عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : مثنویات
شمارهٔ ۱۵ - تاریخ وفات رشید بک و جهانگیر خان افشار
آه کز شعبده بازی فلک
کل من مال الی الرشد هلک
عالمی کرد سیه دور سپهر
ز خسوف وز کسوف مه و مهر
یعنی از نسل خوانین بزرگ
که بریدند بتیغ از بره گرگ
دو برادر، چو دو شهباز سفید
خان و خان زاده جهانگیر و رشید
بنسب، از امرای افشار
بحسب، پخته زر دست افشار
بحیاء و بسخاء و بوفا
خانه زاد دلشان صدق و صفا
دل آگاه و لب خامششان
خلق آسوده ز خلق خوششان
دور و نزدیک، ازیشان در مهد
ترک و تاجیک، بایشان هم عهد
خنجر رستمشان، هر دو بمشت
خاتم حاتمشان، در انگشت
از صفاهان، که ز عامل ویران
بود چون از غم ضحاک، ایران
تا رهانند از آن گرگ رمه
داد مظلوم کشند از ظلمه
با تنی چند ز مردان گزین
هر دو بر رخش جلادت زده زین
کرده دست ستم آن گمراه
از سر اهل صفاهان کوتاه
چون فلک را سر انصاف نبود
سینه با اهل دلش صاف نبود
از تله ساخته آن گرگ یله
داد راهش بچراگاه گله
گرگ نه، رو به پیری بمثل
که ز روباه فزون داشت حیل
از فسونهاش دو نوخاسته شیر
زیور گردنشان شد زنجیر
حمله آورد بشیران جوان
ستمی کرد که گفتن نتوان
سرشان کرد جدا از تنشان
شد ز زنجیر رها گردنشان
رفته با آن دو تن پاک سرشت
هشت تن نیز سوی هشت بهشت
سر بی افسرشان کرد بقهر
چون مه و مهر روان شهر بشهر
بیگنه، کشته شدند آن شهدا
رحمه الله علیهم ابدا
خونشان، خون سیاووشان باد
همه ساله ز زمین جوشان باد
تا نگویند که خون مظلوم
شمرد سهل قدیر قیوم
زد دو مصرع رقم آن روز آذر
که دهد هر یک از آن سال خبر:
دو شهیدند، جهانگیر و رشید
ببهشتند جوانان شهید(۱۱۹۲ ه.ق)
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۲
پس از بتکده کآن زمین گشت قاع
شد از فیض ارواح خیر البقاع
از آن خک، زد موج دریای نور؛
مزاری عیان گشت چون بزم طور
در آنجا جوانان و پیران پاک
سپرده ز بس نقد جانها بخاک
همه مرغ دل، پر زدی از هواش
همه بوی جان، آمدی از فضاش
ز خاک سهی قامتان رسته سرو
بر آن طایر روح، نالان تذرو
دمان از گل هر نگاری، گلی
بهر شاخ آن، بالزن بلبلی
برآورده از خاک سوسن زبان
سخن گفته از حال شیرین لبان
شده هر کجا شوخ چشمی بخاک
شکفته از آن نرگسی خوابناک
گل اندامی آنجا که شد در زمین
برآورد سر از زمین یاسمین
بهر جا که مشکین خطی خفته زار
بنفشه دمیده از آن سوکوار
بهر جا پریشان شده کاکلی
در آن جا برآورده سر سنبلی
هم از شهد لب، شکرستان هزار
هم از رنگ رخ، خوابگه لاله زار
از آن استخوانهای پوسیده مغز
سمن زاری از خاک بر رسته نغز
همانا که رضوان نیکوسرشت
گشاده بآنجا دری از بهشت
وگرنه، کی از مشت خاکی سیاه
کشد سر گل و سرو، روید گیاه؟!
سحرگه، چو سقا و فراش کوی
بآن جان فضا روضه ی مشکبوی
زده آب و رفته صبا و دبور
ز چاه زنخدان و گیسوی حور
شبانگه زن و مرد و پیر و جوان
شدندی بآن روضه با هم روان
همه چون رباب از جدایی دعد
بگریه چو ابرو، بناله چو رعد
هم از گریه تر کرده دوش فلک
هم از ناله کر کرده گوش فلک
دل از داغ هجرانشان سوخته
چراغی ز داغ دل افروخته
به خاک هم آواز خود هر کسی
نشستی و آواز دادی بسی
کزین تنگنا خیز و بیرون خرام
که شدزندگی بیتو بر ما حرام
شد آن بقعه چون چنگی آراسته
ز هر گوشه یی ناله یی خاسته
تراشیده موی و خراشیده روی
خروشان شده شو بزن، زن بشوی
پدر از پسر خاک بر سر فشان
پسر از پدر آه از دل کشان!
یکی سوخت بر خاک مادر چراغ
ز خاک برادر یکی در سراغ
ولی ز آن زبان بستگان خموش
کسی را جوابی نیامد بگوش
براه عدم رفته دیدم بسی
ندیدم دگر باز گردد کسی!
در آن مجلسم گاه دمساز بود
همان چشم عبرت مگر باز بود
که شد رفته رفته بپا رستخیز
خلل یافت احوال آن شهر نیز
همانا ز بس راحت روزگار
بمردم شد ابلیس آموزگار
غرور آیتی خواند در گوششان
که شد شکر نعمت فراموش شان
نخست از ره جهل، پیر وجوان
شدند از پی دختر رز روان
چو دیدند کالای دین را کساد
از آن داده کابین ام الفساد
گرفتند از دست هم جام می
نبودند بی جام و می تیر و دی
همی دید آثار کبر و منی
ضعیف از قوی و فقیر از غنی
توانا نظر بسته از ناتوان
ز هم رنجه پیوسته پیر و جوان
نه آن را به این رحم واز وی حیا
نه این را باو لطف و او را وفا
نه منعم بدرویش کردی نگاه
نه ظالم به مظلوم دادی پناه
نه از لطف کردی برحمت نظر
پدر بر پسر یا پسر بر پدر
ربودند از گنج هم مالها
فزودند بر رنج هم سالها
دریدند از یکدگر پرده ها
نشاید دگر گفت از آن کرده ها
دمادم شدی چون بتر حالشان
در آخر مجسم شد اعمالشان
بناگه ز چشم بد آسمان
سر آمد بشاه زمانه زمان
زد از چشم بد، طرفه نقشی بر آب
کز آن سرکه شد هر چه در خم شراب
عسس رو ترش، شحنه گفتار تلخ
رسیدند چون تنگ چشمان بلخ
گرفته بدردی کشان کار تنگ
زده بر کدو دشنه، بر شیشه سنگ
بکین از تن دف کشیدند پوست
کند آدمی هر چه در خوی اوست
دریدند از چنگ و نی پرده ها
که آزرمشان باد از آن کرده ها
بسا آب پاکان که بر خاک ریخت
چو خون جگر گوشه ی تاک ریخت
همه خاک میخانه بر باد رفت
کزکها بتاراج زهاد رفت
هم از ساعدش باز دولت رمید
همش جغد بر بام قصر آرمید
چو خالی شد آن شهر از آن شهریار
ز دیار گویی تهی شد دیار
در آن ملک، دیوانه یی شد خدیو
که بودی ز دیوانش آزرده دیو
نه قولش صحیح و، نه عهدش درست؛
همش روی سخت و همش رای سست
نپرسیدی از حال آوارگان
نترسیدی از آه بیچارگان
ندیدی کسی از چراغش فروغ
نگفتی سخن،گر نبودی دروغ
شد اندر گله، گرگ یاغی یله
گله بی شبان شد، شبان بی گله
نه چشمه روان شد، نه کشته دمید
نه بادو نه ابر بهاری چمید
نجوشید آب از دل تنگ سنگ
نپوشید خاک ابره ی سبز رنگ
درختان فتاده ز آبستنی
نجنبید از جا رگ رستنی
نه خونریز شاهد، گلش را وفا
نه شبخیز زاهد، دلش را صفا
زده دست در کار مردان زنان
زنان گشته زین بر تکاور زنان
ز بیچارگی داده تن لشکری
بافسانه خوانی و رامشگری
سپاه و رعیت ازو در فغان
گرفتی از این و ندادی بآن
بناچار لشکر پراگنده گشت
رعیت خراب و سرافگنده گشت
شده دشمن جان هم دوستان
چو نادان مغولان هندوستان
ز رهزن، ره کاروان بسته شد؛
ز دشمن، دل دوستان خسته شد؛
چو شد شیوه ی خلق مکر و فریب
از آن شهر بستند پای غریب
چو بیرحمی شاه ز اندازه رفت
بهر شهر از آن شهر آوازه رفت
چو بیگانگان یافتند آگهی
که خالی است ایوان شاهنشهی
بکین کهن قد برافراختند
به تسخیر آن ملک پرداختند
گزیدند فرماندهی از میان
که آگاه بود از رسوم کیان
بفرمان او لشکر آراستند
ز رنج خود، آرام او خواستند
رسید از صبا چون سپه راند شاه
به نزدیکی شهر گرد سپاه
گرفته یکی از دهاقین گریز
بشهر آگهی داد از آن رستخیز
چو آگاه شد ان دیو سیرت خدیو
که آمد سلیمان به تسخیر دیو
بناچار او نیز از جای خاست
هم از چپ سپه گرد شد هم ز راست
دلیران مرد افگن پهلوان
بمیدان شدند از دو جانب روان
دو جوشیده لشکر زده یکسره
هم از میمنه صف هم از میسره
همی بانگ شیر آمد از گاو دم
همی خون روان شد ز رویینه خم
ز نالیدن نای رومی بدشت
دل چار مادر شد از بیم هشت
ز گرد آسمان دگر شد بپای
ز خون پای گیتی برآمد ز جای
فلک زخمه خورد از سر نیزه ها
زمین دخمه شد ز استخوان ریزه ها
فلک رفته از گرد در زیر ابر
زمین تفته از خون چو کام هژبر
هیاهوی گردان برآمد چو صور
به تن پیرهن ها کفن گشت و گور
ز رخشان سنان و ز خون بار تیغ
همی خنده زد برق و بگریست میغ
به پشت سواران سپرهای کرگ
کشیده یکی باره در پیش مرگ
ز زیر زره برق خنجر عیان
چو در چشمه ساران زر ماهیان
کمانها فگنده بر ابرو گره
گشاده گره از کیانی زره
به پرواز هر سو عقاب خدنگ
بخون یلان کرده منقار رنگ
رخ مرد و نامرد ز آواز کوس
یکی لعل گشت و یکی سندروس
نظر سوی میدان فگندم بسی
بسر، کشتگان را ندیدم کسی
بجز اسب تازی که بر روی خاک
چو دیدی فتاده تنی چاک چاک
همی سودیش دست بر سر ز سم
همی رفتیش گرد از رخ بدم
پدر با پسر، رزمگه ساخته
بهم آخته تیغ، نشناخته!
بر آن هر دو ان تیغ بگریستی
نپرسیدی از هیچیک کیستی
شکم خاک را پر شد از زادگان
دل، افلاک را خون بر آزادگان
هم از داغ پوران، فلک پیر گشت؛
هم از خون رودان، زمین سیر گشت
بناگاه برخاست باد شمال
سر لشکر شهر شد پایمال
بدست سلیمان شد آن دیو اسیر
دگر خلق، چه کشته چه دستگیر
شد آن بی شبان گرگ دیده رمه
سوی شهر یکسر گریزان همه
جوانها فتادند از پا چو تیر
کمانها فگندند بر جای تیر
ز پی آن سپه بود تازان ستور
چو شیر گرسنه ز دنبال گور
نکرد کس از شهریان پای سخت
در شهر وا شد بنیروی بخت
برابر شد آن شهر با خاک راه
گنه کار شد کشته با بیگناه
سرو سروران، کشته گشته بقهر؛
زن و کودکان برده برده ز شهر
همه شهر را آتش انداختند
ز بیجان و جان دار پرداختند
گرفته ز غارت همه بهر خویش
عنان کش بگشتند تا شهر خویش
سری زنده بر نامد از زیر تیغ
که گرید بر ایشان و گوید دریغ
تهی گشتشان استخوانها ز مغز
دریغا از آن نوجوانان نغز!
بمأوای خود گشته هر یک روان
نه ضحاک ماند و نه نوشیروان
کنون چون گلم، لب بود خنده ناک
چو ابرم، پر از گریه دامان خاک
تو هم ترک فرما ملامتگری
چو من گاه میخند و گه میگری
بر آنان که خوردند بازی ز بخت
بر آنان که بردند ازین بزم رخت
باین خنده عاری ز عارم مدان
باین گریه ی زار، زارم مدان!
همم گریه بر خنده ی غافل است
همم خنده بر گریه ی عاقل است
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۳
چو محمود شه غازی غزنوی
بچرخ کهن داد از اختر نوی
فلک را چو کاری بکارش نبود
بسر جز هوای، شکارش نبود
یکی روز کآمد ز صیادمهر
تهی از شکار کواکب سپهر
امیران آخور، بفرمان شاه
جنیبت کشیدند در پیش گاه
شه از تخت زرین بزین بر نشست
غبار رهش بر فلک کله بست
چو زد تکیه بر باره ی باد پای
تو گفتی که گردون برآمد ز جای
شد آواز طبلک ز هر سو بلند
ز شنقار و شاهین گشادند بند
سگان کرده از رشته گردن رها
گشاده دهن یوز چون اژدها
ایاز و دگر نازنین بندگان
پی صید هر سو شتابندگان
سگان از هژبران کشیده دوال
عقابان ز سیمرغ بر کنده بال
بفتراک خود بسته هر سرفراز
چرنده بیوز و پرنده بباز
بناگه در آن عرصه ی دار و گیر
که سر فلک خورده پیکان ز تیر
هماها پر افشان شده ز آشیان
که در سایه پرورد تاج کیان
سراسر غلامان زر کش قبا
تکاور برانگیخته چون صبا
بدنبال آن طایر دلپسند
که از سایه ی او بدولت رسند
شنیدم چوخورشید رخشان ایاز
سر از سایه ی شاه نگرفت باز
شه غازیش گفت: ای نیک بخت
تو را خواجه تا شان پی تاج و تخت
هما را فتادند یک یک ز پی
که تا سایه شان بر سر افتد ز وی
تو ز آن سایه رو از چه بر تافتی
چو حربا سوی مهر بشتافتی؟!
ایاز این نوازش چه از شه شنفت
بخود ز آن نوازش بنازید و گفت
که: ای برتر از نه فلک پایه ات
هما پرورش دیده ی سایه ات
ز چتر توام سایه یی بر سر است
هما را بسر سایه ام افسر است
جهانی فتادند از هر گروه
هما را پی سایه در دشت و کوه
هما گشته در سایه ی من نهان
بفرهمایون شاه جهان
مرا سایه ات کم مبادا ز سر
تو را سایه ی ایزد، ای دادگر
شه از پاسخ آن مه هوشمند
بخندید و آمد فرود از سمند
ز لطفش بیک تخت با خود نشاند
فراخور نثاریش بر سر فشاند
بگفتش که: در دوستداریت بس
ملامت شنیدم ز بسیار کس
که شاه جهان از غلامان خاص
چرا با ایازش بود اختصاص؟!
جز او بندگانند بر درگهش
چرا زد ایاز شکر لب رهش؟!
همانا به افسون شدش مهربان
زبان بستش از چشم و چشم از زبان
ندانسته کاین عشق بیهوده نیست
مرا و تو را دامن آلوده نیست
نه از دلبری بردی از کف دلم
ز دلداریت ماند پا در گلم
ز دل برد یاراییم، یاریت
ز سر رفت هوشم، ز هشیاریت
دمد ورنه صد ماه از خرگهم
چمد ورنه صد سرو بر درگهم
شه و مه، عیان کرده راز نهان
ز هر جا سخن بر زبان، ناگهان
غلامان که خود زد هما راهشان
نیفروزد از سایه اش جاهشان
پشیمان همه کرده از کوه و دشت
بقصر خداوند خود بازگشت
بیک تخت دیدند شاه و ایاز
زده تکیه سرگرم ناز ونیاز
ز رشک محبت، ز شرم گناه
بچشم و بلب بودشان اشک و آه
شه از قصر بیرون فرستادشان
نگفته سخن، کرد آزادشان
همانا بر آن بیوفایان خام
ز آزادی افزون ندید انتقام
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۱۶
شنیدم که در عهد تیموریان
چو شد شاهرخ جانشین کیان
نکودختری در سمرقند بود
که با گل لبش در شکرخند بود
گل سرو قد، ماه خورشید روی؛
بت سیمتن، لعبت مشکبوی!
دو گیسو کمند و دو ابرو کمان
دو چشمش دو مشکین غزال رمان
سرافرازی شاخ شمشاد از او
همه شادی شهر نوشاد از او
بجلوه خرامان، تذرو بهشت؛
بچهره فروزان، چراغ کنشت
رخی داشت رخشان تر از مهر و ماه
ز کوکب، ولی بود روزش سیاه!
ز گیسوی خود، کار سرگشته تر
ز مژگان خود، روز برگشته تر
ز خال لبش، تیره تر کوکبش
سیه تر شب از روز و روز از شبش
چو عریانی تن نبودش پسند
بتن داشت از زلف، مشکین پرند
ز بی قوتی او را دو یاقوت ناب
فتاده ز رنگ و فتاده ز آب
همانا پی صید روزی بدشت
سپه با شه از کوی او میگذشت
چو خورشید دید از قضا شاهرخ
ببامی رخ ماه آن ماهرخ
چنان عشق بردش ز دست اختیار
که شد کارش از دست و دستش ز کار
عنان رفتش از کف بیکبارگی
بدان گونه شد، کافتد از بارگی
در آخر ز تمکین شاهی که داشت
از آنجا گذشت و دل آنجا گذاشت
پی صید آهو همیرفت شیر
زبون گشت از آهویی شیر گیر
دو روزی شکیبایی آورد پیش
چو آرام کم دید و اندوه بیش
تنی چند بگزید، بس کاردان
جهان دیده پیران بسیار دان
ز گنجینه بس خواسته دادشان
پس خواستگاری فرستادشان
زر افشان یکی محمل آبنوس
بیاراست چون حجله گاه عروس
فرستاد همراهشان تحفه ها
ز هرگونه کالای سنگین بها
روان هر طرف سرو قد مهوشان
ز تازی نژادان جنبیت کشان
خرامان ز هر سوی در زیر بار
جوان ناقه های بریشم مهار
ز یاقوت رخشان و در عدن
ز لعل بدخشان و جزع یمن
ز سنجاب وقاقم، ز خز و سمور؛
ز آیینه ی صاف و جام بلور
بپوشیده بس جامه ها رنگ رنگ
بگسترده بس فرشها تنگ تنگ
ز خلخال و از جیقه ی زرنگار
ز عود قماری و مشک تتار
ز مصری طبر زد، ز چینی حریر؛
ز فیروزه تاج، از زبرجد سریر!
زر و سیمش از سکه ی شهریار
ز قرص مه و مهرش افزون عیار
سمنبر کنیزان چینی پرند
کمر زر غلامان بالا بلند
پیام آوران چون بخرگاه ماه
رسیدند و گفتند پیغام شام
جگر خون شد آن دل ز کف داده را
که خودنامزد بود عم زاده را
ولی هر دو از فاقه آشفته حال
ز درماندگی، ناامید از وصال
در ایوان پیام آوران کرده جمع
نشست از پس پرده سوزان چو شمع
پس از عذر، آن رشک ماه تمام
چنین داد شاه جهان را پیام
که شاها، کف جود پرور تو راست
سپه داری هفت کشور توراست!
ز عدل است آرایش عهد تو
ز ماه است آرایش مهد تو
همه دور گردون بکام تو باد
زحل هندوی طرف بام تو باد
کند چون کنی میل انگشتری
در انگشت انگشتری مشتری
فرازد بسر آفتابت علم
طرازد بمدحت عطارد قلم
یکی بنده مریخ از لشکرت
قمر، ساقی و زهره رامشگرت
رساندند ای شاه آزادگان
فرستاده ها را فرستادگان
شمردند ای شاه نام آوران
پیام تو بر من پیام آوران
بنامم یکی نامه آراستی
مرا از کنیزان خود خواستی
ازین مژده سر بر سپهرم رسید
کله گوشه بر ماه و مهرم رسید
ز حکمت نپیچند گردن شهان
ولی دارم ای شاه عذری نهان
گر افتدقبولت، زهی عدل و داد
وگرنه، سرم خاک پای تو باد
ز عهدی بود طوق در گردنم
بآن عهد باید وفا کردنم
بعهد تو چون عهد نتوان شکست
ز دامان تو کو تهم مانده دست
نخواهم که روشن شود بزم شاه
ز شمعی که، دارد ز پی دود آه
تویی شهره در عدل ای جم کلاه
نترسیدمی، هم گر از عدل شاه
بسر راه قصر تو پیمودمی
بخاک حریمت جبین سودمی
بود جان ز حکم توام بیقرار
دهد دل ز عدل توام زینهار
کنون تا چه گویی؟ که فرمان تو راست
درین ماجرا درد و درمان تو راست
پیام آوران چون از آن نیکنام
رساندند شاه جهان را پیام
بگفت: آفرین باد بر عهد او
بود ماه را پرتو از مهد او
زنی کو ز پیمان خود نگذرد
کی آزردن او پسندد خرد؟!
چه مردم، ز انصاف زن نگذرم
ز انصاف من بیش از او درخورم
وفادار اگر مرد اگر زن بود
نکو نام هر کوی و برزن بود
دهم کام او تا دهم کام خود
کنم نیک چون نام او نام خود
خوشم گر چه کارم ز دل مشکل است
دو دل گر شود خوش، به از یکدل است
فرستاده ی خویش از ایشان نجست
دو چندان فزود آنچه داد از نخست
بدلجویی آن دو دلباخته
لوای عنایت برافراخته
بفرمود مردم ز نزدیک و دور
همه شهر بستند آیین سور
ز ایران و توران و هندوستان
یکی انجمن ساخت چون بوستان
در آن بوستان بلبل آهنگها
گرفتند بر چنگها چنگها
ز بس پرتو شمع محفل فروز
سه شب بر سمرقندیان گشت روز
سیم شب که با چهره یی آتشین
عروس فلک گشت خلوت نشین
دو گل از یکی شاخ سر بر زدند
گل از گلبن وصل بر سر زدند
ز انصاف شاه، آن دو نومید زار
شدند از وصال هم امیدوار
ببازی گردون گردان نگر
وفای زن، انصاف مردان نگر!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۶ - حکایت
شنیدم که فردوسی نیکبخت
کشید از جهان چون بفردوس رخت
شد از رحمت ایزدی کامیاب
یکی دید از زاهدانش بخواب
بباغی، نه مانند این باغها
از آن بر دل باغها داغها
نشسته است در قصر یاقوت فام
می لعلیش کرده ساقی بجام
نه از سایه روزش چو شب تیره بود
نه از آفتابش نظر خیره بود
نفس تازه اش از ریاحین باغ
ز بوی گلش عطر پرور دماغ
هر آن میوه کو را فتادی پسند
فتادیش بر پا ز شاخ بلند
هر آن نغمه کو در نظر داشتی
همه مرغ آن نغمه برداشتی
ز حورش، کنیزان ناز آفرین
رهش رفته با طره ی عنبرین
ز غلمان، غلامان مستش بناز؛
گرفته خط بندگی از ایاز
نه جز عشرت اندیشیش پیشه یی
نه از شاه محمودش اندیشه یی
ز روحانیان انجمن کرده گرم
همه گلفروشان بازار شرم
چو دور است ظلمت ز تشریف نور
همی دید زاهد بحسرت ز دور
شگفتید و گفتا بدانای طوس
که: ای از تو روشن چراغ مجوس
مرا راستی حیرت از کار تست
که کار تو با عقل ناید درست
تو تا بودی از جمله ی زندگان
ندید از تو کس طاعت بندگان
نه جز شاه غزنین یاریت بود؟!
نه جز نظم شهنامه کاریت بود؟!
چه کردی که جنت مقام تو شد؟!
چه کردی که رضوان غلام تو شد؟!
تبسم کنان گفتش: ای بیگناه!
چه میپرسی از بنده یی روسیاه؟!
مرا ز آنچه گویی گنه بود بیش
که خود بهتر آگاهم از حال خویش
ببخشود لیک ایزد ذوالمنن
باین شعر من سر بسر جرم من:
«خدای بلندی و پستی تویی
ندانم چه یی هر چه هستی تویی»
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۴۵ - حکایت
شنیدم یکی از ملوک عجم
که فرمان روا بود در ملک جم
اجل افسر جم ربود از سرش
ملک زاده بر سر نهاد افسرش
همه بندی و بنده آزاد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
شکفته تر از روی گل روی او
جهانی در آسایش از خوی او
دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت
ولی در کنایت زبان تیز داشت
ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج
که بودش ز شوخی زبان بذله سنج
یکی روز میگشت برگرد باغ
سرانش چو پروانه گرد چراغ
چو دیدش، روان باغبانزاده جست
ز گل دسته یی بست و دادش بدست
ملک زاده چون باغبان زاده دید
چو خود لاله رخ سروی آزاده دید
عیان روی او دید چون روی خویش
تو گفتی مگر داشت آیینه پیش
شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه
مگر مادرت در حرم داشت راه؟!
رخ باغبان زاده چون گل شکفت
ملک زاده را پای بوسید و گفت
که: شاها مرا مادری پیر بود
که در خانه ی خود زمین گیر بود
پدر لیک بودم بباغ حرم
که باغ حرم کرد باغ ارم
ملک زاده را شد دل از شرم آب
پیشیمان شد از گفته ی ناصواب
چرا بایدت با کس این حرف گفت
که نتوانی از وی جوابی شنفت؟!
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
جز رنج خمار ابدی نشأه ندیدیم
زان باده که از ساغر ایام کشیدیم
آمیخته با خون دل و لخت جگر بود
هر جرعه که از مشربه ی دهر چشیدیم
انگیخته از چنگ غم و زخم ستم بود
هر نغمه که در مصطبه ی چرخ شنیدیم
در دشت عمل دانه ی عصیان بفشاندیم
از کشت امل حاصل حرمان درویدیم
با خنگ هوا وادی غفلت بسپردیم
با چنگ هوس پرده ی عصمت بدریدیم
از سرزنش خلق چه نالیم که از ماست
بر ما بسزا آنچه بگفتند و شنیدیم
انصاف نباشد که برنجیم و نسنجیم
با خود که چه مقدار تبهکار و پلیدیم
سرمایه ی طاعات ببازار معاصی
بردیم و همین حسرت و اندوه خریدیم
نبود عجب ار راه نبردیم بجایی
بیهوده همی پشت بمقصود دویدیم
تقدیر قوی را چه کند رای ضعیفان
هم ازره تدبیر بتقدیر رسیدیم
تا عاقبت احرام در کعبه ی مقصود
بستیم و دل از نیک و بد خلق بریدیم
سرتاسر این بادیه هر سو که گذشتیم
پیش و پس این قافله هر جا که رسیدیم
جز خدمت دارای جهان سایه ی یزدان
چیزی که بدان شاد توان بود ندیدیم
راندیم زدل هر چه نه با یاد خدا بود
پس در کنف سایه وی جای گزیدیم
شاهنشه دین فتحعلیشاه جوان بخت
شبهش بعدالت ز زمانه نشنیدیم
در دهر نشاط از تو که نامت چو نشان باد
افسوس نشانی بجز از نام ندیدیم
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱
سید کونین سبط مصطفا
بهترین فرزند خیرالاولیا
پروریده حق در آغوش بتول
زیب دامان، زینت دوش رسول
جبرئیلش مهد جنبان صبا
شیر او را مایه از شیر خدا
منبع هستی ست آن فرخنده ذات
رشحه رشحه زو رسد بر کائنات
قوه ها را سوی فعل آورد او
نیک را ممتاز از بد کرد او
دشمن از وی دشمن آمد، دوست دوست
بد از او بد گشت و نیکو زو نکوست
هم وجود دشمن از جود وی است
هم زیانش از پی سود وی است
رهنمونش کرد خود بر قتل خویش
پس بیفکندش سر تسلیم پیش
در قیامت نیز حاضر سازدش
پس در آتش هم خود او اندازدش
هان مگو جبر این خطاب مستطاب
فهم کن والله اعلم بالصواب
نه کنون زین فعل بد میسوزد او
از ازل خود تا ابد میسوزد او
مصطفای دودمان ارتضا
مرتضای خاندان اصطفا
جمله هستیها طفیل هست اوست
زور بازوی یداله دست اوست
کی سگی او را تواند بست دست
شیر را روبه نداند دست بست
گرنه خود از زندگی سیر آمدی
عاجز از روباه کی شیر آمدی
ابن سعادت از ازل اندوخته است
این شهادت از علی آموخته است
چون پیام دوست از دشمن شنفت
زیر زخم تیغ دشمن قرب گفت
هر که را از دوستانش خواند دوست
زیر تیغ دشمنان بنشاند دوست
از نخست افتاد چون مقبول عشق
لاجرم شد عاقبت مقتول عشق
گر حدیث ما تو را آمد عجب
گفت حق خود در حدیث من طلب
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۷
شهنشاه دریا دل ابر کف
ابر طبع او چه گهر چه خزف
جهانجوی و عادل شه دین پرست
جهان در یکی عزم بگشود و بست
بعالم حصاری متین از کرم
که دارد از او بسته پای ستم
بسالی همایون و فرخ بفال
سر سروران آن شه بی همال
که باروسیان جنگی آهنگ داشت
باین ره هم آهنگ آن جنگ داشت
در این عرصه ی دلکش دلربا
که آرد بتن جان شمیم صبا
به نه پرده زد قبه خرگاه او
چهارم فلک خر گه جاه او
در این دشت چندی بیاسود و ماند
از آن جای لشکر سوی روس راند
چو راندی ابر اشهب دیو تک
ملک از فلک خواندی الامرلک
بیفتاد ازین وادی این سورهش
براین تل که میبود منزلگهش
ز حکم وی این قصر پیراسته
چو قصر فلک یابی آراسته
چنان اندر این قصر افکنده نور
که در قصر گردون فروزنده هور
ملک چهره پوشاند از شرم او
فلک بی سکون رفت ز آزرم او
زمین گشت آرامگاهی چنین
فلک رشک آرد همی بر زمین
در او چون بپیوست سلک نشاط
گهر هم از آن بست کلک نشاط
بیدن قطعه بنگر که پا تا بسر
همی عقد بر عقد در و درر
بدان عقدها تا در او شهد بست
بهر عقد از آن عقد این عهد بست
بهر عقد او گر شماری لآل
دهد یاد آن سال فرخنده فال
جهانبان را جهانی دیگر است این
زمین و آسمانی دیگر است این
بهارش را زیان از دی نباشد
شرابش را خمار از پی نباشد
بگنج وی فنا را نیست دستی
که هرچ افزون دهد افزون ترستی
در آن گیتی که ملکی پایداراست
شهنشه باج گیر و تاجدار است
بسر تاجش ولی از گوهر خویش
ستاند باج لیک از کشور خویش
بدرگاهش کسی را راه باشد
که با وی خاطری آگاه باشد
از آن دریا که غواصش ضمیر است
در آن ایوان که از فکرش سریر است
چو خواهد طبع شه گوهر برآرد
چو خواهد رای خسروپا گذارد
پی ضبط گهر گنجور گردد
بپای دست او دستور گردد
نه هر کس در خور این کار باشد
نه هر سر لایق اسرار باشد
طغرل احراری : قصاید
شمارهٔ ۱ - قصیدهٔ بزرگان
خانه هستی که اساسش فناست
بام و درش جمله به دوش هواست
عکس سئوال تو جواب تو شد
هر چه ازین کوه شنیدی صداست
چند شوی بانی طول عمل
قصر وجود تو که بی متکاست؟!
نیست به جز پرده مضراب غم
زیر و بم نغمه ما زین نواست
سوختنم خنده پروانه شد
شمع کند گریه به حالم رواست
می روم از خویش چو بوی سمن
لیک خم زلف تو زنجیر پاست
بس که ز بهر تو شدم همچو نی
ناله هر بند ز بندم جداست
نیست کسی دادرس حال من
همدم شب های فراقم خداست
در پس شام غمم از مهر تو
صبح بناگوش توام رهنماست
وای که من بی تو قضا می کنم
در خم ابروت نمازم اداست!
نام بود با همه انعام تو
زلف تو مخصوص ولیکن به ماست
گرچه در اوج فلکم چون هلال
حاصلم از عشق تو قد دوتاست
دست کشیدی ز پیام ای نسیم
یا مگر اندر کف پایت حناست!؟
رحم نما ضامن خونم مشو
طغرل ما را که جهان خونبهاست!
کوه بود گر چه به طغرل وطن
در جبل نظم شگرف اژدهاست
کیست چو من فارس میدان نظم
گوئی سخن با کی و چوگان کراست؟!
نیست مرا فکر فراز و نشیب
کوه و بیابان همه یکسان مراست!
خواهم اگر مصرعی اندر قلم
چند غزل قافیه جولان نماست
هر که کند دعوی همسنگی ام
پله میزان وی اندر هواست
مادر ایام نزاید چو من
حیف که لؤلؤی سخن کم بهاست
خواندم و دیدم سخن شاعران
آنچه که گفتند و نوشتند راست
باد به دریای سخن آفرین
بیدل دانا که ازو نکته هاست!
خاتم و پیغمبر اهل سخن
معجزه او همه تبلیغ هاست
آه که فردوسی و وطواط کو
حضرت سعدی و نظامی کجاست؟!
انوری و حافظ طغرا چه شد
خواجه کمال سخن آزماست!
ناصر خسرو که نروید چو او
در فن حکمت همه را رهنماست
مولوی روم نداند عروض
لیک ندیم حرم کبریاست
هست سخن گر چه ز قطران بسی
ابر حکم را سخنش قطره هاست
نظم عروضی که به عین سخن
در رمد قافیه چون توتیاست
گر نبود جامی قصائدسرا
لیک چو او مثنوی گوئی کجاست؟
خسرو شیرین سخن کوهکن
لیک به کوه سخنش قله هاست
ناصر دیگر که بخاریست او
کم سخن است لیک گمانش رساست
چین سخن راست چو خاقان چین
چینی نظمش همه رنگین صداست
گر چه بساطی ز سمرقند بود
گر سخنش قند بگوئی رواست!
سوزنی خیاط سخن شد ولی
بخیه جیب سخنش از هجاست
طوطی ترشیزی شکرشکن
در شکرستان سخن خوشنواست
لطفی شاعر که نشاپوری است
خاتم او را همه فیروزه هاست
نیست نظیری به نظیری دگر
بیشتر از گفته او مدح هاست
صدر معانی که به صدر سخن
صدرنشین در بر خوارزم شاست
مصر سخن راست معزی عزیز
نیشکری چون قد او برنخواست
بود سنائی ز شاعر هدا
آنچه که گفتست ز حمد و ثناست
گر چه رضی شاعر عاشق وش است
راضی ازین شیوه به عشق خداست
زورق بحر سخن است ازرقی
شیوه او دور ز زرق و ریاست
گر چه که شطاح بزرگ است لیک
کار سخن دیگر ازین کارهاست
هست کمال دگری ز اصفهان
تیغ زبانش سخن خوش جلاست
گفته سلمان همه را دیده ام
شاعر خوش لهجه شیرین اداست
عنصری و اسجدی و فرخی
نغمه هر سه همه از یک صداست
خواجه جمال است اگر مدعی
دعوی او دور ازین مدعاست
او کی و با سعدی مقابل شدن؟!
بین تفاوت ز کجا تا کجاست؟!
نغمه سرا بوالحسن رودکی
گنبد چرخ از سخنش پرصداست
مشفقی در دولت عبداللهی
سکه نقد سخنش نارواست
گفت ظهیری بود اندک ولی
در کم او معنی بسیارهاست
آنچه سخن هست ز حوا جو نشان
بر ورق دهر ولی یک دوتاست
مدعی نظم که عمعق بود
طرز تخلص به کمالش گواست
مانده است از وحشی دو سه مثنوی
صید سخن الفت وحشی کجاست؟!
گر چه نه دلجوست کلامش ولی
واعظ قزوینی نصیحت سراست
شاهی برون گشته است از سبزوار
باغ کلامش بری از سبزه هاست
صائب دیوانه سخن های پوچ
جمع نمودست که دیوان ماست
حیف ز قاآنی شیرین سخن
در چمن نظم از او رنگهاست
گر چه نه او سنی و من شیعی ام
لیک سخن عاری هر ماجراست
از پس بیدل به سخن همچو او
مظهر اسرار معانی کجاست؟!
نیست حسد شیوه اهل هنر
از سر انصاف گذشتن خطاست
داد سخن داد و گذشت از جهان
گفته او حکمت هر کیمیاست
ناصرالدین خسرو ایران زمین
داد هران چیز دل او بخواست
این چه طریق کرم و بخشش است
یک صله مدح تومان طلاست؟!
چون نشود جوهر تیغش بلند
جوهری فولاد ز استادهاست!
گر چه ظهوری به ظهور آمدست
زامدن و رفتن او غم کراست؟!
صبح تجلی ز ختن سرکشید
نافه نظم از سخنش کیمیاست
آنچه ادا گفته به دیوان خویش
گفته او لیک ز معنی اداست
شاعره باکره مخفی سخن
دختر شه شهره به زیب النساست
کیست هلالی و زلالی به هم
نرگسی و مکتبی در کوچه هاست!
گفته شوکت به شکست سخن
موم سیاه است نه چون مومیاست!
چند غزل گفته ناصر علی است
بر در سلطان سخن او گداست
بوالفرج آن شاعر معنی باند
انوری در دعوی نظمش گواست
شیخ ابوطالب عطار هم
صبح سخن از نفسش عطارهاست
میر حسین است ز سادات غور
لیک به تاک سخنش غوره هاست
گر اسدی در فلک نظم بود
یک تن از سبعه سیاره هاست
افلح شاعر که شکر گنجی است
از سخنش مخزن و گنجینه هاست
خواجه بزرگ حسن دهلوی
حسن سخن را ز کلامش گواست
در فن اشعار بود او وحید
اوحدی هر چند که از اولیاست
فطرت اگر همدم بیدل بود
هاله اش اندر مه بیدل سهاست
نیست به ترکی چو فضولی دگر
باده همان باده بود هر کجاست
عمر خیام نکو شاعر است
بی غزل است لیک رباعی سراست
رفت امیدی ز جهان ناامید
توسن بسمل ازو قهقراست
رکن نشاپوری به ارکان نظم
از سخن او در و دیوارهاست
مسکن و مأوای امامی هریست
مقتدی سعدی ایمان خداست
شیخ نکو آذری خوش سخن
شعشعه شعر وی از شعله هاست
عرفی که از عرف سخن غافل است
مشهد نظمش سخن کربلاست
بود عراقی ز عراق عجم
ساز عراقش عرق این نواست
هاتفی گفتست یکی مثنوی
مثنوی او همه افسانه هاست
ناظم بیچاره به نوع سخن
خوشه کش خرمن معنی نماست
لیک به یک مثنوی دو هفت سال
شغل نمودن نه ز فکر رساست
اهلی که بود اهل کلام رقیق
اهلا و سهلا همه بی مرحباست
طالب آمل که ندارد عمل
از عمل نظم کلامش جداست
محتشم ار رفت پی انوری
روز سفید است پی او سیاست
به که عمر لاف سخن کم زند
گلشن او مجمع خار و گیاست!
عار من آید سخن از دیگران
مسند شه عاری ازین بوریاست
لیک کنون یک دو سه طفلند خورد
سعی نمایند و رسندش سزاست
گر نروند از پی توشیح و هزل
هزل و خرافات ز شاعر خطاست!
حمد خداوند به جای آورند
مقصد از شاعری این مدعاست
شرح کنند متن صنایع همه
فاش کنند آنچه که اندر خفاست
مهر صفت گر بکنند تربیت
آصفی ثانی که وزارت پناست
معتمد پادشه ملک و دین
مؤتمن خسرو کشور گشاست
زانکه چو حاتم به کرم نام او
شهره به آفاق به جود و سخاست
وانکه به علم و ادب و فضل و جاه
ثانی اثنین به ظل خداست
آنکه توئی صاحب دیوان شه
جز تو دگر صاحب دیوان کجاست؟!
از پی آسایش اسلام و دین
این همه تدبیر و مواسا کجاست؟!
بین که علی شیر نوائی چه کرد
بلبل بسیار ازو در نواست!
بود درش مجمع ارباب فضل
تا به کنون از کرمش قصه هاست
پایه ات از پایه او نیست پست
دستگهت بیش ازان دستگاست
گر به فلک شقه او می رسد
پرچمش اندر المت یک لواست
گر شه او بود امیر هرات
این شه ما خسرو عالی طبعاست
حضرت شاهنشه ملک بخار
قدرش فزون از پسر بایقراست!
پس ز چه رو مینکنی تربیت
ای که تو را دولت بی منتهاست؟!
اهل کلامی که به عصر تواند
سنت پیشین نه دگر زین اداست
بس که درین عصر بزرگ همه
حضرت وهاج اصالت پناست
کمترین از کمتر مداح تو
طغرل احراری رنگین نواست
باد تو را دولت نصراللهی
ختم به نام تو کنون این دعاست
طغرل احراری : اشعار دیگر
شمارهٔ ۱
جهان نظم را سلطان چهارند
که هر یک باغ دانش را بهارند
اول فردوسی آن کز خاک طوس است
از او روی سخن روی عروس است
دوم سعدی که او سر زد ز شیراز
رسد شیرازیان را بر جهان ناز
سیم سرو ریاض قوم نظامی
کز او ملک سخن باشد تمامی
چهارم انوری تا سر برآورد
چو آب پاک از خاک ابیورد
پس ازین چار استاد هنرور
سخن های من و غیر من آور
نوائی بلبل اصوات زاغ است
خرام کبک و رفتار کلاغ است
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۳۵
خدایگان سلاطین شهنشه اعظم
امید دین عرب آرزوی ملک عجم
سریر بخش ملوک جهان که تعظیمش
نهاد بر سر نه کرسی سپهر قدم
روان حشمت شخص جلال و ذات منیر
که هست دست و دلش بهر جود و کان کرم
ولای اوست شفای قلوب در هر حال
دعای اوست ندای صدور در هر دم
تمام گشت ز جودش نصاب روزی خلق
اساس یافت ز عدلش بنای ملکت جم
اشارتیست ز بزمش سخاوت حاتم
روایتیست ز رزمش شجاعت رستم
چنان ز عدلش خائف شدند کرزه غدر
ذئاب بچه فرستند تحفه سوی غنم
بهشت عدنش بزم آمد و حریفان حور
سرای خلدش باغ و حریم کعبه حرم
خلاف عهد نمانده ست هیچ درعهدش
به جز خلاف بساتین که می نگردد کم
شرف به قدرش جوید فراسیاب حشر
هنر ز صدرش گیرد پشنگ و پوری هم
تبع نگیرد جز خسرو سپهر سریر
رهی نخواهد جز نیر نجوم حشم
خجسته بختا فرخنده طلعتا شاها
توئی به بازو و کف قهرمان تیغ و قلم
توئی به عدل و دیانت چنانکه در رخ گل
روا نداری اگر صبحدم برآرد دم
نکات تست به روز طرب علاج تعب
کلام تست به گاه لطف شفای الم
شتافت عدل وفادوست از تو سوی وجود
کشید ظلم جفا پیشه رخت سوی عدم
یمین تو دهد ایام سلفه را رادی
لقای تو نهد ارواح خسته را مرهم
نهند داغ تو بر روی ران به رغبت وطوع
همه نتایج انواع گوهر آدم
شکار تیر تو گردد پلنگ بر شخ کوه
الم ز رمح تو باشد اسیر شیر اجم
ازان کشیده قدر برزبند بالا راست
نماز برده قدت را سپهر قامت خم
هر آنگهی که علم برکشند در رزمت
کنند تنین را جفت اژدهای علم
سزای شاه چه گویم سخن به کوشش لیک
اگر قبول کنی رستم از کشاکش غم
لب هنر ز قبولت شود چو گل ز نسیم
رخ خرد ز مدیحت چو ارغوان از نم
طریق مدح تو آن معجز است کاندر وی
ذکاپذیرد غمز و لسن شود ابکم
اگر چه بنده ز تقصیر خویش معترف است
نبوده است جدا یکزمان ز سلک خدم
نهاده گشت اساس نوی به مدحت تو
چو سقف سبع شداد و جهات شب محکم
حروف نام شه آورده ام به وجهی خوب
ولی موشح نه آشکار و نه مبهم
قیاس کن که مصاریع اول و آخر
مبادی همه لفظی که کرده ام مدغم
مرا به سیم نبد میل پیش ازین و کنون
ز مهر نامت معشوق من شده ست درم
ظلامه ئیست ز جور فلک مرا در دل
یکی به سمع رضا بشنو و تو باش حکم
فراق داد مرا از دیار یار فراغ
رهیم ده به سوی نعمت نعیم نعم
رسید فصل ربیع و بهار خرم روی
نشاط کن که همه ساله باد با خرم
دعای بخت جوانت از میان جان گویم
که برتر است مدیحت ز حرف و صوت ورقم
یکی دقیقه بگویم نه کفر و آن هست آن
یگانه دو جهانی به شکل و سان وشیم
نیئی پیمبر و داری پیمبری اخلاق
نیئی خدا ونداری نظیر در عالم
در این قصیده صنعت توشیح به کار رفته لیکن با توجه به وضع زمان ب و پ، دال و ذال، ک و گ، ج و چ به جای هم قرار گرفته است و از توشیح مصاریع اول و دوم، این دو بیت حاصل می گردد.
اول :
خسرو تاج بخش تخت نشین
شاه سلطان حق مظفر دین
دوم:
آنکه دارد سپهر ترک کلیه
آنکه آرد نجوم زیر نگین
شاید بتوان قبول کرد که یکی از قدیمی ترین قصیده موشح باشد که بعدها صنایع دیگر نیز در قصیده به کار گرفته شده و قصاید مصنوع مختلفی ساخته و پرداخته اند که بر جای مانده است.
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۰
شب وداع چو بنمود چرخ آینه گون
ز روی خویش مرا روی طالع میمون
به فال داشت دلم آن دل مبارک را
برای عزم سفر در دل شبی شبه گون
ز شوق داعیه اندرون جان در حال
به فال سعد ز دروازه آمدم بیرون
هوای روی نگارم ربوده هوش و قرار
فراق یار و دیارم ربوده صبر و سکون
نه رخت جستم و نه همره و نه راه آورد
نه زاد جستم و نه محمل ونه راهنمون
نه هیچ انس دلم را به انس شد مانوس
نه هیچ سکنه تنم را به امن شد مسکون
ز گرد موکب مخدوم عصر دادم ساز
برای دیده بیدار بخت کحل جفون
خجسته صاحب دیوان شرق و غرب که هست
به جنب همت عالیش قدر گردون دون
جهان خدیو و جهان داور و جهان بخشش
که کار ساز جهان است و از جهان افزون
گشاد بند ز هر بسته ای به رای رزین
چنانکه سده به تفتیح قفل مازریون
زهی به دست و دل آیات جود را تفسیر
خی به کلک و کف ارزاق خلق را قانون
لطیفه ای ز تو و صد سئوال اسکندر
بدیهه ای ز تو و صد مقال افلاطون
تنی که ممتلی کین توست خونش بریز
که هیچ به نشود از گوارش و معجون
زمین با سره و افلاک و طول و عرضش چیست
به جنب جاه تو هفت ایرمان و نه طاحون
میان کوثر و تسنیم ملک باقی تست
نه ملک ثانی ایران ز نیل تا جیحون
ز ظلم و زلزله بس قصر و طاق هامون شد
ز عدل کسری طاقش نمی شود هامون
نشانه هاست بر ایوان ز رزم کیخسرو
فسانه هاست درافواه ز بزم افریدون
نگر که چند ز فرماندهان و پادشهان
شدند خاک و به جای است این گل بستون
گذشت دور جوانی و جاه و جان امین
نماند ملکت دارالخلافه بر مامون
فتاد حلقه زرین ز طاق نوشروان
ز باد حادثه شد خاک فرش سقلاطون
نه حجله ماند و نه در حجله حله بر لیلی
نه حله ماندو نه در حله ناله مجنون
چو بر گذشته و آینده هیچ حکمی نیست
ز وقت داد بباید ستد به جهد و فسون
بسان سایه ابراست و گردش خورشید
بقای شادی مسرور و انده محزون
به دست و کلک نهادی بسی اساس که هست
ز خیرو صدق و بنا ز آستان و سقف و ستون
ز خاک و آب فراوانت بقعه هست که آن
برای ذات تو گنجی است در جهان مخزون
ز نظم بنده بنائی فکن که کم گردد
ز باد و صاعقه ابر و آفتاب نگون
تو نفع خلق طلب در زمین که عمر ترا
خدای دارد از آسیب انقراض مصون
رمد ز شاخ نهاد تو صد هزار فتن
جهد ز بیخ نژاد تو صد هزار غصون
خدایگانا در طرز مدحتت آنم
که نفس ناطقه بر نطق من شود مفتون
شنیده ایم که سوگند نامه ها گفتند
برای شاهان ارباب فضل واهل فنون
به نسبتی شده هر یک مخاطب وماخوذ
به تهمتی شده هر یک معاتب و مطعون
مرا چو نیست گناهی وزلتی ظاهر
زمان خویش به ایمان را کنم مرهون
ز راه شرع رجوع قسم چو نیست روا
ز روی شعر رهی می کند رجوع اکنون
که دیده بنده که مخدوم را دهد سوگند
زهی قضیت معکوس و حالت وارون
مگر ضمیر خداوندگار موزون طبع
پسند دارد این طرز نادر و موزون
ثبات مملکت شاه دان و دولت خویش
به اتفاق سونجاق و یاری ارغون
به حاجتی که برآری مرا بدین سوگند
بیابی از ره پاداش اجر ناممنون
به طول و رغبت بی شبهتی و تاویلی
زبان و نیت دلراست از درون و برون
به ذات پاک خدائیت می دهم سوگند
که رام رایض فرمان اوست چرخ حرون
ز شوق اوست که پیر کبود پوش فلک
به چرخ وجد درآمد به امر کن فیکون
بدان حکیم که افعال اوست بی کم و کاست
بدان قدیم که اوصاف اوست بی چه و چون
به آب داد به خشمی ممالک فرعون
به خاک داد به قهری خزاین قارون
برای نفع عجوزی ز چین و مصر و ز روم
فراهم آرد ریوند و قند و افتیمون
ز نسج کرمی انواع خلعه می بخشد
به قد منتسب القامه ز اطلس و اکسون
ز خاک و آبی انواع رستنی آرد
یکی به طعم طبرزد یکی به طبع افیون
به حق آدم و اردیس و شیث و نوح و خلیل
به موسی و به مسیح و به مریم و شمعون
به اسماعیل و به اسحاق و یوسف و یعقوب
به دانیال و عزیز و به صالح و ذوالنون
به حشمت ذکریا و عصمت یحیی
به هود و لوط و به داوود و یوشع بن نون
به علم منطق طیر و بدانکه تختش بود
روان به باد چودر آب کشتی مشحون
به خذع نخله و اسقاط حمل بر مریم
به طور سینا و اسرارتین والزیتون
به معجزات و به آیات احمد مرسل
که انتباه قلوب است و اعتبار عیون
به چار پایه تخت خلافت از پی او
که بوده اند به تدبیر ملک و دین ماذون
به قدر سبع مثانی و قدر البقره
به صاد وقاف و به یاسین وحی و میم و به نون
به عزم خسرو سیارگان که وقت ظهور
علم برد به در مغرب از بلاساقون
به سرعت قمر اندر منازلش که از آن
عبارتیست ز تنزیل عادک العرجون
به فرق خویش به جان محمد ثالث
به جسم احمد و محمود و یحیی و هارون
به در بحر تو نوروز شاه جان افروز
که هست کوکب دری به طلعت میمون
بدان خلیفه که دارد نسب ز خاک عجم
که از مهابت او آب دجله گردد خون
وگر به جوهر آتش رسد زلطفش اثر
زلال خضر شود شعله دردل کانون
به خاک مرقد پرنور صاحب ماضی
صریح گویم یعنی جوینی مدفون
به نظم مدحت کش لفظ و معنی اندر طبع
مثال آب حیات است و لولو مکنون
که کار بنده که چون هی و میم پر کرده ست
چنانکه هست ضمیر و دل مرا مضمون
به عون عین عنایت الف صفت کن راست
که باد قامت بدخواهت از کژی چون نون
مراست عیشی از تیرگی چو روز عدوت
ز چند مفسد فتان و چند گونه فتون
دلی معذب فکرت به دام کربت اسیر
تنی شکسته غربت به دست هجر زبون
بر اهل پارس ببارید سنگ لعن و سزاست
که ظالم است به نص کلام حق ملعون
ظلال ظلم چه پر تو دهد به جز ظلمت
طمع به طبع چه دعوی کند به جز طاعون
از آن دیار که محدود بودم و مرزوق
ز جور حادثه محروم ماندم و مغبون
ازین معاینه پیرانه سر سرانجامم
جنون محض شمر گر نمی کشد به جنون
سه سال جانم در انتظار رحمت تو
از اضطراب به زندان جسم بد مسجون
مرا ز غیر تو حاجت حرام شد که همه
منافقند و مرائیی و مدبر مابون
به قتل داده یکی رخصه خشیته المارق
به بخل گشته یکی سفله یمنع الماعون
برون ز حاجت خود حامل رسالاتم
به گونه گونه ضراعت چو نقش بوقلمون
رسول سیدم و مفتی و فقیر وضریر
امین واعظم و شاعر معمر و مریون
تو در شمار جهانی ولیک از اهل جهان
تو دیگری و ره و رسم تست دیگرگون
به گرد تو نرسد زین سپس سمند زمان
به مثل تونفتدبعد ازین کمند قرون
هزار قرن بگردد سپهر تا آرد
سلاله ای چو تو از صلب کن فکان بیرون
نه بوی ونکهت گلزار خیزد از گلخن
نه طبع و لذت صابونی آید از صابون
چو نیکخواه جهانی دعای نیکان باد
به جان و جاه و جمال و جوانیت مقرون
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۶
زندگانی شهریار زمین
خسرو روزگار رکن الدین
شیر پر دل اتابک اعظم
فخر و زیب زمان وزین زمین
آن فرازنده لوا وسر یر
وان برازنده کلاه و نگین
در مهی و شهی فراوانسال
باد با دو روزگار قرین
ایزدش در جوامع احوال
حافظ و ناصر و مغیث و معین
آن چو خورشید مملکت پیمای
دشمنانش چو سایه خاک نشین
ذاتش از حادثات چرخ مصون
جانش از نایبات دهر حصین
رایت نصرتش همیشه بلند
آیت دولتش مدام مبین
ای نکوتر چو شید بر سر تخت
وی بهی تر ز شیر شرزه نرین
چشم فرهاد دهرنا دیده
در جهان چون تو خسروی شیرین
به یمینت دهد ستاره یسار
به یسارت خورد زمانه یمین
کشوری نزد همت تو رهی
عالمی پیش همت تو رهین
تا تو بنهاده ای ترازوی عدل
میل تیهو نمی کند شاهین
قصد آهو نمی کند ضیغم
تا تو رخش شکار کردی زین
وصف شوق رهی به خدمت تو
نتوان کرد در شهور و سنین
حال من بنده شرح نتوان داد
که چنین بود یا چنان و چنین
تا تو بر پارس سایه افکندی
خاک او یافت بوی خلد برین
گشت آب و هوای او جانبخش
شد نسیم صبای او شیرین
چون ازین بوم برگرفتی دل
خاک او شد به آب دیده عجین
هر که رنگ تو دیده بود شده ست
رویش از خون دیدگان رنگین
هر شب از خاک پارس می گذرد
کاروان دعا به علیین
گشت دلها ز نهضت تو دژم
گشت جانها ز فرقت تو حزین
کشوری بی لقای تو بی نور
عالمی در فراق تو غمگین
چون چنین بود دیگران را حال
چون بود حالت من مسکین
برده ام بی بهار خرم شاه
همچو باد خزان زده نسرین
اشک من بود بر رخ زردم
همچو در بر صحیفه زرین
گر ببوسد رکاب وپای تو باز
دست ما و عنان تو پس ازین
دل من بنده نزد خدمت تست
نظری کن در او وزاری بین
آمدم باز شکر آن منشور
که فرستادیم به صد تمکین
تا مثال سعادتم دادی
به خط منشی بدیع آئین
خواجه ای کآورد ز بحر بنان
بر سر کلک عقد در ثمین
فرق فخرم رسید بر فرقد
پای قدرم گذشت از پروین
بوسه دادم نخست عنوان را
شد مشامم ز عطر مشک آگین
چون گشادم حروف آن را دید
کژ و در هم چو زلف حورالعین
کرد چشم ودل مرا روشن
داد جان و تن مرا تسکین
چون رسیدم به نام میمونت
دهشتم تیز گشت و گفتا هین
خیز و منشین زمین خدمت بوس
وآنگهی جاودان به کام نشین
این چنین کردم و دعا گفتم
کرد روح القدس روان آمین
زحمت حضرتت کنم کوتاه
قصدم این بود والسلام و همین
پیک فرخنده خود کند تقریر
رای رخشنده خود دهد تلقین
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۷
فخر دارد پارس بر کل اقالیم زمین
از مکان چون هست کانون وداد و داد و دین
خسرو عادل ابوبکر آنکه رای راستان
خواندش از راست رائی شهریار راستین
آن جوابختی که دولت زایدش از آستان
وان جهانبخشی که دریا ریزدش از آستین
آن خداوندی که در اعطا دهد اموال کان
وان عدوبندی که در هیجا کشد اموال کین
زفتی ازدستش چنان نالان که اجزاء زمان
رادی از طبعش چنان بالان که اشجار زمین
بر حسود او فلک دارد خدنگ اندر کمان
بر عدوی او جهان دارد نهنگ اندر کمین
خنجر هند و نهادش شد جهان را پاسبان
چشم بگشا ای جهان وین پاسبان دین ببین
در حضر با همنشینان در سفر با همرهان
رفق سازد تا شدندش هم رهی و هم رهین
او یمن ملک و روی ملک چون نجم یمان
تا به حفظش دارد او تیغ یمانی در یمین
ای فلک قدر که از بزمت برد غیرت جنان
وی ملک صدری که از رزمت خورد هیبت جنین
خنجرت چون گاه کوشش حمله آرد برسران
دشمنان را سر زتن دور افکند ران از سرین
در سخا صاحب نصابی در وفا صاحب قران
در مروت بی نظیری در فتوت بی قرین
از قفا بنمایدت حالی چنین خصم جبان
چین شود پیدا در آن دم هر جبان را از جبین
لفظ تو گاه سخا با سائلان بردار هان
قول تو روز وغا با پردلان بگذار هین
در زرافشانی کفت چون در خزان شاخ رزان
در هنردانی دلت چون با گهر رای رزین
ذکر تو با هر زبان جاریست اندر هر مکان
لاجرم مهر تو آمد در دل و جانها مکین
از تو جویم استعانت بعد عون مستعان
جز ترا هرگز نخواهم دیگری را مستعین
چون تو در احسان به من رغبت نمائی آنچنان
طبع من درشان تو مدحت سراید اینچنین
ولله ار امروز چون من بنده زیر آسمان
کس بود در دهر خواهی غث شمر خواهی سمین
اندر این معنی ز همرنگان و از هم پوستان
گرچه زاهل پوستینم نکندم کس پوستین
تا بود ای شه نشان از شاهی و شادی نشان
شادمان تا جاودان در سایه این شه نشین
بگذران عمری که نقد آن نگجد در بنان
تا ببینی با محمد سبط سبطین را بنین
هم بر این آئین بمان و کام چون فرمان بران
تات چون فرمانبران فرمان برد چرخ برین
تو همین مخدوم باش و بنده در خدمت همان
قصه مان کوتاه گشت و ماجرامان بدهمین
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴۸
زمین به امن شد آراسته زمان به امان
به یمن دولت فرمانده زمین و زمان
خلاصه حرکات سپهر عصمت و دین
نقاده ملکات جهان الغ ترکان
خدایگان زمین و زمان که گر خواهد
که از زمین و زمان دور گردد امن و امان
از اضطراب شود چون زمان زمین ساکن
وز اضطراب شود چون زمان زمین ساکن
وگر ز سایه چترش حسد برد خورشید
ز فر چترش وزد دو آتش خذلان
شود سیاه رخ آفتاب چون سایه
شود منیر رخ سایه چون خور رخشان
ولیک ذاتش جز خیر خواه عالم نیست
ز فرش خاکی تا اوج گنبد گردان
همه رضای خدا جوید از جهان خدای
همه صلاح جهان خواهد از خدای جهان
لقای او ثغر کشوریست از نکباء
دعای او سپر عالمیست از حدثان
اگر چه داوری باد و پشه دشوار است
شوند حاضر پیش ارادتش آسان
ز خاک درگهش ار اغبری کشد نرگس
دگر نبیند آسیب علت یرقان
ز سرخ روئی عدلش ازین سپس در باغ
دم صبا نکند زرد روی برگ رزان
عجیب نبود اگر آشتی کنند اضداد
غریب نبود اگر متفق شوند ارکان
نه آب یارد من بعد کشتن آتش را
نه خاک گردد ازین پس ز باد سرگردان
نه بهر میش بود قصد چنگ گرگ دژم
نه سوی گور بود میل طبع شیر ژیان
ایامعالی تو زاید از شمار و یقین
و یا معانی تو برتر از قیاس و گمان
به مهر تاختی از چرخ ماه بر بودی
ز خلعت از اثر لطف یافتی کتان
کیان برای سپهر کیان بدید وکنون
برای رای تو می گردد این سپهر کیان
زحل به دور تو گر بیش گرد سرگردد
به خاک وباد دهد جدی و دلو را دوران
و گر رضای تو در مشتری نظر نکند
در آب حوت شود ز آتش بلا بریان
به کشور حمل اعزل کند اگر مریخ
که تا به رو سر موئی نیاورد به زبان
به خشم تابد بر شیر آسمان خورشید
که از غزاله کند پاره و هم شیر دمان
برابری چه کند زهره با کنیزانت
بهای خود را هر سال دیده در میزان
عطارد ار نشود خوشه چین خرمن شاه
ببندد از پی کینش دو روی چرخ میان
برای آنکه چو عدلت شود به راستروی
در آب لعب کند عکس ماه با سرطان
یکی لطیفه ز اعراض جوهرت بشنو
که قدر و جاهت اگر چرخ گردد از امکان
به قد قدر بر آری سر از برون سپهر
به شخص جاه نگنجی در اندرون جهان
شکست مسندت ارکان تخت کیخسرو
ببرد معجزت آئین عدل نوشروان
پس از ادای تطوع چو از دعای قنوت
چو چشم و روی دل آری به مصحف قرآن
از آن بنازد در خلد جان کاتب وحی
وز آن ببالد در روضه قالب عثمان
به خواب امن دراست این جهان و تو بیدار
برای حفظ جهانی رعیت و دهقان
تو از دعا سپری ساختی که تیغ بلا
گرفته زنگ قراب آمد و شکسته فسان
در اعتقاد تو رد اجل ندارد سود
وگرنه سعی تو بودی به عمر جاویدان
تو راست ملکت جاوید و دولت باقی
ز راه معدلت آشکار و خیر نهان
شنوده ایم و بسی آزموده کز ره طبع
به استحاله دگر می شوند اخشیجان
به روزگار تو ای آب لطف آتش قهر
بر آب آتش امرت چنان دهد فرمان
که گر سمندر و ماهی وطن کنند بدل
از آب شعله برآید ز شعله آب روان
شهان خوب سیر دیده ام بسی لیکن
تو دیگری وره و سیرت تو دیگر سان
همه دقایق بین لیکن از حقایق دور
توئی حقایق بین و دلت حقایق دان
به گوش هر چه شنیدم ز داد ودانش تو
به دید و دیده بیدار دیده ام به عیان
بسی بدند سلاطین بنده پرور لیک
توئی به داد و به دین پرونده سلطان
ز سایه تو شود آفتاب کشور گیر
به همت تو شود آستانت ملک ستان
هلال بدر شود از سخاوت خورشید
نهال سرو شود از نداوت باران
به باغ ملک بر آید چو غنچه سیراب
ز راغ جاه بروید چو لاله نعمان
جهان پناها جز شعر چیزها دانم
که نفس ناطقه از شرح آن شود حیران
اگر چه شعر روان راحت روان من است
زننگ نامش سیر آمدم ز جان و روان
به طبع گفتم ازین پیش بهر خاطر خویش
کنون به مدح تو خون می گشایم از رگ جان
مرا به مدح تو پر عنبر است فکر و ضمیر
مرا ز شکر تو پر شکر است کام و دهان
به بوی خلق تو عاطر شود مرا خاطر
به فر نام تو عالی شود مرا دیوان
زلال خاطر من آتشی فروخت که هست
دخانش عنبر سارا و اخگرش مرجان
شرار آتشم ار باد سوی مکه برد
ز شرم آب شود خاک قالب حسان
مرا قضا ز وطن چون جدا فکند دلم
نبرد ره به سر هیچ چاره و درمان
ز بس تحیر ودهشت نمانده بود مرا
دل اقامت ایران و نضهت توران
به عقل مشوره بردم مرا جواب این داد
که نیست جای تردد مپیچ هیچ عنان
به جز به قبله اقبال و کعبه آمال
مراد رای تو یعنی ممالک کرمان
نشان نام دگر حضرت اربرم نسزد
که بخت داد مرا سوی حضرت تو نشان
بدل شده ست مرا نعمتت ز ملک و زمال
عوض شده ست مرا خدمتت ز خان و زمان
عزیز مصر شدم زان سپس که چون یوسف
بدم به چاه عنا در ز خواری اخوان
گر آستان جلال ترا مکان گیرم
ز قدر و جاه به جائی رسم که نیست مکان
ز گرد منت شاهان نگشتم آلوده
اگر چه گشتم از ایشان به ثروت آبادان
که آنچه یافتم از مال و جاهشان زین بیش
بهای عمر و جوانیم بود و بود ارزان
ز بار خلق سبکبار بوده ام و اکنون
ز بار منت تو پشت بنده گشت گران
به نعمت تو که در شکر نعمتت پس از این
بود دعای توام همره ضمیر و زبان
همه دوام حیات تو خواهم از ایزد
همه سلامت ذات تو جویم از یزدان
به عقل و نطق رهت پویم و ثنا گویم
کزاین دو برحیوان پادشاه گشت انسان
چه خیزد از من و پاداش من تو خود یابی
ز گنج لطف الهی جزای این احسان
مگیر زانکه ز من بود کشوری به نوا
مگیر آنکه به من یافت ملکتی بنیان
مگیر آنکه مهان را بدم بساط نشین
مگیر آنکه شهان را بدم وزیر نشان
ز جنبش قدمم بود رتبت درگاه
ز گردش قلمم بود زینت دیوان
ز نسل و فضل رعونت بود اگر گویم
سخن ببین ونظر کن به گوهر ساسان
مگیر شهرت نام و قبول خاصه وعام
حقوق غربت من گیرو کربت حرمان
به چشم رحم نگر در من کشیده فراق
ز روی رافت بین در من رسیده هوان
چهل گذشت ز سالم که نستدم لذت
ز خواب و خوردو زآسایش و زآب و زنان
سرم ملول شد از آب و نان هر ناکس
دلم نفور شد از گفتگوی هر نادان
از آن گذشت سر همتم که در جنبد
به نان مهرو مه و آب چشمه حیوان
کجا خورم پس از این نان و آب هر خس دون
چو نانم است ز شاهان و آبم از ماهان
دریغ روز نشاط و نشاط روز شباب
دریغ عهد جوانی و دور بخت جوان
کجاست مملکت سلغری که غیرت بود
بر او ممالک ساسان و دولت سامان
چنان زبیخ برآمد درخت آن دولت
که درخیال نیاید به خواب سایه آن
نماند از آن همه کردار نیک بوی و اثر
نماند از آن همه آثار خوب نام و نشان
نه قلعه ماند ونه گنج و نه اصل ماند و نه نسل
نه تخت ماند و نه تاج و نه بار ماند و نه خوان
خسروش کوس نمی خیزد از در دهلیز
فغان نای نمی آید از سر میدان
هزار چشم بباید مرا که خون گرید
بر آن شهان نکو سیرت و نکو سامان
اگر گذشتند ایشان بقای ذات تو باد
توئی عوض ز همه رفتگان به صد برهان
همیشه هستی ذات تو باد تا باشد
ز هر که نیست شد و هر چه فوت شد تاوان
سزای سیرت خوبت مدیح چون خوانم
که سیرت تو یکایک تو راست مدحت خوان
چنین که بحر مدیح تو هست بی پایاب
همیشه عرصه جاه تو باد بی پایان
هزار شهر بگیر و هزار گنج ببخش
هزار خصم بمال و هزار سال بمان
مجد همگر : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای به اصل پاک و گوهر بر شهانت سروری
وی به رفعت آستانت آسمان مشتری
کی نشستی دیو وارون چون نگین بر تخت زر
گر نوشتی نام تو جمشید بر انگشتری
باش تا عهد همایونت نماید ملک را
صورت نوشیروان و عادت اسکندری
هر زمان ملکی شود گردون صفت زیر و زبر
ثابت آمد دولتت چون قطب چرخ و مشتری
دین و دانش را به دوده خلق را باری که یافت
از چنین سیرت سلیمان شاهی و پیغمبری
آن شنیدستی که یوسف شاه شد در ملک مصر
از چه؟ از درویش بخشائی و رحمت گستری
دام حج و عمره و بوسیدن سنگ سیاه
بهر ضبط صید خیرات آمد و فرمانبری
روی من داعی مبارک داشتندی خسروان
بوسه دادندی به رو از روی چاکرپروری
چشم ما روشن به روی تست چون چشم فلک
چون به چشم مرحمت بر روی کارم ننگری؟
صد هزاران دور گردون بر سرت گسترده باد
سایه ترکان که آمد آفتاب خاوری
از جوانی و جمال و جاه و جان برخور که تو
چون جوانی و جمال و جاه و جانان درخوری
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۱
پناه ملک سلیمان ملاذ اهل زمان
توئی که ملک ز نام تو نامدار شود
فرود دست تو بیندش اگر کسی به مثل
به پای وهم بر این نیلگون حصار شود
سپهر پیش سراپرده جلالت تو
کمر ببست و درآمد که پرده دار شود
قضاش گفت که با صد هزار دیده شوخ
کراست منصب این شغل اختیار شود
که جبرئیل امین نیز هفت پر گشته
در آن هواست که از حاجبان بار شود
بدانکه مهر و مه از حضرتش نشان یابند
هوای جاده پر از گرد و پربخار شود
به شب عذار مه از گرد در تتق ماند
به روز دیده خورشید پرغبار شود
ز بسکه ناوک عصمت ازو روان گردد
به شب خیال نیارد که در گذار شود
گر آفتاب زخوف کسوف بشکوهد
به زیر سایه چترش به زینهار شود
رحیم ذاتا مشفق دلا زمن بشنو
حکایتی که از آن دیده اشکبار شود
اگر به سمع رضا نشنوی حکایت من
غمی که هست در این دل یکی هزار شود
دل خراب مرا بازجوی یکباری
که بس خزاین پنهان که آشکار شود
من آنکسم که نیاید مرا دوم به سه قرن
ز پارس طالبش ار تا به قندهار شود
در این زمانه گر اندک بضاعتی ست مرا
نه ممکن است که در وجه روزگار شود
متاع من هنر است و حفاظ بسیار است
بلی متاع چو بسیار گشت خوار شود
مرا ز خانه جدا کرد حق نعمت شاه
بدان امید که بخت رمیده یارشود
دل ضعیف مرا درد انتظار بسوخت
در آن هوس که به هر کام کامکار شود
چگونه باشد با این دریغ و نومیدی
دلی که سوخته درد انتظار شود
سلالگان شه اندر سفر کجا شاید
که بنده در حضر آزاد و شادخوار شود
نعوذبالله اگر بنده روی ازین درگاه
بتابد و به دگر جای و هر دیار شود
هم از زبان بد و نیک سرزنش یابد
هم از روان ملک سعد شرمسار شود
به شکر صد یک از انعام او وفا نکند
اگر حیات طبیعی مرا دوبار شود
تو شاه نیز اگر حق بنده نگذاری
گمان مبر که جهان با تو حقگذار شود
به رغم تو گر ابوبکر نیست محرم صدق
چه موجب است که بوجهل یار غار شود
اگر چه تلخ بود پند چون به کار بری
چو وقت کار بود نوش خوشگوار شود
هر آنکه مهر سلیمان به زیر مهر آرد
سزد که با ملخ و مور سازگار شود
هر آن شهی که زبردست عالمی گردد
به پای حادثه باید که بردبار شود
به ملک داری در پای دار و کوشش کن
به داد و دین که ازین ملک پایدار شود
تو با سه گوهر شهوار تا به حشر بمان
که چشم ملک به دیدارتان چهار شود
جهانیان را تا جاودان محمد سعد
ز شاه سعد ابوبکر یادگار شود
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۲۲
شاها همای فتح و ظفر روز معرکه
با شاهباز رایت تو همنشین بود
هر جا که مرکب تو رود ابر کردگار
چون سایه با رکاب و عنانت قرین بود
بر هر زمین که نعل سمندت گذار کرد
خورشید خاکبوس ره آن زمین بود
یک قائد از جنیبت خاصت بود نیال
یک چاوش از سواد سپاهت تکین بود
فرض زکات جاه و جوانیت را ز من
بشنو حکایتی که چو سحر مبین بود
شعری که بنده گفت به ده سال پیش ازین
تا جانش از نکابت خصمی حصین بود
شاه بزرگوار بر آن نکته ای گرفت
کآن نه طریق مردم باآفرین بود
معنیش را به وجه دگر فهم کرد شاه
این عاطفت نه رسم حقیقت گزین بود
یعنی که آن حدیث کمین بود بس خطا
وانکو به قصد گفت رجیم و لعین بود
آن نکته بر تو می ننشیند که عرض شاه
زین نقص ها بری چو سپهر برین بود
آن قافیت ضرورت شعرم بکار بود
نز بهر آنکه خاطر شه دوربین بود
ده سال شد که غث و سمینی نگفته ام
تا پهلویم ز پشتی خصمی سمین بود
بالله کزو امید و مردام روا نشد
باور کن این ز بنده که بالله همین بود
پنداشتم که بنده خاک قدوم جناب تست
و آگاهیم نبود که روزی چنین بود
با پادشاه وقت کسی کو بود چنان
او را نه اعتقاد درست و نه دین بود
خونش بود حلال و حلالش بود حرام
آن کافری که معتقد رایش این بود
ناکرده هیچ جرم چه باید که نزد شاه
از خجلتم همیشه عرق بر جبین بود
آن روز رستخیز مبیناد چشم من
یعنی که طاق ابروی تو جفت چین بود
با من عتاب کرد کرا طاقتش بود
گر خود پلنگ بربر و شیر عرین بود
سندان سخت رو بگدازد ز تاب تو
مسکین کسی که رو تنک و شرمگین بود
در دل مرا ز مهر تو صد گنج وآنگهی
هر بی حفاظ با من مسکین به کین بود
مپسند کآنکه دامن جاه ترا گرفت
خون دلش ز حادثه در آستین بود
ملک آن تست و جز تو دگر مالکیش نیست
وین نکته نزد عالم و جاهل یقین بود
بر ملک و ملک خود نگشاید کسی کمین
بیگانه ای که خصم بود در کمین بود
دزدان کمین کنند و مخالف کشد کمان
شه را ز حق کلاه و سریر و نگین بود
نام شه و ملک همه کس را بود ولیک
شاه او بود که او ملک راستین بود
هر ملک را رسول و امینی بود ولیک
نه هر کسی به جای رسول و امین بود
فرق خروس و تارک هدهد متوج است
لیکن نه همسر پسر آبتین بود
تا نور آسمان بود از ماه و مشتری
تا زیب بوستان ز گل و یاسمین بود
تا در جهان ز شادی و شاهی بود نشان
شاهنشه جهان عضد داد و دین بود
سعد خجسته طلعت فرخنده رای و روی
کش کردگار حافظ و یار و معین بود
از شاه التماس رهی عفو و رحمت است
وز بنده یادگار تو شعر متین بود
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۳۵
پند نادان چه دهی زانکه دگرگون نشود
از بد نفس اگر خود همه دوران باشد
گر بگردانیش از حال دو صد بار به حال
همچنان باز بدان سیرت و آنسان باشد
خود ببین صورت نادان چو نگاری به قلم
چون کنی قلب همان صورت نادان باشد
ایام همین دماغ من و تو ننشاند
تعجیل من و فراغ تو بنشاند
آهن دلی ای نگار من و سنگین جان
ترسم جو به هم رسیم آتش بارد
رحلت صاحب فغفور بهاء الدین آن
کش زحل حارس ایوان و قمر دربان بود
زین جهان گذرا سوی جهان باقی
در شب شنبه ی زی ز مه شعبان بود
سال بر ششصد و هفتاد بر او هشت افزون
در سپاهان که بد و خرم و آبادان بود
به حکمت می کند دعوی مطرزک
که از بخل و سفه بر زر بلرزد
وفا دیده جفا و کینه آرد
ستم نادیده بغض و حقد ورزد
بدان سیرت که این ناپاک دارد
صد افلاطون و لقمان هیچ ارزد
شاعران زمانه دور از تو
همه دزد و دغا و زن مزدند
لفظ و معنی و مطلع و مقطع
آن ازین این از آن همی دزدند
چرا نشینم جائی که گر کسی به مثل
کند گنه ز من بی گنه سخن پرسند
روم به جائی ازین پس که از عزیزی من
اگر گناه کنم نیز دیگران ترسند
رسول خدا سجده سهو کرد
خدای جهانش خطا محو کرد
دگر انبیا را زلل بود نیز
غفور عفوشان همه عفو کرد
بهشت است بزم تو من آدمی
نه اندر بهشت آدم آن سهو کرد
صاحبا قرآن مجدت گر فرستی یک دو روز
گردم از آیات و الفاظ مجدش مستفید
وعده با عید است و عید از عود امری مطلق است
بازگردانم به خدمت نیست آن وعدی وعید
با وفای عهد و قولم یاد می آرم قسم
هم به آن قرآن مجد و هم به قرآن مجید
شنیده ام مثلی از عوام شیرازی
که خنده زد به تعجب هر آنکه آن بشنید
عجوزکی رسنی داشته ست بس کوتاه
چندانکه دلو ز بالا به آب می نرسید
زنک به دل ز قصور رسن همی پیچید
کسی برفت و از آن پاره ببرید