عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : ترجیعات
بیست و ششم
ای جان مرا از غم و اندیشه خریده
جان را بستم در گل و گلزار کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست
نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال
تا دررسد اندر هوس خویش جریده
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!
پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد
شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها
باشند درختان تو از میوه خمیده
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا
جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر
در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن
کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام
کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم
بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
بیفصل خزان گلشن ارواح شکفته
بیکام و دهان هر فرس روح چریده
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا
مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند
باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،
این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »
میگوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس
ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست
ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ
کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »
آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »
گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »
آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟
بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو
از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی
باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟
گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید
وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید
نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی
تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف
بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
برجه که رسیدند رسولان بهاری
انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه
آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد
بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را
امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
ابرش عوض آب همی روح فشاند
تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !
جان را بستم در گل و گلزار کشیده
دیده که جهان از نظرش دور فتادهست
نادیده بیاورده دگرباره، بدیده
جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال
تا دررسد اندر هوس خویش جریده
جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را؟!
پا در چه اندیشه و سودا بتنیده
آن کس که ز باغت خرد انگور، فشارد
شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده
آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها
باشند درختان تو از میوه خمیده
جان را زند آ، باغ صلاهای تعالوا
جان در تن پرخون پر از ریم، خزیده
چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر
در گوش کن این پند من، ای گوشه گزیده
پیسه رسنست این شب و این روز، حذر کن
کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده
این گردن ما زین رسن پیسهٔ ایام
کی گردد چون گردن احرار، رهیده؟
از بولهب و جفتی او، چونک ببریم
بینیم ز خود (حبل مسد) را سکلیده
بیفصل خزان گلشن ارواح شکفته
بیکام و دهان هر فرس روح چریده
افسار گسسته فرس، و رفته به صحرا
مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده
ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند
مستان همه از بهر چنین گنج، خرابند
باد آمد و با بید همی گوید: « هی هی،
این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی؟ »
میگوید آن بید، بدان باد: « ز خود پرس
ای برده مرا از سرو، ای داده مرا می
اندر تن من یک رگ، هشیار نماندست
ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی
از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ
کین سابقه کی آمد، وان خاتمه تا کی »
آن ترک سلامم کند و گوید: « کیسن »
گویم که: « خمش کن که نه کی دانم و نی بی »
آن معتزلی پرسد، معدوم نه شیء است ؟
بیخود بر من شیی بود، و با خود لاشی
لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو
از خویش تهی باش، بیاموز ازان نی
اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی
باغی که برون نیست ز دنیا، و نه در وی
پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی؟
گفت: « آنک نترسم ز زمستان و نه از دی »
نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید
وین دور نماند چو کند راه،خدا طی
گیرم که نبینی به نظر چشمهٔ خورشید
نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی؟
هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی
تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی
خورشید نماید خبر بیدم و بیحرف
بربند لب از ابجد و از هوز و حطی
ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم
بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم
برجه که رسیدند رسولان بهاری
انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری
از دشت عدم تا بوجودست بسی راه
آموخت عدم را شه، الاقی و سواری
در باغ زهر گور یکی مرده برآمد
بنگر به عزیزان که برستند ز خواری
در زلزلت الارض خدا گفت زمین را
امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری
ابرش عوض آب همی روح فشاند
تو شرم نداری که بنالی ز نزاری؟ !
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۷ - مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنه جو
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانۀ هر مرغ اندازهی وی است
طعمۀ هر مرغ انجیری کی است؟
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چون که دندانها برآرد بعد ازان
هم به خود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود
چون برآرد پر، بپرد او به خود
بیتکلف، بیصفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش میکند
گوش ما را گفت تو هش میکند
گوش ما هوش است، چون گویا تویی
خشک ما بحر است، چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بیتو ما را بر فلک تاریکی است
با تو ای ماه این فلک باری کی است؟
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانۀ هر مرغ اندازهی وی است
طعمۀ هر مرغ انجیری کی است؟
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چون که دندانها برآرد بعد ازان
هم به خود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود
چون برآرد پر، بپرد او به خود
بیتکلف، بیصفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش میکند
گوش ما را گفت تو هش میکند
گوش ما هوش است، چون گویا تویی
خشک ما بحر است، چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بیتو ما را بر فلک تاریکی است
با تو ای ماه این فلک باری کی است؟
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسمهاست
جسمها در پیش معنی اسمهاست
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۰ - عتاب کردن آتش را آن پادشاه جهود
رو به آتش کرد شه کی تندخو
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمیسوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
مینبخشایی تو بر آتشپرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشمبند است این، عجب یا هوشبند
چون نسوزاند چنین شعلهی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانهرو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غمبینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بندهاند
با من و تو مرده، با حق زندهاند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو میزایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بیسبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بیبر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقلها
وان سببها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مرخ
باد آتش میخورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کانجا میرسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره میگسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی میکشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه میشد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آنجا ترک تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایرهی مرد خدا را بود بند
همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیدهی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟
چون نمیسوزی؟ چه شد خاصیتت؟
یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟
مینبخشایی تو بر آتشپرست
آن که نپرستد تو را، او چون برست؟
هرگز ای آتش تو صابر نیستی
چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟
چشمبند است این، عجب یا هوشبند
چون نسوزاند چنین شعلهی بلند؟
جادویی کردت کسی یا سیمیاست؟
یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟
گفت آتش من همانم، ای شمن
اندر آ تا تو ببینی تاب من
طبع من دیگر نگشت و عنصرم
تیغ حقم، هم به دستوری برم
بر در خرگه سگان ترکمان
چاپلوسی کرده پیش میهمان
ور به خرگه بگذرد بیگانهرو
حمله بیند از سگان شیرانه او
من ز سگ کم نیستم در بندگی
کم ز ترکی نیست حق در زندگی
آتش طبعت اگر غمگین کند
سوزش از امر ملیک دین کند
آتش طبعت اگر شادی دهد
اندرو شادی ملیک دین نهد
چون که غمبینی تو استغفار کن
غم به امر خالق آمد کار کن
چون بخواهد عین غم شادی شود
عین بند پای آزادی شود
باد و خاک و آب و آتش بندهاند
با من و تو مرده، با حق زندهاند
پیش حق آتش همیشه در قیام
همچو عاشق روز و شب پیچان مدام
سنگ بر آهن زنی، بیرون جهد
هم به امر حق قدم بیرون نهد
آهن و سنگ ستم بر هم مزن
کین دو میزایند همچون مرد و زن
سنگ و آهن خود سبب آمد، ولیک
تو به بالاتر نگر، ای مرد نیک
کین سبب را آن سبب آورد پیش
بیسبب کی شد سبب هرگز ز خویش؟
و آن سببها کانبیا را رهبرند
آن سببها زین سببها برترند
این سبب را آن سبب عامل کند
باز گاهی بیبر و عاطل کند
این سبب را محرم آمد عقلها
وان سببها راست محرم انبیا
این سبب چه بود؟ به تازی گو رسن
اندرین چه این رسن آمد به فن
گردش چرخه رسن را علت است
چرخه گردان را ندیدن، زلت است
این رسنهای سببها در جهان
هان و هان زین چرخ سرگردان مدان
تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ
تا نسوزی تو ز بیمغزی چو مرخ
باد آتش میخورد از امر حق
هر دو سرمست آمدند از خمر حق
آب حلم و آتش خشم ای پسر
هم ز حق بینی، چو بگشایی بصر
گر نبودی واقف از حق جان باد
فرق کی کردی میان قوم عاد؟
هود گرد مؤمنان خطی کشید
نرم میشد باد کانجا میرسید
هرکه بیرون بود زان خط جمله را
پاره پاره میگسست اندر هوا
هم چنین شیبان راعی میکشید
گرد بر گرد رمه خطی پدید
چون به جمعه میشد او وقت نماز
تا نیارد گرگ آنجا ترک تاز
هیچ گرگی در نرفتی اندر آن
گوسفندی هم نگشتی زان نشان
باد حرص گرگ و حرص گوسفند
دایرهی مرد خدا را بود بند
همچنین باد اجل با عارفان
نرم و خوش همچون نسیم گلستان
آتش ابراهیم را دندان نزد
چون گزیدهی حق بود، چونش گزد؟
زآتش شهوت نسوزد اهل دین
باقیان را برده تا قعر زمین
موج دریا چون به امر حق بتاخت
اهل موسی را ز قبطی واشناخت
خاک، قارون را چو فرمان در رسید
با زر و تختش به قعر خود کشید
آب و گل چون از دم عیسی چرید
بال و پر بگشاد، مرغی شد پرید
هست تسبیحت بخار آب و گل
مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل
کوه طور از نور موسی شد به رقص
صوفی کامل شد و رست او ز نقص
چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز
جسم موسی از کلوخی بود نیز
مولوی : دفتر اول
بخش ۷۰ - پا واپس کشیدن خرگوش از شیر چون نزدیک چاه رسید
چون که نزد چاه آمد شیر، دید
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟
زاندرون خود میدهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی’ طی اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آن که دست و پا برد
رنگ روی و قوت و سیما برد
آن که در هرچه درآید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آن که از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
این خود اجزایند، کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد، گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود زاختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزلهش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید، وبا گشت و عفن
آب خوش، کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا زاضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه، گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی زرد؟
خاصه جزوی کو ز اضداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف دادهست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس ماندهام زین بندها
کز ره آن خرگوش ماند و پا کشید
گفت پا واپس کشیدی تو چرا؟
پای را واپس مکش، پیش اندر آ
گفت کو پایم؟ که دست و پای رفت
جان من لرزید و دل از جای رفت
رنگ رویم را نمیبینی چو زر؟
زاندرون خود میدهد رنگم خبر
حق چو سیما را معرف خوانده است
چشم عارف سوی سیما مانده است
رنگ و بو غماز آمد چون جرس
از فرس آگه کند بانگ فرس
بانگ هر چیزی رساند زو خبر
تا بدانی بانگ خر از بانگ در
گفت پیغامبر به تمییز کسان
مرء مخفی لدی’ طی اللسان
رنگ رو از حال دل دارد نشان
رحمتم کن، مهر من در دل نشان
رنگ روی سرخ دارد بانگ شکر
بانگ روی زرد دارد صبر و نکر
در من آمد آن که دست و پا برد
رنگ روی و قوت و سیما برد
آن که در هرچه درآید بشکند
هر درخت از بیخ و بن او بر کند
در من آمد آن که از وی گشت مات
آدمی و جانور، جامد، نبات
این خود اجزایند، کلیات ازو
زرد کرده رنگ و فاسد کرده بو
تا جهان گه صابر است و گه شکور
بوستان گه حله پوشد، گاه عور
آفتابی کو برآید نارگون
ساعتی دیگر شود او سرنگون
اختران تافته بر چار طاق
لحظه لحظه مبتلای احتراق
ماه کو افزود زاختر در جمال
شد ز رنج دق، او همچون خیال
این زمین با سکون با ادب
اندر آرد زلزلهش در لرز تب
ای بسا که زین بلای مرده ریگ
گشته است اندر جهان او خرد و ریگ
این هوا با روح آمد مقترن
چون قضا آید، وبا گشت و عفن
آب خوش، کو روح را همشیره شد
در غدیری زرد و تلخ و تیره شد
آتشی کو باد دارد در بروت
هم یکی بادی برو خواند یموت
حال دریا زاضطراب و جوش او
فهم کن تبدیلهای هوش او
چرخ سرگردان که اندر جست و جوست
حال او چون حال فرزندان اوست
گه حضیض و گه میانه، گاه اوج
اندرو از سعد و نحسی فوج فوج
از خود ای جزوی ز کلها مختلط
فهم میکن حالت هر منبسط
چون که کلیات را رنج است و درد
جزو ایشان چون نباشد روی زرد؟
خاصه جزوی کو ز اضداد است جمع
زآب و خاک و آتش و باد است جمع
این عجب نبود که میش از گرگ جست
این عجب کین میش دل در گرگ بست
زندگانی آشتی ضدهاست
مرگ آن کندر میانش جنگ خاست
لطف حق این شیر را و گور را
الف دادهست این دو ضد دور را
چون جهان رنجور و زندانی بود
چه عجب رنجور اگر فانی بود
خواند بر شیر او ازین رو پندها
گفت من پس ماندهام زین بندها
مولوی : دفتر اول
بخش ۸۴ - قصهٔ بازرگان کی طوطی محبوس او او را پیغام داد به طوطیان هندوستان هنگام رفتن به تجارت
بود بازرگان و او را طوطییی
در قفص محبوس، زیبا طوطییی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهی خاکبیز
چون که خوردی، جرعهیی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویشجو
در قفص محبوس، زیبا طوطییی
چون که بازرگان سفر را ساز کرد
سوی هندستان شدن آغاز کرد
هر غلام و هر کنیزک را ز جود
گفت بهر تو چه آرم؟ گوی زود
هر یکی از وی مرادی خواست کرد
جمله را وعده بداد آن نیک مرد
گفت طوطی را چه خواهی ارمغان
کارمت از خطۀ هندوستان؟
گفتش آن طوطی که آنجا طوطیان
چون ببینی، کن ز حال من بیان
کان فلان طوطی که مشتاق شماست
از قضای آسمان در حبس ماست
بر شما کرد او سلام و داد خواست
وز شما چاره و ره ارشاد خواست
گفت میشاید که من در اشتیاق
جان دهم اینجا، بمیرم در فراق؟
این روا باشد که من در بند سخت
گه شما بر سبزه، گاهی بر درخت؟
این چنین باشد وفای دوستان؟
من درین حبس و شما در گلستان؟
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار
یاد یاران یار را میمون بود
خاصه کان لیلی و این مجنون بود
ای حریفان بت موزون خود
من قدحها میخورم پر خون خود
یک قدح می نوش کن بر یاد من
گر همیخواهی که بدهی داد من
یا به یاد این فتادهی خاکبیز
چون که خوردی، جرعهیی بر خاک ریز
ای عجب آن عهد و آن سوگند کو؟
وعدههای آن لب چون قند کو؟
گر فراق بنده از بد بندگیست
چون تو با بد بد کنی، پس فرق چیست؟
ای بدی که تو کنی در خشم و جنگ
با طربتر از سماع و بانگ چنگ
ای جفای تو ز دولت خوبتر
وانتقام تو ز جان محبوبتر
نار تو این است، نورت چون بود؟
ماتم این، تا خود که سورت چون بود؟
از حلاوتها که دارد جور تو
وز لطافت کس نیابد غور تو
نالم و ترسم که او باور کند
وز کرم آن جور را کمتر کند
عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
بوالعجب من عاشق این هر دو ضد
والله ار زین خار در بستان شوم
همچو بلبل زین سبب نالان شوم
این عجب بلبل که بگشاید دهان
تا خورد او خار را با گلستان
این چه بلبل این نهنگ آتشیست
جمله ناخوشها ز عشق او را خوشیست
عاشق کل است و خود کل است او
عاشق خویش است و عشق خویشجو
مولوی : دفتر اول
بخش ۹۰ - شنیدن آن طوطی حرکت آن طوطیان و مردن آن طوطی در قفص و نوحهٔ خواجه بر وی
چون شنید آن مرغ کان طوطی چه کرد
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بیامان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهیی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطییی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بیما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بندهی خودند
جمله خلقان مردۀ مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیاش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهیی؟
ای دو دیده دوست را چون دیدهیی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همیگویم ز صد سر لدن
پس بلرزید، اوفتاد و گشت سرد
خواجه چون دیدش فتاده همچنین
بر جهید و زد کله را بر زمین
چون بدین رنگ و بدین حالش بدید
خواجه بر جست و گریبان را درید
گفت ای طوطی خوب خوشحنین
این چه بودت این؟ چرا گشتی چنین؟
ای دریغا مرغ خوشآواز من
ای دریغا همدم و همراز من
ای دریغا مرغ خوشالحان من
راح روح و روضه و ریحان من
گر سلیمان را چنین مرغی بدی
کی خود او مشغول آن مرغان شدی؟
ای دریغا مرغ کارزان یافتم
زود روی از روی او برتافتم
ای زبان تو بس زیانی بر وری
چون تویی گویا، چه گویم من تو را؟
ای زبان هم آتش و هم خرمنی
چند این آتش درین خرمن زنی؟
در نهان جان از تو افغان میکند
گرچه هرچه گوییاش آن میکند
ای زبان هم گنج بیپایان تویی
ای زبان هم رنج بیدرمان تویی
هم صفیر و خدعۀ مرغان تویی
هم انیس وحشت هجران تویی
چند امانم میدهی ای بیامان؟
ای تو زه کرده به کین من کمان
نک بپرانیدهیی مرغ مرا
در چراگاه ستم کم کن چرا
یا جواب من بگو، یا داد ده
یا مرا زاسباب شادی یاد ده
ای دریغا نور ظلمتسوز من
ای دریغا صبح روزافروز من
ای دریغا مرغ خوشپرواز من
زانتها پریده تا آغاز من
عاشق رنج است نادان تا ابد
خیز لا اقسم بخوان تا فی کبد
از کبد فارغ بدم با روی تو
وز زبد صافی بدم در جوی تو
این دریغاها خیال دیدن است
وز وجود نقد خود ببریدن است
غیرت حق بود و با حق چاره نیست
کو دلی کز حکم حق صد پاره نیست؟
غیرت آن باشد که او غیر همهست
آن که افزون از بیان و دمدمهست
ای دریغا اشک من دریا بدی
تا نثار دلبر زیبا بدی
طوطی من مرغ زیرکسار من
ترجمان فکرت و اسرار من
هرچه روزی داد و ناداد آیدم
او ز اول گفته تا یاد آیدم
طوطییی کاید ز وحی آواز او
پیش از آغاز وجود آغاز او
اندرون توست آن طوطی نهان
عکس او را دیده تو بر این و آن
می برد شادیت را تو شاد ازو
میپذیری ظلم را چون داد ازو
ای که جان را بهر تن میسوختی
سوختی جان را و تن افروختی
سوختم من، سوخته خواهد کسی
تا ز من آتش زند اندر خسی؟
سوخته چون قابل آتش بود
سوخته بستان که آتشکش بود
ای دریغا، ای دریغا، ای دریغ
کان چنان ماهی نهان شد زیر میغ
چون زنم دم کآتش دل تیز شد؟
شیر هجر آشفته و خونریز شد
آن که او هشیار خود تند است و مست
چون بود چون او قدح گیرد به دست؟
شیر مستی کز صفت بیرون بود
از بسیط مرغزار افزون بود
قافیهاندیشم و دلدار من
گویدم مندیش جز دیدار من
خوش نشین ای قافیهاندیش من
قافیهی دولت تویی در پیش من
حرف چه بود؟ تا تو اندیشی ازان؟
حرف چه بود؟ خار دیوار رزان
حرف و صوت و گفت را برهم زنم
تا که بیاین هر سه با تو دم زنم
آن دمی کز آدمش کردم نهان
با تو گویم، ای تو اسرار جهان
آن دمی را که نگفتم با خلیل
وان غمی را که نداند جبرئیل
آن دمی کز وی مسیحا دم نزد
حق ز غیرت نیز بیما هم نزد
ما چه باشد در لغت؟ اثبات و نفی
من نه اثباتم، منم بیذات و نفی
من کسی در ناکسی دریافتم
پس کسی در ناکسی دربافتم
جمله شاهان بندۀ بندهی خودند
جمله خلقان مردۀ مردهی خودند
جمله شاهان پست پست خویش را
جمله خلقان مست مست خویش را
میشود صیاد مرغان را شکار
تا کند ناگاه ایشان را شکار
بیدلان را دلبران جسته به جان
جمله معشوقان شکار عاشقان
هرکه عاشق دیدیاش، معشوق دان
کو به نسبت هست هم این و هم آن
تشنگان گر آب جویند از جهان
آب جوید هم به عالم تشنگان
چون که عاشق اوست، تو خاموش باش
او چو گوشت میکشد، تو گوش باش
بند کن چون سیل سیلانی کند
ورنه رسوایی و ویرانی کند
من چه غم دارم که ویرانی بود؟
زیر ویران گنج سلطانی بود
غرق حق خواهد که باشد غرقتر
همچو موج بحر جان زیر و زبر
زیر دریا خوشتر آید یا زبر؟
تیر او دلکشتر آید یا سپر؟
پاره کردهی وسوسه باشی دلا
گر طرب را باز دانی از بلا
گر مرادت را مذاق شکر است
بیمرادی نه مراد دلبر است؟
هر ستارهش خونبهای صد هلال
خون عالم ریختن او را حلال
ما بها و خونبها را یافتیم
جانب جانباختن بشتافتیم
ای حیات عاشقان در مردگی
دل نیابی جز که در دلبردگی
من دلش جسته به صد ناز و دلال
او بهانه کرده با من از ملال
گفتم آخر غرق توست این عقل و جان
گفت رو، رو بر من این افسون مخوان
من ندانم آنچه اندیشیدهیی؟
ای دو دیده دوست را چون دیدهیی؟
ای گران جان خوار دیدستی ورا
زان که بس ارزان خریدستی ورا
هرکه او ارزان خرد، ارزان دهد
گوهری، طفلی به قرصی نان دهد
غرق عشقیام که غرق است اندرین
عشقهای اولین و آخرین
مجملش گفتم، نکردم زان بیان
ورنه هم افهام سوزد، هم زبان
من چو لب گویم، لب دریا بود
من چو لا گویم، مراد الا بود
من ز شیرینی نشستم روترش
من ز بسیاری گفتارم خمش
تا که شیرینی ما از دو جهان
در حجاب روترش باشد نهان
تا که در هر گوش ناید این سخن
یک همیگویم ز صد سر لدن
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۰۰ - تفسیر بیت حکم رضیالله عنه «آسمانهاست در ولایت جان کارفرمای آسمان جهان» «در ره روح پست و بالاهاست کوههای بلند و دریاهاست»
غیب را ابری و آبی دیگر است
آسمان و آفتابی دیگر است
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری، ناز پروردش کند
وین خزانی، ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب
همچنین در غیب انواع است این
در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کار خویش کرد و بروزید
آن که جانی داشت، بر جانش گزید
آسمان و آفتابی دیگر است
ناید آن الا که بر خاصان پدید
باقیان فی لبس من خلق جدید
هست باران از پی پروردگی
هست باران از پی پژمردگی
نفع باران بهاران بوالعجب
باغ را باران پاییزی چو تب
آن بهاری، ناز پروردش کند
وین خزانی، ناخوش و زردش کند
همچنین سرما و باد و آفتاب
بر تفاوت دان و سررشته بیاب
همچنین در غیب انواع است این
در زیان و سود و در ربح و غبین
این دم ابدال باشد زان بهار
در دل و جان روید از وی سبزهزار
فعل باران بهاری با درخت
آید از انفاسشان در نیکبخت
گر درخت خشک باشد در مکان
عیب آن از باد جانافزا مدان
باد کار خویش کرد و بروزید
آن که جانی داشت، بر جانش گزید
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۲ - امتحان هر چیزی تا ظاهر شود خیر و شری کی در ویست
یک نظر قانع مشو زین سقف نور
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیبجو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحانهای زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برقها
تا پدید آرد عوارض فرقها
تا برون آرد زمین خاکرنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیدهست این خاک دژم
از خزانهی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیهها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنهی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جانهاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما مینهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعدهها انگیختهست
بهر این نیک و بدی کآمیختهست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک میبایدش بگزیدهیی
در حقایق امتحانها دیدهیی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایهی بد سرش
بارها بنگر، ببین هل من فطور
چون که گفتت کندرین سقف نکو
بارها بنگر چو مرد عیبجو
پس زمین تیره را دانی که چند
دیدن و تمییز باید در پسند؟
تا بپالاییم صافان را ز درد
چند باید عقل ما را رنج برد؟
امتحانهای زمستان و خزان
تاب تابستان، بهار همچو جان
بادها و ابرها و برقها
تا پدید آرد عوارض فرقها
تا برون آرد زمین خاکرنگ
هرچه اندر جیب دارد لعل و سنگ
هرچه دزدیدهست این خاک دژم
از خزانهی حق و دریای کرم
شحنهٔ تقدیر گوید راست گو
آنچه بردی شرح واده، مو به مو
دزد، یعنی خاک، گوید هیچ هیچ
شحنه او را درکشد در پیچ پیچ
شحنه گاهش لطف گوید چون شکر
گه برآویزد، کند هر چه بتر
تا میان قهر و لطف آن خفیهها
ظاهر آید زآتش خوف و رجا
آن بهاران، لطف شحنهی کبریاست
وان خزان، تهدید و تخویف خداست
وان زمستان چارمیخ معنوی
تا تو ای دزد خفی، ظاهر شوی
پس مجاهد را زمانی بسط دل
یک زمانی قبض و درد و غش و غل
زان که این آب و گلی کابدان ماست
منکر و دزد ضیای جانهاست
حق تعالیٰ گرم و سرد و رنج و درد
بر تن ما مینهد ای شیرمرد
خوف و جوع و نقص اموال و بدن
جمله بهر نقد جان ظاهر شدن
این وعید و وعدهها انگیختهست
بهر این نیک و بدی کآمیختهست
چون که حق و باطلی آمیختند
نقد و قلب اندر حرمدان ریختند
پس محک میبایدش بگزیدهیی
در حقایق امتحانها دیدهیی
تا شود فاروق این تزویرها
تا بود دستور این تدبیرها
شیر ده ای مادر موسیٰ ورا
وندر آب افکن، میندیش از بلا
هر که در روز الست آن شیر خورد
همچو موسیٰ شیر را تمییز کرد
گر تو بر تمییز طفلت مولعی
این زمان یا ام موسیٰ ارضعی
تا ببیند طعم شیر مادرش
تا فرو ناید به دایهی بد سرش
مولوی : دفتر دوم
بخش ۱۱۴ - قصهٔ بط بچگان کی مرغ خانگی پروردشان
تخم بطی گرچه مرغ خانهات
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بدهست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا که دل تو اندر است
آن طبیعت جانت را از مادر است
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بدرایه است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی، بر خشک و بر تر زندهیی
نی چو مرغ خانه خانهگندهیی
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر به جان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین، هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحیٰ الیه دیدهور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان برآن چرخ برین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داوود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشمبند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آن که بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان؟
کرد زیر پر چو دایه تربیت
مادر تو بط آن دریا بدهست
دایهات خاکی بد و خشکیپرست
میل دریا که دل تو اندر است
آن طبیعت جانت را از مادر است
میل خشکی مر تو را زین دایه است
دایه را بگذار، کو بدرایه است
دایه را بگذار در خشک و بران
اندر آ در بحر معنی چون بطان
گر تو را مادر بترساند ز آب
تو مترس و سوی دریا ران شتاب
تو بطی، بر خشک و بر تر زندهیی
نی چو مرغ خانه خانهگندهیی
تو ز کرمنا بنی آدم شهی
هم به خشکی، هم به دریا پا نهی
که حملناهم علی البحر به جان
از حملناهم علی البر پیش ران
مر ملایک را سوی بر راه نیست
جنس حیوان هم ز بحر آگاه نیست
تو به تن حیوان به جانی از ملک
تا روی هم بر زمین، هم بر فلک
تا به ظاهر مثلکم باشد بشر
با دل یوحیٰ الیه دیدهور
قالب خاکی فتاده بر زمین
روح او گردان برآن چرخ برین
ما همه مرغابیانیم ای غلام
بحر میداند زبان ما تمام
پس سلیمان بحر آمد، ما چو طیر
در سلیمان تا ابد داریم سیر
با سلیمان پای در دریا بنه
تا چو داوود آب سازد صد زره
آن سلیمان پیش جمله حاضر است
لیک غیرت چشمبند و ساحر است
تا ز جهل و خوابناکی و فضول
او به پیش ما و ما از وی ملول
تشنه را درد سر آرد بانگ رعد
چون نداند کو کشاند ابر سعد
چشم او ماندهست در جوی روان
بیخبر از ذوق آب آسمان
مرکب همت سوی اسباب راند
از مسبب لاجرم محجوب ماند
آن که بیند او مسبب را عیان
کی نهد دل بر سببهای جهان؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۳ - دعوت باز بطان را از آب به صحرا
باز گوید بط را کز آب خیز
تا ببینی دشتها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امن است و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویید رو رو، بازگرد
از سر ما دست دار ای پایمرد
ما بری از دعوتت، دعوت تو را
ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان تو را
من نخواهم هدیهات، بستان، تو را
چون که جان باشد، نیاید لوت کم
چون که لشکر هست، کم ناید علم
خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم، آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است
زانتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه رویزرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
میرسد از من، همیجوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده
تا در ابرو افکند سلطان گره؟
بعد ازان درمان خشمش چون کنم؟
زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیلهها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیلهپیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان؟
چون کند او خویش را از وی نهان؟
هرچه آید زآسمان سوی زمین
نه مفر دارد، نه چاره، نه کمین
آتش از خورشید میبارد برو
او به پیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را میکند ویران برو
او شده تسلیم او ایوبوار
که اسیرم، هرچه میخواهی ببار
ای که جزو این زمینی سر مکش
چون که بینی حکم یزدان، درمکش
چون خلقناکم شنودی من تراب
خاکباشی جست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
گرد خاکی و، منش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
آب از بالا به پستی دررود
آنگه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد ازان او خوشه و چالاک شد
دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد ازان سرها برآورد از دفین
اصل نعمتها ز گردون تا بخاک
زیر آمد، شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد
کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون
ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد، نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابل دررود
جز کسی کندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
تا ببینی دشتها را قندریز
بط عاقل گویدش ای باز دور
آب ما را حصن و امن است و سرور
دیو چون باز آمد ای بطان شتاب
هین به بیرون کم روید از حصن آب
باز را گویید رو رو، بازگرد
از سر ما دست دار ای پایمرد
ما بری از دعوتت، دعوت تو را
ما ننوشیم این دم تو کافرا
حصن ما را قند و قندستان تو را
من نخواهم هدیهات، بستان، تو را
چون که جان باشد، نیاید لوت کم
چون که لشکر هست، کم ناید علم
خواجهٔ حازم بسی عذر آورید
بس بهانه کرد با دیو مرید
گفت این دم کارها دارم مهم
گر بیایم، آن نگردد منتظم
شاه کار نازکم فرموده است
زانتظارم شاه شب نغنوده است
من نیارم ترک امر شاه کرد
من نتانم شد بر شه رویزرد
هر صباح و هر مسا سرهنگ خاص
میرسد از من، همیجوید مناص
تو روا داری که آیم سوی ده
تا در ابرو افکند سلطان گره؟
بعد ازان درمان خشمش چون کنم؟
زنده خود را زین مگر مدفون کنم
زین نمط او صد بهانه باز گفت
حیلهها با حکم حق نفتاد جفت
گر شود ذرات عالم حیلهپیچ
با قضای آسمان هیچند هیچ
چون گریزد این زمین از آسمان؟
چون کند او خویش را از وی نهان؟
هرچه آید زآسمان سوی زمین
نه مفر دارد، نه چاره، نه کمین
آتش از خورشید میبارد برو
او به پیش آتشش بنهاده رو
ور همی طوفان کند باران برو
شهرها را میکند ویران برو
او شده تسلیم او ایوبوار
که اسیرم، هرچه میخواهی ببار
ای که جزو این زمینی سر مکش
چون که بینی حکم یزدان، درمکش
چون خلقناکم شنودی من تراب
خاکباشی جست از تو، رو متاب
بین که اندر خاک تخمی کاشتم
گرد خاکی و، منش افراشتم
حملهٔ دیگر تو خاکی پیشه گیر
تا کنم بر جمله میرانت امیر
آب از بالا به پستی دررود
آنگه از پستی به بالا بر رود
گندم از بالا به زیر خاک شد
بعد ازان او خوشه و چالاک شد
دانهٔ هر میوه آمد در زمین
بعد ازان سرها برآورد از دفین
اصل نعمتها ز گردون تا بخاک
زیر آمد، شد غذای جان پاک
از تواضع چون ز گردون شد به زیر
گشت جزو آدمی حی دلیر
پس صفات آدمی شد آن جماد
بر فراز عرش پران گشت شاد
کز جهان زنده ز اول آمدیم
باز از پستی سوی بالا شدیم
جمله اجزا در تحرک در سکون
ناطقان که انا الیه راجعون
ذکر و تسبیحات اجزای نهان
غلغلی افکند اندر آسمان
چون قضا آهنگ نارنجات کرد
روستایی شهریی را مات کرد
با هزاران حزم خواجه مات شد
زان سفر در معرض آفات شد
اعتمادش بر ثبات خویش بود
گرچه که بد، نیم سیلش در ربود
چون قضا بیرون کند از چرخ سر
عاقلان گردند جمله کور و کر
ماهیان افتند از دریا برون
دام گیرد مرغ پران را زبون
تا پری و دیو در شیشه شود
بلکه هاروتی به بابل دررود
جز کسی کندر قضا اندر گریخت
خون او را هیچ تربیعی نریخت
غیر آن که در گریزی در قضا
هیچ حیله ندهدت از وی رها
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۵ - روان شدن خواجه به سوی ده
خواجه در کار آمد و تجهیز ساخت
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوی ده
که بری خوردیم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوش است
یار ما آنجا کریم و دلکش است
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است
ما ذخیرهی ده زمستان دراز
از بر او سوی شهر آریم باز
بلکه باغ ایثار راه ما کند
در میان جان خودمان جا کند
عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل میگفت از درون لا تفرحوا
من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وی شو، مشو از غیر وی
او بهار است و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست، استدراج توست
گرچه تخت و ملکت است و تاج توست
شاد از غم شو، که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خرگور همتک میدوند
ای خران کور این سو دامهاست
در کمین این سوی خونآشامهاست
تیرها پران، کمان پنهان ز غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب
گام در صحرای دل باید نهاد
زان که در صحرای گل نبود گشاد
ایمن آباد است دل ای دوستان
چشمها و گلستان در گلستان
عج الی القلب وسریا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه
ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بینور و بیرونق کند
قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
تا به ماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز اینها چه درود؟
وان که ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت درزده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشمبسته در خراس
این رها کن، صورت افسانه گیر
هل تو دردانه، تو گندمدانه گیر
گر به در ره نیست، هین بر میستان
گر بدان ره نیستت، این سو بران
ظاهرش گیر، ارچه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوی باطن برد
اول هر آدمی خود صورت است
بعد ازان جان، کو جمال سیرت است
اول هر میوه، جز صورت کی است؟
بعد ازان لذت که معنی وی است
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان، معنیت ترک
معنیات ملاح دان، صورت چو فلک
بهر حق این را رها کن یک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس
مرغ عزمش سوی ده اشتاب تاخت
اهل و فرزندان سفر را ساختند
رخت را بر گاو عزم انداختند
شادمانان و شتابان سوی ده
که بری خوردیم از ده مژده ده
مقصد ما را چراگاه خوش است
یار ما آنجا کریم و دلکش است
با هزاران آرزومان خوانده است
بهر ما غرس کرم بنشانده است
ما ذخیرهی ده زمستان دراز
از بر او سوی شهر آریم باز
بلکه باغ ایثار راه ما کند
در میان جان خودمان جا کند
عجلوا اصحابنا کی تربحوا
عقل میگفت از درون لا تفرحوا
من رباح الله کونوا رابحین
ان ربی لا یحب الفرحین
افرحوا هونا بما آتاکم
کل آت مشغل الهاکم
شاد از وی شو، مشو از غیر وی
او بهار است و دگرها ماه دی
هر چه غیر اوست، استدراج توست
گرچه تخت و ملکت است و تاج توست
شاد از غم شو، که غم دام لقاست
اندرین ره سوی پستی ارتقاست
غم یکی گنجیست و رنج تو چو کان
لیک کی درگیرد این در کودکان؟
کودکان چون نام بازی بشنوند
جمله با خرگور همتک میدوند
ای خران کور این سو دامهاست
در کمین این سوی خونآشامهاست
تیرها پران، کمان پنهان ز غیب
بر جوانی میرسد صد تیر شیب
گام در صحرای دل باید نهاد
زان که در صحرای گل نبود گشاد
ایمن آباد است دل ای دوستان
چشمها و گلستان در گلستان
عج الی القلب وسریا ساریه
فیه اشجار و عین جاریه
ده مرو ده مرد را احمق کند
عقل را بینور و بیرونق کند
قول پیغامبر شنو ای مجتبی
گور عقل آمد وطن در روستا
هر که در رستا بود روزی و شام
تا به ماهی عقل او نبود تمام
تا به ماهی احمقی با او بود
از حشیش ده جز اینها چه درود؟
وان که ماهی باشد اندر روستا
روزگاری باشدش جهل و عمی
ده چه باشد؟ شیخ واصل ناشده
دست در تقلید و حجت درزده
پیش شهر عقل کلی این حواس
چون خران چشمبسته در خراس
این رها کن، صورت افسانه گیر
هل تو دردانه، تو گندمدانه گیر
گر به در ره نیست، هین بر میستان
گر بدان ره نیستت، این سو بران
ظاهرش گیر، ارچه ظاهر کژ پرد
عاقبت ظاهر سوی باطن برد
اول هر آدمی خود صورت است
بعد ازان جان، کو جمال سیرت است
اول هر میوه، جز صورت کی است؟
بعد ازان لذت که معنی وی است
اولا خرگاه سازند و خرند
ترک را زان پس به مهمان آورند
صورتت خرگاه دان، معنیت ترک
معنیات ملاح دان، صورت چو فلک
بهر حق این را رها کن یک نفس
تا خر خواجه بجنباند جرس
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۶ - رفتن خواجه و قومش به سوی ده
خواجه و بچگان جهازی ساختند
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بیسفرها ماه کی خسرو شود؟
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه میآموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرینلبان خوش میشود
خار از گلزار دلکش میشود
حنظل از معشوق خرما میشود
خانه از همخانه صحرا میشود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گلعذار ماهوش
ای بسا حمال گشته پشتریش
از برای دلبر مهروی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زان که سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی میرود
آن به مهر خانهشینی میدود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زندهسیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مهروی خوب
بر امید زندهیی کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد؟
گر کسی شاید به غیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زراندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زراندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلبها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی زینت است
زر ز روی قلب در کان میرود
سوی آن کان رو تو هم کان میرود
نور از دیوار تا خور میرود
تو بدان خور رو که درخور میرود
زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ؟
زر گمان بردند بسته در گره
میشتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان میشدند
سوی آن دولاب چرخی میزدند
چون همیدیدند مرغی میپرید
جانب ده صبر جامه میدرید
هر که میآمد ز ده از سوی او
بوسه میدادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیدهیی
پس تو جان را جان و ما را دیدهیی
بر ستوران جانب ده تاختند
شادمانه سوی صحرا راندند
سافروا کی تغنموا بر خواندند
کز سفرها ماه کیخسرو شود
بیسفرها ماه کی خسرو شود؟
از سفر بیدق شود فرزین راد
وز سفر یابید یوسف صد مراد
روز روی از آفتابی سوختند
شب ز اختر راه میآموختند
خوب گشته پیش ایشان راه زشت
از نشاط ده شده ره چون بهشت
تلخ از شیرینلبان خوش میشود
خار از گلزار دلکش میشود
حنظل از معشوق خرما میشود
خانه از همخانه صحرا میشود
ای بسا از نازنینان خارکش
بر امید گلعذار ماهوش
ای بسا حمال گشته پشتریش
از برای دلبر مهروی خویش
کرده آهنگر جمال خود سیاه
تا که شب آید ببوسد روی ماه
خواجه تا شب بر دکانی چارمیخ
زان که سروی در دلش کردست بیخ
تاجری دریا و خشکی میرود
آن به مهر خانهشینی میدود
هر که را با مرده سودایی بود
بر امید زندهسیمایی بود
آن دروگر روی آورده به چوب
بر امید خدمت مهروی خوب
بر امید زندهیی کن اجتهاد
کو نگردد بعد روزی دو جماد
مونسی مگزین خسی را از خسی
عاریت باشد درو آن مونسی
انس تو با مادر و بابا کجاست؟
گر به جز حق مونسانت را وفاست
انس تو با دایه و لالا چه شد؟
گر کسی شاید به غیر حق عضد
انس تو با شیر و با پستان نماند
نفرت تو از دبیرستان نماند
آن شعاعی بود بر دیوارشان
جانب خورشید وارفت آن نشان
بر هر آن چیزی که افتد آن شعاع
تو بر آن هم عاشق آیی ای شجاع
عشق تو بر هر چه آن موجود بود
آن ز وصف حق زراندود بود
چون زری با اصل رفت و مس بماند
طبع سیر آمد طلاق او براند
از زراندود صفاتش پا بکش
از جهالت قلب را کم گوی خوش
کان خوشی در قلبها عاریت است
زیر زینت مایهٔ بی زینت است
زر ز روی قلب در کان میرود
سوی آن کان رو تو هم کان میرود
نور از دیوار تا خور میرود
تو بدان خور رو که درخور میرود
زین سپس بستان تو آب از آسمان
چون ندیدی تو وفا در ناودان
معدن دنبه نباشد دام گرگ
کی شناسد معدن آن گرگ سترگ؟
زر گمان بردند بسته در گره
میشتابیدند مغروران به ده
همچنین خندان و رقصان میشدند
سوی آن دولاب چرخی میزدند
چون همیدیدند مرغی میپرید
جانب ده صبر جامه میدرید
هر که میآمد ز ده از سوی او
بوسه میدادند خوش بر روی او
گر تو روی یار ما را دیدهیی
پس تو جان را جان و ما را دیدهیی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۹ - نمودن مثال هفت شمع سوی ساحل
هفت شمع از دور دیدم ناگهان
اندر آن ساحل شتابیدم بدان
نور شعلهی هر یکی شمعی ازان
بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت
این چگونه شمعها افروختهست
کین دو دیدهی خلق ازینها دوختهست؟
خلق جویان چراغی گشته بود
پیش آن شمعی که بر مه میفزود
چشمبندی بد عجب بر دیدهها
بندشان میکرد یهدی من یشا
اندر آن ساحل شتابیدم بدان
نور شعلهی هر یکی شمعی ازان
بر شده خوش تا عنان آسمان
خیره گشتم خیرگی هم خیره گشت
موج حیرت عقل را از سر گذشت
این چگونه شمعها افروختهست
کین دو دیدهی خلق ازینها دوختهست؟
خلق جویان چراغی گشته بود
پیش آن شمعی که بر مه میفزود
چشمبندی بد عجب بر دیدهها
بندشان میکرد یهدی من یشا
مولوی : دفتر سوم
بخش ۹۲ - باز شدن آن شمعها هفت درخت
باز هر یک مرد شد شکل درخت
چشمم از سبزی ایشان نیک بخت
زانبهی برگ پیدا نیست شاخ
برگ هم گم گشته از میوهی فراخ
هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود؟ از خلا بیرون شده
بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیرتر از گاو و ماهی بد یقین
بیخشان از شاخ خندانرویتر
عقل ازان اشکالشان زیر و زبر
میوهیی که بر شکافیدی ز زور
همچو آب از میوه جستی برق نور
چشمم از سبزی ایشان نیک بخت
زانبهی برگ پیدا نیست شاخ
برگ هم گم گشته از میوهی فراخ
هر درختی شاخ بر سدره زده
سدره چه بود؟ از خلا بیرون شده
بیخ هر یک رفته در قعر زمین
زیرتر از گاو و ماهی بد یقین
بیخشان از شاخ خندانرویتر
عقل ازان اشکالشان زیر و زبر
میوهیی که بر شکافیدی ز زور
همچو آب از میوه جستی برق نور
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۲۰ - صفت خرمی شهر اهل سبا و ناشکری ایشان
اصلشان بد بود آن اهل سبا
میرمیدندی ز اسباب لقا
دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ
بس که میافتاد از پری ثمار
تنگ میشد معبرره بر گذار
آن نثار میوه ره را میگرفت
از پری میوه رهرو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان
پر شدی ناخواست از میوهفشان
باد آن میوه فشاندی نه کسی
پر شدی زان میوه دامنها بسی
خوشههای زفت تا زیر آمده
بر سر و روی رونده میزده
مرد گلخنتاب از پری زر
بسته بودی در میان زرین کمر
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا
گشته ایمن شهر و ده از دزد و گرگ
بز نترسیدی هم از گرگ سترگ
گر بگویم شرح نعمتهای قوم
که زیادت میشد آن یوما بیوم
مانع آید از سخنهای مهم
انبیا بردند امر فاستقم
میرمیدندی ز اسباب لقا
دادشان چندان ضیاع و باغ و راغ
از چپ و از راست از بهر فراغ
بس که میافتاد از پری ثمار
تنگ میشد معبرره بر گذار
آن نثار میوه ره را میگرفت
از پری میوه رهرو در شگفت
سله بر سر در درختستانشان
پر شدی ناخواست از میوهفشان
باد آن میوه فشاندی نه کسی
پر شدی زان میوه دامنها بسی
خوشههای زفت تا زیر آمده
بر سر و روی رونده میزده
مرد گلخنتاب از پری زر
بسته بودی در میان زرین کمر
سگ کلیچه کوفتی در زیر پا
تخمه بودی گرگ صحرا از نوا
گشته ایمن شهر و ده از دزد و گرگ
بز نترسیدی هم از گرگ سترگ
گر بگویم شرح نعمتهای قوم
که زیادت میشد آن یوما بیوم
مانع آید از سخنهای مهم
انبیا بردند امر فاستقم
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۵ - رو نهادن آن بندهٔ عاشق سوی بخارا
رو نهاد آن عاشق خونابهریز
دلطپان سوی بخارا گرم و تیز
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
آن بیابان پیش او چون گلستان
میفتاد از خنده او چون گلستان
در سمرقند است قند اما لبش
از بخارا یافت وان شد مذهبش
ای بخارا عقلافزا بودهیی
لیکن ازمن عقل و دین بربودهیی
بدر میجویم از آنم چون هلال
صدر میجویم درین صف نعال
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
ساعتی افتاد بی هوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
بر سر و رویش گلابی میزدند
از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
تو فسرده درخور این دم نهیی
با شکر مقرون نهیی گرچه نی یی
رخت عقلت با تو است و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی
دلطپان سوی بخارا گرم و تیز
ریگ آمون پیش او همچون حریر
آب جیحون پیش او چون آبگیر
آن بیابان پیش او چون گلستان
میفتاد از خنده او چون گلستان
در سمرقند است قند اما لبش
از بخارا یافت وان شد مذهبش
ای بخارا عقلافزا بودهیی
لیکن ازمن عقل و دین بربودهیی
بدر میجویم از آنم چون هلال
صدر میجویم درین صف نعال
چون سواد آن بخارا را بدید
در سواد غم بیاضی شد پدید
ساعتی افتاد بی هوش و دراز
عقل او پرید در بستان راز
بر سر و رویش گلابی میزدند
از گلاب عشق او غافل بدند
او گلستانی نهانی دیده بود
غارت عشقش ز خود ببریده بود
تو فسرده درخور این دم نهیی
با شکر مقرون نهیی گرچه نی یی
رخت عقلت با تو است و عاقلی
کز جنودا لم تروها غافلی
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۰۶ - تفسیر یا جبال اوبی معه والطیر
روی داوود از فرش تابان شده
کوهها اندر پی اش نالان شده
کوه با داوود گشته هم رهی
هردو مطرب مست در عشق شهی
یا جبال اوبی امر آمده
هر دو همآواز و همپرده شده
گفت داوودا تو هجرت دیدهیی
بهر من از هم دمان ببریدهیی
ای غریب فرد بیمونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده
مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوهها را پیشت آرد آن قدیم
مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند
تا بدانی ناله چون که را رواست
بیلب و دندان ولی را نالههاست
نغمهٔ اجزای آن صافیجسد
هر دمی در گوش حسش میرسد
هم نشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود
بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
هم نشین او نبرده هیچ بو
صد سوآل و صد جواب اندر دلت
میرسد از لامکان تا منزلت
بشنوی تو نشنود زان گوشها
گر به نزدیک تو آرد گوش را
گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیدهیی چون نگروی؟
کوهها اندر پی اش نالان شده
کوه با داوود گشته هم رهی
هردو مطرب مست در عشق شهی
یا جبال اوبی امر آمده
هر دو همآواز و همپرده شده
گفت داوودا تو هجرت دیدهیی
بهر من از هم دمان ببریدهیی
ای غریب فرد بیمونس شده
آتش شوق از دلت شعله زده
مطربان خواهی و قوال و ندیم
کوهها را پیشت آرد آن قدیم
مطرب و قوال و سرنایی کند
که به پیشت بادپیمایی کند
تا بدانی ناله چون که را رواست
بیلب و دندان ولی را نالههاست
نغمهٔ اجزای آن صافیجسد
هر دمی در گوش حسش میرسد
هم نشینان نشنوند او بشنود
ای خنک جان کو به غیبش بگرود
بنگرد در نفس خود صد گفت و گو
هم نشین او نبرده هیچ بو
صد سوآل و صد جواب اندر دلت
میرسد از لامکان تا منزلت
بشنوی تو نشنود زان گوشها
گر به نزدیک تو آرد گوش را
گیرم ای کر خود تو آن را نشنوی
چون مثالش دیدهیی چون نگروی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۱۲ - ملاقات آن عاشق با صدر جهان
آن بخاری نیز خود بر شمع زد
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
گشته بود از عشقش آسان آن کبد
آه سوزانش سوی گردون شده
در دل صدر جهان مهر آمده
گفته با خود در سحرگه کی احد
حال آن آوارهٔ ما چون بود؟
او گناهی کرد و ما دیدیم لیک
رحمت ما را نمیدانست نیک
خاطر مجرم ز ما ترسان شود
لیک صد اومید در ترسش بود
من بترسانم وقیح یاوه را
آن که ترسد من چه ترسانم ورا؟
بهر دیگ سرد آذر میرود
نه بدان کز جوش از سر میرود
آمنان را من بترسانم به علم
خایفان را ترس بردارم به حلم
پارهدوزم پاره در موضع نهم
هر کسی را شربت اندر خور دهم
هست سر مرد چون بیخ درخت
زان بروید برگهاش از چوب سخت
درخور آن بیخ رسته برگها
در درخت و در نفوس و در نهیٰ
برفلک پرهاست ز اشجار وفا
اصلها ثابت و فرعه فی السما
چون برست از عشق پر بر آسمان
چون نروید در دل صدر جهان؟
موج میزد در دلش عفو گنه
که ز هر دل تا دل آمد روزنه
که ز دل تا دل یقین روزن بود
نه جدا و دور چون دو تن بود
متصل نبود سفال دو چراغ
نورشان ممزوج باشد در مساغ
هیچ عاشق خود نباشد وصلجو
که نه معشوقش بود جویای او
لیک عشق عاشقان تن زه کند
عشق معشوقان خوش و فربه کند
چون درین دل برق مهر دوست جست
اندر آن دل دوستی میدان که هست
در دل تو مهر حق چون شد دوتو
هست حق را بیگمانی مهر تو
هیچ بانگ کف زدن ناید به در
از یکی دست تو بیدستی دگر
تشنه مینالد که ای آب گوار
آب هم نالد که کو آن آبخوار؟
جذب آب است این عطش در جان ما
ما از آن او و او هم آن ما
حکمت حق در قضا و در قدر
کرد ما را عاشقان همدگر
جمله اجزای جهان زان حکم پیش
جفت جفت و عاشقان جفت خویش
هست هر جزوی ز عالم جفتخواه
راست همچون کهربا و برگ کاه
آسمان گوید زمین را مرحبا
با توام چون آهن و آهنربا
آسمان مرد و زمین زن در خرد
هرچه آن انداخت این میپرورد
چون نماند گرمیاش بفرستد او
چون نماند تری و نم بدهد او
برج خاکی خاک ارضی را مدد
برج آبی تریاش اندر دمد
برج بادی ابر سوی او برد
تا بخارات وخم را بر کشد
برج آتش گرمی خورشید ازو
همچو تابهی سرخ ز آتش پشت و رو
هست سرگردان فلک اندر زمن
همچو مردان گرد مکسب بهر زن
وین زمین کدبانوییها میکند
بر ولادات و رضاعش میتند
پس زمین و چرخ را دان هوشمند
چون که کار هوشمندان میکنند
گر نه از هم این دو دلبر میمزند
پس چرا چون جفت در هم میخزند؟
بیزمین کی گل بروید وارغوان؟
پس چه زاید ز آب و تاب آسمان؟
بهر آن میل است در ماده به نر
تا بود تکمیل کار همدگر
میل اندر مرد و زن حق زان نهاد
تا بقا یابد جهان زین اتحاد
میل هر جزوی به جزوی هم نهد
ز اتحاد هر دو تولیدی زهد
شب چنین با روز اندر اعتناق
مختلف در صورت اما اتفاق
روز و شب ظاهر دو ضد و دشمن اند
لیک هر دو یک حقیقت میتنند
هر یکی خواهان دگر را همچو خویش
از پی تکمیل فعل و کار خویش
زان که بی شب دخل نبود طبع را
پس چه اندر خرج آرد روزها؟
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱ - قصهٔ آن دباغ کی در بازار عطاران از بوی عطر و مشک بیهوش و رنجور شد
آن یکی افتاد بیهوش و خمید
چون که در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بیخبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحولگو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او میبراند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
او نمیدانست کندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همیمالید و سر
وآن دگر کهگل همیآورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش میکرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون میجهد
وان دگر بوی از دهانش میستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بی هشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آنجا خراب
کس نمیداند که چون مصروع گشت
یا چه شد کو را فتاد از بام طشت؟
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همیدانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
چون سبب معلوم نبود مشکل است
داروی رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغیست او روزی طلب
پس چنین گفتهست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشتهست از سرگینکشی
از گلاب آید جعل را بیهشی
هم ازان سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کژ گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشتهایم
در نصیحت خویش را نسرشتهایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معدهست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون میکنید
عقل را دارو به افیون میکنید
چون که در بازار عطاران رسید
بوی عطرش زد ز عطاران راد
تا بگردیدش سر و بر جا فتاد
همچو مردار اوفتاد او بیخبر
نیم روز اندر میان رهگذر
جمع آمد خلق بر وی آن زمان
جملگان لاحولگو درمان کنان
آن یکی کف بر دل او میبراند
وز گلاب آن دیگری بر وی فشاند
او نمیدانست کندر مرتعه
از گلاب آمد ورا آن واقعه
آن یکی دستش همیمالید و سر
وآن دگر کهگل همیآورد تر
آن بخور عود و شکر زد به هم
وآن دگر از پوششش میکرد کم
وآن دگر نبضش که تا چون میجهد
وان دگر بوی از دهانش میستد
تا که می خوردست و یا بنگ و حشیش
خلق درماندند اندر بی هشیش
پس خبر بردند خویشان را شتاب
که فلان افتاده است آنجا خراب
کس نمیداند که چون مصروع گشت
یا چه شد کو را فتاد از بام طشت؟
یک برادر داشت آن دباغ زفت
گربز و دانا بیامد زود تفت
اندکی سرگین سگ در آستین
خلق را بشکافت و آمد با حنین
گفت من رنجش همیدانم ز چیست
چون سبب دانی دوا کردن جلیست
چون سبب معلوم نبود مشکل است
داروی رنج و در آن صد محمل است
چون بدانستی سبب را سهل شد
دانش اسباب دفع جهل شد
گفت با خود هستش اندر مغز و رگ
توی بر تو بوی آن سرگین سگ
تا میان اندر حدث او تا به شب
غرق دباغیست او روزی طلب
پس چنین گفتهست جالینوس مه
آنچ عادت داشت بیمار آنش ده
کز خلاف عادتست آن رنج او
پس دوای رنجش از معتاد جو
چون جعل گشتهست از سرگینکشی
از گلاب آید جعل را بیهشی
هم ازان سرگین سگ داروی اوست
که بدان او را همی معتاد و خوست
الخبیثات الخبیثین را بخوان
رو و پشت این سخن را باز دان
ناصحان او را به عنبر یا گلاب
می دوا سازند بهر فتح باب
مر خبیثان را نسازد طیبات
درخور و لایق نباشد ای ثقات
چون ز عطر وحی کژ گشتند و گم
بد فغانشان که تطیرنا بکم
رنج و بیماریست ما را این مقال
نیست نیکو وعظتان ما را به فال
گر بیاغازید نصحی آشکار
ما کنیم آن دم شما را سنگسار
ما به لغو و لهو فربه گشتهایم
در نصیحت خویش را نسرشتهایم
هست قوت ما دروغ و لاف و لاغ
شورش معدهست ما را زین بلاغ
رنج را صدتو و افزون میکنید
عقل را دارو به افیون میکنید
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۶۷ - دریافتن طبیبان الهی امراض دین و دل را در سیمای مرید و بیگانه و لحن گفتار او و رنگ چشم او و بی این همه نیز از راه دل کی انهم جواسیس القلوب فجالسوهم بالصدق
این طبیبان بدن دانش ورند
بر سقام تو ز تو واقفترند
تا ز قاروره همیبینند حال
که ندانی تو از آن رو اعتلال
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به هر گونه سقم
پس طبیبان الهی در جهان
چون ندانند از تو بیگفت دهان؟
هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ
صد سقم بینند در تو بیدرنگ
این طبیبان نوآموزند خود
که بدین آیاتشان حاجت بود
کاملان از دور نامت بشنوند
تا به قعر باد و بودت دردوند
بلکه پیش از زادن تو سالها
دیده باشندت تورا با حالها
بر سقام تو ز تو واقفترند
تا ز قاروره همیبینند حال
که ندانی تو از آن رو اعتلال
هم ز نبض و هم ز رنگ و هم ز دم
بو برند از تو به هر گونه سقم
پس طبیبان الهی در جهان
چون ندانند از تو بیگفت دهان؟
هم ز نبضت هم ز چشمت هم ز رنگ
صد سقم بینند در تو بیدرنگ
این طبیبان نوآموزند خود
که بدین آیاتشان حاجت بود
کاملان از دور نامت بشنوند
تا به قعر باد و بودت دردوند
بلکه پیش از زادن تو سالها
دیده باشندت تورا با حالها