عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : مطلعالانوار
بخش ۵ - عشق
چون تن آدم ز گل آراستند
خانهٔ جان بهر دل آراستند
آدمی آن است که در وی دل است
ور نه علف خانهٔ آب و گل است
دل نه همان قطرهٔ خون است و بس
کز خود و اشام برادر نفس
دل اگر این مهره آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحبدل است
لیک دل آن شد که هوایی دروست
و ز طرفی بوی وفایی در اوست
زنده به جان خود همه حیوان بود
زنده به دل باش که عمران بود
غمزده به جان که غم اندوز نیست
سوخته به دل که در او سوز نیست
سردی دل مردگی دل بود
خون چو به تن سرد شود گل بود
ز اهل تکلف نتوان یافت سود
تا نبود شعلهٔ هستی فروز
عشق زبانی ز هر افسرده پرس
سوزش آن از دل آزرده پرس
ذوق نمک گر چه زبان را خوش است
چون به جراحت فگنی آتش است
خون دل سوختگان باشد آب
گریه کند بر سر آتش کباب
گر چه کس از خسته نه کاوش کند
ریش نمک خورده تراوش کند
نافه که بو از همه سو گرددش
پوست کجا برهٔ بو گرددش
آه گواه دل غمکش بود
دود به غمازی آتش بود
موم بود دل که ز عشق است زار
کو بگداز اوفتد از یک سرار
هست چو دیوار تن رود سیر
کاه گلی کرده و سنگی به زیر
خرقهٔ آلوده ز صدق است دور
هیزم تر دود برارد نه نور
سوخته را جنبش والا بود
کوشش آتش سوی بالا بود
مشعلهٔ عشق چو شد خانگی
سوخته شد عقل به پروانگی
کشته این تیغ سیاست بس است
آنکه امان یافت ازو کم کسی است
راند چو بر تختهٔ هستی قلم
عالیها سافلها زد رقم
ز له به مهمانی انسان نهاد
داغ به پیشانی شیطان نهاد
راند چو بر خصم کهن کینه را
کشت به خاک آتش دیرینه را
قاعده خاک بر اختر کشید
رایت آتش به زمین در کشید
جام چه آگه که چه صهباست این
غوک چه داند که چه دریاست این
هشت حدیقه چمن این گلند
چار فرشته مگس این ملند
چرخ که زیر است و زبر هر نفس
زیر و زبر کردهٔ عشق است و بس
روح درین زاویه بیگانهای است
عقل درین سلسله دیوانهای است
آنکه چشید این قدح تلخ فام
تلخ شدش چشمهٔ حیوان به کام
شربت شیری به خماری خورند
بادهٔ تلخ از پی کاری خورند
چاشنی بادهٔ تلخ آنکه یافت
روی ز شیرینی عالم بتافت
شیفته از بوی میافتد خراب
عارف هشیار ز بوی گلاب
جان به یکی جرعه که این نکته ریخت
کرد خرد حمله و بیرون گریخت
زنده نه آن است که جانی دروست
اوست که از عشق نشانی در اوست
جان که نه عشقش بود آن بازی است
عشق نه بازی است که جان بازی است
چند بری عشق به بازی به سر
عشق دگر باشد و بازی دگر
مرد که در عشق بجان فرد نیست
گر صف کافر شکند مرد نیست
زنده دلان خوش ز غم دل شوند
جانوران پاک به بسمل شوند
پاک روانی که به آگاهی اند
کشتهٔ حق چون ملخ و ماهی اند
به که درین ره به رضا ایستی
رنجه شوی چون به قضا ایستی
گر همه بر دیده زند دوست تیر
منت بر دیده نه و در پذیر
چون تو فغان از سر خاری کنی
به که جز از عشق شماری کنی
دل که اسیر رخ رنگین بود
موم شود گر چه که سنگین بود
خار اگر چند بود تیزتر
آتش سوزنده ازو تیزتر
هر بت زیبا که جمالش بود
فتنه نیازادهٔ خالش بود
مردن عاشق نه ز غمخواری است
کز پی جان غمزده به دلداری است
نز هوس است این همه آشوب دل
هست بتان را مژه جاروب دل
دل که بود شیفتهٔئی از خود است
حاجبی ابروی خوبان بد است
سیمبرانی که تو بینی چو ماه
عقرب جاناند ز زلف سیاه
طرهٔشان دزد ولایت زن است
نرگس شان آهوی شیر افگن است
گر چه همه چشم و چراغ دلند
سوخته داند که چه داغ دلند
مایهٔ مهراند ولی کینهجوی
دشمن جانند ولی دوست روی
آفت تقوی لب می نوششان
زلف بلای به بناگوششان
چون خطشان سرمه دهد در شراب
کیست کز آن باده نگردد خراب
دل شدگان را رخ زیبا مل است
مستی بلبل نه ز مل کز گل است
گر نبود دیدهٔ شهوت گرای
چیست به از دیدن صنع خدای
دیدهٔ خوبان است به شهوت وبال
قند چو میگشت نباشد حلال
گر نگری پاک رخ لاله فام
نیست گل و لاله به دیدن حرام
آنکه ز حق پاکی چشمش عطاست
منع ز رخسار بتانش خطاست
دیده که در وی نظر پاک نیست
سرمهٔ آن دیده به جز خاک نیست
دیده نباشد که نظر نیستش
کور چه بیند که بصر نیستش
دل چو رخ خوب تمنا کند
دیده به ناچار تماشا کند
زانچه که دل را غم آوارگی است
دیده چه آگاه که نظارگی است
زان دل آزرده خرابی کند
کو چو نمک یافت کبابی کند
هر صنمی را که نمک بیشتر
خسته دلان را دل ازو ریشتر
حسن نه نیکویی رنگ است و پوست
هر چه کند جای به دلها نکوست
نیست غم از رنگ و صفایی که هست
ناز و کرشمه است بلایی که هست
آنکه در و شوخی خوبان کم است
میل بد و هست ولی یکدم هست
نافه که بوییش نباشد به پوست
خون فشرده نتوان داشت دوست
خوب که او حسن نداند فروخت
سینه ز آتش نتواند بسوخت
باغ چه داند که چه چیزش خوش است
گل چه شناسد که چرا دلکش است
لاجرم آنکس که به گل روی کرد
داد ز دستش چو دمی بوی کرد
آدمی است آنکه بلای دل است
افت پوشیده برای دل است
هستی این طایفه سر تا قدم
عاشق و معشوق شد و عشق هم
آنکه دماغ بشر این بوی یافت
قابل آن بود از ان روی یافت
سوخته را دل بود از صبر دور
آتش سوزنده نباشد صبور
دل که به سوی رخ دلکش بود
هست چو مومی که بر آتش بود
ای که ز جانان کنی افسانهای
کم نتوان بود ز پروانهای
خانهٔ جان بهر دل آراستند
آدمی آن است که در وی دل است
ور نه علف خانهٔ آب و گل است
دل نه همان قطرهٔ خون است و بس
کز خود و اشام برادر نفس
دل اگر این مهره آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحبدل است
لیک دل آن شد که هوایی دروست
و ز طرفی بوی وفایی در اوست
زنده به جان خود همه حیوان بود
زنده به دل باش که عمران بود
غمزده به جان که غم اندوز نیست
سوخته به دل که در او سوز نیست
سردی دل مردگی دل بود
خون چو به تن سرد شود گل بود
ز اهل تکلف نتوان یافت سود
تا نبود شعلهٔ هستی فروز
عشق زبانی ز هر افسرده پرس
سوزش آن از دل آزرده پرس
ذوق نمک گر چه زبان را خوش است
چون به جراحت فگنی آتش است
خون دل سوختگان باشد آب
گریه کند بر سر آتش کباب
گر چه کس از خسته نه کاوش کند
ریش نمک خورده تراوش کند
نافه که بو از همه سو گرددش
پوست کجا برهٔ بو گرددش
آه گواه دل غمکش بود
دود به غمازی آتش بود
موم بود دل که ز عشق است زار
کو بگداز اوفتد از یک سرار
هست چو دیوار تن رود سیر
کاه گلی کرده و سنگی به زیر
خرقهٔ آلوده ز صدق است دور
هیزم تر دود برارد نه نور
سوخته را جنبش والا بود
کوشش آتش سوی بالا بود
مشعلهٔ عشق چو شد خانگی
سوخته شد عقل به پروانگی
کشته این تیغ سیاست بس است
آنکه امان یافت ازو کم کسی است
راند چو بر تختهٔ هستی قلم
عالیها سافلها زد رقم
ز له به مهمانی انسان نهاد
داغ به پیشانی شیطان نهاد
راند چو بر خصم کهن کینه را
کشت به خاک آتش دیرینه را
قاعده خاک بر اختر کشید
رایت آتش به زمین در کشید
جام چه آگه که چه صهباست این
غوک چه داند که چه دریاست این
هشت حدیقه چمن این گلند
چار فرشته مگس این ملند
چرخ که زیر است و زبر هر نفس
زیر و زبر کردهٔ عشق است و بس
روح درین زاویه بیگانهای است
عقل درین سلسله دیوانهای است
آنکه چشید این قدح تلخ فام
تلخ شدش چشمهٔ حیوان به کام
شربت شیری به خماری خورند
بادهٔ تلخ از پی کاری خورند
چاشنی بادهٔ تلخ آنکه یافت
روی ز شیرینی عالم بتافت
شیفته از بوی میافتد خراب
عارف هشیار ز بوی گلاب
جان به یکی جرعه که این نکته ریخت
کرد خرد حمله و بیرون گریخت
زنده نه آن است که جانی دروست
اوست که از عشق نشانی در اوست
جان که نه عشقش بود آن بازی است
عشق نه بازی است که جان بازی است
چند بری عشق به بازی به سر
عشق دگر باشد و بازی دگر
مرد که در عشق بجان فرد نیست
گر صف کافر شکند مرد نیست
زنده دلان خوش ز غم دل شوند
جانوران پاک به بسمل شوند
پاک روانی که به آگاهی اند
کشتهٔ حق چون ملخ و ماهی اند
به که درین ره به رضا ایستی
رنجه شوی چون به قضا ایستی
گر همه بر دیده زند دوست تیر
منت بر دیده نه و در پذیر
چون تو فغان از سر خاری کنی
به که جز از عشق شماری کنی
دل که اسیر رخ رنگین بود
موم شود گر چه که سنگین بود
خار اگر چند بود تیزتر
آتش سوزنده ازو تیزتر
هر بت زیبا که جمالش بود
فتنه نیازادهٔ خالش بود
مردن عاشق نه ز غمخواری است
کز پی جان غمزده به دلداری است
نز هوس است این همه آشوب دل
هست بتان را مژه جاروب دل
دل که بود شیفتهٔئی از خود است
حاجبی ابروی خوبان بد است
سیمبرانی که تو بینی چو ماه
عقرب جاناند ز زلف سیاه
طرهٔشان دزد ولایت زن است
نرگس شان آهوی شیر افگن است
گر چه همه چشم و چراغ دلند
سوخته داند که چه داغ دلند
مایهٔ مهراند ولی کینهجوی
دشمن جانند ولی دوست روی
آفت تقوی لب می نوششان
زلف بلای به بناگوششان
چون خطشان سرمه دهد در شراب
کیست کز آن باده نگردد خراب
دل شدگان را رخ زیبا مل است
مستی بلبل نه ز مل کز گل است
گر نبود دیدهٔ شهوت گرای
چیست به از دیدن صنع خدای
دیدهٔ خوبان است به شهوت وبال
قند چو میگشت نباشد حلال
گر نگری پاک رخ لاله فام
نیست گل و لاله به دیدن حرام
آنکه ز حق پاکی چشمش عطاست
منع ز رخسار بتانش خطاست
دیده که در وی نظر پاک نیست
سرمهٔ آن دیده به جز خاک نیست
دیده نباشد که نظر نیستش
کور چه بیند که بصر نیستش
دل چو رخ خوب تمنا کند
دیده به ناچار تماشا کند
زانچه که دل را غم آوارگی است
دیده چه آگاه که نظارگی است
زان دل آزرده خرابی کند
کو چو نمک یافت کبابی کند
هر صنمی را که نمک بیشتر
خسته دلان را دل ازو ریشتر
حسن نه نیکویی رنگ است و پوست
هر چه کند جای به دلها نکوست
نیست غم از رنگ و صفایی که هست
ناز و کرشمه است بلایی که هست
آنکه در و شوخی خوبان کم است
میل بد و هست ولی یکدم هست
نافه که بوییش نباشد به پوست
خون فشرده نتوان داشت دوست
خوب که او حسن نداند فروخت
سینه ز آتش نتواند بسوخت
باغ چه داند که چه چیزش خوش است
گل چه شناسد که چرا دلکش است
لاجرم آنکس که به گل روی کرد
داد ز دستش چو دمی بوی کرد
آدمی است آنکه بلای دل است
افت پوشیده برای دل است
هستی این طایفه سر تا قدم
عاشق و معشوق شد و عشق هم
آنکه دماغ بشر این بوی یافت
قابل آن بود از ان روی یافت
سوخته را دل بود از صبر دور
آتش سوزنده نباشد صبور
دل که به سوی رخ دلکش بود
هست چو مومی که بر آتش بود
ای که ز جانان کنی افسانهای
کم نتوان بود ز پروانهای
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲ - در توحید
به نام آنکه جان را زندگی داد
طبیعت را به جان پایندگی داد
خداوندیکه حکمت بخش خاکست
کمینه بخشش او جان پاکست
دو کون از صنع او یک گل به باغی
ز ملکش نه فلک یک شب چراغی
رموز آموز عقل نکته پیوند
شناسائی ده جان خردمند
بصارت بخش چشم پیش بینان
تمنای درون شب نشینان
جواهر بند ناهید از ثریا
چراغ افروز در قعر دریا
طبیعت را به جان پایندگی داد
خداوندیکه حکمت بخش خاکست
کمینه بخشش او جان پاکست
دو کون از صنع او یک گل به باغی
ز ملکش نه فلک یک شب چراغی
رموز آموز عقل نکته پیوند
شناسائی ده جان خردمند
بصارت بخش چشم پیش بینان
تمنای درون شب نشینان
جواهر بند ناهید از ثریا
چراغ افروز در قعر دریا
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۲۸ - رفتن خسرو پیش فرهاد و مناظرهٔ ایشان
شهنشه گفت کز بخت دل افروز
به جوی شیر خواهم رفت امروز
کشید از تن لباس مرزبانان
برون آمد بر آئین شتابان
از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه
به جوی شیر شد تنها ز انبوه
تماشا کرد لختی بر لب جوی
بدید آن سنگها را روی در روی
بهر نقش هنر چون نقش بینی
نظر میکرد و می گفت آفرینی
چو دید آن اوستادی را به بنیاد
به بنیاد دگر شد سوی استاد
جوانی دید در هیکل چو کوهی
ز فر مهتران در وی شکوهی
گرامی پیکرش مانده خیالی
چنان بدری ز غم گشته هلالی
بلا بیش از شمردن دیده جانش
سزاوار شمردن استخوانش
رخش پر خون و سر تا پای پر خاک
میان خاک و خون غلطیده غمناک
بگفتش کیستی و در چه سازی
بگفتا عاشقم در جان گدازی
بگفتش عشقبازی را نشان چیست
بگفتا آنکه داند در بلا زیست
بگفتش عاشقان زین ره چه پویند
بگفتا دل دهند و درد جویند
بگفتش دل چرا با خود ندارند
بگفتا خوبرویان کی گذارند
بگفتش مذهب خوبان کدامست
بگفتا کش فریب و عشوه نامست
بگفتش پیشهٔ دیگر چه دانند
بگفتا غم دهند و جان ستانند
بگفتش تلخی غم هیچ کم نیست
بگفتا گر غم شیریسنت غم نیست
بگفت از درویش چونی درین سوی
بگفتا مردم از غم دور از آن روی
بگفتش بر تو اندازد گهی نور
بگفت آری ولیکن چون مه از دور
بگفت او را مبین تا زنده مانی
بگفتا مرگ به زان زندگانی
بگفت ار زو به جان باشد زیانی
بگفت ارزان بود جورش به جانی
بگفتش دور کن زان دوست یاری
بگفت این نیست شرط دوست داری
بگفت او شهر سوز و خامکار است
بگفتا عشق را با این چکار است
بگفت از عشق او تا کی خوری غم
بگفتا تا زیم در مردگی هم
بگفتش گر بمیری در هوایش
بگفتا در عدم گویم دعایش
بگفتش گر سرت برد به شمشیر
بگفتا هم به سویش بینم از زیر
بگفت ار خون تو ریزد جفایش
بگفتا هم بمیرم در هوایش
بگفت آخر نه خونریزی وبالست
بگفت ار دوست میریزد حلالست
بگفت ار بگذرد سوی تو ناگاه
بگفت از دیده روبم پیش او راه
بگفتش گر نهد بر چشم تو پای
بگفت از چشم در جان سازمش جای
بگفت ار بینیش در خواب قامت
بگفتا بر نخیزم تا قیامت
بگفت آید گهی خوابت درین باب
بگفت آری برادر خواندهٔ خواب
بگفت ار گوید از ناخن بکن سنگ
بگفتا کاوم از مژگان به فرسنگ
بگفتش خوش بزی چند از غم دوست
بگفتا چون زیم چون جان من اوست
بگفت از عشق جانت در هلاکست
بگفتا عاشقان را زین چه باکست
زهر چش گفت دارای زمانه
جوابی بازدادش عاشقانه
تعجب کرد شه زان استواری
وزان سوزش به چندان پخته کاری
کسی کز عشق درد آشام باشد
اگر پخته نباشد خام باشد
چو دیدش کو وفا را پای دارد
قدم در دوستی بر جای دارد
زبان را داشت زان جولان گری باز
بر آئین دگر شد نکته پرداز
مزاجش را به پوزش راز پرسید
وزان حال پریشان باز پرسید
که چونی وز کجا افتادت این روز
که می سوزد دل من بر تو زین سوز
جوابش داد مرد غم سرشته
که این بود از قضا بر من نبشته
چو باشد دست تقدیرم عناگیر
کجا بیرون توانم شد ز تقدیر
بگفت دیده چون دل مایل افتاد
بلای دیده لابد بر دل افتاد
ازین پیشم نبود این بانگ و فریاد
که طبعم بنده بود و جانم آزاد
ملک گفت اندک اندک پر شد این سیل
به پستی هم بران نسبت کند میل
دل اندر چیز دیگر بند و میکوش
کش از خاطر کنی عمدا فراموش
چنان آزاد گردی روزکی چند
که ناری بیش یاد این مهر و پیوند
بگفت آن گه توان برجستن از چاه
که تا زانو بود یا تا کمرگاه
اگر چه هست شیرین جان مسکین
ولیکن نیست شیرینتر ز شیرین
چو از دل رفت شیرین جان چه باشد
چو خصم خانه شد مهمان که باشد
مرا تا جان بود ترکش نگیرم
وگر میرم رها کن تا بمیرم
منه بر جان من بندی که داری
به خسرو گوی هر پندی که داری
هر آن کس کو دهد دیوانه را پند
نخوانندش خردمندان خردمند
گر از لعلش مرا روزیست جامی
رسم زو عاقبت روزی به کامی
وگر نبود ز بختم فتح بابی
گدائی مرده گیر اندر خرابی
چو لوح زندگانی شد ز من پاک
چه خواهد ماندن از من پارهای خاک
تو خسرو را نصیحت کن در این درد
که خواهد ماندن از تاج و نگین فرد
دل شه زین جواب آتش انگیز
به جوش آمد چو دیگی ز آتش تیز
به منزل شد ز کوهستان اندوه
غبار کوه کن بر سینه چون کوه
ز فرهاد آنچه در دل داشت حالی
دل اندر پیش یاران کرد خالی
ندیمان کان سخن در گوش کردند
نبد جای و سخن خاموش کردند
فرو بستند لب در کار شیرین
عجب ماندند از گفتار شیرین
ملک گفت این وجود خاک بنیاد
خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد
اگر خون ریزمش بر رسم شاهان
مبارک نیست خون بیگناهان
ور این اندیشه را در خویش گیرم
عجب نبود گر از غیرت بمیرم
بباید رفت راهم را به هنجار
که پایم وارهد ز آشوب این خار
بزرگ امید گفت این سهل کاریست
به مژگان خارم ار در پات خاریست
روان کن هرزه گوئی را که در حال
برو از مردن شیرین زند فال
اگر میرد فتوح خویش گیریم
و گر نه کار دیگر پیش گیریم
خوش آمد شاه را آن چاره سازی
نمودش مرگ آن بیچاره بازی
به جوی شیر خواهم رفت امروز
کشید از تن لباس مرزبانان
برون آمد بر آئین شتابان
از آن سو پرس پرسان کوه بر کوه
به جوی شیر شد تنها ز انبوه
تماشا کرد لختی بر لب جوی
بدید آن سنگها را روی در روی
بهر نقش هنر چون نقش بینی
نظر میکرد و می گفت آفرینی
چو دید آن اوستادی را به بنیاد
به بنیاد دگر شد سوی استاد
جوانی دید در هیکل چو کوهی
ز فر مهتران در وی شکوهی
گرامی پیکرش مانده خیالی
چنان بدری ز غم گشته هلالی
بلا بیش از شمردن دیده جانش
سزاوار شمردن استخوانش
رخش پر خون و سر تا پای پر خاک
میان خاک و خون غلطیده غمناک
بگفتش کیستی و در چه سازی
بگفتا عاشقم در جان گدازی
بگفتش عشقبازی را نشان چیست
بگفتا آنکه داند در بلا زیست
بگفتش عاشقان زین ره چه پویند
بگفتا دل دهند و درد جویند
بگفتش دل چرا با خود ندارند
بگفتا خوبرویان کی گذارند
بگفتش مذهب خوبان کدامست
بگفتا کش فریب و عشوه نامست
بگفتش پیشهٔ دیگر چه دانند
بگفتا غم دهند و جان ستانند
بگفتش تلخی غم هیچ کم نیست
بگفتا گر غم شیریسنت غم نیست
بگفت از درویش چونی درین سوی
بگفتا مردم از غم دور از آن روی
بگفتش بر تو اندازد گهی نور
بگفت آری ولیکن چون مه از دور
بگفت او را مبین تا زنده مانی
بگفتا مرگ به زان زندگانی
بگفت ار زو به جان باشد زیانی
بگفت ارزان بود جورش به جانی
بگفتش دور کن زان دوست یاری
بگفت این نیست شرط دوست داری
بگفت او شهر سوز و خامکار است
بگفتا عشق را با این چکار است
بگفت از عشق او تا کی خوری غم
بگفتا تا زیم در مردگی هم
بگفتش گر بمیری در هوایش
بگفتا در عدم گویم دعایش
بگفتش گر سرت برد به شمشیر
بگفتا هم به سویش بینم از زیر
بگفت ار خون تو ریزد جفایش
بگفتا هم بمیرم در هوایش
بگفت آخر نه خونریزی وبالست
بگفت ار دوست میریزد حلالست
بگفت ار بگذرد سوی تو ناگاه
بگفت از دیده روبم پیش او راه
بگفتش گر نهد بر چشم تو پای
بگفت از چشم در جان سازمش جای
بگفت ار بینیش در خواب قامت
بگفتا بر نخیزم تا قیامت
بگفت آید گهی خوابت درین باب
بگفت آری برادر خواندهٔ خواب
بگفت ار گوید از ناخن بکن سنگ
بگفتا کاوم از مژگان به فرسنگ
بگفتش خوش بزی چند از غم دوست
بگفتا چون زیم چون جان من اوست
بگفت از عشق جانت در هلاکست
بگفتا عاشقان را زین چه باکست
زهر چش گفت دارای زمانه
جوابی بازدادش عاشقانه
تعجب کرد شه زان استواری
وزان سوزش به چندان پخته کاری
کسی کز عشق درد آشام باشد
اگر پخته نباشد خام باشد
چو دیدش کو وفا را پای دارد
قدم در دوستی بر جای دارد
زبان را داشت زان جولان گری باز
بر آئین دگر شد نکته پرداز
مزاجش را به پوزش راز پرسید
وزان حال پریشان باز پرسید
که چونی وز کجا افتادت این روز
که می سوزد دل من بر تو زین سوز
جوابش داد مرد غم سرشته
که این بود از قضا بر من نبشته
چو باشد دست تقدیرم عناگیر
کجا بیرون توانم شد ز تقدیر
بگفت دیده چون دل مایل افتاد
بلای دیده لابد بر دل افتاد
ازین پیشم نبود این بانگ و فریاد
که طبعم بنده بود و جانم آزاد
ملک گفت اندک اندک پر شد این سیل
به پستی هم بران نسبت کند میل
دل اندر چیز دیگر بند و میکوش
کش از خاطر کنی عمدا فراموش
چنان آزاد گردی روزکی چند
که ناری بیش یاد این مهر و پیوند
بگفت آن گه توان برجستن از چاه
که تا زانو بود یا تا کمرگاه
اگر چه هست شیرین جان مسکین
ولیکن نیست شیرینتر ز شیرین
چو از دل رفت شیرین جان چه باشد
چو خصم خانه شد مهمان که باشد
مرا تا جان بود ترکش نگیرم
وگر میرم رها کن تا بمیرم
منه بر جان من بندی که داری
به خسرو گوی هر پندی که داری
هر آن کس کو دهد دیوانه را پند
نخوانندش خردمندان خردمند
گر از لعلش مرا روزیست جامی
رسم زو عاقبت روزی به کامی
وگر نبود ز بختم فتح بابی
گدائی مرده گیر اندر خرابی
چو لوح زندگانی شد ز من پاک
چه خواهد ماندن از من پارهای خاک
تو خسرو را نصیحت کن در این درد
که خواهد ماندن از تاج و نگین فرد
دل شه زین جواب آتش انگیز
به جوش آمد چو دیگی ز آتش تیز
به منزل شد ز کوهستان اندوه
غبار کوه کن بر سینه چون کوه
ز فرهاد آنچه در دل داشت حالی
دل اندر پیش یاران کرد خالی
ندیمان کان سخن در گوش کردند
نبد جای و سخن خاموش کردند
فرو بستند لب در کار شیرین
عجب ماندند از گفتار شیرین
ملک گفت این وجود خاک بنیاد
خرابم شد ز سنگ انداز فرهاد
اگر خون ریزمش بر رسم شاهان
مبارک نیست خون بیگناهان
ور این اندیشه را در خویش گیرم
عجب نبود گر از غیرت بمیرم
بباید رفت راهم را به هنجار
که پایم وارهد ز آشوب این خار
بزرگ امید گفت این سهل کاریست
به مژگان خارم ار در پات خاریست
روان کن هرزه گوئی را که در حال
برو از مردن شیرین زند فال
اگر میرد فتوح خویش گیریم
و گر نه کار دیگر پیش گیریم
خوش آمد شاه را آن چاره سازی
نمودش مرگ آن بیچاره بازی
امیرخسرو دهلوی : خسرو و شیرین
بخش ۳۳ - گفتگوی خسرو و شیرین
به زاری گفت کای جانم بتو شاد
غمت شادی فزای جان من باد
بزرگیهای بی اندازه کردی
که با خردان بزرگی تازه کردی
چو بود این بی سبب در پرده ماندن
غریبان را ز در بیرون نشاندن
مرا بگذاشتی در خاک خواری
چو مه بر آسمان گشتی حصاری
جوابش داد شمشاد قصب پوش
که دولت پادشه را حلقه در گوش
اگر بالا شدم چون دیدمت مست
مکن از سرزنش سرو مرا پست
توانم کز وفاداری درین راه
دهم تن در رضای خدمت شاه
فرود آیم ازین منظر خرامان
کمر بندم بر آئین غلامان
ولی ترسم که وا ماند ز پرواز
تذرو نازنین در چنگل باز
تو شاه و عاشق و دیوانه و مست
چو در دامت فتادم چون توان رست
برو خود را به بازار شکر بند
که شیرین انگبین است و شکر قند
لب شیرین که جز با جان نسازد
شکر داند کزو چون میگدازد
مبر نام شکر گر خود نبات است
که شیرین شربت آب حیاتست
شکر گر چه دهد ذوق زبانی
ولی شیرینست ذوق زندگانی
تو خوش خوش با پری رویان دمساز
بهر گلزار چون بلبل به پرواز
مده دمهای سردم را به خود راه
که از آه ایمنست آئینه ماه
حذر کن زین فغان آتش آلود
که دیوارت سیه گردد بدین دود
نبینی کاه جان مستمندی
بر آن کنگر بیندازد کمندی
درافگن زلف تا زآن رشته ناز
شوم با چنبر گردون رسن باز
وگر بالا نخوانی زین مغاکم
مران از در نه آخر کم ز خاکم
وگر راضی بدان شد لعبت نور
که بوسیم استان دولت از دور
که باشد ذرهای از خویش نومید
که خواهد تکیه بر بازوی خورشید
وگر محراب دیگر پیش کردم
هوای نفس کافر کیش کردم
جوانی تهمت مرد است دانی
بترس از تهمت روز جوانی
من ار نرخ شکر پرسیدم از مار
فگندی از بهشتم دوزخی وار
ز شور شکرم تسکین نباشد
شکر چون شور شد شیرین نباشد
نکردم من گناهی ور که کردم
شفاعت خواهد اینک روی زردم
گناهم گر ببخشی شرمسارم
وگر خون ریزیم هم با تو یارم
بدین خواری مرنجان بی خودی را
مکافات است آخر هم بدی را
به خوش خوئی توان با دوستان زیست
چو بدخو دوست باشد دشمنی چیست
گلی کز بوی خوش نبود نشانش
رها کن تا برد باد خزانش
به آزار غریبان دست مگشای
که غافل نیست دوران سبک پای
جفائی کان ز تو بر همرانست
بتو نزدیکتر از دیگرانست
دگر باره پری روی فسون ساز
فسونی تازه کرد از چشم غماز
دعا از زیر لب پرواز می داد
سخن را چاشنی از ناز می داد
که شاها تا ابد شاه جهان باش
ز مشرق تا به مغرب کامران باش
شکوهت را فلک زیر نگین باد
کلید عالمت در آستین باد
من آن طاووس رنگینم در این باغ
که دود دل سیاهم کرد چون زاغ
نه تسکینی که خود را باز جویم
نه دلسوزی که با او راز گویم
ندانم کاین گره تا چون کنم باز
که با بیگانه نتوان گفت این راز
نبینم ره چو رویت بینم از دور
چو مرغ شب که کورش بینی از نور
برانم زین دل دیوانهٔ خویش
که آتش در زنم در خانهٔ خویش
غمت شادی فزای جان من باد
بزرگیهای بی اندازه کردی
که با خردان بزرگی تازه کردی
چو بود این بی سبب در پرده ماندن
غریبان را ز در بیرون نشاندن
مرا بگذاشتی در خاک خواری
چو مه بر آسمان گشتی حصاری
جوابش داد شمشاد قصب پوش
که دولت پادشه را حلقه در گوش
اگر بالا شدم چون دیدمت مست
مکن از سرزنش سرو مرا پست
توانم کز وفاداری درین راه
دهم تن در رضای خدمت شاه
فرود آیم ازین منظر خرامان
کمر بندم بر آئین غلامان
ولی ترسم که وا ماند ز پرواز
تذرو نازنین در چنگل باز
تو شاه و عاشق و دیوانه و مست
چو در دامت فتادم چون توان رست
برو خود را به بازار شکر بند
که شیرین انگبین است و شکر قند
لب شیرین که جز با جان نسازد
شکر داند کزو چون میگدازد
مبر نام شکر گر خود نبات است
که شیرین شربت آب حیاتست
شکر گر چه دهد ذوق زبانی
ولی شیرینست ذوق زندگانی
تو خوش خوش با پری رویان دمساز
بهر گلزار چون بلبل به پرواز
مده دمهای سردم را به خود راه
که از آه ایمنست آئینه ماه
حذر کن زین فغان آتش آلود
که دیوارت سیه گردد بدین دود
نبینی کاه جان مستمندی
بر آن کنگر بیندازد کمندی
درافگن زلف تا زآن رشته ناز
شوم با چنبر گردون رسن باز
وگر بالا نخوانی زین مغاکم
مران از در نه آخر کم ز خاکم
وگر راضی بدان شد لعبت نور
که بوسیم استان دولت از دور
که باشد ذرهای از خویش نومید
که خواهد تکیه بر بازوی خورشید
وگر محراب دیگر پیش کردم
هوای نفس کافر کیش کردم
جوانی تهمت مرد است دانی
بترس از تهمت روز جوانی
من ار نرخ شکر پرسیدم از مار
فگندی از بهشتم دوزخی وار
ز شور شکرم تسکین نباشد
شکر چون شور شد شیرین نباشد
نکردم من گناهی ور که کردم
شفاعت خواهد اینک روی زردم
گناهم گر ببخشی شرمسارم
وگر خون ریزیم هم با تو یارم
بدین خواری مرنجان بی خودی را
مکافات است آخر هم بدی را
به خوش خوئی توان با دوستان زیست
چو بدخو دوست باشد دشمنی چیست
گلی کز بوی خوش نبود نشانش
رها کن تا برد باد خزانش
به آزار غریبان دست مگشای
که غافل نیست دوران سبک پای
جفائی کان ز تو بر همرانست
بتو نزدیکتر از دیگرانست
دگر باره پری روی فسون ساز
فسونی تازه کرد از چشم غماز
دعا از زیر لب پرواز می داد
سخن را چاشنی از ناز می داد
که شاها تا ابد شاه جهان باش
ز مشرق تا به مغرب کامران باش
شکوهت را فلک زیر نگین باد
کلید عالمت در آستین باد
من آن طاووس رنگینم در این باغ
که دود دل سیاهم کرد چون زاغ
نه تسکینی که خود را باز جویم
نه دلسوزی که با او راز گویم
ندانم کاین گره تا چون کنم باز
که با بیگانه نتوان گفت این راز
نبینم ره چو رویت بینم از دور
چو مرغ شب که کورش بینی از نور
برانم زین دل دیوانهٔ خویش
که آتش در زنم در خانهٔ خویش
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۴ - در طیران آن سیمرغ قاف قران سوی سواد ما زاغ با طاوس سدره یمد لله ظلها علینا
فرخنده شبی که آن جهان گیر
از نطع زمین شد آسمان گیر
برخاست ز خوابگاه این دیر
در مرقد چرخ شد سبک سیر
برداشت ازین خرابه محمل
در منزل ماه کرد منزل
ز آنجا به طریق تاجداری
بنشست به دومین عماری
ز آنجا بسر بلندی بخت
شد تخت نشین سیمین تخت
ز آنجا که رسید بر چهارم
شد خواجهٔ آن خجسته طارم
ز آنجا چو ز بر کشید رایت
شد والی پنجمین ولایت
ز آنجا چو بلند بارگه گشت
شبها ز ششم شکارگه گشت
ز آنجا چو نمود بیشتر جهد
شد مهدی خاص هفتمین مهد
ز آنجا چو شد آن طرف روانه
شد خازن هشتمین خزانه
ز آنجا چو پرید بر نهم بام
و آزاد شد از شکنج نه دام
بازار جهت گذاشت بر جای
بنهاد به نطع بی جهت پای
سر ز آن سوی کاینات بر کرد
ملک ازل و ابد نظر کرد
بست از دو دوال بند نعلین
شهبند غرض به قاب قوسین
دید آنچه عبارتش نسنجد
در حوصلهٔ خرد، نگنجد
دید ار خدای، دید بی غیب
گفتار ز حق شنید بی ریب
ز آن گفت و شنید بی کم و کاست
هم گفتن و هم شنیدنش راست
کرد از کف غیب شربتی نوش
کز هستی خود شدش فراموش
با بخشش پاک بندهٔ پاک
آمد سوی بنده خانهٔ خاک
پس داد بهر خجسته یاری
ز آوردهٔ خوبش یادگاری
بودند همه ز سینهٔ پر
جویی هم از آن محیط پر در
بوبکر بغار هم قدم بود
فاروق به عدل محترم بود
و آن حرف کش جریده پرداز
با خازن علم بود هم راز
هر چار چو هشت باغ بودند
پروانهٔ یک چراغ بودند
از نطع زمین شد آسمان گیر
برخاست ز خوابگاه این دیر
در مرقد چرخ شد سبک سیر
برداشت ازین خرابه محمل
در منزل ماه کرد منزل
ز آنجا به طریق تاجداری
بنشست به دومین عماری
ز آنجا بسر بلندی بخت
شد تخت نشین سیمین تخت
ز آنجا که رسید بر چهارم
شد خواجهٔ آن خجسته طارم
ز آنجا چو ز بر کشید رایت
شد والی پنجمین ولایت
ز آنجا چو بلند بارگه گشت
شبها ز ششم شکارگه گشت
ز آنجا چو نمود بیشتر جهد
شد مهدی خاص هفتمین مهد
ز آنجا چو شد آن طرف روانه
شد خازن هشتمین خزانه
ز آنجا چو پرید بر نهم بام
و آزاد شد از شکنج نه دام
بازار جهت گذاشت بر جای
بنهاد به نطع بی جهت پای
سر ز آن سوی کاینات بر کرد
ملک ازل و ابد نظر کرد
بست از دو دوال بند نعلین
شهبند غرض به قاب قوسین
دید آنچه عبارتش نسنجد
در حوصلهٔ خرد، نگنجد
دید ار خدای، دید بی غیب
گفتار ز حق شنید بی ریب
ز آن گفت و شنید بی کم و کاست
هم گفتن و هم شنیدنش راست
کرد از کف غیب شربتی نوش
کز هستی خود شدش فراموش
با بخشش پاک بندهٔ پاک
آمد سوی بنده خانهٔ خاک
پس داد بهر خجسته یاری
ز آوردهٔ خوبش یادگاری
بودند همه ز سینهٔ پر
جویی هم از آن محیط پر در
بوبکر بغار هم قدم بود
فاروق به عدل محترم بود
و آن حرف کش جریده پرداز
با خازن علم بود هم راز
هر چار چو هشت باغ بودند
پروانهٔ یک چراغ بودند
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۲ - در مدح شمس السلاطین علاء الدنیا و الدین
خرامان شو ای خامهٔ گنج ریز
به در سفتن الماس را دار تیز
سخن را چنان پایه بر کش به ماه
که بوسد به جرأت کف پای شاه
علاء دین اسکندر تاج بخش
زرفعت به گردون روان کرد رخش
محمد جهانگیر حیدر مصاف
که از پیش او پس خزد کوه قاف
هنرمندکش برگ نبود فراخ
چه میوه دهد دیگری را ز شاخ
به شهر این مثل شهرهٔ عالمست
که هرکش هنر بیش روزی کم است
مرا صد فغان زین هنرهای خام
که نزد خرد هست عیبش تمام
همه روز عمرم به خفتن گذشت
شب من در افسانه گفتن گذشت
چون در باز کردم نخست از قلم
ز مطلع به انوار دادم علم
وزان انگبین شربت انگیختم
به شیرین و خسرو فرو ریختم
وز انجا فرس پیشتر تاختم
به مجنون و لیلی سرافراختم
کنون بر سریر هنر پروری
کنم جلوهٔ ملک اسکندری
ز دانا هر آن در که نا سفته ماند
فشانم به نوعی که دانم فشاند
هنر پرور گنجه گویای پیش
که گنج هنر داشت ز اندازه بیش
نظر چون براین جام صهبا گماشت
ستد صافی و درد بر ما گذاشت
من ار چه بدانمی گران سر شوم
کجا با حریفان برابر شوم
سکندر که فرخ جهان شاه بود
به فرخندگی خاص درگاه بد
گروهی زدند از ولایت درش
گروهی نبشتند پیغمبرش
به تحقیق چون کرده شد باز جست
درستی شدش بر ولایت درست
شگفتی که دانا برو باز بست
گر اعجاز نبود کرامات هست
مگس بهر آن دست مالد به درد
که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد
ازان مار بر خویش پیچد به رنج
که روزیش خاک است بالای گنج
گر از خوان من نبودت توشهٔ
جوی باشد آخر ز هر خوشه
چو یک جو به یک سال گردد منی
پس از روزگاری شود خرمنی
کنون دارم امید کین تخم پاک
بسی خوشهٔتر بر ارد ز خاک
نیندیشی اول چو در پیشها
سرانجام پیش آید اندیشها
کند هر کسی پیشهٔ خویشتن
به مقدار اندیشهٔ خویشتن
قلم ران این نامهٔ چون بهشت
چنین کرد دیباچه را سر به نشت
که چون شد به خاک اختر فیلقوس
به پای سکندر جهان داد بوس
در عدل راکرد زآنگونه باز
که هم خوابهٔ کبک شد جره باز
چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم
به کشور گشایی روان شد ز روم
نخست آرم از رزم خاقان سخن
که دیدم به تاریخهای کهن
نظامی که کرد آن جریده نگاه
در آشتی زد میان دو شاه
دگر گونه خواندم من این راز را
دگرگون زدم لابد این ساز را
وگرنه لطافت ندارد بسی
که مر گفته را باز گوید کسی
به تاریخ شاهان پیشین و حال
چنان خواندم این حرف دیرینه سال
که دولت چو رو در سکندر نهاد
سران را به درگاه او سر نهاد
در آفاق نام ظفر زنده کرد
بزرگان آفاق را بنده کرد
چو بر بیشتر خسروان چیره گشت
به شاهی و لشکر کشی خیره گشت
رها کرد بر دیگران راه را
به خاقان چین راند بنگاه را
بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام
همی کرد منزل به منزل خرام
به خاقان چین داد ز اورنگ روم
پیامی که پولاد را کرد موم
که بر ما چو کرد ایزد کار ساز
در کارسازی و اقبال باز
درین دم که بند قبا را به کین
به بستیم بر چین و خاقان چین
اگر سر در آری و فرمان بری
به آزادی از تیغ ما جان بری
و گر نه بدین هندی آب دار
بر ارم ز ترکان چینی دمار
نپوشیده بشنید و برداشت راه
به خاقان رسانید پیغام شاه
جهاندار خاقان فرخنده بخت
دل آزرده شد زان نمودار سخت
پس آنگه به آینده داد از ستیز
یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز
بدو گفت آنجا براین هر دو چیز
که هست اندرین هر دو رمزی عزیز
بگو آنچه گویی خطا و صواب
منت زین بتر باز گویم جواب
گر آهن هوس داری اینک به دست
وگر گنج و زر بایدت خاک هست
شتابان ز خاقان دو حمال راز
رسیدند پیش سکندر فراز
نموداری آورده دادند پیش
نمودند راز ره آورد خویش
سکندر بخندید از ان داوری
دران نکته دید از فلک یاوری
به آینهٔ شاه چین باز گفت
که تدبیر ما گشت با کام جفت
ز خاقان بما کاین دو کالا رسید
نموداری از فتح والا رسید
چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد
کنون کی تواند سر از تیغ برد
دگر آنکه بر ما فرستاد خاک
نشان خود از خاک چین کرد پاک
گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین
زمین را به من داد خاقان چین
فرستاده زان پاسخ نغزوار
سرو پای گم کرده بی مغزوار
هراسان به درگاه خاقان شتافت
فرو ریخت پیشش جوابی که یافت
بجوشید خاقان و شد خشمناک
خیال محابا ز دل کرد پاک
فرستاد فرمان که بر عزم کار
فراهم شود لشکر از هر دیار
ز آب الق تا به دریای چین
چو دریای چین شد ز لشکر زمین
فرود آمدند از دو جانب دو شاه
کشیدند تا آسمان بارگاه
چو صبح از افق تیغ بیرون کشید
همه دامن چرخ در خون کشید
سکندر جهان گرد کشور گشای
به آرایش لشکر آورد رای
دگر سوی خاقان لشکر شکن
چو کوهی سر افراخت شد تیغ زن
هزاهز در آمد به هر دو سپاه
روا رو برآمد به خورشید و ماه
بیابان همه بیشه شیر گشت
جهانی پر از تیر و شمشیر گشت
ز لرز زمین زبر قلب روان
در اندام گاو آرد گشت استخوان
غبار زمین کله بر ماه بست
نفس را درون گلو راه بست
ز موج سلاح و ز گرد زمین
گلین آسمان شد زمین آهنین
به دریای آهن جهان گشت غرق
هوا پر ز میغ و زمین پر ز برق
وزان سوی خاقان شوریده مغز
جهان گشت پر سوس و برگ بید
روان کرد شه تخت جمشید را
به منزل رها کرد خورشید را
به جولان گه آمد صف آراسته
به کوشش چو خورشید شد خاسته
وزان شوی خاقان شوریده مغز
زنا آمد فتح در پای لغز
رسولی فرستاد بر شاه روم
که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم
تو ای تاجور کامدی در نبرد
به مردی کن این داوری نی به مرد
به پیکار اگر با منی کینه سنج
سپه را چه بیهوده داری به رنج؟
چو کاری میان من و تست بس
چه جوئیم فریاد فریاد رس
بیا تا به هم دست بیرون کنیم
زره در خوی و تیغ در خون کنیم
زما هر دو تن هر که ماند به جای
بود بر سر روم و چین کدخدای
چو نزد سکندر رسید این پیام
در ان کام جویی دلش یافت کام
سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ
بر انسان که نخجیر جوید پلنگ
میانجی به خاقان خیر گفت باز
که اینک برزم آمد ان رزم ساز
روان شد به جولانگری ساخته
ز رخت بقا خانه پرداخته
چو پیلان جنگی دران لعیگاه
در آمد به شطرنج بازی دو شاه
نخست از کمان ناوک انداختند
ز یکدیگر آماجگه ساختند
چو بودند هر دو هنرمند و چست
نیامد بر آماج تیری درست
ز ناوک سوی نیزه بردند دست
زهر دو در ان نیز مویی نخست
به شمشیر گشتند دست آزمای
دران هم نشد قالبی زخم سای
چو کردند چندان که بود از هنر
نگشتند فیروز بر یکدگر
به نیروی بازوی پولاد لخت
دوال کمرها گرفتند سخت
چو پیلان که خرطوم در هم زنند
به پیچند و خرطوم را خم زنند
به تاب و توان در هم آمیختند
قیامت ز یکدیگر انگیختند
هم آخر قوی دست شد شاه روم
ز جا در ربودش چو نخلی ز موم
فرس تاخت باز و برافراخته
ز بازو کسی را ستون ساخته
خروش از صف رومیان شد به ابر
ز ترکان چینی تهی گشت صبر
در افتاد در قلب خاقان شکست
برآورد رومی به تاراج دست
سکندر بفرمود تا بیدریغ
سلاح افگنان را نرانند تیغ
به پیمان شه زینهاری کنند
بران زینهار استواری کنند
و گر کس به مردی برابر شود
نکوشند کز تیغ بی سر شود
به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند
چو در تابد آماج تیرش کنند
کسی کو به گیتی بود هوشمند
نیابد ز آسیب گیتی گزند
به اندیشه بنیاد کاری کنند
کزان خویش را در حصاری کند
بزرگی کسی را دهد دستگاه
که دارد پناهنده یی را پناه
نه زان ماکیان کمتری در شمار
که بر چوزگان سازدازپر شد
بزرگان که کهتر نوازی شد
نه رسم بزرگی به بازی کنند
سر مرد بهر سری کردن است
چو نبود سری بار بر کردن است
ولیکن سران را توان کرد فرد
که با زیردستان بود پای مرد
کسی بر سر خلق زیبد امیر
که افتادگان را بود دستگیر
کشایندهٔ نافهٔ این سواد
سر نافهٔ چین بدینسان کشاد
که چون فرخ اسکندر سرفراز
به فیروزی از ملک چین گشت باز
بهین روزی از موسم نوبهار
که گیتی شد از خرمی چون نگار
هم از اول بامداد آفتاب
بفرخنده طالع در آمد ز خواب
ز باد بهاری هوا مشک بوی
عروس جهان ز آب گل شسته روی
شده جلوهگر نازنینان باغ
رخ آراسته هر یکی چون چراغ
بساط گل از سبزه گلشن شده
چراغ گل از باد روشن شده
به لاله ز فردوس جام آمده
ز رضوان به گلبن سلام آمده
شده مشکبو غنچه در زیر پوست
چو تعویذ مشکین به بازوی دوست
بنفشه سر زلف را خم زده
گره در دل غنچه محکم زده
ز بس تری اندام زیبای گل
شده پاره پاره سرا پای گل
شده سرخ گل مفرش بوستان
به صحرا برون آمده دوستان
هوا بر سر سبزه میریخت سیم
مراغه همی کرد بر گل نسیم
بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته
بهر نغمه گل بن سر انداخته
ازان نغمه کو غارت هوش کرد
مغنی تر نم فراموش کرد
غزل خوانی بلبل صبح خیز
تمنای میخوارگان کرد تیز
ز آواز دراج و رقص تذرو
سبک گشت در خاستن پای سرو
ز نالیدن قمری خوش نوا
کبوتر معلق زنان در هوا
بهر سو گل و غنچه نوشخند
ملک در میان همچو سرو بلند
به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود
دلش همبران دلبر خویش بود
نشانده صنم را به پهلوی خود
چو آیینه نزدیک زانوی خود
بهر دورش آن ساقی نیم خواب
ز لب نقل می داد و از کف شراب
به عشرت نشسته دو سرو جوان
پیاپی شده دوستگانی روان
ملک عاشق رویش از جان و تن
برانسان که او عاشق خویشتن
گهی گل همی ریخت اندر کنار
گهی دست می سود بر سیب و نار
چو میرغبت عاشقان تازه کرد
شکیب از میان عزم دروازه کرد
چنان باده در نازنین راه یافت
کزو شرم را دست کوتاه یافت
هوای دلش قفل عصمت شکست
عنان تکلف ربودش ز دست
به افسونگری چنگ را بر گرفت
فسونش به دیو و پری در گرفت
ازان نغمه کاندر پری خانه شد
سلیمان پری وار دیوانه شد
بر ایین خوبان ز شوخی و ناز
سرودی برآورد عاشق خواز
برو تازه بود آن گل مشک بوی
که بویش جهان را کند تازه روی
گه از رنگ تر عشوه بازی کند
گه از بوی خوش دل نوازی کند
چو بشگفت گل خوش بود بوستان
ولیکن به همراهی دوستان
چو سازنده ارغنون توی نوش
بدین رهزنی کرد با تاراج هوش
ز سرها خرد رفت و سرمست رفت
ملک را عنان دل از دست رفت
به خوبان دیگر اشارت نمود
که هر یک به سویی چمیدند زو
نهی گشت خرگاه شاهنشهی
ولیکن شه از خویشتن شد تهی
حکیم الهی طلب کرد شاه
که بستند تا عقد خورشید و ماه
ملک سر خوش و نازنین نیم مست
دو عاشق به یکدیگر آورده دست
رسانیده این خضر صافی صفات
به اسکندر تشنه آب حیات
چو نوشیدن از دست جانان بود
هر آبی که هست آب حیوان بود
گهی نار با سیب پیوسته بود
گه از ناردان سیب را خسته بود
به گنجینه آرزو دست برد
کلید خزینه به خازن سپرد
بکان گهر شاخ مرجان نشاند
گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند
چو خورشید را چشم در خواب رفت
پیاله فتاد و می ناب رفت
به بر بط نی زهرهٔ پرده ساز
شد از پرده تار بر بط نواز
به پرده درون خسرو پرده پوش
به خاتون پرده نشین داد هوش
چو مرغی خود از دام نجهد مدام
دگر مرغ را کی رهاند ز دام
طبیبی که پیوسته بیمار ماند
نشاید به بالین بیمار خواند
کسی کو ندانست راز جهان
جهان آفرین را چه داند نهان
ادب را نگهدار کز هیچ رای
خدا را نداند کسی جز خدای
شناسنده حرف دانند گی
چنین کرد ازین تخته خوانندگی
که چون بیرون آمد فلاتون ز آب
تن خاکی از موج توفان خراب
نبودش سر یاری مردمان
روان شد سوی کوه چون بی گمان
زهر بوم برداشت آهنگ خویش
چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش
دهان را ز اشام و خور بند کرد
به شاخ گیا سینه خرسند کرد
نیایشگر پرده راز گشت
به راز اندران پرده دم ساز گشت
چنان گشت کوشنده در بندگی
که شد سرفراز از سرافکندگی
ز شب زنده داری دلش زنده شد
چراغش خورشید رخشنده شد
برآمد میان همه خاص و عام
فلاتون حکیم الهیش نام
ز نامش که در شهر و کشور رسید
حکایت به گوش سکندر رسید
هوس داشت اسکندر کاردان
به دیدار آن مرد بسیار دان
فرستاد پنهان بلیناس را
که از کان برون آرد الماس را
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت دانا چو کار آگهان
ز اندیشه دادش فلاتون جواب
که ذره ندارد سر آفتاب
من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر
ز غوغای عالم شدم گوشهگیر
فرستاده کوشش فراوان نمود
نیوشند را رای رفتن نبود
بلیناس چون دید کان هوشمند
کند وقت خود را بخود ارجمند
که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟
بشر باز شد در حین خاک رفت
شنیده سخن یک به یک باز گفت
چو شه رغبت دیدنش پیش داشت
دل اندر پی رغبت خویش داشت
سبک بارگی جست و بر داشت راه
به برج عطارد روان شد چو ماه
نه بود از بزرگان به دنبال کس
جز از هوشمندان تنی چند و بس
سر کوهکن سوی کهسار کرد
به کوه آمد و سر سوی غار کرد
چو در غار شد کرد مرکب رها
به غار اندرون رفت چون اژدها
نگه کرد در کنج آن تنگ نای
فرشته وشی دید مردم نمای
لگیمی در آورده در گرد دوش
خزیده چو روباه پشمینه پوش
کسی گنجش اندر سفالینه خم
کلید زبان در دهان کرده گم
مبرا شده دل ز غم خوردنش
رگ اندر تنش رو نما از صفا
نماینده چون رسته در کهربا
ز تاب درون در افشان او
حکایت کنان روی رخشان او
چو سیمای شه دید برخاست زود
به رسم بزرگان تواضع نمود
پس آنگه گفت از دل عذرخواه
دعای سزاوار تعظیم شاه
بپرسید کاقبال شاه جهان
برین سو چرا رنجه شد ناگهان
جهاندار فرمود کز دیر باز
به دیدار تو بود ما را نیاز
کنونم که آن آرزو دست دادش
سر گنج پنهان بباید گشاد
چو دانست دانای دریا قیاس
که آمد خریدار گوهر شناس
به همان نوزیش بگرفت دست
نشاندش به تعظیم و خود هم نشست
سخن راز هر پرده ساز کرد
ز راز نهان پرده را باز کرد
بهر باز پرسی که شه مینمود
حکیمش به اندیشه ره مینمود
نخستش بپرسید کای گنج راز
ازین گوشه گیری چه داری نیاز
برون آی ازین غار چون اژدها
وگر غار گنج است هم کن رها
به دستوری خویش دستت دهم
به همدستی خود نشستت دهم
ارسطو که جز رای والاش نیست
تو همتاش باشی که همتاش نیست
فلاتون چو بشنید گفتار شاه
فرو شد به کار خود از کار شاه
برون داد پاسخ به شرمندگی
که ای تو از آفاق را زندگی
نماند آن شکوفه به گلزار من
که آید بدان بو خریدار من
چه جنبانی آن خل بن را به زور
که شد خار او تیر و خرماش گور
چو شاخ تهی را کنی سنگسار
ز بالا همان سنگ بارد نه بار
نگویم به دستوریم شاد کن
که دستوریم بخش و آزاد کن
به در سفتن الماس را دار تیز
سخن را چنان پایه بر کش به ماه
که بوسد به جرأت کف پای شاه
علاء دین اسکندر تاج بخش
زرفعت به گردون روان کرد رخش
محمد جهانگیر حیدر مصاف
که از پیش او پس خزد کوه قاف
هنرمندکش برگ نبود فراخ
چه میوه دهد دیگری را ز شاخ
به شهر این مثل شهرهٔ عالمست
که هرکش هنر بیش روزی کم است
مرا صد فغان زین هنرهای خام
که نزد خرد هست عیبش تمام
همه روز عمرم به خفتن گذشت
شب من در افسانه گفتن گذشت
چون در باز کردم نخست از قلم
ز مطلع به انوار دادم علم
وزان انگبین شربت انگیختم
به شیرین و خسرو فرو ریختم
وز انجا فرس پیشتر تاختم
به مجنون و لیلی سرافراختم
کنون بر سریر هنر پروری
کنم جلوهٔ ملک اسکندری
ز دانا هر آن در که نا سفته ماند
فشانم به نوعی که دانم فشاند
هنر پرور گنجه گویای پیش
که گنج هنر داشت ز اندازه بیش
نظر چون براین جام صهبا گماشت
ستد صافی و درد بر ما گذاشت
من ار چه بدانمی گران سر شوم
کجا با حریفان برابر شوم
سکندر که فرخ جهان شاه بود
به فرخندگی خاص درگاه بد
گروهی زدند از ولایت درش
گروهی نبشتند پیغمبرش
به تحقیق چون کرده شد باز جست
درستی شدش بر ولایت درست
شگفتی که دانا برو باز بست
گر اعجاز نبود کرامات هست
مگس بهر آن دست مالد به درد
که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد
ازان مار بر خویش پیچد به رنج
که روزیش خاک است بالای گنج
گر از خوان من نبودت توشهٔ
جوی باشد آخر ز هر خوشه
چو یک جو به یک سال گردد منی
پس از روزگاری شود خرمنی
کنون دارم امید کین تخم پاک
بسی خوشهٔتر بر ارد ز خاک
نیندیشی اول چو در پیشها
سرانجام پیش آید اندیشها
کند هر کسی پیشهٔ خویشتن
به مقدار اندیشهٔ خویشتن
قلم ران این نامهٔ چون بهشت
چنین کرد دیباچه را سر به نشت
که چون شد به خاک اختر فیلقوس
به پای سکندر جهان داد بوس
در عدل راکرد زآنگونه باز
که هم خوابهٔ کبک شد جره باز
چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم
به کشور گشایی روان شد ز روم
نخست آرم از رزم خاقان سخن
که دیدم به تاریخهای کهن
نظامی که کرد آن جریده نگاه
در آشتی زد میان دو شاه
دگر گونه خواندم من این راز را
دگرگون زدم لابد این ساز را
وگرنه لطافت ندارد بسی
که مر گفته را باز گوید کسی
به تاریخ شاهان پیشین و حال
چنان خواندم این حرف دیرینه سال
که دولت چو رو در سکندر نهاد
سران را به درگاه او سر نهاد
در آفاق نام ظفر زنده کرد
بزرگان آفاق را بنده کرد
چو بر بیشتر خسروان چیره گشت
به شاهی و لشکر کشی خیره گشت
رها کرد بر دیگران راه را
به خاقان چین راند بنگاه را
بر آهنگ چین خوش دل و شاد کام
همی کرد منزل به منزل خرام
به خاقان چین داد ز اورنگ روم
پیامی که پولاد را کرد موم
که بر ما چو کرد ایزد کار ساز
در کارسازی و اقبال باز
درین دم که بند قبا را به کین
به بستیم بر چین و خاقان چین
اگر سر در آری و فرمان بری
به آزادی از تیغ ما جان بری
و گر نه بدین هندی آب دار
بر ارم ز ترکان چینی دمار
نپوشیده بشنید و برداشت راه
به خاقان رسانید پیغام شاه
جهاندار خاقان فرخنده بخت
دل آزرده شد زان نمودار سخت
پس آنگه به آینده داد از ستیز
یکی مشت خاک و یکی تیغ تیز
بدو گفت آنجا براین هر دو چیز
که هست اندرین هر دو رمزی عزیز
بگو آنچه گویی خطا و صواب
منت زین بتر باز گویم جواب
گر آهن هوس داری اینک به دست
وگر گنج و زر بایدت خاک هست
شتابان ز خاقان دو حمال راز
رسیدند پیش سکندر فراز
نموداری آورده دادند پیش
نمودند راز ره آورد خویش
سکندر بخندید از ان داوری
دران نکته دید از فلک یاوری
به آینهٔ شاه چین باز گفت
که تدبیر ما گشت با کام جفت
ز خاقان بما کاین دو کالا رسید
نموداری از فتح والا رسید
چو دشمن به ما تیغ خود خود سپرد
کنون کی تواند سر از تیغ برد
دگر آنکه بر ما فرستاد خاک
نشان خود از خاک چین کرد پاک
گرفتم به فال اینکه بی چشم و کین
زمین را به من داد خاقان چین
فرستاده زان پاسخ نغزوار
سرو پای گم کرده بی مغزوار
هراسان به درگاه خاقان شتافت
فرو ریخت پیشش جوابی که یافت
بجوشید خاقان و شد خشمناک
خیال محابا ز دل کرد پاک
فرستاد فرمان که بر عزم کار
فراهم شود لشکر از هر دیار
ز آب الق تا به دریای چین
چو دریای چین شد ز لشکر زمین
فرود آمدند از دو جانب دو شاه
کشیدند تا آسمان بارگاه
چو صبح از افق تیغ بیرون کشید
همه دامن چرخ در خون کشید
سکندر جهان گرد کشور گشای
به آرایش لشکر آورد رای
دگر سوی خاقان لشکر شکن
چو کوهی سر افراخت شد تیغ زن
هزاهز در آمد به هر دو سپاه
روا رو برآمد به خورشید و ماه
بیابان همه بیشه شیر گشت
جهانی پر از تیر و شمشیر گشت
ز لرز زمین زبر قلب روان
در اندام گاو آرد گشت استخوان
غبار زمین کله بر ماه بست
نفس را درون گلو راه بست
ز موج سلاح و ز گرد زمین
گلین آسمان شد زمین آهنین
به دریای آهن جهان گشت غرق
هوا پر ز میغ و زمین پر ز برق
وزان سوی خاقان شوریده مغز
جهان گشت پر سوس و برگ بید
روان کرد شه تخت جمشید را
به منزل رها کرد خورشید را
به جولان گه آمد صف آراسته
به کوشش چو خورشید شد خاسته
وزان شوی خاقان شوریده مغز
زنا آمد فتح در پای لغز
رسولی فرستاد بر شاه روم
که تنگ آمد از دستت این مرز و بوم
تو ای تاجور کامدی در نبرد
به مردی کن این داوری نی به مرد
به پیکار اگر با منی کینه سنج
سپه را چه بیهوده داری به رنج؟
چو کاری میان من و تست بس
چه جوئیم فریاد فریاد رس
بیا تا به هم دست بیرون کنیم
زره در خوی و تیغ در خون کنیم
زما هر دو تن هر که ماند به جای
بود بر سر روم و چین کدخدای
چو نزد سکندر رسید این پیام
در ان کام جویی دلش یافت کام
سوی حرب گه تاخت با ساز جنگ
بر انسان که نخجیر جوید پلنگ
میانجی به خاقان خیر گفت باز
که اینک برزم آمد ان رزم ساز
روان شد به جولانگری ساخته
ز رخت بقا خانه پرداخته
چو پیلان جنگی دران لعیگاه
در آمد به شطرنج بازی دو شاه
نخست از کمان ناوک انداختند
ز یکدیگر آماجگه ساختند
چو بودند هر دو هنرمند و چست
نیامد بر آماج تیری درست
ز ناوک سوی نیزه بردند دست
زهر دو در ان نیز مویی نخست
به شمشیر گشتند دست آزمای
دران هم نشد قالبی زخم سای
چو کردند چندان که بود از هنر
نگشتند فیروز بر یکدگر
به نیروی بازوی پولاد لخت
دوال کمرها گرفتند سخت
چو پیلان که خرطوم در هم زنند
به پیچند و خرطوم را خم زنند
به تاب و توان در هم آمیختند
قیامت ز یکدیگر انگیختند
هم آخر قوی دست شد شاه روم
ز جا در ربودش چو نخلی ز موم
فرس تاخت باز و برافراخته
ز بازو کسی را ستون ساخته
خروش از صف رومیان شد به ابر
ز ترکان چینی تهی گشت صبر
در افتاد در قلب خاقان شکست
برآورد رومی به تاراج دست
سکندر بفرمود تا بیدریغ
سلاح افگنان را نرانند تیغ
به پیمان شه زینهاری کنند
بران زینهار استواری کنند
و گر کس به مردی برابر شود
نکوشند کز تیغ بی سر شود
به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند
چو در تابد آماج تیرش کنند
کسی کو به گیتی بود هوشمند
نیابد ز آسیب گیتی گزند
به اندیشه بنیاد کاری کنند
کزان خویش را در حصاری کند
بزرگی کسی را دهد دستگاه
که دارد پناهنده یی را پناه
نه زان ماکیان کمتری در شمار
که بر چوزگان سازدازپر شد
بزرگان که کهتر نوازی شد
نه رسم بزرگی به بازی کنند
سر مرد بهر سری کردن است
چو نبود سری بار بر کردن است
ولیکن سران را توان کرد فرد
که با زیردستان بود پای مرد
کسی بر سر خلق زیبد امیر
که افتادگان را بود دستگیر
کشایندهٔ نافهٔ این سواد
سر نافهٔ چین بدینسان کشاد
که چون فرخ اسکندر سرفراز
به فیروزی از ملک چین گشت باز
بهین روزی از موسم نوبهار
که گیتی شد از خرمی چون نگار
هم از اول بامداد آفتاب
بفرخنده طالع در آمد ز خواب
ز باد بهاری هوا مشک بوی
عروس جهان ز آب گل شسته روی
شده جلوهگر نازنینان باغ
رخ آراسته هر یکی چون چراغ
بساط گل از سبزه گلشن شده
چراغ گل از باد روشن شده
به لاله ز فردوس جام آمده
ز رضوان به گلبن سلام آمده
شده مشکبو غنچه در زیر پوست
چو تعویذ مشکین به بازوی دوست
بنفشه سر زلف را خم زده
گره در دل غنچه محکم زده
ز بس تری اندام زیبای گل
شده پاره پاره سرا پای گل
شده سرخ گل مفرش بوستان
به صحرا برون آمده دوستان
هوا بر سر سبزه میریخت سیم
مراغه همی کرد بر گل نسیم
بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته
بهر نغمه گل بن سر انداخته
ازان نغمه کو غارت هوش کرد
مغنی تر نم فراموش کرد
غزل خوانی بلبل صبح خیز
تمنای میخوارگان کرد تیز
ز آواز دراج و رقص تذرو
سبک گشت در خاستن پای سرو
ز نالیدن قمری خوش نوا
کبوتر معلق زنان در هوا
بهر سو گل و غنچه نوشخند
ملک در میان همچو سرو بلند
به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود
دلش همبران دلبر خویش بود
نشانده صنم را به پهلوی خود
چو آیینه نزدیک زانوی خود
بهر دورش آن ساقی نیم خواب
ز لب نقل می داد و از کف شراب
به عشرت نشسته دو سرو جوان
پیاپی شده دوستگانی روان
ملک عاشق رویش از جان و تن
برانسان که او عاشق خویشتن
گهی گل همی ریخت اندر کنار
گهی دست می سود بر سیب و نار
چو میرغبت عاشقان تازه کرد
شکیب از میان عزم دروازه کرد
چنان باده در نازنین راه یافت
کزو شرم را دست کوتاه یافت
هوای دلش قفل عصمت شکست
عنان تکلف ربودش ز دست
به افسونگری چنگ را بر گرفت
فسونش به دیو و پری در گرفت
ازان نغمه کاندر پری خانه شد
سلیمان پری وار دیوانه شد
بر ایین خوبان ز شوخی و ناز
سرودی برآورد عاشق خواز
برو تازه بود آن گل مشک بوی
که بویش جهان را کند تازه روی
گه از رنگ تر عشوه بازی کند
گه از بوی خوش دل نوازی کند
چو بشگفت گل خوش بود بوستان
ولیکن به همراهی دوستان
چو سازنده ارغنون توی نوش
بدین رهزنی کرد با تاراج هوش
ز سرها خرد رفت و سرمست رفت
ملک را عنان دل از دست رفت
به خوبان دیگر اشارت نمود
که هر یک به سویی چمیدند زو
نهی گشت خرگاه شاهنشهی
ولیکن شه از خویشتن شد تهی
حکیم الهی طلب کرد شاه
که بستند تا عقد خورشید و ماه
ملک سر خوش و نازنین نیم مست
دو عاشق به یکدیگر آورده دست
رسانیده این خضر صافی صفات
به اسکندر تشنه آب حیات
چو نوشیدن از دست جانان بود
هر آبی که هست آب حیوان بود
گهی نار با سیب پیوسته بود
گه از ناردان سیب را خسته بود
به گنجینه آرزو دست برد
کلید خزینه به خازن سپرد
بکان گهر شاخ مرجان نشاند
گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند
چو خورشید را چشم در خواب رفت
پیاله فتاد و می ناب رفت
به بر بط نی زهرهٔ پرده ساز
شد از پرده تار بر بط نواز
به پرده درون خسرو پرده پوش
به خاتون پرده نشین داد هوش
چو مرغی خود از دام نجهد مدام
دگر مرغ را کی رهاند ز دام
طبیبی که پیوسته بیمار ماند
نشاید به بالین بیمار خواند
کسی کو ندانست راز جهان
جهان آفرین را چه داند نهان
ادب را نگهدار کز هیچ رای
خدا را نداند کسی جز خدای
شناسنده حرف دانند گی
چنین کرد ازین تخته خوانندگی
که چون بیرون آمد فلاتون ز آب
تن خاکی از موج توفان خراب
نبودش سر یاری مردمان
روان شد سوی کوه چون بی گمان
زهر بوم برداشت آهنگ خویش
چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش
دهان را ز اشام و خور بند کرد
به شاخ گیا سینه خرسند کرد
نیایشگر پرده راز گشت
به راز اندران پرده دم ساز گشت
چنان گشت کوشنده در بندگی
که شد سرفراز از سرافکندگی
ز شب زنده داری دلش زنده شد
چراغش خورشید رخشنده شد
برآمد میان همه خاص و عام
فلاتون حکیم الهیش نام
ز نامش که در شهر و کشور رسید
حکایت به گوش سکندر رسید
هوس داشت اسکندر کاردان
به دیدار آن مرد بسیار دان
فرستاد پنهان بلیناس را
که از کان برون آرد الماس را
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت دانا چو کار آگهان
ز اندیشه دادش فلاتون جواب
که ذره ندارد سر آفتاب
من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر
ز غوغای عالم شدم گوشهگیر
فرستاده کوشش فراوان نمود
نیوشند را رای رفتن نبود
بلیناس چون دید کان هوشمند
کند وقت خود را بخود ارجمند
که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟
بشر باز شد در حین خاک رفت
شنیده سخن یک به یک باز گفت
چو شه رغبت دیدنش پیش داشت
دل اندر پی رغبت خویش داشت
سبک بارگی جست و بر داشت راه
به برج عطارد روان شد چو ماه
نه بود از بزرگان به دنبال کس
جز از هوشمندان تنی چند و بس
سر کوهکن سوی کهسار کرد
به کوه آمد و سر سوی غار کرد
چو در غار شد کرد مرکب رها
به غار اندرون رفت چون اژدها
نگه کرد در کنج آن تنگ نای
فرشته وشی دید مردم نمای
لگیمی در آورده در گرد دوش
خزیده چو روباه پشمینه پوش
کسی گنجش اندر سفالینه خم
کلید زبان در دهان کرده گم
مبرا شده دل ز غم خوردنش
رگ اندر تنش رو نما از صفا
نماینده چون رسته در کهربا
ز تاب درون در افشان او
حکایت کنان روی رخشان او
چو سیمای شه دید برخاست زود
به رسم بزرگان تواضع نمود
پس آنگه گفت از دل عذرخواه
دعای سزاوار تعظیم شاه
بپرسید کاقبال شاه جهان
برین سو چرا رنجه شد ناگهان
جهاندار فرمود کز دیر باز
به دیدار تو بود ما را نیاز
کنونم که آن آرزو دست دادش
سر گنج پنهان بباید گشاد
چو دانست دانای دریا قیاس
که آمد خریدار گوهر شناس
به همان نوزیش بگرفت دست
نشاندش به تعظیم و خود هم نشست
سخن راز هر پرده ساز کرد
ز راز نهان پرده را باز کرد
بهر باز پرسی که شه مینمود
حکیمش به اندیشه ره مینمود
نخستش بپرسید کای گنج راز
ازین گوشه گیری چه داری نیاز
برون آی ازین غار چون اژدها
وگر غار گنج است هم کن رها
به دستوری خویش دستت دهم
به همدستی خود نشستت دهم
ارسطو که جز رای والاش نیست
تو همتاش باشی که همتاش نیست
فلاتون چو بشنید گفتار شاه
فرو شد به کار خود از کار شاه
برون داد پاسخ به شرمندگی
که ای تو از آفاق را زندگی
نماند آن شکوفه به گلزار من
که آید بدان بو خریدار من
چه جنبانی آن خل بن را به زور
که شد خار او تیر و خرماش گور
چو شاخ تهی را کنی سنگسار
ز بالا همان سنگ بارد نه بار
نگویم به دستوریم شاد کن
که دستوریم بخش و آزاد کن
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۳
بدو گفت کاری ز رای بلند
توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس
که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهرهٔ پر برم
ز دریا صدف وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ
تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه
کنون پنجهٔ ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن
که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار
که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان
برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای
ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار
همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها
به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال
که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را
که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست
خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری
که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب
ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش
چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن
به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد
که تو میخوری نی ترا میخورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود
بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان
که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب
وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه
که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن
ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند
نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون
مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ
زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت
که بیبرگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان
گره بر زدن باد را چون توان
گر امروز نبود ز فردا هراس
چه نیکو ترا دولت بی قیاس
دد و دام کافزون و کم میدوند
به مزدوری یک شکم می دوند
ندارد به جز آدمی این شمار
که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار
دم صبح کاذب بود زود میر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر
کسی کن زبر دست بر زیر دست
کن در زیر دستان نیارد شکست
به انصاف نه سکهٔ دادها
ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن
تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی
که در عهدهٔ دیگران نیستی
منه بر بدی کارها را اساس
که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ
به هر پایه باشد شمارش بزرگ
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند
که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان
ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش
که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی
به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه
مباش ایمن از ناوک دادخواه
نمانند در ملک و دولت دراز
مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام
که دریا بی اسرار گیتی تمام
نگارندهٔ لوح این داستان
چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست
در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام
به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار
تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش
به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش
سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک
قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش
به چوگان همت کشیدم به خویش
نماند از بساط زمین، هیچ جای
که نسپرد شبرنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس
که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه
کنم در عجبهای دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن
طلسمی به حکمت بر آراستن
بدانش ز صافی ترین جوهری
مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای
جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان
به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر
ستایش گرفتند بر تاجور
که ای خاک بوس جناب تو بخت
ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین
نه باشد در اندازهٔ آدمین
بدین بس کن وزین زیادت مپوی
همه آرزو را نهایت مجوی
ز دریا کسی دید غواص کور
که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب
به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون
که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد
ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من
کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی
که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد
زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد
که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات
نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب
ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک
چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ
که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال
که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش
نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد
زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار
ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند
نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند
نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار
به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام
شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه
طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت
ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز
که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا
اگر شیر مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای
سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه
که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند
سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص
به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور
به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد
توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم
پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر
به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج
بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام
به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید
که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی
به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند
نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید
کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه
بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشهٔ خلوتش ناگهان
سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند
رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی
نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور
ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام
شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک
تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی
که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟
که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت
ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار
جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن
به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه
پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار
که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست
به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست
کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان
نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی
چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا میگذارند گام
سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون میکنند؟
شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟
به ریحان و می مهمان کهاند؟
کدام آب دیده است در جویشان
دل ما چگونه است پهلویشان
فغان زان حریفان صحبت گسل
که یک ره ز ما بر گرفتند دل
بگفتا که گر پرسی از من صواب
سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما
به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف
که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشهٔ کار تست
درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای
که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ
که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب
فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت
برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود
وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند
ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی
ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش
به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه
مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس
شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار
قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز
من و قعر دریا و راه دراز
چو شه را دل آسود زان بسته عهد
برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان
نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب
برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسنها گشادند باز
اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک
چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت
چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس
نماند خرد چون دراید هوس
نیوشندهٔ آسمانی سرشت
شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش
به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز
که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیدهٔ پیش بین
تمنای اندیشهٔ خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند
که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه
چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پردهٔ کردش سوال
که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی
کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس
هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد
ز نیروی دل ذرهای کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پردهدار
درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت
که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب
کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست
زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی
من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز
یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد
بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید
همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب
برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند
سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر
نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود
مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ
برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور
نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود
به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش
سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز
نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار
که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بینندهٔ رهگرای
به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز
چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد
مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور
درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل
شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز
کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید
خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش
در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست
ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای
به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار
که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک
فرو میرود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید
درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری
به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ
هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز
چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست
ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه
کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت
ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار
نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود
که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است
بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک
ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر
همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد
ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب
فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز
به چندین نمط بستهاند این طراز
چو کردم بهر نامهٔ باز جست
چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام
برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کردهاند اتفاق
که در حد بابل شد از خویش طاق
اگر دانشی داری ای نیک رای
یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد
که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد
چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز
کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور
ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب
چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد
که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است
بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت
که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست
که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد
که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب
بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص
ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ
که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد
که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان
که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب
که چشمش چو هندوست آهو فریب
شنیدم که لقمان دانش پژوه
که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود
قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب
که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول
نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند
دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد
که فردا به بیگانه خواهی سپرد
توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس
که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهرهٔ پر برم
ز دریا صدف وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ
تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه
کنون پنجهٔ ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن
که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار
که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان
برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای
ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار
همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها
به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال
که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را
که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست
خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری
که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب
ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش
چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن
به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد
که تو میخوری نی ترا میخورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود
بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان
که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب
وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه
که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن
ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که بخرد زند
که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند
نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون
مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ
زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت
که بیبرگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان
گره بر زدن باد را چون توان
گر امروز نبود ز فردا هراس
چه نیکو ترا دولت بی قیاس
دد و دام کافزون و کم میدوند
به مزدوری یک شکم می دوند
ندارد به جز آدمی این شمار
که یک تن دهد طعمهٔ صد هزار
دم صبح کاذب بود زود میر
ولی صبح صادق شد آفاق گیر
کسی کن زبر دست بر زیر دست
کن در زیر دستان نیارد شکست
به انصاف نه سکهٔ دادها
ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن
تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی
که در عهدهٔ دیگران نیستی
منه بر بدی کارها را اساس
که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ
به هر پایه باشد شمارش بزرگ
چو کردی درخت از پی میوه پست
جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند
که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان
ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش
که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی
به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه
مباش ایمن از ناوک دادخواه
نمانند در ملک و دولت دراز
مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام
که دریا بی اسرار گیتی تمام
نگارندهٔ لوح این داستان
چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست
در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام
به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار
تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش
به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش
سخن گفت ز اندازهٔ کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک
قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش
به چوگان همت کشیدم به خویش
نماند از بساط زمین، هیچ جای
که نسپرد شبرنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس
که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه
کنم در عجبهای دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن
طلسمی به حکمت بر آراستن
بدانش ز صافی ترین جوهری
مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای
جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان
به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر
ستایش گرفتند بر تاجور
که ای خاک بوس جناب تو بخت
ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین
نه باشد در اندازهٔ آدمین
بدین بس کن وزین زیادت مپوی
همه آرزو را نهایت مجوی
ز دریا کسی دید غواص کور
که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب
به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون
که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد
ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من
کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی
که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد
زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد
که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات
نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب
ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک
چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ
که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال
که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش
نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد
زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار
ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند
نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند
نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار
به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد
شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام
شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه
طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت
ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز
که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا
اگر شیر مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای
سبق بر ده ز اندیشهٔ تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه
که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند
سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص
به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور
به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد
توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم
پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر
به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج
بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام
به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید
که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی
به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند
نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید
کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه
بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشهٔ خلوتش ناگهان
سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند
رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی
نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور
ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام
شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک
تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی
که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟
که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت
ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار
جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن
به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه
پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار
که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست
به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست
کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند
که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان
نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی
چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا میگذارند گام
سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون میکنند؟
شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان کهاند؟
به ریحان و می مهمان کهاند؟
کدام آب دیده است در جویشان
دل ما چگونه است پهلویشان
فغان زان حریفان صحبت گسل
که یک ره ز ما بر گرفتند دل
بگفتا که گر پرسی از من صواب
سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما
به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف
که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشهٔ کار تست
درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای
که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ
که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب
فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت
برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود
وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند
ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی
ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش
به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه
مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس
شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار
قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز
من و قعر دریا و راه دراز
چو شه را دل آسود زان بسته عهد
برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان
نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب
برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسنها گشادند باز
اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک
چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت
چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس
نماند خرد چون دراید هوس
نیوشندهٔ آسمانی سرشت
شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش
به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز
که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیدهٔ پیش بین
تمنای اندیشهٔ خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند
که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه
چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پردهٔ کردش سوال
که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی
کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس
هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد
ز نیروی دل ذرهای کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پردهدار
درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت
که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب
کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست
زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی
من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز
یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد
بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید
همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب
برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند
سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر
نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود
مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ
برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور
نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود
به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش
به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژدهٔ خوش که دادش سروش
سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان
روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز
نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار
که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بینندهٔ رهگرای
به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز
چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد
مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور
درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل
شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز
کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید
خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش
در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست
ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای
به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار
که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک
فرو میرود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید
درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری
به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ
هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز
چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست
ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه
کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت
ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار
نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود
که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است
بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک
ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر
همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد
ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب
فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز
به چندین نمط بستهاند این طراز
چو کردم بهر نامهٔ باز جست
چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام
برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کردهاند اتفاق
که در حد بابل شد از خویش طاق
اگر دانشی داری ای نیک رای
یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد
که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد
چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز
کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور
ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب
چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد
که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است
بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت
که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست
که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد
که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب
بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص
ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ
که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد
که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان
که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب
که چشمش چو هندوست آهو فریب
شنیدم که لقمان دانش پژوه
که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود
قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب
که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر
که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول
نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند
دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد
که فردا به بیگانه خواهی سپرد
امیرخسرو دهلوی : آیینه سکندری
بخش ۴ - آغاز اسکند نامه
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵
به سرای سپنج مهمان را
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گر چه دینار یا درمش بهاست
چون تو را دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
دل نهادن همیشگی نه رواست
زیر خاک اندرونت باید خفت
گر چه اکنونت خواب بر دیباست
با کسان بودنت چه سود کند؟
که به گور اندرون شدن تنهاست
یار تو زیر خاک مور و مگس
چشم بگشا، ببین کنون پیداست
آن که زلفین و گیسویت پیراست
گر چه دینار یا درمش بهاست
چون تو را دید زردگونه شده
سرد گردد دلش، نه نابیناست
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۷
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶
شاد زی با سیاه چشمان، شاد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بودهست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد
داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد
که جهان نیست جز فسانه و باد
زآمده شادمان بباید بود
وز گذشته نکرد باید یاد
من و آن جعد موی غالیه بوی
من و آن ماهروی حورنژاد
نیک بخت آن کسی که داد و بخورد
شوربخت آن که او نخورد و نداد
باد و ابر است این جهان، افسوس!
باده پیش آر، هر چه باداباد
شاد بودهست از این جهان هرگز
هیچ کس؟ تا از او تو باشی شاد
داد دیدهست از او به هیچ سبب
هیچ فرزانه؟ تا تو بینی داد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۷
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۲ - در رثای ابوالحسن مرادی
مرد مرادی، نه همانا که مرد
مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد
آن ملک با ملکی رفت باز
زنده کنون شد که تو گویی: بمرد
کاه نبد او، که به بادی پرید
آب نبد او، که به سرما فسرد
شانه نبود او، که به مویی شکست
دانه نبود او، که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان
کاو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان و خرد سوی سماوات برد
جان دوم را، که ندانند خلق
مصقلهای کرد و به جانان سپرد
صاف بد آمیخته با درد می
بر سر خم رفت و جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم، ای عزیز
مروزی و رازی و رومی و کرد
خانهٔ خود باز رود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط، ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
مرگ چنان خواجه نه کاریست خرد
جان گرامی به پدر باز داد
کالبد تیره به مادر سپرد
آن ملک با ملکی رفت باز
زنده کنون شد که تو گویی: بمرد
کاه نبد او، که به بادی پرید
آب نبد او، که به سرما فسرد
شانه نبود او، که به مویی شکست
دانه نبود او، که زمینش فشرد
گنج زری بود در این خاکدان
کاو دو جهان را به جوی میشمرد
قالب خاکی سوی خاکی فکند
جان و خرد سوی سماوات برد
جان دوم را، که ندانند خلق
مصقلهای کرد و به جانان سپرد
صاف بد آمیخته با درد می
بر سر خم رفت و جدا شد ز درد
در سفر افتند به هم، ای عزیز
مروزی و رازی و رومی و کرد
خانهٔ خود باز رود هر یکی
اطلس کی باشد همتای برد؟
خامش کن چون نقط، ایرا ملک
نام تو از دفتر گفتن سترد
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۳۸
جز آن که مستی عشقست هیچ مستی نیست
همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند
خیال رزم تو گر در دل عدو گردد
ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند
ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز
ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند
به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل
درخت عمر بداندیش را ز پا افگند
همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان
مدام تا که بود گردش سپهر بلند
به بزم عیش و طرب باد نیکخواه تو شاد
حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند
همین بلات بسست، ای بهر بلا خرسند
خیال رزم تو گر در دل عدو گردد
ز بیم تیغ تو بندش جدا شود از بند
ز عدل تست به هم باز و صعوه را پرواز
ز حکم تست شب و روز را به هم پیوند
به خوشدلی گذران بعد ازین، که باد اجل
درخت عمر بداندیش را ز پا افگند
همیشه تا که بود از زمانه نام و نشان
مدام تا که بود گردش سپهر بلند
به بزم عیش و طرب باد نیکخواه تو شاد
حسود جاه تو بادا ز غصه زار و نژند
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۵ - عصا بیار که وقت عصا و انبان بود
مرا بسود و فرو ریخت هر چه دندان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانهٔ پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامهٔ ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بودهست نامور دهقان
مرا به خانهٔ او سیم بود و حملان بود
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
نبود دندان، لابل چراغ تابان بود
سپید سیم زده بود و در و مرجان بود
ستارهٔ سحری بود و قطره باران بود
یکی نماند کنون زان همه، بسود و بریخت
چه نحس بود! همانا که نحس کیوان بود
نه نحس کیوان بود و نه روزگار دراز
چو بود؟ منت بگویم: قضای یزدان بود
جهان همیشه چنین است، گرد گردان است
همیشه تا بود آیین گرد، گردان بود
همان که درمان باشد، به جای درد شو
و باز درد، همان کاز نخست درمان بود
کهن کند به زمانی همان کجا نو بود
و نو کند به زمانی همان که خلقان بود
بسا شکسته بیابان، که باغ خرم بود
و باغ خرم گشت آن کجا بیابان بود
همی چه دانی؟ ای ماهروی مشکین موی
که حال بنده از این پیش بر چه سامان بود؟!
به زلف چوگان نازش همی کنی تو بدو
ندیدی آن گه او را که زلف چوگان بود
شد آن زمانه که رویش به سان دیبا بود
شد آن زمانه که مویش به سان قطران بود
چنان که خوبی مهمان و دوست بود عزیز
بشد که باز نیامد، عزیز مهمان بود
بسا نگار، که حیران بدی بدو در، چشم
به روی او در، چشمم همیشه حیران بود
شد آن زمانه، که او شاد بود و خرم بود
نشاط او به فزون بود و غم به نقصان بود
همی خرید و همی سخت، بیشمار درم
به شهر هر گه یکی ترک نار پستان بود
بسا کنیزک نیکو، که میل داشت بدو
به شب ز یاری او نزد جمله پنهان بود
به روز چون که نیارست شد به دیدن او
نهیب خواجهٔ او بود و بیم زندان بود
نبیذ روشن و دیدار خوب و روی لطیف
اگر گران بد، زی من همیشه ارزان بود
دلم خزانهٔ پرگنج بود و گنج سخن
نشان نامهٔ ما مهر و شعر عنوان بود
همیشه شاد و ندانستمی که، غم چه بود؟
دلم نشاط وطرب را فراخ میدان بود
بسا دلا، که به سان حریر کرده به شعر
از آن سپس که به کردار سنگ و سندان بود
همیشه چشمم زی زلفکان چابک بود
همیشه گوشم زی مردم سخندان بود
عیال نه، زن و فرزند نه، مئونت نه
از این همه تنم آسوده بود و آسان بود
تو رودکی را -ای ماهرو!- کنون بینی
بدان زمانه ندیدی که این چنینان بود
بدان زمانه ندیدی که در جهان رفتی
سرود گویان، گویی هزاردستان بود
شد آن زمانه که او انس رادمردان بود
شد آن زمانه که او پیشکار میران بود
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان است
همیشه شعر ورا زی ملوک دیوان بود
شد آن زمانه که شعرش همه جهان بنوشت
شد آن زمانه که او شاعر خراسان بود
کجا به گیتی بودهست نامور دهقان
مرا به خانهٔ او سیم بود و حملان بود
که را بزرگی و نعمت ز این و آن بودی
مرا بزرگی و نعمت ز آل سامان بود
بداد میر خراسانش چل هزار درم
وزو فزونی یک پنج میر ماکان بود
ز اولیاش پراکنده نیز هشت هزار
به من رسید، بدان وقت، حال خوب آن بود
چو میر دید سخن، داد داد مردی خویش
ز اولیاش چنان کز امیر فرمان بود
کنون زمانه دگر گشت و من دگر گشتم
عصا بیار، که وقت عصا و انبان بود
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۶
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۴۹