عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۵
دگر باره شد ابر در بوستان
گهر بار چون دست فخر زمان
ز نظاره ی یوسف نو بهار
زلیخای پیر جهان شد جوان
چنان گشت از سبزه خرم زمین
که هر دم زند طعنه بر آسمان
ز ترویج باد بهاران چمن
ز تأثیر ابر بهاری جهان
بود غیرت افزای باغ ارم
بود رشک فرمای باغ جنان
کشد ناله چون عاشق دلفگار
کند جلوه چون شاهد دلستان
به سرو سهی جان زار تذرو
به طرف چمن قد سرو روان
سزد گرزند طعنه بر مرغزار
سزد گر کند خنده در گلستان
به گیسوی سیمین بران یاسمن
به رخسار گلچهر گان ارغوان
چو من هر نفس قمری بی قرار
چو من هر زمان بلبل ناتوان
به مدح وحید زمان نکته سنج
به شأن فرید جهان مدح خوان
محیط سخا میرزا احمد آنک
ز جودش دراز بحر خواهد امان
جهان کرم صاحب کامکار
سپهر هنر سرور کامران
هنر پروری کش خرد رایض است
که آورده رخش هنر زیر ران
ثریا مکان فلک رتبتی
که در بزم بخشش چو سازد مکان
جواهر زانجم پی بذل او
به درگاهش آرد سپهر ارمغان
ببالند برجیس و ناهید از این
بنازند بهرام و کیوان از آن
که گشتند در محفلش متصل
که هستند بر درگهش جاودان
یکی نغمه سنج و یکی همنشین
یکی پرده دار و یکی پاسبان
به تحریر مدحش به صد قرن اگر
عطارد بکوشد به کلک و بنان
نویسد نه یک شمه از آن حدیث
نگارد نه یک جزو از آن داستان
به خجلت زرایش بود ماه و مهر
به غیرت به دستش بود بحر و کان
بود نکهت خلق او بر مشام
بود شعله ی قهر او در روان
دلاویز مانند باد بهار
شرربار مانند برق یمان
هم از لطف و بیمش بود روز و شب
رخ دوستان و تن دشمنان
فروزان بدانسان که از مهر لعل
گدازان بدانسان که از مه کتان
از او خصم را پایه ی اقتدار
از او دوست را رایت قدر و شان
زپستی به قعر زمین جایگاه
زرفعت به فرق ملک سایبان
قضا روز و شب بر جنابش مقیم
قدر سال و مه در رکابش روان
ز اندیشه ی ناوک قهر او
خمیده است پشت فلک چون کمان
زنخل وجودش ریاض کمال
چنان تازه کز سروو گل بوستان
بود نکته دانی که با دانشش
نداند کسی عقل را نکته دان
زالفاظ خوش همچو چشم سحاب
لب او به گاه سخن درفشان
فلک رفعتا ایکه روشن بود
زخاک درت دیده ی روشنان
دو روزی به ظاهر نهادم اگر
ز راه اطاعت قدم بر کران
و زاینسان سخن های دور از ادب
دمادم اگر باتو کردم بیان
که دیگر نپویم به آئین خویش
طریق رضای تو چون بندگان
چو گردون نگردم به امرت مطیع
چو کیوان نبندم به حکمت میان
به قدر فروزنده ی آفتاب
به ذات فرازنده ی آسمان
به پیوند عشاق زود آشنا
به پیمان خوبان نا مهربان
به عیش دل آسودگان وطن
به درد غریبان آزرده جان
به قهری که داری به من آشکار
به لطفی که داری به من در نهان
که بودم در اندیشه ی خرده بین
همین آزمایش همین امتحان
که پایان لطف تو گردد پدید
که مقدار حکم تو گردد عیان
اگر نه من آن با وفا بنده ام
که محکم بود عهد سختم چنان
که تا باشد از من به گیتی اثر
که تاباشد از من به عالم نشان
سپارم ره خدمت و طاعتت
به دل چاکر آسا به تن بنده سان
گر افشانیم از جفا آستین
و گررانیم از ستم ز آستان
خیالم خلل یابد اندر دماغ
زبانم خدر گیرد اندر دهان
به جزو صفت آرم اگر در خیال
به جز مدحت آرم اگر بر زبان
دل من به باغ وفا بلبلی است
که چون کرد در گلشنی آشیان
نباشد غمین گر رود هر قدم
نگردد حزین گر رسد هر زمان
به پا خار بیدادش از خار بن
به پر سنگ آزارش از باغبان
مکن جز صفا در گمانم خیال
مکن جز وفا در خیالم گمان
که این گشته بارای من مقترن
که این کرده با ذات من اقتران
چوپایان ندارد (سحاب) این سخن
از این ره همان به که پیچم عنان
ز سود و زیان تا به گیتی بود
یکی شاد کام و یکی دل گران
دل دوستان رازلطف تو سود
تن دشمنان را زبیمت زیان
خزان عدویت بود بی بهار
بهار حبیبت بود بی خزان
گهر بار چون دست فخر زمان
ز نظاره ی یوسف نو بهار
زلیخای پیر جهان شد جوان
چنان گشت از سبزه خرم زمین
که هر دم زند طعنه بر آسمان
ز ترویج باد بهاران چمن
ز تأثیر ابر بهاری جهان
بود غیرت افزای باغ ارم
بود رشک فرمای باغ جنان
کشد ناله چون عاشق دلفگار
کند جلوه چون شاهد دلستان
به سرو سهی جان زار تذرو
به طرف چمن قد سرو روان
سزد گرزند طعنه بر مرغزار
سزد گر کند خنده در گلستان
به گیسوی سیمین بران یاسمن
به رخسار گلچهر گان ارغوان
چو من هر نفس قمری بی قرار
چو من هر زمان بلبل ناتوان
به مدح وحید زمان نکته سنج
به شأن فرید جهان مدح خوان
محیط سخا میرزا احمد آنک
ز جودش دراز بحر خواهد امان
جهان کرم صاحب کامکار
سپهر هنر سرور کامران
هنر پروری کش خرد رایض است
که آورده رخش هنر زیر ران
ثریا مکان فلک رتبتی
که در بزم بخشش چو سازد مکان
جواهر زانجم پی بذل او
به درگاهش آرد سپهر ارمغان
ببالند برجیس و ناهید از این
بنازند بهرام و کیوان از آن
که گشتند در محفلش متصل
که هستند بر درگهش جاودان
یکی نغمه سنج و یکی همنشین
یکی پرده دار و یکی پاسبان
به تحریر مدحش به صد قرن اگر
عطارد بکوشد به کلک و بنان
نویسد نه یک شمه از آن حدیث
نگارد نه یک جزو از آن داستان
به خجلت زرایش بود ماه و مهر
به غیرت به دستش بود بحر و کان
بود نکهت خلق او بر مشام
بود شعله ی قهر او در روان
دلاویز مانند باد بهار
شرربار مانند برق یمان
هم از لطف و بیمش بود روز و شب
رخ دوستان و تن دشمنان
فروزان بدانسان که از مهر لعل
گدازان بدانسان که از مه کتان
از او خصم را پایه ی اقتدار
از او دوست را رایت قدر و شان
زپستی به قعر زمین جایگاه
زرفعت به فرق ملک سایبان
قضا روز و شب بر جنابش مقیم
قدر سال و مه در رکابش روان
ز اندیشه ی ناوک قهر او
خمیده است پشت فلک چون کمان
زنخل وجودش ریاض کمال
چنان تازه کز سروو گل بوستان
بود نکته دانی که با دانشش
نداند کسی عقل را نکته دان
زالفاظ خوش همچو چشم سحاب
لب او به گاه سخن درفشان
فلک رفعتا ایکه روشن بود
زخاک درت دیده ی روشنان
دو روزی به ظاهر نهادم اگر
ز راه اطاعت قدم بر کران
و زاینسان سخن های دور از ادب
دمادم اگر باتو کردم بیان
که دیگر نپویم به آئین خویش
طریق رضای تو چون بندگان
چو گردون نگردم به امرت مطیع
چو کیوان نبندم به حکمت میان
به قدر فروزنده ی آفتاب
به ذات فرازنده ی آسمان
به پیوند عشاق زود آشنا
به پیمان خوبان نا مهربان
به عیش دل آسودگان وطن
به درد غریبان آزرده جان
به قهری که داری به من آشکار
به لطفی که داری به من در نهان
که بودم در اندیشه ی خرده بین
همین آزمایش همین امتحان
که پایان لطف تو گردد پدید
که مقدار حکم تو گردد عیان
اگر نه من آن با وفا بنده ام
که محکم بود عهد سختم چنان
که تا باشد از من به گیتی اثر
که تاباشد از من به عالم نشان
سپارم ره خدمت و طاعتت
به دل چاکر آسا به تن بنده سان
گر افشانیم از جفا آستین
و گررانیم از ستم ز آستان
خیالم خلل یابد اندر دماغ
زبانم خدر گیرد اندر دهان
به جزو صفت آرم اگر در خیال
به جز مدحت آرم اگر بر زبان
دل من به باغ وفا بلبلی است
که چون کرد در گلشنی آشیان
نباشد غمین گر رود هر قدم
نگردد حزین گر رسد هر زمان
به پا خار بیدادش از خار بن
به پر سنگ آزارش از باغبان
مکن جز صفا در گمانم خیال
مکن جز وفا در خیالم گمان
که این گشته بارای من مقترن
که این کرده با ذات من اقتران
چوپایان ندارد (سحاب) این سخن
از این ره همان به که پیچم عنان
ز سود و زیان تا به گیتی بود
یکی شاد کام و یکی دل گران
دل دوستان رازلطف تو سود
تن دشمنان را زبیمت زیان
خزان عدویت بود بی بهار
بهار حبیبت بود بی خزان
سحاب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶
صبحگاهان حله ی سیمین به تن بست آسمان
گوی زرینی به چاک پیرهن بست آسمان
از تباشیر سحر بهر حنوط صبحگاه
لاله ی حمرا به دور نسترن بست آسمان
اشک شد وزفرقت خورشید از چشمش چکید
هر چه بر تن رشته ی درّ عدن بست آسمان
یوسفش از چاه مغرب چون بر آمد از سرشک
دیدگان چون ساکن بیت الحزن بست آسمان
بر سپهر این مهر نبود ز آرزوی بزم شاه
شمع زرینی است بر سیمین لگن بست آسمان
در چنین روز دل افروزی که از عیش و نشاط
راه آمد شد بر اندوه و محن بست آسمان
اشهب شه را به عزم کشور مازندران
زر نشان بر گستوان زاختر به تن بست آسمان
بلبل و ساری گل خوشبوی ساری دید و گفت
عنبرسا را به سوری و سمن بست آسمان
با وجود جلوه ی شمشاد او راه خرام
بر صنوبر قامتان سیمتن بست آسمان
همچو زلف خوبرویانش زهر سو طره یست
کش دل عشاق را در هر شکن بست آسمان
لوحش الله باغ اشرف کز مطراشبنمش
بر ریاحین معدن در عدن بست آسمان
جندا فرخنده کاخ آن کز آن عالی اساس
آسمانی بر فراز خویشتن بست آسمان
بر درختان زمرد گونش نارنج و ترنج
از سهیل شام و شعرای یمن بست آسمان
از هجوم بلبل و ساری در آن فرخنده باغ
عرصه ی پرواز بر زاغ و زغن بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه ز من بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه زمن بست آسمان
آن شهنشاهی که بر اندام گردانش به رزم
آهنین جوشن ز حزم خویشتن بست آسمان
برسنان او به هنگام شکارگاه و چرخ
سیمگون غژغا و از عقد پرن بست آسمان
بر ثنای او زبان بگشاد اطفال ثلاث
پیش از آن روزی که لبشان از لبن بست آسمان
گوی زرینی به چاک پیرهن بست آسمان
از تباشیر سحر بهر حنوط صبحگاه
لاله ی حمرا به دور نسترن بست آسمان
اشک شد وزفرقت خورشید از چشمش چکید
هر چه بر تن رشته ی درّ عدن بست آسمان
یوسفش از چاه مغرب چون بر آمد از سرشک
دیدگان چون ساکن بیت الحزن بست آسمان
بر سپهر این مهر نبود ز آرزوی بزم شاه
شمع زرینی است بر سیمین لگن بست آسمان
در چنین روز دل افروزی که از عیش و نشاط
راه آمد شد بر اندوه و محن بست آسمان
اشهب شه را به عزم کشور مازندران
زر نشان بر گستوان زاختر به تن بست آسمان
بلبل و ساری گل خوشبوی ساری دید و گفت
عنبرسا را به سوری و سمن بست آسمان
با وجود جلوه ی شمشاد او راه خرام
بر صنوبر قامتان سیمتن بست آسمان
همچو زلف خوبرویانش زهر سو طره یست
کش دل عشاق را در هر شکن بست آسمان
لوحش الله باغ اشرف کز مطراشبنمش
بر ریاحین معدن در عدن بست آسمان
جندا فرخنده کاخ آن کز آن عالی اساس
آسمانی بر فراز خویشتن بست آسمان
بر درختان زمرد گونش نارنج و ترنج
از سهیل شام و شعرای یمن بست آسمان
از هجوم بلبل و ساری در آن فرخنده باغ
عرصه ی پرواز بر زاغ و زغن بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه ز من بست آسمان
رشک گردون شد فضایش تا سپهری پر حلیش
بر زمین از خرگه شاه زمن بست آسمان
آن شهنشاهی که بر اندام گردانش به رزم
آهنین جوشن ز حزم خویشتن بست آسمان
برسنان او به هنگام شکارگاه و چرخ
سیمگون غژغا و از عقد پرن بست آسمان
بر ثنای او زبان بگشاد اطفال ثلاث
پیش از آن روزی که لبشان از لبن بست آسمان
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱
سپهر علم و جهان فضیلت آنکه بود
به جنب قدر تو پستی سپهر اعلا را
تو آن مسیح سرشتی که می کند باطل
لبت به گاه سخن معجز مسیحا را
توئی که نکهت لطف تو کرده شرمنده
شمایم گل سوری و مشک سارارا
بقدر رتبه زچار امهات آن خلقی
که از وجود تو فخر است هفت آبا را
زطیب لطف تو خجلت فضای تبت را
زبوی خلق تو غیرت نسیم صنعا را
اگر چه من به کمال تو در طریق ادب
برون نهاده ام از حد خویشتن پا را
تو نیز از سخنان کنایت آمیزی
که می گدازد چون موم سنگ خارا را
چنان زخویش برنجاندم که رنجانند
زخویشتن دل حساد جان اعدا را
ولی به گفته سعدی که کرده است خجل
ز نثر خویش ثریا ز شعر شعرا را
«به دوستی که اگر زهر یابم از دستت
چنان به صدق واردت خورم که حلوارا»
فلک جنابا ای آنکه منفعل سازد
فروغ رای تو خورشید عالم آرارا
برای مدح تو هر دم بهانه ای جویم
زبس مدام به دل دارم این تمنا را
ولی چگونه مدیح تو چون منی گوید؟
که کرده مدح تو عاجز جریر واعشی را
ز نظم خویش کنم شرم بهر مدحت تو
چو آورم به بنان خامه ی گهر زارا
غریق موجه ی دریای خجلت است آری
کسی که قطره فرستد به تحفه دریا را
کند نسیم بهاران به دهر تا خرم
چو نخل طوبی هر ساله باغ و صحرا را
نهال عمر تو در باغ دهر خرم باد
به غایتی که زند طعنه باغ طوبا را
به جنب قدر تو پستی سپهر اعلا را
تو آن مسیح سرشتی که می کند باطل
لبت به گاه سخن معجز مسیحا را
توئی که نکهت لطف تو کرده شرمنده
شمایم گل سوری و مشک سارارا
بقدر رتبه زچار امهات آن خلقی
که از وجود تو فخر است هفت آبا را
زطیب لطف تو خجلت فضای تبت را
زبوی خلق تو غیرت نسیم صنعا را
اگر چه من به کمال تو در طریق ادب
برون نهاده ام از حد خویشتن پا را
تو نیز از سخنان کنایت آمیزی
که می گدازد چون موم سنگ خارا را
چنان زخویش برنجاندم که رنجانند
زخویشتن دل حساد جان اعدا را
ولی به گفته سعدی که کرده است خجل
ز نثر خویش ثریا ز شعر شعرا را
«به دوستی که اگر زهر یابم از دستت
چنان به صدق واردت خورم که حلوارا»
فلک جنابا ای آنکه منفعل سازد
فروغ رای تو خورشید عالم آرارا
برای مدح تو هر دم بهانه ای جویم
زبس مدام به دل دارم این تمنا را
ولی چگونه مدیح تو چون منی گوید؟
که کرده مدح تو عاجز جریر واعشی را
ز نظم خویش کنم شرم بهر مدحت تو
چو آورم به بنان خامه ی گهر زارا
غریق موجه ی دریای خجلت است آری
کسی که قطره فرستد به تحفه دریا را
کند نسیم بهاران به دهر تا خرم
چو نخل طوبی هر ساله باغ و صحرا را
نهال عمر تو در باغ دهر خرم باد
به غایتی که زند طعنه باغ طوبا را
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۴
به سینه تیرنگاهت همان کند که کند
به روز رزم سنان خدیو عرش جناب
خدیو عهد محمد حسین خان که مدام
به طوع اوست قلوب و به طوق اوست رقاب
سپهر خنگی رستم دلی که رخشش را
زآفتاب سزد زین و از هلال رکاب
به دور او که شود گرگ پاسبان غزال
به عهد او که بود صعوه همنشین عقاب
نخورده روی کسی سیلیئی به غیر از دف
ندیده گوش کسی مالشی به غیر رباب
کسی به کشور آباد او خراب ندید
به غیر جغد که از این غمش دلی است خراب
اگر دمند به هر دم هزار انفخه ی صور
هنوز بخت بد اندیش او بود در خواب
وجود خصم ضرور است ورنه شمشیرش
ز کله ای که دهد طعمه ی ذباب و کلاب
زهی زوصف تو یک نکته و هزار حدیث
خهی ز مدح تو یک شمه و هزار کتاب
خیام جاه تو را فرش ار چه ز اطلس چرخ
ستارگان سپهرش چو میخ های طناب
اگر زلطف تو یک رشحه بر (سحاب) چکد
هزار چشمه ی حیوان روان شود ز سراب
به روز رزم سنان خدیو عرش جناب
خدیو عهد محمد حسین خان که مدام
به طوع اوست قلوب و به طوق اوست رقاب
سپهر خنگی رستم دلی که رخشش را
زآفتاب سزد زین و از هلال رکاب
به دور او که شود گرگ پاسبان غزال
به عهد او که بود صعوه همنشین عقاب
نخورده روی کسی سیلیئی به غیر از دف
ندیده گوش کسی مالشی به غیر رباب
کسی به کشور آباد او خراب ندید
به غیر جغد که از این غمش دلی است خراب
اگر دمند به هر دم هزار انفخه ی صور
هنوز بخت بد اندیش او بود در خواب
وجود خصم ضرور است ورنه شمشیرش
ز کله ای که دهد طعمه ی ذباب و کلاب
زهی زوصف تو یک نکته و هزار حدیث
خهی ز مدح تو یک شمه و هزار کتاب
خیام جاه تو را فرش ار چه ز اطلس چرخ
ستارگان سپهرش چو میخ های طناب
اگر زلطف تو یک رشحه بر (سحاب) چکد
هزار چشمه ی حیوان روان شود ز سراب
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۷
طراز محفل ایجاد میرزا احمد
توئی که ملک جهان خالیت زمانند است
به پیش طبع تو چون قطره بحر عمان است
به جنب علم تو چون کاه، کوه الوند است
جهان به نشو و نما از نسیم الطفات
چنانکه نشو نبات از نسیم اسفند است
ز بیم قهر تو گر خصم خود فریدون است
دلش به سینه چو ضحاک در دماوند است
نه آگه است زتاثیر خاک مقدم تو
به آب زندگی آن کس که آرزومند است
ی فلان گنهم از ره وفا گفتی
که: خاطرم نه چو پیش از تو شاد و خرسند است
از این خطای ندانسته سخت می ترسم
چنان بدانی کاین بنده سست پیوند است
اگر چه دور زعفو است این گنه، از آن
دلم به دام ندامت مدام در بند است
ولی به گفته ی شیرین دلکش (آذر)
که در مذاق خردمند خوشتر از قند است:
«نیم زلطف تو نومید گر خطائی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است»
توئی که ملک جهان خالیت زمانند است
به پیش طبع تو چون قطره بحر عمان است
به جنب علم تو چون کاه، کوه الوند است
جهان به نشو و نما از نسیم الطفات
چنانکه نشو نبات از نسیم اسفند است
ز بیم قهر تو گر خصم خود فریدون است
دلش به سینه چو ضحاک در دماوند است
نه آگه است زتاثیر خاک مقدم تو
به آب زندگی آن کس که آرزومند است
ی فلان گنهم از ره وفا گفتی
که: خاطرم نه چو پیش از تو شاد و خرسند است
از این خطای ندانسته سخت می ترسم
چنان بدانی کاین بنده سست پیوند است
اگر چه دور زعفو است این گنه، از آن
دلم به دام ندامت مدام در بند است
ولی به گفته ی شیرین دلکش (آذر)
که در مذاق خردمند خوشتر از قند است:
«نیم زلطف تو نومید گر خطائی رفت
گنه ز بنده و بخشایش از خداوند است»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - معما بنام زر و مدح
چیست آن لعبت که زیبا شکل و نیکو منظر است؟
منظرش چون وصل زیبا منظران جان پرور است
نقش نام پادشاهان شوق گنج خسروان
بر جبینش ثبت و اندر خاطر او مضمر است
عهد آن از بی ثباتی همچو عهد روزگار
طبع او از دون نوازی همچو طبع اختر است
یک نظر هر کس که بر لوح ضمیرش بنگرد
می شناسد کز چه شهر و از کدامین کشور است؟
جرم آن سیار و تابان همچو جرم کوکب است
پیکر او مستدیر و زرد چون قرص خور است
انتقالش از کف نو دولتان این زمان
ممتنع مانند اعراض عرض از جوهر است
وصل او کمتر به کام حضرت مخدوم ماست
ور بود در بی ثباتی همچو عهد دلبر است
مفخر گیتی نشاط آن کو به بزم اهل فضل
صحبت او هم نشاط افزای وهم جان پرور است
منظرش چون وصل زیبا منظران جان پرور است
نقش نام پادشاهان شوق گنج خسروان
بر جبینش ثبت و اندر خاطر او مضمر است
عهد آن از بی ثباتی همچو عهد روزگار
طبع او از دون نوازی همچو طبع اختر است
یک نظر هر کس که بر لوح ضمیرش بنگرد
می شناسد کز چه شهر و از کدامین کشور است؟
جرم آن سیار و تابان همچو جرم کوکب است
پیکر او مستدیر و زرد چون قرص خور است
انتقالش از کف نو دولتان این زمان
ممتنع مانند اعراض عرض از جوهر است
وصل او کمتر به کام حضرت مخدوم ماست
ور بود در بی ثباتی همچو عهد دلبر است
مفخر گیتی نشاط آن کو به بزم اهل فضل
صحبت او هم نشاط افزای وهم جان پرور است
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
فلک جناب و ملک رتبه میرزا احمد
توئی که مرحمتت روح را کند تفریح
هم از نسایم لطفت مشام را تعطیر
هم از روایح خلقت قلوب را ترویح
بود ز پرتو رایت به رشک نار کلیم
بود زنکهت لطفت به شرم باد مسیح
اگر به بحر بسنجم دل تو محض خطاست
و گر چو ابر بگویم کف تو کذب صریح
که هست بحر دلت را به بحر صد تفضیل
که هست ابر کفت را به ابر صد ترجیح
زبان به وصف تو قاصر بود به وقت ثنا
بیان ز مدح تو عاجز شود به وقت مدیح
ترا رواست که انگشت من بفرساید
گه شمردن تهلیل و خواندن تسبیح
دگر چه گویم بی یاری قلم تاریخ
نه سجه ی که به آسانیش دهم تصحیح
دگر گرفتم کز تکمه ی گریبان هم
ادای ذکر درست است و استخاره صحیح
تو خود بگوی که من هر زمان چه سان بر خلق
خجل بمانم از این کار زشت و فعل قبیح
غرض ز گفتن این دلپذیر قطعه که هست
به کام هر کس شیرین و دلنشین و ملیح
صریح مطلب من شد عیان که می گویند
کنایه در بر داناست ابلغ التصریح
توئی که مرحمتت روح را کند تفریح
هم از نسایم لطفت مشام را تعطیر
هم از روایح خلقت قلوب را ترویح
بود ز پرتو رایت به رشک نار کلیم
بود زنکهت لطفت به شرم باد مسیح
اگر به بحر بسنجم دل تو محض خطاست
و گر چو ابر بگویم کف تو کذب صریح
که هست بحر دلت را به بحر صد تفضیل
که هست ابر کفت را به ابر صد ترجیح
زبان به وصف تو قاصر بود به وقت ثنا
بیان ز مدح تو عاجز شود به وقت مدیح
ترا رواست که انگشت من بفرساید
گه شمردن تهلیل و خواندن تسبیح
دگر چه گویم بی یاری قلم تاریخ
نه سجه ی که به آسانیش دهم تصحیح
دگر گرفتم کز تکمه ی گریبان هم
ادای ذکر درست است و استخاره صحیح
تو خود بگوی که من هر زمان چه سان بر خلق
خجل بمانم از این کار زشت و فعل قبیح
غرض ز گفتن این دلپذیر قطعه که هست
به کام هر کس شیرین و دلنشین و ملیح
صریح مطلب من شد عیان که می گویند
کنایه در بر داناست ابلغ التصریح
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
فرید دهر آقا خان که بودش
عیان شخص بزرگی از شمایل
همه تعریف او ذکر طوایف
همه توصیف او قول قبایل
حمید اخلاق او عندالصنادید
مثل اوصاف او بین الاماثل
به دنیا دل نبست و رفت آری
به دنیا دل نبندد هیچ عاقل
چو زین غمخانه ی پر محنت و رنج
به نزهتگاه جنت گشت نازل
(سحاب) از بهر تاریخش رقم زد:
«که آقا خان به جنت گشت داخل»
عیان شخص بزرگی از شمایل
همه تعریف او ذکر طوایف
همه توصیف او قول قبایل
حمید اخلاق او عندالصنادید
مثل اوصاف او بین الاماثل
به دنیا دل نبست و رفت آری
به دنیا دل نبندد هیچ عاقل
چو زین غمخانه ی پر محنت و رنج
به نزهتگاه جنت گشت نازل
(سحاب) از بهر تاریخش رقم زد:
«که آقا خان به جنت گشت داخل»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
امیر فلک آستان فخر گیتی
خدیو ملک پاسبان خان دوران
سپهر ایالت جهان عدالت
طراز جلالت محمد تقی خان
کرم گستری کز پی بذل دستش
که چون ابر بهمن شود گوهر افشان
مطر در منثور گردد به دریا
حجر لعل رخشان شود در بدخشان
شراری ز قهرش بود برق لامع
نسیمی زلطفش بود ابر نیسان
زرایش بود پرتوی مهر انور
زطبعش بود قطره ای بحر عمان
بپا کرد در خطه ی یزد کآمد
هوایش فرح بخش چون راح ریحان
بسی جانفزا کاخی و وضع دلکش
که گردید از وصف آن عقل حیران
همه بهجت انگیز چون صحن جنت
همه عشرت آمیز چون باغ رضوان
هم افراخت در دولت آباد قصری
که از رفعتش منفعل مانده کیوان
هوایش دلاویز چون زلف دلبر
فضایش طربناک چون وصل جانان
عیان دروی آبی که از غیرت آن
به ظلمات آب خضر گشته پنهان
زخاکش که خوشبوست چون مشک اذفر
زآبش که صافی است چون در رخشان
دید است انفاس عیسای مریم
عیان است اعجاز موسای عمران
غرض چون به پایان رسید این بنا را
هم از یمن طالع هم از لطف یزدان
(سحاب) از پی سال تاریخ گفتا:
«ببین قصر جنت در او آب حیوان»
خدیو ملک پاسبان خان دوران
سپهر ایالت جهان عدالت
طراز جلالت محمد تقی خان
کرم گستری کز پی بذل دستش
که چون ابر بهمن شود گوهر افشان
مطر در منثور گردد به دریا
حجر لعل رخشان شود در بدخشان
شراری ز قهرش بود برق لامع
نسیمی زلطفش بود ابر نیسان
زرایش بود پرتوی مهر انور
زطبعش بود قطره ای بحر عمان
بپا کرد در خطه ی یزد کآمد
هوایش فرح بخش چون راح ریحان
بسی جانفزا کاخی و وضع دلکش
که گردید از وصف آن عقل حیران
همه بهجت انگیز چون صحن جنت
همه عشرت آمیز چون باغ رضوان
هم افراخت در دولت آباد قصری
که از رفعتش منفعل مانده کیوان
هوایش دلاویز چون زلف دلبر
فضایش طربناک چون وصل جانان
عیان دروی آبی که از غیرت آن
به ظلمات آب خضر گشته پنهان
زخاکش که خوشبوست چون مشک اذفر
زآبش که صافی است چون در رخشان
دید است انفاس عیسای مریم
عیان است اعجاز موسای عمران
غرض چون به پایان رسید این بنا را
هم از یمن طالع هم از لطف یزدان
(سحاب) از پی سال تاریخ گفتا:
«ببین قصر جنت در او آب حیوان»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
فرمانروای گردون رفعت علی نقی خان
کایوان همت اوست برتر ز سقف گردون
آن سرور فریدون شوکت که نعل اسبش
زیبد اگر زند طعن بر افسر فریدون
از رشک مه رایش در جیب دست موسی
از شرم بذل دستش در خاک گنج قارون
از کوه حلم او یافت آرام خاک ساکن
از فیض جود او گشت معمور ربع مسکون
از یمن لطف او زهر یابد خواص تریاق
از بیم قهر او شهد جوید مزاج افیون
از بس عطا کف او از بحر و کان بر آورد
هر در که داشت مخفی، هر زر که داشت مخزون
مقدار قطره ای چند چون است پیش دریا؟
هنگام مدحش الفاظ زآنسان به حسب مضمون
هم از شراب لطفش کآرد چو باده بهجت
رخسار دوستانش مانند باده گلگون
هم از نهیب قهرش کآفاق تیره سازد
اجسام دشمنانش در خاک تیره مدفون
در شهر یزد الحق دارد برای هر درد
آبش مزاج جلاب خاکش خواص معجون
هم غنچه اش به بستان هم بلبلش به گلشن
هم سنبلش به صحرا هم لاله اش به هامون
خندان چو لعل عذرا گریان چو چشم وامق
مشکین چو زلف لیلی رنگین چو اشک مجنون
آمد هوای راغش چون بزم دوست دلکش
باشد نهال باغش چون قد یار موزون
در هر طرف بنا کرد چندین بنای عالی
کآمد سپهر اعلا در پیش رفعتش دون
در عیش آن ولایت آبادیش بسی گشت
از خطه ی ختابیش وز شهر شام افزون
هم کرد جاری آنجا از بهر نفع مردم
عمان صفت قناتی از یمن بخت میمون
در آن قنات پر آب جاری نمود نهری
نهری چو شط بغداد جوئی چو رود جیحون
گردید همت آباد نامش چو یافت انجام
از اختر خجسته وز طالع همایون
در اشکرز بنا کرد ز آن آب آسیائی
کاوصاف وضعش آمد از حد عقل بیرون
از سنگش آرد ریزان دایم چو در سوده
زان سان که از کف او پیوسته در مکنون
از وی چو یافت اتمام آن آسیا و بارد
از رشک گردش آن از دیده ی فلک خون
کلک (سحاب) بنوشت از بهر سال تاریخ:
«گردان همیشه این آس چون آسیای گردون»
کایوان همت اوست برتر ز سقف گردون
آن سرور فریدون شوکت که نعل اسبش
زیبد اگر زند طعن بر افسر فریدون
از رشک مه رایش در جیب دست موسی
از شرم بذل دستش در خاک گنج قارون
از کوه حلم او یافت آرام خاک ساکن
از فیض جود او گشت معمور ربع مسکون
از یمن لطف او زهر یابد خواص تریاق
از بیم قهر او شهد جوید مزاج افیون
از بس عطا کف او از بحر و کان بر آورد
هر در که داشت مخفی، هر زر که داشت مخزون
مقدار قطره ای چند چون است پیش دریا؟
هنگام مدحش الفاظ زآنسان به حسب مضمون
هم از شراب لطفش کآرد چو باده بهجت
رخسار دوستانش مانند باده گلگون
هم از نهیب قهرش کآفاق تیره سازد
اجسام دشمنانش در خاک تیره مدفون
در شهر یزد الحق دارد برای هر درد
آبش مزاج جلاب خاکش خواص معجون
هم غنچه اش به بستان هم بلبلش به گلشن
هم سنبلش به صحرا هم لاله اش به هامون
خندان چو لعل عذرا گریان چو چشم وامق
مشکین چو زلف لیلی رنگین چو اشک مجنون
آمد هوای راغش چون بزم دوست دلکش
باشد نهال باغش چون قد یار موزون
در هر طرف بنا کرد چندین بنای عالی
کآمد سپهر اعلا در پیش رفعتش دون
در عیش آن ولایت آبادیش بسی گشت
از خطه ی ختابیش وز شهر شام افزون
هم کرد جاری آنجا از بهر نفع مردم
عمان صفت قناتی از یمن بخت میمون
در آن قنات پر آب جاری نمود نهری
نهری چو شط بغداد جوئی چو رود جیحون
گردید همت آباد نامش چو یافت انجام
از اختر خجسته وز طالع همایون
در اشکرز بنا کرد ز آن آب آسیائی
کاوصاف وضعش آمد از حد عقل بیرون
از سنگش آرد ریزان دایم چو در سوده
زان سان که از کف او پیوسته در مکنون
از وی چو یافت اتمام آن آسیا و بارد
از رشک گردش آن از دیده ی فلک خون
کلک (سحاب) بنوشت از بهر سال تاریخ:
«گردان همیشه این آس چون آسیای گردون»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
خان جم شوکت خدیو آسمان رفعت حسین
آنکه ساید رایت جاهش به فرق فرقدان
آنکه بارایش کم از فلس است صد گنج گهر
آنکه با حلمش کم از کاهی است صد کوه گران
از عطا بحریست طبعش لیک بحری بی کنار
در سخا ابریست دستش لیک ابری درفشان
ابلق دوران نتابد هرگز از امرش لگام
توسن گردون نپیچد هرگز از حکمش عنان
با حدیث رزم او افسانه ی رستم مگو
داستان رستم دستان کجا این داستان
روز کین تیغش به روی زعفرانی رنگ خصم
زآن همی خندد که آرد خنده طبع زعفران
در زمان عدل او ملک از سوانح در پناه
در پناه حفظ او خلق از حوادث در امان
آری ایمن چون نباشد بره از آسیب گرگ
چون بود آن را شبان وادی ایمن شبان
زامر او در شهر کاشان کز نسیم لطف اوست
جانفزا خاکش بسی خرم تر از باغ جنان
شد قناتی همچو رود نیل جاری در دهی
ملکش از وسعت زنا پیدای پیدائی کران
ساحت پاکش دهد از ساحت فردوس یاد
چشمه ی صافش دهد از چشمه ی کوثر نشان
نکهتش دلکش هوایش حیرت زلف نگار
سبزه اش خرم زمینش غیرت خط بتان
در هوای دلکش آن مضمر انواع نشاط
در زلال روشن آن ظاهر اسرار نهان
گوئی افکنده است آب و سبزه بر خاکش دو فرش
این زمرد گون پرند و آن بلورین پرنیان
جعفر آباد آن ده فرخنده را بنهاد نام
تا زفرزندش بماند یادگاری در جهان
شد در آنجا آن قنات آباد و اکنون می برد
رشک از خرم زمینش سبزه زار آسمان
از پی تاریخ سالش کلک مشکین (سحاب)
زد رقم (در جعفر آباد آب حیوان شد روان)
آنکه ساید رایت جاهش به فرق فرقدان
آنکه بارایش کم از فلس است صد گنج گهر
آنکه با حلمش کم از کاهی است صد کوه گران
از عطا بحریست طبعش لیک بحری بی کنار
در سخا ابریست دستش لیک ابری درفشان
ابلق دوران نتابد هرگز از امرش لگام
توسن گردون نپیچد هرگز از حکمش عنان
با حدیث رزم او افسانه ی رستم مگو
داستان رستم دستان کجا این داستان
روز کین تیغش به روی زعفرانی رنگ خصم
زآن همی خندد که آرد خنده طبع زعفران
در زمان عدل او ملک از سوانح در پناه
در پناه حفظ او خلق از حوادث در امان
آری ایمن چون نباشد بره از آسیب گرگ
چون بود آن را شبان وادی ایمن شبان
زامر او در شهر کاشان کز نسیم لطف اوست
جانفزا خاکش بسی خرم تر از باغ جنان
شد قناتی همچو رود نیل جاری در دهی
ملکش از وسعت زنا پیدای پیدائی کران
ساحت پاکش دهد از ساحت فردوس یاد
چشمه ی صافش دهد از چشمه ی کوثر نشان
نکهتش دلکش هوایش حیرت زلف نگار
سبزه اش خرم زمینش غیرت خط بتان
در هوای دلکش آن مضمر انواع نشاط
در زلال روشن آن ظاهر اسرار نهان
گوئی افکنده است آب و سبزه بر خاکش دو فرش
این زمرد گون پرند و آن بلورین پرنیان
جعفر آباد آن ده فرخنده را بنهاد نام
تا زفرزندش بماند یادگاری در جهان
شد در آنجا آن قنات آباد و اکنون می برد
رشک از خرم زمینش سبزه زار آسمان
از پی تاریخ سالش کلک مشکین (سحاب)
زد رقم (در جعفر آباد آب حیوان شد روان)
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
خان فلک اجلال حسین آنکه بنا کرد
محکم تر از ارکان بهشت این دو سراچه
آن رتبت بستان جلالت که از او شد
زیبنده چو بستان بهشت این دو سراچه
زایوان فلک قصر جلالش بود ارفع
زآنسان که زایوان بهشت این دو سراچه
دارد ارم خلوتش از حور بهشتی
خادم چو ز غلمان بهشت این دو سراچه
بر وضع ارم زد حرمش طعنه به سامان
چونانکه به سامان بهشت این دو سراچه
نبود عجب ار زآتش غیرت بگدازد
چون شمع شبستان بهشت این دو سراچه
ز آن بیش نبودند سزاوار و گرنه
می بود زسکان بهشت این دو سراچه
از دیده فتد روضه ی رضوانش ببیند
گر دیده ی رضوان بهشت این دو سراچه
گر نیست بهشت از چه شب و روز بود پر
از نعمت الوان بهشت این دو سراچه
القصه بنا چون شد از افزونی رتبت
شد باعث نقصان بهشت این دو سراچه
بنوشت (سحاب) از پی تاریخ بنایش:
«بینی چو دو ایوان بهشت این دو سراچه»
محکم تر از ارکان بهشت این دو سراچه
آن رتبت بستان جلالت که از او شد
زیبنده چو بستان بهشت این دو سراچه
زایوان فلک قصر جلالش بود ارفع
زآنسان که زایوان بهشت این دو سراچه
دارد ارم خلوتش از حور بهشتی
خادم چو ز غلمان بهشت این دو سراچه
بر وضع ارم زد حرمش طعنه به سامان
چونانکه به سامان بهشت این دو سراچه
نبود عجب ار زآتش غیرت بگدازد
چون شمع شبستان بهشت این دو سراچه
ز آن بیش نبودند سزاوار و گرنه
می بود زسکان بهشت این دو سراچه
از دیده فتد روضه ی رضوانش ببیند
گر دیده ی رضوان بهشت این دو سراچه
گر نیست بهشت از چه شب و روز بود پر
از نعمت الوان بهشت این دو سراچه
القصه بنا چون شد از افزونی رتبت
شد باعث نقصان بهشت این دو سراچه
بنوشت (سحاب) از پی تاریخ بنایش:
«بینی چو دو ایوان بهشت این دو سراچه»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹
سلطان چرخ از ماه نو بر فرق افسر یافته
وز موکب عید صیام آفاق زیور یافته
بگرفته برکف جام می ساقی به بانگ چنگ و نی
بر آب حیوان برده پی هر لب که ساغر یافته
ساغر چو آبی با صفا می آتشی بیضاضیا
وین طرفه تر بنگر که جا در آب آذر یافته
روی صراحی جلوه گر از عکس آبی شعله ور
این ماهی سیمین نگر طبع سمندر یافته
ساقی زجام بزم شه سرویست بار آروده مه
یا ماه نخشب جایگه بر سرو کشمر یافته
در بزم شاه بحر و بر جام می آمد جلوه گر
یا آنکه گردون دگر خورشید دیگر یافته
بازیگر طناز بین سار معلق ساز بین
طاووس خنجر باز بین طرز کبوتر یافته
یک سورسن بازی به پا چون لعبتی کشتی نما
کشتی که دید اندرهوا از رشته معبر یافته
از بادبان آمد روان هر کشتی و بنگر چسان
این کشتی بی بادبان جنبش زلنگر یافته
آمد سپهری چنگ شه از چار برجش چارمه
این چار ماه چارده هر یک شش اختر یافته
از نعل رخشش گاه تک بر ماه نو پشت سمک
وز مهر چتر او فلک خورشید دیگر یافته
در باغ کین آمد مگر رمحش نهالی پر ثمر
کز قلب خصم کینه ور بار صنوبر یافته
آن خطبش ثعبان و شی افکنده در دهر آتشی
بر دستش از هر جنبشی ملکی مسخر یافته
وز موکب عید صیام آفاق زیور یافته
بگرفته برکف جام می ساقی به بانگ چنگ و نی
بر آب حیوان برده پی هر لب که ساغر یافته
ساغر چو آبی با صفا می آتشی بیضاضیا
وین طرفه تر بنگر که جا در آب آذر یافته
روی صراحی جلوه گر از عکس آبی شعله ور
این ماهی سیمین نگر طبع سمندر یافته
ساقی زجام بزم شه سرویست بار آروده مه
یا ماه نخشب جایگه بر سرو کشمر یافته
در بزم شاه بحر و بر جام می آمد جلوه گر
یا آنکه گردون دگر خورشید دیگر یافته
بازیگر طناز بین سار معلق ساز بین
طاووس خنجر باز بین طرز کبوتر یافته
یک سورسن بازی به پا چون لعبتی کشتی نما
کشتی که دید اندرهوا از رشته معبر یافته
از بادبان آمد روان هر کشتی و بنگر چسان
این کشتی بی بادبان جنبش زلنگر یافته
آمد سپهری چنگ شه از چار برجش چارمه
این چار ماه چارده هر یک شش اختر یافته
از نعل رخشش گاه تک بر ماه نو پشت سمک
وز مهر چتر او فلک خورشید دیگر یافته
در باغ کین آمد مگر رمحش نهالی پر ثمر
کز قلب خصم کینه ور بار صنوبر یافته
آن خطبش ثعبان و شی افکنده در دهر آتشی
بر دستش از هر جنبشی ملکی مسخر یافته
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - معما در وصف خورشید و مدح
چیست آن لعبت که دهر از منظرش زیور گرفته؟
گر چه برقع از سه نیلی پرده بر منظر گرفته
روز چون آئینه صیقل داده روی خویشتن را
شب زعکس آن فروغ آئینه دیگر گرفته
گه نظیرش گشته از کتف پیمبر آشکارا
گه طریق رجعت از ایمای پیغمبر گرفته
گاه دیدن بسکه آب از دیده می بارد لقایش
آستین نظارگان وی به چشم تر گرفته
پنجه ی موسای عمران از ضیایش زیب جسته
محفل عیسای مریم از فروغش فر گرفته
این شکوه و قدرو رفعت وین فروغ و فر و زیور
زآفتاب چتر شاهنشاه مهر افسر گرفته
خسرو گیتی ستان فتحعلی شه آن که از وی
زال گیتی نوبت عهد شباب از سر گرفته
فلک گردون و زمین از عزم و از حلم وی اینک
بر خلاف هم یکی جنبش یکی لنگر گرفته
آهنین گرزش به هر ضربت بسی لشکر شکسته
آتشین رمحش به هر جنبش یکی کشور گرفته
هر که پران ناوکش در روز هیجا دید گفتا:
در هوای رزمگه سیمرغ نصرت پر گرفته
خصم او هر گه ز شش سو راه بر خود بسته دیده
از خدنگ شه سوی ملک عدم ره بر گرفته
گر چه برقع از سه نیلی پرده بر منظر گرفته
روز چون آئینه صیقل داده روی خویشتن را
شب زعکس آن فروغ آئینه دیگر گرفته
گه نظیرش گشته از کتف پیمبر آشکارا
گه طریق رجعت از ایمای پیغمبر گرفته
گاه دیدن بسکه آب از دیده می بارد لقایش
آستین نظارگان وی به چشم تر گرفته
پنجه ی موسای عمران از ضیایش زیب جسته
محفل عیسای مریم از فروغش فر گرفته
این شکوه و قدرو رفعت وین فروغ و فر و زیور
زآفتاب چتر شاهنشاه مهر افسر گرفته
خسرو گیتی ستان فتحعلی شه آن که از وی
زال گیتی نوبت عهد شباب از سر گرفته
فلک گردون و زمین از عزم و از حلم وی اینک
بر خلاف هم یکی جنبش یکی لنگر گرفته
آهنین گرزش به هر ضربت بسی لشکر شکسته
آتشین رمحش به هر جنبش یکی کشور گرفته
هر که پران ناوکش در روز هیجا دید گفتا:
در هوای رزمگه سیمرغ نصرت پر گرفته
خصم او هر گه ز شش سو راه بر خود بسته دیده
از خدنگ شه سوی ملک عدم ره بر گرفته
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۳ - تبریک عید و مدح
عید است و بر کاخ حمل زد تکیه شاه خاوری
چون خسرو کیوان محل بر صدر تخت گوهری
از بیم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئینه خم خاک از سکون آمد بری
خرطوم هر پیل دمان کوهی معلق زآسمان
ثعبان موسی بین عیان بر فرق گاو سامری
هندی بتی رشک ملک بر وی چو هندوی فلک
شوخی کش از روئین کجک شد دیو محکوم پری
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودی و گردون مجمری
دریاچه ی پهناورش بحری زلال از کوثرش
یک برگ از نیلوفرش این گنبد نیلوفری
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی
شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
دریا نوال ابر کف فتحعلی شه کز شرف
زیبد به شاهان سلف دربان او را مفخری
تیغش گه دشمن کشی رخشش گه لشکرکشی
آبی است شغلش آتشی برقی است فعلش صرصری
چون خسرو کیوان محل بر صدر تخت گوهری
از بیم بانگ گاودم گاو فلک ره کرده گم
وز غرش روئینه خم خاک از سکون آمد بری
خرطوم هر پیل دمان کوهی معلق زآسمان
ثعبان موسی بین عیان بر فرق گاو سامری
هندی بتی رشک ملک بر وی چو هندوی فلک
شوخی کش از روئین کجک شد دیو محکوم پری
صحن بساطش از محل ز اجرام انجمن پر خلل
کرده در آن جرم زحل عودی و گردون مجمری
دریاچه ی پهناورش بحری زلال از کوثرش
یک برگ از نیلوفرش این گنبد نیلوفری
عیدی چنین در ملک ری بنشست بر اورنگ کی
شاهی که فرش تخت وی بر عرش جوید برتری
دریا نوال ابر کف فتحعلی شه کز شرف
زیبد به شاهان سلف دربان او را مفخری
تیغش گه دشمن کشی رخشش گه لشکرکشی
آبی است شغلش آتشی برقی است فعلش صرصری
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
فرید روی زمین زین عابدین که رخت
به چرخ عزو شرف کرده مهری و ماهی
ایا سپهر مکانی که زهره و کیوان
به درگه تو کند این غلامی، آن داهی
ایا رفیع جنابی که شاه قدر ترا
سزد که مهر کند تاجی آسمان گاهی
شمیم لطف ترا متصف چو جان بخشی
سموم قهر ترا خاصیت چو جانکاهی
گرفته وصف جلال تو شرق را تا غرب
رسیده صیت کمالت ز ماه تا ماهی
اوامرت به امور است چرخ را آمر
نواهیت ز معانی است زهره را ناهی
ترا چو اصل فراق است عمر دشمن و دوست
ولیکن این به درازی و آن به کوتاهی
بر سخای تو کز آن حصول می یابد
هر آنچه می طلبی و هر آنچه میخواهی
روایتی بود اکرام معن بی معنی
حکایتی بود اوصاف یحیی افواهی
در این دو روزه مرا نامه ای فرستادی
چو لطف خویش به جانبخشی و به غم کاهی
مرا به ماهی و نارنج یاد کردی و داد
زشفقت توام ارسال این دو آگاهی
همیشه ماهی و نارنج تا که بخشد نفع
زعلت یرقان چهره چون شود کاهی
رخ حبیب تو با دابه رنگ چون نارنج
تن عدوی تو غلطان به خاک چون ماهی
به چرخ عزو شرف کرده مهری و ماهی
ایا سپهر مکانی که زهره و کیوان
به درگه تو کند این غلامی، آن داهی
ایا رفیع جنابی که شاه قدر ترا
سزد که مهر کند تاجی آسمان گاهی
شمیم لطف ترا متصف چو جان بخشی
سموم قهر ترا خاصیت چو جانکاهی
گرفته وصف جلال تو شرق را تا غرب
رسیده صیت کمالت ز ماه تا ماهی
اوامرت به امور است چرخ را آمر
نواهیت ز معانی است زهره را ناهی
ترا چو اصل فراق است عمر دشمن و دوست
ولیکن این به درازی و آن به کوتاهی
بر سخای تو کز آن حصول می یابد
هر آنچه می طلبی و هر آنچه میخواهی
روایتی بود اکرام معن بی معنی
حکایتی بود اوصاف یحیی افواهی
در این دو روزه مرا نامه ای فرستادی
چو لطف خویش به جانبخشی و به غم کاهی
مرا به ماهی و نارنج یاد کردی و داد
زشفقت توام ارسال این دو آگاهی
همیشه ماهی و نارنج تا که بخشد نفع
زعلت یرقان چهره چون شود کاهی
رخ حبیب تو با دابه رنگ چون نارنج
تن عدوی تو غلطان به خاک چون ماهی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۶
جهان علم و بحر فضل و کوه حلم ای کآمد
سپهر مجد و برج فضل را قدرت ثریائی
زهی ذات همایون تو کاندر عرصه ی عالم
چنان باشد که باشد در میان قطره دریائی
نظیرت در هنر مانند عنقا بود در عالم
به عالم گر نبودی همچو عنقا نام عنقائی
نه عیسائی ولی لطفت بود جانبخش درمانی
نه موسائی ولی رایت بود تابنده بیضائی
بود دست جوادت ابروابر گوهر افشانی
بود شمع ضمیرت مهر و مهر عالم آرائی
چراغ مهر، بزم دانشت را شمع زرینی
رند چرخ، صحن حضرتت را فرش دیبائی
بود روی و ضمیر و دست و طبعت کآمدند الحق
جهان را روشنی بخشی و کار رشک فرمائی
یکی ماه دل افروزی، یکی مهر جهانتابی
یکی ابر درافشانی، یکی بحر گهرزائی
نکردی تربیت گر مهر رای عالم آرایت
که آمد تربیت فرمای هر پنهان و پیدائی
نگردیدی به عمان درتابان قطره ی آبی
نگشتی در بدخشان لعل رخشان سنگ خارائی
ترابا خویش دیدم سر گران و داشتم چندی
از این غم جان بی صبری و حال نا شکیبائی
مرا بگذشت در دل کز پی تقریب این مطلب
فرستم سویت اشعار متین ابیات زیبائی
ولی چون گفته شد این چند بیت و وقت آن آمد
که کلک گوهر افشانم کند از مطلب ایمائی
به من چون بیش گشتی مهربان و ذره سان دادی
مرا در سایه ی خورشید لطفت باز مأوائی
کنون آن به کز این مطلب بکوشم بر دعای تو
که نبود غیر از اینم هر زمان در دل تمنائی
به عالم نیست تا چون نغمه ی دلکش طرب بخشی
به گیتی نیست تا چون جام صهبا بهجت افزائی
به بزمت روز و شب ناهید گردون نغمه پردازی
به دستت سال و مه خورشید تابان جام صهبائی
سپهر مجد و برج فضل را قدرت ثریائی
زهی ذات همایون تو کاندر عرصه ی عالم
چنان باشد که باشد در میان قطره دریائی
نظیرت در هنر مانند عنقا بود در عالم
به عالم گر نبودی همچو عنقا نام عنقائی
نه عیسائی ولی لطفت بود جانبخش درمانی
نه موسائی ولی رایت بود تابنده بیضائی
بود دست جوادت ابروابر گوهر افشانی
بود شمع ضمیرت مهر و مهر عالم آرائی
چراغ مهر، بزم دانشت را شمع زرینی
رند چرخ، صحن حضرتت را فرش دیبائی
بود روی و ضمیر و دست و طبعت کآمدند الحق
جهان را روشنی بخشی و کار رشک فرمائی
یکی ماه دل افروزی، یکی مهر جهانتابی
یکی ابر درافشانی، یکی بحر گهرزائی
نکردی تربیت گر مهر رای عالم آرایت
که آمد تربیت فرمای هر پنهان و پیدائی
نگردیدی به عمان درتابان قطره ی آبی
نگشتی در بدخشان لعل رخشان سنگ خارائی
ترابا خویش دیدم سر گران و داشتم چندی
از این غم جان بی صبری و حال نا شکیبائی
مرا بگذشت در دل کز پی تقریب این مطلب
فرستم سویت اشعار متین ابیات زیبائی
ولی چون گفته شد این چند بیت و وقت آن آمد
که کلک گوهر افشانم کند از مطلب ایمائی
به من چون بیش گشتی مهربان و ذره سان دادی
مرا در سایه ی خورشید لطفت باز مأوائی
کنون آن به کز این مطلب بکوشم بر دعای تو
که نبود غیر از اینم هر زمان در دل تمنائی
به عالم نیست تا چون نغمه ی دلکش طرب بخشی
به گیتی نیست تا چون جام صهبا بهجت افزائی
به بزمت روز و شب ناهید گردون نغمه پردازی
به دستت سال و مه خورشید تابان جام صهبائی
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴
سحاب اصفهانی : دیوان اشعار
مخمس
ای وصف جمال تو به از جمله حکایات
عشق تو به ویرانه ی دل گنج سعادات
از بسکه بجان آمده ام بی رخ زیبات
پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
ای آنکه بود جام پر از باده ی نابت
با مدعیان می نگرم مست و خرابت
هر گه که پیامی دهم این است جوابت
کآیم زره لطف شب هجر به خوابت
در دیده ی من خواب شب هجر تو هیهات
ای رایحه ی زلف تو چون باد بهاری
خط تو کند خون به دل مشک تتاری
از شرم لبت لعل به معدن متواری
هم جان دهد و هم بستاند لبت آری
از معجزه عیسی بودت بیش کرامات
ای خط به رخت همچو کلف بر مه تابان
از باغ تو گر سر زد خاری دو سه چندان
غم نیست که بی خارو خسی نیست گلستان
خط سرزده ز آن رخ ولی از طره و مژگان
پیدا بود از حسن تو آثار و علامات
خوبان که مرا رهزن دل آفت دینند
دایم پی آزار دل و جان به کمینند
این قوم زبس با من دلخسته چنینند
از سیل سرشکم به فغان اهل زمینند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
فردا که بر آرند مرا مست به محشر
گیرد مگر الطاف ویم دست به محشر
زنهار مپندار که اورست به محشر
فرقی که میان من و او هست به محشر
من منفعل از معصیتم شیخ زطاعات
می با تو خورد مدعی و خون جگر من
مانم چه امید به کوی تو دگر من؟
بستم ز سر کوی نو دی بار سفر من
بیگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جوید به سگان تو مباهات
از بسکه غم عشق تو در دل بفزودم
گوی از همه عشاق به عشقت بربودم
بسیار نکویان جهان را بستودم
هر جای که از مصحف خوبی بگشودم
در شان تو دیدم شده نازل همه آیات
ای نخل تمنای من از وصل تو پر بار
هرگز نتوانم که ببندم زدرت بار
یکبار به بزمت اگرم بخت دهد بار
از پای زنم تا به سرت بوسه به یک بار
سالک نتواند که کند طی مقامات
تا زنده ام از کوی تو مهجور نگردم
پیرا من غلمان و بر حور نگردم
هر جا روم از کوی تو مستور نگردم
دانسته مدام از بر تو دور نگردم
آن نیست که چندان نکنم درک کنایات
روزی دو سه رفتم به پی حرمت زاهد
کردیم چو (سحاب) از دل و جان خدمت زاهد
دلگیر شدم عاقبت از الفت زاهد
اکنون که پشیمان شده از صحبت زاهد
شاید که زمن بگذری، ای پیر خرابات
ی وصل تو جان پرورو هجران تو جانکاه
تا کی زجفای تو رسانم به فلک آه؟
اکنون که نداری خبر از آه سحرگاه
ای مه ببرم شکوه ی جورت به شهنشاه
شاهی که بود درگه او قبله ی حاجات
آن کز سخطش ترک فلک زهره کند چاک
احصای جلالش نبود در خور ادراک
شیر فلکش صید ضعیفی است به فتراک
سلطان جهان فتحععلی شاه که افلاک
از بندگی حضرت او جسته مباهات
یا رب به درش قامت افلاک نگون باد
از کوه وقارش به دل خاره سکون باد
از نه فلک و شش جهتش ملک فزون باد
ذاتش زحوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
عشق تو به ویرانه ی دل گنج سعادات
از بسکه بجان آمده ام بی رخ زیبات
پایان شب هجر تو خواهم پی حاجات
هر گه که بر آرم به فلک دست مناجات
ای آنکه بود جام پر از باده ی نابت
با مدعیان می نگرم مست و خرابت
هر گه که پیامی دهم این است جوابت
کآیم زره لطف شب هجر به خوابت
در دیده ی من خواب شب هجر تو هیهات
ای رایحه ی زلف تو چون باد بهاری
خط تو کند خون به دل مشک تتاری
از شرم لبت لعل به معدن متواری
هم جان دهد و هم بستاند لبت آری
از معجزه عیسی بودت بیش کرامات
ای خط به رخت همچو کلف بر مه تابان
از باغ تو گر سر زد خاری دو سه چندان
غم نیست که بی خارو خسی نیست گلستان
خط سرزده ز آن رخ ولی از طره و مژگان
پیدا بود از حسن تو آثار و علامات
خوبان که مرا رهزن دل آفت دینند
دایم پی آزار دل و جان به کمینند
این قوم زبس با من دلخسته چنینند
از سیل سرشکم به فغان اهل زمینند
وز شعله آهم به حذر اهل سماوات
فردا که بر آرند مرا مست به محشر
گیرد مگر الطاف ویم دست به محشر
زنهار مپندار که اورست به محشر
فرقی که میان من و او هست به محشر
من منفعل از معصیتم شیخ زطاعات
می با تو خورد مدعی و خون جگر من
مانم چه امید به کوی تو دگر من؟
بستم ز سر کوی نو دی بار سفر من
بیگانه چنان معتبر امروز که بر من
سهل است که جوید به سگان تو مباهات
از بسکه غم عشق تو در دل بفزودم
گوی از همه عشاق به عشقت بربودم
بسیار نکویان جهان را بستودم
هر جای که از مصحف خوبی بگشودم
در شان تو دیدم شده نازل همه آیات
ای نخل تمنای من از وصل تو پر بار
هرگز نتوانم که ببندم زدرت بار
یکبار به بزمت اگرم بخت دهد بار
از پای زنم تا به سرت بوسه به یک بار
سالک نتواند که کند طی مقامات
تا زنده ام از کوی تو مهجور نگردم
پیرا من غلمان و بر حور نگردم
هر جا روم از کوی تو مستور نگردم
دانسته مدام از بر تو دور نگردم
آن نیست که چندان نکنم درک کنایات
روزی دو سه رفتم به پی حرمت زاهد
کردیم چو (سحاب) از دل و جان خدمت زاهد
دلگیر شدم عاقبت از الفت زاهد
اکنون که پشیمان شده از صحبت زاهد
شاید که زمن بگذری، ای پیر خرابات
ی وصل تو جان پرورو هجران تو جانکاه
تا کی زجفای تو رسانم به فلک آه؟
اکنون که نداری خبر از آه سحرگاه
ای مه ببرم شکوه ی جورت به شهنشاه
شاهی که بود درگه او قبله ی حاجات
آن کز سخطش ترک فلک زهره کند چاک
احصای جلالش نبود در خور ادراک
شیر فلکش صید ضعیفی است به فتراک
سلطان جهان فتحععلی شاه که افلاک
از بندگی حضرت او جسته مباهات
یا رب به درش قامت افلاک نگون باد
از کوه وقارش به دل خاره سکون باد
از نه فلک و شش جهتش ملک فزون باد
ذاتش زحوادث ابدالدهر مصون باد
از معدلتش دهر مصون از همه آفات
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۱ - در مدح شمسالملک نصر
نماز شام، چو پنهان شد آتش اندر آب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب
سپهر چهره بپوشید زیر پر غراب
چو بر کشید سر از باختر علامت شب
فرو کشید علم دار آفتاب طناب
هوا نهان شد در زیر خیمه ازرق
زمین نهان شد در زیر خرقه سنجاب
هوای مشرق تاری تر از شب شبه گون
کنار مغرب رنگین تر از عقیق مذاب
یکی ز جامه عباسیان فگنده ردا
یکی ز مطرد نستوریان کشیده حجاب
چنان نمود اثر آفتاب و ظلمت شب
چو از عمامه مصقول چهره اعراب
یکی چو عارض معشوق زیر سایه زلف
یکی چو چشمه خورشید زیر چتر سحاب
ز نور و ظلمت بر روی آسمان و زمین
هوا ز قوس و قزح در هزار گونه خضاب
یکی چو آینه ای زیر پرده ظلمات
یکی چو برگ سمن زیر لاله سیراب
نماز شام پدید آمده ز روی فلک
خیال وار کواکب، چو مهره لعاب
من و نگار من از بهر دیدن مه نو
دو دیده دوخته بر روی گوهرین دولاب
چو دو مهندس زیرک، که بنگرند بجهد
دقیقهای مطالع بشکل اسطرلاب
بت مرا، ز نشاط نظاره مه عید
چکیده به گل احمر هزار قطره گلاب
ورا، ز دیدن مه، هر دو دیده پر ز خیال
مرا، زدیدن او، دیده پر مه و مهتاب
گهی بگوش همی بر نهاد مرزنگوش
گهی ز درج عقیقین نمود در خوشاب
ز بس اشارت انگشت دلبران بهلال
همه هوا قلم سیم شد، بشکل شهاب
یکی ببرگ سمن بر نگاشته نرگس
یکی بلاله همی بر نگاشته عناب
هلال عید پدید آمد از سپهر کبود
چو شمع زرین، پیش زمردین محراب
فلک چو چشمه آب و مه نو اندر وی
بسان ماهی زرین میان چشمه آب
گهی نهان شد و گاهی همی نمود جمال
چو نور عارض فردوسیان بزیر نقاب
بسان زورق زرین میانه دریا
گهی بر اوج پر از موج و گاه در غرقاب
همی شد از پی رزم و ز بهر بزم ملک
گهی چو دشنه زرین، گهی چو جام شراب
شه مظفر منصور، نصر، ناصردین
ابوالحسن، که زاحسانش عاجزست حساب
جمال صدر و نظام زمانه شمس الملک
قوام حق و شه شرق، پادشاه رقاب
بجاه قبله اسلام و قوت ایمان
بجود مقصد اسلاف و قبله اعقاب
اگر بجرم فلک بنگرد، بچشم رضا
و گر بروی زمین خط کشد، ز روی خطاب
چو مهر گردد، از مهر، مهرهای فلک
چو ذره گردد، از قهر، ذره های تراب
ببزم و رزم درون آب و آتشست، چنانک
بصلح و جنگ بکردار رحمتست و عذاب
نه عرض جاه وی اندیشه را کند تمکین
نه ارز جود وی اوهام را دهد پایاب
مطیع رایت منصور اوست فتح و ظفر
معین رای دلارای اوست صدق و صواب
ز روی علم و هنر نادریست در هر نوع
ز روی فضل و ادب آیتیست در هر باب
درین صحیفه فهرست گنجهای علوم
در آن سفینه کتاب نوادر و آداب
ایا نبرده سواری، که بر فلک بی تو
کسی نیارد کردن بتیغ و تیر عتاب
بروزگار تو تیغ تو یادگاری ماند
که حجتست بنزد همه اولوالالباب
چه گفت؟ گفت که: بخشش نه کوششست بجهد
نه ملکت اندر شمشیر و نیزه بود و نشاب
بلی، که دولت ایزد دهد، ولیکن مرد
حریص باید و کوشا بجستن اسباب
زمین سراسر گنجست و درش ناپیدا
جهان سراسر کامست و کام او نایاب
اگر جهان همه پر گنج و تخت و تاج شود
چو رنج نبود نتوانش دید جز در خواب
بیا، بیا و ببین مرد را بروز مصاف
بیا، بیا و ببین مرد را بگاه ضراب
بدان گهی، که دلیران شوند سوی مصاف
بدان گهی، که یلان آهنین کنند ثیاب
زمین چو دریا گردد ز موج خون و سرشک
هوا چو هاویه گردد ز دود دوزخ تاب
میان میدان سرهای شیر مردان را
تپان و غلتان بینی، چو گوی در طبطاب
هزبر وار تو بر پشت باد پای سمند
چو اژدها، که سواری کند بپشت عقاب
چو ابر در گردون و چو ماه در صحرا
چو کوه در زمین و چون نهنگ در گرداب
چو کوه وقت سکون و چو سیل در گه سیر
چو سنگ وقت درنگ و چو آب وقت شتاب
همی روی بمصاف اندرون چو عزرائیل
فتاده پیش تو در، کشتگان بسان زباب
یکی بضربت تیغ و یکی بطعنه رمح
یکی بزخم عمود و یکی بزخم رکاب
ز عکس جوشن میدان چو دامن مریخ
ز خون دشمن ساعد چو آلت قصاب
ز بیم حمله تو هر زمان بجوشد خون
ز خاک کالبد و جان رستم و سهراب
ایا شهی، که جهان را بکام تست مآل
و یا شهی، که زمان را بحکم تست مآب
چو رزم سازی، عالم کنی پر از کشته
چو بزم سازی، گیتی کنی پر از می ناب
خدایگانا، شاها، مظفرا، ملکا،
مه مبارک بگسست صحبت از احباب
قرار کرد تمام و بوقت کرد خرام
کنون بخواه تو جام و بگیر زلف بتاب
خجسته بادت عید، ای خجسته عید جهان
خدات داد بدین رنج روزه مزد و ثواب
همیشه تا که بود سرخ لاله و می و گل
همیشه تا که بود سبز سرو و مورد و سداب
چو سرو سبز ببال و چو سنگ سخت بپای
چو ابر تند ببار و چو آفتاب بتاب
همه جهان بگشای و همه هنر بنمای
همه جمال ببین و همه جلال بیاب