عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳ - فی البدیهه و مدح خلد الله سلطانه
علی الصباح که سلطان طارم ازرق
فراز گنبد فیروزه گون بزد سنجق
ز بیم خنجر خورشید، لشکر انجم
ز روی چرخ گریزان شدند چون زیبق
ز خواب صبح چون ملاح روز سر برداشت
روانه کرد درین بحر نیلگون زورق
ز روی صدق، به صابون مهر، گازر روز
سحر ز دامن گردون بشست روی شفق
چو آفتاب برآمد، درآمد از در من
بتی که از رخ او ماه را بود رونق
شکسته سنبل او نرخ عنبر سارا
گرفته عارض او بر گل و ریاحین دق
فراز سرو قدش یاسمین و سنبل و گل
درون پیرهنش برگ لاله و زنبق
کشیده از سر زلف آفتاب در زنجیر
فکنده بر مه تابان ز مشک ناب وهق
ز عکس آتش رخسار چون بهار، گلش
گلاب گشته و افتاده در میان عرق
نشاط در دل و در دست جام لعل مذاب
شراب در دست و در پاکشان کشان یلمق
به عشوه ترک کمان دار ناوک اندازش
نشانده در دل من تیغ غمزه نا بر حق
به شکر شکر شیرین دوست، طوطی نطق
دهان به چرب زبانی گشاده چون فستق
بگفتم: ای بت ساقی، بیار جام شراب
کنون که مطربم انگشت می زند بر رق
نهاد بر کف من جام باده، گفتا: نوش! ‏
چون نوش کردم از دست او می راوق
ز عشق نرگس سرمست و نوبهار رخش
بسان غنچه دریدم ز عاشقی قرطق
ز بهر آنکه شوم سرفراز همچو کلاه
به خاک پاش فتادم چون موزه و بشمق
چه گفت؟ گفت که حیدر برو به خدمت شاه
بخوان به حضرت أعلی قصیده ای مغلق
دراز همچو سعادت به پادشاهی رو
که پادشاهی و دولت بدو بود ملحق
هر آن کسی که سر از خط او بگرداند
به زخم تیغ زبان چون قلم کنندش شق
به گرد سور سرایش که به ز فردوس است
بود ز روی زمین تا به عرش یک خندق
گهی که شاه رخ آرد بر اسب در عرصه
هزار پیل چو فرزین برد به یک بیدق
به پایگاه جلالش همی کشند به دست
ز بهر پیشکش، این تند سرکش ابلق
مطهرست به عالم چو یحیی معصوم
از آنکه نام وی از نام او بود مشتق
یگانه نصرت دین یحیی ستوده خصال
دلیر و صفدر آفاق، پادشاه بحق
به پادشاهی و بخشندگی و شرم و ادب
تویی که برده ای از خسروان عهد سبق
شهان دور که مشهور عالمند امروز
به مجلس تو چو طفلان گرفته اند سبق
ترا به معرفت حق به حق شناخته ام
تو اهل معرفتی در جهان جان الحق
به معرفت دو جهان را گرفتی از مردی
چه حاجت است ترا در جهان به تیغ و درق
بدین دلیری و گردافکنی و شیردلی
هر آن کسی که ترا دید می زند صدق
حروف انجم و نه دفتر سپهر امروز
بود ز دفتر قدر تو کم ز نیم ورق
ز خدمتت نگریزد فلک به هیچ طریق
رخ از در تو نتابد ملک به هیچ نسق
به قاف قرب ز سیمرغ پیشتر باشد
اگر دمی به هوای تو پر زند عقعق
سپهر پیر که اقرار بندگی تو کرد
به پیش خلق جهان باز می دهد لاحق
به هیچ روی نباشد عزیز در بر خلق
کسی که با تو دورویی کند بسان هبق
هر آن کسی که علم شد به دوستداری تو
به پیش خلق بود سرافراز چون بیرق
عدوی ناکس بی آبرو- که بادا خاک!- ‏
در آتش حسد و حرص می شود محرق
به خالقی که بگسترد هفت فرش زمین
به قادری که برافراخت نه فلک معلق
به صانعی که شب از بهر روشنایی خلق
فروخت مشعله ی ماه در میان غسق
به مصطفی که خدا در ازل به کن فیکون
بیافرید جهان را به عشق او مطلق
به یاوران و به اولاد پاک زاهر او
که جز به دوستی حق نمی زنند نطق
به ان یکاد که از بهر چشم زخم دمند
به قل أعوذ که باشد کلام رب فلق
به چار طبع و سه روح و سه نفس و سه مولد
به شش جهان و به هفت اختر به نه جوسق
به رهروان طریقت، به عاشقان خدای
که از ریاضت در چشمشان نماند رمق
به آفتاب که هر صبحدم ز غایت مهر
فراز طارم نیلوفری زند سنجق
به مطبخ شب و گاو سپهر و بره ی چرخ
به قرص ماه و به نه گرد خوان و هفت طبق
که در میانه ی شاهان به شرم و حلم و ادب
نظیر تو نبود زیر گنبد ازرق
شها! اگر چه که گنج سخن بپاشیدم
نخواستم ز کسی در زمانه یک دانق
خسیس را نخرم من به هیچ در عالم
اگر چه در بر او سندس است و استبرق
به شهر یزد شب و روز مبرز الشعرا
هنوز می زند از روی جاهلی بق بق
شده ست خوار و خلق در میان خلق جهان
مباد هیچ کسی در زمانه خوار و خلق
چو شاهباز حقیقت کجا پرد عصفور
به صوت و نغمه ی بلبل کجا رسد لق لق
کنیم شکر خدای جهان که هست امروز
کسی که بازشناسد همای را از بق
همان به است که کوته کنم حدیث دراز
ز بهر آنکه درازی به غایت است احمق
همیشه تا به گه شام زورق خورشید
شود درین بن دریای قار مستغرق
زبهر آنکه تو دایم به حق همی کوشی
نگاهدار وجود تو باد دایم حق!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - و له ایضا - مثنوی
چو خورشید رخشنده رخ برفروخت
دل آسمان را به آتش بسوخت
خرد گفت: رو پیش سلطان عهد
که بالای گردون کشیده ست مهد
که او گوهر بحر شاه ولی است
به گاه وفا و سخا چون علی است
بود شاهزاده، بود تاج بخش
به مردی فزون از خداوند رخش
بزرگ زمین است و شاه زمان
پدر بر پدر شاه و صاحب قران
دلیر و سرافراز و بخشنده اوست
به بخشندگی مهر رخشنده اوست
حسین حسن روی حیدر توان
به تدبیر پیر و به دولت جوان
سعادت ازو می شود آشکار
چو بویی که آید ز مشک تتار
چو شیران جنگی ببندد کمر
به مردی بگیرد جهان سر بسر
چو جدان خود پادشاهی کند
ز مه حکم تا گاو و ماهی کند
الهی ترا عمر بسیار باد
خدای جهانت نگهدار باد!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴ - غزل
ای سمن عارض مه پیکر شیرین گفتار
وی زده دایره بر گرد گل از مشک تتار
نرگس مست تو در باغ ارم باده فروش
سنبل پست تو بر برگ سمن غالیه بار
زلف پرچین تو آشفته دلی در فردوس
خال مشکین تو هندو بچه ای در گلزار
چشم میگون تو هنگام سحر مست مدام
لعل نوشین تو در وقت طرب باده گسار
طره ی زلف تو از سنبل تر گرد سمن
نقطه ی خال تو از غالیه بر برگ بهار
زلف مه پوش تو بر خرمن گل عنبر بیز
سرو دلجوی تو بر طرف چمن خوش رفتار
سنبل از سنبل مشکین تو در تاب و گره
نرگس از نرگس مخمور تو در عین خمار
عارضت مه وش و اندام لطیفت نازک
نرگست دلکش و مژگان چو تیرت خونخوار
عاشقت چاکر و چون عاشق سرگشته بسی
حیدرت بنده و چون حیدر بیچاره هزار
گفت: اگر بنده ی مایی، برو و مدحی گوی
بهر سلطان جهان، بحر هنر، کوه وقار
آنکه در معرکه بر هم شکند قلب عدو
آنکه در روز یلی صید کند شیر شکار
آنکه چون تیر دلیری بجهد از شستش
خال از چهره ی زنگی ببرد در شب تار
آنکه چون تیغ جهان گیر زند بر سر کوه
گردد از ضربت او کوه دو نیمه چون خیار
آنکه چون گرز یلی برکشد از کوهه ی زین
به یکی حمله به دست آورد این هفت حصار
تیر دلدوز وی از قلب عدو درگذرد
تیغ خون ریز وی از خصم برآورد دمار
چون ز مجری بجهد ناوک او روز نبرد
در دل سنگ سیه غرقه شود تا سوفار
نه فلک بر سر ما بر زبر یکدیگرست
مگر از پای سمندش به هوا رفت غبار
شرف دنیی و دین، بحر هنر، شاه حسین
آنکه کیوانش غلام است و فلک خدمتکار
مثل این شاه جهانگیر نباشد هرگز
نه درین مملکت یزد که در هیچ دیار
گرچه هستند بسی پادشهان در عالم
نبود مثل تو ای پادشه معنی دار
تو ولی زاده ی عهدی و ولایت داری
وز تو مانند پدر گشت ولایت اظهار
گر تو از نور ولایت بکشی خنجر تیز
از بداندیش تو در دهر نماند دیار
تا برت چرخ پیاده شود و رخ بنهد
پیلتن گردد و بر اسب شود شاه سوار
دهر بر پای عدوی تو ببندد زنجیر
چرخ بر دیده ی خصم تو بکوبد مسمار
دوستان تو مقیمند، ولی در جنت
دشمنان تو نگونسار، ولی بر سر دار
تا تو سلطان سلاطین شدی ای شاه جهان
پادشاهان به غلامی تو کردند اقرار
این علی رنگ حسن رو که حسینش نام است
به محمد که خدا عمر دهادش بسیار
تا بر ای عمر و جوانی بخوری در عالم
بادی از عمر و جوانی به جهان برخوردار!‏
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - و له ایضا
خاک شیراز مگر کعبه عالم شد باز
که برین خاک نهادند همه روی نیاز
باغ فردوس که مرد از هوسش می میرد
خوش عروسی است ولی رشک برد از شیراز
این هم از لطف خداوند جهاندار بود
خلق شیراز به شادی همه در نعمت و ناز
بهر بازیچه ی ما هر نفس از پرده ی غیب
بازییی می کند از نو فلک شعبده باز
بی نوایی که ز عشاق حرم خواهد بود
با مخالف نتواند که رود سوی حجاز
زین سپس دیده ی رامین و غبار در ویس
زین سپس چهره ی محمود و کف پای ایاز
پرده بر عالمیان از سر مستی بدری
همچو صبح ار به درآیی ز پس پرده ی ناز
تا به مسجد رخ چون قبله ی تو می بینم
سجده در پیش رخت می برم از بهر نماز
گاه چون عود، روان من دل خسته بسوز
گاه چون چنگ، دمی با من سرگشته بساز
حیدر از دام سر زلف گره بر گرهش
همچو گنجشک بلا می کشد از چنگل باز
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مدح شیراز
دلم ز خطه ی شیراز و قوم او شادست
که به ز خطه ی مصر و دمشق و بغدادست
به هر طرف که روم دلبری شکردهن است
به هر کجا نگرم لعبتی پری زادست
طواف خطه ی شیراز می کنم شب و روز
که همچو کعبه عزیز و لطیف بنیادست
چو یار حوروشم با شراب دست دهد
به لاله زار خرامم که جنت آباد است
درآ به باغ ملک، بند غم ز دل بگشا
ببین که لاله عذارم چو سرو آزادست
بیا که جنت و کوثر مصلی و رکنی است
ببین که باغ ارم باغ جعفرآبادست
مگر که خسرو شیرین دهن نمی داند
که شور شکر شیرین ز سوز فرهادست؟
در آب و آتش عشقش چگونه خاک شوم
که خاکساری من در هوای او بادست
نمی خورد غم دنیا و آخرت حیدر
دلش به شادی وصل تو در جهان شادست
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹ - مجارات
ای روز روشنت ز شب تیره در حجاب
وی زیر سایه بان سر زلفت آفتاب
دست قضا ز آیت خوبی به کلک صنع
بنوشت گرد آتش رویت خطی چو آب
گه ماه تام در دل شب می شود نهان
گه پیچ زلف در بر خط می رود به تاب
باشد به زیر دامن شب، دل فروز روز
دارد به جیب ابر سیه، ماهتاب تاب
سطری نبشت بر مه تابان ز گرد عود
خطی کشید بر گل خندان ز مشک ناب
ای خط جان فزای تو جان بخش مرد و زن
وی زلف دلربای تو دلبند شیخ و شاب
زلفت به کار خسته دلان می زند گره
خطت به خون سوختگان می کند شتاب
رخسار مه به مشک سیه کرده ای نهان
یا پیش گل ز سنبل تر بسته ای نقاب؟
شاها! ز حیدر ار بستانی خطی به خون
چون بنده از درت نگریزد به هیچ باب
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۵۰ - در توسل جستن به فخر کاینات حضرت خاتم انبیاء ص
یا رسول الله یا غوث الامم
یا سحاب الجود یا بحرالکرم
یا رسول الله یا شمس الظلم
یا شفیع الذنب فی یوم الندم
یا رسول الله یا حبل النجات
یا رجاء الخلق یا منجی العصات
ای ادب اندوز تعلیم اله
ای ادب آموز کل ماسواه
عقل اول طفل ابجدخوان تو
روح اعظم سایه ای از خوان تو
ای طفیلت هستی کون و مکان
ای به دورت گردش هفت آسمان
ای لعمرک تاج لولاک نطاق
چارزن را گوهر پاکت صداق
ای تو فرزندی که بستی عقدمام
با پدر دادی تو او را التیام
بارگاه لی مع الله خلوتت
پیشگاه ادن منی رتبتت
ای در این دریا تو ما را ناخدای
وی در این صحرا تو ما را رهنمای
ای گناه عاصیان را عذرخواه
من به امد تو کردستم گناه
صد سفینه پر گنه می آورم
هم دل و هم روسیه می آورم
از گنه دارم قطار اندر قطار
بختیان بارکش در زیر بار
ای تو سکان افق را همزبان
می رسم اینک تورا من میهمان
آن لب گوهرفشان را باز کن
در شفاعت گفتگو آغاز کن
گو گنه کار ز هر در رانده ای
عاجزی از کار خود درمانده ای
در پناه لطف ما بگریخته
دست در دامان ما آویخته
میهمان خوان احسان من است
گر گنه کار است مهمان من است
سوف یعطیک تو فرمودی خطاب
خوانده است او این خطاب اندر کتاب
از منش هم این خبر در خاطر است
میهمان بنواز اگرچه کافر است
نی تورا در وعده خلف و نی ندم
نی مرا هم روی مهمان از شیم
جز ببخشی این سیه رو را به من
چاره نبود ای خدای ذوالمنن
نیک اگر کرده ست اگر بد کرده است
آنچه را کرده ست با خود کرده است
این وجود سست او نابوده گیر
یا در آتش جسم او فرسوده گیر
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۸۱ - تتمه احوال سید انبیا با کودکان عرب
تا بگویم باقی احوال شاه
با گروه کودکان در عرض راه
زانکه اصحابند در مسجد غمین
چشم اندر راه خیرالمرسلین
مخلصی جوزانکه اصحاب رسول
منتظر بنشسته در مسجد ملول
چون خرید آن شاه عالم خویش را
دامنش از چنگ طفلان شد رها
بحر فارغ شد ز چنگ قطره ها
مهر خود را واخرید از ذره ها
گفت گریان قدر خود نشناختم
هم بهای خویش روشن ساختم
شد معین قیمت من بی گزاف
قدر من اینست نبود جای لاف
درهمی ده بیست داد آن کاروان
در بهای یوسف بی مثل و مان
رحمت حق بر روان پاک او
ابر رضوان آب پاش خاک او
قیمت من گرد کانی شد سه چار
بنده ام آری و اینم اعتبار
این چه حلم است ای دو عالم بنده ات
از ثریا تا ثری شرمنده ات
این چه خلق است ای ملایک چاکرت
زلف حورالعین جاروب درت
زیر بار منتت کون و مکان
داده ای تن زیر بار کودکان
قیمت یک تار مویت صد جهان
می کنی خود را بها ده گرد کان
خاک پایت را شرف بر مهر و ماه
اختورانت بندگان در بارگاه
آسمان یک خیمه ی کوتاه تو
عرش و کرسی پایه ای از کاه تو
یک خریداری نمودی از کرم
بنده کردی هم عرب را هم عجم
یک دهن خواهم به پهنای جهان
یک زبان جاری بود چون عسقلان
تا سخن از وصف آن شه سرکنم
حقه گردون پر از عنبر کنم
لیک تا گفت و شنو عالم پر است
زین صدف گوشی است هرجا پر دراست
گر نخواهی شرح نور آفتاب
خلق او خشبوتر است از مشک ناب
بلکه نور آفتاب از روی اوست
نافه گر خوشبو شده است از بوی اوست
خور ز روی او کند کسب ضیا
گل رسد از او به صد برگ و نوا
آسمان رفعت ز شأن او گرفت
از وقارش کوه اطمینان گرفت
چشمها عذب از لب شیرین او است
خاک را آرام از تمکین او است
از کف او ابر باران ریز شد
از دم او بحر لؤلؤ خیز شد
سرو بهر خدمت او قد کشید
لاله باداغش ز کوهستان دمید
نی اثر از گفت گوی او شنود
کاین جهان را عطر او خوشبوی بود
هرکه گوید مدح آن سلطان دین
او ستایش می کند خود را یقین
یعنی ای یاران دلم داناستی
روی او را دیده ام بیناستی
هم من از پیرایه داران شهم
شه شناسم سرّ شه را آگهم
چون تو گویی مدح خورشید جهان
می نیفزاید کمال خور از آن
می شود روشن از آن بینایی ات
امتیاز ظلمت نورانی ات
می ستایی دیدگان خود یقین
دیده ی من روشن است از نور بین
همچنین هرکس که زیبایی ستود
شرح زیبایی خود را وانمود
داد از صدق حواس خود خبر
یعنی ای یاران نه من کورم نه کر
هم دلم دانا و جانم روشن است
گفتهای من گواهان منست
همچنان که آن دگر یک کز گزاف
از قبول و رد شد اندر اعتساف
گر نکوهش کرد گر خواند آفرین
نی مطابق بود او با حق نه این
خویشتن را ضایع و نابود کرد
نزد دانا خویش را مردود کرد
گفتهای او گواه عیب او ست
از توراوش فهمی آب اندر سبو ست
بوی پنبه سوزت آمد در دماغ
دانی اندر جامه ات افتاد کاغ
عالمی در محفل تدریس بود
در مسائل ماهر و بی ویس بود
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۳۵ - خطاب به زمین عراق و کوفه و کربلا و آمدن حضرت سیدالشهداء ع
ای زمین کربلا دل شاد زی
تا قیامت زان سبب آباد زی
البشاره ای زمین کربلا
کایدت مهمان سلطان الوری
آسمان شو عرش شو بر خود ببال
گردن دولت بکش بربند یال
قبه ی عزت به گردون کن بلند
هم بر آن پیرایه مهر و ماه بند
بارگاه پادشاهی ساز کن
طرح ایوان و رواق آغاز کن
تخت شاهی اندر آن ایوان بزن
بر فراز تخت مسند درفکن
کاینک از ره می رسد شاهی بزرگ
در رکاب او امیران سترگ
آهوانت را بگو ای کربلا
نافه اندازند اندر راهها
دشت و صحرا را عبیرافشان کنید
خاک را با مشک تر یکسان کنید
باد را گو تا بیفشاند غبار
از در و دیوار و دشت آن دیار
گو بپاشد دشت و صحرا را سحاب
از برای مقدم شه زود آب
تشنه لب آمد شه دنیا و دین
ای فرات آماده کن ماء معین
گر فرات آبی نیارد گو میار
ور نبارد ابر آنجا گو مبار
تا قیامت ز اشک چشم دوستان
دجله ها باشد در این صحرا روان
ور نباشد مشک و عنبر باک نیست
نافه ای خوشبوتر از این خاک نیست
بوی جان آید ز خاک کربلا
جان فدای خاک پاک کربلا
شهپر جبریل و زلف حور عین
بس بود جاروب در آن سرزمین
از حجاز آمد برون سلطان دین
رو بسوی کعبه ی صدق و یقین
زد برون از کشور بطحا بساط
ره همی برید با شوق و نشاط
ملا احمد نراقی : باب چهارم
غیرت در مال
و اما غیرت در مال، آن است که بدانی که هر کس مادامی که در دار دنیاست به مال محتاج، و تحصیل آخرت به آن موقوف است، زیرا که معرفت و طاعت، به بقاء بدن و حیات منوط، و بقاء آنها به غذا و قوت مربوط است.
پس عاقل باید که بعد از آنکه از مداخل حلال، تحصیل آن را نمود، سعی در محافظت آن کند، به این نحو که بی مصرف آن را خرج نکند و به مصرفی که فایده اخروی یا دنیوی ندارد نرساند و به غیر مستحق ندهد و به ریا و مفاخرت بر باد ندهد و به خودنمائی و خودفروشی خرج نکند و از دزدان و اهل خیانت آن را محافظت کند.
و تا تواند ظلمه را بر آن مسلط نسازد و تمکین ایشان رد بردن مالش ندهد و غیر از اینها از مصارفی که شرعا رجحانی نداشته باشد و عوض آن از برای آن در دنیا و آخرت نیست بلکه مقتضای غیرت آن است که تا خود زنده است اموال خود را به مصرفی رساند که فایده ش به خودش عاید شود و از برای وارث نگذارد مگر آنکه او را فرزند خلفی باشد که از جمله اخیار بوده باشد، که وجود او نیز به منزله وجود خود اوست و در ثواب او شریک است.
و چگونه صاحب غیرت و حمیت خود را راضی می کند که مالی را که روز و شب در تحصیل آن تعب کشیده، و در جمع کردن آن، عمر خود را تلف کرده، و در عرصات محشر از عهده حساب آن باید برآید از برای شوهر زن خود بگذارد تا آن را بخورد و قوت گیرد و با زن او جماع کند و منتهای مطلب آن زن خبیثه این باشد که از آن مال، غذاهای مقوی ترتیب دهد که شوهرش در مجامعت کردن قوی تر گردد و حقیقت آن است که این مخنثی است که قلتبان و دیوث خود را به آن راضی نمی کند چه جای صاحب غیرت و حمیت.
و همچنین است گذاشتن مالی از برای سایر ورثه که حق آن میت بیچاره را نمی شناسند، و از او یاد نمی کنند مانند پسران بدگهر، و شوهران دختر، و برادران، و برادر زادگان، و عم و عمه و خال و خاله و غیر اینها و ایشان اگر چه مثل شوهر زن نیستند، اما هرگاه از اهل خیر و صلاح نباشند مال از برای ایشان گذاشتن به غیر از وزر و وبال و فحش و دشنام، دیگر ثمری ندارد، همچنان که در اهل این عصر مشاهده می کنیم.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت یازدهم - غلظت و درشتی در گفتار و کردار
و شکی نیست که این صفتی است خبیث، و باعث نفرت مردمان از آدمی می گردد، و منجر به اختلال امر زندگانی می شود.
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بد خوی باشد نگونسار بخت
به نرمی ز دشمن توان کند پوست
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
و از این جهت آفریدگار عالم در مقام مهربانی و ارشاد به پیغمبر خود صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک» یعنی «اگر بدخوی سخت دل باشی مردم از دور و کنار تو متفرق می گردند» و از بعضی اخبار مستفاد می شود که غلظت و درشتخوئی باعث سلب ایمان و دخول جند شیطان می گردد.
پس بر هر عاقلی واجب است که نهایت احتراز را از آن بکند، و هر کاری که می خواهد بکند یا هر سخنی که می خواهد بگوید اول در آن فکر کند و خود را محافظت نماید که غلظت و بدخوئی از او صادر نشود و فضلیت رفق را به یاد آورد و خود را بر آن بدارد تا ملکه او گردد.
و ضد این صفت خبیثه نرمی و همواری، و رفق در اعمال و اقوال است، و آن از صفات مومنان، و اخلاق نیکان است از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «اگر رفق، چیزی می بود که دیده می شد می دیدی که هیچ مخلوقی از آن نیکوتر نیست» و فرمودند که «رفق و نرمی را به هیچ جا نگذاردند مگر آنکه زینت داد و از هیچ جا برنداشتند مگر اینکه آن را معیوب کرد» و نیز فرمودند که «خدا مهربان و صاحب رفق است و دوست دارد کسی را که چنین باشد و آنچه با رفق، به آدمی می دهند با عنف و درشتی نمی دهند» و باز از آن بزرگوار مروی است که «رفق و مهربانی مبارک و میمون، و درشتی شوم است» و در روایتی دیگر است که «هر که رفق داشته باشد به هر چه اراده داشته باشد می رسد» و نیز از آن حضرت مروی است که «خدا هر خانواده ای را که دوست بدارد، رفق و همواری به ایشان عطا می فرماید» و نیز از آن جناب مروی است که «هر که را رفق و نرمی دادند خیر دنیا و آخرت را به او دادند و هر که را از رفق محروم ساختند او را از خیر دنیا و آخرت محروم کردند» و فرمودند که «آیا می دانید که کیست که آتش جهنم بر او حرام است؟ هر نرم آسان به دلها نزدیک» امام کاظم علیه السلام فرمودند که «نصف عیش و زندگانی آدمی رفق و نرمی است» و به تجربه رسیده و مکرر ملاحظه شده اموری که با رفق و مدارا ساخته می شود هرگز با خشونت و درشتی به انجام نمی رسد و هر پادشاهی که به لشکر و رعیت خود مهربان و نرم و هموار است امر مملکت او منتظم، و سلطنت او دوام می نماید و هر کدام درشتخوی و غلیظ القلب هستند امرش مختل می گردد و مردم از دور او پراکنده می شوند، و به اندک وقتی ملک و دولتش بر باد می رود و همچنین سایر طبقات مردم از علما و امرا و صاحبان مناصب و ارباب معاملات و صنایع آری:
به لطف خلق توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طرق رهایی از مفاسد مال
هر که خواهد از مفاسد مال رهائی یابد باید چند چیز را مراعات نماید:
اول اینکه غرض از مال داشتن، و فایده آن، و سبب آفریدن آن، و علت احتیاج به آن را برخورد تا در طلب زیادتر از قدر حاجت برنیاید دوم اینکه جهت «مداخل آن را ملاحظه نماید و از حرام، بلکه از مشتبه اجتناب نماید و همچنین از مداخلی که مکروه هستند، یا باعت نقص مروت و زوال حریت نفس اند احتراز نماید، چون هدیه ای که بوی رشوه دهد، یا سوال از خلق که موجب ذلت و خواری است سوم اینکه راه خرج را مراعات کند، و در آن اقتصاد، یعنی میانه روی نماید نه اسراف کند، و نه تنگ گیری حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «محتاج نشد هر که در خرج میانه روی کرد»
و از برای اقتصاد در خوراک و پوشاک و سکنی، سه درجه است: ادنی و وسط و اعلی و ظاهر آن است که میل به طرف ادنی بهتر و اولی باشد، تا در روز قیامت از جمله سبکباران بوده باشد.
چهارم اینکه آن را به مصارف حقه خرج کند و در باطل صرف نکند، که گناه خرج نمودن به باطل با کسب کردن از حرام یکسان است.
پنجم اینکه نیت خود را در کسب و خرج و اقتصاد، و جمیع وجوه، خالص کند.
پس آنچه را تحصیل می کند، به جهت استعانت بر امر آخرت تحصیل کند و از آنچه اجتناب می کند، به جهت خدا اجتناب نماید و هر گاه چنین رفتار نماید، مال داشتن ضرری به او نمی رساند.
از این جهت حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «هرگاه مردی جمیع آنچه در روی زمین است جمع کند و در آن نیت قرب داشته باشد او از جمله زاهدان است اگر همه را دست بردارد و از برای خدا نباشد زاهد نیست» پس لایق مومن، آن است که هر کاری می کند از برای خدا کند تا آن کار از برای او عبادت باشد پس هر که از مال به قدر حاجت خود و عیال ضبط، و فاضل آن را صرف برادران مومن کند، آن کسی است که تریاق مال را گرفته و زهر آن را ریخته است و بسیار مال، ضرر به او نمی رساند، ولیکن این، کار هر کسی نیست و از برای همه کس میسر نه بلکه این شأن آن کسی است که او را دیده بینا، و دل دانا، و قوت دین، و کمال یقین بوده باشد و این چنین کسی هرگاه همه مال عالم از برای او جمع شود او را از خدا مشغول نمی سازد، و به هلاکت نمی رساند.
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرق گشتند و نگشتند به آب آلوده
اما عامی که خواهد در مالداری، خود را شبیه به این اشخاص نماید مانند این است که افسونگری صاحب وقوف، ماری را بگیرد که تریاق آن را بکشد و طفلی آن را ببیند و شکل مار و خط و خال آن و نعومت و نرمی آن در نظر او جلوه کند، اقتدا به آن افسونگر نموده، ماری را بگیرد، و دفعه آن مار، او را بکشد.
بلی: فرق میان کسی که او را مار کشته باشد، و کسی که مال او را کشته باشد این است که کشته مار، در همان حال می فهمد اما کشته مال، بسا باشد که نداند که کشته شده است و وقتی برمی خورد که دیگر سودی ندارد.
آری: اگر کور می تواند که مانند بینا در کنار دریا و قله های کوه و بیشه ها و جنگلها راه رود، عامی و جاهل نیز می تواند مانند عالم دیندار کامل، مال بسیار داشته باشد و از مفاسد آن نجات یابد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تکلم به سخنان بیهوده
صفت نهم: تکلم به «مالا یعنی» و فضول یعنی سخنان بی فایده گفتن، و تکلم کردن به چیزی که نه در کار دنیا آید و نه در کار آخرت و اگر چه این حرام نباشد ولی بسیار مذمو است، زیرا که باعث تضییع اوقات می شود و آدمی را از ذکر خدا و فکر در صنایع او باز می دارد و بسا باشد که از یک «لا اله الا الله» یا «سبحان الله» گفتن قصری از برای آدمی بنا می کنند یا از فکری، دری از درهای الهیه بر خانه دل گشوده می شود پس چه زیانکاری از این بالاتر که آدمی تواند گنجی را تحصیل کند، آن را گذاشته و عوض آن کلوخی بردارد، که از آن هیچ منتفع نتوان شد.
پس هر که ذکر خدا و فکر در عجایب قدرت او را ترک کند و مشغول نقل بی فایده شود، گو گناه نکرده باشد و لیکن سود بسیاری از دست او دررفته است.
آری: سرمایه بنده، اوقات اوست و چون آن را به مصرف بی فایده برساند، و از آن، چیزی به جهت روز درماندگی ذخیره نکند، سرمایه خود را ضایع کرده است.
کاشکی قیمت انفاس بدانستندی
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
علاوه بر این، غالب آن است که چون در سخنان بی فایده گشوده شد، کلام می کشد به حکایت معاصی و دروغ و غیبت و امثال اینها و از این جهت مذمت بسیار در خصوص آن وارد شده است.
مروی است که «در جنگ احد، پسری از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شهید شد که از گرسنگی سنگ بر شکم خود بسته بود مادر او بر بالین وی نشسته و خاک از رخسار او پاک می کرد و می گفت: گوارا باد بر تو بهشت ای فرزند من پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چه می دانی که بهشت بر او گوارا خواهد بود، شاید که سخنان بی فایده می گفته» بعضی از صحابه می گفت که «گاه است مردی با من سخن می گوید که رغبت من به جواب او بیشتر است از رغبت تشنه به آب سرد، و لیکن آن را ترک می کنم از خوف اینکه مبادا سخنان فضول بگویم» و مخفی نماند که هرزه گوئی و سخنان بی فایده، اقسام بی نهایت دارد و ضابطه آن، این است که تکلم کنی به سخنی که اگر آن را نگوئی و سکوت کنی گناهی بر تو نباشد و ضرر دنیوی هم به تو نرسد و امر تو معطل و معوق نماند هر چه از این قبیل باشد لغو و مالایعنی است مثل اینکه نقل کنی با همنشیان خود احوال سفرهای خود را و آنچه در سفر دیده ای از کوهها و آب ها و رودخانه ها و واقعه هائی که به تو رو داده، و چیزهائی که به نظر تو رسیده، و میوه های ولایات و هواهای آنها و احوال مردمان آنجا و امثال اینها و همه اینها اموری هستند که ترک آنها نه ضرر دینی دارد و نه دنیوی و اصلا فایده ای از برای هیچ کس در ذکر آنها نیست.
پس اگر نهایت سعی خود را هم بکنی که کم و زیادی در نقل نکنی، و خودستائی و تفاخری منظور تو نباشد، و متضمن غیبت کسی، یا مذمت مخلوقی را مخلوقات خدا نباشد وقت خود را ضایع و تلف کرده خواهی بود بلکه دل خود را افسرده و تاریک نموده خواهی بود، زیرا که تکلم به «مالا یعنی»، موجب کدورت دل آدمی می شود.
پس هان ای برادر! وقت تهیه سفر عقبی از تنگ تر، و کاروان عمر را از آن شتاب بیشتر است که ما مسافران را فرصت بار بستن باشد، چه جای فارغ نشستن و به کار بی فایده پرداختن آدمی بیچاره را چون سفر آخرت، راه هولناکی در پیش، و مانند اجل، راننده ای در عقب، و مثل تکلیف باری بر دوش، و چون شیطان راهزنی در کمین، دیگر به چه دست و دل فارغ می نشیند و از گذشته و آینده خود سخن می گوید؟ و به کدام دلخوشی با هم نشینان صحبت می دارد؟
و بدان که همچنان که سخنان بی فایده گفتن بد، و موجب خسران ابد است، همچنین سوال کردن از چیزی که از برای تو بی فایده است مذموم، بلکه مذمت آن بیشتر، و مفسده آن شدیدتر است، زیرا که وقت خود را به سوال ضایع کرده، و رفیق خود را نیز ملجأ نموده که به جواب تو وقت خود را ضایع سازد و این در وقتی است که آن چیزی که سوال از آن کرده، هیچ آفاتی نداشته باشد ولی اگر در جواب آن، آفتی باشد، همچنان که در بیشتر سئوالهای بی فایده، آثم و گناهکار نیز خواهد بود مثل اینکه از کسی می پرسی که آیا روزه ای یا نه؟ اگر بگوید: بلی، گاه باشد که به ریا افتد و اگر ریا نکند لااقل ثواب عمل او کم می شود، زیرا که ثواب عبادت پنهانی بسیار از آشکار بیشتر است و اگر بگوید نه دروغ گفته خواهد بود و اگر سکوت کند به تو اهانت رسیده خواهد بود.
و از این قبیل است سوال از چیزهائی که آدمی از اظهار آن خجالت می کشد و شرم می کند یا از چیزهائی که گاه است از اظهار آن مانعی باشد، مثل اینکه کسی با دیگری آهسته سخنی گوید می پرسی که چه می گفت؟ و در چه سخنی بودید؟ و مثل اینکه کسی را ببینی که می آید، یا می رود و بگوئی از کجا می آئی و به کجا می روی؟ گاه باشد که نخواهد اظهار کند و از این قبیل است پرسیدن از کسی که چرا تو ضعف داری؟ یا لاغر شده ای؟ چه مرضی داری؟ و بدتر از همه آنکه در نزد مریضی، شدت مرض او را بیان کند، و بد حالی او را اظهار نماید، که همه اینها علاوه بر اینکه لغو و سخن بی فایده است باعث ایذاء و گناه می شود و سخن بی فایده تنها نیست، زیرا که سخن بی فایده تنها آن است که در آن ایذائی یا شکستن خاطر یا شرم از جوابی نباشد.
همچنان که مروی است که «لقمان به نزد داود علیه السلام آمد در وقتی که او زره می ساخت و پیش از آن، لقمان زره را ندیده بود، تعجب کرد که فایده آن چه چیز است، خواست بپرسد، دانائی و حکمت، او را مانع شد و خودداری نمود چون داود علیه السلام فارغ شد، برخواست و زره را پوشید و گفت: زره خوب چیزی است از برای وقت حرب لقمان گفت: خاموشی، خوب چیزی است و کم است کسی که آن را بجا آورد» و مخفی نماند که سبب امثال این سخنان بی فایده، یا حرص بر شناختن چیزهای بی فایده است یا خوش مشربی کردن، تا مردم به صحبت او میل کنند یا گذرانیدن وقت و به سر رسانیدن روز و شب و همه اینها از پستی قوه شهویه، و زبونی آن، و متابعت هواهای نفسانی است و علاج آن، بعد از متذکر شدن مذمت آن، و مدح ضد آن، که خاموشی است، و یادآوردن اینکه مرگ در پیش روی آدمی است و هر کلمه ای که از دهن آدمی بیرون آید محاسبه آن خواهد شد و اینکه سرمایه کسب سعادات، وقت و انفاس است و اینکه زبان، دامی است که به آن می توان حورالعین را به دام آورد، آن است که از مردم، مهما امکن گوشه گیری اختیار کند و خود را بر سکوت و خاموشی، حتی از چیزهائی که فایده کمی دارد بدارد، تا زبان او عادت کند به ترک سخنان بی فایده و هر سخنی که می خواهد بگوید ابتدا در آن فکر کند و ببیند اگر فایده دینی یا دنیائی دارد بگوید و الا خاموش باشد و بعضی در دهان خود سنگی می گذارده که متذکر باشد و سخن بی فایده و فضول نگوید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فواید دنیوی عدالت
و اما فواید دنیویه عدالت از آن بیشتر که به دستیاری خامه، شرح آن توان داد و در دفتر و نامه بیان آن را توان نمود و چند فایده آن قلمزد خامه دو زبان می گردد.
اول آنکه به عقل و نقل و تجربه و عیان ظاهر و روشن است که این شیوه پسندیده مایه تحصیل دوستی نزدیک و دور، و باعث رسوخ محبت پادشاه و فرمانفر ما در دلهای سپاهی و رعیت است.
شهر و سپه را چو شوی نیکخواه
نیک تو خواهد همه شهر و سپاه
دوم آنکه به این صفت خجسته نام نیک پادشاه در اطراف و اکناف عالم مشهور، و تا صفحه قیامت به بلند نامی مذکور می گردد و هر لحظه دعای خیری عاید روح بزرگوارش می شود نمی بینی که زیاده از هزار سال است که انوشیروان عادل در بستر خاک خفته و زبان اهل عالم به نام نامیش مزین، و طناب عمر چندین هزار سلطان به تیغ اجل گسسته، هنوز آوازه زنجیر عدلش در گنبد گردون پیچیده است.
سوم آنکه شیوه عدالت و دادخواهی، باعث دوام و خلود سلطنت می گردد، چون دولت سرای پادشاهان را پاسبانی از این هشیارتر، و کاخ رفیع البنیان سلاطین را نگاهبانی از این بیدارتر نیست.
عدل باشد پاسبان نامها
نی به شب چوبک زنان بر بامها
جناب مستطاب امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: «از ملوک و فرماندهان، هر کس که به عدل و داد عمل کند خدای دولت او را در حصار امن خود نگاهدارد و هر که جور و ستم نماید به زودی او را هلاک گرداند» و نیز کلمات آن حضرت است: «حسن السیاسه یستدیم الریاسه» یعنی «نگاهداری رعیت بر وجه نیکو کردن، باعث دوام ریاست، و بقای آن می گردد».
چو سلطان به فرمان داور بود
خدایش نگهبان و یاور بود
گزند کسانش نیاید پسند
که ترسد که در ملکش آید گزند
چهارم آنکه شیمه کریمه دادگری و صفت خجسته رعیت پروری سبب خوشی احوال روزگار، و باعث آبادی هر کشور و دیار است.
به قومی که نیکی پسندد خدای
دهد خسرو عادل نیکرای
چو خواهد که ویران کند عالمی
نهد ملک در پنجه ظالمی
حتی اینکه حسن نیت پادشاه را نیز در این معنی تأثیری عظیم، و دخلی تمام است.
چنان که کلام صدق نظام امیر المومنان علیه السلام بدان تصریح فرموده که «اذا تغیرت نیه السلطان تغیر الزمان» یعنی «چون نیت پادشاه، از نیکی منحرف گردد، احوال زمانه فاسد، و اوضاع روزگار تباه می گردد».
چو نیت نیک باشد پادشه را
گهر خیزد به جای گل گیه را
فراخیها و تنگیهای اطراف
ز عدل پادشاه خود زنند لاف
پنجم آنکه پادشاه کشوری که به عدالت مشهور گردد بسا باشد که پادشاهان سایر اقالیم را عرق حمیت به حرکت آمده ایشان نیز طریقه دادگستری و رعیت پروری پیشنهاد خود ساخته و او نیز در ثواب همه اینها شریک خواهد بود و باشد که سپاهی و رعایای سایر ممالک، به واسطه عدالت این پادشاه، بلاد خود را به کارکنان او سپارند، و به واسطه عدالت، مملکت وسیع گردد ششم آنکه پادشاهی که به عدالت موصوف، و به دادخواهی معروف گردید، او را در اطراف و اقطار عالم، شأن و شوکتی دیگر، و در نظرها عظم و وقعی بیشتر است.
حرمت او در دلها متمکن، و حشمت و بزرگی او در خاطرها رسوخ می کند و به این جهت، شاه ولایت پناه فرمودند: «تاج الملک عدله» یعنی «تاج پادشاه، که به آن سرافراز، و از عالمیان ممتاز است، عدالت اوست» و هم از آن جناب مروی است که «زین الملک العدل» یعنی «زینت پادشاهی عدالت است».
آری: شهریاران ذوالاقتدار، چه جامه در بر خواهند کرد که فاخرتر از جامه نیکنامی باشد؟ و کدام کمر بر میان خواهند بست که قیمتی تر از کمر سعی و اهتمام در تمشیت مهام کافه انام بود؟ پرتو کدام تاج و هاج به لمعان نور افسر عدل می تواند بود؟ و کدام سریر بلند با کاخ دلهای معمور فقیران برابری تواند کرد؟ کمیتی خوش خرام تر از خوش رفتاری با خلق خدا نتوان رسید و گوشی بلند آوازتر از بلند آوازگی فریادرسی دادخواهان نتوان شنید از مال دنیا چه به دست آید که بهتر از دلهای دردمندان باشد؟ و از اسباب بزرگی، چه جمع خواهد شد که عزیزتر از خاطر مستمندان بود؟ موکب شاهنشاهان را دور باشی چون راندن ظالمان از ساحت قرب خود نیست و درگاه خسروان را یساول و چوبداری چون راه ندادن جور پیشگان به حضرت خود، نی.
هفتم آنکه عدالت و رعیت پروری، باعث تحصیل دعای دوام دولت، و خلود سلطنت می گردد و همه رعایا و کافه برایا شب و روز به دعای او اشتغال می دارند و به این جهت از عمر و دولت برخوردار می گردد.
آری: آنچه از دعای رنگ زردان آید از شمشیر مردان نیاید و کاری که از آه فقیران برآید از نیزه دلیران نیاید.
دعای ضعیفان امیدوار
ز بازوی مردی به آید به کار
هر آن که استعانت به درویش برد
اگر بر فریدون زد از پیش برد
هشتم آنکه چون پادشاه، طریقه عدالت را پیشنهاد خود گردانید همه اصناف عالم فراغ بال به مکاسب و مقاصد خود اشتغال نمایند و بازار علم و عمل را رونقی تازه، و گلستان شریعت را طراوتی بی اندازه حاصل گردد و به این جهت صاحب شریعت، حفظ و حراست او را نماید همچنان که مکرر مشاهده می شود که هر فرمانروائی که سعی در حفظ ناموس شریعت نماید، و آثار دین و ملت را رواج دهد، دولت او دوام نماید بلکه روزگار دراز دولت در دودمان او بماند و اولاد و اعقاب او میوه درخت عدالت او را بچینند.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت نوزدهم - حب جاه، شهرت، و ریاست
و حقیقت «جاه»، تسخیر قلوب مردم و مالک شدن دلهای ایشان است همچنان که مالداری، تسخیر اعیان و درهم و دینار و ضیاع و عقار و غلام و کنیز و امثال آنها است و در وقتی که دلها مسخر کسی می گردند که اعتقاد صفت کمالی در حق آن کس نماید، خواه آن صفت کمال واقعی باشد چون علم و عبادت و تقوی و زهد و شجاعت و سخاوت و امثال اینها یا اینکه به اعتقاد مردم و خیال ایشان آن را کمال تصور نموده باشند چون: سلطنت و ولایت و منصب و ریاست پو غنا و مال و حسن و جمال و امثال اینها.
پس هر شخصی که مردم او را متصف به صفتی دانند که به گمان ایشان از صفت کمال باشد به قدر آنچه آن صفت در دل ایشان قدر و عظمت داشته باشد دلهای ایشان مسخر او می شود و به آن قدر اطاعت و متابعت او می کنند، زیرا مردم پیوسته تابع گمان و اعتقاد خود هستند، پس به این سبب، چنانچه صاحب مال، مالک غلام و کنیز می شود، صاحب جاه نیز مالک مردم آزاد می شود، چون با تسخیر دلهای ایشان، همه به منزله بندگان، مطیع فرمان آدمی می باشند بلکه اطاعت آزادگان تمام تر و بهتر است، زیرا که اطاعت بندگان به قهر و غلبه، و اطاعت آزادگان به تسلیم و رضا است و از این جهت است که محبت جاه، بالاتر و بیشتر است از محبت مال علاوه بر این، از برای جاه، فوایدی دیگر هست که از برای مال نیست چون به سبب جاه، شخصی عظیم گردد، و آوازه کمالات او منتشر شود، و مدح و ثنای او بر زبانها افتد، غالبا قدر مال در نظر او حقیر می گردد و مال را فدای جاه می کند، مگر مردی که بسیار لئیم الطبع و خسیس النفس باشد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - حکمتهای نهفته در دانه گندم
عمده آنچه چیزی خوردن بر آن موقوف است غذاهای خوردنی است و در خلق آنها عجایب بسیار، و اسباب بی شمار است، که از حیز شرح بیرون و اطعمه ای که خداوند رءوف آفریده عدد آنها از حد و حصر افزون است و ما همه را می گذاریم و دست به یک دانه گندم می زنیم و اندکی از اسباب و حکمتهای آن را بیان می کنیم.
پس بدان که حکیم علی الإطلاق، در دانه گندم قوه ای آفرید که مانند انسان غذای خود را که آب باشد به خود می کشد پس نمو آن موقوف است بر اینکه در زمینی باشد که در آن باشد و باید زمین سستی باشد که هوا در خلل و فرج آن داخل شود پس اگر تخم آن را در زمین سخت بریزند سبز نمی شود و چون نمو آن به هوا موقوف بود و هوا به خودی خود به سوی آن حرکت نمی نمود و در آن نفوذ نمی کرد لهذا باد را آفرید تا هوا را حرکت داده خواهی نخواهی آن را در گیاهها نفوذ دهد و چون محض همین در نمو آن کافی نبود، زیرا سرمای مفرط مانع از نمو کامل آن بود لهذا بهار و تابستان را خلق کرد تا به حرارت این دو فصل، زرع و ثمر نمو نماید.
پس این چهار سبب است که نمو دانه گندم به آنها احتیاج است و چون سیر آبی زمین زراعت از آب دریاها و رودخانه ها و چشمه ها، به کشیده شدن آن از نهرها و جویها موقوف بود، اسباب همه را آفرید و ما یحتاج همه را خلق کرد و چون بسیاری از زمینها بلند بود که آب چشمه و کاریز به آن نمی نشست، ابرهای آب کش را به وجود آورد و بادهای راننده را بر آنها گماشت تا آنها را به اطراف عالم بدوانند و در اوقات خاصه به قدر حاجت آب های خود را به زمینها افشانند و بر روی زمین کوههای بسیار قرار داد تا چشمه های آن را محافظت کنند که به تدریج به قدر ضرورت بیرون آیند، که اگر نه چنین بودی همه آب ها به یک دفعه بر روی زمین جاری شدی، و عالم را ویران و خراب ساختی.
و نعمتهای الهی و حکمتهای غیر متناهی، که در خلقت ابر و باد و باران و دریا و کوه هست از حد بیان خارج است.
و چون آب و زمین هر دو به حسب مزاج، سرد بودند و ضروری بود در نمو زراعت از حرارتی، پس خداوند حکیم خورشید را آفرید و آن را با وجود دوری از زمین، سبب حرارت گردانید تا به حرارت آن زراعات به سر حد کمال خود رسند و در ماه، خاصیت ترطیب قرار داد تا به رطوبت آن، میوه ها از سختی و صلابتی که در ابتدا دارند نرم شوند و اینها پست ترین حکمتهای خورشید و ماه است و از برای ایشان فواید و مصالح بی نهایت است، که شرح آن متصور نیست بلکه هر ستاره ای که در آسمان است از برای فواید بی پایان خلق شده که تعداد آنها در قوه بشر نیست.
و از آنچه گفتیم به ظهور پیوست که نمو زراعات و نباتات تمام نمی شود مگر به آب و هوا و ماه و خورشید و وجود تأثیر اینها موقوف بر وجود آسمان ها و حرکات آنها و حرکات افلاک موقوف است به ملائکه که آنها را برگردانند و همچنین اسباب به هم پیوسته است تا منتهی به مسبب الاسباب گردد.
خور و ماه و پروین، برای تواند
قنادیل سقف سرای تواند
و شکی نیست که همه آنچه از زمین می روید و از حیوانات حاصل می شود خوردن آن ممکن نیست مگر به تصرفی در آن، از جدا کردن لب آن از قشر و پختن و پاک کردن و ترکیب نمودن و غیر اینها و اصلاح هر یک از أطعمه موقوف است بر افعال و اعمال خاصی بی شمار و چون بیان آن در هر غذایی به جایی منتهی نمی شود لهذا دست به یک گرده نانی می زنی، زیرا بیان جمیع آنچه یک گروه نان به آن موقوف است ممکن نیست.
پس می گوییم: اول چیزی که این نان به آن موقوف است زمین است بعد از آن افکندن تخم در آن بعد از آن، گاوی که آن را شیار کند، و آلات شیار سپس پاک کردن زمین از خس و خار، و آن را آب دادن در اوقات خاصه تا دانه آن بسته گردد.
آنگاه محتاج است به درویدن و دسته کردن و پاک کردن و صاف نمودن و چون این امور به انجام رسید ضروری است آرد کردن آن و خمیر نمودن و پختن.
و نظر کن در شماره این افعال و متذکر شو سایر اعمالی را که مذکور نشده است و به خاطر آور عدد اشخاصی که متوجه این امور می گردند و آلاتی که در تمام این امور ضروری است از چوب و آهن و سنگ وغیر اینها.
و تأمل کن در افعال و اعمال اهل صنعت در ساختن آلات زراعت و درو کردن و گندم پاک کردن و آسیا ساختن و خمیر کردن و نان پختن و احتیاج هر کدام به آلات بی حد است.
و بعد از اینها دیده بصیرت بگشا و ببین که خداوند عالم چگونه الفت میان اهل همه این صنعتها افکنده و انس و محبت میان ایشان تا در یک جا جمع شوند و شهرها و ده ها برپا کنند و خانه های خود را در جوار یکدیگر ترتیب دهند و بازارها و کاروانسراها بنا نهند، تا از یکدیگر منتفع شوند.
و اگر چون وحوش، طبع ایشان از یکدیگر منتفر، و آرای ایشان متفرق بودی، سلسله جمعیت ایشان انجام نپذیرفتی و امر معیشت ایشان منتظم نگردیدی و چون در جبلت ایشان عداوت و کینه و حسد و طمع و انحراف از طریق حق حاصل است و به این جهت بسا بودی که به واسطه اغراض و هواهای خود در مقام ایذای یکدیگر برمی آمدند و به تدریج منجر به دوری و منافرت، که باعث خرابی بلاد است می شد.
پس خداوندگار، پیغمبران صاحب شوکت را با کتاب و شریعت به میان ایشان فرستاد تا رفع نزاع از میان ایشان نماید.
و اوصیا را جانشین پیغمبر گردانید تا نشر شرایع ایشان را کند و علما را ورثه ایشان ساخت تا در مدتهای طولانی شریعت ایشان را محافظت نماید و پادشاهان ذوالاقتدار را برانگیزانید تا قهر و جبرا مردم را بر شریعت آنها بدارند و هر که اراده تخلف نماید او را سیاست کنند و هیبت و خوف پادشاهان را در دل مردم افکند تا سر از اطاعت ایشان نپیچند.
پس آبادانی شهرها و ولایتها به صلاح رعایا و زراع و اهل حرفت و صناعت و تجارت موقوف، و اصلاح ایشان به سلاطین است و اصلاح سلاطین به علما و اصلاح علما به انبیا و اصلاح انبیا به ملائکه و اصلاح ملائکه بالاتر و همچنین تا منتهی گردد به حضرت ربوبیت، که سرچشه هر انتظام و مشرق هر حسن و جمال است.
و از آنچه گفتیم معلوم شد که هر که تفتیش نماید می داند که امر یک گرده نان اصلاح نمی پذیرد مگر به واسطه عمل چندین هزار هزار ملائکه و اهل صنعت از آدمیان و چون جمیع اطعمه در هر مکانی به وجود نمی آمد و جمیع آلات ضروریه از برای اصلاح طعامی در یک شهر یافت نمی شد، زیرا از برای وجود هر یک شرایطی بود که ممکن نبود در همه اماکن میسر گردد و بندگان در روی بسیط زمین متفرق و منتشر بودند و از هر طایفه بسیاری از آنچه به آن محتاجند دور بود، بلکه بیابانها و دریاها و کوههای عظیمه فاصله بود لهذا خداوند حکیم حرص مال و شوق سود را بر ارباب تجارت مسلط ساخت و ایشان را مسخر گردانید تا متحمل زحمتها و محنتها گردند و سفرهای دور و دراز کنند و سرما و گرما را بر خود قرار دهند و بیابانها و دریاها را قطع نمایند، و ما یحتاج مردمان را از مشرق تا به مغرب و از مغرب تا به مشرق نقل کنند و چون پیاده رفتن در قوه ایشان نبود و بار بر دوش کشیدن ایشان را میسر نه، پس حیوانات بارکش را آفرید و ایشان را مسخر انسان گردانید تا متحمل بارهای گران ایشان شده و تن به زیر احمال و اثقال ایشان داده و بر گرسنگی و تشنگی صبر نموده و بارهای ایشان را به مقصد می رسانند و کیفیت ساختن کشتیها را به ایشان تعلیم نمود و باد موافق را امر فرمود تا آنها را سلامت از دریاهای هولناک به ساحل رسانند.
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۵ - در مدح سلطان البحر و البر سلغرشاه دام ملکه
چو بختم یار و دولت همنشین شد
سعادت با من از هر در قرین شد
ز بعد منبع الاطوار جان بخش
به میدان سخن راندم دگر رخش
به نظم دلکش و الفاظ رنگین
بگفتم قصه فرهاد و شیرین
چو شد کارم چو زر کردم نگاهش
بر آن سکه زدم از نام شاهش
جهان عدل سلغرشاه دوران
که دوران فلک بادش به فرمان
شه با معدلت سلطان با داد
که تا باشد فلک دوران او باد
سلیمان دوم در کامرانی
به ملک عدل، نوشروان ثانی
به شاهی مفخر شاهان عالم
مسلسل شاهیش تاصلب آدم
شهی کز چتر عالی پایه او
بود خورشید اندر سایه او
جرون امروز از عدلش چنانست
که در خوبی نمودار جنانست
شها آنی تو کز فر همایون
غلام حشمتت آمد فریدون
تو را زیبد به عالم حشمت و فر
که در حکم تو هم بحرست و هم بر
همیشه بخت بر کام تو بادا
بود تا دهر ایام تو بادا
به فرمان تو باد این چرخ و ارکان
که نامد چون تو در ایام و دوران
به مهرت باد در گردش مه و هور
همیشه دوست شاد و دشمنت کور
همه سال و مهت بادا خجسته
مبادا خاطرت هرگز شکسته
درین عالم زمستان و بهاران
بمانی یادگار تاجداران
تو آن شاهی که از فر الهی
بود در حکمت از مه تا به ماهی
به دولت هر نفس می گویدت بخت
که یارب برخوری از تاج و از تخت
شدت تخت جرون زان جای بخشش
که کان جودی و دریای بخشش
ندارد یاد دوران چون تو شاهی
جهان فرماندهی عالم پناهی
جهان پیر را بختت جوان کرد
تو را شاهنشه آخر زمان کرد
فریدون گر شد از دوران و جمشید
تو باقی مان و دولتهای جاوید
اگر تخت سلیمان رفت بر باد
وگرگنج فریدونی برافتاد
نخواهد بود عالم را از آن رنج
که تو هم صاحب تختی و هم گنج
نشان حشمت و گنج تو بذلست
دلیل دولت و عمر تو عدلست
بحمدالله که در دورتوای شاه
که بادی تا ابد در ظل الله
نباشد باد را بر پشه زوری
ندارد هیچ کس آزار موری
به دوران تو ای شاه گزیده
که شد ملک جرون زو آرمیده
بنتواند کس از حد پاکشیدن
نیارد گرگ سوی میش دیدن
چنین کز دولت و اقبال فیروز
بود هر روزت ای شه بهتر از روز
امیدم هست کز تایید معبود
سعادت در ترقی خواهدت بود
سزدگر خوانمت سلطان آفاق
که چون ابروی خود در عالمی طاق
بجز در آینه کامد فقیرت
نمی بینم دگر جایی نظیرت
تو آن شاهی که از دریای عمان
برای دسته تیغت به فرمان
نهنگ شیر دل چندان که خواهی
به دندان آورد دندان ماهی
الهی تا فلک را هست دوران
زمین را هم بود افتادگی شان
سر خصمت بود افتاده در پا
مظفر باد شمشیرت بر اعدا
بحمدالله که از فر همایت
خداوندیست هر یک ناخدایت
چنان بخت تو بر دولت سوارست
که هر یک حاجت صد شهریارست
ز بهر مهر بر روی زمینت
فلک شد حلقه انگشترینت
زحل کو هندوی راه تو آمد
ز چاووشان در گاه تو آمد
تو آن شاهی که در ایوان جاهت
بود برجیس صدر بارگاهت
ز ترس قهر تو بهرام خونریز
نیارد دید در دوران به کس تیز
به دربانیت هم خورشید انور
غلامی رومی است استاده بر در
بود یک مطرب از بزم تو ناهید
که بختت یار و دولت باد جاوید
عطاردگر چو دولت چاکر توست
دبیری از دبیران در توست
مه از بدر و هلالی در دیارت
گهی پیکست و گه آیینه دارت
نگویم همتت دریا و کانست
که تو بیشی و همت بیش از آنست
تو بحرجودی و بر خوان جودت
جهانی سر به سر مهمان جودت
به بخشش خرمنت را خوشه چینست
اگر خاقان اگر فغفور چینست
نه تنها اند اهل چین غلامت
که هم چین اند هندستان تمامت
به درگاهت خداوندا کمینه
که سوی بحر آورد این سفینه
چنین دارد به درگاه تو امید
که از ظل ظلیلت تا به جاوید
زبیتم عالمی معمور گردد
چو نامت در جهان مشهور گردد
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۸ - حکایت کردن شاپور در پیش خسرو
چو بشنید این سخن از شاه، شاپور
بدان خدمت زمین بوسید از دور
که شاها تا فلک را زندگانی
بود، بادی به تختت کامرانی
فلک را سایه چتر تو جا باد
هزارت سال در شاهی بقا باد
مبادا دور هرگز تاجت از سر
همه کام و مردات باد در بر
پس از تحمید گفت ای دیده را نور
غلام کمترت یعنی که شاپور
بسی گردید گرد عالم گل
بپیمود این جهان منزل به منزل
عجایبهای عالم را بسی دید
عجبتر هیچ زین نه دید و نشنید
که این ره کامدم جایی رسیدم
که مثلش در همه عالم ندیدم
جهان آباد، جایی خوشتر از جان
زمینی خوبتر از باغ رضوان
به هر صحرای او صد گونه از ورد
هوایی معتدل نه گرم و نه سرد
همه صحرای او چون باغ و بستان
فلک نامش نهاده ارمنستان
به هر وادی ازو صد چشمه جاری
به هر چشمه عماری در عماری
در آنجا عمر، مانا جاودانست
تو گویی آبش آب زندگانست
زنی از تخمه جم دیرگاه است
که بر مرد و زن آنجا پادشاه است
به هر رزمی که او می آرد آهنگ
زن است اما که صد مرد است در جنگ
به شب بهرام از رزمش شده روز
ز بزمش نیز زهره عشرت آموز
کند در وصف او اندیشه ره گم
مهین بانوش می خوانند مردم
ز گنج و مال چیزی نیستش کم
برادرزاده ای دارد به عالم
پری پیکر تنی، خورشید رویی
سمنبر کافری، زنار مویی
دلارامی ز دل آرام برده
مسیحا پیش او صد بار مرده
از آن لبها که گفتن زان بود عیب
دهانش نکته ها می گوید از غیب
خضر، زودیده عمر جاودانی
خجل زو مانده آب زندگانی
بگویم وصف سر تا پاش یک چند
قدش سرو (و) رخش ماه و لبش قند
دو چشمش جادوان را خواب برده
لبش از آب حیوان آب برده
رخ و زلفش که آن مشک است و آن گل
دلیل اند آن دو، بر دور و تسلسل
دگر سرو سهی هر جا ستاده
به پیش قامتش از قدفتاده
ندیدم کس به زیباییش والله
فرشته نه پری نه حور نه ماه
هر آن نقشی کز آن گیسو کشیدم
نه در چین بلکه در ماچین ندیدم
شده از سحر او هاروت از ره
به چاه غبغبش افتاده در چه
کمان ابروان او ز مژگان
به مردم کرده هر سو، تیر باران
شکر از قند لعلش چاشنی گیر
دل خلقی ز گیسویش به زنجیر
ز تیر او دل اهل نظر خوش
دماغ عقل، از زلفش مشوش
بود شیرینش نام و در کلامش
دهان صدبار شیرین تر زنامش
برآورده لبش بیجاده بر هیچ
به زلفش جادوان افتاده در پیچ
زنخدانش که گوی از ماه بربود
نمی خوانم ترنجش زانکه به بود
برش خور گر چه خط بندگی برد
در آخر از رخش شرمندگی برد
خدنگ غمزه هایش بی ترحم
شده هر یک بلای جان مردم
چو قبله هر کس آورده برو رو
جهانی در تکاپویش زهر سو
ز شفتالوی آن لب خسته بسیار
ز پستان در زده در سینه ها نار
ز جادویی آن چشمان فتان
نهاده آهویان رو در بیابان
چه گویم شرح حسن بی نظیرش
مگر آرد خیال اندر ضمیرش
چه نقش است آن به عمر خویش ای کاش
توانستی کشیدش کلک نقاش
لبش برده گرو از ساغر مل
تنش همچون حریر آغنده از گل
چه گویم وصف او را نیست غایت
که چون زلفش دراز است این حکایت
مهین بانو به رویش می کشد جام
ندارد بی رخ او خواب و آرام
دگر در خدمتش هفتاد دختر
کمرها بسته پیشش جمله یکسر
ز چشم و لب چو می در جام ریزند
به مجلس شکر و بادام ریزند
همه صیاد، وز آن ناگزیرند
هزاران صید از یک غمزه گیرند
همه تنشان مگر از دل سرشتند
نیند از گل که حوران بهشتند
به رخ هر یک همی از ماه بهتر
به قد سروی سراسر ماه بر سر
دو گیسوشان سراسر پیچ در پیچ
دهانشان چون میانشان هیچ در هیچ
خراب غمزه هاشان باده نوشان
غلام لعل شان شکر فروشان
در آن جا و آنچنان مستان مستور
به چشم خویش دیدم جنت و حور
به کوه و دشت در بالا و پستی
خرامان تر ز کبکان، گاه مستی
به گاه صیدشان دل گشته بی خویش
هزار آهو شکار چشم شان بیش
ز گرد آن هیونان چو پولاد
عبیر و مشک، هر سو می برد باد؟
تو گویی گاه جولان کردن و تاخت
هزار آهو به صحرا نافه انداخت
همه با همدگر همواره یارند
همه تیرافکن و خنجر گذارند
چو آتش گاه حمله برفروزند
به ناوک دیده های مور دوزند
یقین زادراک ایشان هست در شک
تعالی الله چه گویم وصف یک یک
خرد داند که هنگام نظاره
بود شیرین مه و ایشان ستاره
مهین بانو که عمری می گدارد
به او دارد هر آن فخری که دارد
دگر دارد هیونی باد رفتار
که نتوان کرد نقشش را به دیوار
بود در سیر، گردون را تک آموز
مهی پیش افتد از دور شبان روز
بنفشه پرچم است و خیزران، دم
بود پولاد نعل و آهنین سم
رود هنگام سرعت راست بی شک
ز مشرق جانب مغرب به یک تک
ز بس کز شبروی چون مه بود تیز
زمانه نام او کرده ست شبدیز
ندیدم همچو شیرین دلربایی
نه چون شبدیز هم یک بادپایی
چو برخواند این سخن شاپور با شاه
برآمد از دل خون گشته اش آه
چنان شد زآتش سودای او گرم
کز آن گرمیش نعل اسب شد نرم
چو زلف دلبران افتاد در تاب
نه روز آرام بودش نی به شب خواب
به خود پیچید و غم در دل فرو خورد
ز دل آهی برآورد از سر درد
که از غربت ندیدم هیچ بدتر
دگر رنج و بلای عشق بر سر
تنی باید دلم را سخت چون کوه
که برتابد به غربت بار اندوه
پس آنگه کرد خلوت شاه و شاپور
به خلوت خواند و گفت ای دیده را نور
تویی چشم و دلم را روشنایی
که دیدم از تو رنگ آشنایی
ز پا منشین و بیرون رو هم امروز
بیار آبی که می سوزم ازین سوز
برو با سوی ارمن چاره ای کن
علاج چاره بیچاره ای کن
که من هم جانب ارمن روانم
بود دولت دهد از تو نشانم
چو بر دست تو این دولت برآید
به روی من سعادت در گشاید
اگر دیدیم هم را اندرین راه
وگر نه بشنو ای شاپور و آن ماه
سوی شهر مداین جاش کن جا
که آمد وعده ما و تو آنجا
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
در سیاست آن که شاگرد است طفل مکتبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
این وجیه المله ها هستند قاصر یا مقصر
برکنید از دوششان پاگون صاحب منصبی را
پای بنهادند گمراهانه در تیه ضلالت
پیروی کردند هر قومی که شیخان صبی را
خوب و بد را از عمل ای گوهری بشناس قیمت
کز نبی بشناختند آزادگان قدر نبی را
از فسون آنان که با ما دم زنند از نوع خواهی
رو به روی آفتاب آرند ماه نخشبی را
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
قمری چو من مدیح تو سرو چمن نگفت
گر گفت مدح سرو چمن همچو من نگفت
هر جا روی حکایت شیرین و خسرو است
یک تن سخن ز درد دل کوهکن نگفت
پروانه از شراره ای از دست رفت و لیک
با آن که شمع سوخت سراپا سخن نگفت
هر کس که دید لعل چو یاقوت دوست را
دیگر سخن ز رنگ عقیق یمن نگفت
خون مرا چو شیر خورد شکرین لبی
کز کودکی درست زبانش لبن نگفت
این دل که شد به حلقه ی زلفت شبی اسیر
تا روز جزا حکایت بند و شکن نگفت
یک عمر وصف حسن تو گر گفت فرخی
شد باز معترف که به وجه حسن نگفت