عبارات مورد جستجو در ۵۴۹ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۴۲ - پیشکش فرستادنها
به دستور فرمود تا کرد ساز
در گنجهای کهن کرد باز
بیاراست کارش چنانچون سزید
کس آن ساز و آن شادکامی ندید
همان آتبین گنجها برگشاد
سه هفته همی ساز و مهمان نهاد
فرستاد چندان گهر نزد شاه
کز آن خیره گشتند شاه و سپاه
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
فرستاد نزد شه نیکبخت
هم از تخت رومی و از پارسی
ز هر جامه صد بار و ده بار، سی
ده استر برایشان، ده از مهد زر
نشانده در او هر یکی صدگهر
ز زیور همه مهدها کرده پر
دو صندوق پر لعل و یاقوت و دُر
که از خسروان جهان آن ندید
که شاه آتبین پیش خسرو کشید
نه جمشید را بود چندان گهر
نه کس گفت هرگز که دیدم دگر
بزرگانِ شه را ز هرگونه چیز
فرستاد، خویشان او را بنیز
همه خواهران فرارنگ را
سپاهی و شهری و فرهنگ را
باندازه، هدیه فرستادشان
گرانمایه تر چیزها دادشان
نماند از بسیلا جوانی دگر
که از شاه نستد کلاه و کمر
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۵۴ - دیدن آتبین آفتاب را در خواب
پراندیشه خسرو شبی خفته بود
جهان دید کز میغ آشفته بود
زمین تیره گشتی چو دریای قیر
به پرده درون ماه و کیوان و تیر
شب آشفته بودی، هوا هولناک
گرفته جهان سربسر آب و خاک
از آن هول ترسان شدی مرد و زن
نیایش نمودی همی تن بتن
کشیده همه دست بر آسمان
تن اندر نژندی، دل اندر غمان
همی خویشتن دید جایی بلند
به دل شادمان و به جان ارجمند
جهانی بدو اندر آورده روی
کشیده همه دیدگان اندر اوی
یکی آفتاب از رخانش بتافت
کز آن روشنی هر کسی بهره یافت
رمید از جهان سربسر تیرگی
برفت از دل مردمان خیرگی
نهادند سر یک بیک در زمین
بسان شمن پیش شاه آتبین
سپیده چو برخاست، با کامداد
مر آن خواب را یک بیک کرد یاد
بدو گفت، شاها، تو رامش فزای
که آمد که یزدان گیتی نمای
پدید آورد آن که جمشید شاه
امید جهان کرد پشت و پناه
نمانده ست با مردمان نیکوی
شده ست آشکارا بدو جادوی
دگر آن بلندی و آن جایگاه
که مردم همی کرد زی تو نگاه
همی چشم دارند و امیدوار
که باشد شما را یکی روزگار
یکی از شما برنشیند به تخت
که مردم رها گردد از رنج سخت
دگر آفتاب، آن که دیدی به خواب
که تابان شد از روی تو آفتاب
ز عکسش همی میغ شد ناپدید
وز او روشنایی به هر کس رسید
ز پشت تو شاها، نه تا دیرگاه
یکی شهریاری برآید به گاه
که تاجش چو خورشید روشن شود
ز دانش جهان زیر جوشن شود
بَدان را برآرد ز گیتی دمار
شود کام نیکان بدو کامگار
بوَد مرد دینی از او شادمان
غم و رنج بیند از او بدگمان
بیاراید آن شاه گیتی به داد
چو هنگام جمشیدِ فرّخ نهاد
ز گیتی همه کس شود بهره مند
از او جادوی و دیو بیند گزند
برومند گردد ز فرّش زمین
جهان را بیاراید از داد و دین
ز گفتار او آتبین گشت شاد
در شادکامی به دل برگشاد
نگه کرد در اختر و کار خویش
همه کام دل دید و بازار خویش
فزونی و شاهی و شادی و گنج
سوی دشمنان درد و اندوه و رنج
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۵ - پاسخ نامه ی فریدون از کارم
چو کارم چنین خواسته کرد راست
دبیری خردمند را پیش خواست
سر پاسخ نامه کرد آفرین
بدان کآفرید آسمان و زمین
سرآرنده بر بندگان درد و رنج
نگارنده ی هفت در هفت و پنج
از اوی است کام و خرام و نوید
از اویم سپاس و بدویم امید
که بنمود ما را در این روزگار
رخ شاه فرخنده و کامگار
کشیده ز ضحاک کینِ نیا
کُننده همه تازه دینِ دنیا
به یک زخم از آن گرزه ی گاوسار
برآورده از دیو و جادو دمار
شده جان جمشید شادان از این
ز نامش رمیده دلیران چین
نیاگان ما سالیانی هزار
در این آرزو مانده بودند خوار
ندیدند و رفتند و بگذاشتند
امید از چنین روز برداشتند
به هنگام ما کرد یزدان پدید
سپاس است از آن کاین جهان آفرید
بدین مژده کآن مارفش شد هلاک
اگر جان به درویش بخشم چه باک
جهاندار همواره فیروز باد
شبش روز و روزش چو نوروز باد
چنان دارم امّید کز فرّ شاه
یکی بهره آید بدین نیکخواه
چو ایران ز جادوفشان پاک کرد
همه زهرها نوش و تریاک کرد
کند پاک چین از بد دیوزاد
که نام و نژادش به گیتی مباد
همانا که شاه همایون شنید
ستمها کزآن دیو بر ما رسید
برآمد کنون هفتصد سال بیش
که این دیو خونخواره ی زشت کیش
همی در جهان شهریاری کند
به مردم بر از کینه خواری کند
ز چین تا به خاور بپرداخت گنج
به خمدان بیاورد بی هیچ رنج
درم دار را خوار و درویش کرد
دل مرد دیندار بد کیش کرد
همی بت پرستد بجای خدای
تو فریادرس ای شه نیکرای
که با او همی کس نیارد چخید
همی از تو آیدش چاره پدید
که ناباک و خونریز و گردنکش است
گه خشم ماننده ی آتش است
دلیر است هنگام رزم و نبرد
ز مردان همی کس ندارد به مرد
جهانگیر دارای گیتی گشای
مگر چاره ی کارش آرد بجای
بگرداند از زیردستان بدی
که پاداش یابد بدین ایزدی
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۶ - فرستاده ی کارم در پیشگاه فریدون
فرستاده برداشت آن خواسته
یکی کاروانی شد آراسته
همی رفت تا شهر آمل رسید
فرود آمد و خیمه ها برکشید
فرستاده ی شاه شد پیش شاه
سخن راند از کارم نیکخواه
که چون من رسیدم شتابان ز کوه
شده بود طیهور دور از گروه
سرافراز کارم نشسته بجای
جوانی خردمند و پاکیزه رای
چو نام شهنشاه با نامه دید
ببوسید و شاد آفرین گسترید
سپاهش همه گوهر افشاندند
چو نام شهنشاه برخواندند
دو هفته فزونتر می تیزجوش
به یاد شهنشاه کردند نوش
بیاورد پس هرچه بودش ز گنج
فرستاد و بر دل نیامدش رنج
سواری هزار است با خواسته
یکی گنج دارند آراسته
همانا که از شهریاران پیش
ندیدند چندین فزونی به خویش
از آن، شادمان شد جهاندار شاه
فرستاد پیشش سپه را به راه
فرستاده ی کارم آمد به در
ببوسید تخت شه تاجور
فریدون چو آن خواسته دید و تخت
ز کارم دلش شادمان گشت سخت
پس آن تخت فیروزه شاهوار
نهادند در خانه ی زرنگار
چو بر تخت فیروزه بنشست شاه
چنین گفت خندان ز پیش سپاه
که پیروز گردم به پیروز بخت
به هر هفت کشور ز پیروزه تخت
بپرسید کاین تخت فیروزه گون
ز کارم جا اوفتاده ست و چون
به پاسخ چنین کرد گوینده یاد
که این، پیل دندان به طیهور داد
بدان گه که دادش چو مردان فریب
وزآن پس رسانید چندان نهیب
چنین فال زد گفت بر تخت بزم
بر او نیز پیروز گردم به رزم
پس آن چیز در گنج بنهاد شاه
فرستاده را داشت مهمان دو ماه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۱۹۸ - پاسخ نامه ی کارم و فرستادن هدایا به نزد او
پس از بهر کارم بیاراست نیز
سزاوار شاهان ز هرگونه چیز
ز تن جامه ی خویش وز سر کلاه
فرستاد زرّین یکی تاج و گاه
درفش کیانی و تیغ بزر
ز گوهر یکی خسروانی کمر
یکی زنده پیلی همانند شیر
به حمله چو آتش به زفتی چو شیر
گرانتر ز کوه و سبکتر ز باد
ز هیبت سرشت و ز قوّت نهاد
دو دست و دو پایش چو سیمین ستون
دو دندان درخت و دو دیده چو خون
زمین کرده رنجور زیر قدم
هوا کرده چون دوزخ از دور و نم
ز سنگش شده گاو ماهی ستوه
ز رنگش خجل برف بر تیغ کوه
گریزان ز خرطوم یازانش کرگ
کمین کرده در نیش دندانش مرگ
گه کین و آرایش کارزار
یکی حمله و صد هزاران سُوار
برافگنده بر پیل هندی ستام
به دیبا بیاراستندش تمام
به منشور، ماچین بدو داد نیز
بسی هدیه در خورد و هرگونه چیز
نهادند مهدی بر او زرنگار
درفشی پر از گوهر شاهوار
به نستوه داد آن همه خواسته
همان پیل و آن مهد آراسته
بدان مرز گفتا چو آیی فرود
ز کارم فرست از زبانم درود
همین چیزها با سواران او
گسی کن تو بر دست یاران او
به کارم یکی نامه فرمود شاه
به نام خداوند خورشید و ماه
برآرنده ی بی ستون آسمان
نگارنده ی ابر و باد دمان
فرستاده و نامه ی تو رسید
همان مردمیها که کردی پدید
رسانید نزدیک ما بی گزند
یکایک بدیدیم و آمد پسند
شدیم آگه از دانش و رای تو
هم از گنجهای دلارای تو
تو امروز فرّخ نیای منی
به ماچین و خاور بجای منی
تو را هست ماچین و خاور زمین
به نستوه شیروی دادیم چین
چو آن جا رسد، یاوری ده به گنج
به ساز و سلیح و به مردان رنج
مگر بیخ آن بد رگ دیوزاد
برآرد، که تخمه هرگز مباد
برآساید از رنج او زیردست
بشوید جهان از بد بت پرست
تو باید که پیوسه داری به راه
فرستاده ای یکدل و نیکخواه
که پیوسته آرد مرا آگهی
از آن نامور بارگاه مهی
وزآن پس فرستاده را پیش خواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
به پیشش کشیدند بسیار چیز
به یاران او چیز بخشید نیز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰۹ - نامه ی قباد نزدیک شاه فریدون به فتح
همان شب یکی نامه فرمود، گفت
که با شاه فرّ مهی باد جفت
چو در مرز تبّت کشیدم سپاه
کمین کردم و کنده کردم به راه
سراسر همه دشت بدخواه بود
دل من ز کردارش آگاه بود
که بر ما شبیخون کند با سپاه
شود کار بر نامداران تباه
همان آمد از وی که بردم گمان
شب تیره آمد چو باد دمان
من آن گرز کین بر نهادم به دوش
فتادند در کنده مردان کوش
در ایشان نهادیم شمشیر و تیر
چه مایه بکشتیم و کردیم اسیر
نشانش فرستادم اینک به شاه
همه ساله پیروز بادش سپاه
از این پس گرفتاری دیوزاد
ببینم سوی شاه با دین و داد
پس آن مهتران و اسیران چین
سوارانش کردند پانصد گزین
ببست و فرستاد نزدیک شاه
هزار اسب تازی سمند و سیاه
سزای نشست فریدون همه
گرفته به گاه شبیخون همه
دگر بر سپه بخش کرد آنچه بود
هم از خویشتن مردمیها نمود
ز لشکر کرا بود دربند اسیر
بفرمود کشتن به تیغ و به تیر
سوم روز برداشت لشکر ز جای
برآمد خروشیدن کرّه نای
همی راند تا پیش دشمن رسید
سپه را برابر فرود آورید
چو کوش آن چنان دید، گفتا قباد
از این رزم نیرو گرفته ست و باد
نداند که بر ما بپوشید کار
که در کنده افتاد چندی سوار
چنین گشت گستاخ و آمد به پیش
بدین سان دلیری نماید ز خویش
نداند که ایدر به یک کارزار
از او وز سپاهش برآرم دمار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۱ - جنگ تن به تن قباد با کوش
چو خورشید بر زد سر از برج گاو
خروشان همی بر هوا شد چکاو
دو لشکر برآمد به میدان کین
بتوفید از آواز گردان زمین
چپ و راست، قلب و جناح سپاه
بیاراست کوش و سپهدار شاه
تبیره به زخم آمد و بانگ کوس
جهان کرد لشکر ز گرد آبنوس
همی خواند مردان رزم آزمای
سوی رزم از آواز شیپور و نای
برآمد خروش ده و دار و گیر
چکاچاک زوبین و باران تیر
ز هر دو سپه کشته آمد بسی
به خون کشور آغشته آمد بسی
چو کوش آن چنان دید با صد سوار
بزرگان چین و دلیران کار
نهان خویشتن زد بر ایران سپاه
همی بردشان سوی قلب سپاه
برآن حمله اندر فراوان بکشت
کسی کاو توانست بنمود پشت
از ایرانیان هرکه او را بدید
چو از گرگ آهو همی زو رمید
چو دید آن سپه را گریزان قباد
گرازان به تندی بهم برفتاد
به جنگاوران اندر افتاد شور
گریزان و ترسان چو از شیر گور
برآشفت و گفتا شما را چه بود
کز این لشکر گشن برخاست دود
نه شمشیر دشمن کنون گشت چیز
کز این سان گرفتید راه گریز
شکسته سپاهی نه دست و نه پای
نه نیزند مردان رزم آزمای
ستوهی نمودن کنون چیست باز
نداریم شرم از شه سرفراز
سواری گریزنده آواز داد
که ما را بمالد همی دیوزاد
نهان اندر آمد میان سپاه
گروهی پسِ پشت او کینه خواه
بهم برزد آن بیکرانه سپاه
بسی کرد یاران ما را تباه
دل چینیان یافت پیروز کوش
شدند از دلیری بدو سخت کوش
سپهبد چو پاسخ چنین یافت گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
همان گه گزین کرد هفتاد مرد
برافگند بر گستوان نبرد
بزد خویشتن بر سواران چین
ز خون لاله گون کرد روی زمین
سپاه فریدون ز زخم قباد
دلیری نمودند و دادند داد
برآویختند و برآمیختند
ز خون دلیرا گِل انگیختند
همه خاک با لاله همرنگ شد
ز کشته زمین بر یلان تنگ شد
به زخمی سواری همی کشت کوش
قباد دلاور شده سخت کوش
که هر زخم کز یال وی شد روان
جدا کرد از اندام دشمن روان
دو لشکر بدان سان برآمد بهم
که گردون شد از زخم ایشان دژم
چو از نیمه ی روز بگذشت هور
بماندند یکسر سوار و ستور
برابر فتادند کوش و قباد
سپهبد بدو تاخت مانند باد
بدو گفت کای بد رگ بدستیز
نخواهی همی مرد تا رستخیز
نخواهد جهان از بلای تو رست
کنون تا به کی کشّی ای دیو مست
من امروز برهانم از تو جهان
به زخم دلیران و فرّ مهان
چو کوش آن سخنها شنید از قباد
برآشفت و شبرنگ را چرخ داد
درآمد بکردار آذرگشسب
بزد تیغ و آمدش بر یال اسب
سر بارگی چون ز تن دور شد
سپهبد به دل سخت رنجور شد
پیاده سوی دشمن آهنگ کرد
زمانی به گرز گران جنگ کرد
بدو تاخت بار دگر کوش تنگ
بدان تا زند تیغ الماس رنگ
سپهبد برآورد یکباره شور
بینداخت گرز از پس وی به زور
به کتفش درآمد سر گرز راست
بدان سان که از زین همی گشت خواست
ز سستی بیفتاد تیغش ز دست
سپهبد به اسب دگر برنشست
برانگیخت و آهنگ او کرد باز
برآویخت با او زمانی دراز
نبودند بر یکدگر دستیاب
شب آمد گران شد سر از رنج خواب
جدا شد ز یکدیگران دو سپاه
ز هم بازگشتند سالار و شاه
همه سرکشان پیش کوش آمدند
به خوان و خورشهای نوش آمدند
بدیشان چنین گفت کامروز رزم
به چشمم چنان بود چون جای بزم
سپهدار ایران به ما باز خورد
ز جانش برآورده بودیم گرد
بکشتم به زیر اندرش بارگی
نهاد اندر او روی بیچارگی
چو سستی نمودند پر مایگان
بجست او ز شمشیر ما رایگان
دویدند یارانش یکباره پیش
کشیدند باره سوارانش پیش
رها شد ز دست من آن کینه جوی
اگر باز فردا ببینمش روی
من او را به یک زخم بیجان کنم
دل لشکر از درد پیچان کنم
می روشن آورد تا نیمشب
به بازی و رامش گشادند لب
چو دیده شد از خواب و باده گران
سوی خیمه رفتند گندآوران
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۲۶ - عشق کوش به نگارین و کشتن او
به خود کامگی شاه بر تخت شد
به کار زمان دلش پردخت شد
همی هر شبی دختری خوبروی
بدیدی و روزش بدادی به شوی
اگر هیچ بودی مر او را پسند
همی در شبستانش کردی به بند
هر آن کس کز او بار برداشتی
همی تا نکشتیش نگذاشتی
زن از بیم تیغ بداندیش شاه
همی در شکم بچّه کردی تباه
ز مکرانیان دختری نوش لب
همی داشت شادان به روز و به شب
تنش چون گل و ناف و پستان حریر
لبان شکّر و گیسوانش عبیر
به غمزه شه جاودان را گزند
به چهره دل ماه از او زیر بند
دل از راستی، دیده از ناز و شرم
ز شمشاد بالا، ز سوسنْش چرم
سخن شهد و رفتار طاووس وار
نگارین همی خواندش شهریار
نگارش چو آرایش جان نبود
جز از خویشِ دارای مکران نبود
برادرش را دخت بود آن نگار
نهان داشت راز از دل شهریار
که هرکس کزآن تخمه دید او، بکُشت
بر آن تخمه بر بختِ بد شد درست
ز مهر نگارین که بودش ز پیش
هنوزش به دل مانده اندوه و ریش
نشسته به بگماز روزی بهم
دل از رنج دور و روان از ستم
بدو شادمانه دل شهریار
گهی ناز و گه بوسه و گه کنار
بدو گفت کای گنج پرخواسته
ز ما آرزو هیچ ناخواسته
یکی آرزو خواه و دل برمپیچ
که هرگز ندارم دریغ از تو هیچ
نگارین چنین پاسخش داد و گفت
که بادی همه ساله با بخت جفت
به فرّ تو شاها، مرا کام هست
بزرگی و نیکی و آرام هست
همی بر شبستانت فرمان دهم
به خودکامگی پیش تو جان دهم
مرا آرزو کام شاه است و بس
که بر آرزو هست خود دسترس
بدو گفت کز من رهایی مجوی
یکی آرزو خواه بی گفت و گوی
بدو گفت شاها، میفزای رنج
که دارم همی هرچه باید ز گنج
کسی را بود آرزو، کش نیاز
به چیزی بود کآن نیابد فراز
من آری نیازی ندارم کنون
که گنجی که دارم ندانم که چون
اگر شاه بیند، نفرمایدم
که ترسم که گفتار بگزایدم
اگر شهریاری بخواهی تو، گفت
ندارم دریغ از تو ای نیک جفت
بدو گفت کاکنون که گفتار شاه
چنین است با بنده ی نیکخواه
نیازم نیاید به گیتی ز چیز
ولیکن یکی پرسش آرم بنیز
که از دیرباز این سخن در دلم
همی دارم و دل همی بگسلم
بدو گفت خسرو میندیش هیچ
بپرس آنچه خواهی و دل برمپیچ
نگارین بدو گفت کای نیکخوی
مرا این یکی داستانی بگوی
کزآن پس که از چین سپه راندی
به دست بداندیش درماندی
سپاه فریدون و زخم درشت
یکی کوهپایه گرفتی تو پشت
نه بر دشمنان چاره ای ساختی
نه تیری سوی دشمن انداختی
چو از شاه مکران سپه خواستی
بدین آرزو نامه آراستی
سپاهی فرستاد با ساز جنگ
که بشکست دشمن برای درنگ
چو در پادشاهی بگشتی همی
به مکران زمین برگذشتی همی
به پیش تو آورد چندان ز گنج
که پیلان شدند از کشیدن به رنج
همی کرد یک ماه ساز سپاه
که از خوردنی تنگ شد جایگاه
وزآن پس چو برگشتی از خاوران
پذیره شدت پیش با سروران
دگر باره چندان به پیشت کشید
که از هیچ کهتر چنان کس ندید
درِ گنجهای پدر باز کرد
چهل روز لشکر ورا ساز کرد
چو برداشتی کاندر آیی به چین
همی رفت پیشت دو منزل زمین
از آن پس که او خواست گشتن ز راه
به دو نیم کردش سرافراز شاه
چو کردار پاداش او این نمود
جهان ناامید از شه چین ببود
همی خواهم اکنون که فرخنده شاه
نماید به من بنده او را گناه
که هرگز چنین شهریاران، پیش
نکردند با زیردستان خویش
نه زآن سان پرستش کسی کرد نیز
که دارای چین دشمنش کشت نیز
به هنگام پاداش تیغ آمدش
یکی دخمه از وی دریغ آمدش
ز پرسش برآشفت یکباره کوش
بدو گفت کای بدرگ خیره هوش
تو را با چنین داستان خود چه کار
پسودن به بیهوده دنبال مار
چنان مست شتی تو اندر نواخت
که هرگونه پرسش توانی تو ساخت
زمانه دل ما پر از خون کند
گر این پرسش از من فریدون کند
تو را پایه پیدا که چند است و چون
بدین رهنمون تو بوده ست خون
اگر من ز پاسخ به یک سو شوم
به نادانی خویش خستو شوم
نخستین تو را پاسخ آرم درست
دهم آرزوی دلت را نخست
سزای تو زآن پس رسانم به تو
کزاین گفته من بد گمانم به تو
چو شاه جهان را فریدون بکشت
به کام نهنگ اندر افتاد شست
ز کوه بسیلا گریزان شدم
به آرامگه اشک ریزان شدم
نخستین کس او بُد ز فرمان برون
شد و دیگران را ببُد رهنمون
نگه کرد هر کس به کردار او
بزرگان شدند از پی کار او
وزایران دوبار ایدر آمد سپاه
از او خواستم لشکر و دستگاه
نه آن کرد روزی که بیند رخم
نه یاور فرستاد و نه پاسخم
بدان گه که رفتم به درگاه شاه
ز کوه بسیلا بیامد سپاه
چه مایه سپه بود با آتبین
کز او گشت ویران همه مرز چین
چه بودی اگر تاختی پیش اوی
وگر لشکری ساختی پیش اوی
نه بودی به چین اندر از وی گزند
نه کار بداندیش گشتی بلند
از او بود نوشان همه یاوری
نبودش خود اندیشه ی داوری
به چوپان اسب و شبانان گله
توانست کرد آتبین را حله
نکرد و بدین روزگار آنچه کرد
هم از بیم کرد آن فرومایه مرد
کنون پاسخ این است و پاداش این
بگفت و بزد بر سرش تیغ کین
به دو نیم زد خرمن گل به تیغ
از آن خوبچهرش نیامد دریغ
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۱ - بازگشت قارن بنزد فریدون
وز آن پس به سه ساله قارن رسید
بیامد فریدون کی را بدید
زمین بوس کرد و ستایش نمود
فریدون بر او آفرین بر فزود
فراوانش بستود و دادش امید
همین داشتم از تو، گفتا امید
به کامم رسانیدی ای پهلوان
که بادی همه ساله روشنروان
به خوردن نشست آن سَرِ سروران
چهل روز با رنجدیده سران
سپاهش بدو داد با کشورش
بشد با سپه، شادمان لشکرش
فریدون همی بود با ایمنی
ببست از جهان راه اهریمنی
تن کوش بیدادگر بسته ماند
چهل سال جان و دلش خسته ماند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۵۷ - هدایای فریدون به کوش
فرستاد مر کوش را خواند پیش
چو آمد، نشاندش بنزدیک خویش
یکی مایه ور پایگه ساختش
فراوانش بستود و بنواختش
چو برگشت و آمد بنزدیک شاه
یکی خلعت آراست او را پگاه
ز تخت گرانمایه و تاج زر
پرستنده خوبان زرّین کمر
از اسبان تازی و هر گونه ساز
ز خوبان چنگی و بربط نواز
هزار اشتر ماده پر خواسته
یکایک به دیبا بیاراسته
صد از زرّناب و صد از بویها
صد از جامه و گونه گون مویها
دگر آلت رزم و ساز یلی
زره بود با خنجر کابلی
درفشی گرانمایه ی پُربها
بدو داد با پیکر اژدها
از آن خواسته خیره شد چشم کوش
ز شادی روانش برآمد بجوش
ندید و ندارد کس آن را به یاد
که خسرو فرستاد زی دیوزاد
ز خورشید دریا چو آمد بجوش
بپوشید تن جامه ی شاه، کوش
بر اسب شهنشاه گیتی نشست
کمر بر میان بَست و بگشاد دست
همی راند با قارن نیکخواه
چنین تا رسیدند در پیشگاه
دو کرسی نهادند در پیش تخت
نشستند با شاه دو نیکبخت
به دست خودش خسرو دادگر
ز فیروزه دادش کیانی کمر
بدو گفت شاه از ره مرغوا
که فیروز بادی و فرمانروا
کمر بر میان بست کوش سترگ
به فرمان کو شهریار بزرگ
دو رخ کوش بر خاک تیره پسود
نیایش همی بر ستایش فزود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۷۰ - باز گردانیدن مردم باختر از اندلس
فرستاد از آن پس منادیگران
بدان کشور اندر کران تا کران
که از مردم باختر هر که راه
بجوید، بیاید به درگاه شاه
چو آواز برشد به درگاه و کوی
یکایک به درگاه کردند روی
کشاورز و دهقان همان پیشه ور
سوی کاخ کردند همی سربسر
همی دادشان هرچه بایست شاه
چنانچون بود در خور دستگاه
کشاورز، گاو و خر و گوسفند
همی بودشان جان و دل بهره مند
به دهقان خراجش یله کرد نیز
که از وی سه ساله نخواهند چیز
همان پیشه ور را زر و سیم داد
بدان شهرهاشان گسی کرد شاه
ز دریا گذر کرد از آن سوی باز
بیامد، بدید آن همه گنج و ساز
به شهری ز مغرب اریله به نام
فرود آمد آن خسرو شادکام
از آن خواسته هرچه بُد نامدار
ز بهر فریدون همه کرد بار
چنانچون شنیدم نگویم فزون
پر از بار شد ده هزاران هیون
همه مایه ور جامه و سیم و زر
همه مشک ناب و همه عود تر
همه تخت با افسر و گوشوار
همه گوهر اندر خور شهریار
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۸۴ - غرّه شدن کوش و آغاز نافرمانی وی
از آن پس چو نیروی خود دید کوش
ز گنج و ز مردان پولادپوش
همان کان زر کآن خدای آفرید
که اندر جهان هیچ شاهی ندید
وز آن کوهِ سر برکشیده به ماه
وز آن استواری و چندان سپاه
دلاور شد از کشور و جای و چیز
به از جای و چیز ایمنی نیست نیز
همه روز و شب گفت با خویشتن
که اندر جهان نیست شاهی چو من
چرا بود باید همی زیردست
بدین لشکر و گنج و جای نشست
ز شاهان که دیدندشان تاکنون
نژادم فزون است و مردی فزون
که او با سیاهان مازندران
بکوشید چندان به جنگاوران
فریدون به مردی ز من بیش نیست
چنین گنج و لشکرش در پیش نیست
برابر نیامد به هنگام جنگ
من این بی بنان را ندادم درنگ
برآوردم از مرز ایشان دمار
به تیغ و به زوبین زهر آبدار
چو اندیشه در مغز او شد دراز
به ایران نیامد دگر ساو و باز
نه نامه فرستاد جز گاه گاه
نه چیزی فرستاد نزدیک شاه
نهانی کسی بردبیران گماشت
سر از راهِ داد و درستی بگاشت
سر راه ایران به مردان سپرد
نهانی فرستاد مردان گرد
اگر نامه کردی دبیری به شاه
که برگشت سالار از آیین و راه
از این پس ندارد سر کهتری
برون شد ز آیین فرمانبری
گرفتی و با نامه بردی برش
همان گه ز تن دور کردی سرش
وگر شاه از او خواسته خواستی
به پاسخ یکی نامه آراستی
که بر مرز ویران و شهر تباه
هزینه کنم گر فرستم به شاه؟
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۱۸ - ادامه ی جنگ بی حضور قارن به مدت یک هفته
دل سلم از آن داستان شد دژم
برون رفت رخسارگان پُر ز نم
ز لشکر یکایک سران را بخواند
شنیده همه پیش ایشان براند
چنین گفت ازاین پس که فردا پگاه
بسازید بر دشمنان بر سپاه
همه رزم سازید با دار و برد
بدان تا بدانند مردان مرد
که قارن نَه از آسمان آمده ست
وگر اژدهای دمان آمده ست
نَه قارن نموده ست آن دستبرد
که شیران نمودند و مردان گُرد
بگفت و برآسود و لختی بخفت
همه مهتران با سپاه این بگفت
بزرگان سپه را چو دادند دل
به کُشتن همه برنهادند دل
همه شب همی رزم را ساختند
چو شد روز نعره برافراشتند
برآمد خروشیدن کوس و نای
چو دریا بجوشید لشکر ز جای
دلیران ایران و توران و روم
کشیدند صف بر چنان دشت شوم
چو از لشکر سلم بر شد خروش
سپه را به رزم اندر آورد کوش
فروغ سر نیزه بر نم رسید
ز خون یلان خاک را نم رسید
چنان سخت کوشید هر دو سپاه
که یک نیمه زیشان تبه شد پگاه
برآن دشت کین کُشته انبوه شد
زمین از تن خسته چون کوه شد
برون رفت سلم از میان سپاه
پسِ پشتِ او نامداران شاه
برافگند بر دشمنان خویشتن
بکُشت از دلیران بسی تیغ زن
که از خستگی کوش رنجور بود
ز کوشش بدان چند گه دور بود
چو شب گشت، برگشت هر دو سپاه
طلایه بیامد سوی رزمگاه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۱۹ - رفتن شاه سقلاب به جنگ و کشته شدن او به دست کوش
چو یک هفته بگذشت بر کارزار
ز هر سو تبه شد فراوان سوار
سوی سلم شد شاه سقلاب و گفت
که با تخت تو مشتری باد جفت
بر آسای فردا تو، این رزم سخت
مرا ده تو ای شاه فیروز بخت
که با کوش اگر من نبرد آورم
سرش بی گمان زیر گَرد آورم
برآسود سلم و بکرد آفرین
برو گفت هشیار باش اندر این
بیامد همه شب همی ساز کرد
چو خورشید بر چرخ پرواز کرد
ز درگاه با سوز بر شد خروش
وزآن آگهی شد به نزدیک کوش
بخندید و گفت این شگفتی نگر
که با سوز بندد بدین سان کمر
سپاه همه روی گیتی چنین
به ما کرده روی از پی رزم و کین
بسنده نیایند با من همی
به خون سرخ دارند دامن همی
کنون شاه سقلاب برخاسته ست
ز سلم آرزو رزم من خواسته ست
ببینیم تا چون زند تیغ جنگ
چگونه نهد پای پیش نهنگ
بیاورد ازآن لشکر مایه دار
دلیران و جنگاوران صد هزار
بفرمود تا آن سپاه دگر
برآساید و کس نبندد کمر
چو آهنگ با سوز سقلاب کرد
سر تختش آهنگ زی خواب کرد
ز هر دو سپه خاک بر شد به ابر
بغرّید هر یک بسان هزبر
ز جوشن زمین آسمانی نمود
ز نیزه هوا نیستانی نمود
ز بس تیغ و زوبین و باران تیر
نه بهرام ماند و نه کیوان، نه تیر
چو خاک زمین آسمانه گرفت
سپهبد ز لشکر کرانه گرفت
همی بود با نامور سه هزار
برآن دشت تا گرم شد کارزار
چو سقلابیان چیرگی یافتند
به خون ریختن تیز بشتافتند
برون تاخت با سوز شاه از میان
درفشی پسِ پشت او پرنیان
چنان با دلیران یکی حمله کرد
ز هامون به گردون برآورد گرد
بهم برگفند آن سپه را درشت
چه مایه بخست و چه مایه بکُشت
چنان برگرفت آن یلان را ز جای
که پولاد را سنگ آهن ربای
چنان تیز برزد به قلب سپاه
که برکند قلب از چنان جایگاه
چو باسوز را کوش دید آن چنان
به یال تگاور سپرد او عنان
چنان با دلیران بر او حمله کرد
که از گاو و ماهی برآورد گرد
چپ و راست لشکر همی تیغ زد
ز خون ژاله از تیغ بر میغ زد
همه رزمگه کُشته و خسته بود
ز خسته همی راهها بسته بود
همی خواست باسوز رزم آزمای
کز آن رزمگه بازگردد به جای
رسید اندر او شیر درّنده کوش
بدو گفت کای مرد با جنگ و جوش
همی بازگردی به ناکرده کار
زمانی در این رزمگه پای دار
که تخمی که کِشتی برش بدروی
چو بینی، به زخم یلان نگروی
برآویختند آن دو جنگی بهم
چو پیل ژیان و چو شیر دژم
بکوشید باسوز چندان به جنگ
که از تن شدش توش، وز روی رنگ
چو دید آن که با او نباشدش تاب
به راه گریز آمد او را شتاب
گریزان، وز پس دوان پیل مست
یکی سفته پولاد زوبین به دست
چو پرّان شد آن خشت از انگشت او
گذر کرد بر جوشن و پشت او
سنان از سر سینه برکرد سر
به خاک اندر آمد سر تاجور
چو دیدند سقلابیان شاه را
همان زخم زوبین بدخواه را
غریوان همه باره برگاشتند
همه نیزه و تیغ برداشتند
ز کینه برآن سان برآویختند
که از خون گردان گل انگیختند
همه خیره ماندند کوش و سپاه
به سقلابیان اندر این رزمگاه
که گر کوشش از پیش بودی چنین
که سالارشان زنده بُد بر زمین
مگر کار دادندی این بی بنان
چنین کینه جویان و آهرمنان
همی رزم کردند تا شب ز دشت
برآمد، دو لشکر بهم بازگشت
سه روز آن دلیران به جنگ آمدند
به جنگ از پی نام و ننگ آمدند
فراوان بکشتند بر کین شاه
بدان مهربانی ندیدم سپاه
چهارم جهانجوی سلم سترگ
بیاورد یکسر سپاه بزرگ
همی کرد ده روز پیوسته جنگ
نیاسود و ننمود روی درنگ
برآن دشت، بی کُشته راهی نماند
ز بس دست و سر جایگاهی نماند
نماند از دو لشکر یکی تندرست
تن باره و لشکری گشت سست
بدان برنهادند پس هر دو شاه
که یک ماه باشد تن آسان سپاه
برآساید از رنج مرد و ستور
که از چرخ گردان کشیدند زور
تن مرد خسته چو گردد درست
تگاور کند سخت رفتار سست
شود ماه پیوسته با مشتری
جهان باز تازه کند داوری
بپوشند خفتان و رومی کلاه
به رزم اندر آیند هر دو سپاه
از این آگهی قارن پهلوان
بخندید و تازه شد او را روان
همی گفت تا ماه چنبر شود
مرا خستگی نیز بهتر شود
به زین اندر آیم به زور خدای
بپردازم از دیوِ وارونه جای
همان گه سوی سلم پیغام کرد
که شاه این جهان را برآن نام کرد
..................................
..................................
بدین رزمها کاندر این چند روز
برآمد به دست شه نیوسوز
بفرمای تا کشتی آرند باز
همه هرچه باید به کشتی بساز
همان گه یکی زورقی را بساخت
بیاوزد کشتی و کارش بساخت
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۴ - رسیدن نامه ی تور به سلم و بازگشت سلم از روم
برابر همی بود با سال هشت
سواری شتابان برآمد ز دشت
یکی نامه از تور شوریده هوش
که چندین چه باشی تو در بند کوش
که ایرج ز ما باژ جوید همی
سخنهای بیهوده گوید همی
نماید به ما بر همی مهتری
پدر داد ما را چنین کهتری
که او را به ایرانیان شاه کرد
مرا و تو را سر سوی راه کرد
برادر که از ما دو تن کهتر است
چرا او بجای پدر در خور است
اگر تو روا داری این بندگی
بمانی بدو تاج و فرخندگی
مرا نیست در دل چنین داستان
نباشم بدین کار همداستان
وگرنه سبک باش و نزد من آی
چو با من یکی گشته باشی به رای
به سوگند هر دو پساییم دست
که هرگز نباشیم ایرج پرست
که بهتر بود مرگ از آن زندگی
کجا کهتران را کنی بندگی
چو آن نامه سلم دلاور بخواند
بزد کوس و شبگیر لشکر براند
حصاری شد از ننگ و سختی رها
به زیر آمد از کوه چون اژدها
سپاه پراگنده آمد برش
بپوشید روی زمین لشکرش
همه اندلس باز تا باختر
گرفت و به پیروزی آورد سر
دگر باره ویرانی آباد کرد
به بخشش دل مردمان شاد کرد
به نیرو فزونتر شد از بار پیش
به مردان جنگاور و گنج خویش
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۵ - در رای زدن تور و سلم در آشتی با کوش
چنین گفت گوینده ی باستان
که از راستان آمد این داستان
که چون تور و سلم آن بدی ساختند
که گیتی از اریج بپرداختند
به بیهوده شد کُشته ی دست تور
فریدون شد از خواب، وز خورد دور
رخ شاه فرّخ شد از درد زرد
شب و روز نفرین همی یاد کرد
همی گفت کای داد ده کردگار
توانا و دانا و پروردگار
تو از پُشت ایرج یکی نامور
بده تا بدین کین ببندد کمر
که بر بی گناه آمد او را گزند
به بیهوده شد کُشته آن مستمند
به تور دلیر آن زمان سلم گفت
که این داستان بیش نتوان نهفت
یکی دشمن از خویش برداشتیم
اگر چند تخم بدی کاشتیم
کنون دشمنی ماند ما را دگر
به پیگار او بست باید کمر
پی دیوزاده از زمین کم کنیم
وزآن پس دل خویش بی غم کنیم
بدو تور گفت ای برادر مگوی
از این داستان رازها بازجوی
اگر ما بدین رزم رای آوریم
سرخویشتن زیر پای آوریم
شود با فریدون یکی دیوزاد
از این در سخن در نباید گشاد
که او کوه طارق گرفته نشست
سپاهی فراوان و جایی درست
چو داند که ما رزم خواهیم جُست
کند آستین با فریدون درست
ز یک روی کوش و ز یک روی شاه
شود پادشاهی به ما بر تباه
همان به که ما پیشدستی کنیم
ز شاه سرافراز مُستی کنیم
ره راستی بازجوییم از اوی
سخن جز به خوبی نجوییم از اوی
بدو بازداریم یکباره دست
همه پادشاهیش چندان که هست
چو با ما به سوگند پیمان کند
همانا که سوگند ما نشکند
هم از ما شود ایمن و هم ز شاه
بر او شاه دیگر نیارد سپاه
و دیگر که خویشی ست ما را میان
ز مادر که هستیم ضحاکیان
اگر شاه با ما کند داوری
دهد کوش ما را بسی یاوری
وگر خود نیارد به یاری سپاه
روا باشد اندی کی نزدیک شاه
نه گردد نه لشکر فرستدش نیز
نه نیرو فزاید مر او را بنیز
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۶ - نامه فرستادن تور و سلم بنزد کوش و پینشهاد بخش کردن زمین بین کوش و تور و سلم
پسندیده آمد سخنهای تور
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۷ - پذیرفتن کوش پینشهاد تور و سلم را
چو نزدیک کوش آمد آن تیزکوش
برآن نامه بر کوش بنهاد هوش
چو گفتار آن هر دو خسرو شنید
ز شادی تو گفتی دلش برپرید
فرستاده را شادمان پیش خواند
در آن نامور پیشگاهش نشاند
بپرسید از آن نامداران نخست
که هستند شادان دل و تندرست
فرستاده گفت ای جهانگیر شاه
درستند هر دو تو را نیکخواه
به پیغام بگشاد ازآن پس زبان
همی گفت با شاه ازآن ترجمان
ز شادی رخان ارغوان رنگ کرد
به بگماز و جام می آهنگ کرد
سرایی نو آیین بپرداختند
فرستاده را جایگه ساختند
همی بود یک هفته با رود و می
به کام فرستاده ی نیک پی
به هشتم نویسنده را پیش خواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
بخوبی یکی پاسخ نامه کرد
همه مردمی بر سر خامه کرد
که همداستانم به گفتارتان
نجویم دگر رنج و آزارتان
اگر با فریدون بود داوری
به گنج و به لشکر دهم یاوری
ندارم دریغ از شما اسب و ساز
نه مردان گردنکش کینه ساز
چو خواهید کآرام گیرد دلم
بهانه ز روی زمین بگسلم
به پیش فرستاده ی من نخست
.................................
که چون گردد این پادشاهی به کام
نسازید در پیش من پای دام
جهان را بدان سان که گفتید نیز
ببخشید و از ما نخواهید چیز
نوشته به مشک این سخنها که هست
گوا کرده بر خویشتن خط دست
چو این کرده باشید ایزد گواست
که جان و تن و گنج پیش شماست
فرستاده ای کرد با او برون
سخنگوی و داننده و پُرفسون
مرآن هر دو پوینده را چیز داد
درم داد و دینارشان نیز داد
شتابان بر سلم و تور آمدند
بنزدیک راهی برون آمدند
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۴۴ - فریب دادن کوش، کاووس شاه را
همی تاخت تا پیش کاووس شاه
ببردندش و برگشادند راه
ببوسید پس پایه ی تخت اوی
بسی آفرین خواند بربخت اوی
ز شاهانش بستود و بردش نماز
همی گفت کای خسرو سرفراز
به چهر تو اندر فلک ماه نیست
به فرّ تو اندر زمین شاه نیست
به جایی تو را رهنمونی کنم
که در گنج و گاهت فزونی کنم
همه سنگ او زمرد و لعل پاک
بجای گیا زرّ روید ز خاک
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
شده زآن هوا مردم ایمن ز درد
پس از زمرد و لعل صد پاره بیش
برون کرد و بر تخت او ریخت پیش
که یک مُهره زآن گوهر وز آن نشان
ندیدند شاهان و گردنکشان
چو آن دید کاووسِ کی خیره ماند
وزآن روشنی چشم او تیره ماند
همی گفت با دل کز این سرزمین
که زرّش گیا باشد و سنگ این
مرا دید باید به دیده بسی
که دل برگشایم برآن اندکی
حیدر شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲ - فی مدحه خلد الله سلطانه
خسرو خاور چو پنهان شد ز شاه زنگبار
پادشاه شام شد بر توسن گردون سوار
زورق زرین چو پنهان گشت در بحر محیط
کشتی سیمین روان گردید در دریای قار
پیر ازرق پوش را دامن پر از در و گهر
لیکن از رنگ شفق یاقوت بودش در کنار
چون نگه کردم کنار چرخ دیدم پر درم
همچو بر فرش زمرد ریخته برگ بهار
قرص زرین فلک تا در دل شب شد نهان
در فلک دیدم هزاران لعبت سیمین عذار
عقل کل انگشت حیرت برده در دندان فکر
از تعجب کین عجب قصری است پرنقش و نگار
او چنان بیدار و حیران بود و من در خواب خوش
دیدم ایوانی بخوبی خوشتر از دارالقرار
از سرافرازی فتاده عرش در پایش حقیر
وز بلندی گشته پیشش سدره پست و شرمسار
پرگل و ریحان و سنبل همچو بستان ارم
روشن و دلجوی و خرم همچو روی غمگسار
بر در و دیوار و سقفش جمله صورتهای خوش
دست مانی برده معنیها در آن صورت به کار
بادگیرش از بلندی برتر از هفت آسمان
و اندرو باد بهاری عطربیز و مشکبار
گرد ایوان بوستانی خوشتر از باغ ارم
پربهار و ارغوان و یاسمین و لاله زار
زآنکه تا عشاق را برگ نوا حاصل شود
بر سر هر گلبنی می خواند موسیقی هزار
تا به رقص آرد درخت بید و ساج و کاج و سرو
در میان بوستان دست طرب می زد چنار
بر مثال سلسبیل و کوثر از هر سو روان
جویهای سرد شیرین همچو نوش خوشگوار
دست قدرت از درختانش به صنع آویخته
سیب و زردآلو و امرود و به و نارنج و نار
حوض کوثر بر لبش دو تخت سلطانی زده
پایه شان بر رفته تر از نه سپهر باوقار
کوتوال چرخ هفتم آنکه کیوان نام اوست
بر در ایوان به دربانی نشسته روز بار
مشتری در وعظ و مریخ ایمن و خور بی خبر
زهره با چنگ و عطارد نی زن و مه پرده دار
مطربان در های و هوی و دلبران در گفت و گوی
صد هزاران شمع می افروخت از دست نگار
دف به قانون چون فغان می کرد از زخم قفا
چنگ و نای و عود و بربط ناله می کردند زار
مسکنی میمون و اجلاسی خوش و قومی شریف
ساعتی سعد و زمانی خوب و وقتی اختیار
همچو من کروبیان نه سپهر از خرمی
رقص می کردند و بودند از محبت بی قرار
حوریان هشت جنت جمله بیرون آمدند
و اندر آن مجلس باستادند از بهر نظار
بس که شب می ریخت مشک از آستین و جیب خویش
از زمین تا آسمان پر بود از مشک تتار
تاج دولت بر سر و بنشسته با بلقیس عهد
بر سر تخت سلیمان پادشاه کامکار
نصرت دنیا و دین، گردن فراز شرق و غرب
شاه یحیای مظفر، سایه ی پروردگار
بر سپهر لاجوردی قدسیان از خرمی
گوهر سیاره می کردند بر فرقش نثار
در جنان جاه و جلالت آنچنان صاحب قران
چون سزا دیدم بر او کردم دعای بی شمار
کردگارا! بر سر ما این چنین صاحب قران
در چنین جاه و جلالت تا ابد پاینده دار
همرهش بادا سعادت، همدمش بادا ظفر
همنشینش دولت و، نصرت قرین و، بخت یار
شاه چون نوشین روان آمد به گاه عدل و داد
وین وزیر زیرکش، بوزرجمهر روزگار
ملک یزد از دولتت همچون بهشت آراستند
و اندرو شادی کنانند از صغار و کبار
چشم زخم از ملک و از سلطان صفدر دور باد
زآنکه هستی عادل فرخنده و فرخ تبار
حاتم طایی که باشد پیش بذلت گاه جود؟
رستم دستان چه کوشد پیش حزمت وقت کار؟
در بر سلطان محمد پهلوان شرق و غرب
بر در تبریز بشکستی اخی در کارزار
چون چنین نام آوری کردی به هنگام نبرد
سنجق نام آوری دادت خدیو نامدار
تا به سلطانی نشینی بر سر تخت پدر
آمدی و یزد بگرفتی به عزم استوار
ملک می گیری به تیغ و ملک می بخشی به عدل
مثل تو هرگز ندیدم ملک گیر ملک دار
نعلهای مرکب فرخ پی ات، یعنی هلال
می شود هر ماه در گوش فلک چون گوشوار
تیر پیر چرخ اگر چه می زند دایم قلم
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
در میان ز عدلت کس ننالد جز که نی
زهره از شادی ازین رو چنگ دارد در کنار
از هوای مجلس جان پرورت هر صبحدم
پیر ازرق پوش گردون می کند مهر آشکار
ترک خون ریز فلک، مریخ، در روز نبرد
می کند رمحش درون دیده ی خصمت گذار
قاضی گردون گردان، آنکه نامش مشتری است
آورد کاغذ به پیشت بهر حاجت چند بار
پیر پر دستان باهیبت که کیوان نام اوست
پاسبان بام ایوان تو باشد بنده وار
تا ببیند پادشاهی چون تو بر تخت مراد
سالها تا دیده ی گردون همی کرد انتظار
زآسمانها دست قدرت بهر پای مرکبت
نه طبق پر کرده است از دانه های شاهوار
مردم شیرازت از جان دوستدار حضرتند
وز ارادت در دعا کوشند در لیل و نهار
همچو حیدر از محبت روز و شب از جان و دل
عمر و جاه دولتت خواهند از پروردگار
من به القاب همایونت دو دفتر ساختم
تا به اقبالت بماند در زمانه یادگار
تا بخوانند و بدانند و بگویندت دعا
برده ام در وی سخنهای تر شیرین به کار
من به خاک راهت افتادم ز بهر بندگی
خوش بود کز خاک برگیری تن این خاکسار
تا یمین است و یسارست و جنوب است و شمال
دولتت باد از جنوب و نصرتت باد از یسار
روز عید فرخ و دامادی فرخنده ات
بر تو میمون و مبارک باد تا روز شمار