عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۲ - درمذمت دروغ
دروغ ای برادر ندارد فروغ
بکن تا توانی حذر از دروغ
چوگفتی دروغی شوی بیقرار
که شاید دروغت شودآشکار
دروغ تو چون فاش گرددبه خلق
خجالت طنابیت گردد به حلق
بسی شرمساری کشی از دروغ
بخود میزنی آتشی از دروغ
دروغ ای برادر مگوبا کسی
که درچه فتادند از این ره بسی
دروغ ار شنیدی مرودرپیش
کس ار هست بد مست کم ده میش
دروغ ار بگوئی دروغی بگو
که نتوان نماید کسش روبرو
دروغی که تحقیق اومیتوان
مکن تا توانی بر کس بیان
دروغی که دور است منزل گهش
که بتوانی آئی برون از رهش
نگویم بگولیکن از راه دور
نبیندکس آنجا که دارد عبور
چرا تا بود راست گوئی دروغ
چه لذت دهد در بر باده دروغ
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۴ - نصیحت
با کسی بد مکن مشو غافل
از مکافات هستی ارعاقل
در زمینی کس ار بکارد جو
نبرد گندم او به وقت درو
شاد بادا روان او به بهشت
کز برای نصیحت تو نوشت
رو نکوئی کن و در آب انداز
که دهد ایزدت به صحرا باز
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۰ - در امر به نیکی ونهی از بدی
هم تخم نیکی نشان درجهان
که نیکی تو را حاصل آید از آن
نکوئی ثمرهای نیکودهد
به توهر چه خواهی به از اودهد
چرا تا بود خوب کس بد کند
چرا از بدی خویش را ددکند
مکن بدبه کس گر که دانشوری
که لابد بود کار را کیفری
ثمر میدهد بد بد وخوب خوب
ز خوبی بود نیزستر عیوب
کنی نیکی از کشت بدکی درو
نبرده است گندم کس از کشت جو
هر آنکس که بدگو وبدخو کند
پی فتنه است وبلاجو بود
به دنیا کس ارتخم نیکی بکاشت
وی از بهر خود نام نیکی گذاشت
کس ار کرده بدکم از او یاد کن
ز بد کردنش نیز کم گوسخن
بکن نیک بد گر چه بینی سزا
که یزدان دهد نیک و بد را جزا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۴ - درنماز و روزه
به کار نماز آی و سستی مکن
به طاعات تندی وچستی مکن
به کار عبادت چوکاهل شوی
ز یادخدا زودغافل شوی
حذر کن ستهزا مکن بر نماز
مکن باکسی شوخی اندرنماز
که گردد ز تو دین ودنیا هلاک
پشمان شوی گردی اندوهناک
چوصوم وصلوة از برای خداست
برای خدا کار کردن رواست
نمیباشد اندردلت هیچ نور
دلت درنماز ار ندارد حضور
اگر نیست حاضر دلت درنماز
نمازت نیرزد به سیری پیاز
اگر روزه تن کاهد آگاه شد
ز اسرار کس هر که تن کاه شد
اگر چه ازین روزه و این نماز
خداوند عالم بود بی نیاز
چوحکم از خدا هست وامر رسول
بباید نمود از دل وجان قبول
گرت میل طاعت بودساعتی
از این دونکوتر نشد طاعتی
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۳۸ - در ادای سخن گوید
نپرسند تا از تو چیزی مگو
که ماند برایت به جا آبرو
چو گوئی سخن کن تأمل در آن
که تا نکته ای کس نگیرد بر آن
مگو پر سخن خواهی ار آبرو
که پر گو بود واعظ و قصه گو
چو گوئی سخن گوی آهسته تر
که تا کس نگردد خبر پشت در
سخن تا نگوئی تومعلوم نیست
که از فضل ودانش تو را بهره چیست
چوگوید سخن کس نظر کن چه گفت
نباید نظر کرد کورا که گفت
بزرگی که درمعانی بسفت
نه منقال انظر بما قال گفت
به خورشید دانش فلکشد سخن
زرمعرفت را محک شد سخن
سلامت طلب باش وخاموش باش
سخن هم چوگوئی نه چاووش باش
صابر همدانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
بی علم کسی بود که نا اهل بود
دانستن علم و معرفت سهل بود
این نکته مبرهن است نزد همه کس
دانستن هر چیز به از جهل بود
وفایی شوشتری : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
از علم بود عمل «وفایی» منظور
گر، بی عمل است جمله کبر است، و غرور
علمی که به پیش عالم بی عمل است
مانند چراغ باشد اندر، کف کور
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
گر بی‌عمل از علم کسی بهره ندید
از علم ولی قفل عمل راست کلید
علمست چو چشم، و پا عمل، اندر راه
تا چشم ندید راه، پا ره نبرید
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۳ - به شاهد لغت هلیدن، بمعنی فرو گذاشتن
چو گرگ ستمگر بدامت فتد
هلیدن نباشد ز رای و خرد
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۸ - به شاهد لغت داشن، بمعنی عطا، داشاد
چکنم که سفیه را به نکوی
نتوان نرم کردن از داشن
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۲ - به شاهد لغت چیستان، بمعنی اغلوطه پرسیدنی که بعربی لغز گویند
اگر این چیستان تو بگشایی
گوی دانش ز موبدان ببری
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۸۷ - کهله بر
کهله بر امرد که دست خویش می سازد علم
می کند سر پنجه ناخن دراز آن را قلم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۲ - مکتب دار
شوخ مکتب دار پیش آمد مرا وقت سحر
کرد مکتب خانه را از دست من زیر و زبر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - چشمه آب حیات
علم بود چشمهٔ آب حیات
علم بود معنی راه نجات
علم و کمال و هنر‌آموختن
به بود از سیم و زر اندوختن
چون بودت گنج نهانش کنی
چون بودت علم عیانش کنی
آن سبب وحشت و آفات تست
وین همگی فخر و مباهات تست
علم به قیمت ز گهر بیشتر
قدر معلم ز پدر بیشتر
زانکه پدر روح تو را از سماک
آرد و آلوده نماید به خاک
لیک معلم دهدش بال و پر
تا که نماید سوی گردون سفر
ذلت و بیچارگی و سوء حال
سختی و بدبختی و رنج و ملال
اینهمه دان از عدم علم و بس
نیست روا غفلت از آن یکنفس
علم کلیدی است صغیرا کز آن
باز شود قفل مهم جهان
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - قافلهٔ سوداگر
قافله‌ای بست پی سود بار
عزم سفر کرد ز شهر و دیار
لیک بد آن مرحله پرخوف و بیم
دزد در آن بادیه دایم مقیم
مردم آن قافله از بیم مال
هیچ نگشتند تهی از ملال
غیر یکی زان همه کاو شاد بود
جان وی از قید غم آزاد بود
پای دلش بود بجا همچو کوه
مایهٔ عبرت شده در آن گروه
شب همه شب آنهمه در اضطراب
وان یکی آسوده همی کرد خواب
روز بدند آن همه تعویذ خوان
وان یکی از هزل گشودی زبان
مدتی آن راه نمودند طی
هیچ ندیدند توحش ز وی
تا شبی آن قافله با اضطرار
در دژ مخروبه‌ئی افکند بار
بود مر آن قلعه ز عهد قدیم
لیک در آنجا نبدی کس مقیم
بار خود افکند و شد آن ذوفنون
در طلب حاجتی از دژ برون
مردم آن قافله را در نظر
آمدی این مکر و فسون جلوه‌گر
کز پی آشفتن احوال او
دست گشایند به‌ اموال او
بهر مزاح‌ امتعهٔ آن جوان
زود نمودند به کنجی نهان
ناگه از آن دشت چو سِیلی ز کوه
راهزنان ریخته در آن گروه
هستی آن طایفه تاراج شد
مرد غنی مفلس و محتاج شد
رفت ز کف هستی آن کاروان
ماند بجا ‌امتعهٔ آن جوان
راهزنان چونکه ببستند رخت
باز درآمد به دژ آن نیکبخت
واقعه بشنید و به شکرانه زود
بر زبر خاک همی چهره سود
گشت از آن کیفیت ناگوار
حیرت آن طایفه یک بر هزار
رو به جوان کرده که برگوی راست
در همه بخت از چه مساعد توراست
آنکه دمش بدرقهٔ تست کیست
یا عمل نیک تو برگو که چیست
گفت خیانت ننمودم به کس
آن عمل نیک من اینست و بس
مال که آید ز خیانت به دست
هم به خیانت برود هرچه هست
در که ز مفتاح خیانت گشود
هم به خیانت شود آن بسته زود
تا که توانی چو صغیر ای پسر
ز اهل خیانت به جهان کن حذر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۲ - نتیجه راستی
قافله ای بُد به رهی رهسپار
شد به کف رهزن چندی دچار
یک تن از آن قافله ز اندازه بیش
گشت هراسان و فکار و پریش
گفت به وی دیگری این حال چیست
یا مگرت‌ امتعه و مال چیست
گفت مرا زر بود اندر ببار
با گهر و لعل و در شاهوار
گفت گمان کن ز کفت راهزن
آن بربوده است عطا کن به من
تا مگر آنرا بسلامت برم
باز بدستت ز وفا بسپرم
داد ز استر بکف وی عنان
او بملا رفت سوی رهزنان
بانک زدندش که چه داری به بار
گفت زر و لعل و گهر بیشمار
باورشان نامد از آن راست کیش
از چه سبب از کجی طبع خویش
دست نکردند به سویش دراز
او به شعف می شد و می گفت باز
رحمت حق شامل آن طبع راست
کاین سخن راست از آن طبع خاست
«راستی آور که شوی رستگار»
«راستی از تو ظفر از کردگار»
راستی ار هم تو ظفر خواستی
همچو صغیر آن طلب از راستی
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - علم و عمل
چون به ازل طرح جهان ریختند
علم و عمل را به هم‌ آمیختند
بهر بشر هست دو پر در مثل
زان دو یکی علم بود یک عمل
زین دو پر آن مرغ بلند آشیان
شاید اگر بگذرد از آسمان
عالم عاری ز عمل ابتر است
مرغ نه بل جانور یک پر است
مقصدم از علم و عمل صنعت است
کان به جان سلم هر ملت است
ملک ز صنعت اگر آباد نیست
خاطر ملت نفسی شاد نیست
بهر تعالی همه خلق جهان
پای نهادند بدین نردبان
علم برای عمل‌ آموختند
ثروت و علم و شرف اندوختند
مدرسهٔ علم و عمل ساختند
مرکب همت به فلک تاختند
مدرسه باید که ز روی اساس
باز نماید ز فنون هم کلاس
تا که محصل به تقاضای ذوق
وارد فنی شود از روی شوق
صنعتی از خویش کند ابتکار
صاحب عنوان شود و افتخار
ماحصل عمر خود آرد بکف
نام نکو یابد و جاه و شرف
نی که شود زحمت بی‌حاصلش
مایهٔ درد سر و رنج دلش
یا که ز تحصیل چو یابد فراغ
پر شودش از می‌شهوت ایاغ
میز دوائر طلبد بهر کار
رشوه دهد تا که شود رشوه خوار
مغلطه در‌ امر محقق کند
ناحق و حق را حق و ناحق کند
خود نه همین خفت و ذلت برد
کآبروی دولت و ملت برد
هست موظف بشر اندر جهان
کار کند بهر خود و دیگران
از ره پیوستگی و‌ امتزاج
نوع بشر راست به هم احتیاج
علم و عمل باید و کسب و هنر
تا که دهد دست رفاه بشر
علم طلب بهر وطن پروری
نی پی خودخواهی و تن پروری
علم طلب کاسب بازار باش
مسگر و آهنگر و نجار باش
علم طلب واقف اسرار شو
تاجر و داروگر و عطار شو
جان برادر ز صغیر این نیوش
بهر عمل در طلب علم کوش
خواهی اگر عاقبت خود بخیر
راحت خود کم طلب از رنج غیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - نتیجهٔ ظلم
بود یکی ظالم مردم گداز
مردم از او در حذر و احتراز
روز و شبان بود به پیکار خلق
کار نبودش مگر آزار خلق
کم‌کمش این خصمی و بیگانگی
شد سبب علت دیوانگی
رفع نشد خوی بدش از جنون
بلکه دل‌آزاری او شد فزون
روز و شبان فتنه برانگیختی
با خودی و غیر درآویختی
بهر وی از آن روش ناپسند
چاره ندیدند بجز کند و بند
جست یکی روز ز بند گران
گشت چو مجنون سوی صحرا روان
مر اجلش بر لب دریا کشید
عکس خود از آب مصفا بدید
کرد گمان کانکه بآب اندر است
نیز چو او آدمی دیگر است
تازه شد آن کینهٔ دیرینه‌اش
آتش کین شعله زد از سینه‌اش
از پی آزردن صورت در آب
جست بگرداب بلا با شتاب
آب مکافات گذشت از سرش
رفت بغرقاب فنا پیکرش
ای که به همنوع خودی در عتاب
عکس تو است اینکه نماید در آب
بحرویم و دجله شط و جو یکیست
نیک ببین ما و تو و او یکیست
با دگران هرچه کنی آن تست
چنگ مکافات بدامان تست
نیک و بدی از تو نگردد جدا
کت نرساند بجزایش خدا
تا که توانی مکن آزار کس
این بتو اندرز صغیر است و بس
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۲۹ - پند لقمان
حضرت لقمان که به نوع بشر
هست ز حکمت به حقیقت پدر
با پسر خویش برای رشاد
گفت سخنها ز طریق وداد
لاجرم از آن دُرر آبدار
گویمت این چار دُر شاهوار
گفت پسر را که دو حرف از ضمیر
محو مکن پند پدر درپذیر
زان دو یکی مرگ بود یک خدا
باشد از این هر دو تغافل خطا
هر دو دگر هست فراموش کن
جان پدر پند مرا گوش کن
زان دو یکی اینکه اگر در جهان
کس بتو بد کرد تو بگذر از آن
وان یکش این کز تو ز راه وفا
رفت چو نیکی به کسی کن رها
نیست مر این چار سخن را نظیر
آن دو بگیر این دو رها کن صغیر
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - حکایت
خواجه ی دنیاطلب کاهلی
مست خرافت ز خدا غافلی
ز اهل خساست به جهان طاق بود
منکر بخشایش و انفاق بود
داشت غلامی که ز خوبی تمام
عاقل و فرزانه و شیرین کلام
هرچه بدان خواجه نصیحت نمود
در دل او هیچ مؤثر نبود
قائل این بود که وقت رحیل
امر نمایم به وصی و وکیل
بعد من اندر پی خمس و زکوة
سعی نمایند چون صوم و صلوة
مال فراوان به فقیران دهند
اطمعه بر خیل اسیران دهند
تا شبی آن خواجه به کبر تمام
بود به یک کوچه روان با غلام
خواجه ز پی بود و غلامش به پیش
داشت چراغی به کف آن پاک کیش
کم کمک آورد چراغ از قفا
خواجه نشد آگه از این ماجرا
راه غلط کرد و نمود اشتباه
رفت بناگه ز تغافل به چاه
بانگ بر آورد ز دل کی غلام
عمر تو ایزد بنماید تمام
خود تو فکندی به چَهَم بی‌گناه
زود مرا برکش از این قعر چاه
الغرض آن خواجه به زجر فزون
از دل آن چاه چو‌ آمد برون
کرد تغیر به غلام حزین
گفت بود شرط وفا کی چنین
شمع ز پی آوری ای کینه خواه
تا من غمدیده بیفتم به چاه
گفت بلی خواجه بود گر چنین
حالت تاریکی گورت ببین
زودتر از آنکه بیفتی به چاه
پیش روان ساز چراغی به راه
بعد تو انفاق ز‌ اموال تو
گرچه مفید است بر احوال تو
لیک چراغی است که آن از قفاست
یار نکوئیست ولی بی‌وفاست
خواجه از این واقعه بیدار شد
داد ز کف مستی و هوشیار شد
از دل و جان گشت غلام غلام
عذر همی خواست ز قبح کلام
خواجه تو هم پند شنو از صغیر
پند غلامت که منم در پذیر
تا که بود نور چراغت به جا
یاد ز تاریکی گورت نما