غیر ناله واحسرتا نکرد
طوبی شود ز غصه چو شاخ نبات خشک
چون رود مطربان نشود گر فرات خشک
آبی نیافت تشه لب خوان کربلا
بنگر نصیب و قسمت مهمان کربلا
غیر از صدای العطش و بانگ الوداع
سازی نداشت بزم سلیمان کربلا
از هفتخوان چرخ نخوردند روز و شب
چیزی به غیر زخم، شهیدان کربلا
آن سر، که بود جلوه گه تاج احترام
افتاد همچو گوی به میدان کربلا
در حیرتم که از چه در آن رستخیز حشر
زیر و زبر نگشت بیابان کربلا
غیر از عنان گرفتن سرو سبک خرام
کار دگر نکرد گلستان کربلا
تا حشر، از شکسته دلیهای اهل بیت
دارد شکست، خانه و ایوان کربلا
از جوش گریه حاصل دیگر نمی دهد
جز تخم اشک، مزرع دهقان کربلا
آه از دمی که فاطمه گوید حسین کو
سلطان مشرقین و شه مغربین کو
اعدا چو روز قتل به خونریز تاختند
زان آفتاب تیغ ستان، رنگ باختند
آنها که داشتند در آن فوج امتیاز
وقت نبرد، پایه خود را شناختند
گشتند شامیان سیه دل، یکی چو شب
وز هر طرف به جانب خورشید تاختند
دوران بی وفا، طرف شامیان گرفت
تا کار مهر را ز ره کینه ساختند
کردند سرخ، روی زمین را به خون او
صمصام را ز آتش غیرت گداختند
بهر اسیر کردن اولاد مصطفی
در خیمه گاه، دست ستم برفراختند
نگذاشتند نقش مرادی به اهل بیت
ایمان ز بی مروتی خویش باختند
بنیاد غم نهاده به صحرای کربلا
کوس نشاط از پی رحلت نواختند
کردند رو به شام، عنان شتاب را
بردند چون سپهر، سرآفتاب را
عالم سیاه گشت ز افغان اهل بیت
خون شد روان ز دیده گریان اهل بیت
سر پا برهنه، نوحه کنان بر شتر سوار
دریاب حال پرده نشینان اهل بیت
قطع امید کرد رفوگر ز بخیه اش
از بس که گشت پاره، گریبان اهل بیت
بر جای کودکی که شد از تشنگی هلاک
بنشست طفل اشک به دامان اهل بیت
سیلاب غم، بنای طرب را ز پا فکند
زد گریه قفل بر لب خندان اهل بیت
فریاد و آه و ناله و سوز و گداز و غم
این بود بر شتر، سر و سامان اهل بیت
آشفتگی به کوه و بیابان نهاد رو
از رهگذار حال پریشان اهل بیت
منع زیارت سرآن مقتدا نمود
شرم از خدا نکرد نگهبان اهل بیت
با چشم گریه ناک، به پیش ستمگران
کردند رو به جانب آن قبله سران
گفتند جان ما همه بادا فدای تو
کو مرگ تا دو اسبه دویم از قفای تو
ما زنده و تو کشته، ندانیم از چه رو
ما را نکرد خصم، شریک جفای تو
فریاد ازان دمی که به میدان بازپرس
آید به دست فاطمه، خونین قبای تو
کو مرتضی که تیغ مکافات برکشد
تا هر دو کون، قتل شود از برای تو
مالک رقاب دین، حسن مجتبی کجاست
تا از مخالفان بستاند لوای تو
زین العباد، گوش برآواز مانده است
کآید پیامی از لب معجزنمای تو
چون چشم مومنان نشود ز آب گریه تر؟
در تختگاه موعظه خالی ست جای تو
رفتی و ما ز درد و غمت جان نمی بریم
باید گرفت ماتم خود در عزای تو
بی دیدن تو، نور درین خانواده نیست
بر روی ما بجز در ظلمت گشاده نیست
گلزار دین، اسیر خزان شد هزار حیف
برگ نشاط، ساز فغان شد هزار حیف
سروی که بود در چمن راستی چو تیر
از بار زخم همچو کمان شد هزار حیف
زخمی که از خدنگ مخالف رسیده بود
نومید کار بخیه گران شد هزار حیف
خونی که سوخت لاله فردوس از غمش
بر هر طرف چو آب روان شد هزار حیف
چشمی که بهر دیدن کیوان نمی گشود
در پای تیغ کین نگران شد هزار حیف
گوشی که از تکلم جبریل ننگ داشت
درمانده زبان سنان شد هزار حیف
رویی که آفتاب شد از سایه اش پدید
در زیر گرد و خاک نهان شد هزار حیف
رخ تافت از نهال شرف، بوی زندگی
رنگ حیات، برق عنان شد هزار حیف
داغم که نیست شورش و غوغای فاطمه
خالی ست در مصیبت او جای فاطمه
بطحا زگریه داد به خون، جای خویش را
یثرب الف کشید سراپای خویش را
خون می چکید تا به قیامت ز کربلا
گر می فشرد دامن صحرای خویش را
باغ فدک شنید که آن گل نیافت آب
صد خار طعن زد چمن آرای خویش را
از خجلت عقیق لبش آب شد یمن
اخراج کرد چشمه و دریای خویش را
جامی نرفت از لب زمزم به کربلا
تر ساخت زین مکالمه سقای خویش را
رضوان ز خشک کامی آن سرو، داغ شد
بر آب ریخت آتش گلهای خویش را
زین حرف سوخت ساقی کوثر کباب وار
زد بر زمین پیاله و مینای خویش را
برخاست رستخیز قیامت درین عزا
امروز کرد شورش فردای خویش را
یک مشت گوهر است فلک در نثار او
خورشید و مه، دو شمع بود بر مزار او
گل در مصیبت شه گلگون کفن گریست
بلبل به رنگ ماتمیان در چمن گریست
از پا فتاد سرو گلستان کربلا
طاووس نوحه گر شد و زاغ و زغن گریست
سایید تاک دست تاسف، چنار سوخت
شمشاد خاک ریخت به سر، نارون گریست
شد ارغوان چو سوسن و ریحان سیاه پوش
سنبل برید طره خود، یاسمن گریست
نیلوفر از تپانچه رخ خود کبود کرد
نسرین گداخت، غنچه گل پیرهن گریست
سرخ و سیاه، لاله به صحرا نهاد روی
زنبق سفید و زرد شد و نسترن گریست
از بس که درد ریشه دوانید هر طرف
نالید آب مصر و زمین ختن گریست
از کعبه، شور ماتمیان رو به دیر کرد
بت جیب خویش چاک زد و برهمن گریست
بی رحم تر ز سنگ بود چرخ بی مدار
کز غم درین قضیه نگردید اشکبار
بگذر صبا، که رونق این بوستان نماند
وزگل به غیر داغ دل بلبلان نماند
صد حیف کان شکفته گل بوستان قدس
از دستبرد جور درین خاکدان نماند
زان تشنگی که سرو چمنزار دین کشید
چیزی به غیر طعن به آب روان نماند
نگذشت یک سخن به لب از دشت کربلا
کز وی هزار درد به کام و زبان نماند
کو دوستی که زخم نباشد ازین، دلش
کو دشمنی کزین، مژه اش خون چکان نماند
آهی ز دل کشیده نشد کز شراره اش
صد داغ آتشین به دل آسمان نماند
زین جانگداز قصه که از سوزناکی اش
برخاست دود، سطر و ورق بی فغان نماند
حرفی رقم نشد که دوات سیاه دل
انگشت حیرتش ز قلم در دهان نماند
طغرا اگر به عجز شود معترف، بجاست
حزنیه را ازین نکند بیشتر، رواست