عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۶ - ذکر شهادت یحیی بن مسلم سلیم مازنی
پس آنگه یکی مازنی مرد راد
که یحیی بدی نام آن پاکزاد
بدی نام فرخنده بابش سلیم
کزو تازیان را به دل بود بیم
به میدان شد و جنگ راسازکرد
بسی ریخت خون در زمین نبرد
بر او چیره گشتند انجام کرد
به پایان شد آن مرد را روزگار
پس ازوی دمان عبدرحمن بتاخت
بزد تیغ و مردانه پیگار ساخت
مراین نامجو را پدر عروه بود
خود ازپر دلان گوی مردی ربود
غفاری نسب مرد چندان بکشت
کزو نابکاران نمودند پشت
چو سی تن بیافکند از پر دلان
که هر یک بدند از گوان ویلان
یکی زد خدنگی به پیشانی اش
که خون ریخت برچهر نورانی اش
دلاور خدنگ از کمین برکشید
به خصم افکنی تیغ کین بر کشید
ده و دو سوار دگر پست کرد
نگون گشت خود هم به دشت نبرد
سپس مالک ابن انس رزم جست
به خون یلان دشت و هامون بشست
به فرجام ازین دامگاه فنا
روان شد سوی بارگاه بقا
پس از وی سرافراز عمر و مطاع
که مردی گزین بود وگردی شجاع
به میدان شد و حمله هاکرد سخت
همی ریخت سرها چون برگ درخت
هم او کشته آمد به راه خدا
به شه کرد جان وسرخود فدا
پس آنگاه شد قیس مینه ز جای
برانگیخت که پیکر بادپای
به میدان درآمد بسی کشت مرد
جهان کرد تاریک برهم نبرد
به رخشان سنان وبه ویران پرند
نود مرد اندر دو حمله فکند
چو یاران دیگر به مینو شتافت
زدیدار بگذشته گان کام یافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۷ - در بیان مغلوبه کردن شمر شریر جنگ را
چو شمر این چنین دیدکان صفدران
ندارند باک از سپاه گران
به کوفی سپه گفت کاین رای نیست
شمارا به پیکارشان پای نیست
چنین گر یکایک نبرد آورند
سرما همه زیر گرد آورند
همه همعنان بر به یاران شاه
بتازید در پهنه ی رزمگاه
به لشگرگه شاه دین رو نهاد
درکینه و جنگ جستن گشاد
ز سویی دگر نابکار و شریر
بداندیش وبدخون حصین نمیر
برون تاخت با لشکر بی شمار
بزد خویش را برصف شهریار
ز سوی دگر عمر و حجاج تاخت
ابا نامداران دین رزم ساخت
سوار و پیاده همه فوج فوج
زهر سو چو دریا درآمد به موج
تو گفتی جهان پر زجوشن شده است
هوا همچو دریای آهن شده است
پر از تیغ شد صحنه ی کارزار
همی تافت چون برق ترک سوار
هژیران دشت یلی یکسره
فتادند در میمنه و میسره
دلیرانه بازو برافراختند
سنان بر کشیدند وتیغ آختند
بکشتند از کوفیان بی شمار
بسی تن فکندند در کار زار
نهشتند بدخواه را چیره گی
قویدستی و سختی و خیره گی
چو دیدند کوفی سواران چنین
نمودندشان تیر باران کین
تو گفتی که بارد زابر بلا
همی تیر در پهنه ی کربلا
عمر گفت یاران ز جا سرکنید
به خرگاه شاه آتش اندر زنید
دلیران دین همچو شیر دژم
گرفتند گرد خیام حرم
به مردی نهشتند کان کار زشت
زند سراز آن فرقه ی بد سرشت
یکی مرد عمروبن قوطه به نام
بد استاد ه در پیش روی امام
به هر سو که رو کردی آن شهریار
سپر ساختی خویش را نامدار
زبس تیر بر پیکر او رسید
زجان دست شست از جهان پاکشید
به پایان – زگرد خیام حرم
پراکنده گشتند اهل ستم
درآن حمله دشمن چو بگریخت خوار
سوی مرکز آمد روان شهریار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۸ - به میدان رفتن جناب زهیر ابن قین ونبرد آزمودن و مراجعت به خدمت امام(ع)
زهیرابن قین آن سوار نبرد
بیامد برشاه رخ پر زگرد
رکاب سمندش ببوسید و گفت
که ای آشکارا بتو هر نهفت
چه باشیم و چندان درنگ آوریم
همان به که کوشیم و جنگ آوریم
دمی با سپه ترکتازی کنیم
سپس جاودان سرفرازی کنیم
بده رخصتم تا دراین دشت جنگ
کنم چهر ه از خون خود لاله رنگ
شهنشاه پوزش ازآن مرد راد
پذیرفت و دستوری جنگ داد
به میدان درآمد زهیر دلیر
خروشید برآن سپه همچو شیر
که ای قوم آهن دل نابکار
به کین با خدا و خداوندگار
منم چاکری زآستان حسین (ع)
مرانام فرخ – زهیر ابن قین
مرا گر بر آیم به یکران عزم
چو ایوان بزم است میدان رزم
خوش آندم که در پهنه ی کارزار
کنم جان نثار ره شهریار
ایا نابکاران دور از حیا
حسین(ع) است سبط شه انبیا(ص)
شما از چه رو آب شیرین گوار
ببستید بر روی آن شهریار
بگفت این و مانند شیر ژیان
برآهیخت شمشیر گیتی ستان
تو گفتی که شمشیر او اژدهاست
دمش همچو بارنده ابر بلاست
به یکدم صد و بیست مرد وسوار
بیافکند ز آن لشکر نابکار
پس از زرمگه شد وبه نزدیک شاه
بدوآفرین خواند گیتی پناه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۲۹ - خواندن امام با اصحاب نماز ظهر را
چو آن خیره گی بر به یاران شاه
پدید آمد از آن بد اختر سپاه
یکی نامور بد قمامه به نام
در آن دم بیامد به نزد امام
بگفتا که ای شاه روشن روان
نماز آور درگهت انس و جان
رسیده است هنگام پیشین فراز
بیاید به پا داشت حق را نماز
شهش گفت حق برتو رحمت کناد
که آوردی ایدون نمازم به یاد
شمارد ترا داور بی نیاز
از آنان که بگذاشتندش نماز
بخواهید مهلت از این قوم تا
پرستشگر آییم پیش خدا
حبیب دلاور به فرمان شاه
سبک باره گی تاخت سوی سپاه
هر آنچ از خداوند ایمان شنفت
بدان لشکر بدگهر بازگفت
حصین نمیر آن بد اندیش مرد
بدان پیر روشن دل آواز کرد
که بیهوده است ازشما این نماز
که پذرفته نبود بر بی نیاز
بدو پیر فرزانه زد نعره سخت
که ای زشت شوم اختر تیره بخت
پذیرفته باشد نماز شمای
بر پایک دادار فرمان روای؟
ولیکن بر او نگردد قبول
نماز سرافراز سبط رسول (ص)؟
چو این از حبیب آن بد اختر شنید
پی رزم او تیغ کین برکشید
براو پیر مرد گزین حمله کرد
بگرداند از خویشتن تیغ مرد
مرآن تیره دل را رها ساختند
سوی مرکز خویشتن تاختند
سپس با زهیر گزین گفت شاه
تو لختی بمان پیش روی سپاه
هم ایدون شود از پی کارزار
سعید ابن عبداللهت دستیار
سپه را زپرخاش دارید باز
که من با جماعت گذارم نماز
دو مرد گرانمایه تیغ آختند
دمان پیش روی سپه تاختند
پس آنگه خداوند دنیا و دین
به حجاج مسروق گفت این چنین
که آهنگ برکش ز بهر نماز
که حق را پرستش نماییم ساز
چو حجاج مسروق تکبیر گفت
خروش اذان آن شهنشه شنفت
به پا خاست بهر ادای نماز
سوی ایزد آورد روی نیاز
نمودند یاران بدان پیشوا
برای پرستشگری اقتدا
سپه کاین بدیدند ازهر کنار
همی حمله کردند بر شهریار
کمان ها به زه کرده درتاختند
فزون از شمر ناوک انداختند
برو سینه ی خود دومرد گزین
نمودند آماج پیکان کین
نهشتند کاید درآن دار و گیر
زشست سواران سوی شاه تیر
به میدان از آن لشکر پر غرور
فکندند افزون سوار و ستور
سعید گزین ناگه از پا فتاد
زبس تیر آمد بدان پاکزاد
چو پرداخت شاهنشه دین نماز
بدیدش نگون پیکر سرفراز
ده و سه خدنگش به روشن تنا
رسیده زشست خدنگ افکنا
سپرده به جانان خود پاک جان
پر افشانده بردامگاه جهان
بدان کشته بگریست شه زار زار
دل یاوران شد از آن داغدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۰ - ذکر مبارزت وشهادت عمروبن قرطه و زهیر ابن قین رحمهماالله
به فرمان شه کرد بعد ازنماز
نبرد سپه عمروبن قرطه ساز
به دشمن کشی تاخت برناکسان
زتیغ آتش افروخت برآن خسان
نبردی دلیرانه کرد آن گزین
که خواند افرینش سپهر و زمین
پس از عاشقانه جهادی بزرگ
ز پای اندر افتاد مردی سترگ
به مینو ز دار فنا رخت بست
به اورنگ پاینده گی بر نشست
چو شد کینه عمر و دلاور زهیر
به پیگار بد خواه شد گرمسیر
به دستوری خسرو راستین
به نام آوری برشکست آستین
بدان سرفشان تیغ کش بدبه مشت
ز پانصد فزون از سواران بکشت
به فرجام کردند کارش تمام
دو بدخو کثیر ومهاجر به نام
به خلد یرین زد علم شاهوار
شد از رحمت ایزدی کامگار
شهنشه به بالینش زاری نمود
به مرگش فزون سوگواری نمود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۱ - در ذکر مبارزت و شهادت جناب حبیب ابن مظاهر اسدی رحمه الله
زهیر از جهان چون بپرداخت جای
حبیب گزین گشت رزم آزمای
مرآن پیر فرخ که بادش درود
زاصحاب پیغمبر پاک بود
که در کودکی شاه بطحا دیار
بپرورده او را بسی در کنار
بسی بوسه داده به چشم و سرش
به هر جمع بوده ستایشگرش
پرستنده ای بود شب زنده دار
شه اولیا را به جان دستیار
کتاب خدا را ز بر داشتی
به طاعت شب و روز بگذاشتی
به هر شب در آن پیر فرخ گهر
یکی ختم قرآن نمودی زبر
برادرش خواندی همال بتول
وزو شاد بودی روان رسول
فزون برگذشته بدو ماه و سال
ز پیری خمیده قدش چون هلال
چو دستوری آن پیر فرخنده خواست
بدو گفت شاهنشه داد راست
که زین غم میافزا مرا رنج و درد
همان تا دگر کس بجوید نبرد
نوانی ترا تاب پیگار نیست
شتابت به مرگ خود از بهر چیست
فراغت مرا پشت می بشکند
همان کوی آباد ویران کند
یکی کهنه تیغی تو در دست من
روانکاه و تن سوز و زشت اهرمن
به مرگ تو ای پیرمرد سره
نگون گرددم رایت میسره
مرا یادگاری تو از بوتراب
چو بینمت یاد آورم زان جناب
بدو گفت پیر ای خداوند من
ببین بر دل آرزومند من
بر آر از شهادت مرا کام جان
سرافراز گردان به هر دو جهان
مرا موی از آن گشت کافور گون
که رنگین شود در رکابت به خون
به پیرانه سر نوجوانی کنم
پس از مرگ خود کامرانی کنم
جوانان چو دادند جان شادمان
چرا پیر مردان نبازند جان
من از کوفه بهر همین آمدم
به جانبازی شاه دین آمدم
به ناچار شه داد دستوری اش
اگر چند غمگین بد از دوری اش
سوار جوان نیرو و پیر سر
بیامد به میدان و چون شیر نر
خروشید کای لشکر سنگدل
که پیغمبر است از شما تنگدل
جهانجو حبیب مظاهر منم
شهنشاه را یار و ناصر منم
چو آرم به مردی کمر بر میان
نترسم ز صد بیشه شیر ژیان
چو شمشیر در پهنه ی کین زنم
سرو ترک مردان به خاک افکنم
اگر چند از سالخوردی توان
براز خود ندانم یکی پهلوان
بسی سرد و گرم جهان دیده ام
من از مرگ هرگز نترسیده ام
منم سرفشان تیغ دست یلی
یک جان نثار از حسین علی
فرستید گردی به میدان کار
که مردی هر کس شود آشکار
بگفت این و بر دشمنان حمله کرد
بیافکند برخاک شصت و دو مرد
یکی زشت مرد تمیمی نژاد
بیفکند میدان بر آن کارزار
بزد نیزه ای کش تن جنگجوی
نگون آمد از باره ی گرمپوی
همی خواست برخیزد از جای خویش
دگر باره گیرد ره جنگ پیش
بدیل صریم ازکمین گاه تاخت
سرازنامور پیکرش دور ساخت
بیاویخت بر گردن بادپای
روان شد سوی مکه آن تیره رای
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۳ - درذکر مبارزت و شهادت جون آزاد کرده ی اباذر علیه السلام
کنون بایدم داستان یاد کرد
ازآن بنده کش بوذر آزاد کرد
درآن روزگاری که خیرالانام
سفر کردی از مرز بطحا به شام
یکی بنده پاک طینت خرید
که چون وی جهان بین گردون ندید
بد آن بنده ی رانام فرخنده جون
پذیرفته ی خواجه ی هر دوکون
چو بگذشت یک چند کردش هبه
به بوذر شه آسمان کوکبه
گرانمایه بوذر به فرخنده گی
چو آزاد فرمودش از بنده گی
نمود آن گزین بنده ی نامدار
به جان خدمت اهلبیت (ع) اختیار
به درگاه شیر خدا سالیان
به خدمتگزاری ببسته میان
پس از مرتضی (ع) و حسن (ع) با حسین (ع
شمردی همه بنده گی فرض عین
به همراه سالار اهل ولا
روان شد زیثرب سوی کربلا
دهم روز ماه محرم که شاه
شدش کارتنگ از نبرد سپاه
پس از رزم پور مظاهر حبیب
که رحمت ز دادازش بادا نصیب
دمان آمد آن بنده ی سرفراز
به نزد شهنشاه و بردش نماز
زبان پر درود و روان پرامید
همی سود برخاک ریش سپید
به زاری همی گفت کای یادگار
زپیغمبر و حیدر تاجدار
بر خواجه گان شاه آزاده گان
پرستار از پا در افتاده گان
بدین دریکی بنده ام ناتوان
ز پیری شده قد – کمان ونوان
بدین آستان بوده بسیار سال
خمیده به خدمت مرا پشت وبال
به خود بخت را رهنمون یافتم
زاندازه نعمت فزون یافتم
دراین پیری ام کن سرافراز و شاد
همان بنده گی هایم آور به یاد
بفرما که تازم به میدان جنگ
به خون روی و مو را کنم سرخ رنگ
نمانم که بینم ترا بی پناه
ببازی سر و جان در این رزمگاه
شهنشه بدو گفت کای سرفراز
ازیدر به هر سو که خواهی بتاز
تو آزاد مردی به فرخنده گی
نخواهد زآزاد کس بنده گی
چو بشنید این بنده ی ارجمند
سر خود به پای شهنشه فکند
بدو گفت کای شاه در روزگار
بدم من به خوان شما ریزه خوار
به درگاهتان تا مکان داشتم
به آسوده گی روز بگذاشتم
کنون کامد ه گاه تنگی فراز
شده دست پیگار دشمن دراز
نه رسم ادب باشد وبنده گی
که برخود نهم ننگ شرمنده گی
بهل تا بتازم به میدان سمند
کنم گوهر پست خود را بلند
چو این بنده را خون شود ریخته
به خون خدا گردد آمیخته
شهنشه چو دید آن همه زاری اش
همان بر رخ از دیده خونباری اش
بدو داد رخصت که جوید نبرد
پیاده شد آن نامجو رهنورد
به دستش یکی تیغ الماسگون
که بد تشنه بد خواه دین رابه خون
چو درپهنه آمد زبان برگشاد
که ای بد گهر لشکر بد نهاد
منم بنده ی اهلبیت رسول (ص)
هوادار فرزند پاک بتول (ص)
دراین گیتی ار هست رویم سیاه
درخشد به دیگر سرا همچو ماه
سیه جامه ی کعبه روی من است
شب قدر مشگینه موی من است
بسی سوده ام در جهان روی و موی
به درگاه پیغمبر و آل اوی
چو دیدند در بنده گی رادی ام
سپردند منشور آزادی ام
به هر کارزاری دلاور منم
هماورد یک دشت لشکر منم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
زمین را پر از پیکر کشته کرد
بسی تن به خون اندر آغشته کرد
هراسان ازو گشت میر سپاه
بفرمود تا گرد آن رزمخواه
گرفتند با نیزه و تیغ و تیر
به چرخ اندر آمد غو دادگیر
جوانمرد ازیشان بتابید روی
زخونشان روان کرد در پهنه جوی
بدو چیره گشتند پایان کار
فکندندش آن پیکر نامدار
چو دیدش خداوند کز پا افتاد
به بالین آن نامور پا نهاد
سر بنده ی خویشتن برگرفت
تن کشته زو جان دیگر گرفت
همی گفت یا رب مکن ناامید
مراو را و تیره رخش کن سفید
تواش دار خوشبوی وپاکیزه روی
به خلد برین ساز ماوای اوی
چو آزاد مرد از جهان رخ بتافت
شهنشه سوی مرکز خود شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۴ - مبارزات وشهادت سوید بن عمروبن مطاع جعفی و حجاج بن مسروق علیه السلام
سپس مرد جعفی سوید شجاع
که اورا پدر بود عمرو مطاع
به امر امام زمان رزم جست
زمین را به خون دلیران بشست
زبسیاری زخم مدهوش شد
دمی چند بی تاب وبی توش شد
بدانگه که آمد به جاهوش اوی
چنین آمد آواز درگوش اوی
که شد کشته فرزند شیر خدا
چو بشنید آزاد مرد این ندا
یکی دشته در موزه ی خویش داشت
برآورد و رو سوی لشکر گذاشت
ازآنان همی کشت تا کشته شد
به خاک وبه خون اندر آغشته شد
از آن پس دلیری که رزم آزمود
سرافراز حجاج مسروق بود
روان شد به میدان چو شیر ژیان
فزون کشت از لشکر کوفیان
سرانجام در یاری شاه دین
مکان جست اندر بهشت برین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۵ - مبارزت جناب عابس بن شبیب شاکری رحمه الله علیه و شوذب غلام آن نامدار
پس از رزم حجاج مسروق راد
زعابس سخن کرد بایست یاد
چه عابس نبرده سواری سترگ
دلیری گرانمایه مردی بزرگ
به ناورد سر پنجه شیر داشت
چه شیری که دندان زشمشیر داشت
بسا نامداران برانداخته
زگردان بسی پهنه پرداخته
دل و چنگ و جنگی سواران زکار
برفتی چو او ساختی کارزار
چه در نینوا آن یل رزمسار
به جانبازی آمد زمانش فراز
مر او را بدی یک مبارک غلام
دل و چهره ای روشن و تیره فام
سعادت ز یزدان پاکش به شیر
به هر کارش اقبال ودولت مشیر
سعیدی نکو سیرتی مقبلی
نبرد آزمایی گوی پر دلی
خوش آغاز و فرخنده انجام بود
زمادر پدر شوذبش نام بود
مرآن بنده را خواجه نزدیک خواند
سپس با وی از هر دری راز راند
بدو گفت کای بنده ی هوشیار
یکی نیک بنگر در این ژرف کار
جگر گوشه ی شاه بطحا زمین
که ما را امام است و حق را امین
دراین دشت و این روز بی یاورست
به گردش ز دشمن یک لشگرست
به جانبازی او من آماده ام
کمر بسته و سخت استاده ام
مرا یاوری کن درین خوب عزم
ز جان در گذر شو مهیای رزم
به روز جزا پیش یزدان پاک
مریز آب روی من واو به خاک
بدو گفت شوذب دل آسوده دار
که یار توام اندرین نیک کار
نباشد پی هدیه ی شه به تن
گرامی تر از جان تو پیش من
تو آن بنده را خوار مایه شمار
که ماند پس از خواجه در روزگار
مخور غم بیا تاکه هر دو بهم
سپاریم ره سوی شاه امم
مگر بخشد امروز با کوفیان
به ما جنگ را شاه بستن میان
دمان خواجه و آن مبارک غلام
به پوزش برفتند نزد امام
ازآن پس که خواندند لختی درود
بدانسان که شه را سزاوار بود
گرانمایه عابس سخن کردساز
بگفتا که ای شاه بنده نواز
مرا چیزی ار بهتر از جان بدی
کیهن پیشکش بردرت آن بدی
به جز جان مرا هیچ نبود به دست
هم از تست از بیش وکم هر چه هست
ازآن می که خوردند یاران پیش
مرا جرعه ای بخش از جام خویش
پس از رزم و پیکار باناکسان
به لشگرگه عاشقانم رسان
چو گردد زتن خون من ریخته
شود رشته ی عمر بگسیخته
پس از مردنم زنده گانی دهند
به بزم بهشت آنچه داند دهند
غلط گفتم ای شه بهشتم تویی
زعشق ازل سرنوشتم تویی
اگر جز تو چیزی مرا آرزوست
نه بینم مراد دل خود ز دوست
من واین غلام اندرین آستان
دو تن بنده ایم ای شه راستان
اگر خواجه ور بنده ایم از توایم
بفرمای کت برخی جان شویم
بگفت این و پس بافغان و فسوس
رکاب شهنشاه را داد بوس
گرفت آن حبیب خداوندگار
سر عاشق خویش را درکنار
به رویش در مرحمت برگشاد
پس آنگاه دستوری جنگ داد
چو دستوری از شاه دین یافتند
دو شیر قوی پنجه بشتافتند
به میدان برآورد عابس خروش
بدان دیو ساران چو فرخ سروش
که اینک منم عابس ابن شبیب
کهین بنده ی آنکه حق را حبیب
منم شیر شیران منم مرد جنگ
کفم قلزم تیغ و رومی نهنگ
خدا را یکی سرفشان دشنه ام
به خون بداندیش حق تشنه ام
بسی نامداران کشیدم به خون
بسی کردم از باره مردان نگون
شناسد یکسر مرا تازیان
که مردی نبسته است چون من میان
گر افسانه دانید در این سپاه
بدین گفته بسیار دارم گواه
میازید بر داور خود سنان
بپیچید ازین رزم جستن عنان
همین شه که با او سگالید کین
بود زاده ی سیدالمرسلین (ص)
چه بد کرده با کس بجز نیکویی؟
که او را بود با پیمبر دویی
کسی با خدا جنگ جوید همی؟
به خون نبی (ص) دست شوید همی؟
به غیر از شما نابکاران چنین
کسی آب بندد برآب آفرین
کنون زین سپاه ارتنی هست مرد
درآید که بامن سگالد نبرد
یکی زان سپه بد ربیع تمیم
شد ازگفت عابس دلش پر زبیم
ازیرا کزین پیش در کارزار
بسی دیده بد جنگ از آن سوار
مراورا همی نیک بشناختی
که چون تیغ بر دشمنان آختی
چو از دور دیدش به لشگر بگفت
که این مرد رازین سپه نیست جفت
بود عابس این شیر شیران همه
سرسرکشان و دلیران همه
کسی را به پیگار او پای نیست
به ناورد او تاختن رای نیست
سپه زآنچه اوگفت ترسان شدند
زناورد عابس هراسان شدند
بد اختر سپهدار کوفی سپاه
چو دید آن برو بازوی رزمخواه
به یاران خود گفت کز چارسوی
بگیرید گرد یل نامجوی
ابا تیر و شمشیر وزوبین و سنگ
بجویید با این سرافراز جنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۶ - حمله نمودن جناب عابس برلشگر مخالف
زهر سو گروهی براو تاختند
سنان برکشیدند و تیغ آختند
نبرد دلاور چو اینگونه دید
یکی دشنه ی آبگون بر کشید
برافکند اسب و بیازید دست
سروتن بسی کرد با خاک پست
به هر سو که تیغ آختی برسران
زمین گشتی از بار سرها گران
زدی خویش را برسپه یک تنه
نه از میسره اش باک نز میمنه
توگفتی که ابری شد او شعله بار
سپه بداندیش خاشاک وخار
و یا بود چون سیل بنیانکنا
و یا برق سوزنده ی خرمنا
همی تیغ بر فرق مردان بسود
به ناگاه در گوش عشقش سرود
که تا کی کشی دشمن زشتخوی
بکش دست از جان و جانان بجوی
برون آی از خویش و هستی ببین
بخور شربت عشق و مستی ببین
زهم رشته ی جان و تن درگسل
بپیوند با مهر دلدار دل
دلاور چو دریا درآمد به جوش
ز ساز محبت دلش پرخروش
ز سودای جانانه دیوانه شد
بد انسان که از خویش بیگانه شد
پس آنگاه از تارک ارجمند
سبکرو دو جوشن به یک سو فکند
برون کرد رخت از تن رزمخواه
نبد باکش از تیغ و تیره سپاه
روان دلیری برهنه تنا
بزد خویش را برصف دشمنا
یکی گفتش ای پر دل تیز چنگ
چرا دور کردی ز تن رخت جنگ
تنی را که آسیب دید از حریر
برهنه کنی پیش شمشیر و تیر
بدو گفت عابس که درراه دوست
همان به چو مغز اندر آیم ز پوست
چنین می پسندد مرا عشق یار
تن و جان دراین راه ناید به کار
بگفت این وزد خویش رابرسپاه
پر از ویله گردید ازو رزمگاه
عمر چون برهنه تن او را بدید
به لشگر خروشی زدل برکشید
که یکرویه کار ای سوران کنید
تن مرد را سنگباران کنید
به گرد اندرش پره لشگر زدند
به عریان تنش سنگ کین برزدند
سوار سرافراز ناورد جوی
از آن سنگباران نپیچید روی
پی یاری خسرو کربلا
سپر کرد تن پیش تیر بلا
نه بیمش ز تیغ و نه پروا زتیر
به جسمش بدی سنگ خارا حریر
نکرد ایچ از یاری شه دریغ
همی راند بر ترک بدخواه تیغ
ز سوی دگر گام بر گام او
همان بنده ی نیک فرجام او
سر سرکشان از تن افکند پست
فری زان هنرمندی و تیغ و دست
ازآن پس که بسیار کردند جنگ
برآن هر دوبسیار شد کار تنگ
نگون شد تن نام بردارشان
سرآمد زمان در به پیگارشان
بدانسو که جستند بستند رخت
به مینو نهادند شاهانه تخت
شنیدم سر عابس نامور
بریدند و بردند نزد عمر
همی هر کسی گفت ازآن سپاه
که از تیغ من گشت عابس تباه
شد این گفتگو تا بدان جا دراز
که با هم نمودند پیگار ساز
عمر گفت عابس نبود آن سوار
که یکتن سر آرد بر او روزگار
پی چیست این شورش و همهمه
شریک اید در خون عابس همه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۷ - درذکر مبارزت و شهادت عبدالرحمن بن عروه وعبدالله غفاری رحمهما الله
چو آن خواجه و بنده ی پاکدین
گرفتند جا در بهشت برین
دومرد غفاری ز یاران شاه
دلیرانه جستند رزم سپاه
یکی عبد رحمن بن عروه بود
که افراشتی سربه چرخ کبود
دگر پور عبدالله نیکنام
که دین را بدی شیر شرزه کنام
به دستوری شه دمان تاختند
به ترک یلان تیغ کین آختند
نبرد آزموده دو خنجر گذار
نمودند با دشمنان کار زار
ازآن پس که خستند تن ها به تیغ
سروجان بدادند خود بی دریغ
ز یزدان بدین نامداران درود
که در راه دین بیم جانشان نبود
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۸ - در ذکر مبارزت و شهادت جناب غلام غلام ترک حضرت سید الساجدین
پس از آن نوبت به غارب رسید
که بودش دل شیر و دیدار شید
زترکان نسب داشت آن راد مرد
یکی بنده بود از شهنشاه فرد
کتاب خدارا به خوشترسرود
زبر خواندی آنسان که شایسته بود
ببخشیده بودش شهنشاه دین
به فرزند خود سیدالساجدین (ع)
چو دید آن گزین بنده از کوفیان
همی بر سپاه شه آمد زیان
بگفتا به شه کای خداوندگار
مرابخش دستوری کار زار
خداوند گفتا بدو کای غلام
یکی زی سراپرده کار زار
خداوند گفتا بدوکای غلام
یکی زی سراپرده بردار گام
اجازت ز فرزند من بازجوی
که هستی کنون بنده ی خاص اوی
روان گشت آن مرد فرخنده کیش
به سوی خداوند بیمار خویش
بزد شاه را بوسه بردست و پای
بدو گفت کای دارو رهنمای
مرا شاه فرمود کایم کنون
به سوی تو با دیده ی پرزخون
بخواهم زتو فرصت کارزار
که جان را کنم درره شه نثار
شه ناتوان سوی او بنگریست
همی بر وفاداری او گریست
بدو گفت آزادی ای سرفراز
به میدان چو آزاد مردان بتاز
برو رخصت از پرده گی ها بخواه
وزان پس بچم سوی آوردگاه
غلام این چو بشنید سوی حرم
روان گشت افسرده و دل دژم
چو آمد به نزدیک پرده سرای
به کش کرده دست ایستاده به پای
بگفتا که ای بانوان حجاز
زمان نبرد من آمد فراز
ببخشید اگر سر زد از من گناه
به جان و سر شاه گیتی پناه
ز گفتار آن بنده ی با وفا
خروش آمد از عترت مصطفی
سپس یافت دستوری از بانوان
به سوی شهنشاه دین شد روان
به زاری ز شه اذن میدان گرفت
ره جنگ چون راد مردان گرفت
بیازید خندان لب وشاد خوار
به مردانه گی دشنه ی آبدار
بسی خواجه گان را ستایش نمود
پس آنگه به پیگار بازو گشود
چو آگاه شد سیدالساجدین
که او جنگ جوید به میدان کین
بفرمود تا دامن بارگاه
بیافراشتند از برچشم شاه
همی کرد از آن تیغبازی شگفت
بدو هر زمان آفرین درگرفت
سرافراز غارب چو با کوفیان
در آویخت چون شرزه شیر ژیان
بسی کرد کوشش بس افکند مرد
به گردون بر آورد بس تیره گرد
چو فرجام اوبود جانباختن
به گلزار خلد برین تاختن
در افتاد از پا به تیغ سپاه
به بالین اوباره گی تاخت شاه
سرش برگرفت وبه زانو نهاد
فروزنده رخ بر رخ اونهاد
جهان بین به شه برگشودآن غلام
بی اندازه دادش درود و سلام
سپس شادمان جان به جانان سپرد
به خرم جنان زین جهان رخت برد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۳۹ - در خاتمه کار اصحاب امام و آغاز شهادت جوانان بنی هاشم وستایش آن بزرگواران
چوشد غارب ترک سوی بهشت
دگر نامداران فرخ سرشت
تناتن به رزم سپه تاختند
روان برخی جان شه ساختند
بجز هاشمی زاده گان کس نماند
که یارد به بدخواه شه تیغ راند
به نام سرافراز خویشان شاه
برافراشت چتر شهادت به ماه
چه نام آوران هر یکی یادگار
به گوهر زبو طالب نامدار
یکایک نهنگ محیط یلی
به نام آوری یادگار علی (ع)
چو مردان ز شه دست برداشتند
به سر تیغ را تاج انگاشتند
نه دیده کمی پشتشان روز جنگ
نه آوردشان جسته غژمان پلنگ
یکایک ز نیزه سرافرازتر
ز شمشیر بران سراندازتر
همه آتش کشت بدگوهران
همه آفت جان جنگ آوران
همه بر کشیده سراز نه سپهر
زده پشت پا بر به دیهیم مهر
همه سر سپرده به دارای دین
به جان باختن بر زده آستین
نخست آنکه زین دوده ساز نبرد
بپوشید و آغاز پیکار کرد
جوانی بد آزاده و نامور
که بودش سپهدار مسلم پدر
بدش نام عبدالله نامجوی
پدر وار برزد بر ویال اوی
نیا شیر حق بودش از سوی مام
که حیدرش خواندی رقیه به نام
چو خال سرافراز را نامدار
نگه کرد در پهنه ی کارزار
به مردانه رگ خونش آمد به جوش
برآورد مانند تندر خروش
سراپا یکی تیغ خونریز شد
به آهنگ مرد افکنی تیز شد
بپوشید خفتان و بر ره نورد
بیفکند بر گستوان نبرد
بیاویخت تیغ سرانداز را
زجا کند رمح سرافراز را
چنان چرمه در تاخت زی شاهدین
فرود آمد وبوسه زد بر زمین
به پوزش بدو گفت کای شهریار
یکی دیده بگشا بدین کارزار
غلامان خود را ببین تن به تن
به پیکر در آورده از خون کفن
همه سر بریده فتاده به خاک
براو جوشن از تیغ کین چاک چاک
همه جان سپرده به جان آفرین
زده تخت بر بارگاه برین
نبود این چنین رای و پیمان ما
که مانیم بر جای و یاران ما
بتازند توسن به آوردگاه
نمایند جان برخی جان شاه
چو جستند پیشی به فرمان تو
کنون نوبت آمد به خویشان تو
همه دوده را در دل این آرزوست
که جان را ببازند در راه دوست
در آغازشان گر نشد بخت یار
درانجام این آرزوشان برآر
یکی زان سرافراز مردان منم
کزین آرزو رفته توش از تنم
که چون باب خود مسلم نامدار
کنم جان خود برخی شهریار
جهان بین مسلم به راه من است
به دیدار من چشم او روشن است
دو تن را تو مپسند درانتظار
مرا بخش دستوری کارزار
به فرزند خواهر چو شه بنگریست
ز مسلم بسی یاد کرد و گریست
فرستاد برجان پاکش درود
به زاری پس آنگه بدین سان سرود
که ای نام گستر سپهدار من
کجایی که بینی دراین انجمن
سپه کشته گردیده شه بی پناه
غو کوس بر پا ز ناوردگاه
هراسان دل بانوان حرم
همه دوده ی هاشم از غم دژم
جوان پور خود را ببینی چنین
زده پوش و آورده یکران به زین
پی رخصت جنگ با بدسگال
به پوزش برمن غم آورده یال
کجایی که دشمن شکاری کنی
پسر را درین رزم یاری کنی
فراق تو جانا مرابس نبود
که پور تو خواهد برآن برفزود
چگونه فرستمش سوی نبرد
کسی جان خود را زتن دور کرد؟
همی گفت و می ریخت ازدیده خون
همی کرد نفرین به بدخواه دون
پس از گریه ناچار آن شهریار
بدو داد دستوری کارزار
به هاشم نژادان رسید آگهی
که خواهد شد از باغ سرو سهی
به گردش یکی انجمن ساختند
یکی مویه از نو بپرداختند
که ای بی پدر پورسالارراد
جوانمرگ مسلم نرفته زیاد
تو زان صفدری پیش ما یادگار
بماند تا کند دوده ات کارزار
جوان گفت ازمن بدارید دست
مرابا شما هست آخر نشست
چو باب نکو نام آزاده جان
مرا رفته گیرید نیز از جهان
چو ما را سرانجام جز مرگ نیست
پس و پیش رفتن درین ره یکی است
بگفت این و فرمود بدرود شان
شکیب از غم خود بیفرودشان
به زین تکاور سپس برنشست
یکی نیزه چون مار پیچان به دست
بیامد برافروخته رخ چو ماه
درخشان به سر برش رومی کلاه
تو گفتی که بهرام با تیغ و خود
به زیر اندر آمد ز چرخ کبود
به زیر اندرش باره ای همچو کوه
که از پویه ی آن زمین بد ستوه
برابر چو شد با سپاه گشن
بزد بر زمین نیزه ی خویشتن
هژبر دلاور بغرید سخت
که ای بد منش لشگر تیره بخت
چنین تندی و جنگ و پرخاش چیست
گمانتان که پاینده خواهیم زیست
هم ایدون شما را دم تیغ من
کشاند به مهمانی اهرمن
منم پور دخت علی ولی (ع)
منم شرزه شیر کنام یلی
منم هاشمی زاده ی نامدار
که مادر نزاید به ازمن سوار
مرا خال پور شه اولیاست
ابو طالب راد فرخ نیاست
نهم زین پی جنگ چون بر ستور
فراوان پدر کو بگرید به پور
دلاورترین مرد در کار زار
بود پیش من کودک نی سوار
دم تیغ من دستیار قضاست
سر نیزه دندان مار قضاست
بگفت این و، زد برسپاه گران
شد آسیمه زو جان جنگ آوران
زمانی به شمشیر سرها ربود
زمانی به نیز نبرد آزمود
همی کشت از چپ همی زدبه راست
همی تن فکند وهمی جان بکاست
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۲ - ذکر مبارزت وشهادت جعفر و عبدالرحمن و موسی وعلی پسران عقیل بن ابیطالب علیه السلام
چوفرخ گهر جعفر بن عقیل
بدید آن که پور برادر قتیل
زخشم آمدش دل چو دریابه جوش
زداغ برادر پسر زد خروش
به فرمان شه سوی پیگار تاخت
همه رزمگه پر تن کشته ساخت
سوار و پیاده بسی کرد پست
سپس خود هم ازاین جهان رخت بست
برادر یکی عبدرحمن به نام
بد اورا که بر چرخ گردی لگام
پس از وی به خونخواهی آمد برون
همی تیغ و بازو نمود آزمون
از آن ناکسان چون گروهی بکشت
خود افتاد از پا ز زخم درشت
دوکوشنده شیراز کنام یلی
یکی بود موسی و دیگر علی
که بدشان عقیل سرافراز باب
نمودند در جنگ جستن شتاب
چو کردند رنگین به خون تیغ و چنگ
به گیتی نکردند لختی درنگ
شتابان برفتند سوی بهشت
زبیداد آن لشگر بدسرشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۳ - ذکر شهادت فرزندان علیا مکرمه زینب علیه السلام
وزآن پس دو نوباوه حیدر نژاد
که شان باب عبدالله پاک راد
یکی عون و دیگر محمد به نام
نهادند مردانه در رزم گام
بدادند چون داد نام آوری
نمودند چون خال را یاوری
ازین دامگاه فنا تاختند
به خلد اندر آن جایگه ساختند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۴ - دربیان مبارزت جناب عبدالله اکبر بن امام حسن
کنون رزم عبدالله بن حسن
بباید شنودن ز گفتار من
که درچهره انباز بد ماه را
برادر پسر بد شهنشاه را
یکی تازه شاخ از نهال رسول (ص)
یکی نغز میوه ز باغ بتول
دلاور چو فرخ نیاکان خویش
سرافراز مانند پاکان خویش
از آن پس که خویشان خود کشته دید
یکی آه سرد از جگر بر کشید
بر شاه دین با دلی دردناک
چمان گشت و بنهاد رخ رابه خاک
زبوسه زمین را گهر ریز کرد
زمو خاک را عنبر آمیز کرد
به شه گفت کای داور تاجدار
ز پیغمبر و مرتضی یادگار
به مایی تو همچون پدر مهربان
پرستار و غمخوار روز و شبان
به سرخاک پای تو دیهیم ماست
یکی بنگر ای داور دادراست
که از جمله خویشان و آزاده گان
نماندند جز حیدری زاده گان
نخستین مرا برخی خویش ساز
ازین نامور دوده ی سرفراز
بفرمای تا من شوم پیش جنگ
جهان را کنم بر بد اندیش تنگ
به کار آورم دست وتیغ یلی
به یاد آورم کارزار علی (ع)
از آن پس که سازم فدای تو سر
کنم شاد از خود روان پدر
چو آن شد نباشد دراین کارزار
که گردد برادرش را پشت ویار
به جای پدر ما سکالیم جنگ
نماییم از خود برو یال رنگ
همان بهتر ای پادشاه زمن
که ما چند تن زاده گان حسن (ع)
ز اعمام و عم زاده گان پیشتر
ببازیم در یاری شاه سر
چو گفتار او را شه دین شنید
چو جانش به آغوش اندر کشید
ز فرخ برادرش آورد یاد
به رخ از مژه اشک خونین گشاد
زمانی بمویید و برزد خروش
همایون تنش گشت بی تاب وتوش
بدو گفت کای نوبهار مهی
به باغ دلم راد سرو سهی
بلند اختر آسمان جلال
شکفته گل گلستان جلال
شما از پدر یادگار من اید
شکیب دل بی قرار من اید
مرا دیده بینا ز روی شماست
کمند دلم تار موی شماست
چو من بر به رخسارتان بنگرم
زروی برادر به یاد آورم
چسان زاده گان گرامیش را
جوانان آزاد نامیش را
فرستم که گردند آماج تیر
ز خونشان شود دشت چون آبگیر
مخواه ازمن این کار وبر جای باش
به زخم دل من نمک برمپاش
بدوگفت شهزاده کای دین پناه
مرا بیش ازین سخره ی غم مخواه
همه یاوران زین سرای سپنج
برفتند و رستند ز آسیب و رنج
غم مرگشان برده از من قرار
بدین سخت انده نیم پایدار
چو ما را جز این راه درپیش نیست
اگر زودتر درد و غم بیش نیست
یکی بخش بر چشم گریان من
بدین جان ازدرد بریان من
یتیمم دلم مشکن ای داد راست
شکستن دل بی پدر کی رواست
شهنشه چو دید آنهمه زاری اش
زبان چربی وخوب گفتاری اش
درآغوش بگرفت وبنواختش
چو جان از بر خود روان ساختش
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۵ - ذکر میدان عبدالله اکبر و حمله کردن برقلب سپاه دشمن
جوان تاخت یکران به دشت ستیز
به هیکل فکنده یکی تیغ نیز
یکی نیزه بر کف چو بالای خویش
سلاح دگر ز آنچه بایست بیش
برآراسته تن به رخت نبرد
بدانسان که شاید زمردان مرد
عنان بر چپ و راست لختی بتافت
زمین از پی باره گی برشکافت
پرند دلیری کشید از نیام
برون شد هژبر یلی ازکنام
سواری به رزم سپه اسب راند
که چشم سپهر از رخش خیره ماند
ز رویش عیان کبریای حسن (ع)
ز مویش شمیم رسول (ص) زمن
چو از راه دور آن برو جوشنا
بدیدند مردان شیراوژنا
به تنشان زره گشت سندان همه
بفرمودشان چنگ و دندان همه
خروشید شهزاده ی نامدار
که ای مرد زشت وبد روزگار
نداند مرا هر که نام ونژاد
همان پرورد دوده ی پاکزاد
بگویم که بشناسدم دشمنم
پسر زاده ی شیر یزدان منم
گزین مادرم دخت پیغمبر است
حسن باب من شاه نام آورست
پدرم از کران تا کران جهان
خداوند بودی به فرماندهان
جهانجوی عمم شه کربلاست
که ایدون گرفتار رنج وبلاست
همین شه که با او نبرد آورید
دل نازکش را به درد آورید
همین بنده باشد ز جان آفرین
به صورت به معنی جهان آفرین
سپهر و زمین زیر فرمان است
همه آفرینش ثنا خوان اوست
من ای قوم فرخنده عبداللهم
یکی بنده زین راد شاهنشهم
کسی را چو من دست و شمشیر نیست
چو من جنگ یازم به خون شیر کیست
بود دست شیر خدا دست من
یکی تیر مرگ است درشست من
اگر هست مردی زجان گشته سیر
بیاید ببیند دل و جنگ شیر
سپه را چو آوای فرزند شاه
به گوش آمد از پهنه ی رزمگاه
بلرزید تنشان چو لرزنده برگ
تو گفتی شنیدند آوای مرگ
بدانست انکس که بد مرد جنگ
کزان نامور رخ بتابد پلنگ
کسی پای مردی بننهاد پیش
ببودند ترسنده برجای خویش
هژبر دژ آگاه نیزار دین
جگر بند سبط رسول امین
بجنباند نیزه بزد بر سپاه
هیاهو در افکند در رزمگاه
ندیده دم تیغ آن تیغ زن
روان دلیران بجستی ز تن
به نوک سنان وبه شمشیر تیز
بر آورد زان گمرهان رستخیز
چو لختی دلیرانه ناورد ساخت
به سوی سپهدار لشگر بتاخت
سوار و پیاده ی سپه بر درید
به نزدیک بن سعد جادو رسید
همی خواست خونش بریزد زتن
سراسیمه شد جان زشت اهرمن
از آن دست وشمشیر برگاشت روی
نهان در سپه گشت ناپاک خوی
به دستان چو زد اهرمن بازگشت
جهانجو به مرکز سبک تاز گشت
بیامد دمان پیش روی سپاه
وزان ناکسان شد هماورد خواه
چو سالار لشگر بدید آنکه مرد
ستاده خروشان به دشت نبرد
ز سویی که پنهان بد آمد برون
سبک راند در قلب لشگر هیون
همی برگمارید مردان به جنگ
که تازند بر پور شه بی درنگ
زشامی سواران در آن داوری
یکی مرد بد نام او تبحری
به بن سعد بد خوی ناپاک زاد
نکوهش گری را زبان برگشاد
که تا کی به قلب سپه آرمی
سواران به کشتن فرستی همی
بزرگان سپهداری اینسان کنند
که از کودکی دل هراسان کنند
بدانگه که دیدی سرترک اوی
چرا در نهفتی به بیغوله روی
نیامد ز کند آوران عراق
ترا شرمی اندر رخ ای مرد عاق
مرآن هاشمی کودکی بیش نیست
کسی را از و جای تشویش نیست
چو بدخواه بیغاره ی او شنفت
زدستان به رویش بخندید و گفت
که این هاشمی شبل شیر خداست
زپیگار او گر گریزم رواست
به شیر خدا گو که بازیده جنگ
به رزمش که را بوده پای درنگ
کجا روبه پیر بیند چو شیر
بساید بر پنجه ی او دلیر
کسی خویش را دردم اژدها
کشاند چو داند نیابد رها
من این کار کردم پی جان خویش
توکز جان نترسی بنه پای پیش
گمانم دم تیغ او مرگ تست
به جای کفن بر زره برگ تست
وگر مانی از وی بتابی عنان
به نزد تو آیم کواژه زنان
چو زو تبحری این نکوهش شنید
دژم گشت و لب رابه دندان گزید
بیفکند سوی جوان راهوار
به همراه خود برد پانصد سوار
برآن آفتاب سپه شکوه
فکندند توسن همه همگروه
نیاورد شهزاده در دل هراس
بفرمود کای قوم حق ناشناس
چنین همگروه از چه ره تاختید
نبرد هژبر دمان ساختید
ندانید مانا که من در نبرد
سرصد سپاه اندر آرم به گرد
بگفت این ویکران در ایشان فکند
سواران بسی پست کرد از سمند
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۰ - آمدن حضرت عباس و عون بن علی علیه السلام
چو این دید خورشید چرخ یلی
ابوالفضل دریای خشم علی(ع)
علم رابه دست علی پور شاه
سپرد وبرون تاخت زی رزمگاه
به همره برادرش عون و علی
دو شیر دژ آگاه غاب یلی
به لشگر زدوده پرند آختند
بسی سرز پیگر جدا ساختند
به پور برادر رسیدند چون
بدیدندش ازمرکب خود نگون
پراکنده کردند ازو دشمنان
به یکسو کشیدندش از آن میان
چو شهزاده را زخم بسیار بود
نیارست دیگر نبرد آزمود
به ناگاه بد گوهری زشتخو
که فیهان بدش نام شد سوی او
به یک زخم او را فکند از هیون
بخفت آسمان دلیری به خون
روان از تنش عرش پرواز گشت
به فرخنده باب خود انباز گشت
چو عباس نام آورد اورا بدید
یکی آه سرد از جگر برکشید
به فیهان بر افکند اسب ستیز
سرش را بیفکند با تیغ تیز
برترکش ابوالفضل تیغی راند
که نام و نشانش به گیتی نماند
پس آنگاه فرخ سپهدار دین
تن کشته بگرفت در پیش زین
بیاورد از دشت آوردگاه
به افسوس بنهاد در نزد شاه
شهنشه چو دید آن تن چاک چاک
رخ و موی آغشته با خون و خاک
خروشید و جوشید وبگریست زار
پس آنگاه با دیده ی اشگبار
تن چاک شهزاده ی پاکرای
بیاورد در پیش پرده سرای
بخواباند چرخ یلی رابه خاک
ز زخم تنش خون همی کرد پاک
همی گفت زارای جوان حسن (ع)
که بشکست از مرگ تو پشت من
که زد تیر ضرغام کوشنده را؟
که خوشاند دریای جوشنده را؟
که یال دلیریت در خون کشید؟
که بر من سیه کرد روز سپید؟
همی بود شه مویه ساز و دژم
که ناگه برآمد خروش از حرم
دویدند از پرده ها بانوان
چو بر گرد کوشنده شیر آهوان
به مژگان یکی تیرش از تن کشید
یکی بر لبش لب نهاد و مکید
برآمد یکی شیون از نینوا
که شد اهل گیتی ازو پر نوا
جوانمرد افسرده دل مادرش
همی گفت مویان به بالین درش
که ای تار مویت کمند دلم
مسلسل دو زلف تو بند دلم
که برنوجوانیت رحمی نکرد
که جان مرا کرد پر داغ و درد
تنی را که پرورده ام همچو جان
که درخون کشیدش به زخم گران؟
چو رفتی ازیدر سوی باب خویش
گرفتی ره گلشن خلد پیش
نگفتی که من مادری داشتم
زخویشش چرا دور بگذاشتم
همانا ندانستی ای نوجوان
که بی تو نماند تنم راتوان
همی گفت و زینگونه زاری نمود
به مرگ پسر سوگواری نمود
چه بندیم دل درسرای غرور
که بس مام بنشاند درسوک پور
پس از سوک عبدالله بن حسن
من از سوک قاسم سرایم سخن
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۱ - آغاز داستان شاهزاده ی ممتحن
چو قاسم پسرزاده ی مرتضی (ع)
روان تن شاه دین مجتبی (ع)
قسیم جهیم و جنان را پسر
از آن قاسمش نام کرده پدر
یکی ماهرو نورس دل دونیم
ز دریای توحید در یتیم
پدر گر نبودش ولی آن پسر
پدر بود بر آدم بوالبشر
مراو را بدی روز و شب غمگسار
به جای پدر عم والاتبار
ز فرزند نیکو ترش داشتی
گرامی چو جان در برش داشتی
نهشتی که بادی براو کج وزد
همی پروراندش چنان چون سزد
به نوشین لبش مهر تبخاله بود
مه چارده سیزده ساله بود
هنوزش به مه نارسیده کلف
به دشمن شکاری چو شاه نجف
بدی در نیاکان او هر کمال
مر او را بداد ایزد ذوالجلال
نبی (ص) گر بدی فر پروردگار
ازو بود فر نبی(ص) آشکار
علی بود اگر شیر شمشیر حق
بدآن ناموور بچه ی شیر حق
بتول (ع) اربدی دردرج رسول (ص)
مراو نیز بد مهر برج بتول (ع)
حسن (ع) گر شهنشاه آزاد بود
ز پشت وی این پاک شهزاده بود
حسین ار بدی قدرت کردگار
ازو اقتدار حسن (ع) آشکار
من خاکی و مدح آن جان پاک
کجا عالم جان کجا مشت خاک
مگر بخشدم خود زبانی دگر
جز این جسم و جان جسم وجانی دگر
ایا تازه داماد گلگون قبا
که شد سور تو ماتم مجتبی (ع)
تو آنی که در جان بود مسکنت
روان پیمبر (ص) بود درتنت
چو در پیکرت نوک پیکان خلید
الم بر روان پیمبر (ص) رسید
حسین آن زمان دست از جان کشید
که آغشته در خون تنت رابدید
کنون راز رانم زکردار تو
به خردی دلیرانه پیکار تو
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۳ - خواهشگری مادرح قاسم
گرانمایه جفت شه دین حسن (ع)
بجنبید مردانه بر خویشتن
به پوزش بیامد بر شهریار
همی بد کنیزانه بر پای زار
بگفت ای ترا آفرینش غلام
جهان را همه چون برادر ....امام
تو دریای فیض خدایی عجب
که باز آید ازتو کسی تشنه لب
تویی کعبه ی حاجت ماسوای
چرا حاجتی راهلی ناروای
ترا قاسم زار نادیده کام
برادر پسر نیست باشد غلام
چوآمد زشه خواست اذن نبرد
چرا گشت نومید و رخساره زرد
همانا نه شایان ناورد بود
فدا گشتنت را نه در خورد بود
جوان و یتیم است مشکن دلش
به بزم شهیدان بده منزلش
مرا نیز ای شه به روز شمار
بر مادر خو مکن شرمسار
بدو شاه گفتا ازین بیشتر
مجوی اذن پیگار بهر پسر
نخواهد شد این تا مرا جان بود
تو این کار پنداری آسان بود
برو سوی خرگاه و چندین مکوش
مخواه از غم او مرا در خروش
دژم دل گسسته نفس ناامید
سوی پرده بانوی فرخ چمید
بیامد به نزد یتیم جوان
نگون گشت برخاک زار ونوان
همی غم فزود آن و این را به غم
بسی مویه کردند هردو بهم