عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
ای روح صفات اهرمن بند
وی نوک سنان آسمان رند
در نعش و پرن زنند طعنه
نظم تو و نثرت ای خداوند
هر بیخ ستم که دهر بنشاند
رای تو به دست عقل برکند
افریدون دولتی عدو را
در زندان آر و پای بربند
کو نیست به جور کم ز ضحاک
نی زندانت کم از دماوند
فردا که نهد سوار آفاق
بر ابلق چرخ زین زر کند
تو نیز به زیر ران در آری
آن رخش تکاور هنرمند
گوئی که خدای آفریده است
قلزم ز بر ستام اروند
بینند به خوند خصم و بر خصم
تیغ تو گری و آسمان خند
انشاء الله که فتح و نصرت
با رایت تو کنند پیوند
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰۱ - در حسرت عمر گذشته
گنج عمری داشتی خاقانیا
کم کم از گنج تو گم شد آه آه
شد سیاهی دیدهٔ دولت سپید
شد سپیدی چهرهٔ سلوت سیاه
در زیان عمر یکسانند خلق
خواه درویش است، خواهی پادشاه
از کیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه
بامدادان روز چون سر برزند
بر همه یکسان درآید شام‌گاه
هرکه را بی‌صرف کم شد نقد عمر
هست مغبون اندر این بازارگاه
عمر کاهد تن گدازد دور چرخ
اینت چرخ تن گداز عمر کاه
جزوی از من کم شود، جزوی ز میر
روزی از من بگذرد، روزی ز شاه
از گدائی چون من و میری چو تو
عمر یکسان می‌ستاند سال و ماه
کام ثعبان را چه خرچنگ و چه مور
سیل طوفان را چه خرسنگ و چه کاه
آتش سوزان و داس تیز را
یک صفت باشد تر و خشک گیاه
شمع را از باد کی باشد امان؟
پنبه را ز آتش کجا باشد پناه
شاه محجوب است و من آگه ز کار
شاه مشغول است و من فارغ ز جاه
بلکه من آزادم او در بند آز
بلکه من آگاهم او غافل ز راه
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
چه گنجها بنهادند و دیگری برداشت
چه رنجها بکشیدند و دیگری آسود
به تازیانهٔ مرگ از سرش به در کردند
که سلطنت به سر تازیانه می‌فرمود
نفس که نفس برو تکیه می‌کند بادست
به وقت مرگ بداند که باد می‌پیمود
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۲
خطاب حاکم عادل مثال بارانست
چه در حدیقهٔ سلطان چه بر کنیسهٔ عام
اگر رعایت خلقست منصف همه باش
نه مال زید حلالست و خون عمر و حرام
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۷۲
آن ستمدیده ندیدی که به خونخواره چه گفت
ملکا جور مکن چون به جوار تو دریم
گله از دست ستمکار به سلطان گویند
چون ستمکار تو باشی گله پیش که بریم؟
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۲
همه را ده چو می‌دهی موسوم
نه یکی راضی و دگر محروم
خیر با همگنان بباید کرد
تا نیفتد میان ایشان گرد
کانچه در کفه‌ای بیفزاید
به دگر بیخلاف درباید
سعدی : مثنویات
شمارهٔ ۳
عدل و انصاف و راستی باید
ور خزینه تهی بود شاید
نکند هرگز اهل دانش و داد
دل مردم خراب و گنج آباد
پادشاهی که یار درویشست
پاسبان ممالک خویشست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۴ - در مدح عمادالدین پیروزشاه عادل
ای برده ز شاهان سبق شاهی
با تو همه در راه هواخواهی
هم فتح ترا بر عدد افزونی
هم وهم ترا از عدم آگاهی
واثق شده بر فتح نخستینت
گیتی که تو پیروزترین شاهی
پاس تو گر اندیشه کند در کان
رنگ رخ یاقوت شود کاهی
گردون ز پی کسب شرف کرده
از نوبتی جاه تو خرگاهی
در نسبت شیر علم جیشت
شیر فلک افتاده به روباهی
عدل تو جهان را به سکون آمر
زجر تو فلک را ز ستم ناهی
در دور تو دست فلک جائر
چون سایهٔ شمعست به کوتاهی
در حزم ره راست‌روی مهری
در حمله چپ و راست‌روی ماهی
قادر نبود فکرت و زین معنی
در هرچه کنی خالی از اکراهی
تا خارج حفظت نبود شخصی
دارندهٔ بدخواه و نکوخواهی
افواه پر است از شکر شکرت
ار شکر ولی‌نعمت افواهی
محوست ز شبهت ورق امکان
یارب چه منزه که ز اشباهی
ای روز بداندیش تو آورده
در گردن شب دست ز بیگاهی
من بنده که در یک نفسم دادی
صد مرتبه هم مالی و هم جاهی
این حال که در بلخ کنون دارم
از خوف پریشانی و گمراهی
زین پیش اگرم وهم گمان بردی
آن مخطی کوته‌نظر ساهی
به ز عبرهٔ جیحون نه به آموزش
چون بط به طبیعت شدمی راهی
تا در کنف حفظ تو چون یونس
بگذشتمی اندر شکم ماهی
آری ز قدر شد نه ز بی‌قدری
یوسف ز میان دگران چاهی
تا کار کس آن نیست که او خواهد
کارت همه آن باد که آن خواهی
عمر تو و ملک تو در افزایش
تا عدل فزایی و ستم کاهی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶ - در موعظه
هرکه سعی بد کند در حق خلق
همچو سعی خویش بد بیند جزا
همچنین فرمود ایزد در نبی
لیس للانسان الا ما سعی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۳ - در شکایت زمانه
خطابی با فلک کردم که از راه جفا کشتی
شهان عالم‌آرای و جوانمردان برمک را
زمام حل و عقد خود نهادی در کف جمعی
که از روی خرد باشد بر ایشان صد شرف سگ را
نهان در گوش هوشم گفت فارغ باش از این معنی
که سبلت برکند ایام هر ده روز یک یک را
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶ - در شکایت زمان و حبس مجدالدین ابوالحسن عمرانی
گرچه در دور تو ای دریادل کان دستگاه
مدتی گرگان شبان بودند و دزدان محتسب
واندرین دوران که انصاف تو روی اندر کشید
فتنها شد ذوشجون و قصدها شد منشعب
سایه مفکن بر حدیث انقلابی کاوفتاد
کان نه اول حادثه است از روزگار منقلب
در خم دور فلک تا عدل باشد کوژپشت
عافیت را کی تواند بود قامت منتصب
کان و دریایی بنه در حبس دل بر اضطراب
زانکه کان پیوسته محبوسست و دریا مضطرب
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴ - در هجا گوید
رای مجدالملک در ترتیب ملک
ژاژ چون تذکیر قاضی ناصحست
یارب اندر ناکسی چون کیست او
باش دانستم چو تاج صالحست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۷۷ - در حضرت مخدوم بار خواهد
ای به همت بر آفتابت دست
آسمان با علو قدر تو پست
بهتر از گوهر تو دست قضا
هیچ پیرایه بر زمانه نبست
هیچ دل با تو بد نشد که فلک
آرزوهاش در جگر نشکست
هیچ سر آستان تو بنسود
که کله گوشه بر سپهر نخست
باز در طاعت تو کبک نواز
دیو در دولت تو حرزپرست
آن شهابست کلک مسرع تو
که ازو هیچ دیو فتنه نجست
ابر عدل تو نایژه بگشاد
گرد تشویش از جهان بنشست
همتت دامن کرم بفشاند
آز هم در زمان ز فاقه برست
ای به جایی که از علو بفکند
بیم دست تو چرخ را از دست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۱
اگر عالم سراسر ظلم گیرد
نیابد هیچ مظلوم از فلک داد
همه ظلم از نجوم و از فلک دان
که لعنت بر نجوم و بر فلک باد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۹ - در مدیح
صاحبا دین و ملک بی‌تو مباد
کز جهان کار این و آن دارند
زانکه این دو ودیعتند که خلق
از خدای و خدایگان دارند
ملک و دین را زمان زمان تو باد
کاب و رونق درین زمان دارند
تویی آنکس که ذکر مدت تست
تا که گویندگان زبان دارند
عالمی دئر پناه نعمت تو
شکر شکر در دهان دارند
امتی در وفای خدمت تو
کمر عهد بر میان دارند
دامن عرصه‌ایست جاه ترا
این که این چار قهرمان دارند
گوشهٔ طارمی است قدر ترا
این که این هفت پاسبان دارند
دوستان از تواتر کرمت
خانه چون راه کهکشان دارند
دشمنان از تراکم سخطت
فتنه در مغز استخوان دارند
ضبط عالم به تیغ و کلک کنند
که اثرهای بی کران دارند
کلک فرزانگان کارگزار
تیغ ترکان کاردان دارند
زین کروه آنکه اهل انعامند
همه از نعمت تو جان دارند
زان گروه آنکه اهل اقطاعند
همه از دست تو جهان دارند
جود می‌گفت با کرم روزی
که کسانی که این مکان دارند
گر جهانداری به شرط کنند
چه نکوتر که بر چه سان دارند
کرم از سوی تو اشارت کرد
که کریمان جهان چنان دارند
کیسه پرداز بحر و کان کف تست
که بدو خرج جاودان دارند
طاعت آموز انس و جان در تست
کش همه سر بر آستان دارند
همه در مهر خازنت بادا
هرچ اضافت به بحر و کان دارند
همه با داغ طاعتت بادند
هرکه نسبت به انس و جان دارند
پای بر خاک هر زمین که نهی
منتی تا بر آسمان دارند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - در حبس مجدالذین ابوالحسن عمرانی
بافلک دی نیازمندی گفت
چون منت گر نیازمند کنند
زان ستمها که گردش تو کند
توچه گویی که باتو چند کنند
آخر این اختران بی معنیت
چند بخت مرانژند کنند
بی سبب هر زمان چو پایهٔ خویش
پایهٔ طاقتم بلند کنند
به زمستان گر آتشی یابم
هفت عضوم برو سپند کنند
حلقهٔ جیب کهنه در حلقم
هر زمان حلقهٔ کمند کنند
عالمی ناپسند احوالند
تا کی احوال ناپسند کنند
در احسان چرا بنگشایند
چارهٔ چند مستمند کنند
فلکش گفت بربروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند
در احسان بگو که بگشاید
بوالحسن را چو تخته‌بند کنند
ما در آنیم تا قضا و قدر
زهر آن فتنه باز قند کنند
که به مویی فلک بیاویزد
گر به مویی برو گزند کنند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۶ - در هجو
نه نجیب از پی آن شد به فلک بر کورا
همتی بود که آن می‌شد و او بر فتراک
واینکه در خاک فتادست کنون هم زان نیست
که گزافیست ز دوران و بدی از افلاک
فلک از دور همی دیدش کی دانست او
که نه با صورت خوبست و نه با سیرت پاک
برکشیدش ز جهان تا به مقامی که ازوی
هرکه برتر شود ایمن بود از بیم هلاک
چون بدیدش که کسی نیست رها کردش باز
تا دگرباره نگونسار درافتاد به خاک
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۳ - از زبان پسران میرداد که یکی طوطی به یک ملقب به ناصرالدین و دیگر عضدالدین است گفته و آنها را ستایش کرده است
گیتی به سر سنان گشادیم
پس از سر تازیانه دادیم
ملک همه خسروان گرفتیم
سد همه دشمنان گشادیم
بنیاد جهان اگر کهن بود
از عدل جهان نو نهادیم
قایم به وجود ماست گیتی
بس آتش و آب و خاک و بادیم
شادند به عدل ما جهانی
ما لاجرم از زمانه شادیم
تا ظن نبری که ما به شاهی
امروز به تازگی فتادیم
کز مادر خویش روز اول
شایستهٔ تخت و تاج زادیم
سنجر که جهان سراسر او داشت
از ماست و ما از آن نژادیم
مسمار سه ملک برکشیدیم
جایی که دو دم بایستادیم
گر عادل و راد بود سنجر
شکرست که عادلیم و رادیم
بیداد و ستم نیاید از ما
کاخر پسران میردادیم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۲ - در تهنیت تشریف
تو آن سپهر اثر صاحبی که پیک قدر
به نیک و بد ز بساط تو می‌برد نامه
به تازه کردن تاریخ رسمهای تو دهر
کجا بماند که روز نکرد هنگامه
ستارگان ز یمین و یسار آصف و جم
به خدمتی به تو آورده خاتم و خامه
ز قصد حادثه ایمن چو وحش و طیر حرم
به زیر سایهٔ عدل تو خاصه و عامه
شریف کسوت خاص خلیفه را که قضا
به مشتری ندهد بر سپهر خودکامه
جهان موازنه می‌کرد با کمال تو گفت
که کعبه را چه تجمل فزاید از جامه
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۶
ای شاه نجیب کفشگر دانی کیست
آنکس که ازو خزینت از مال تهیست
سیمت ز کل حبه طلب ورنه ازو
سگ داند و کفشگر که در انبان چیست