عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مدح لشگری
که را پشتی کند گردون چه باشد پشتی لشگر
چه باشد یاری لشگر که را دولت بود یاور
چه باید کشتن آن تخمی که بی کشتن ببار آید
چه باید کندن آن کانی که بی کندن دهد گوهر
چه باید مایه آن کس را که یابد سود بی مایه
چه باید داد آن کس را که یابد داد بی داور
چو بنده رنج بردارد چه باید رنج بر خسرو
چو کهتر کار بگذارد چه باید شغل بر مهتر
ملک چون لشگری باید بدارالملک آسوده
فرستاده بهر شهری سریری را یکی همسر
نشاط تازه هر روزه بروی لشگر تازه
سرور دیگرش هر دم بعزم دشمن دیگر
اگر بگذاشت از جیحون گروه ترکمانان را
ملک محمود زابل کرد او را گر بود سنجر
شگفتی نیست از محمود کایشان را بقهر آورد
بدان پیلان جنگ آرای و آن گردان جنگ آور
شگفت از حاجب خسرو که بی پیلان و بیگردان
سپاهی را بهقر آورد ازین کشور بآن کشور
بزخم تیر چون آرش بزخم خشت چون ماکان
بزخم گرز چون رستم بزخم تیغ چون نوذر
کجا خسرو چنین باشد نشاید جز چنان حاجب
کجا مهتر چنین باشد نشاید جز چنان کهتر
ایا شاهی که بر شاهان همی زیبد ترا نازش
ایا میری که بر میران همی زیبد ترا مفخر
بیک حاجب تو آن کردی که کرده نیست افریدون
بیک چاکر تو آن کردی که کرده نیست اسکندر
سپاهی را کجا بودند پر و بال دشمن را
بیاوردی بقهر او را شکسته بال و کنده پر
زمانی تازش ایشان بشروان اندرون بودی
زمانی حمله ایشان بآذربادگان اندر
نبود از تازش ایشان کسی بر جان خود ایمن
نبود از حمله ایشان کسی بر مال خود سرور
همیشه نازش دشمن از ایشان بود بر هرکس
کنون از طعنه ایشان نیارد بر کشیدن شر
کنون شد بار دشمن غم کنون شد روز دشمن شب
کنون شد نیک دشمن بد کنون شد خیر دشمن سر
تو چون جمشیدی و حاجب ترا ماننده آصف
تو چون پیغمبری حاجب ترا ماننده حیدر
اگر دیو و پری بودند فرمانبر سلیمان را
ترا فرمان برند آنان که شان چرخ است فرمانبر
نه با ایمان تو ماند بگیتی نقطه کفران
نه با معروف تو ماند بعالم ذره ای منکر
بگوهر بار کلک تو همی نازد دل مؤمن
ز جوهر دار تیغ تو همی سوزد دل کافر
اگر باشدت رأی روم با این لشگر دارا
وگر باشدت قصد هند با این لشگر قیصر
ز بیم تیغ تو گردد چو زندان خانه بر خاقان
ز هول تیغ تو گردد چو دوزخ قصر بر قیصر
الا تا سرخی گلنار باشد در مه نیسان
الا تا سبزی شمشاد باشد در مه آذر
وفا جویانت را همواره چون گلنار باشد رخ
ثناگویانت را همواره چون شمشاد باشد سر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - فی المدیحه
نهاد روی بما دولت و سعادت باز
ز رنج و درد بدل دادمان سلامت و ناز
گرفت سعد فراز و گرفت نحس نشیب
گرفت رنج نشیب و گرفت ناز فراز
نهفته سود در آمد ز خواب و خفت زیان
حقیقت آمد و اندر نوشت کار مجاز
برست تن ز نهار و برست دل ز نهیب
برست سر ز گزند و برست جان ز گداز
دو بهره مانده ز روز خجسته آمد عید
بدیمه اندر نوروز بخت کرد آغاز
بسا کسا که فرو برده بود سر بگریز
بسا کسا که جگر خسته بدبگرم و گداز
گرفته بود گهی چند میش موطن شیر
گرفته بود گهی چند زاغ مسکن باز
کنون بجایگه خویش شیر باز آمد
کنون بجایگه خویش باز بر شد باز
از آنکه شمس ملوک و از آنکه شمس الملک
بدار مملکت خویشتن رسید فراز
بآفتاب برآمد سر سعادت میر
سر عدوش فروشد بچاه محنت باز
مخالفانش همه سرنگون و بخت نگون
موافقانش همه سرفراز و سینه فراز
اگرچه رنج دراز آزمود بی او خلق
کنون بدیدن او شد بخواب رنج دراز
کناد وقف بر این خلق جای میر خدای
که خلق میر پرستند و میر خلق نواز
ایا فزوده جهان را بطاعت تو ولی
ز روم تا بیمن و ز عراق تا بطراز
هرآنکه را که خلاف تو افتد اندر دل
نهد هماره تن و جان خویش بر سر آز
چو عقد را بمیانه چو تیغ را بگهر
چو حلقه را بنگین و چو جامه را بطراز
بزهره راست چو شیری بزور راست چو پیل
بزخم همچو پلنگی بحمله همچو گراز
چنانکه سهم تو افتد سوی نشان عدو
نشانه را نزند سهم هیچ تیر انداز
اگر شهنشه اهواز با تو کین سازد
شودش موی بتن بر چو کژدم اهواز
سزد که مردم از این پس ترا برند سجود
سزد که مردم از این پس ترا برند نماز
بقدر خویشتن انباز کرد چرخ ترا
گمان مبر که کند چرخ غدر با انباز
چنان شدند ز روی تو شادمان که بحشر
گناهکاران یابند زی بهشت جواز
فراز گشت در بخت خلق تا که کنند
ترا ثنا که تو کردی در سعادت باز
نبود طاقت ایشان که بر زنند نفس
کنون بطاق فلک بر همی زنند آواز
همیشه تا که بتابد مه و ببالد سرو
بسان ماه بتاب و بسان سر و بناز
دریده باد دل کور دشمنانت بخشت
بریده باد سر شوم دشمنانت بگاز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - در زلزلهٔ تبریز و مدح ابونصر مملان
بود محال مرا داشتن امید محال
به عالمی که نباشد همیشه بر یک حال
از آن زمان که جهان بود حال زینسان بود
جهان بگردد لیکن نگرددش احوال
دگر شوی تو و لیکن همان بود شب و روز
دگر شوی تو و لیکن همان بود مه و سال
محال باشد فال و محال باشد زجر
مدار بیهده مشغول دل به زجر و به فال
مگوی خیره که چون رسته شد فلان اعوان
مگوی خیره که چون برده شد فلان ابدال
تو بنده‌ای سخن بندگانت باید گفت
که کس نداند تقدیر ایزد متعال
همیشه ایزد بیدار و خلق یافته خواب
همیشه گردون گردان و خلق یافته هال
دل تو بستهٔ تدبیر و نالد از تقدیر
تن تو سخرهٔ آمال و غافل از آجال
عذاب یاد نیاری به روزگار نشاط
فراق یاد نیاری به روزگار وصال
نبود شهر در آفاق خوش‌تر از تبریز
به ایمنی و به مال و به نیکوئی و جمال
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال
در او به کام دل خویش هر کسی مشغول
امیر و بنده و سالار و فاضل و مفضال
یکی به خدمت ایزد یکی به خدمت خلق
یکی به جستن نام و یکی به جستن مال
یکی به خواستن جام بر سماع غزل
یکی به تاختن یوز بر شکار غزال
به روز بودن با مطربان شیرین گوی
به شب غنودن با نیکوان مشگین خال
به کار خویش همی کرد هر کسی تدبیر
به مال خویش همی داشت هر کسی آمال
به نیم چندان کز دل کسی برآرد قیل
به نیم چندان کز لب تنی برآرد قال
خدا به مردم تبریز بر فکند فنا
فلک به نعمت تبریز برگماشت زوال
فراز گشت نشیب و نشیب گشت فراز
رمال گشت جبال و جبال گشت رمال
دریده گشت زمین و خمیده گشت نبات
دمنده گشت بحار و رونده گشت جبال
بسا سرای که بامش همی بسود فلک
بسا درخت که شاخش همی بسود هلال
کز آن درخت نمانده کنون مگر آثار
وز آن سرای نمانده کنون مگر اطلال
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو مو
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال
یکی نبود که گوید به دیگری که مموی
یکی نبود که گوید به دیگری که منال
همی به دیده بدیدم چو روز رستاخیز
ز پیش رایت مهدی و فتنهٔ دجال
کمال دور کناد ایزد از جمال جهان
کمی رسد به جمالی کجا گرفت کمال
چنان که باید بگذاشتم همی شب و روز
به ناز و باده و رود و سرود و غنج و دلال
به مهر بود دل من ربوده چند نگار
به فضل بود دل من سپرده چند همال
بدان همال همی دادمی به علم جواب
وزان نگار همی کردمی به بوسه سؤال
یکی گروه به زیر اندر آمدند ز مرگ
یکی گروه پریشان شدند از آن اهوال
ز رفتگان نشنیدم کنون یکی پیغام
ز ماندگان بنبینم کنون بها و جمال
گذشت خواری لیک این از آن بود بدتر
که هر زمان به زمین اندر او فتد زلزال
زمین نگشتی لرزان اگر نکردی پشت
بحکم شاه ستوده دل و ستوده خصال
چراغ شاهان مملان که پیش تیغ و کفش
یکیست شیر و شگال و یکیست سیم و سفال
ز گال گردد با مهر او برنگ عقیق
عقیق گردد با کین او برنگ ز گال
بگاه رادی رادان ازو زنند مثل
بگاه مردی مردان ازو برند مثال
بروز بزم بود کفش آفتاب نما
بروز رزم بود تیغش آسمان تمثال
جهان نباشد با جود او یکی ذره
زمین نه سنجد با حلم او یکی مثقال
بلای جان معادی توئی به روز نبرد
حیات جان موالی توئی بروز نوال
سزد که شاهان گاه ترا نماز برند
که سجده گاه سعود است و قبله اقبال
خدای تیغ ترا از ازل بزال نمود
ز بیم تیغ تو نازاده خشک شد سر زال
اگر تو خشم کنی بر هژبر گور افکن
وگر تو کینه کشی از پلنگ آهو مال
یکی بچنگال از خشم برکند دندان
یکی بدندان از دست بفکند چنگال
نهال نیک نروید مگر ز نیک درخت
درخت نیک نخیزد مگر ز نیک نهال
جمال و حسن پدر داری و عجب نبود
پدرت هم ز پدر یافته است حسن و جمال
اگرچه خیل بود روز جنگ پشت ملوک
تو پشت خیلی در روز جنگ و گاه جدال
بدست و تیغ تو آراسته است مردی و ملک
چو دست و پای عروسان بباره و خلخال
خدایگانا کار جهان چنین آمد
گهی نشاط و سرور و گهی بلا و ملال
از آن غمی که گذشته است بر تو یاد مکن
وزان بدی که نیاید بسوی تو مسگال
غم گذشته کشیدن بود محال مجاز
غم نیامده بردن بود مجاز محال
بخواه باده بر آوای مطربان جمیل
بگیر ساغر بر یاد مهتران جمال
همیشه تا نبود سرو را ز لاله طراز
همیشه تا نبود ماه را ز مشک شکال
بسان ماه بتاب و بسان مشگ ببوی
بسان لاله بخند و بسان سرو ببال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - قصیده
ای آنکه ترا بوده بر اندام جهان دام
چون بست ترا دست جهان دام بر اندام
ز آن پس که همی گام بکام تو زدی چرخ
چون داد به ناکام ترا چرخ زدن گام
ایام همه عالم از ایام تو خوش بود
ایام تو چون تلخ شد از گردش ایام
ای خوبتر از یوسف یعقوب ترا روی
چون بود مر او را بودت خوب سرانجام
زین دام بیابی تو بدل ناحیت روم
چون یافت وی از بند بدل ناحیت شام
تو زود خوری شام بدان شوم بداندیش
کاو خورد بدست دگران بر تو ملک شام
خود شد چو تو شاپور بروم اندر زی بند
خود شد چو تو بهرام بهند اندرزی دام
از روم بکام دل باز آمد شاپور
وز هند بناز دل باز آمد بهرام
چون راست رود دولت مادام نپاید
افکنده و خیزنده بود دولت مادام
باید که بود مرد گهی شاد و گهی زار
نیکی ببدی در شده و کام بناکام
زود از پی آرام پدید آید آشوب
زود از پی آشوب پدید آید آرام
سلطان ببناریک شنیدی که چه کرده است
کاو را بمصاف اندر بگرفته بصمصام
او عاصی و بد اصل تو با اصل و اطاعت
او دشمن و تو دوست وی از کفر و تو ز اسلام
انصاف کسی خواهد کردن که بگویند
چندانکه جهانست ز سلطان بودت نام
ما گوش سوی نامه و پیغام تو داریم
ار چه که تویی مان بدل نامه و پیغام
چشم همه خون بارد هنگام گرستن
تا می نزند بی تو ملک چشم بهنگام
چرخت برساناد سوی ملک و سوی پور
دهرت برساناد بر باب و بر مام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در مدح ابوالمعمر
خلاف بود همیشه میان تیغ و قلم
کنون ببخت ملک متفق شدند بهم
چگونه کلک که بر دشمنان و بر یاران
از اوست راحت و محنت از اوست شادی و غم
ضعیف جسم و تن خصم از او شده است ضعیف
سقیم لون و دل دوست را شفا ز سقم
مخالفانرا چون چوب موسی عمران
موافقانرا چون باد عیسی مریم
سرش چو قیر و شب دوستان از او چو بلور
تنش چو زرد و رخ ناصحان از او چو بقم
حدیث گوید چون گوهر و بریده زبان
غذا نجوید جز عنبر و دریده شکم
طرب ندارد وزو دوستان عدیل طرب
الم نداند و زو دشمنان رفیق الم
نهان هر دل بشناسد و ندارد فهم
حدیث گوید با هرکس و ندارد فم
زبانش نی شب و روز است ترجمان عرب
نظرش نی شب و روز است رهنمای عجم
علم بجست قلم برکشید از آنکه دو کس
جهان بزیر علم یافتند و زیر قلم
یکی امیر جهان اختیار هفت اقلیم
یکی رئیس اجل افتخار صد عالم
مکان مردی استاد بوالمعمر راد
چراغ مجلس انس و وفا امام امم
ز چرخ بهر معادیش کاستی و خلل
ز دهر بهر موالیش راستی و نعم
بگاه شرع زیادت ببخشد او ز سخا
بروز حشر سیادت ببخشد او ز کرم
ز خصم جان بستاند همی بتیغ و سنان
ز دوست دل برباید همی بزر و درم
نه هیج فضل بود بر ضمیر او مضمر
نه هیچ لفظ بود بر زبان او مدغم
بلا شناسد گفتن جواب مردم لا
نعم شمارد گفتن جواب خلق نعم
عدوی خانه او جاودان عدیل عناست
حسود دولت او جاودان ندیم ندم
فلک بروی موالیش برفشاند گل
سما بجان معادیش برفشاند سم
بفضل گوهر معدوم را کشد بوجود
بجود گوهر موجود را برد بعدم
ایا بخاتم در دست ملک چون انگشت
و یا بمهر بر انگشت ملک چون خاتم
بفر و فال فریدونی و سیاست سام
بمهر و چهر منوچهری و جلالت جم
ز خلق دست بدی دور کرده چون دستان
ستم کننده براعد ای ملک چون رستم
ز روی جود ترا حاتم از شمار عبید
ز روی فضل ترا صاحب از شما رخدم
همی بتیغ کنی گردن مخالف نرم
زمین راست کنی وصلهاش را بقلم؟
بشادی آفت انده براست نفی دروغ
برادی آتش بخلی بداد مرگ ستم
بود معانی روشن پدید از قلمت
چنانکه نور مه و مشتری در ابر ظلم
توئی بگاه سخا درد آز را درمان
توئی بگاه سخن ریش جهل را مرهم
بجان تو که گر ابلیس را خبر بودی
که چون توئی بود اندر نژاده آدم
به پیش آدم صدره برخ بسودی خاک
بپیش آدم صدره بتن ببودی خم
شود چو مرجان لؤلؤ میان کام صدف
گر اوفتد ز حسام تو سایه بر قلزم
چو چشم مهر بود با دل تو چشمه نیل
بود چو بادیه پیش کف تو وادی زم
همیشه تا ز حرم ایمنی جدا نبود
همیشه تا نبود خرمی جدا ز ارم
همیشه تا ببهار است سبز و خرم باغ
همیشه تا بخزان است زرد و زار و دژم
دیار تو چو حرم باد جاودان ایمن
سرای تو چو ارم باد جاودان خرم
ز بخت رنج تو هر روز کم نشاط تو بیش
بجود نام تو هر روز بیش و مالت کم
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۳ - در زلزله تبریز و مدح ابونصر مملان و پسرش
آن غیرت یزدان نگر و قدرت یزدان
از قدرت یزدان چه عجب غیرت چندان
هرگز نرسد کس بسر قدرت ایزد
هرگز نرسد کس بسر غیرت یزدان
گه کوه و بیابان کند از باغ و بساتین
گه باغ و بساتین کند از کوه و بیابان
شاید که فرو مانی زین فکرت و غیرت
شاید که فرو مانی زین غیرت حیران
خواهی که بدانی همه را یکسر معنی
خواهی که ببینی همه را یکسر برهان
رو قصه تبریز همیخوان و همی بین
شو ساحت تبریز همی بین و همیخوان
شهری بدو صد سال برآورده بگردون
خلقی بدو صد سال در او ساخته ایوان
مردمش همه دست کشید از بر پروین
با روش همه بار کشید از سر کیوان
آن خلق همه گشت به یک ساعت مرده
و آن شهر همه گشت به یک ساعت ویران
بس صورت آراسته همچون بت کشمیر
بس خانه افراخته چون روضه رضوان
در بوم شد آنصورت آراسته مدفون
در خاک شد آن خانه افراخته پنهان
آنانکه پر از نعمت شان بد همه خانه
آنانکه پر از خواسته شان بد همه دکان
امروز همی تن بفروشند بیکدانگ
وامروز همی جان بفروشند بیک نان
شهری همه پر نان و در او خلق گرسنه
جائی همه پر آب و در او مردم عطشان
مردم بگه سختی داند محل مال
مردم بگه مرگ شناسد خطر جان
آنانکه برفتند ز تیمار برستند
وآنانکه بماندند بماندند در احزان
کس رسته نشد وانکه شد از تخمه اولاد
کس جسته نشد وانکه شد از غصه اخوان
از درد همه روی بکندند بچنگال
وز درد همه دست گزیدند بدندان
آن شهر بدینگونه بیاشفت که گفتم
وانشب که بلا داد بر این خلق نگهبان
ما در زفزع یاد نیاورد ز فرزند
عاشق ز جزع یاد نیاورد ز جانان
چون روز جزا آن نه همی خورد غم این
چون روز پسین این نه همی خورد غم آن
وز انده بی نانی و بی جامگی امروز
آجال چو آمالش نمانده شده انسان؟
زانگه که پدید آمده عالم را بنیاد
زآنگه که پدید آمده گیتی را بنیان
این زلزله نشنیند کس اندر همه گیتی
وین ولوله نادیده کس اندر همه کیهان
از کرده ما رفت همه آفت بر ما
وز کرده خود هیچ نگشتیم پشیمان
آرامش اینانرا کز مرگ رهیدند
او رسته شد و پور دل افروزش مملان
از دیدن آن با دل شادی همه ساله
در مملکت این با دل شادان همسالان
تا میر اجل با پسرش باقی باشد
هرگز نرسد بد بتن هیچ مسلمان
این هست چو مهری که زوالش نبود هیچ
وان هست چو ماهی که در او ناید نقصان
از دولت ایشان شود این شهر دگر بار
بهتر ز عراقین و نکوتر ز خراسان
دیگر نبود ناصح این دولت غمگین
دیگر نبود حاسد این ملکت شادان
صد دل بود آن را که ترا دارد دلبر
صد جان بود آن را که ترا داند جانان
شیرین تری از مال و نوآئین تری از ملک
چون چشم بجان و بخرد ملک بسامان
میر عضد آن تاج ملوک همه عالم
بو نصر مکان ظفر و نصرت امکان
بار ایت یارانش رود رایت نصرت
با لشگر خصمانش بود لشگر خذلان
بر دشمن او شهد بود زهر هلاهل
بر حاسد او لاله شود خار مغیلان
از بسکه برد قیمت زرینه گه بذل
از بسکه برد قیمت سیمینه گه خوان
خواهد که دگر باره بر خاک رود این
خواهد که دگر باره سوی سنگ رود آن
سوزنده تر از آتش و سازنده تر از آب
تیغ و کف کافیش بایوان و بمیدان
زائر کند از جود کفش زرین زیور
تیغش کند از خون عدو میدان الوان
زی وی نبود خواسته زندانی یک شب
زیرا که شناسد که نه خوش باشد زندان
مهمان بر او باشد چون جان گرامی
داند که بجسم اندر جان هست چو مهمان
از سوی خراسان مه رخشنده برآید
هرگز نرود سوی خراسان مه رخشان
با طلعت او تیره شود چشمه خورشید
با همت او پست بود گنبد گردان
طاعت نبرد طبعش و گیتیش به طاعت
فرمان نبرد دستش و گیتیش بفرمان
باشند پشیمان همه بر نعمت داده
او باشد بر نعمت ناداده پشیمان
از راستی و رادی پیوسته بتوحید
از مردمی و مردی پیوسته بایمان
در وعده تو نیست نه تأخیر و نه تأویل
در عادت تو نیست نه تبدیل و نه نسیان
کهتر ز تو مهتر شود و بسته گشاده
مفلس ز تو قارون شود و غمگین شادان
نام تو چو روز است بهر جای رسیده
جود تو چو روزی است بهر جای فراوان
در خشک بیابان ز کفت دریا خیزد
دریا شود از تیغت چون خشک بیابان
از طاقت و امکان نتوان کرد چنو هیچ
وز بنده بهر کار همیخواهد یزدان
رادیت گه بزم فزون است ز طاقت
مردیت گه رزم فزون است ز امکان
با دولت تو سندان چون موم شود نرم
بر دشمن تو موم شود سخت چو سندان
تا لؤلؤ عمان نشود خوار چو خارا
تا خار نگیرد محل لاله نعمان
چون لاله نعمان کن در باغ ولی خار
بر دست عدو خار کن از لؤلؤ عمان
بگذار چنین عید هزاران و تو مگذر
مگذر تو و بگذار چنین عید هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۴ - فی المدیحه
آن کجا کاوس کرد او نیت جادوستان
وان کجا محمود کرد او نیت هندوستان
از پی پیروزی دین و ز بهر جد خویش
کرد ویران کافران را خان شه کشورستان
خون کافر ریخت چندان کش نیارد کس شمار
شهرها بگرفت چندان کش نداند کس نشان
آسمان بالا دو دژ زایشان ستد در هفته ای
که سر مردان آن دود ژبسودی آسمان
باز نتواند پریدن بر فراز آن و این
باد نتواند خزیدن در میان این و آن
هر دو را سر در ثریا هر دو را پا در ثری
هر دو خرم چون بهشت و هر دو زیبا چون جنان
هر دو تن گشتند با گردان سوار جنگجو
لیک دولتشان نبد چون دولت خسرو جوان
ز آن دو دژ پرداخته شد شهریار شیرگیر
بستد از سالار قیصر ساو و باژ و سو زیان
بس نماند تا نشاند شه بروم از دست خویش
شهرها را شهریار و مرزها را مرزبان
تا جهان باشد دهند از وی به پیروزی خبر
تا فلک باشد دهند از وی بپیروزی نشان
از همه فضلی چنو دیگر نبوده است و نه هست
از خداوندان عصر و خسروان باستان
نیست آورده عدیل او گه بخشش فلک
نیست آورده نظیر او گه کوشش جهان
هیچ عیبی نیست در پاکیزه طبع او پدید
لفظ او بی عیب و با معنی بکردار قران
ای خداوندیکه بگشاید بگفتار تو دل
ای جهانداری که بفروزد بکردار تو جان
ز آب زوبین تو جان دشمنان پر آتش است
ز آتش تیغ تو جان بدسگالان پردخان
پشت بدخواهان کنی همچون کمان از ضرب تیر
جانشان از تن کنی بربوده چون تیر از کمان
زائران را هست دست راد تو فریادرس
نیست پیش دست تو حاجت بفریاد و فغان
زهر خوردن بر گمان نه کاردانایان بود
کین تو جستن بود چون زهر خوردن بر گمان
ای امیر مهربان و کینه ور هنگام جود
کینه ور با خواسته با خواستاران مهربان
ارغوان از کین تو گردد بسان شنبلید
شنبلید از مهر تو گردد بسان ارغوان
دوستانرا دست تو چون ابر باشد در بهار
دشمنانرا تیغ تو چون باد باشد در خزان
راست کردی کار ملک و راست کردی کار دین
بستدی از کافران بس گنجهای شایگان
تا که نیکوتر گمان هرگز نباشد از یقین
تا که روشنتر خبر هرگز نباشد از عیان
تا همیشه جفت باشد پایداری با زمین
تا همیشه یار باشد کامرانی با زمان
چون زمین بادی بملک اندر همیشه پایدار
چون زمان بادی بدهر اندر همیشه کامران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح ابی الهیجا
شگفتهای جهانرا پدید نیست کران
هران شگفت که بینی بود شگفت بران
اگر شگفتی میبایدت بپوی زمین
وگر عجائب میبایدت بجوی زمان
هر آن گمان که بری در سفر شودت یقین
هر آن خبر که بود در سفر شودت عیان
چو یک عیان نبود در جهان هزار خبر
چو یک یقین نبود در جهان هزار گمان
سخن گزاف روانست و عقل میزانست
گزاف راست نیاید مگر که با میزان
که هر سخن بزبان در توان گرفت و لیک
درست کردن بر عقل هر سخن نتوان
بوند بر سر بهتان زبان و گوش بجنگ
هو او عقل نکنجند بر سر بهتان
نه از سرودن گوینده یابد ایچ گزند
نه از شنودن پرسنده یابد ایچ زیان
هزار ره صفت هفتخوان و روئین دژ
فزون شنیدم و خواندم من از هزار افسان
نه عقل کرد همی باو راز شگفتی این
نه رای دید همی در خور از عجیبی آن
شد استوار بر من آنچه بود ضعیف
شد آشکار بر من هر آنچه بود نهان
بدانکه دیده همی دید و هرچه گوش شنید
بدانکه عقل پذیرفت هر آنچه گفت زبان
ز قلعه ای که مرا کس چنان نگفت خبر
ز باره ای که مرا کس چنان نداد نشان
چنان بلند کجا رنجه گشت و فرسوده
ز بیخ و سرش دل ماهی و سر سرطان
بزیر سایه او در هزار چرخ سبک
بزیر پایه او در هزار جرم گران
ببامش اندر بی پایه ننگرد گردون
بزیرش اندر بی باره نگذرد کیوان
در او گزند نیارد فلک بصد نیرنگ
بر او گذار نیابد پری بصد دستان
میان او نتواند خزید دیو نژند
فراز او نتواند وزید باد بزان
بمحکمی چو کف مرد زفت بی فرهنگ
بتیرگی چو دل مرد غمر بی ایمان؟
بر او ز گنبد گردان چنان توان نگری
که از زمین نگری سوی گنبد گردان
ببام او بر نادان شود ستاره شمر
شود ستاره شمر زیرش اندرون نادان
هزار کاخ بدو در یکی هزار سرای
هزار برج بدو در یکی هزار ایوان
بنش چو دشمن خسرو گذشته از ماهی
سرش چو همت خسرو گذشته از کیوان
سر زمان و زمین شهریار ابوالهیجا
که اختیار زمین است وافتخار زمان
زدوده رای و زدوده دل و زدوده روان
گشاده دست و گشاده دل و گشاده عنان
بدرع دشمن او بر قدر بود حلقه
بتیر لشگر او بر قضا بود پیکان
ز پروریدن او نازش آورد گردون
بآفریدن او مفخر آورد یزدان
قضا نسازد با تیغ او همی چنگال
اجل نساید با تیر او همی دندان
ز تیغ او شود آرام هر کجا آشوب
ز کف او شود آباد هر کجا ویران
اگر بهمتش اندر خورنده بودی جای
جهانش مجلس بودی سپهر شادروان
عطا گرفتن و بستن دو کف بر او دشوار
جهان گشادن و دادن گهر بر او آسان
بزائران همه دیبا برزمه بخشد و تخت
بشاعران همه گوهر بگنج بخشد و کان
سنان او بدل اندر شود بسان خرد
حسام او بتن اندر شود بسان روان
ایا گشاده زبان آسمان بمدحت تو
و یا بخدمت تو بسته روزگار میان
برنده بر همه احکامها ترا احکام
رونده بر همه فرمانها ترا فرمان
بنزد همت تو هست پست چرخ بلند
به پیش دولت تو هست پیر بخت جوان
همیشه تا ز هوی خلق را بود شادی
همیشه تا ز هوان خلق را بود احزان
موافقان تو بادند پاک جفت هوی
مخالفان تو بادند پاک جفت هوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۸ - فی المدیحه
کمر بستند بهر کین شه ترکان پیکاری
همه یک رو بخونخواری همه یکدل بجراری
یکی ترکان مسعودی بقصد خیل مسعودان
نهاده تن بکین کاری ودل داده بخونخواهی
بسان کوه از انبوهی و چون ریک از فراوانی
چو شیران از گران زخمی چو دیوان از سبکباری
چه محمودی چه مسعودی چه مودودی چه داودی
چه خاقانی چه سلطانی چه دیوانی چه پیکاری
جهان جویان بدمسازی جهان گیران بهم پشتی
جهان سوزان بیک زخمی جهان روبان بیکباری
ز جان و مالشان یکباره نادیدار کردندی
اگر یک ساعت دیگر نگشتی شاه دیداری
چو عالی رأیت خسرو ز تاری گرد پیدا شد
بر ایشان روز روشن شد بکردار شب تاری
باندک لشگر اندک کرد مر بسیار ایشان را
سپه را شاه دانا به ز هم پشتی بسیاری
همه خویشان و پیوندان همه اندر هزیمتگه
ز بس زاری ز یکدیگر همی جستند بیزاری
اگر خسرو نبخشودی و در خورشان نفرمودی
نرستی جانور زانجا نه جنگی و نه پیکاری
چه ارزد غدر با دولت چه ارزد مکر با دانش
اگر چه کار ترکان هست مکاری و غداری
خداوندا پراکندی ز هم پیوسته خیلی را
چه از زنگان چه از گرگان چه از آمل چه از ساری
ز تنشان تلها کردی بصحرای سراب اندر
میان تلها کردی ز خونشان جویها جاری
وز آنجا تاختن کردی بسوی قلعه محکم
که بر باره اش نیابد ره بحیلت باد آزاری
فلک پهنا و بالا و در او مردان جنگ آور
گزیده هر یک از شهری بخونخواهی و عیاری
بر او رفتند تازان خیل تو در دم بآسانی
و گرچه دیو نتواند بر او رفتن بدشواری
دژی را همبر گردون بکردی پست با هامون
بیک ساعت چنان کانجا نبود آن هرگز انگاری
امیر دژ بگیتی در شده آواره چون غولان
یکی ساعت بود کوهی یکی ساعت بود غاری
نیاید باز پندارم هنوزش هوش او زی تن
چو کهتر مهتری جوید بخواری میر دو زاری
بسالاری و سرداری بصد لشکر یکی زیبد
بسالاران نباید هشت سالاری و سرداری
کسی کز گاه آدم باز شاهی چون تو پندارد
عجب ضایع شده باشد همه عمرش تو پنداری
ترا دانش ترا گوهر ترا منظر ترا مخبر
ز تیغت صاعقه بارد بدست ابر گهر باری
چو تو گردون نیاورده چو تو گیتی نپرورده
تو هستی حاجت مردم تو هستی حجت باری
نکو روی و نکورأیی نکودین و نکودانی
نکو فر و نکو کیشی نکوفال و نکوکاری
الا تا سرخی از گلنار نبود هیچ ناپیدا
الا تا سبزی از زنگار نبودا هیچ متواری
رخ تو باد گلناری و حلق خصم گلناری
سر تو باد زنگاری و گور خصم زنگاری
همیشه باش برخوردار ازین دولت وزین نعمت
که بر دل داد و دینداری و بر رخ ماه و خورداری
بمان اندر جهان شادان که در جسم جهان جانی
بزی بر مسند شاهی که شاهی را سزاواری
قطران تبریزی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ - در مدح ابوالفضل علی
سپاه نوبهار آمد وز او گیتی دگرگون شد
که هامون همچو گردون گشت و گردون همچو هامون شد
چو روی و موی دلبندان زمین گلبوی و گلگون شد
بعنبر گل سرشته شد بصندل آب معجون شد
ز خیل تو بنفشه مرز چون دیبا و اکسون شد
دهان گل ز چشم ابر پر لؤلؤی مکنون شد
زمین چون روی لیلی شد هوا چون چشم مجنون شد
کنون آمد گه شادی که برف از کوه بیرون شد
فریدون اندرین ایام چون بر گاه میمون شد
خجسته باد بر بوالفضل همچون بر فریدون شد
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
کنون یک چند بستان را بهشتی بر ز می بینی
بهر جائی که بنشینی نشاط و خرمی بینی
درختان را چو روز عرض جیش دیلمی بینی
بزیر هر درختی در گروهی آدمی بینی
گرفته چرخ را مشگین تو چون مرد غمی بینی
شده روز اندر افزونی و شب را در کمی بینی
زمین را چون هوا بینی هوا را چون ز می بینی
یکی را ادکنی بینی یکی را بیرمی بینی
ز یوز اندر میان خوید بر آهو کمی بینی
ز مهر نیکوان بر دل فزوده محکمی بینی
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
درافشان لاله اندر خوید چون آتش بآب اندر
چو پروین صف زده گلهای گوناگون بتاب اندر
بنفشه چون سر زلفین بت رویان بتاب اندر
ز بوی او همه بستان بود پر مشگناب اندر
هزار آواز با گلبن بفریاد و عتاب اندر
کند با سرو بن قمری بدلشادی خطاب اندر
زمین از ارغوان و گل بیاقوتی نقاب اندر
هوا از ابر تیره گشته در مشگین ثیاب اندر
زریری دوز نیلی جامه نیلوفر بآب اندر
عروس آیین بخندد گل بروی شیخ و شاب اندر
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
درخت گل همی ماند عقیق آگین عماری را
بر او پاشیده چشم ابر در شاهواری را
نشاید گفت بستان را که ماند خلد باری را
سزد گفتن که ماند خلد بستان بهاری را
پدید آرد بباغ اندر کنون هر مرغ زاری را
بود بستر ز برگ گل ددان مرغزاری را
همه صحرا همی ماند ره دریای ساری را
میان باغ ماند آب قیرآگین سماری را
نسیم سنبل ارزان می کند عود قماری را
ز رنگ گل پدید آرد همی یاقوت جاری را
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
خروشانست شب تا روز بلبل بر کران گل
تو گوئی بوستان کرده است او را پاسبان گل
سرشک ژاله شبگیران نشسته در میان گل
تو پنداری که دندانست رسته در دهان گل
ببین بر گل فروغ می ببین بر می نشان گل
که یکسانست رنگ و بوی می ایدون و آن گل
بباغ اندر تو گوئی هست بلبل ترجمان گل
که گل داند زبان او و او داند زبان گل
بباغ اندر یکی بشنو ز بلبل داستان گل
بهار گل غنیمت دان که می آید خزان گل
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
همی چندی دل و جان را بیازردم بمستی در
ز بدکردار خوابستم به بیداری و هستی در
نشان نیستی جستم ز یار خود بهستی در
کنون از باده هشیارم و ز اندو هان بمستی در
بسان مهتری بودم بگاه تندرستی در
کنون کهتر همی گشتم ببیماری و سستی در
مغ آسا بایدم گردن بگیتی می پرستی در
که هشیاریم افکند از بلندی سوی پستی در
غم و تیمار گویی هست خود بهرم الستی در
کنون چون دشمنان شاه ماندستم بکستی در
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
نبرده جعفر آن کاحکام یزدان داد گام او را
همی گردن نهد ناکام چرخ تیز گام او را
جهان داران فراوانند لیکن هست نام او را
امید آنکه هزمان کی شود گیتی تمام او را
فلک خواهد که هر روزی کند ده ده سلام او را
نگردد جز بران چیزی که باشد رأی و کام او را
نزیبد جز بگردون بر بهر فضلی مقام او را
براه دشمنان اندر همیشه باد دام او را
میان کارزار اندر ثنا خواند حسام او را
قرین بادا بهر وقتی نگین و تیغ و جام او را
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
اگر زردشت زنده استی مدیح اوش زندستی
مر او را شاه خود خواندی اگر جمشید زندستی
وگر در لشگری چون او سوار دیو بندستی
ره دیوان از او وز کشور او سخت بندستی
وگر چون همت عالی او گردون بلندستی
که دانستی کز اینجا تا بگردون راه چندستی
وگر گردون گردانش نوندی را پسندستی
چنو دیگر کجا هر گز یکی گرد نوندستی
ز شاهان کی چنو دیگر بزرگ و ارجمندستی
که رادی و بزرگی را سزاوار و پسندستی
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
که را بشنود پند او نه پیچد دهر در بندش
نگردد کج کسی کاورد سوی راستی پندش
خداوند همه گیتی کناد او را خداوندش
چنان چون از پدر دید او از او بیناد فرزندش
وگر شاهی نیاراید روان و جان پیوندش
پیاده بسپرد کارش بنیزه برکند بندش
اگر یزدان دهد در خورد بازوی هنرمندش
بدان گیتی و این گیتی نداند کرد خرسندش
ندانم در جهان گردی که در جنگ او بیفکندش
ندانم شاخ بیدادی که از بیخ او نه برکندش
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
چو او بر خنک روز جنگ بخروشد بجنگ اندر
بگرید آهن و پولاد از بیمش بسنگ اندر
نترسد گور با مهرش ز چنگال پلنگ اندر
نیارد شیر زد دندان زامن او برنگ اندر
ز زخم دشمنان تیغش بود دائم برنگ اندر
بنام او چنانست آنکه بدخواهان به ننگ اندر
بود چون کوه پا برجا بهنگام درنگ اندر
بود منجوق او هزمان بترکستان و زنگ اندر
مر او را شیر نر باشد همی هنگام جنگ اندر
که آهوئی بجنگ شیر باشد تیز چنگ اندر
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
بپیروزی و بهروزی خداوند جهان بادی
نه جاوید و جوانست او تو جاوید و جوان بادی
بعیش و داد چون بهرام و چون نوشیروان بادی
گذر بوده است ایشان را تو شاها جاودان بادی
بلای دشمنان بادی بقای دوستان بادی
گل شادی و رامش را همیشه بوستان بادی
چنان چون من همی خواهم ترا دائم چنان بادی
چنان خواهم که گویندم که شه را مدح خوان بادی
تو با شاهان گیتی چون یقین پیش گمان بادی
خبرهای همه شاهان به پیش تو عیان بادی
بشاهی در جهان تا هست آب و آتش و بادا
امیر و سید و منصور بوالفضل علی بادا
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۴۱
آنچه ایزد خواست کرد و آنچه مردم خواست داد
شاه را بالنده کرد و تن درستش کرد شاد
شاه را تابنده کرد آن تندرستی در بزه
شد تنش پالوده چون از باده آسوده لاد
هست پنجاه و سه سالش داد پنجاه و سه تب
همچنین آمد ز عدل و همچنین آمد ز داد
تا ز هر تب گشت ازو پالوده یکساله بزه
اینچنین فر ایزد از پیغمبران کس را نداد
شاه باشد بی گمان صد سال دیگر شادمان
تندرست و جان جوان کز مادر او امروز زاد
باد سرد و نار گرم او را نیازارد به تیر
تا بود بر چرخ نار و تا بود بر دشت باد
دوست دارد ایزدش بر عذر آن دادش چو درد
باز دادش تندرستی و وری و بر نهاد
ایزدی هست ابتدای دولت تو کش بود
اینچنین باشد کسی کش بسته در خواهد گشاد
عمرش افزون باد بادش ملکت او بیشتر
دولتش پاینده باد آرامش افزاینده باد
عمر و ملک دولتش یزدان ز سر خواهد گرفت
شادمان خواهد که باشد ناورد از درد یاد
بهتر است از نوح و جم و کیقباد اندر هنر
عمر نوحش باد و جان جم و ملک کیقباد
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۷
آذر فرو زو می خور شاها بماه آذر
آیین ماه آذر بوی می است و آذر
باد ابد رد مانده دشمنت چون کمانه
بگذار شادمانه صدا ور مزدو آذر
یک بخشش تو کردن بار دویست گردون
ایمن بزی ز گردون همچون پسر ز مادر
هم بدسگال مالی هم بدسگال مالی
هم با سخا همالی هم باوفا برادر
تو بت جهان برهمن تو باد و خصم خرمن
از هیبت تو دشمن جوشن دهد بچادر
روی عدوت پرچین وز خونش کرده پرچین
از تیغ تو شه چین لرزنده و توایدر
دوری ز بند و دستان با رای و هوش دستان
با زور پور دستان با فر و یال نوذر
گر خلق بی توانی دانا شود تو آنی
بگذار تا توانی گیتی بناز و بگذار
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۶۸
ای مکان سعد و کان جاه و ارکان ظفر
جشن فروردین فرخ بر جهان افکند فر
بر تو میمون باد و فرخ ای شه پیروزگر
می خور و بفروز جان با ناز و نوش کام و گر
از تو بفروزد خردمندان گیتی را بصر
زانکه با معنی بسیاری و لفظ مختصر
رنج و ناز دوستان و دشمنان بردی بفر
مرده کی باشد شهی کش همچو تو باشد پسر
سیم نزدیک تو همچون سنگ باشد بی خطر
کینه جویان را بلائی مهرورزان را نظر
خسروا تو خیر خیری دیگران خیرند و شر
چون تو هرگز نافرید ایزد کریم اندر بشر
گاه رادی زی تو یکسانست کاه و سیم و زر
گاه مردی از تو ترسانست پور زال زر
نزد سلطان رفتن تو کشتن از نار است تر
رفتنت فرخنده باد و آمدن فرخنده تر
چون بود باز آمدنت آید بپیروزی خبر
ما بنازیم و دل دشمن شود زیر و زبر
تا جهان باشد مبادا جز تو سالاری دگر
زانکه رادی بی خلافی و رحیمی بی مگر
گر نبودی بنده را نقرس شکسته بال و پر
بارکش بودی بجای پای بر راهم ز سر
تا تو باز آئی بدولت او بود ساعت شمر
روی گشته چون زریر و چشم گشته چون شمر
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۹۶
به تبریز خانه برین بر زمین؟
بکردم بدینار و در ثمین
پر از بوستانش یمین و یسار
پر از گلستانش یسار و یمین
ز بس بوی فرخار وارش هوا
ز بس نقش کابل مثالش زمین
فراوان در او خورده میر اجل
می سرخ بر نرگس و یاسمین
مرا همسر جان خود داشتی
چو از مرگ در جانش آمد کمین
ز دست من آن ظالمان بستدند
همی خوانم از غم علی الظالمین
از آن به بفر ملک بوالخلیل
یکی ساختم بر در او زمین
دو آباد کردم بوقت دو شاه
که دانست قدرم همان و همین
یکی شد یکی جاودان زنده باد
جهان را امیر و مهان را امین
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۸
آن کس که گشت ایران ویران بدست او
بسپرد جان بدولت بر شهریار نو
همچون فراسیاب کهن بود جان بداد
بر شهریار پور سیاوش بنار تو
آید چنو سوار دگر بر زمین اگر
آید در آسمان کهن کردگار نو
بگذار روزگار بشادی و خرمی
خسته شود ز غم دل خصمت بخار نو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۰
اکنون دهند خصمان ای شاه کام تو
واکنون کنند جان جهان را بنام تو
گر تو یکی پیام فرستی بشاه روم
آید بسر بخدمت دارالسلام تو
هستند نامدار تو شاهان این جهان
خوانند خطبه باز به عالم بنام تو
امید دشمن تو بمردان روم بود
تا شه کند رها پسرش را ز دام تو
گردند رومیان ز نهیب تو سر بسر
با آنکسی که هست چنو صد غلام تو
اکنون اگر بکار تو ناید عدو فراز
از بر بنار ماند زخم حسام تو
باشد مقام باقی خیلش میان خاک
چون پشت اسب جنگی باشد مقام تو
تا قلعه ها بود ببر اوستام او
مأمورها بود ببر او پیام تو
هرگز مباد کار جهان جز برای تو
هرگز مباد دور فلک جز بکام تو
امیرا بر همه میران خداوند و امیری تو
بطبع و رای برنائی بعقل و هوش پیری تو
چو دولت ناگرانی تو چو نعمت ناگزیری تو
سزاوار قبادی تاج و کاوسی سریری تو
بهر کاری که خواهد بود در گیتی بصیری تو
جهان بر ما چو افریدون بدانائی بگیری تو
بجان دوستان اندر چو نوشروان پیری تو
بچشم دشمنان اندر چو زهرآلود تیری تو
از اکنون تا گه آدم امیربن امیری تو
بدانش بی بدیلی تو بدولت بی نظیری تو
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۳
ای آفتاب شاهان شاهی و بی قرینی
پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی
با راستی رفیقی با مردمی قرینی
رایند جمله شاهان تو رای آفرینی
گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی
از همت بلندی بر چرخ هفتمینی
از بخردان خیاری وز راستان گزینی
از بهر این ز یزدان جز راستی نه بینی
هم نور تاج و تختی هم فر اسب و زینی
هم شاه بی خلافی هم میر راستینی
بر خاتم سخاوت ماننده نگینی
با زائران بصلحی با خواسته بکینی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
بر چرخ جوانمرد شبیخون کردن
چون خون علی به قصد صدخون کردن
انکار به توحید فلاطون کردن
بهتر ز خلاف میر فضلون کردن
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۹ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل، پس از فتح ابخاز
خسرو توران گشای، روی بایران نهاد
خام کمندش لکام بر سر شیران نهاد
نیک شناسد جهان آنکه جهان آفرید
نام جهانگیر شاه، شاه جهان بان نهاد
خسرو کیوان خدیو اوست که کیهان خدای
منت ایجاد او بر سر انسان نهاد
عدل جهان داورش راه فریدون گرفت
عفو گنه پرورش رسم سلیمان نهاد
واضع القاب عقل خط خطا خوان بخواند
نام کهین چاکرش گرچه ختاخان نهاد
دایه انصاف او مهر بر احسان فکند
حلقه پیمان او مهر بر ایمان نهاد
در خط حیرت بماند ابر جهان گشته کاو
از کف چون آفتاب سنت باران نهاد
برده شمشیر ملک روم برد شاه ترک
کاو، دم قیصر به بست بر دم خاقان نهاد
دهر حرون رام اوست زانکه جنیبت گشش
طوق بر انجم فکند داغ بر ارکان نهاد
میخ سیاست بحکم بر در ابخاز کوفت
دست عنایت بلطف بر سر ایران نهاد
خلعتی از ایمنی بر قد وی راست کرد
باره ی ار خرمی گرد سپاهان نهاد
نعل سمندش کزو خاک مهلهل قباست
بس که کلاه غبار بر سر کیوان نهاد
دامن دهلیز ملک بر ششم اقلیم بست
شرفه قصر شرف بر نهم ایوان نهاد
پاک تر، از وی نیافت هیچ گهر کردگار
تا گهر عقل را، در صدف جان نهاد
آنکه بمیدان او نوع تقرب شمرد
گوی مرصع نمود طارم چوگان نهاد
مجمره ی لطف او، بوی بر افلاک داد
صاعقه عنف او، روی به کیهان نهاد
آه سیه شام را، در دم ظلمت شکست
خنده خوش صبح را، در بن دندان نهاد
ورد زبان داشت زر، نام همایون او
تا قدم از صلب مهر، در رحم کان نهاد
ظلم که هر شب دوبار گرد جهان طوف کرد
با عسس پاس او روی به زندان نهاد
ای شه نادر قرین، خسرو صاحب قران
چرخ جناب تو را مقصد اقران نهاد
خرج سپاه تو را صاحب دیوان دور
فصل بهار از بحار لولوی مرجان نهاد
بس که بهم باز چید کاسه سر تیغ شاه
خوان ز پی دام و دد بر پر زاغان نهاد
تیغ تو نقب فنا در جگر سنگ برد
رمح تو کام ثقور در دل سندان نهاد
حاصل عدل عمر منت ملک تو بود
آنچ و رای خراج بر سر دیوان نهاد
تا بزنی چون قلم، کردن گردون به تیغ
زود سر انقیاد، بر خط فرمان نهاد
خیز، که فراش بخت خواب حسود تو را
بستر غفلت فکند بالش خذلان نهاد
تیغ خراسان گشای، چونکه مجرد کنی
یاد بیار آنکه، فتح با تو چه پیمان نهاد
با تو کمر وار بست دست قضا و بقا
آنکه تو را نقطه وار، در دل دوران نهاد
هرکه به پای فضول، گرد خلاف تو گشت
دست گریبان شکاف، بر سر حرمان نهاد
معتقد پاک تو اصل نجات دو گون
خدمت یزدان شمرد، طاعت سلطان نهاد
نا خلفی را چه قدر، کز سر بیچارگی
خصم پدر را بقدر، همسر یزدان نهاد
گفت: که من غازیم آنکه بر اثبات قول
وضع مسلمان کشی بر غزو- ختلان نهاد
هرکه چنان شخص را، غازی دین دار خواند
نام عمارت بزور، برده ویران نهاد
خدمت ناکرده را مزد طمع داشت وی
آنچه نکرده است کس قاعده نتوان نهاد
زود نهد تاج شاه بر سر این انفراج
گر سخنی را اساس بر روی کاشان نهاد
این سخنش چون رسد، کز پس پنجاه سال
هم نتواند قدم در طبرستان نهاد
خوشتر از او آن دگر، کیست گدای عراق
کاو لقب خود بزور، میر خراسان نهاد
چون خر سالوسیان، ایدر دشوار دید
شد بخراسان و سر، در خور، آسان نهاد
از کفل آهوان، هیچ نخیزد به صید
پیر سگی را که رخت بر در کهدان نهاد
حیله گر گین چه سود، گرگ کهن سال را
چون سر رایات شاه، روی بگرگان نهاد
تیغ تو را گوشمال خوار برآید بدست
یاوکئی، گر قدم در حد سمنان نهاد
او، سمنان در حروف همچو سه من نان شمرد
گرسنه بود، از شره، رو، به سه من نان نهاد
خرمن ملک تو را زان چه زیان کر فلک
خوشه چنی چند را، خوشه در انبان نهاد
دیر نکاهد خبر کان سک افعی نژاد
همچو قرارات خویش روی به گرگان نهاد