عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۵
صبحدمان مست برآمد ز کوی
زلف پژولیده و ناشسته روی
ز آن رخ ناشستهٔ چون آفتاب
صبح ز تشویر همی کند روی
از پی نظارهٔ آن شوخ چشم
شوی جدا گشته ز زن زن ز شوی
بوسه همی رفت چو باران ز لب
در طرب و خنده و درهای و هوی
بهر غذای دل از آنوقت باز
بوسه چنانست لبم گرد کوی
ریخت همی آب شب و آب روز
آتش رویش به شکنهای موی
همچو سنایی ز دو رویان عصر
روی بگردان که نیابیش روی
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰ - در مدح سید عمید سیدالشعرا ابوطالب محمد ناصری علوی
بتی که گر فکند یک نظر بر آتش و آب
شود ز لطف جمالش مصور آتش و آب
کرشمه‌ای گر ازو بیند آب و آتش هیچ
شود ز چشمش بی‌شک معبهر آتش و آب
ز سیم و شکر روی و لب آن کند با من
نکردهرگز بر سیم و شکر آتش و آب
لب و دو عارض با آب و نارش آخر برد
ز طبع و روی من آن ماه دلبر آتش و آب
ز آه من نشگفت وز چهرش ار گیرد
سپهر بر شده و چشم اختر آتش و آب
میار طعنه اگر عارض و لبش جویم
از آنکه جست کلیم و سکندر آتش و آب
ز خطرت دل و چشم وی اندرین دل و چشم
بسان ابر بهاری ست مضمر آتش و آب
بشب بخفته خوش و من ز هجر او کرده
ز دیده و دل بالین و بستر آتش و آب
ز درد فرقت آن ابر حسن و شمع سرای
چو ابر و شمعم در چشم و بر سر آتش و آب
به دل گرفت به وقتی نگار من که همی
کنند لانه و باده بدل بر آتش و آب
ببین تو اینک بر لاله قطرهٔ باران
اگر ندیدی بر هم مقطر آتش و آب
بطبع شادی زاید ز زاده‌ای کو را
پدر صبا و زمین بود مادر آتش و آب
ز برق و باد به بینی بر آسمان و زمین
حسام‌وار شدست وز ره در آتش و آب
پدید کرد تصاویر مانی ابر و زمین
برآورید تماثیل آزر آتش و آب
مزاج و طبع هوا گرم و نرم شد نشگفت
اگر بزاید از پشم و مرمر آتش و آب
چو طبع سید گردد چمن به زینت و فر
چو عدل سید گردد برابر آتش و آب
سر محامد سید محمد آنکه شدست
بلند همت و نظمش به گوهر آتش و آب
مهی که گر فکند یک نظر به لطف و به خشم
شود بسوی ثری و دو پیکر آتش و آب
به نور رایش گشته منور انجم و چرخ
به ذات عونش گشته معمر آتش و آب
به نزد بخشش و بذلش محقر ابر و بحار
به نزد حشمت و حلمش مستر آتش و آب
مسخر خضر ار گشت باد و آب و زمین
مثال امر ورا شد مسخر آتش و آب
به حلم و خشمش کردند وصف از آن معنی
مهیب و سهل بود بر غضنفر آتش و آب
زند به امرش اگر هیچ خواهد از خورشید
به حد باختر و حد خاور آتش و آب
گر آب و آتش اندر خلاف او کوشند
ز باد و خاک بینند کیفر آتش و آب
به حکم نافذ نشگفت اگر برون آرد
ز چوب و سنگ چو موسی پیمبر آتش و آب
ز باد قدرت اگر کرد جانور عیسی
شود ز فرش بی‌باد جانور آتش و آب
زهی ز مایهٔ رایت منور انجم و چرخ
زهی ز سایهٔ تیغت مظفر آتش و آب
گه موافقت ار چون دل تو بودی چرخ
بدی به چرخ برین قطب و محور آتش و آب
شمال جودت بر آب و آتش ار نوزید
چرابه گونه چو سیمست و چون زر آتش و آب
ز باس و سعی تو بدست ورنه بی‌سببی
بطبع خشک چرا آمد و تر آتش و آب
به صدر دولت بایسته‌ای واندر خور
چنانکه هست و ببایست و در خور آتش و آب
به طبع خویش نبینند هیچ اگر خواهی
به قدر و قد تو پستی وو نظر آتش و آب
سموم خشم تو گر برزند به ابر و زمین
نسیم خلق تو گر بروزد بر آتش و آب
شو ز بیم تو لرزان زمین و ابر عقیم
شود ز خلق تو چون مشک و عنبر آتش و آب
شود ز قدر تو عالیتر از سپهر زمین
رود به امر تو از بحر و اخگر آتش و آب
اگر نه بیم و امیدت بدی به بحر و هوا
وگر نه هیبت و حکمت بدی بر آتش و آب
برو عتاب و عقوبت خدای کی کردی
ز بهر یونس و قومش مسخر آتش و آب
به هفت کشور خشمت رسید و نظم آری
جدا که دید خود از هفت کشور آتش و آب
ز قدر و نظم تو دارند بهره زان نشدند
چو باد و خاک کثیف و مدور آتش و آب
معاقبست حسودت به دو مکان به دو چیز
به سان فرعون در مصر و محشر آتش و آب
میان طبع تو و طبع حاسدت در نظم
کفایت‌ست در آن شعر داور آتش و آب
که چون در آید در طبع تو شود بی‌شک
بر آن دو طبع دگر کبر و مفخر آتش و آب
به زیر فکرت و کلک تو خاست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
چو بود خاطر و طبع تو کلک را همراه
ببوسد ار چه بود کلک و دفتر آتش و آب
اگر ندارد نسبت به خامهٔ تو چراست
به نزد خامت هم خیر و هم شر آتش و آب
شد از بهاء مدیحت سخنور اختر و کلک
شد از سخاء وجودت توانگر آتش و آب
جهان بگیر به آن باد پای خاک نهاد
که هست با تک او کند و مضطر آتش و آب
گه مسیر بود بر نهاد چرمهٔ تو
به نزد عقل مصور شود گر آتش و آب
به پست و بالا چون آب و آتشست مگر
شدست از پی تو اسب پیکر آتش و آب
به سان صرصر لیکن به گاه تابش و خوی
که دید ساخته در طبع صرصر آتش و آب
جهان ندید مگر چرمهٔ ترا در تک
به هیچ مستقری سایه‌گستر آتش و آب
زمانه ساخت ز هفت اختر و چهار ارکان
برای زینت بزمت دو لشکر آتش و آب
بخواه از آنکه چو خوردی چو طبع خود بندد
دماغ و طبع ترا زیب و زیور آتش و آب
بصوفت آب و بطبع آتش و ندیده جهان
مگر به جام توچون دو برادر آتش و آب
تو روی شادی افروز و آب غم بر از آن
هنی و روشن در جام و ساغر آتش و آب
که بهر پیرهنی من گزیدم از دل و چشم
ز جور چرخ چو دماغ و سمندر آتش و آب
در آب و آتش بی‌حد چرا شوم غرقه
چو هست باد و هوا را مقدر آتش و آب
ز خون ببست دل و چشم پس چو آهن و خاک
چراست در دل و چشمم مجاور آتش و آب
برید فکرت کلک تو خواست بر در نظم
ز خاک و باد از آنست برتر آتش و آب
ولیک از آتش و آبست دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب
همیشه تا به زمینست و چرخ گنج و نجوم
همیشه تا به سعیرست و کوثر آتش و آب
سخاو لطف ترا بنده باد ابر و هوا
سنا و حلم ترا باد چاکر آتش و آب
مباد قاعدهٔ دولت تو زیر و زبر
همیشه تا که بود زیر و ازبر آتش و آب
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح بهرامشاه
مست گشتم ز لطف دشنامش
یارب آن می بهست یا جامش
عنبرش خلق و زلف هم خلقش
حسنش نام و روی هم نامش
دل به چین رفت و بازگشت و ندید
به ز اندام ترکه اندامش
سوی آن کو بخیل‌تر در عصر
زر پختست نقرهٔ خامش
لب و چشمم بماند پیوسته
بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش
چون به زلف و به عارضش نگری
به گه خوشخویی و آرامش
صبح بینی همه گریبان باز
بسته بر زیر دامن شامش
لام گردد چو دید ماه او را
با الف سان قدی به اندامش
راست خواهی به پیش او مه را
سخت پژمرده گشت الف لامش
پسته‌ها خوش توان شکست از بوس
بر یکی پسته و دو بادامش
همه راهش خراب کرد وخلاب
چشمم از بهر غیرت کامش
هم به روی نکوش اگر هستم
از پی دانه بستهٔ دامش
هست یک رنگ نزد من در عشق
دیدهٔ توسن و لب رامش
هیچ کامم نماند جز یک کام
چیست آن کام جستن کامش
زیر فامم به صد هزاران جان
از پی عارض سمن فامش
چون تقاضاگر اوست باکی نیست
گردن ما و منت وامش
زان که در راه عشق گاه به گاه
دوست دارم جفا و دشنامش
خواهم از وی به قصد شفتالو
بهر دشنام خسته بادامش
کرد عشقش دل سنایی خوش
باد خوش چون دل شه ایامش
شاه بهرام شاه آنک او را
خاک پایست جرم بهرامش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹
نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم
گرفته دامن شادی شکسته گردن غم
سپرده لاله به پای و بسوده زلف به دست
گرفته دوست به دام و کشیده رطل به دم
ز چرخ زهره به زیر آمده به زاری زیر
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهٔ بم
نشانده شعله ز انگشتها به بادهٔ خام
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم
نه از رفیق گریغ و نه از فراق دریغ
نه در میانه تکلف نه از زمانه ستم
مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم
خجسته شوقی با صدهزار جوق نشاط
گزیده و جدی با صدهزار فوج نغم
زمین و چرخ خبر یافته ز حال دلم
بمانده خیره و پوشیده جامهٔ ماتم
همی گشاده هوا بر زمین شراع گهر
همی کشیده فلک بر هوا بساط ظلم
ظلام مشرق بر چهر روز مستولی
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم
مرا دل اندر راه و دو دیده در حرکات
بجسته از بر یار و نشسته بر ادهم
سیاه رنگ ولیکن جهان بدو روشن
برین صفت رود آری مه چهارده هم
چگونه ادهمی آن ادهمی که من ز برش
چنان نشستم و چون بر فراز دیوان جم
بسهم شیر و بتن زنده پیل و چشم چراغ
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل یم
قوی قوایم و فربه سرین و چیده میان
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم
به پیشم اندر راهی و وادی و دشتی
درشت و صعب و سیه چون شعار کفر و ظلم
اگر چه کوه و بیابان و بیشه بود به پیش
همی زدم شب تاریک هر سه را بر هم
برین صفت همه شب تا ز لاجورد هوا
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم
به مرغزاری کان روشنایی اندر وی
هزار قصر بدیدم چو قصر فخرامم
به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم
تفاخری که کند او ز روی تحقیقی
تفاخریست مسلم چو نصرت آدم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
عشقست مرا بهینه‌تر کیش بتا
نوشست مرا ز عشق تو نیش بتا
من می‌باشم ز عشق تو ریش بتا
نه پای تو گیرم نه سر خویش بتا
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
آنی که قرار با تو باشد ما را
مجلس چو بهار با تو باشد ما را
هر چند بسی به گرد سر برگردم
آخر سر و کار با تو باشد ما را
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
صدبار به بوسه آزمودم پارت
بس بوسه دریغ یافتم هر بارت
گفتم که کنون کشید خواهم بارت
با این همه هم به کار ناید کارت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
هجرت به دلم چو آتشی در پیوست
آب چشمم قوت او را بشکست
چون خواستم از یاد غمت گشتن مست
بگرفت مرا خاک سر کوی تو دست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
دستی که حمایل تو بودی پیوست
پایی که مرا نزد تو آوردی مست
زان دست به جز بند ندارم بر پای
زان پای به جز باد ندارم در دست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱
تا زلف بتم به بند زنجیر منست
سرگشته همی روم نه هشیار و نه مست
گویم بگرم زلف ترا هر چون هست
نه طاقت دل یابم و نه قوت دست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷
هر خوش پسری را حرکات دگرست
واندر لب هر یکی حیات دگرست
گویند مزاج مرگ دارد هجران
هجر پسران خوش ممات دگرست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۸
هر روز مرا با تو نیازی دگرست
با دو لب نوشین تو رازی دگرست
هر روز ترا طریق و سازی دگرست
جنگی دگر و عتاب و نازی دگرست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷
هر روز مرا ز عشق جان انجامت
جانیست وظیفه از دو تا بدامت
یک جان دو شود چو یابم از انعامت
از دو لب تو چهار حرف از نامت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
برهان محبت نفس سرد منست
عنوان نیاز چهرهٔ زرد منست
میدان وفا دل جوانمرد منست
درمان دل سوختگان درد منست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۵
آنکس که به یاد او مرا کار نکوست
با دشمن من همی زید در یک پوست
گر دشمن بنده را همی دارد دوست
بدبختی بنده‌ست نه بدعهدی اوست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۷
هر چند بلای عشق دشمن کامیست
از عشق به هر بلا رسیدن خامی‌ست
مندیش به عالم و به کام خود زی
معشوقه و عشق را هنر بدنامی‌ست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۴
عقلی که ز لطف دیدهٔ جان پنداشت
بر دل صفت ترا به خوبی بنگاشت
جانی که همی با تو توان عمر گذاشت
عمری که دل از مهر تو بر نتوان داشت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۵
روزی که رطب داد همی از پیشت
آن روز به جان خریدمی تشویشت
اکنون که دمید ریش چون حشیشت
تیزم بر ریش اگر ریم بر ریشت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۳
افلاک به تیر عشق بتوانم سفت
و آفاق به باد هجر بتوانم رفت
در عشق چنان شدم که بتوانم گفت
کاندر یک چشم پشه بتوانم خفت
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۷
از ظلمت چون گرفته ما هم ز غمت
چون آتش و خون شد اشک و آهم ز غمت
از بس که شب و روز بکاهم ز غمت
از زردی رخ چو برگ کاهم ز غمت