عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶۱
به بازی آفتاب را چه گفتم ماه رنجیدی
دلیرم کردی اول در سخن آنگاه رنجیدی
ز من در باب آن زلف و زنخدان خواستی حرفی
چو من از ریسمانت رفتم اندر چاه رنجیدی
به تیغت نیم به سمل گشته بود ای ماه مرغ دل
چو از تقصیر خویشت ساختم آگاه رنجیدی
به کشتن سر بلندم دیر می‌کردی چه گفتم من
که بر قدم لباس شوق شد کوتاه رنجیدی
دهانت را چه گفتم هیچ بر من خرده نگرفتی
ولی این حرف چون افتاد در افواه رنجیدی
ز ره صد ره برون شد غیر و طبعت زو نشد رنجه
چرا زین بی دل گمره به یک بی‌راه رنجیدی
حدیث محتشم بر خاطرت ماند گران اول
چو بد تاویل کرد آن حرف را بدخواه رنجیدی
محتشم کاشانی : غزلیات از رسالهٔ جلالیه
شمارهٔ ۶۲
چو دلگشای رقیبان شوی به لطف نهانی
زبان بنده ببندی به التفات زبانی
چو تیر غمزه نهی در کمان کشی همه بر من
ولی کنی به توجه دل رقیب نشانی
چو تیغ ناز کشی منتش کشم من غافل
ولی به علم نظر زخم بر رقیب رسانی
چو دلبری کنی آغاز من نخست دهم دل
ولی تو سنگ دل اول دل رقیب ستانی
شکر برای من ارزان کنی گه سخن اما
نهان به جنبش لب جمله بر رقیب فشانی
چو کوه اگر همه تمکین شوی بروی خوشم من
و گرچه بادروی چون رسد رقیب بمانی
بلی گهی که نهی در کمان خدنگ تغافل
تغافل از دل مجروح محتشم نتوانی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح بهرامشاه
در میان کفر و دین بی اتفاق آن و این
گفتگویست از من و تو مرحبا بالقائلین
هر کجا عشق من و حسن تو آید بی‌گمان
در نه پیوندد خرد با کاف کفر و دال و دین
حسن خوبان بزم شد کی بود بی های و هوی
عشق مردان رزم باشد کی بود بی هان وهین
هیچ وقت ایمن نبودند از زبان ناکسان
عاشقان پرنیاز و دلبران نازنین
چه نکوتر زان که آید عاشقی در مجمعی
باغ معنی در جنان و داغ دعوی در جبین
آن یکی گوید فلان ناپاک فاسق را نگر
و آن دگر گوید که بهمان شوخ کافر را ببین
حسن و عشق از کفر و فسق آید به معنی پس بود
تیغ حیدر بید چوب و آب کوثر پارگین
عاشقی را کاسمان رنجه ندارد هر زمان
در زمین باشد بسی به زان که باشد بر زمین
هست پیدا از میان سینهٔ آزادگان
عشق همچون خلد و عاشق در میان چون حور عین
گر بدرد پوستین عاشقان گردون رواست
کی زیان دارد که اندر خلد نبود پوستین
ای رسیده هر شبی از انده هجران تو
بانگ من چون حسن تو در آسمان هفتمین
با توام در خانه می‌دانند و من بر آستان
«نحن محرومین» نوشته بر طراز آستین
نقش هر یک تار موی از قندز شب پوش تست
کای بلا بیرون خرام ای عافیت عزلت گزین
هر زمان آید ندا اندر دل هر عاشقی
کای خرد دیوانه گرد ای صبر در گوشه نشین
هر کجا چشم چو آهوی تو شد تازان چو یوز
مصلحت بر گاو بندد بنگه شیر عرین
انگبین از نحل زاید لیکن اندرگاه عشق
نحل زاید بهر من زان دو لب چون انگبین
ای لبت را گفته رضوان نوش باش ای زود مهر
وی لبت را گفته شیطان دیر زی ای دیر کین
گر چه خود را عشقباز راستین ننهم از آنک
نیستم چون عاشقان راستین در گل دفین
ماهروی راستین خوانم ترا باری چو یافت
روی چون ماه تو نور از روی شاه راستین
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۲ - در مرثیهٔ تاج‌الدین ابوبکر
ای برده عقل ما اجل ناگهان تو
وی در نقاب غیب نهان گشته جان تو
ای شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد
تابوت شوم روی شده بوستان تو
محروم گشته از گهر عقل جان تو
معزول مانده از سخن خوش زبان تو
جان تو پاسبان بقای تو بوده باز
با دزد عمر گشته قرین پاسبان تو
هنگام مرگ بهر جوانی و نازکیت
خون می‌گریست بر تو همی جانستان تو
ای آفتاب جان من از لطف و روشنی
خر پشتهٔ گلین ز چه شد سایبان تو
گر آب یابدی تنت از آب چشم من
شاخ فراق رویدی از استخوان تو
ای تاج تا قرین زمین گشته‌ای چو گنج
چون تاج خم گرفت قد دوستان تو
تاج ملوک را سر تختست جایگاه
در زیر خاک تیره چرا شد مکان تو
ای وا دریغ از آن دل بسیار مهر تو
ای وا دریغ از آب لب شکرفشان تو
بردار سر ز بالش خاک از برای آنک
دلها سبک شدست ز خواب گران تو
یک ره به عذر لعل شکرپاش برگشای
کاینک رهی به آشتی آمد به خوان تو
نی نی چه جای عذر و عتابست و آشتی
رفتی چنانکه باز نیابم نشان تو
شد تیره همچو موی تو روی چو ماه تو
شد چفته همچو زلف تو سرو روان تو
تابوت را که هیچ کسی تاجور ندید
آخر بیافت این شرف اندر زمان تو
مرگ آخر آن طویلهٔ گوهر فرو گسست
کز وی ستاره دید همی آسمان تو
خاک آخر آن دو دانهٔ یاقوت نیست کرد
کز تاب او پدید همی شد نشان تو
یارب چه آتشیست فراقت که تا ابد
دودی کبود سر زند از دودمان تو
ای کاج دانمی که در آنجای غمکشان
تو پیش ریخت خواهی یا پرنیان تو
باری بدانمی که پر از خاک گور شد
آن شکرین چو غالیه دانی دهان تو
باری بدانمی که چگونست زیر خاک
آن تیغ آب دادهٔ بسیار دان تو
باری بدانمی که بگو از چسان بریخت
آن زلف تاب دادهٔ عنبرفشان تو
دانم که لاله وار چو خون گشت و بترکید
آن در میان نرگس و گل دیدگان تو
گنج وفا و خدمت تو بود ذات من
تاج عطا و طلعت من بود جان تو
تاجی به زیر خاک ندیدم جز آن خویش
گنجی میان آب ندیدم جز آن تو
بودی وفا میان من و تو مقیم پار
اکنون عطا میان خدا و میان تو
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۰ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود شاه
آمد هلال دلها ناگه پدید ناگه
هان ای هلال خوبان «ربی و ربک الله»
زین بوالعجب هلالی گر هیچ بدر گردد
نی آسمان گذارد نی آفتاب و نی مه
در روی او بخندید از بهر حال کو خود
بر آفتاب خندد وقت وداع هر مه
ماهی که رهنمایست از دور رهروان را
چون روی او ببیند از شرم گم کند ره
پیچ و شکنج زلفش دلهای عاشقان را
هم فضل «تبت» آمد هم فضل «قل هو الله»
سالوسیان دل را در کوی او مصلا
هاروتیان دین را در زلف او سقرگه
بر گاو برنهد رخت استاد ساحران را
هر گه که برنشیند بر ابلق سحرگه
با آنکه بی نظیرست از روشنان گیتی
زنهار تا نخوانی الاهش الله الله
عقل غریزتی را روح‌القدس نخواند
در بارگاه وصفش جز ما تقول ویله
فحلی‌ست طلعت او کاندر مشیمهٔ دل
چون جفت دیده گردد احسنت و زه کند زه
شاهان درگه حق بوذر شناس و سلمان
بیزار شو ز شاهی کو تخت دارد و گه
موسی کله بدوزد آنجا که او برد سر
یوسف رسن بسوزد آنجا که او کند چه
زهری که او چشاند چه جای اخ که بخ بخ
تبغی که او گذارد چه جای اه که خه خه
زخم سنان او را اه کردی ای سنایی
هرگز کدام عاشق در وقت خه کند اه
خاصه تو کز سعادت داری به زیر گردون
تعویذ و نوشدارو از مدحت شهنشه
بهرامشاه مسعود آن شه که خواند او را
بهرام آسمانش از سعد مشتری شه
چندانش مملکت باد اندر خضر که باشد
دوران مهر و مه را در ملک او سفرگه
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۴ - در مدح بهرامشاه پسر مسعود غزنوی
گر هیچ نگارینم بر خلق عیانستی
ای شاد که خلقستی ای خوش که جهانستی
از خلق نهان زان شد تا جمله ترا باشد
گر هیچ پدیدستی زان همگانستی
جان دید جمالش را ور نه به همه دانش
دربان و غلامش را زو باز که دانستی
دل قهر و دو زلفش دید انگشت گزان زان شد
گر لطف لبش دیدی انگشت زنانستی
زیر و زبر عالم بهر طلبست ارنی
تنگا که زمینستی لنگا که زمانستی
گر نور پذیرفتی زو شش جهت عالم
پستی همه باغستی بالا همه کانستی
گر گل نپذیرفتی زو نور تجلی کی
گل کعبهٔ چرخستی دل گشن جانستی
گفت ست که یک روزی جانت ببرم چون دل
من بندهٔ آن روزم ایکاش چنانستی
جانیست سنایی را در دیده سنان او
پس گر چنینستی بی‌جان چو جنانستی
او گر نه چنینستی چون نیزهٔ سلطان کی
بر رفته و برجسته بر بسته میانستی
بهرامشه مسعود آن شه که گه عشرت
ساقیش سپهرستی گر هیچ جوانستی
ور هیچ کرا کردی در درگه چون خلدش
هم رایت رایستی هم خانهٔ خانستی
چرخ ار چو ملک بودی شاگرد سنانش را
پریدن مرغانش تا حشر ستانستی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - در مدح احمد عارف زرگر گوید که به حج رفت از بلخ و حج نیافت
ای ز عشق دین سوی بیت‌الحرام آورده رای
کرده در دل رنجهای تن گداز جانگزای
تن سپر کرده به پیش تیغهای جان سپر
سر فدا کرده به پیش نیزه‌های سرگرای
گه تمامی داده مایهٔ آب دستت را فلک
گه غلامی کرده سایهٔ خاکپایت را همای
از تو بی‌دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان
وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زرای
ای خصالت خوشدلان را چون محبت پای بند
وی جمالت دوستان را چون مفرح دلگشای
از بدن یزدان پرستی وز روان یزدان طلب
از خرد یزدان‌شناسی وز زبان یزدان سنای
چون تویی هرگز نبیند عالم فرزانه بین
چون تویی هرگز نزاید گنبد آزاده‌زای
بندهٔ جود تو زیبد آفتاب نور بخش
مطرب بزم تو شاید زهرهٔ بربط سرای
چون طبایع سر فرازی چون شرایع دلفروز
از لطافت جانفزایی وز سخاوت غمزدای
تا تو کم بودی ز عقد دوستان در شهر بلخ
بود هر روز فراغت دوستان را غم فزای
منت ایزد را که گشتند از قدومت دوستان
همچو بی‌جانان ز جان و بی دلان از دلربای
چون به حج رفتی مخور غم گر نبودت حج از آنک
کار رفتن از تو بود و کار توفیق از خدای
مصلحت آن بود کایزد کرد خرم باش از آنک
می نداند رهرو آن حکمت که داند رهنمای
سخت خامی باشد و تر دامنی در راه عشق
گر مریدی با مراد خود شود زور آزمای
سوی خانهٔ دوست ناید چون قوی باشد محب
وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدای
احمد مرسل بیامد سال اول حج نیافت
گر نیابد احمد عارف شگفتی کم نمای
دل به بلخ و تن به کعبه راست ناید بهر آنک
سخت بی رونق بود آنجا کلاه اینجا قبای
در غم حج بودن اکنون از ادای حج بهست
من بگفتم این سخن گو خواه شایی خوا مشای
از دل و جان رفت باید سوی خانهٔ ایزدی
چون به صورت رفت خواهی خوا به سر شو خوابه پای
نام و بانگ حاجیان از لاف بی معنی بود
ور نداری استوارم بنگر اندر طبل و نای
حج به فریاد و به رفتن نیست کاندر راه حج
رفتن از اشتر همی بینم و فریاد از درای
صدهزار آوازه یابی در هوای حج ولیک
عالم‌السر نیک داند های هوی از های های
رنج بردی کشت کردی آب دادی بر درو
گرت دونی از حد خامی درآید گو درای
کو یکی فاضل که خارش نیست مشتی ریش گاو
کو یکی صالح که خصمش نیست قومی ژاژخای
چون فرستادی به حج حج کرد و آمد نزد تو
دل مجاور گشت آنجا گر نیاید گو میای
این شرف بس باشدت کآواز خیزد روز حشر
کاحمد عارف به دل حج کرد و دیگر کس به پای
تا بگردد چرخ بر گیتی تو بر گیتی بگرد
نا بپاید کعبه در عالم تو در عالم بپای
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۷ - در مدح خواجه ایرانشاه
ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی
وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی
چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل
پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی
گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم
ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی
ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی
داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی
آنچه با این دل من چشم چو بادام تو کرد
نکند هرگز با مهره کف بوالعجبی
پس دل خون شدهٔ تافتهٔ تیرهٔ من
کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی
شد مگر حلقه‌ای از زلف تو و شاید از آنک
خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی
صد دل خون ده در یک شکن زلف تو هست
همچو عناب در آویخته اندر عنبی
تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش
ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی
شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه
تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی
بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه
تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی
چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو
چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی
جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل
روزگارت کند از رنج دل من ادبی
ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم
خار ندهند تو بی‌سیم چه جویی رطبی
ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر
طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی
تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم
از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی
ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن
که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی
آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت
در مزاج فضلا از کرم خود اربی
آن کریمی کاثر سورت خمش در کون
همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی
آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک
جمع سازند ز آثار خصالش خطبی
ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی
وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی
شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود
برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی
گر فتد قطره‌ای از رای تو بر دامن روز
نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی
تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک
چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی
کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو
که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی
تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد
بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی
نردها بازد با نطع امیدت با دهر
جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی
هر که او شیر بود سست نگردد به تبی
هر که آوازهٔ کوس و دو کری یافت به گوش
کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی
به کهان جامه بسی داده‌ای این اولاتر
کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی
ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو
نیست در شاعری بنده ریا و ریبی
فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست
طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی
هر که را دین شود از دوستی او موجود
چه زیان داردش از دشمنی بولهبی
حاسدان دارد و بدگوی بسی لیک همی
کی مقاسات کشد بحر دمان از مهبی
تا حیات آید از آمیزش جانی و تنی
تا تناسل بود از صحب امی و ابی
سببی سازش تا شاعر صدر تو بود
که همی شعر مرکب نبود بی سببی
تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری
تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی
باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی
باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی
پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی
دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی
تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون
راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۰ - در مدح بهرامشاه
این چه بود ای جان که ناگه آتش اندر من زدی
دل ببردی و چو بوبکر ربابی تن زدی
تا مرا دیدی ز خلق از عشق رویت سوخته
سنگ و آهن بودت از دل سنگ بر آهن زدی
قامتم چون لام و نون کردی چو موسی در امید
پس مرا در گلبن غیرت نوای «لن» زدی
هر زمان از جای سری روید همی بر تن چو شمع
تا مرا از دست خود چون شمع خود گردن زدی
چشمهای من چو چشم ابر کردی تا تو شوخ
ناگه از عنبر به گرد قرص مه خرمن زدی
جوشن صبر و شکیباییم خون نو شد ز زخم
تا ز زلف چون زره تیغی بر آن جوشن زدی
کی فرو زد مر ترا قندیل دلداری چو تو
آب بر آتش گرفتی خاک در روغن زدی
کی شود پیراهنت هم قدر قد تو چو تو
از گریبان کاست کردی آنچه در دامن زدی
روزنی بود از برای روز رویت بر دلم
از بخیلی گل بیاوردی و بر روزن زدی
شد جهان بر چشم من چون چشم سوزن تنگ و تار
از پی رغم مرا شمشاد بر سوسن زدی
از برون آفرینش گلشنی بر ساختی
برکشیدی نردبان و خیمه در گلشن زدی
رشتهٔ تو کس نداند تافت کز شوخی و کبر
سوزنی کردی مرا پس کوه بر سوزن زدی
از سنایی دل ربودی شکر چون کردی ز غیر
جان ز یزدان یافتی چو لاف ز اهریمن زدی
زخم داری بهر دشمن رحم داری بهر دوست
دوست بودم از چه بر من زخم چون دشمن زدی
پس چو هست از زخم شاه ما همی گردد چو نیست
آنچه شه بر دشمن خود زد چرا بر من زدی
شاه ما بهرامشه آن شه که گوید دولتش
زه که چون گردون جهانی خصم را گردن زدی
چرخ چندان بر زمین کی زد به صد دوران که تو
زان سنان چرخ دوز و گرز کوه افگن زدی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح خواجه عمید ابراهیم بی علی بن ابراهیم مستوفی
شیفته کرد مرا هندوکی همچو پری
آنچنان کز دل عقل شدم جمله بری
خوشدلی شوخی چون شاخک نرگس در باغ
از در آنکه شب و روز درو در نگری
گرمی و تری در طبع هلاک شکرست
او همه گریم و تری و چو تنگ شکری
گرمی و تری در طبع فزاید مستی
او همه چون شکر و می همه گرمی و تری
بی لب و پر گهر و چشم کشش می‌خواهم
که بوم چون صدف و جزع به کوری و کری
تا به گوش دلش آن گوهر خوش می‌شنوی
تا به روی لبش آن روی نکو می‌سپری
صدهزاران شکن از زلف بر آن تودهٔ گل
صد هزاران دل از آن هر دو به زیر و زبری
دو سیه زنگی در پیش دو شهزادهٔ روم
دو نوان نرگس برطرف دو گلبرگ طری
قد چون سرو که دیدست که روید به چمن
آفتاب و شکر از سر و بن غاتفری
فوطه‌ای بر سر آن روی چو خورشید که دید
جمع بر تارک خورشید ستارهٔ سحری
کرده آن زلف چو تاج از بر آن روی چو عاج
خود نداند چه کند از کشی و بی‌خبری
شده مغرور بدان حسن ز بی‌عاقبتی
نه غم شادی و انده نه بهی از بتری
باز کردار همی صید کند دیده و دل
چون خرامید به بازار در آن کبک دری
گه برین خنده زند گاه بر آن عشوه دهد
خود بهاری که شنیدست بدین عشوه‌گری
ریشخندی بزند زین صفت و پس برود
من دوان از پس او زار به خونابه گری
گویم او را که مرا باز خر از غم گوید
سیم داری بخرم ورنه برو ریش مری
گویم او را که بهای تو ندارم گوید
گنگی و لنگ؟ چرا شعر نگویی نبری
ببر خواجه براهیم علی ابراهیم
تا ترا صله دهد تا تو ز خواجم بخری
آنکه گر فی‌المثلش ملک شود بحر و فلک
فلک و بحر به یک تن دهد از بی‌خطری
آنکه نه چرخ نزادست و نه این چارگهر
یک پسر چون او در دهر سخی و هنری
جنیان ز آنهمه از شرم نهانند که هیچ
نه ز خود چون تو بدیدند نه اندر بشری
بندهٔ لطف و عطای او انسی و جنی
چاکر طبع سخای او بحری و بری
در کف و فکرت او بخشش و علم علوی
در دل و سیرت او قوت و عدل عمری
چون صخاورزی صد گنج جهان پر درمی
چون سخن گویی صد بحر خرد پر درری
شجر و ماه و گهر نیز نخوانمت از آنک
از کف و چهره و زیب از همه زیبنده‌تری
سال تا سال دهد بار به یک بار درخت
تو به هر مجلس هر روز درختی ببری
قمر از شمس شود نقصان وز روی تو چون
شمس نقصان شود از بهر چه گویم قمری
خانهٔ خورد ز صد گوهر روشن نشود
روشنی عالم از تست چه جای گهری
رادمردی که همی کوشد با خود به نیاز
مددی او را از بخشش و از کف ظفری
ارغوان رنگی لیکن به همه جا که رسی
زعفران‌وار غم از طبع جهانی ببری
ز آسمان مهتری از همت و پاکیزه‌دلی
وز خرد بهتری از دانش و نیکو سیری
سوختی دشمن خود را ز تف آتش خشم
گر بهشتی به چه در قهر عدو چون سقری
ای که چون چرخ جهانگرد و به دل محتشمی
وی که چون مهر عطابخش و به کف مشتهری
زین بلندی به سوی بستان چون رای کنی
غم و شادی دو کس گردی گویی قدری
از کف جودش حاصل شده طبع جبری
وز پی جبرش باطل شده رای قدری
ای که چون باد به عالم ز لطافت علمی
وی که چون ابر به گیتی ز سخاوت سمری
پدرت بود سخی‌تر ز همه لشگر شاه
تو ز کف دایم و در ورزش رسم پدری
زنده ماندست ز تو رسم پدر در همه حال
این چنین باد کردن پدران را پسری
قصد درگاه تو زان کردم تا از سر لطف
در چو من شاعر از دیدهٔ حرمت نگری
قصبی خواهم و دراعه نخواهم زر و سیم
زان که ناید به سر این دو هر دو به پانصد بدری
ور تو شاهانه مرا هم به گدا خوانی من
سیم نستانمت ار حاجب زرین کمری
نه نه از طیبت بنده ست هم از روی نیاز
چه برهنه‌ست که نستد ز کسی آستری
ز آنت گفتم که همی دانم کز خوش سخنی
شکری والله در طبع و به لذت شکری
همه لطفی و همه همتی و پاک خرد
چون تو ممدوحی و من جای دگر اینت خری
من سوی درگهت از بهر صلت جستن تو
سست پایی نکنم ار تو کنی سخت سری
همه از کور همی سرمهٔ بینش خواهم
همه از هیز همی جویم داروی غری
شکرلله که ترا یافتم ای بحر سخا
از تو صلت ز من اشعار به الفاظ دری
اثری نیک بمانیم پس از خود به جهان
سخت زیبا بود از مردم نیکو اثری
تا به از ماه بود در شرف قدر زحل
تا به از دیو در عمل و چهره پری
باد چندانت بقا تا تو بهر دفتر عمر
صدهزاران مه نوروز و رجب بر شمری
بارور باد همه شاخ تو در باغ بقا
زان که در باغ عطا سخت به آیین شجری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح بهرامشاه
گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری
ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری
پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام
زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری
از پی موی تو شد بر سر کوی خرد
دیدهٔ اسلامیان سجده‌گه کافری
کفر ممکن شدی در سر زلفین تو
گر بنکردی لبت دعوی پیغمبری
عشق تو آورد خوی خستن بی مرهمی
هجر تو آورد رسم کشتن بی داوری
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار نیز کور بود مشتری
صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نیکو بود
دستگه شیشه‌گر پایگه گازری
عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آی
صدر سرای آن تست گر به حرم ننگری
عشق تو همچون فلک خرمن شادی بداد
صد کس را یک ققیز یک کس را صد گری
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری
چشم تو هر دم به طعن گوید با چشم من
مهره بدست تو بود کم زده‌ای خون گری
حسن تو جاوید باد تا که ز سودای تو
طبع سنایی به شعر ختم کند شاعری
چون تو ز دل برنخورد باری بر آب کار
خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری
خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه
آنکه چو بهرام هست خاک درش مشتری
هست سنایی به شعر بندهٔ درگاه او
زان که مر او راست بس خوی ثنا پروری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۶ - در مدح شرف الملک امیر زنگی محسن
با چشم چو بحرم ز گهر خنده نگاری
با عیش چو زهرم به شکر بوسه شکاری
برگرد بناگوش چو عاجش خط مشکین
چون دای رخ کز شب بکشی گرد نهاری
خورشید نماینده بتی ماه جبینی
کافور بناگوش مهی مشک عذاری
خوبی خطش بین که بر آن روی چو لاله
کرده ز ره غالیه آساش حصاری
از تیر مژهٔ کوه گذارش دل عاشق
خسته شده و پر خون همچون گل ناری
با دو لب چون باده و با چشم چو نرگس
با دو رخ چون لاله و با زلف چو قاری
در زلفش از آن دو رخ چون لاله نشاطی
در چشمش از آب دو لب چون باده خماری
زین عشوه فروشندهٔ پیوسته دروغی
زین بیهده اندیشهٔ بگسسته فساری
چون آبی و چون سیب ازین صد تنه حوری
چون نار و چو نارنگ ازین ده له یاری
آتش به تن و جان جهانی زده و آن گه
چون آب نبینیش به یک جای قراری
اینجای ز بی رحمی دلسوخته قومی
و آنجای ز بی شرمی بر ساخته کاری
هم جان سر او که از آن ماه نخواهم
جز بوس و کناری و حدیثی و نظاری
ور خواهم ازو بوس و کناری ز بخیلی
چون صبر من از من کند آن ماه کناری
اینک که یکی هفتست کان ماه دو هفته
کردست کناره ز پی بوس و کناری
امروز بدیدمش به نومیدی گفتم
کز ریش منت شرم همی ناید باری
دو لعل ز هم باز گشاد از سر طعنه
افروخت درین دل ز سر شوخی ناری
گفتا که برو بیش مکن خواجه سنایی
با ما چه حسابت ترا یا چه شماری
سیمای تو حقا که چو زر باشد بی سیم
گلزار نیابی تو مشو در گلزاری
بی سیم ازین باغ بر آراسته دانم
والله که نیابی تو ازین گلبن خاری
گفتم که ندارم چکنم گفت نگارم
خواهی که شود کار تو ناگه چو نگاری
در پردهٔ اندیشه بیارای عروسی
پس جلوه کنش پیش مهی شاه تباری
آن آیت احسان و شرف زنگی محسن
کاسوده شده از رستهٔ احسانش دیاری
آن بحر گهر پاش که نسرشت طبایع
همچون گهر اندر گهرش عیب و عواری
آن شمس عطابخش که ننهاد عناصر
همچون فلک اندر گهرش دود و بخاری
دوزخ شود از آتش سعیش چو بهشتی
گلبن شود از قوت عونش چو چناری
حزمش کند اندر شکم خاک مقامی
حلمش کند اندر گهر باد قراری
حقا که به یک لحظه ازین هر دو برآید
در آتش و در آب قراری و وقاری
ای زاده ز تو طبع تو از سور سروری
وی داده به تو بخت تو از مهر مهاری
در روی سخا از دل چون بحر تو آبی
وندر دل بخل از کف چون ابر تو ناری
چون ذات هنر نیست در اوصاف تو عیبی
چون فعل خردنیست در اعمال تو عاری
نه دایره یک لحظه کناره کند از سیر
گر بروزد از موکب عزم تو غباری
چون لعل فسرده شود آب همه دریا
گر تاب دهد آتش عزم تو شراری
ای مرحکما را ز یسار تو یمینی
وی مر شعرا را ز یمنین تو یساری
بر اسب امید آمده مجدود سنایی
در زیر پی از بهر کفت راهگذاری
زیرا که ز بی‌پیرهنی از قبل شرم
در خانه چو خفاش بدو مانده بشاری
از بهر چه گویند فضولان به یکی کنج
چون شپرکی ساخته از روز حصاری
ای خواجهٔ با جود بدان از قبل آنک
دارم طمع از جود تو زین شعر شعاری
کاین سینه و پستان چو دو خرمن لاله
گشتست ز سرما چو یکی شاخ چناری
چون قله دو پستانگه و چون شیر یکی ناف
چون ماه یکی خفته و چون زهره زهاری
چون گردهٔ پیه تنک آن کون چو دنبه
از پارهٔ شلوار برون آمده پاری
از پارهٔ شلوار همی تابد لعلش
چون از تنکی شیشه بتابد گل ناری
از نازکی و تازگی و فربهی او
گوی چو نگاری که نگنجد به کناری
بی موی و در و دوغ فرود آمده مشکی
چون شیر و درو موی پدید آمده تاری
وندر بن این سفجهٔ سیمین کفیده
نابوده و نامیخته آهخته خیاری
ناداده یکی بوسه چنان کاید ازین لب
این فربه ما بر لب و بر فرق نزاری
ارزد برت ای کون همه خوبان دیده
این شخص به دراعه و این کون به ازاری
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۸
عشق تو بربود ز من مایهٔ مایی و منی
خود نبود عشق ترا چاره ز بی‌خویشتنی
دست کسی بر نرسد به شاخ هویت تو
تا رگ نخلیت او ز بیخ و بن بر نکنی
با لب تو باد بود، سیرت نیکی و بدی
با رخ تو خاک بود صورت مردی و زنی
خنجر تیزیست برو حنجر هر کس که بری
حلقه به گوشیست درو حلقهٔ هر در که زنی
پردهٔ نزهت گه تو روی بلال حبشی
عود سراپردهٔ تو جان اویس قرنی
جان مرا مست کنی مست چو بر من گذری
عقل مرا پست کنی زلف چو در هم شکنی
راست چو دیوانه شوم بند مرا برگسلی
باز چو هشیار شوم سلسله درهم فگنی
چند کشی جان مرا در طلب بی طلبی
چند زنی عقل مرا از حزن بی حزنی
ایزدی و اهرمنی کرد مرا زلف و رخت
باز رهان جان مرا زیزدی و اهرمنی
از ره شیرین سخنی بس ترشم در ره تو
جان مرا پاک بشوی از خوشی و خش سخنی
چون تو بیایی برود هم دل و هم تن ز برم
دل که بود تا تو دلی تن چه بود تا تو تنی
از من و من سیر شدم بر در تو زان که همی
من چو بیایم تو نه‌ای من چو نمانم تو منی
بر در و در مجلس تو تا تو بوی من نبوم
خود نبود در ره تو هم صنمی هم شمنی
بوالحسنم گشت لقب از بس تکرار کنم
پیش خیال تو همی از سخن بوالحسنی
شرقنی غربنی اخرجنی من وطنی
اذا تغیبت بدا وان بدا غیبنی
کی رهم از خوف و رجا تا کند از منع و عطا
غمزهٔ تو عمر هبا خندهٔ تو عیش هنی
کی شود ای جان جهان با لب و با غمزهٔ تو
عشق سنایی و فنا عقل سنایی و سنی
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
برخیز و برافروز هلا قبلهٔ زردشت
بنشین و برافگن شکم قاقم بر پشت
بس کس که به زردشت نگروید و کنون باز
ناکام کند روی سوی قبلهٔ زردشت
بس سرد نپایم که مرا آتش هجران
آتشکده کرد این دل و این دیده چو چرخشت
گر دست نهم بر دل از سوختن دل
انگشت شود بی‌شک در دست من انگشت
ای روی تو چون باغ و همه باغ بنفشه
خواهم که بنفشه چنم از زلف تو یک مشت
آنکس که ترا کشت، ترا کشت و مرا زاد
و آنکس که مرا زاد مرا زاد و ترا کشت
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۴
آمد آن حور و دست من بربست
زده استادوار نیش به دست
زنخ او به دست بگرفتم
چون رگ دست من ز نیش بخست
گفت هشیار باش و آهسته
دست هر جا مزن چون مردم مست
گفتمش گر به دست بگرفتم
زنخ سادهٔ تو عذرم هست
زان که هنگام رگ زدن شرطست
گوی سیمین گرفتن اندر دست
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۵۹
آنچه دی کرد به من آن پسر سر گرغر
اندر آفاق ندیدم که یکی لمتر کرد
گفتمش پوتی و لوتی کنی امروز مرا
دست بر سر زد و پس پای سبک در سر کرد
دست در گردنم آورد پس او از سر لطف
گوش و آغوش مرا پر گهر و زیور کرد
تا تو آبی خوری آن جان جهان بی‌مکری
پشتم از آب تهی و شکم از نان پر کرد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۳
آخر این آمدنم نزد تو تا چند بود
تا کی این شعبده و وعده و این بند بود
تا تو پنداری کاین خادم تو ... خصیست
که به آمد شد بی‌فایده خرسند بود
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
تو مرا از نسب و جان و خرد خویش منی
من از آمیزش این چار گهر خویش توام
تو همه روزه بیاراسته چون دین منی
من همه ساله برهنه شده چون کیش توام
پیش من حسن همانست که تو پیش منی
نزد تو عیب چنانست که من پیش توام
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
زشت همی گویی هر ساعتم
رو تو همی گویی که من نستهم
روی نکوی تو چکار آیدم
شاعرم ای دوست نه من کان دهم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۴
ای یوسف نامی که همیشه چو زلیخا
جز آرزوی صحبت تو کار ندارم
یعقوب چو تو یوسفم اندر همه احوال
زان جز غم روی توفیاوار ندارم
دکان ترا جز فلک شمس ندانم
افعال ترا جز دل ابرار ندارم
بی شعر تو در ناظمه اندیشه نیابم
بی مدح تو در ناطقه گفتار ندارم
مقدار تو نزدیک من از چرخ فزونست
هر چند به نزدیک تو مقدار ندارم
آنجا که بود مجمع احرار ترا من
جز پیشرو سید احرار ندارم
چندانت به نزدیک من آبست که هرگز
من خاک قدمهای ترا خوار ندارم
من لطف ترا جز صفت باد ندانم
من قهر ترا جز گهر نار ندارم
گویی که مگر روی تو بختست کز آنروز
کان روی نکو دیدم تیمار ندارم
چون چرخ خمیده بو ما پیش هر ابله
گر برترت از گنبد دوار ندارم
چون نار ز غم کفته شود این دل اگر من
آگنده دل از مهر تو چون نار ندارم
خون باد چوبسد دلم ار من سخنت را
پاکیزه‌تر از گوهر شهوار ندارم
این گوهر منظوم که دارم به همه شهر
جز مکرمت و جود تو تجار ندارم
صد بحر گهر دارم در رسته ولیکن
یک تن به همه شهر خریدار ندارم
حقا که به لفظ ملح و شعر و معانی
در زیر فلک هیچ کسی یار ندارم
دارم سخنان چو زر اندر دل چو شمس
چه باکم اگر بدرهٔ دینار ندارم
هستند جهانی و گل انبوی مه دی
من بهر خلالی را یک خار ندارم
شب نیست که در فکرت یک نکتهٔ نیکو
تا روز بسان شب بیدار ندارم
در خاطر و در طبع چو بستان حقیقت
صد گلبن گل دارم و یک خار ندارم
با اینهمه شعر و هنر و فضل و کفایت
با جان عزیز تو که شلوار ندارم
همنام تو از پیرهنی چشم پدر را
با نور قرین کرد و من این عار ندارم
تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری
روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم
این مکرمت و لطف بجا آر ز حری
هر چند به نزدیک تو بازار ندارم
کین گوهر در رسته بخرد به همه شعر
جز مکرمت و جود تو ادرار ندارم
با این همه جز مدح تو اندیشه ندارم
من قدر ترا جز فلک نار ندارم
بادات دو صد خلعت از ایام که آنرا
جز گوهر ناسفته من ایثار ندارم
خود چرخ همی گوید کز حادثهٔ خویش
او را به همه عمر دل آزار ندارم