عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۵۶
می تا خط جام آر به رنگ لب دل‌جوی
کز سبزه خط سبزه برآورد لب جوی
اکنون که چمن سبز سلب گشت سه لب داشت
یعنی لب جام و لب جوی و لب دل‌جوی
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
نیست پیوند گسل مرغ دل شیدائی
زان بت نوش دهن چون مگس از حلوائی
زانگبین است مگر فرش حریم در او
که چنین مانده در او پای دل هرجائی
شکرستان جمال تو چنان می‌خواهم
که در آنجا مگسی را نبود گنجائی
ساکنم کن به ره خویش که پر مشکل نیست
مور را درگذر شهد سکون فرسائی
بر سر خوان تو بر زهر بنان سائی به
که به شهد دگران دست و دهان آلائی
بازماند دهن طفل لبن خواره ز شوق
هرگه آیند لبان تو به شکر خائی
محتشم در صفت آری به شکر ریزی تو
طوطی نیست درین نه قفس مینائی
شیخ بهایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
هرچه در عالم بود، لیلی بود
ما نمی‌بینیم در وی، غیر وی
حیرتی دارم از آن رندی که گفت
چند گردم بهر لیلی گرد حی
ای بهائی، شاهراه عشق را
جز به پای عشق، نتوان کرد طی
شیخ بهایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱
جای دگر نماند، که سوزم ز دیدنت
رخساره در نقاب ز بهر چه می‌کنی؟
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - در مدح بهرامشاه
نه از اینجا نه از آنجا دل من برد مهی
زین گهر خنده نگاری و شکر بوسه شهی
زین جهانساز ظریفی و جهانسوز بتی
زین جگر خوار شگرفی و دلاویز مهی
مه که باشد که همی هر شب و هر روز کند
آفتابش رهی و کوکب سیاره خهی
دید رضوان به خرابیش ز یک روز چو گنج
به عجب گفت همی کینت نکو جایگهی
زان رخ و زلف شب و روز نماینده رخش
روز عید و شب قدر از حرکات کلهی
گفتی آن هر شکن از زلف بر آن عارض او
توبه‌ای بود برو از همه سوها گنهی
دل نازک به یکی طفل سپردم که نماند
نیز در دستم از آن پس جز لاحوال واهی
دل و جان را زخم و حلقهٔ او با رخ او
صدهزاران ره وانگه خطر صدر رهی
از بس اندیشهٔ زلفینش به غم در پوشید
دل و چشمم ز دو زلفش سیهی بر سیهی
دیده با چهرهٔ او کرد حریفی تا من
در میان دو رخش دارم بر پادشهی
گر چه تاب گنهم نیست ولیک از پی او
دارم از محنت این دل ز محبت گنهی
چون بپیوست غمش با رحم هستی من
نیستی زادم ازو اینت قوی درد زهی
همچو جوزام بمانده ز غمش روی به روی
که نبینم همی آن روی چو مه مه به مهی
چار طبعند و نه افلاک که پایندهٔ حسن
نیست بر چهرهٔ او مر همه را پنج و دهی
گویم او را بروم گوید بر من بدو جو
ز این چنین کهدان کم گیر چو تو برگ گهی
هست چون آب زنخدانش چهی از بر اوی
کس ندیدست چنین نادره در هیچ گهی
آب دیدست همه خلق ز چه لیک به چشم
کس ندیدست بدین بلعجبی آب چهی
نور زاید همی از چاه زنخدانش نه آب
دارد آن چه مگر از چشمهٔ خورشید رهی
بسر او سنایی به نکویی و به عدل
نه چنو دیده به عالم نه چو بهرامشهی
پادشاهی که به هفت اقلیم از پنجم چرخ
همچنو دیدهٔ بهرام ندیدست شهی
ربعی از کشور او وز همه گردون حشری
رعبی از هیبت او وز همه عالم سپهی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در مدح بهرامشاه
چرا چو روز بهار ای نگار خرگاهی
بر این غریب نه بر یک نهاد و یک راهی
گهی به لطف چو عیسا مرا کنی فلکی
گهی به قهر چو یوسف کنی مرا چاهی
گهی به بوسه امیرم کنی به راهبری
گهی به غمزه اسیرم کنی به گمراهی
گه از مسافت با روغنی کنی آبی
گه از لطافت با کهربا کنی کاهی
به دست رد و قبول تو چون به دست کریم
عزیز و خوارم چون سیم قل هو الاهی
به مار ماهی مانی نه این تمام و نه آن
منافقی چکنی مار باش یا ماهی
ندیده میوه‌ای از شاخ نیکوییت وز غم
شکوفه‌وار شدم پیر وقت برناهی
به نوک غمزهٔ ساحر مباش غره چنین
که هست خصم ستم ناوک سحرگاهی
از این شعار برون آی تا سوی دلها
بسان شعر سنایی شوی به دلخواهی
حدیث کوته کردم که این حدیث ترا
چو عمر دشمن سلطان نکوست کوتاهی
یمین دولت بهرامشاه بن مسعود
که هست چست بر او خلعت شهنشاهی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
هزار سال به امید تو توانم بود
اگر مراد برآید هنوز باشد زود
اگر مراد نیابم مرا امید بسست
نه هر که رفت رسید و نه هر که گفت شنود
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸
هاونا گفتم از چه می‌نالی
وز چه فریاد می‌کنی هموار
گفت خاموش چون شوم سعدی
کاین همه کوفت می‌خورم از یار
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۶۸
لحا الله بعض الناس یأتی جهالة
الی ساق محبوب یشبه بالبرد
و ساق حبیبی حین شمر ذیله
کردن حریر ممتل ورق الورد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۹ - در مدح مجدالدین ابوالحسن عمرانی
دلم ای دوست تو داری دانی
جان ببر نیز که می‌بتوانی
به دلی صحبت تو نیست گران
چه حدیثست به جان ارزانی
گویمت بوسه مرا گویی جان
این بده تا مگر آن بستانی
گویم این نیست بدان دشواری
گویی آن نیست بدین آسانی
نی گرم بوسه دهی جان منی
که گرم جان ببری هم جانی
گاهم از عشوره‌گری می‌خوانی
گاهم از طیره‌گری می‌رانی
گرچه در پای تو افتم چه شود
گر سری در سخنم جنبانی
با فلک یار مشو در بد من
ای به هر نیکویی ارزانی
که چو از حد ببری فاش کنم
قصهٔ درد ز بی‌درمانی
تا ترا از سر من باز کند
مجد دین بوالحسن عمرانی
آنکه از رای کند خورشیدی
وانکه از قدر کند کیوانی
آنکه لطفش مدد آبادی
وانکه قهرش سبب ویرانی
آنکه در حبس سیاست دارد
فتنه و جور و ستم زندانی
بندهٔ نعمت او هر انسی
بستهٔ طاعت او هر جانی
ابرهای کرمش آذاری
موجهای سخطش طوفانی
صورت مجلس او فردوسی
سیرت حاجب او رضوانی
نز پی منع بود دربانش
کز پی رسم بود دربانی
ای هنرهای تو افریدونی
وی اثرهای تو نوشروانی
تویی آن‌کس که اگر قصد کنی
خاک بر تارک چرخ افشانی
مایه از جود تو دارد نه ز طبع
نامی و معدنی و حیوانی
تویی آن‌کس که اگر منع کنی
باد را از حرکت بنشانی
اول فکرتی و آخر فعل
آنی از هرچه توان گفت آنی
نه ز آسیب قضاکوب خوری
نه به اشکال قدر درمانی
به سر کوی کمالت نرسد
پای اندیشه ز سرگردانی
هر کجا نام وقار تو برند
خاک بر خاک نهد پیشانی
هرکجا شرح صفای تو دهند
آب آبی شود از حیرانی
در شکار از پی سائل تازی
در نماز آیت احسان خوانی
آفتابی که رسد منفعتت
به خرابی و به آبادانی
معنی از کلک تو گیرد نه ز عقل
قوت ناطقهٔ انسانی
انتقامت نه ز پاداش و جزا
همه کس داند و تو هم دانی
که نه آزردهٔ یک مکروهی
که نه آلودهٔ یک احسانی
پیشی از دور به تمکین و جواز
گرچه در دایرهٔ دورانی
برتر از نه فلکی در رفعت
گرچه در حیز چار ارکانی
دامن امن تو دارد پنهان
صدهزاران صفت شیطانی
کرم طبع تو دارد پیدا
صد هزاران ملک روحانی
حزم سنگین تو دولت راهست
بارهٔ محکم ناجسمانی
عرض پاک تو جهان ثالث
عزم جزم تو قضای ثانی
ای نمودار حیات باقی
روی بازار جهان فانی
بنده روزی دو گر از خدمت تو
مانده محروم ز بی‌سامانی
به روانی و نفاذ فرمانت
کان نرفتست ز نافرمانی
حکمها بود که مانع بودند
بیشتر طالعی و یزدانی
گر بدین عذر نداری معذور
دیگری دارم و آن کم دانی
تا که نقاش فلک ننگارد
روز روشن چو شب ظلمانی
همه عمر از اثر دور فلک
باد چون روز شبت نورانی
مدت عمر تو چون مدت دور
بی‌کران از مدد نفسانی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۵ - در مدح سید سادات
با خاک در تو آشنایی
خوشتر ز هزار پادشایی
دیده رخ راز مه ببیند
بر عارض تو ز روشنایی
از نکتهٔ طوطی لب تو
سیمرغ گزید پارسایی
جایی که زلب حیات بخشی
عیسی بود از در گدایی
مهر تو و سینهٔ چو من کس
طاوس و سرای روستایی
در خدمت عشق تست ما را
دل عاریتی و جان بهایی
بردی ز پری و آدمی هوش
یک راه بگوی تا کرایی
در خانهٔ صبر فرقت تو
افکند هزار بی‌نوایی
در دعوی حسن خود سخن‌گوی
تا ماه دهد بر آن گوایی
از کوی چو آفتاب از کوه
در خدمت تاج دین برآیی
صورتگر عز پناه دولت
معبرده دولت علایی
آن جان خرد که مر خرد را
با طاعت اوست آشنایی
در نسبت آن شرف توان دید
چون فضل خدای در خدایی
نه چرخ گرفت و هفت اختر
یک فکرت او به تیزپایی
ای دیدهٔ ناظر نبوت
در ذات تو دیده مصطفایی
چون روی خلقت نخواندت عقل
شاید که ز پشت مرتضایی
خود عقل ترا کمال هرگز
داند که ز جاه تا کجایی
پیش در تو قبول کرده
پیشانی سدره خاک پایی
مرغ دل جبرئیل گیرد
در مدحت تو سخن سرایی
اولاد بزرگ مرتضا را
یارب چه بزرگ پیشوایی
کبر تو کم است و کبریا بیش
از کبر نه‌ای ز کبریایی
آن روز که عمر در غم مرگ
معزول بود ز خوش لقایی
نیلوفر تیغ چشمها را
چون لاله کند به کم بقایی
از نسبت فعل سایه گیرد
در صدمت صور صوت نایی
از ساغر خوف تشنهٔ جنگ
سیراب شود ز بی‌رجایی
جانهای مبارزان ز تنها
بینند ز تیغ تو جدایی
این خاطر من ز غیبت تو
محروم ز پادشا ستایی
دل در غم خدمت تو یک دم
نایافته از عنا رهایی
تا آمد مرگ جان غمگین
گشته ز هوای تو هوایی
زنهار مرا مگو که رو رو
تو در خور شهر و بوریایی
در غیبت تو خوش است ما را
آن به که بدین طرف نیایی
آخر به طریق لطف یکبار
بنویس که خیز چند پایی
در خدمت دیگران چه کوشی
چون بندهٔ خاندان مایی
در جستن کرده گرد عالم
گردنده چو سنگ آسیایی
در شکر علاء دین و دولت
پیوسته چرا شکر نخایی
از حضرت ما که روی کونست
دوری ز چه روی می‌نمایی
تا فائدهٔ نبات یابند
اشکال زمینی و سمایی
حکم تو گسسته باد یارب
ار علت چونی و چرایی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸
به خدایی که از کمان قضا
تیر تقدیر را روان کردست
چشمهٔ آفتاب رخشان را
خازن نقد آسمان کردست
کز نحیفی و ناتوانی و ضعف
دورم از روی تو چنان کردست
که مرا دور بودن از رویت
هرچه گویم فزون از آن کردست
نتوان شرح داد آنکه مرا
غم هجر تو بر چه سان کردست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۶۲
گشته‌ام بی‌نظیر تا که ترا
به عنایت به سوی من نظرست
که مرا در وفای خدمت تو
نه به شب خواب و نه به‌روز خورست
خاک سم ستور تو بر من
بهتر از توتیای چشم سرست
زانکه دانم که پیش همت تو
آفرینش به جمله بی‌خطرست
شعرم اندر جهان سمر زان شد
که شعار تو در جهان سمرست
زاتش عشق سیم نیست مرا
خاطرم لاجرم چو آب زرست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
به خدایی که بذل جان او را
پایهٔ اولین احسانست
کمترین پایه لطف و صنعش را
باد نوروز و ابر نیسانست
که مرا در فراق خدمت تو
زندگانی و مرگ یکسانست
از هر آسانیی که بی‌تو بود
خاطر و طبع من هراسانست
می‌کشم در فراق سختیها
هجر یاران به گفتن آسانست
دل و جان تا مقیم خوارزمند
وای بر تن که در خراسانست
خوشدلی در جهان طمع کردن
هم ز سودای طبع انسانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۸۵ - در مدح سعدالدین و کیفیت سقطه و حسب حال خود
ای سعد سپهر دین کجایی
کاثار سعادتت نهانست
بازم ز زمانه کم گرفتی
وین هم ز کیادت زمانست
این عادت قلةالمبالات
آیین کدام دوستانست
زین گونه بضاعت مودت
در حمل کدام کاروانست
ما را باری غم تو هر شب
همخوابهٔ مغز استخوانست
زان روی که روزی از فراقت
با سال تمام توامانست
سالیست که دیدهٔ پر آبم
بر طرف دریچه دیدبانست
رخسارهٔ کاه‌رنگم از اشک
در هجر تو راه کهکشانست
روزم سیهست از آنکه چشمم
از آتش سینه پر دخانست
خود صحبت اندساله بگذار
گو مرد غریب ناتوانست
گرچه زدهٔ سپهر پیرست
آخر نه چو بخت ما جوانست
برخیزم و بنگرم که حالش
در حبس تکبر از چه سانست
از دست مشو ز سقطهٔ من
پای تو اگرچه در میانست
سری دارم که گر بگویم
گویی بحقیقت آن چنانست
آن شب که دو عالم از حوادث
گویی که دو محنت آشیانست
و اجرام نحوس را به یکبار
در طالع عافیت قرانست
وز عکس شفق هوای گیتی
یک معرکه لمعهٔ سنانست
گفتم که چو شب گران‌رکابست
تدبیر می سبک عنانست
مهمان تو آمدیم یالیت
یالیتم از آن دو میهمانست
تا از در مجلست که خاکش
همتای بهشت جاودانست
سر در کردم اشارتت گفت
در صدر نشین که جایت آنست
من نیز به حکم آنکه حکمت
بر جان و روان من روانست
بنشستم و گفتم ارچه صدر اوست
عیبی نبود که میزبانست
القصه چو جای خود بدیدم
کز منطقه نیک بر کرانست
با خود گفتم که انوری هی
هرچند که خانهٔ فلانست
لیکن به حضور او که حدش
حاضر شدن همه جهانست
دانی که تصدری بدین حد
نه حد تو خام قلتبانست
فی‌الجمله ز خود خجل شدم نیک
خود موجب خجلتم عیانست
اندازهٔ رسم دانی من
داند آن کس که رسم دانست
بر پای نشستم آخرالامر
چونان که گمان همگنانست
پی کورکنان حریف جویان
زانگونه که هیچکس ندانست
گفتم که چو شب سبکترک شد
اکنون گه ساغر گرانست
چون تو به سه گانه دست بردی
برجستم و این سخن نشانست
از گوشهٔ طارمت که سمکش
معیار عیار آسمانست
بر خاک درت نثار کردم
شخصی که برو نثار جانست
یعنی که گرم ز روی تمکین
بر سدرهٔ منتهی مکانست
درگاه سپهر صورتت را
تا حشر سرم بر آستانست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - امیر یوسف نام و عدهٔ عطایی کرده و وفا ننموده بود در تهدید او گفته است
میر یوسف سخن دراز مکش
وقت می‌بین چگونه کوتاهست
گرچه مستغنیم از این سوگند
حق تعالی گواه و آگاهست
کین چنین جود اگر بحق گویی
نه سزاوار آن چنان جاهست
راه آن هیچ گونه می‌نروی
کین جوان مرد بر سر راهست
تا نگویی که اینت طالب سیم
کهربا نیز جاذب کاهست
احتیاج ضرورتی مشمار
اینک اشتباه را به اشتباهست
گر تویی یوسف زمانه چرا
دل من ز انتظار در چاهست
ور منم معطی سخن ز چه روی
به عطا نام تو در افواهست
زانچنان بیتها که کس را نیست
کز پی پنچ دانگ پنجاهست
حاش لله مباد یعنی هجو
راستی جای حاش لله است
دوش بیتی دو می‌تراشیدم
خردم گفت خیز بی‌گاهست
این یک امشب مکن به قول هوا
کیست کورا هوا نکو خواهست
بو که فردا وگرنه با این عزم
تا به فردای حشر زین ماهست
هان و هان بیش از این نمی‌گویم
شیر در خشم و رشته یکتاهست
روز طوفان و باد حزم نکوست
خاصه آنرا که خانه خرگاهست
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۳ - خواجه شمس انوری را پوستینی وعده کرده و در فرستادن آن تاخیر نموده بود این قطعه در تهدید وی گفته
شمس بی نور و خواجهٔ بی‌اصل
چند از این دفع گرم و وعدهٔ سرد
از سر جوی عشوهٔ آب ببند
بیش از این گرد پای حوض مگرد
تا مرا در میان تابستان
مر ترا پوستین نباید کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۶۶
به خدایی که کوه و دریا را
خازن در و لعل رخشان کرد
که من از درد فرقت لب تو
آن کشید م که شرح نتوان کرد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۶
غلام توام چون غلامت نباشد
هر آنکس که در نام نام تو باشد
چنین صد حوادث تو دانم که دانی
که در عهدهٔ یک پیام تو باشد
چه باشد که کامم درین برنیاید
چو امروز گیتی به کام تو نباشد
گرفتم غلامت نباشد غلامت
نه آخر غلام غلام تو باشد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۱۸۹
خداوندا رهی را شاهدی هست
که چرخ از عشق او پروین فروشد
مدام از شاخ زلف و باغ رخسار
به عاشق سنبل و نسرین فروشد
مرا گوید به مستی هرزه بفروش
که عاشق وقت مستی آن فروشد
به پیران سر نکو ناید که چاکر
برای لوت او سرگین فروشد