عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
هرکه زاین وادی به کوی بخت و دولت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
از ره و رسم قدم داریّ و همّت می رسد
فرصت صحبت مکن فوت از پیِ مقصود خویش
حالیا خوش بگذران کآن هم به فرصت می رسد
از خروش کوس شاهان این نوا آید به گوش
کاین سرا هر پادشاهی را به نوبت می رسد
آخر ای سرگشتهٔ وادیّ هجران بیش ازاین
تشنه لب منشین که دریاهای رحمت می رسد
از ره غربت خیالی عاقبت جایی رسید
هرکه جایی می رسد از راه غربت می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
ای دل از خویش گذر تا که به جایی برسی
وز در صدق درآ تا به صفایی برسی
تا نبندی به قبول نفس اوّل کمری
نیست ممکن که تو چون نی به نوایی برسی
گر به همراهی دردش قدمی پیش نهی
زود باشد که به تشریف دوایی برسی
چست برخیز چو ذرّه به طلب رقص کنان
تا که در حضرت خورشید لقایی برسی
این خیالی ست خیالی که به سر منزل قرب
بی قبول نظرِ راهنمایی برسی
وز در صدق درآ تا به صفایی برسی
تا نبندی به قبول نفس اوّل کمری
نیست ممکن که تو چون نی به نوایی برسی
گر به همراهی دردش قدمی پیش نهی
زود باشد که به تشریف دوایی برسی
چست برخیز چو ذرّه به طلب رقص کنان
تا که در حضرت خورشید لقایی برسی
این خیالی ست خیالی که به سر منزل قرب
بی قبول نظرِ راهنمایی برسی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۳
از عشق حکایت مکن افسانه بزرگ است
هشدار که کم ظرفی و پیمانه بزرگ است
بگذر ز سر عشق [و] تمنای دگر کن
ای مور، ضعیفی تو و این دانه بزرگ است
طفلان همه خندند بر آن پیر که گوید
گستاخ مباشید که دیوانه بزرگ است
در عشق اگر یک نفس آرام ندارد
معذور بود، مطلب پروانه بزرگ است
از چاک دلم مرتبه ی دوست توان یافت
آن را که بزرگ است، در خانه بزرگ است
دیوانه بسی هست به عالم چو سلیما
معلوم ازان نیست که ویرانه بزرگ است
هشدار که کم ظرفی و پیمانه بزرگ است
بگذر ز سر عشق [و] تمنای دگر کن
ای مور، ضعیفی تو و این دانه بزرگ است
طفلان همه خندند بر آن پیر که گوید
گستاخ مباشید که دیوانه بزرگ است
در عشق اگر یک نفس آرام ندارد
معذور بود، مطلب پروانه بزرگ است
از چاک دلم مرتبه ی دوست توان یافت
آن را که بزرگ است، در خانه بزرگ است
دیوانه بسی هست به عالم چو سلیما
معلوم ازان نیست که ویرانه بزرگ است
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
درین ره کعبه سنگ راه باشد
همان به راهرو آگاه باشد
بگو توفیق را ای خواجه ی خضر
که با ما یک قدم همراه باشد
بلندی بایدت، بگذر ز پستی
ره معراج یوسف، چاه باشد
چو جان داری، چرا می ترسی از مرگ
چه باک از قرض، چون تنخواه باشد
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد
جنون عاشقان باید سلیما
اگر دایم نباشد، گاه باشد
همان به راهرو آگاه باشد
بگو توفیق را ای خواجه ی خضر
که با ما یک قدم همراه باشد
بلندی بایدت، بگذر ز پستی
ره معراج یوسف، چاه باشد
چو جان داری، چرا می ترسی از مرگ
چه باک از قرض، چون تنخواه باشد
به راهش سر نهادیم و گذشتیم
نماز رهروان کوتاه باشد
جنون عاشقان باید سلیما
اگر دایم نباشد، گاه باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
دست در کار زن آخر نه ترا کاری هست
نقد فرصت مده از دست که بازاری هست
چه غم از تابش خورشید قیامت باشد
همچو آه سحر آنرا که هواداری هست
به هنر کوش که محبوب خلایق گردی
آری آنجا که متاعیست خریداری هست
با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست
منصب محرمی عالم اسراری هست
شعله عشق نماندست نمی در جگرم
دیده گو اشک مبار آه شررباری هست
داده در وجه پریشانی خاطر جویا
درکف هر که چو گل درهم و دیناری هست
نقد فرصت مده از دست که بازاری هست
چه غم از تابش خورشید قیامت باشد
همچو آه سحر آنرا که هواداری هست
به هنر کوش که محبوب خلایق گردی
آری آنجا که متاعیست خریداری هست
با دل هر که به وصف دهنت نکته سراست
منصب محرمی عالم اسراری هست
شعله عشق نماندست نمی در جگرم
دیده گو اشک مبار آه شررباری هست
داده در وجه پریشانی خاطر جویا
درکف هر که چو گل درهم و دیناری هست
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۴
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶۵
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰۳
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۴ - سؤال کردن فرامرز(و) پاسخ دادن برهمن
دگر باره گفتش همی جنگجوی
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
که ما را به گیتی تو چیزی بگوی
نه چندی چنین گفت کای نامدار
بپرهیز زین بدکنش روزگار
که او چون عروس است و داماد،تو
از آن کهنه دلبر نه استاد تو
بسی بینی او را همه نور وزیب
زبانش زمکر است و چشم از فریب
دو چشمش زنیرنگ و ابرو زفن
زخوبی چو سرو است و زافسون دهن
به بالا ز شیوستن و موی و ریو
درو بافته راه واژونه دیو
رخ ماه تابان هویدا شود
به تن،مست و زیبا و شیدا شود
به تن،نورچهره همه نوروش
همه سلسله زلف ز ناروش
به دین نیاکان شکست آورد
هرآن کو بپیچدش بست آورد
صلیب و چلیپا بسوزاند او
زبتخانه ها بت براندازد او
زما تاج بستاند و چین برد
شمن بشکند سر سوی کین برد
دگر تیغ کین برکشد صدهزار
گریز است ما را سرانجام کار
هم آخر به زنهار باید زجنگ
پیاده هویدا شود نام وننگ
چو جویی چه گویی چه خواهیم کرد
به خواهشگری یا به ننگ ونبرد
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۶۵ - سؤال کردن فرامرز،آخرکار
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۸۳ - پرسش آتبین از کاروانیان درباره ی ماچین
یکی روز، بس کاروانی شگرف
ز ماچین گذر کرد بر کوه ژرف
سوی آتبین بردشان مرد راه
ز بازارگانان بپرسید شاه
کز ایدر به ماچین چه راه است و چند
چگونه؟ چه نام است شاه بلند؟
بر این چارپایان چه دارید بار
چه مایه دهد سودتان روزگار
چنین داد گوینده پاسخ به شاه
کز ایدر فزون است ده روزه راه
با ماچین یکی شاه با فرّ و هوش
به رادی چو ابر و به خوبی سروش
بهک نام شاه است و زیبای شهر
تو گویی ورا از بهشت است بهر
یکی دادگر شهریاری که شیر
در آهو نیارد نگه کرد سیر
چنان رنج برده به کار خدای
که از دانشش خیره شد رهنمای
بر این چارپایان همی خوردنی ست
نه پوشیدنی و نه گستردنی ست
به بازارگانی سوی چین کشیم
به ماچین همه ساله از این کشیم
وز آن جا بر این ره بیابیم باز
به بار اندرون جامه و فرش و ساز
دو چندان شود مایه ی ما ز سود
بدین بر دروغی نشاید فزود
بدو آتبین گفت کای مرد راز
چه گویی بدین رنج و راه دراز
اگر بر تو آسان کنم رنج تو
دو چندان کنم مایه و گنج تو
من از تو چه پاداش یابم از این
چو کوتاه گردانمت راه چین
بدو گفت گوینده کای نیکدل
ز پاداش من بنده دل گسل
بدین مژده پاداش خواه از خدای
که اوی است نیکی ده و رهنمای
بفرمود تا بار برداشتند
به چشم جهانجوی بگذاشتند
پس آن چیزها هرچه آمد فراز
دو چندان از آن مایه دادند باز
جهاندیده بازارگان پیش شاه
به رخساره بپسود خاک سیاه
چنین گفت کای نیکدل شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که خشنودی شاه رایست و بس
پس اندیشه ی شاه یزدان پرست
چنان بود کایدر نشاید نشست
سر کوه چون شد زدی ماه پیر
نهفتن تنومند را ناگزیر
بهاران چو کوشش نیاری بجای
به بهمن نشاید کشیدن دوتای
چو گاه جوانی نوروزی تو چیز
به پیری شوی خوار بیچیز نیز
ز فردا گر امروز نایدت یاد
به دست تو فردا بود تیره باد
اگر ماه بهمن سپه برکشد
همان میغ بر کوه لشکر کشد
سپاه مرا اندر آرد ز پای
یکی چاره باید که آرم بجای
ز ماچین گذر کرد بر کوه ژرف
سوی آتبین بردشان مرد راه
ز بازارگانان بپرسید شاه
کز ایدر به ماچین چه راه است و چند
چگونه؟ چه نام است شاه بلند؟
بر این چارپایان چه دارید بار
چه مایه دهد سودتان روزگار
چنین داد گوینده پاسخ به شاه
کز ایدر فزون است ده روزه راه
با ماچین یکی شاه با فرّ و هوش
به رادی چو ابر و به خوبی سروش
بهک نام شاه است و زیبای شهر
تو گویی ورا از بهشت است بهر
یکی دادگر شهریاری که شیر
در آهو نیارد نگه کرد سیر
چنان رنج برده به کار خدای
که از دانشش خیره شد رهنمای
بر این چارپایان همی خوردنی ست
نه پوشیدنی و نه گستردنی ست
به بازارگانی سوی چین کشیم
به ماچین همه ساله از این کشیم
وز آن جا بر این ره بیابیم باز
به بار اندرون جامه و فرش و ساز
دو چندان شود مایه ی ما ز سود
بدین بر دروغی نشاید فزود
بدو آتبین گفت کای مرد راز
چه گویی بدین رنج و راه دراز
اگر بر تو آسان کنم رنج تو
دو چندان کنم مایه و گنج تو
من از تو چه پاداش یابم از این
چو کوتاه گردانمت راه چین
بدو گفت گوینده کای نیکدل
ز پاداش من بنده دل گسل
بدین مژده پاداش خواه از خدای
که اوی است نیکی ده و رهنمای
بفرمود تا بار برداشتند
به چشم جهانجوی بگذاشتند
پس آن چیزها هرچه آمد فراز
دو چندان از آن مایه دادند باز
جهاندیده بازارگان پیش شاه
به رخساره بپسود خاک سیاه
چنین گفت کای نیکدل شهریار
ز تو دور بادا بد روزگار
مرا کاشکی بودی آن دسترس
که خشنودی شاه رایست و بس
پس اندیشه ی شاه یزدان پرست
چنان بود کایدر نشاید نشست
سر کوه چون شد زدی ماه پیر
نهفتن تنومند را ناگزیر
بهاران چو کوشش نیاری بجای
به بهمن نشاید کشیدن دوتای
چو گاه جوانی نوروزی تو چیز
به پیری شوی خوار بیچیز نیز
ز فردا گر امروز نایدت یاد
به دست تو فردا بود تیره باد
اگر ماه بهمن سپه برکشد
همان میغ بر کوه لشکر کشد
سپاه مرا اندر آرد ز پای
یکی چاره باید که آرم بجای
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
در جهان هرگز دلا منشین ز پای احتیاط
در بهشت جاودان خالی است جای احتیاط
دولت دنیا و عقبی هر دو می آید به دست
سایه ای بر هر که اندازد همای احتیاط
دزد از هر سو کمین دارد خبردار ای رفیق
نیست تدبیری متاعت را ورای احتیاط
تا مس خود را توانی کرد زر اول بیا
یادگیر از خرده بینان کیمیای احتیاط
نیست بر آزادگان اندیشه ای از کفر و دین
بینوایان را کجا باشد نوای احتیاط
می توانی توبهٔ اشکسته را کردن درست
گر کنی در کار دایم، مومیای احتیاط
عیب من در این غزل کردن سعیدا خوب نیست
گفته ام من این غزل را از برای احتیاط
در بهشت جاودان خالی است جای احتیاط
دولت دنیا و عقبی هر دو می آید به دست
سایه ای بر هر که اندازد همای احتیاط
دزد از هر سو کمین دارد خبردار ای رفیق
نیست تدبیری متاعت را ورای احتیاط
تا مس خود را توانی کرد زر اول بیا
یادگیر از خرده بینان کیمیای احتیاط
نیست بر آزادگان اندیشه ای از کفر و دین
بینوایان را کجا باشد نوای احتیاط
می توانی توبهٔ اشکسته را کردن درست
گر کنی در کار دایم، مومیای احتیاط
عیب من در این غزل کردن سعیدا خوب نیست
گفته ام من این غزل را از برای احتیاط
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
ای دل، چو پیش آمد غمی،آن را فرج دان،نه حرج
بر خوان بپیش صابران کالصبر مفتاح الفرج
گر عاشقی آواره شو،گر صادقی بیچاره شو
گر صابری غم خواره شو، کالصبرمفتاح الفرج
درراه باش وراه رو، درگاه ودر بیگاه رو
در عصمت آن شاه رو، کالصبرمفتاح الفرج
با غم بسازی هان و هان، تازنده مانی جاودان
در گوش جان خود بخوان: کالصبرمفتاح الفرج
تا جان بجانان داده ایم، ازهر دوعالم ساده ایم
از بهر آن استاده ایم، کالصبرمفتاح الفرج
گر پیش آید زحمتی، برجان خود نه منتی
از حق شناس این رحمتی: کالصبرمفتاح الفرج
قاسم، اگر جان یافتی،از بوی جانان یافتی
در صبر پنهان یافتی، کالصبرمفتاح الفرج
بر خوان بپیش صابران کالصبر مفتاح الفرج
گر عاشقی آواره شو،گر صادقی بیچاره شو
گر صابری غم خواره شو، کالصبرمفتاح الفرج
درراه باش وراه رو، درگاه ودر بیگاه رو
در عصمت آن شاه رو، کالصبرمفتاح الفرج
با غم بسازی هان و هان، تازنده مانی جاودان
در گوش جان خود بخوان: کالصبرمفتاح الفرج
تا جان بجانان داده ایم، ازهر دوعالم ساده ایم
از بهر آن استاده ایم، کالصبرمفتاح الفرج
گر پیش آید زحمتی، برجان خود نه منتی
از حق شناس این رحمتی: کالصبرمفتاح الفرج
قاسم، اگر جان یافتی،از بوی جانان یافتی
در صبر پنهان یافتی، کالصبرمفتاح الفرج
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۸
گر زانکه بگویند: گدایی و فقیری
بهتر بود از مسند شاهی و امیری
ای دوست، بآخر چو همی باید رفتن
این فقر به از مملکت میر و وزیری
شاهی بکجا میرسد؟ ای راحت جانها
کاندر دو جهان در صدد گیر و مگیری
از شاه بپرسند قیامت که: چه خواهی؟
چون قصه عیانست بگوید که: فقیری
دنیا همگی غصه و فتنه و ملامت
جهدی بکن، ای دوست، که در غصه نمیری
گر زانکه نداری بجهان جاهی و مالی
طیره مشو، ای دوست، که خورشید منیری
گر فضل خدا همره جان تو نباشد
سودی نکند فصل و مقامات حریری
یا رب، بدل عاشق بیچاره نظر کن
سلطان نصیری و شهنشاه ظهیری
همواره دل قاسم بیچاره اسیرست
پیری و فقیری و غریبی و اسیری
بهتر بود از مسند شاهی و امیری
ای دوست، بآخر چو همی باید رفتن
این فقر به از مملکت میر و وزیری
شاهی بکجا میرسد؟ ای راحت جانها
کاندر دو جهان در صدد گیر و مگیری
از شاه بپرسند قیامت که: چه خواهی؟
چون قصه عیانست بگوید که: فقیری
دنیا همگی غصه و فتنه و ملامت
جهدی بکن، ای دوست، که در غصه نمیری
گر زانکه نداری بجهان جاهی و مالی
طیره مشو، ای دوست، که خورشید منیری
گر فضل خدا همره جان تو نباشد
سودی نکند فصل و مقامات حریری
یا رب، بدل عاشق بیچاره نظر کن
سلطان نصیری و شهنشاه ظهیری
همواره دل قاسم بیچاره اسیرست
پیری و فقیری و غریبی و اسیری
قاسم انوار : رباعیات
شمارهٔ ۹
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۹ - عهد و میثاق شاه با طوطی
گفت شه باشد مرا عهد دیگر
زینهار آن را میفکن از نظر
در جزیره چونکه مسکن ساختی
رحل خود را اندر آن انداختی
از نگار و نقش آن از ره مرو
از فریب عیش آن غافل مشو
آن جزیره گرچه شاد و خرم است
لیک با یک شادی او صد غم است
گرچه در هر گوشه ای زان گنجهاست
لیک با هر گنج آن صد اژدهاست
غنچه و گل اندر آن بسیار هست
لیک با هر گل هزاران خار هست
دشت او شاداب چون باغ ارم
گورها کنده ولی در هر قدم
باغ و بستانش که سیراب و تر است
معبر برفست و راه صرصر است
گلستانش جای زاغان و زغن
کوهسارش مر پلنگان را وطن
جمله کوه و دشت صحرا و قلاع
غول در غول و سباع اندر سباع
هر بهارش را خزانها در پی است
در پی اردی بهشتش صد دی است
جاده هایی را که بینی اندر آن
جمله راه خانه صیاد دان
راههایش گر بپیمایی تمام
یا رود سوی قفس یا سوی دام
اندر آن ویرانه های بیشمار
وندر آن ویرانه ها جغدان هزار
دشمنان جان طوطی سربسر
بر هلاک طوطیان بسته کمر
طوطیان را خون در آنجا ریخته
خونشان با خاک آن آمیخته
کرده در هر گوشه صیادی کمین
دامها گسترده بر روی زمین
در کمین طوطیان بنشسته اند
طوطیان را بال و پر بشکسته اند
همچنانکه کرده شیطان رجیم
عزم بر کید بنی آدم صمیم
زینهار آن را میفکن از نظر
در جزیره چونکه مسکن ساختی
رحل خود را اندر آن انداختی
از نگار و نقش آن از ره مرو
از فریب عیش آن غافل مشو
آن جزیره گرچه شاد و خرم است
لیک با یک شادی او صد غم است
گرچه در هر گوشه ای زان گنجهاست
لیک با هر گنج آن صد اژدهاست
غنچه و گل اندر آن بسیار هست
لیک با هر گل هزاران خار هست
دشت او شاداب چون باغ ارم
گورها کنده ولی در هر قدم
باغ و بستانش که سیراب و تر است
معبر برفست و راه صرصر است
گلستانش جای زاغان و زغن
کوهسارش مر پلنگان را وطن
جمله کوه و دشت صحرا و قلاع
غول در غول و سباع اندر سباع
هر بهارش را خزانها در پی است
در پی اردی بهشتش صد دی است
جاده هایی را که بینی اندر آن
جمله راه خانه صیاد دان
راههایش گر بپیمایی تمام
یا رود سوی قفس یا سوی دام
اندر آن ویرانه های بیشمار
وندر آن ویرانه ها جغدان هزار
دشمنان جان طوطی سربسر
بر هلاک طوطیان بسته کمر
طوطیان را خون در آنجا ریخته
خونشان با خاک آن آمیخته
کرده در هر گوشه صیادی کمین
دامها گسترده بر روی زمین
در کمین طوطیان بنشسته اند
طوطیان را بال و پر بشکسته اند
همچنانکه کرده شیطان رجیم
عزم بر کید بنی آدم صمیم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۳۱ - حکایت آدم آبی و سیاحت او در روی زمین
بالله ار بشناسی ایشان را درست
صد بیابان می گریزی جلدوچست
آن یکی در ساحلی دامی نهاد
آدم آبی به دامش اوفتاد
پس گرفت او را و آوردش به ده
آفرینش اهل ده کردند و زه
چند روزی با دلی از غصه چاک
همنشینی کرد با سکان خاک
عاقبت صیاد او را شاد کرد
سوی دریا بردش و آزاد کرد
اهل دریا گرد آن گشتند جمع
جمله چون پروانه اندر گرد شمع
زو بپرسیدند حال خاکیان
آن شگفتیها که دید آنجا عیان
گفت دیدم بس عجایب در زمین
گشته زانها دل به صد حسرت قرین
لیک دیدم من سه چیز بوالعجب
در شگفتم من از اینها روز و شب
اول آن باشد که بر لوحی سپید
از سیاهی نقشها آرند پدید
همچو آن نقشی که می گردد رقم
در دل مؤمن ز عصیان و ظلم
آری آری دل ز نور آمد پدید
زان سبب در فطرت آمد آن سپید
چون ز علم و از عمل یابد جلا
آن سپیدی می شود نور و ضیا
در تبه کاری و عصیان و گناه
می شود پیدا در آن خال سیاه
چون گناه دیگر آمد در وجود
نقطه ی دیگر بر آن نقطه فزود
همچنین تا چون گنه بسیار شد
لوح دل پر نقطهای تار شد
منبسط گردد از آن پس آن نقط
صفحه یکسر تار گردد زین نمط
در تمام لوح دل آن نقطها
جمع گردد ز ابتدا تا انتها
گشت پیدا چون نقط را اجتماع
خواه ختمش گو و خواهی انطباع
زان سپس امید خیر از دل مدار
ناله ی واخیبتاه از دل برآر
پس فرستند آن نقوش بیزبان
از خطا و تته سوی قیروان
مرد قیری می شناسد بی کلام
قصد تتی و خطایی را تمام
در یمینش آنکه مشتی خشت و گل
سست تر از عهد خوبان چگل
چیده بر بالای هم تیغال وار
کرده نامش کاخ و لاخ و شاه وار
دل به آن بندند و خوانندش وطن
وندران خسبند با آرام تن
نه از خرابی بیم و نی باک از هدر
نی گریز از کسر و نه از هدمش حذر
یا وجود آنکه هرکس بی خبر
صد هزاران زان فرود آید بسر
ای بسا سرها نهان در خاک ازین
ای بسا تن طعمه ی دژگان ازین
روز دیگر باز سازندش ز نو
برکشند از شه همی برغو و غو
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
نی در اول بیمشان کاینست سست
نی در آخر پندشان کان را بکشت
آری آری جزو کل را تابع است
وین نسق در جزو از کل شایع است
سستی بنیاد دهر بیمدار
غفلت و مستی اهل روزگار
آن یکی ساریست در هر مسکنی
وین یکی هم جاری اندر هرتنی
خوی گل از جزء آن پیداستی
طبع جزء از طبع کل برپاستی
خوی زشت دهر در اجزای آن
گشته ساری ای رفیق مهربان
پستی و سستی و کسر و انهدام
بیوفایی و سقوط و انفصام
جمله اینها خوی دهر است ای قرین
گشته در اجرای آن جاری چنین
برسری گر روزگار افسر نهاد
بر گلویش از قفا خنجر نهاد
کوس نوبت زد بهر در بامگاه
طبل رحلت کوفتش در شامگاه
کاخ هرکس را برافرازد صباح
شمع گورش برفروزد در رواح
در بهاران گر گلستان را خشود
هم در آن در برزخ گلچین گشود
گر کشاند ابر سوی بوستان
صرصر از دنبال آن سازد روان
آنکه را شبگیر شبگویان به بام
دیدمش مشغول شبگویی به شام
گر پرند دشت بخشد تخت و تاج
سازدت امروز محتاج بلاج
گر در آغوش از سر مهرت کشند
خواهد از دندان کین مهرت گزند
آردت گر خوان نعمت رنگ رنگ
هست در هر رنگی از آن صد شرنگ
قامتی تشریف آن را درنیافت
تا که نساجش کفن از پی نبافت
آجری بهر سرای کس نداد
تا به قالب خشت قبرش را نهاد
جمله اینها خوی دهر است ای پسر
دیده بگشا خوی ابنایش نگر
خوی ایشان دیده پوشی از صواب
دیده را نادیده آوردن حساب
خانه را دیدن که می آید فرود
پا نهادن در درون خانه زود
شیون همسایه بشنیدن بلند
از تغافل کردن آن را ریشخند
دیدن تابوت حمالان به راه
هم به تابوتش نکردن یک نگاه
زین تغافلها خدایا داد داد
این تغافل خاک ما بر باد داد
ای خدا خواهم دلی اندرز گیر
دیده ی حق بین و جانی حق پذیر
پرده های غفلت افزون از شمار
گستریده پیش چشم اعتبار
دیده ای خواهم خدایا پرده در
تا شکافد پرده ها را سربسر
دیده ای درید و امر انجام بین
دیده ای هم دانه بین هم دام بین
صد بیابان می گریزی جلدوچست
آن یکی در ساحلی دامی نهاد
آدم آبی به دامش اوفتاد
پس گرفت او را و آوردش به ده
آفرینش اهل ده کردند و زه
چند روزی با دلی از غصه چاک
همنشینی کرد با سکان خاک
عاقبت صیاد او را شاد کرد
سوی دریا بردش و آزاد کرد
اهل دریا گرد آن گشتند جمع
جمله چون پروانه اندر گرد شمع
زو بپرسیدند حال خاکیان
آن شگفتیها که دید آنجا عیان
گفت دیدم بس عجایب در زمین
گشته زانها دل به صد حسرت قرین
لیک دیدم من سه چیز بوالعجب
در شگفتم من از اینها روز و شب
اول آن باشد که بر لوحی سپید
از سیاهی نقشها آرند پدید
همچو آن نقشی که می گردد رقم
در دل مؤمن ز عصیان و ظلم
آری آری دل ز نور آمد پدید
زان سبب در فطرت آمد آن سپید
چون ز علم و از عمل یابد جلا
آن سپیدی می شود نور و ضیا
در تبه کاری و عصیان و گناه
می شود پیدا در آن خال سیاه
چون گناه دیگر آمد در وجود
نقطه ی دیگر بر آن نقطه فزود
همچنین تا چون گنه بسیار شد
لوح دل پر نقطهای تار شد
منبسط گردد از آن پس آن نقط
صفحه یکسر تار گردد زین نمط
در تمام لوح دل آن نقطها
جمع گردد ز ابتدا تا انتها
گشت پیدا چون نقط را اجتماع
خواه ختمش گو و خواهی انطباع
زان سپس امید خیر از دل مدار
ناله ی واخیبتاه از دل برآر
پس فرستند آن نقوش بیزبان
از خطا و تته سوی قیروان
مرد قیری می شناسد بی کلام
قصد تتی و خطایی را تمام
در یمینش آنکه مشتی خشت و گل
سست تر از عهد خوبان چگل
چیده بر بالای هم تیغال وار
کرده نامش کاخ و لاخ و شاه وار
دل به آن بندند و خوانندش وطن
وندران خسبند با آرام تن
نه از خرابی بیم و نی باک از هدر
نی گریز از کسر و نه از هدمش حذر
یا وجود آنکه هرکس بی خبر
صد هزاران زان فرود آید بسر
ای بسا سرها نهان در خاک ازین
ای بسا تن طعمه ی دژگان ازین
روز دیگر باز سازندش ز نو
برکشند از شه همی برغو و غو
کای طرب کین خانه را پرداختیم
بهر بویحیی حصاری ساختیم
نی در اول بیمشان کاینست سست
نی در آخر پندشان کان را بکشت
آری آری جزو کل را تابع است
وین نسق در جزو از کل شایع است
سستی بنیاد دهر بیمدار
غفلت و مستی اهل روزگار
آن یکی ساریست در هر مسکنی
وین یکی هم جاری اندر هرتنی
خوی گل از جزء آن پیداستی
طبع جزء از طبع کل برپاستی
خوی زشت دهر در اجزای آن
گشته ساری ای رفیق مهربان
پستی و سستی و کسر و انهدام
بیوفایی و سقوط و انفصام
جمله اینها خوی دهر است ای قرین
گشته در اجرای آن جاری چنین
برسری گر روزگار افسر نهاد
بر گلویش از قفا خنجر نهاد
کوس نوبت زد بهر در بامگاه
طبل رحلت کوفتش در شامگاه
کاخ هرکس را برافرازد صباح
شمع گورش برفروزد در رواح
در بهاران گر گلستان را خشود
هم در آن در برزخ گلچین گشود
گر کشاند ابر سوی بوستان
صرصر از دنبال آن سازد روان
آنکه را شبگیر شبگویان به بام
دیدمش مشغول شبگویی به شام
گر پرند دشت بخشد تخت و تاج
سازدت امروز محتاج بلاج
گر در آغوش از سر مهرت کشند
خواهد از دندان کین مهرت گزند
آردت گر خوان نعمت رنگ رنگ
هست در هر رنگی از آن صد شرنگ
قامتی تشریف آن را درنیافت
تا که نساجش کفن از پی نبافت
آجری بهر سرای کس نداد
تا به قالب خشت قبرش را نهاد
جمله اینها خوی دهر است ای پسر
دیده بگشا خوی ابنایش نگر
خوی ایشان دیده پوشی از صواب
دیده را نادیده آوردن حساب
خانه را دیدن که می آید فرود
پا نهادن در درون خانه زود
شیون همسایه بشنیدن بلند
از تغافل کردن آن را ریشخند
دیدن تابوت حمالان به راه
هم به تابوتش نکردن یک نگاه
زین تغافلها خدایا داد داد
این تغافل خاک ما بر باد داد
ای خدا خواهم دلی اندرز گیر
دیده ی حق بین و جانی حق پذیر
پرده های غفلت افزون از شمار
گستریده پیش چشم اعتبار
دیده ای خواهم خدایا پرده در
تا شکافد پرده ها را سربسر
دیده ای درید و امر انجام بین
دیده ای هم دانه بین هم دام بین
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۹ - در بیان اینکه پیغمبر از پدر مهربانتر است
شغل او تحصیل آب و نان تو
کار این ترتیب قوت جان تو
او تورا آرد به این ماتمکده
سازدت همخانه ی دیو و دده
این رها از دیو و دد سازد تورا
هم برون زین لجه اندازد تورا
تا سرای خاص سلطانت برد
تا به خلوتگاه جانانت برد
او چراغ از بهر تو روشن کند
این تورا خورشید نورافکن کند
او برایت جرعه ی آب آورد
این تورا تا چشمه ی حیوان برد
او دو روزی همره تو بیش نیست
جز به فکر کار و بار خویش نیست
این همیشه همدم و غمخوار توست
در دو عالم فکر کار و بار توست
یاری این مر تورا ای خوش عذار
باشد از گهواره دان تا گاهوار
او کند همراهی تو در لحد
این تورا همراه باشد تا ابد
دل فدای غمگساریهای تو
جسم و جان قربان یاریهای تو
یا رسول الله یا مولی الوری
یا دواء القلب من داء الهوی
کار این ترتیب قوت جان تو
او تورا آرد به این ماتمکده
سازدت همخانه ی دیو و دده
این رها از دیو و دد سازد تورا
هم برون زین لجه اندازد تورا
تا سرای خاص سلطانت برد
تا به خلوتگاه جانانت برد
او چراغ از بهر تو روشن کند
این تورا خورشید نورافکن کند
او برایت جرعه ی آب آورد
این تورا تا چشمه ی حیوان برد
او دو روزی همره تو بیش نیست
جز به فکر کار و بار خویش نیست
این همیشه همدم و غمخوار توست
در دو عالم فکر کار و بار توست
یاری این مر تورا ای خوش عذار
باشد از گهواره دان تا گاهوار
او کند همراهی تو در لحد
این تورا همراه باشد تا ابد
دل فدای غمگساریهای تو
جسم و جان قربان یاریهای تو
یا رسول الله یا مولی الوری
یا دواء القلب من داء الهوی