عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۱ - در ذکر اعجازی که از سر مطهر امام(ع)درراه شام بظهور رسیده بروایت ابن لهیعه
ز کوفه همی تا به شهر دمشق
شگفتی بسی از سر شاه عشق
عیان شد به هر منزل و هر دیار
دراین نامه گفتم یکی از هزار
چه بسیار جا کز محبان شاه
ندادند بر لشگر کفر راه
ببستند در، بر سیاه شریر
براندند از خویش با تیغ و تیر
من آن جمله را کوته انداختم
به پیوستن آن نپرداختم
شنو این یک اعجاز را از امام
کز آن پس بگوییم ازشهر شام
چنین گفته پور لهیعه که من
بدم روزی اندر حرم دور زن
بدیدم یکی مردک تیره رنگ
ابر پرده ی خانه یازیده چنگ
همی گفتی ای دادگر داورا
ببخشا گناه فزون مرا
اگر چند دانم که چونین گناه
نه درخورد بخشایش است ای اله
نگیرم ازین آستان من سرا
اگر چند دانم نبخشی مرا
بدو گفتم ای مرد کوتاه کن
بترس از خدا شرمی از این سخن
ز بخشایش حق مشو ناامید
دهد تا امیدی به آتش نوید
اگر بنده دارد گنه بی شمار
خدا مهربان است و آمرزگار
مرا گفت آن مرد با اشک و آه
که من خویش دانم چه کردم گناه
از اینجا به یکسو بیا تا که من
بگویم تو را از بد خویشتن
چو رفتیم از آنجا به کنجی فراز
چنین پرده بگرفت از روی راز
که من زان گروهم که در راه شام
برفتیم با آل خبر الانام
من و چند تن زان سپه نابکار
که بودیم پنجاه تن نیزه دار
سر پاک شه را نگهبان بدیم
شب و روز مست و غزلخوان بدیم
به شب می نمودیم سر را نهان
به صندوقی و خویش برگرد آن
نشستیم درشادی و درطرب
همی باده خوردیم تا نیم شب
ز شب ها شبی من نخوردم شراب
چو گشتند آنقوم مست و خراب
بدیدم دری ز آسمان باز شد
همه روی گیتی پرآواز شد
همی دم به دم آن صدا می فزود
تو گفتی مگر غرش رعد بود
بشد درهوا روشنی ها پدید
تو گفتی مگر برق ها می جهید
به ناگاه آوای مرد و سمند
به گوش آمدم از سپهر بلند
بدیدم خروشان سپاه ملک
به سوی زمین آمدند از فلک
مکاییل برآن سپه پیشرو
به ناگه دگرباره برخاست غو
یکی گفت اینک رسول امین
رسد از بلند آسمان بر زمین
به همراه او آدم و جبرییل
ذبیح است و نوح و مسیح و خلیل
چو کروبیان و رسولان پاک
به سوی سمک آمدند از سماک
در افتاد در توده ی خاک جوش
ز خیل ملایک برآمد خروش
ز صندوق در بسته روح المین
برآورد پر خون سرشاه دین
ببوسید و بر سینه اش بر نهاد
تزلزل بر افلاک در اوفتاد
همه قدسیان و رسولان پاک
فشاندند برسر زغم تیره خاک
بدادند بوسه بدان پاک سر
رسولان و افلاکیان مویه گر
وز آنان فزون شاه بطحا دیار
ببوسیدش از دیده ها اشکبار
همی زار گفت ای جگر بند من
نهال برومند، فرزند من
به دامانم ای پور، شمر پلید
سر از پیکر چاک چاکت برید
بر دیده ی من بزد بر سنان
سر پر ز خونت بداختر سنان
سپس گفت با ناله ی دردناک
به افلا کیان و رسولان پاک
که بینید ای پاک جان، انجمن
چه کردند امت به فرزند من
خروشان و جوشان چو دریای نیل
چنین گفت با مصطفی (ص) جبرییل
که دستوری ام بخش ای شهریار
که گیرم هم اکنون زمین را مهار
به یک جنبش آنرا کنم باژگون
نماند تنی زنده زین قوم دون
بدانسان که کردم ازین پیشتر
همه امت لوط زیر و زبر
بگفتا بدین کیفرم نیست رای
نهم کار ایشان به دیگر سرای
نمود آن زمان شهریار حجاز
بدان پاک سر با ملایک نماز
درآندم به سوی زمین از فلک
بیامد گروه دگر از ملک
به دست اندر دشت ها آتشین
بگفتند با شاه دنیا و دین
که فرموده ما را چنین کردگار
که سوزیم پنجه تن نیزه دار
ترا چیست فرمان، بفرمود من
نگویم بر امر یزدان سخن
ببارید فرمان داور به جای
سروشان بفرموده ی رهنمای
یکی آتش از خنجر افروختند
تن آن پلیدان همه سوختند
یکی از سروشان به من حمله کرد
بماندم من از بیم برجای سرد
بجستم ز دارای دوران امان
به من گفت آن شاه آخر زمان
برو بر تو نفرین پروردگار
پس از مرگ بادت به دوزخ قرار
من از بیم جان اوفتادم ز پای
پس از لختی آمد چو هوشم به جای
ندیدم زیاران به جا هیچکس
یکی توده خاکستر آنجا و بس
ابا این گنه کامد از من پدید
نباشم ز رحمت چسان ناامید
چو اهل حریم شهنشاه عشق
رسیدند نزدیک شهر دمشق
بپیمود زجر بن قیس از سپاه
به درگاه پور معاویه راه
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۲ - رسیدن اسیران کربلا به نزدیکی شهر شام
به گاهی که دژخیم بر گاه بود
به مجلس در آمد بدادش درود
بدو گفت: اهریمن کینه خو
خبر تا چه آورده ای بازگو
بگفتا دلت شاد باد ای امیر
که شد دشمنت کشته و دستگیر
سر پور زهرا (س) و فرزند او
دگر شانزده سر ز پیوند او
ز یاران جان باز او شصت سر
ابر نیزه داریم در این سفر
اسیران و سرهای پر خاک و خون
بدین شهر نزدیک آمد کنون
به فرمان فرزند مرجانه ما
کشیدیم لشگر چو در نینوا
به پور علی(ع) ره به بستیم تنگ
نپذرفت بیعت درافکند جنگ
دهم روز ماه محرم که مهر
برآمد در این طارم نیل چهر
به رزمش نهادیم ما نیز روی
بکشتیم او را و یاران اوی
کنون جمله با پیکر چاک چاک
غریقند در لجه ی خون و خاک
زیارت کندشان همی در تراب
به منقار کرکس به مخلب عقاب
خورند آب از خون ایشان طیور
به سر سایه اندازد از چرخ هور
چو بشنید گفتار او را شریر
فریبنده افکند سر را به زیر
زمانی خمش بود و برداشت سر
چنین گفت اهریمن حیله گر
که گر من به جای عبید زیاد
بدم سر نمی زد ز من این فساد
حسین (ع) را بکشت او چنین بیگناه
که سازد خدا روی زشتش سیاه
چو پور حکم عبد رحمن چنین
شنید از یزید بد اندیش دین
به تازی زبان خواند اشعار چند
که کشتند آن سرور ارجمند
که نزدیکتر بود آن شه به ما
ز فرزند مرجانه ی بی حیا
عبیدالله آن شوم بی ننگ و نام
که باشد نژادش ز تخم حرام
سمیه که بد مادر مادرش
زناکار بود و پلید اخترش
ازو زاد مرجانه و زان پلید
چنین پور ناپاک آمد پدید
که سبط رسول امین را بکشت
خداوند دنیا و دین را بکشت
به شمشیر کین کرد آن پر جفا
زمین خالی ازتوده ی مصطفی
ولیکن ز نسل سمیه زمین
بود پر دریغا ز کاری چنین
فرا گوش او برد سر اهرمن
بدو گفت پنهان از آن انجمن
که اکنون چه جای چنین گفتگو ست
زتو این سخن نزد ما کی نکوست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۳ - آذین بستن شهر دمشق را برای ورود اهل بیت پیغمبر
گه شادمانی است نی روز پند
زبان را این گفتگوها ببند
سپس گفت آن مرد بی آبروی
که بندند آذین به بازار و کوی
همه مردم شهر بیرون روند
سپاه ستم را پذیره شوند
به شهر اندرون شد روان خواسته
همه کوی و بر زن شد آراسته
سر بام ها پرشد ازمرد و زن
جوانان غزلخوان و طنبور زن
یکی نیمه مردم ز برنا و پیر
بپوشیده تن در لباس حریر
صد و بیست رایت بر افراختند
ز بهر پذیره برون تاختند
ببردند با خویش خنیاگران
ز بانگ دهل گوش ها شد گران
دورویه کشیدند بر راه صف
برآورده آوا نی و رود و دف
به ناگه برآمد غو گاو دم
رسیدند سرها و اهل حرم
به بی پرده محمل حریم رسول
نشسته همه اشکبار و ملول
همه کودکان مو پریشان و زار
برهنه به پشت شترها سوار
شه چارمین سیدالساجدین
بدیدند آن قوم ناپاکدین
سرشاه و یارانش اندر سنان
زنان حرم را عنان بر عنان
چو آل رسول امین را چنین
به زنجیر بر بسته زار و حزین
همه بسته دربند و زنجیرها
ز شادی کشیدند تکبیرها
به ناگاه گوینده ای در هوا
به تازی زبان برکشیدند این نوا
که ای سبط پیغمبر کامیاب
سر توست کارندش ازخون خضاب
نرفته به پیغمبر نیکبخت
چو امروز روزی غم انگیز و سخت
چنان دانم امروز او کشته شد
به خون تو ریش وی آغشته شد
پیمبر بشد کشته امروز فاش
ز قتل تو از امت بی وفاش
ز خوشحالی الله اکبر زنند
همان به ز غم دست برسر زنند
که شد کشته الله اکبر کنون
که شد پیکر تو زخون لعلگون
به شمر پلید ام کلثوم گفت
چو آن شور و غوغای مردم شنفت
که ای شمر یک ره به مردی گرای
بیندیش از پرسش آن سرای
بگو تا سر شاه و یاران شاه
که نزدیک آرند با ما به راه
برند از دگر راه کاین مردمان
نه بینند بر روی ما هر زمان
نپذیرفت آن خواهش از دخت شاه
که بودش دل ازکین حیدر سیاه
برو پر زچین کرد و برکاشت روی
ز بد گوهران مردمی خود مجوی
به لشگر بگفتا که با این زنان
ببایست سرها رود همعنان
تفو باد بر روی آن بد نژاد
که چون وی ستمگر ز مادر نژاد
یک داستان گفته سهل ابن سعد
شنو تا زنی ناله مانند رعد
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۴ - درچگونگی ورود اهل بیت پیغمبر به شهر دمشق و روایت سهل بن سعد ساعدی
بدان پیر مرد ستوده تبار
ز اصحاب پیغمبر تاجدار
چنین گوید آن پیر روشن ضمیر
که بد خاکش از آب رحمت خمیر
که بودم من آنروز در شهر شام
نموده به بازارگانی مقام
ز حجره به بازار گشتم روان
برفتی مرا کاش از تن روان
ندیدم به بازار راه عبور
زبس مردمان جمله درعیش و سور
زن و مرد بسته به کف ها نگار
به هم تهنیت گو به دل شاد خوار
ز هر گوشه بر پاست آوای ساز
بگفتم مگر عیدی آمد فراز
گروهی بدیدم ستاده خموش
ندارند چون دیگران بانگ و جوش
از آن ها پژوهش نمودم یکی
از ایشان به پیش آمدم اندکی
بگفتا همانا غریبی،که نیست
ترا آگهی کاین طرب بهر چیست
چو بشناختم مرد بگریست زار
بگفتا شگفتا دراین روزگار
نریزد چرا آسمان سیل خون
زمین از چه رو می نگردد نگون
چرا روی گیتی نگردد سیاه
به سوک شه آسمان بارگاه
ز گفتار او شد دلم پر شتاب
بگفتم به من گوی روشن جواب
کدامین شه و ماتم او کدام
بگفتا جگر بند خیرالانام
که کردند او را به امر یزید
ابا یاورانش به کوفه شهید
سرش را کنون بر سنان استوار
بیارند امروز در این دیار
زن و مرد از آنروی باشند شاد
که آن نخل ایمان ز پا اوفتاد
ز گفتار او عقل من خیره شد
جهان بر جهان بین من تیره شد
بگفتم ز دروازه ها از کدام
درآرند سرهای ایشان به شام
ز ساعات گفتا درآرند شان
بجستم از آن سوی لختی نشان
بدانسوی گشتم دمان همچو گرد
ابا چرخ در زیر لب در نبرد
همی رفتم افتان و خیزان به راه
جهان گشته در پیش چشمم سیاه
ز دروازه رفتم برون چون به دشت
از انبوه مردم سرم خیره گشت
علم ها برافراخته رنگ رنگ
به گردون شده ناله ی رود چنگ
سپاهی بدیدم ز اندازه بیش
وز ایشان سواری همی راند پیش
سراپاش پوشیده در رخت جنگ
یک نیزه ی شست بازش به چنگ
یکی سر بر آن نیزه بد جلوه گر
که بد زیب آغوش خیرالبشر
سری همچو خورشید پرتو فشان
از او تافته نور تا کهکشان
جدا از زمین گشته یک نیزه دار
چو خورشید رخشان به روز شمار
ز دیدار آن سر رسول خدای
به یاد آمدم اوفتادم ز پای
گرستم زمانی بر او زار زار
بران گل شدم نغمه گر چون هزار
به پاس ادب زان سر تابناک
بسودم به پیشانی خویش خاک
بگفتم که ای خسرو سر جدا
بدی کاش اینجا رسول خدا
بدیدی که امت سرت را چسان
ز شهری به شهری برند ارمغان
ابر نیزه درکوی و بازارها
برند و نمایند آزارها
خطا گفتم ای شه نبی بود و دید
جفاها کزین قوم بر تو رسید
کنون با سرت نیز پوید به راه
بپوشید تن در پرند سیاه
علی (ع) بریمینش حسن (ع) بریسار
سروشان به گرد اندرش بیشمار
رخانش ز زخم طپانچه کبود
بگوید همی در غمت رود رود
من این بینم ار کس نبیند همی
که مادر به مرگم نشیند همی
چو لختی بدینسان بدم مویه گر
مرا ناگهان آمد اندر نظر
زن و کودکی چند اشتر سوار
که روح الامینشان بدی پرده دار
زن و کودکی چند زآل رسول
پدر شان علی (ع) مام فرخ بتول (س)
بدی دختری برهمه پیشرو
به هودج چو بر آسمان ماه نو
به گردون زدی آتش از سوز آه
بجستی همی از پیمبر پناه
چو مرغ خوش الحان همی گفت زار
که بنگربه ما ای شه تاجدار
ببین کامد ای داور رهنما
چه از بد سگالان امت به ما
سرور دلت را ایا تاجور
بریدند لب تشنه از پشت سر
شد از آتش به خرگاهش افروخته
سرا پرده ی شاهی اش سوخته
کنون اهل بیت ترا خوار و زار
که بودند ناموس پروردگار
کشانند در شهرها بی حجاب
ز بهر دل دشمن بوتراب
چو دیدم من آن بانوی مویه گر
برفتم که از وی بگیرم خبر
به من بر خروشید از روی خشم
که شرمی کن ای مرد، بربند چشم
مگر نیست شرمت ز خیرالبشر
که گستاخ آری به دختش نظر
فرشته ندیده مرا بی نقاب
مسلمان مگر نیستی رخ بتاب
شنیدم چو از دخت شاه آن سخن
ز هیبت بلرزید اندام من
به پوزش بدو گفتم ای شاه زاد
مرا دیده از روی تو کور باد
منم یکتن از بندگان شما
به جان از پرستندگان شما
مرا نام سهل است و سعد است باب
ز یاران پیغمبر کامیاب
ازان آمدم سویت ای سرفراز
که گویی مرا نام فرخنده باز
دگر خدمتی هست فرمان دهی
که از جان به جا آورد این رهی
بگفتا سکینه منم دخت شاه
کز اینگونه گردیده ام بی پناه
تو رو نزد آن بد گهر نیزه دار
که بر نیزه دارد سر شهریار
بگو کز زنانش برد دور تر
وگر نشنود می دهش سیم زر
برفتم بدادم بدان زشتمرد
به رشوت یکی مشت دینار زرد
چو زر دید پذرفت گفتار من
به یکسو ببرد آن سر از انجمن
تماشاییان تاختند از پی اش
سرشاه لرزان به نوک نی اش
همی خواند قرآن به بانگ بلند
که بشنیدی اش مردم هوشمند
یکی مرد ترسای نیکو سیر
به من آشنا گشته در آن سفر
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۵ - مسلمان شدن مرد نصارا به اعجاز مطهر امام(ع)و شهادت آن با سعادت
همی خواست آن مرد فرخنده پی
سوی بیت مقدس کند راه طی
بد استاده آنجا و کردی نظر
چو بشنید قرآن از آن پاک سر
مرا گفت کای یار بنگر شگفت
که دیده سر بی تن آید به گفت
بکن آگه از نام این سر مرا
گمانم که او هست پیغمبرا
بگفتم نه خود پور پیغمبر است
که ما را به اسلام او رهبر است
یکی تیغ برنده آن نیکبخت
همیشه نهان داشت در زیر رخت
چو بشنید گفتار من بی دریغ
مسلمانی آورد و بگرفت تیغ
بزد بر سپه خویش را بی درنگ
بیالود از خونشان تیغ و چنگ
به پایان بشد کشته در کار زار
چو دید آنچنان ام کلثوم زار
بدو سخن بگریست از روی درد
ستودش بدان کار نیکو که کرد
بگفت ای عجب مرد عیسی پرست
پی یاری ما برآورده دست
ولی رو سیه امت مصطفی (ص)
نجویند با ما به غیر از جفا
چو شد کشته ترسا برفتم روان
همی تا به نزد شه ناتوان
بدیدمش بسته به زنجیر پای
سرش بی عمامه تنش بی ردای
شدم پیش و بوسیدمش پا و دست
بپرسید نامم شه حق پرست
بدادمش از نام خود آگهی
هم از خدمتی کامد از این رهی
بفرمود کز جامه با خویشتن
چه داری بیاور به نزدیک من
ز پوشش مرا هر چه بودی به بر
برون کردم از تن ز پا تا به سر
نهشتم که چیزی بماند به جای
ببردم به نزدیک آن رهنمای
بپذیرفت آن را شه دادراست
مرا مزد نیک از خداوند خواست
به اهل حرم آن خداوند راد
به هریک یکی بهره زان جامه داد
وزان پاره ای خویش بر سر ببست
که بودش برهنه سرحقپرست
سوی شهر زان پس گرفتند راه
اسیران ز دنبال و در پیش شاه
من او را همی رفتم اندر رکاب
شتابان به سرخاک و دو دیده آب
به ناگه یکی غرفه آمد پدید
دران پنج زن جمله زشت و پلید
وز آنان مهین تر یکی پیر زال
بداندیش و از تخمه ی بد سگال
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۶ - وارد کردن اهل بیت حضرت خیرالانان
پرستشگهی بود نزدیک راه
به درگاه آن کینه گستر سپاه
حریم نبی را نگه داشتند
به مسجد زنان دیده بگماشتند
به یاد آمد از شاه لولاکشان
برآمد خروش از دل چاکشان
نمودند با مصطفی (ع) این خطاب
که ای خانه ی دین پس ازتو خراب
در اسلام مسجد تو کردی بنا
ز تو گشت محراب و منبر به پا
ز تیغ کجت پشت دین شد چو راست
ز گلدسته ها بانگ تکبیر خاست
تو را چون سوی جنت آمد شتاب
پرستشگه آباد شد ما خراب
شگفت است کردار این مردمان
که سازند این خانه بهر امان
نمایند برخانه حرمت فزون
ز جسم خدا خانه ریزند خون
پرستش نمایند برنام تو
مر این امت زشت فرجام تو
نمایند با زاده گانت چنین
که هرگز نکردی تو با مشرکین
برآور سر از تربت پاک خویش
ببین تاکه ما را چه آمد به پیش
در این دم بیامد یکی مرد پیر
نگه کرد بر آن گروه اسیر
بگفتا به یزدان داور سپاس
که اسلام را از شما داشت پاس
به شمشیر شد کشته مردانتان
برستند مردم ز دستانتان
همین بد ز داور سزای شما
که بر فتنه می بود رای شما
شه خسته را، دیده پر شد ز آب
بگفتا که ای پیر بشنو جواب
کلام خدا هیچگه خوانده ای
سخن هیچ از معنی اش رانده ای
بگفتا بلی خوانده باشم بسی
چو من نیست دانا به آن هر کسی
بگفتا درآنجا که گوید خدا
که میگوی با امتت احمدا (ص)
که مزدی نمیخواهم از بیش و کم
مگر نیکویی با ذوی القربی ام
مراد از ذوی القربی ای مرد کیست
که نیکی بایشان برای نبی است
بگفتا ذوی القربی اند آل او
که برجای هستند زان پاکخو
شهش گفت جز ما ازان شهریار
مجو یادگاری در این روزگار
سپس شاه گفتا جهان آفرین
به فرقان نبی را بگفتا چنین
که ما اهل بیت تو را از بدی
نمودیم پاک از ره ایزدی
همان دوده ی پاکجانیم ما
که پاک از خدای جهانیم ما
زحق حکم تطهیر در شان ماست
پیمبر نیا باب شیر خداست
چو پیر این شنید از خداوند دین
سرافکنده در زیر و شد شرمگین
سپس سر بر آورد و بگریست زار
بگفتا خطا کردم ای شهریار
ببخشا گناهم که نشناختم
ازین کار دین راز کف باختم
سپس رو سوی قبله آورد مرد
برآورد از سینه آوا به درد
به سوی خدازان گنه بازگشت
پس آورد بر سوی شه بازگشت
بیفکند خود را به پای شتر
فرو ریخت بر پایش از دیده در
بغلطید برخاک در پیش شاه
که شاها بیا بگذر ازاین گناه
شهش گفت بخشید یزدان ترا
بدید از گنه چون پشیمان ترا
چو بشنید این از شه حقپرست
به زاری سوی ایزد افراشت دست
بگفتا که ای پاک جان آفرین
نخواهم دگر زندگی شرمگین
نمودی اگر توبه ی من قبول
به خلدم روان ساز پیش رسول
هماندم روانش برآمد زتن
بشد سوی منزلگه خویشتن
خوشا عاشق مرده در پای دوست
اگر مرگ این است مردن نکوست
شد آن روز آل علی (ص) را مقام
به ویرانه ای پشت مسجد به شام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۷ - جا دادن یزید پلید
نیارم بگویم چه ویرانه ای
چه پرسوک جایی و غمخانه ای
ستم ها که برآل احمد(ص) گذشت
دران تنگ ویرانه از حد گذشت
نه فرشی دران خانه نه بستری
نه سقفی دران مانده و نه دری
نبود اندر آن خانه جز درد و داغ
نه نان و نه آب و نه فرش و چراغ
رقیه درآن غم فزا خانه مرد
به سوی پدر از جهان رخت برد
ایا چرخ ویرانه، ویران شوی
چه آن خانه بی طاق و ایوان شوی
به ویرانه جا دادی آن شاه را
کزو داری این هفت خرگاه را
نهاد آن خداوند برخشت سر
که از کاخ او مهر، یک خشت زر
بسود آن شهنشاه برخاک چهر
که بر درگهش خاکساری سپهر
چو بگذشت آن شب به آل رسول
که کردند در آن خرابه نزول
نمود از بر طاس وارونه خور
چو آن سرکه بنهند در طشت زر
پی شادی از قتل سلطان عشق
یکی مجلس آراست شاه دمشق
ز دیبا بگسترد فرش سرای
دو رویه نگه داشت مردم به پای
زر آگین یکی تاج گوهر نگار
به سر برنهاد آن تبه روزگار
به ایوان یکی تخت گوهر نشان
نهادند و خود رفت دامن کشان
نشست از برتخت زر پر غرور
نشسته سران نیز نزدیک و دور
بزرگ یهودان و بطریق روم
نشسته به کرسی درآن بزم شوم
غلامان برش دست ها برکمر
زنانش پس پرده ها درنظر
ز یکسو فکنده بساط شراب
ز یکسوی خنیاگران با رباب
نشسته حریفان شطرنج باز
اباوی قمار دغل کرده ساز
بفرمود کارند در بارگاه
اسیران و سرهای شاه و سپاه
اسیران پیغمبر سرفراز
چنان عقد گوهر بهم بسته باز
به یک ریسمان روزبانشان کشان
بیاورد در بزم آن بدنشان
امام امم بسته بازو به بند
نموده ابر نیزه سرها بلند
نخستین درون آمد آن نیزه دار
که برنیزه بودش سر شهریار
بشیر ابن مالک یکی نام داشت
که شمرش بدان زشترویی گماشت
درودی فرستاد و گفت ای امیر
پر از سیم و زرکن مرا بارگیر
که من کشتم آن سید پر هنر
کزو به نبد کس ز مام و پدر
بزرگی چو او ناید اندر جهان
نداده خبر نیز کار آگهان
بر آشفت از مدح او آن پلید
جبین ازسر خشم درهم کشید
بگفت ار چنین بود این راد مرد
چرا پس سرش برگرفتی به درد
بگفتا چو دیدم در آن کام تو
بکشتمش تا یابم انعام تو
بگفتا بران کاو چنین کس بکشت
نباشد روا غیر زخم درشت
سپس گفت دژخیم را تا به پای
کشیدش برون از میان سرای
به خنجر دو نیمش بکرد از میان
روانش سوی دوزخ آمد روان
چو آن بد گهر جا به دوزخ گرفت
مرآن سنگ دل کرد کاری شگفت
بگفتا که آرند طشتی ز زر
در آن برنهادند آن پاک سر
چو بردند آن طشت را در برش
ازان نور شد خیره چشم و سرش
بپوشید آنرا به لختی حریر
پس آنگه برآورد چون دد، نفیر
بگفتا چو بودی نیاکان من
بدندی در این جانفزا انجمن
شدی روشن ازکار من چشمشان
به شادی بدل آمدی خشمشان
که گویند دستت مریزد یزید
که خون های ما باز جستی شدید
نبودم ز آل امیه اگر
بهشتم شود خون ایشان هدر
من از آل احمد (ص) همی خون خویش
بجستم که در بدر آمد به پیش
بنی هاشم از بهر ملک و شهی
فکندند در پیش مردم رهی
نه جبریلی آمد نه از آسمان
خبر داشت از بهر این مردمان
پس آنگه عصایی که دردست داشت
چو نمرود بر جنگ یزدان فراشت
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۸ - گفتگوی ثمره ابن جندب با یزید در یاری سرامام شهید(ع)
نگویم به آن چوب دستی چه کرد
که قلب نبی زان شود پر ز درد
همی گفت دارم ازین سر عجب
کزین خوب تر نیست دندان و لب
یکی مرد ز اصحاب خیرالانام
که خود ثمره و جندبش بود نام
درآنجای بد دید تا او چه کرد
خروشید بروی که ای زشت مرد
چه کارست این؟ شرمی ازکردگار
که با چشم خود دیده ام چند بار
پیمبر بر این لب بسی بوسه داد
به بدخواه او لب به نفرین گشاد
مکن جان احمد (ص) پر ز درد
کسی با خداوند خود این نکرد
برآشفت و گفتا بد اختر بدوی
که لب را ببند از چنین گفتگوی
نبودی ز یاران آن شاه اگر
کنون از تنتدور می گشت سر
به پا خاست ثمره بگفت ای پلید
کسی اینچنین تیره رایی ندید
به من میکنی این چنین احترام
که هستم ز یاران خیرالانام
ولی خون بریزی ز فرزند او
همه دوده و پاک پیوند او
سرش را بیاری به بزم شراب
بیاری از این کرده ی ناصواب
زنان تو در پرده ها شادمان
عیال نبی نزد نامحرمان
مسلمانی این نیست ایمرد زشت
بدین کیش خندند اهل کنشت
ز گفتار آن پیر بی واهمه
برآمد از آن انجمن همهمه
ز غوغا بترسید برخود یزید
بر آشفت بر پیر مرد سعید
بسی ناسزا گفت و راندش زپیش
برون رفت مرد از پی کار خویش
یهودی یکی مرد جالوت نام
که بد پیشوای یهودان به شام
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۹۹ - مسلمانی جالوت یهودی و شهادتش دریاری سرامام شهید(ع)
بدآنجا و آن گفتگو را شنید
بگفتا بدان زشت روی پلید
که ای میر این سر بگو زان کیست
مر این پیر را یاری از بهر چیست
بگفتا یکی بود ز اسلامیان
که بر بسته بد پاس دین را میان
همیخواست گردد در اسلام، شاه
ولیکن نبود اندر این پایگاه
به سوی عراق آمد او از حجاز
که سازد درآنجا در فتنه باز
به جنگش برفتند اسلامیان
ببردند آن فتنه را از میان
بپرسید کاین مرد را در عرب
بدی از کدامین قبیله نسب
بگفتا که او بد قریشی نژاد
پسر دختر احمد (ص) پاکزاد
بگفت احمد (ص) آنست کورا شما
بدانید پیغمبر رهنما
بگفت آری و روی درهم کشید
یهودی چو آن پاسخ از وی شنید
برآشفت کای ابله این کار چیست
شما را به خود زار باید گریست
تو خود گویی این سبط پیغمبر است
به سبط پیمبرکی این درخور است
نیندیشی آخر که روز شمار
کند ازتو خود نخواهی آن شهریار
ز من تا به داوود هفتاد پشت
گذشته است در این جهان درشت
یهودان که هستند دراین جهان
فشانند در راه من مال و جان
رسول شما نیست بیش از دو روز
رفته است زین گیتی مرد سوز
شما می بریدش ز فرزند سر
نگر تا چه دارد مر این کشته بر
یزید از سخن های او گشت تیز
بگفتا دگر آب خود را مریز
نمی کرد اندرز اگر مصطفی (ص)
که با ذمیان زشت باشد جفا
چو ایشان پناهندگان من اند
ز بدها همی در امان من اند
هر آنکس که آرد بدیشان زیان
من از بهر کینش ببندم میان
بفرمودمی تازنندت به دار
نمایند اندام تو پاره پار
چو بشنید جالوت گفت ای دریغ
که پنهان شد آن ماه در زیر میغ
چنین پاک پیغمبر مهربان
که بردشمن خود نخواهد زیان
روا کی بود دوستانش زکین
نمایند با زاده گانش چنین
کسی کو ز بهر پناهنده اش
شود دشمن مرد خواهنده اش
ببین تا به آن کس چه خواهد نمود
که از خاندانش برآورد دود
زگفتار او شد فزون خشم وی
جهان تیره گردید در چشم وی
خروشید و گفتا به دژخیم زود
ازین موسوی خودروان کن چو رود
جهودی چنین در جهان گو مباد
که ناموس شاهان دهد او به باد
چو جالوت بشنید گفتار او
به سوی سر شاه دین کرد رو
بگفت ای سر مادر انس و جان
برآنم که تو زنده هستی به جان
همین دم گواهی به پیش نیا
همان سرور و مهتر انبیا
که من دین او برگزیدم کنون
ندانم جز او سوی حق رهنمون
یزید این چه بشنید گفت ای یهود
ترا زین مسلمان شدن نیست سود
مرا کشتنت گشت آسان کنون
که از ذمیان نامت آمد برون
بدوگفت آن نو مسلمان که من
نیم بهتر از پور شاه زمن
چو اوگشت ازچون تو بی دین شهید
من ار کشته گردم چه باک ای یزید
زگفتار او مرد بد روزگار
بپیچید برخویش مانند مار
بگفتا که تا خون او ریختند
همه خاک با خونش آمیختند
فرستاده ای را ز شاه فرنگ
درآنجای بد رفت از روی رنگ
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۰ - مسلمانی و شهادت فرستاده ی پادشاه فرنگ در مجلس یزید
بگفتا که ای کار فرمای شام
بیندوختی بهر خود زشت نام
یکی داستان گویمت می شنو
وزان پس به هر ره که خواهی برو
یکی ژرف دریا بود در فرنگ
چو دریای چرخ برین، نیل رنگ
زجوش و خروشش فلک درستوه
همی موج خیزد ازو کوه کوه
بود در میانش یکی مرغزار
پر از سرو کاج و تذرو و هزار
درختان او سبز و خرم زمین
هوا مشکبار و فضا عنبرین
درازیش صد فرسخ افزونتر است
به هشتاد فرسنگ پهناور است
در آن مرغزار است شهری بزرگ
به هر کویش از آب نهری سترک
درآن شهر باشد برون از شمار
زکافور و عنبر ز مشک تتار
همه اهل این شهر هر کس که هست
ز خرد و بزرگ اند عیسی پرست
کلیسای حافر درآنجا بود
که چون قبله ی مرد ترسا بود
یکی حقه با گوهر هفت رنگ
بپردخته استادهای فرنگ
به محراب آن معبد آویخته
همان حقه از زر برانگیخته
سمی از خر عیسی پاک جان
بود اندر آن درج گوهر نهان
برای زیارت ز راه دراز
به هرسال قومی به عجز و نیاز
بیایند و برخاک سایند سر
به نزدیک آن درج و آن سم خر
بگیرند راه مناجات پیش
ز یزدان بخواهند حاجات خویش
کسانی که هستند در بند دین
چنینند در خدمت مرسلین
تو فرزند پیغمبر خویشتن
کشی زار و پس در بر انجمن
بیاری زنانی که در روزگار
گزید از همه خلقشان کردگار
زهی کیش و ملت زهی داد و دین
ترا باد خشم جهان آفرین
ازین پس زکردار تو زشت کار
بود داستان ها به هر روزگار
چو گفتار او را بد اختر شنید
به جز کشتن مرد چاره ندید
به دژخیم گفتا که با تیغ تیز
برون بر از اینجا و خونش بریز
و گرنه برد نام ما زیر ننگ
از اینجا رود چون به شهر فرنگ
فرستاده را گرچه کشتن خطاست
ولیکن ازو چون بد آید رواست
چو ترسا شنید این ببوسید خاک
بگفتا سپاسم به یزدان پاک
که خوابی که دیدم همه راست شد
دلم آنچه از بخت میخواست شد
شب دوش عیسای مینو سرشت
مرا داده بد مژده سوی بهشت
کنونم ره مینو آمد پدید
بگفت این و سوی سرشه دوید
مرآنرا از آن طشت زر و برگرفت
به زاری بر او مویه اندر گرفت
ببوسید و گفت ای حبیب رسول
ز من کن تو قربانی ام را قبول
به نزد پیمبر گواهم تو باش
به روز قیامت پناهم تو باش
که من جان سپردم به آیین او
گرفتم ره ملت و دین او
بگفت این و دژخیم ببرید سر
از آن نو مسلمان فرخ گهر
زکینش اگر کشت شاه دمشق
نمیرد که زنده است جانش به عشق
پس از وی بر آشفت بطریق روم
که بودی نشسته درآن بزم شوم
بگفتا بدان نابکار پلید
که چون تو ستمگستری کس ندید
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۱ - مکالمه ی بطریق روم با یزید
کسی باسر بی تن آورده جنگ؟
ز تو نام شاهان درآمد به ننگ
همین سرکه با چوب آزاری اش
گمانم که چون خویش پنداری اش
بد او زیب آغوش خیرالبشر
بپرورده زهرا (س) چو جانش ببر
یکی داستان دارم از وی به یاد
شنو تا بدانی که از تو چه زاد
به بازرگانی از این پیش تر
نمودم به یثرب زمین من مقر
بخود گفتم آن به که در این دیار
به بازارگانی گشادم چو بار
برم ارمغانی به سالارشان
شوم آگه ازحال و کردارشان
ببینم که این مرد پیغمبر است
و یا پادشاه است و خود سروراست
پژوهش نمودم که آن کامگار
چه خوش دارد از تحفه ی روزگار
بگفتند او را خوش آید بسی
گرش بوی خوش هدیه آرد کسی
بسی مشک و عنبر گرفتم زبار
برفتم پی دیدن شهریار
در آن روز پیغمبر انس و جان
بدش حجره ی ام سلمه مکان
چو رفتم مرا داد برخویش بار
بدیدم چو آن چهره ی نور بار
مرا گشت روشن دل از چهر او
بشد جان من بسته ی مهر او
نهادم به نزدیکش آن ارمغان
بگفتم که ای داور مهربان
مر این هدیه ی خرد را زین حقیر
ز راه بزرگی خود در پذیر
بفرمود بپذیری ار دین من
ز دل اندر آیی به آیین من
پذیرم ورا ورنه سازش تو دور
زگفتار او در دلم تافت نور
برفت از دلم زنگ و بی اختیار
مسلمان شدم پیش آن شهریار
بپرسید از نامم آنگاه شاه
بگفتم بود عبد شمس ای پناه
بفرمود این نام زشت است و خام
نهادم منت عبدوهاب نام
درآندم خداوند این سر رسید
چو از دور او را پیمبر بدید
رخش چون گل از بالش خور شکفت
پسر گفت جد را درودی شگفت
پیمبر چو جان تنگ اندر برش
کشید و ببوسید چشم و سرش
لبش را ببوسید از روی مهر
همی گفتی ای زاده ی پاک چهر
کسی کو بود دشمن جان تو
بدو باد نفرین یزدان تو
کسانی که ریزند خونت به خاک
خداشان کشد کیفر دردناک
خود آن روز بگذشت و روز دگر
چو خورشید تابان برآمد به سر
زخانه برفتم پی فرض دین
به مسجد به نزد رسول امین
بدیدم دو فرزند فخر زمن
حسین (ع) و برادرش فرخ حسن (ع)
رسیدند و هر دو به آغوش شاه
نشستند و گفتند درگوش شاه
که ما هر دو خواهیم ای موتمن
بگیریم کشتی در این انجمن
که بینی تو چون است نیروی ما
کدامین تواناست بازوی ما
به ایشان بفرمود آن شهریار
که کشتی نیاید شما را به کار
به نام شما نیست شایسته این
که مالید خود را بروی زمین
نویسید هر یک خطی بر حریر
هر انکس که باشد خطش دلپذیر
فزون است نیروی او زان دگر
به فرمان آن شه نهادند سر
به زودی برفتند و باز آمدند
به نزد یک آن سر فراز آمدند
نوشته به یک جا دو خط دلپذیر
بگفتند ای شاه اندازه گیر
فرو ماند ازان کار شه اندکی
نمی خواست آزرد زان دو یکی
بگفت ای شهان دیار بهشت
نیاتان نخواند و نه هرگز نوشت
برید این نوشته به نزد پدر
که هست از بدو نیک خط با خبر
چو رفتند ایشان سوی باب، تفت
ز مسجد پیمبر سوی خانه رفت
چو شب گشت و بیرون شد از خیمه ماه
عیان گشت خورشید دیدار شاه
به مسجد روان گشت شاه از سرا
به همراهش آن پارسی پارسا
به من آشنا بود سلمان راد
گفتم که ای بر نیکو نژاد
گو تا چه شد کار شهزاده ها
ز این آرزو ساز جانم رها
چنین گفت سلمان که شیر خدا
چو آگاه گردید زان ماجرا
ندادش دل او نیز کز آن دوتن
یکی گردد آزرده گفتا که من
ندارم زمان بهر این بازدید
به نزدیک فرخنده مامش برید
که وی آورد داوری را تمام
برفتند شهزاده گان نزد مام
بگفتند کای بانوی کامیاب
فرستاده ما را به نزد تو باب
که از این دو بنگاشته برپرند
بگویی کدامین بود دل پسند
درآن کار زهرای (س) حورا کنیز
فرو ماند چون شوهر و باب نیز
دراندیشه لختی سرافکند پیش
سپس گفت با آن دو دلبند خویش
که عقدی است در گردنم از گهر
بود اندر آن هفت لؤلؤی تر
ندارم چو آگاهی از خط فزون
بدین کارتان میکنم آزمون
پراکنده سازم مران عقد زود
از آن دانه ها هر که افزون ربود
گمانم بود خط او دل پسند
بگفت این و بگسیخت از عقد بند
پراکند آن دانه ها بر زمین
ربودند هر یک سه در ثمین
میان دو گوهر یکی دانه ماند
یکی گل میان دو ریحانه ماند
دو ماه اوفتادند بر روی خاک
ز هر یکی اختر تابناک
فتادند با خنده بر روی هم
به تاب اندرافکنده بازوی هم
که ناگه ز وی خدای جلیل
خطاب اینچنین رفت بر جبرییل
که ای باز عرشی بچم در زمین
بزن پر بدان دانه در ثمین
دو نیمش بکن تا که هریک یکی
ربایند و گردند شاد اندکی
که ما هیچ یک زین دو را ای امین
نیاریم آزرده دید و غمین
زهم طایر سدره پر باز کرد
زگردون سوی خاک پرواز کرد
بزد پر بدان گوهر تابناک
دو نیمش بیفکنده بر روی خاک
یکی را حسن (ع) بر دو دیگر حسین (ع)
بشد شادمان بانوی عالمین
چو یک چند ماندم برشاه من
به رومم بیفکند حب الوطن
به پایه همه روز برتر شدم
همین شد که دستور قیصر شدم
زوی داشتم کیش خود را نهان
همی تا پیمبر برفت از جهان
شنیدم به محراب پس مرتضی (ع)
بشد کشته از تیغ یک ناسزا
غمی گشتم و دم نیارست زد
شب و روز بودم به غم نامزد
وزان پس شنیدم که بابت به زهر
بپرداخت از مجتبی (ع) روی دهر
بیفزود از آن بر غم من غمی
نبودم جدایی انده دمی
کنون بینم ای مرد بی دین و داد
که چون تو ستمگر به گیتی مباد
شهی را بکشتی که جان آفرین
نمی خواشتش یک دم اندوهگین
به پا داشتی نزد نامحرمان
عیال شهنشاه آخر زمان
یقینم که هستید بیرون ز کیش
تو و هر که خواند ترا شاه خویش
ز گفتار آن مرد دانش پژوه
برآمد هیاهویی از آن گروه
ز غوغا بترسید برخود یزید
که نفرین بر او باد هردم مزید
بگفتا که ای مرد ترسای شوم
وزیر ار نبودی به دارای روم
سر آوردمی بر تو ایدون زمان
که غوغا نیانگیزی از مردمان
بدو اینچنین گفت آن مرد راد
که آزرمی ایشاه بی دین و داد
بداری مرا این چنین محترم
که یک تن فرستاده از قیصرم
کشی تشنه لب پور آن شاه را
کزو داری این رتبه و جاه را
خدای جهان برتو نفرین کناد
پیمبر به نفرینش آمین کناد
ز گفتار او خشمگین شد پلید
بگفتا کز اینجاش بیرون کشید
که ترسم چو گردید خشمم فزون
بریزم از این یاوه گو نیز خون
غلامان دویدند از هر کنار
کشیدند او را از آنجای خوار
چو بطریق را از برخود براند
اسیران غم را به نزدیک خواند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۲ - مکالمه ی یزید با اهل بیت و پاسخ حضرت سکینه خاتون اورا
ببردندشان بسته دریک کمند
همه زار و گریان و بازو به بند
بپوشیده با آستین روی خویش
فکنده سر از شرم دشمن بپیش
یکایک از ایشان بپرسید نام
همی تا رسید او به دخت امام
بپرسید کاین دخت موینده کیست
گرفته برخ دست خود بهر چیست
چو فرخ سکینه زوی آن شنفت
خروشید و زارید و با وی بگفت
که ما را زکین تو ای زشت رای
کهن چادری هم نمانده به جای
که با وی توان روی خود را ببست
رخ خود بپوشیم زانرو به دست
که هستیم در نزد نامحرمان
به ما دوخته دیده ها مردمان
ز گفتار او شد بد اختر غمین
بگریید و گفتا به بانو چنین
سیه روی فرزند مرجانه باد
که او داد این خاندان را به باد
ولیکن از این کار ناچار بود
که باب تو با ما به پیکار بود
بکوشید از بهر ملک و شهی
ندانست بختش و او را شکست
بدو گفت نوباوه ی شاه دین
که ای دشمن سیدالمرسلین
ز یزدان بکن شرم و چندی مناز
که کشتی حسین (ع) پور شاه حجاز
پدرم از خداوند در این جهان
بدین شاه بود آشکار و نهان
به مرگش چنین شادمانی مکن
که گیتی تو را هم برآرد ز بن
بیندیش تا روز محشر جواب
چه گویی به پیغمبر کامیاب
گمانت که او خون فرزند خویش
دگر آنهمه یارو پیوند خویش
نجوید ز تو ای زنا زاده مرد
بسا زود کز تو برآرند گرد
چو دید اینچنین خواهر شهریار
سر بانوان زینب داغدار
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۳ - خطبه خواندن حضرت زینب در مجلس یزید و گفتگو پیش آن پلید
به پا خاست چون باب خود بوتراب
یکی خطبه برخواند نغز و صواب
سپس روبه وی کرد و گفت ای یزید
درست است گفته آنچه رب مجید
که آن تیره جانان دل بی فروغ
که خوانند آیات ما را دروغ
بخندند برگفته ی ایزدی
بود زشت اندامشان زان بدی
هم ایدون که برما به سختی چنین
ببستی ره آسمان و زمین
همی چون اسیران روم و فرنک
به پا داشتی دست در پالهنگ
گمانت که درنزد پروردگار
عزیزی تو بسیار و ماییم خوار
وزانرو ببینی در افکنده باد
به بینی به هر سوی خندان و شاد
نبینی ز آل پیمبر به جای
کسی کو نهد بهر کین تو پای
شد مرز اسلام یکسر تو را
گمانت که بگزیده داور ترا
همانا ندانی که یزدان چه گفت
همی با پیمبر در راز سفت
که منما گمان ای رسول امین
که این مهلت ما به بدخواه دین
بود بهر ایشان نکو در جهان
بسی هست بد لیک ز ایشان نهان
امانشان بدادیم این چند گاه
که سنگین نمایند بار گناه
عذابی بود بهر ایشان به کار
که پاینده درآن بمانند و خوار
تو آنی که چو نت نیاکان به جنگ
فتادند در بند اسلام تنگ
نبی شان ببخشید و آزاد کرد
نباشد ز داد ای بد اندیش مرد
که برجای آن نیکویی این کنی
به اولاد او کینه آیین کنی
بداری پس پرده ها سرفراز
زنان و کنیزان خود را به ناز
عیال رسول خدا را چنین
بر مردم آری گشاده ببین
برهنه سر آری به بازار و کوی
که ببنند شان مسلم و گبر، روی
ولی زین به از چون تو نبود امید
که مامت جگر بند عمش مکید
بپرورده از خون پاکان تنت
شده چون هیون از گنه گردنت
به آل نبی چون شود مهربان
کسی کاورد این سخن بر زبان
بگوید که ای کاش آبای من
بدیدی دراین نامور انجمن
شدندی زکردار من شادمان
بگفتند دستت نبیند زیان
بکوبد سپس چوب بر آن دو لب
که بوسیدی اش مصطفی (ص) روز و شب
نکو می نگویی چرا این چنین
که خرم شدت جان اندوهگین
همه زخم سر بسته ات برگشاد
ز خون جوانان هاشم نژاد
نیاکان خود را چه سازی خطاب
که از مردگان نشنود کس جواب
به زودی تو خود نزد ایشان روی
وزآنچ ازتو سر زد پشیمان شوی
بگویی نبد کاش دستی مرا
زبان وقت گفتن ببستی مرا
نمی گشت دستم به چوب آشنا
نمی زد سرآن گفت ها از منا
پس آن غمزده بانوی داغدار
بنالید بر درگه کردگار
که یارب به حق رسول انام
بکش از بد اندیش ما انتقام
بد آنکس بکن خشم خود را پدید
که از تن سرشاه ما را برید
سپس گفت با وی که ای مرد دون
تو خود ریختی از تن خویش خون
همه آنچه از کینه بد می کنی
نه بر بیگناهان به خود می کنی
نکندی مگر پوست از خویشتن
به خنجر دریدی هم از خویش تن
به زودی ببینی که خیرالبشر
بجوید چسان خون فرخ پسر
مپندار آنان که دادند جان
به راه خداوند در این جهان
بمردند و گردیدشان خاک تن
که هستند زنده در ذوالمنن
همه روزی از نور یزدان خورند
تن و جان ازان نور می پرورند
به تو بس بود دادگر پادشاه
رسول خدا دشمن کینه خواه
اگر چند از گردش روزگار
من استاده ام پیش تو اشکبار
ولیکن به چشمم از آن کمتری
که بر من چنین سرزنش آوری
چه سازم که وارونه گردد سپهر
شگفتا ز نیکان بریده است مهر
که آرد سپاه خدا را شکست
ز قومی که هستند شیطان پرست
بکن هر چه خواهی ز بیداد وکین
به ما اهل بیت رسول امین
که گردد سپاه خدا رستگار
درانجام ابلیس و یارانش خوار
تو خواهی که بنیاد ما از جهان
براندازی و هست برتو نهان
که هرگز نمیرد ز تو نام ما
بلندیست آغاز و انجام ما
تو نتوانی آیات تنزیل را
بپوشانی و وحی جبریل را
همه پستی و خواری و نیستی
تو را هست گر در جهان بایستی
وز این ها فزونت رسد از خدا
درآندم که آید ز یزدان ندا
که دورند از رحمت کردگار
ستم پیشه گان تبه روزگار
سپاسم به یزدان که آغاز ما
سعادت بد و وحی دمساز ما
در انجام آمد شهادت نصیب
که بینیم مزد نکویی حبیب
بد اختر چو گفتار بانو شنفت
بخندید و از روی طعنش بگفت
که درکام دانا بود خوشگوار
سخن ها که گوید زن سوگوار
که او هر چه گوید زغم گویدا
همی مرگ خویش از خدا جویدا
تو هم تا توانی بزار و بموی
دل تنگ تو هر چه خواهد بگوی
چه گفت این ازان بانوی نیکنام
رخ خویش برکاشت سوی امام
بپرسید کاین پور بیمار کیست
نژاد از که دارد ورا نام چیست
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۴ - گفتگوی یزید با حضرت امام زین العابدین(ع)و امر به قتل آن جناب
بفرمود باشد علی (ع) نام من
پدرم آن شه کشته دور از وطن
بداختر بگفتا که پور حسین (ع)
علی (ع) آنکه زو بد سرور حسین (ع)
شنیدم که یزدانش درکربلا
بکشت و رها شد ز رنج و بلا
بفرمود او بود مهتر زمن
که شد کشته از تیغ زشت اهرمن
خدا قاتلش را به روز شمار
به دوزخ نماید ز آتش مهار
برآشفت اهریمن کینه ساز
بگفتا دگر باره با سر فراز
که باب تو ای کودک ناتوان
چرا کرد کین کهن را جوان
به ما ناسزا گفت در هر کجا
نیاورد آیین خویشی به جا
همیخواست گردد در اسلام، شاه
کند خاندان امیه تباه
خدا را سپاسم که بر آرزو
نشد کامران و خود آمد برو
بگفتا بدو پور شاه شهید
که برخویش چندین مبال ای یزید
برآنان بود شاهی دین روا
کز ایشان شد این دین و آیین به پا
زما گشت آغاز این کیش فاش
که آورد از پیش حق مصطفاش
در این خاندان بوده پیغمبری
سپهداری و دانش و سروری
به بدر و احد جنگ احزاب هم
نیای مرا بود درکف علم
نیای تو خود رایت کفرداشت
که بر جنگ اسلامیان میفراشت
عجب نیست گر چون نیاکان خویش
گرفتی دره کفر اکنون به پیش
اگر دانی از شومی این گناه
چه کیفر تو را میرسد از اله
ز وحشت نهی سرسوی کوهسار
کنی گریه برخویش پیوسته زار
ز گفتار آن پادشاه زمن
پر از خشم آمد دل اهرمن
به دژخیم گفتا که این را ببر
تن ناتوانش سبک کن ز سر
دوان گشت دژخیم تیغش به دست
سوی آن شهنشاه یزدان پرست
چو دیدند اینگونه آن بی کسان
گرفتند پیراهنش حلقه سان
یکی گفتی ای وای سالار ما
نگهبان و یار و پرستار ما
یکی گفت جز وی نداریم کس
خدایا در این غم به فریاد رس
یکی گفتی از نسل خیرالبشر
به جانیست مردی جزاین یک پسر
اگر بایدش کشت ما را نخست
بکش تاکنی کین احمد (ص) درست
وزان بانوان ام کلثوم زار
به دامان شه چنگ زد استوار
بگفتا که ای پور هند پلید
که از عم احمد (ص) جگر می مکید
بکن دست کوتاه از این پسر
که جز وی نداریم محرم به سر
نه ماییم فرزند خیر الورا
که بستوده یزدان به پاکی ورا
کجا می پذیرد خداوند فرد
که ماییم بی محرم ای زشت مرد
به یثرب سپس کرد روی نیاز
به زاری بگفت ای خدیو حجاز
بکشتند امت حسین (ع) تو را
روان تن و نور عین تو را
کنون این ستمدیده بیمار ما
که باشد به غربت پرستار ما
همی خواهد او را یزید از ستم
کشد زار در پیش چشم حرم
یکی سر برآور به ما در نگر
ببین تا پس از تو چه آمد به سر
بد اختر چو گفتار بانو شنید
بترسید و دست از شه دین کشید
به دژخیم گفتا نگهدار دست
که افغان این زن دلم را بخست
به برخواند پس شاه را آن پلید
به سوهان خود آن بندها را برید
چو برداشت از شیر حق سلسله
بگفتش مرا تنگ شد حوصله
زگفتار تو ور نه برکشتنت
نفرمودمی، بد مباد از منت
به پور زیاد تبه روزگار
بسی باد نفرین ز پروردگار
که او با شما سخت بیداد کرد
وزین خاندان او برآورد گرد
وزینگونه بسیار با شه بگفت
سخن های جانکاه پاسخ شنفت
زگفتار شه مغز او خیره شد
یکی بیم برخاطرش چیره شد
بگفتا که امروز آید به پای
دگر روز بینیم تا چیست رای
برآرم همه آرزوی تو را
نمانم دژم پیش روی تو را
بگفت این و برخاست از آن انجمن
روان شد به ویرانه شاه زمن
نشستند آل رسول امین
به خاک سیه زار و اندوهگین
شهی را به ویرانه شد خاک فرش
که بدخاکی ازمقدمش زیب عرش
بماندند آنجای تا چند روز
نپرسید از حالشان کینه توز
زگرمای روز و ز سرمای شب
تن ناز پرورده گان درتعب
ز بس خور بتابید بر رویشان
شده پوست از روی نیکویشان
یکی روز اهریمن کینه ساز
به مسجد روان گشت بهر نماز
شه ناتوان را به همره ببرد
که سازد به چشم بزرگانش خرد
به فرمان او هر که بد روشناس
برفتند در جایگاه سپاس
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۵ - خطبه خواندن حضرت سیدالساجدین درمسجد شام
چو آمد به محراب اندر نشست
خطیبی به فرمان آن خود پرست
برآمد به منبر چو ابلیس دون
خدا و نبی را ستود او فزون
به یزدان چو لختی نیایش نمود
به آل امیه ستایش نمود
وزان پس بسی زشتی و ناسزا
بگفتا به شیر خدا مرتضی (ع)
حسین (ع) را به زشتی سپس کرد یاد
بگفتا که بد کشتن او ز داد
چو بشنید این گفته ی نابکار
به پاخاست آن غیرت کردگار
خروشید بروی که خاموش باش
مکن کفر خود را ازین بیش فاش
به خشم آوری آفریننده را
که خوشنود سازی ز خود بنده را
تفو باد بر چون تو دنیا پرست
که بر دوزخت اهرمن رهبر است
بفرمود پس با یزید اشکبار
که این تخم زشت از تو آمد ببار
کنون بخش دستوری ام تا همی
برآیم بر این چوب ها من دمی
بگویم سخن لختی از دین و داد
که گردد خدا و پیغمبرش شاد
نپذیرفت بد گوهر ازوی، بگفت
همانجا بگو آنچه بتوان شنفت
بزرگان شامی به پا خاستند
بر بد کنش پوزش آراستند
که ماراست این خواهش از دیر باز
نیوشیم گفتار نغز حجاز
زگفتار نیکوی این خاندان
سخن ها روانست بر هر زبان
ازین کار بر تو نباشد غمی
که این ناتوان خطبه خواند دمی
زگفتار ایشان بجنباند سر
بگفتا خردتان نباشد مگر
همین کودک ناتوان کاینچنین
به چشم شما هست زار و حزین
رسد گر بر این چوب ها پای او
سخن گوید آنگونه کابای او
کند بهر ما زشت نامی پدید
که آن رو سیاهی نگردد سپید
بگفتند کاندیشه برخود مبند
چه آید از این کودک مستمند
بهل تا برآید به منبر که زود
بگیرد زبانش خود آید فرود
ستمگر چو ابرام ایشان بدید
بگفت آنچه خواهید ز انسان کنید
برآمد به منبر خداوند دین
چو برعرش یزدان جان آفرین
خداونبی (ص) و علی (ع) را ستود
بدانسان کز آن شاه شایسته بود
وزان پس بفرمود کی مردمان
سپارید لختی به گفتم روان
از آن دوده ام من که ما را خدا
به شش چیز کرد از خلایق جدا
به هفت آفرین نیز مان برگزید
کز آنها یکی نیست درکس پدید
ز دانش به ما داد رخشندگی
دگر بردباری و بخشنده گی
زبانی سخنگو تنی زورمند
همان پایداری به پیش گزند
دگر مهر ما را به دل های پاک
نهان کرده چون گوهر تابناک
مر آن هفت کز آن برآریم نام
یکی آنکه از ماست خیرالانام
دگر فاطمه (س) دخت آن سرفراز
دگر شیر یزدان شه اهل راز
دگر حمزه آن میر اهل قبول
که شمشیر حق بود و شیر رسول
دگر جعفر آن شاهباز جلال
که دادش خدا از زمرد دو بال
دگر آن دوشهزاده ی خوش سرشت
دو شاه جوانان اهل بهشت
حسن (ع) آن سرور دل مصطفی (ص)
و دیگر حسین (ع) آن شهید جفا
نداند مرا هرکه زین انجمن
بگویم که بشناسد او اصل من
منم پور آن شه که اهل صفا
بخوانند گه زمزمش گه صفا
منم زاده ی آنکه مکه و منا
بود نام او کو نهاد این بنا
منم پور زاده ی آنکه یکشب زفرش
به پشت براق اندر آمد به عرش
منم پور آن کش خدا تاج داد
به مهمانی خویش معراج داد
منم زاده ی آنکه هنگام بار
چنان گشت نزدیک با کردگار
که یک زه ببندند بردو کمان
وزان نیز نزدیکتر بی گمان
منم پور آنکس که اندر فلک
بشد پیشوا در نماز ملک
منم زاده ی آنکه روح الامین
پیام آورش بد ز جان آفرین
منم زاده ی احمد (ص) پاک جان
منم پور حیدر شه انس و جان
منم پور آنکس که از تیغ او
نهادند مردم به توحید رو
بزد در بر سیدالمرسلین
همی تیغ بر بینی مشرکین
گهی با دو نیزه گهی با دو تیغ
فرو ریخت خون بدان بیدریغ
به راه نبی کرد هجرت دو یار
دو ره کرد پیمان بدو استوار
به بدر و حنین آنچنان کردکار
که گویند ازو تا بود روزگار
از آندم که پیدا شد از مام خویش
نبودش به جز کیش اسلام کیش
من از آن نکو کار شاهم پسر
که بد وارث انبیا سر بسر
برآرنده ی بیخ بد خواه دین
فرازنده بیرق مسلمین
چراغ ره مردم راه جوی
به روی پرستنده گان آبروی
ز بیم خدا روز و شب اشکبار
به پیش بلا کوه سان بردیار
سر پیشوایان ز آل و رسول
که با مهر او هست طاعت قبول
همان شه که جبریل بد یاورش
به هر کار میکال فرمان برش
شهی مرز اسلام را پاس دار
برآورده از جان دشمن دمار
قریشی نژادی که آن دودمان
ببالند ازو تا که باشد زمان
زکیش خدا ناوکی جان گسل
هلاک تن مرد پیمان گسل
پذیرای اسلام او شد نخست
زتیغ کجش هرکژی شد درست
دلش بود گنجی ز راز نهان
زبانش ز سر خرد ترجمان
یکی باغ بد، دانش او را نهال
همه بار او بینش لایزال
به ملک خدا شاه و فرمانروا
شده کار اسلام از او بانوا
دل و دست او شرم دریا و کان
خردمند و دانا و روشن روان
رخش بود اگر چند از روزه زرد
ولی شیر کوشنده بد در نبرد
بشدهر کجا از یلان کار زار
ازو یکتنه گشتشان کار زار
زمین گر پر از تیر و شمشیر بود
درآن بیشه آنشاه چون شیر بود
سواران مرد افکن تیغ زن
گریزان ازو گشته مانند زن
عرب را شهنشاه با داد او
نبی را پسر عم و داماد او
دو سبط نبی عرش را گوشوار
گهر بودشان زین در شاهوار
همین شه که گفتم نیای من است
علی نامش ازداور ذو المن است
همان نام مامم بود فاطمه (س)
که بد بی سخن شاه زن ها همه
پرستنده ای همچو او درجهان
خدا را نبود آشکار و نهان
منم پور آن بضعه ی احمدی (ص)
که بد پاک از عیب ها سرمدی
منم پور آن شه که در نینوا
به مرگش بمویند مرغ هوا
به عشق خدایی سر و تاج داد
سراپرده ی خود به تاراج داد
بریدند لب تشنه از تن سرش
ربودند از دخترش زیورش
نمودند اهل حریمش اسیر
به بند ستم خواهرش دستگیر
منم پور آن شاه اهل جنان
که دشمن سرش را بزد بر سنان
بگرداند درکوی و بازارها
زکینه بسی داد آزارها
ازین گفتن پادشاه ز من
گرستند مرد و زن انجمن
چو آن شاه را نیک بشناختند
غو زاری از دل بر افراختند
چنان ناله برخاست از مردمان
که برخود بلرزید هفت آسمان
چو بشنید این بانگ و غوغای سخت
بترسید بر خویشتن تیره بخت
به تکبیرگو گفت وقت نماز
بشد تنگ و برخیز و قامت بساز
موذن چو الله اکبر بگفت
دل شاه گردید با درد جفت
بگفتا بزرگست پروردگار
وزو بگذری جمله خردند و خوار
موذن دگر باره بر زد ندا
که نبود خدایی به غیر از خدا
بگفتا بدین راز فرخنده شاه
بود جان و جسم و زبانم گواه
موذن پس آنگاه آواز داد
به نام پیمبر زبان برگشاد
بگفتا محمد (ص) رسول خداست
گزین بنده ی داور کبریاست
شه دین چو نام پیمبر شنید
سوی بد گهر نعره ای برکشید
که هان ای یزید این نیای من است
و یا خود نیای تو اهریمن است
نیای خود ار خوانی اش از دروغ
به نزدیک مردم نیایی فروغ
نیای من ار دانی اش پس چرا
پسندی به اولادش این ماجرا
کسی کز پی نام یزدان حی
ضرورت بود بردن نام وی
چرا ریختی خون فرزند او
بر انداختی پاک پیوند او
بدادی همه خاندانش به باد
نکردی ز اندرز او هیچ یاد
بگفت این و دستار از سرفکند
بگریید و گفتا به بانگ بلند
که ای مردم امروز در روزگار
به جز من بود از نبی یادگار
کسی هست جز من که گوید رسول
بود باب من وز وی آید قبول
اگر این درست است پس از چه روی
بباید ز من ریختن آبروی
ز بابم که بد سبط خیرالبشر
چرا باید ازکینه ببرید سر
زگفتار آن شاه از مردمان
برآمد غو گریه تا آسمان
چنان مسجد از گریه پرجوش گشت
که یک نیمه زان خلق بی هوش گشت
بد اختر چو این دید بر پای جست
بر افراشت از بهر تکبیر دست
خسان نیز یکسر به پا خاستند
بدو اقتدا را بیاراستند
ببین کاین پرستش چه بخشد ثمر
که خواهند ازآن خجلت دادگر
بسی از چنین بندگی به گناه
که سازند بر زشتی آن را پناه
کسی کش بد از خون یزدان وضو
نمازش به دوزخ در آرد به رو
به ایوان روانگشت بعد از نماز
در اندیشه از کار خود ماند باز
به ظاهر پشیمان شد از کارخویش
شه ناتوان را فرا خواند پیش
در مهربانی به رویش گشاد
تسلی ز مرگ پدر باز داد
حرم را ز ویرانه آن تیره رای
بیاورد درکاخ خود داد جای
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۰۷ - خواب دیدن هند زن یزید
گشودند و آمد ملایک زاوج
به سوی زمین با فغان فوج فوج
به پر خون سرسبط خیرالانام
نمودند یک یک درود و سلام
وزان پس یکی ابرآمد پدید
سوی خاک از اوج گردون چمید
پدید آمد از ابر پس چند مرد
خروشان و جوشان و رخساره زرد
از آنان یکی مجرد با اشک و آه
نهفته تن اندر پرند سیاه
دوید و سر شاه را برگرفت
ببوسیدش و مویه اندر گرفت
همی گفت زارای مر انور عین
به خون غرقه در راه یزدان حسین (ع)
تو را امت زشت نشناختند
به جان تو تیغ ستم آختند
بریدند لب تشنه سر از تنت
زخون رنگ کردند پیراهنت
منم جد تو شاه یثرب دیار
ابا باب تو شیر پروردگار
به همراه ما مجتبی (ع) و عقیل
دگر حمزه و جعفر بی عدیل
ز گردون گردان فرود آمدیم
به پیش تو بهر درود آمدیم
چو بیدار شد ز آن غم انگیز خواب
روان شد سوی شوی خود با شتاب
در آرامگاهش ندید او به جای
بگردید هرسو زن پارسای
به انجام در خانه ی بی چراغ
بدیدش نشسته پر از درد و داغ
نهاده به دیوار روی سیاه
پیاپی کشد از دل تیره آه
همی دم به دم گوید آن نابکار
مرا با حسین علی (ع) بد چه کار
چو هندش بدانسان پشیمان بدید
بدو سر بسر گفت خوابی که دید
چو بشنید گفتار زن بد نژاد
خدا و پیمبرش نفرین کناد
که او کشت آن شاه را بیگناه
مرا کرد نزد نبی رو سیاه
کنون درگذشتم ز بیداد من
پشیمانم از کرده ی خویشتن
نمایید اگر منزل خود به شام
نیندیشد از من بجز نام کام
وگر سوی یثرب شما راست رای
فرستم به دلخواهتان باز جای
بگفتند آل شه تاجدار
که ما را به، زشام یثرب دیار
که اندر جوار رسول امین
نشینیم تا عمر باشد غمین
چو گفتند این کرد با شاه روی
که گر خواهشت هست بامن بگوی
که باشد روا نزد من بی سخن
همه آرزوی تو ای موتمن
به پاسخ چنین گفت با وی امام
که ما را به نزد تو باشد سه کام
نخست آنکه سازی مرا کامیاب
دگر ره زدیدار فرخنده باب
دوم آنچه از ما ببرده است کس
ستانی و ما را دهی باز پس
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۰ - مکالمه یزید عنید با فرزند امام شهید
کنون ازمن ایشاه پوزش پذیر
کرم کن به کار گذشته مگیر
بدو گفت شاه جهان ای پلید
چو تو بیحیا چشم گیتی ندید
همانا ندانی که را کشته ای
به خون که تیغ خود آغشته ای
گمانت که کشتی تنی از عرب
و یا، بنده ای پست نام و نسب
چنان دان که کشتی جهانرا همه
ز قتل جگر گوشه ی فاطمه (س)
بکشتی نبی و علی (ع) با حسن (ع)
همان فاطمه (ع) بانوی ممتحن
به صورت اگر بد شه کربلا
به معنی بدی خونش خون خدا
بریزی زکین خون پروردگار
بخواهی دهی خونبها شرم دار
رهایی از این داوری کی توان
مگر کشتگان را ببخشی روان
ز گفتار شهزاده شد شرمسار
مر آن دشمن پاک پروردگار
فرو ماند و پاسخ نگفت آن شریر
سرافکند از شرمساری به زیر
سپس گفت تا اشتران بی شمار
بیارند با هود جم زرنگار
که تا کاروان اسیران غم
ببندند احرام سوی حرم
چو زینب (س) از این کارشد با خبر
فرستاد پیغام زی بد گهر
که با هودج و محمل زرنگار
اسیران و غمدیده گان را چه کار
کسی را که شد کشته سالار ایدریغ
که برمن بود بدتر از زخم تیغ
چو بشنید این گفت پوشش سیاه
به محمل فکندند آن دین تباه
وزان پس سیه روی مرد شریر
به بر خواند نعمان پور بشیر
که بود آن خردمند پاکیزه دین
ز یاران خاص رسول امین
بدو گفت بادختران بتول (س)
از ایدر برو تا به قبر رسول (ص)
ببر نیز همراه با خویشتن
گروهی سواران شمشیر زن
تو و آن سواران همه بنده وار
بدیشان بباشید خدمتگزار
روان گشت نعمان به فرمان و زود
همه کار رفتن فراهم نمود
هیونان چو گشتند یکسر قطار
سرکاروان خواهر شهریار
به کوی آمد از پرده با اشک و آه
چو دود دلش رخت و برگش سیاه
به دنبال وی کاروان ستم
بمحمل نشستند با درد و غم
به پیش سپه رفت نعمان براه
درفشی بکف پرچم آن سیاه
ز دنبال او مویه گر کاروان
حدی خوان به بانک عزا ساربان
جرس بانک ماتم چو بنیاد کرد
چو غمدیده گان چرخ فریاد کرد
پر از ناله شد هفت کاخ سپهر
سیه گشت از گرد غم روی مهر
شدند اهل آن بارگاه اشکبار
که غم را دران هیچگه نیست بار
سپردند زنیسان چو یکچند راه
به نعمان چنین گفت فرخنده شاه
ببرکاروان را بدان سر زمین
که شد کشته آنجا شهنشاه دین
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۱ - رفتن اهل بیت به کربلا
که بوسیم آن تربت پاک را
گل آریم از اشک آن خاک را
بگویم به شه درد دیرینه را
ز اندوه سازم تهی سینه را
به فرمان سلطان دین پیر راد
سوی وادی کربلا رو نهاد
همی رفت با کاروان حرم
سر و روی پرگرد زار و دژم
وزان سو ز انصار پیری گزین
که بد نام او جابر پاکدین
پی طوف آن مرقد مشکبار
سوی کربلا شد ز یثرب دیار
به روزیکه بد اربعین امام
رسید اندران دشت آن نیکنام
نخستین به آیین حجاج مرد
به آب فرات اندرون غسل کرد
سپس بست احرام و برداشت گام
سوی تربت سبط خیرالانام
به همراه وی قومی از بسته گان
که بودند او را ز پیوسته گان
فرستاد برشه سلام و درود
برآن خاک، سیلی ز مژگان گشود
بیفکند خود را برآن قبر پاک
بمالید روی و جبین را به خاک
همی راز دل گفت و بگریست زار
به گرد اندرش بستگان سوگوار
به ناگاه برخاست بانک درای
رسیدند آل رسول خدای
چو دیدند آن تربت تابناک
فکندند خود را ز محمل به خاک
چو شد با خبر جابر پاک دین
بیامد بر سیدالساجدین
ببوسید او را هلال رکاب
فرو ریخت از دیدگان خون ناب
ز درد درون ناله بنیاد کرد
زشاه شهیدان همی یاد کرد
شهنشاه بیمار بنواختش
فرود آمد و پیش بشناختش
بفرمود تا از بر آن مزار
رود مرد بیگانه بریک کنار
چو شد جا ز بیگانه پرداخته
لوای عزا گشت افراخته
چگویم که از غم درآن پهندشت
به آل نبی آن زمان چون گذشت
خروشان و جوشان پریشیده موی
سوی تربت شه نهادند روی
ز ماتم به سر بر فشاندند خاک
به جیب صبوری فکندند چاک
چنان خاست زان بیکسان غلغله
که افتاد در آسمان و لوله
ز افغام آن قوم اندوهگین
گرستند جنبنده گان زمین
ز ماهی به دریا ز مرغ از هوا
برآمد دران دشت چون نی نوا
ز دود عزا شد زمانه سیاه
هوا تنگ گردید ز انبوه آه
همی هر کسی ناله میکرد زار
ز بهر شهیدی چو نالان هزار
زانده دل زینب (س) آمد به جوش
کشید از جگر همچو دریا خروش
نقاب از رخ روز آسا گشود
برآن موی شبگون پریشان نمود
دو رخ بر خراشید و پاشید خون
برآن تربت پاک و شد لعلگون
به زاری همی گفت ای شاه من
غمت تا دم مرگ همراه من
برآور سر از تربت لعلفام
که آوردمت ارمغانی ز شام
بیاوردم اای داور رهنمون
دلی خسته و پیکری نیلگون
نپرسی پس از تو به ما چون گذشت
که دانی دراز است این سرگذشت
بگویم گر از کوفه و شهر شام
نگردد همی تا به محشر تمام
مرا این همه رنج و محنت که بود
ستم ها که رفت از سپهر کبود
نبود آنچنان سخت کز پیکرت
جدا کرد دشمن غمین خواهرت
نهشتش بماند به پیشت دمی
نهد زخم های تو را مرهمی
دریغ ای برادر درین تیره خاک
چسان خفته ای با تن چاک چاک
تنی را که از شهپر جبرییل
بدی پیرهن، غسلش را سلسبیل
چه آمد برو اندر آن آفتاب
که برنای خشکیده اش ریخت آب؟
که شست و کفن کرد در خاک کرد
که در ماتمش پیرهن چاک کرد؟
نه مادر به سر بودت ای شهریار
نه خواهر که جسمت کنند استوار
چه گویم من ای شه کجا بد سرت
که چشمت ببندد مگر مادرت
سرت بود با خواهرت همسفر
که بینی مر او را چه آید به سر
چو بودی تو ایشاه و دیدی مرا
همان به که کوته کنم ماجرا
بسی گفت ازینگونه تا شد زهوش
چو آن بانوی نوحه گر شد خموش
دگر بانوان مویه کردند سر
یکی بر پدر آن دگر بر پسر
چو ازکار ماتم بپرداختند
سوی یثرب آهنگ ره ساختند
مدار جهان سیدالساجدین
به پیوست با تن، سر شاه دین
وزان پس به تن ها سر یاوران
به پیوست و شد سوی یثرب روان
دل اندر بر شاه و دیده به راه
برفتند با بارها اشک و آه
به هر جا شترها نهادند پای
شد از آب چشم زنان چشمه زای
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۳ - رفتن بشیر ابن جذلم برای خبر دادن به اهل مدینه به فرمان امام(ع)و باقی آن واقعه
رسیدیم نزدیک یثرب زمین
بفرمود آن رهبر چارمین
سراپرده ی بی خداوند شاه
به هامون درون برزنند آن سپاه
چو پرداخته گشت پرده سرای
مرا گفت آن داور رهنمای
که باب تو را بخشش کردگار
صلت باد ای مرد نیکو تبار
که او از سخن گستری بهره است
به نظم سخن نام بر می فراشت
تو را نیز بهره ی از آن کارهست
بگفتم بلی درسخن هست دست
بفرمود پس سوی یثرب خرام
بده آگهیشان ز قتل امام
هم از حال ما بستگان بلا
که اینک رسیدیم از کربلا
به فرمان آن داور رهنمون
براندم سوی شهر یثرب هیون
زن و مرد آن شهر برگرد من
نمودند پرسش کنان انجمن
نگفتم سخن تا بر قبر شاه
چو پیدا شد آن احمدی (ص) بارگاه
کشیدم ز دل ناله کای شهریار
خروشان سر از پاک تربت برآر
پذیره شو از عترت پاک خویش
اسیران دل خسته ی سینه ریش
که اینک زده خیمه با شور و شین
به نزدیک قبرت یتیم حسین (ع)
به همراه وی خواهران پدر
همان دختران تو ای تاجور
پس آنگاه با دیده ی اشکبار
سرودم که ای اهل یثرب دیار
نمانید برگرد قبر نبی (ص)
که شد کشته آن خسرو یثربی
حسین را بکشتند درکوفه زار
ز دیده ز بهر ویم اشکبار
فکندند برخاک ره پیکرش
ببردند برنیزه هر جا سرش
نمانده است جز پور بیمار او
تنی زنده از بسته و یار او
کنون آن خداوند دنیا و دین
ابا دختران رسول امین
به نزدیک یثرب زده بارگاه
پذیره شویدشس به افغان و آه
فکندند دستار و بر فرق خاک
فشاندند با ناله ی دردناک
چو اهل مدینه شنیدند این
گریبان دریدند و اندوهگین
زن و مرد افغان بر افراختند
ز پرده عروسان برون تاختند
ز هر خانه برخاست آوای غم
به تربت رسول خدا شده دژم
سرشک زن و مرد چون ناودان
زهر گوشه ی شهر بودی روان
تو گفتی قیامت پدیدار گشت
سپهر و ثریا نگونسار گشت
ز یثرب سراسر برون تاختند
زن و مرد آهنگ ره ساختند
چو دیدند از دور آن بارگاه
درفش و سراپرده یکسر سیاه
دگر ره فکندند بر جامه چاک
به سر برفشاندند با مویه خاک
ز آه زن و مرد یثرب زمین
سیه گشت روی سپهر برین
زنان سربرهنه پریشیده موی
سوی آل حیدر نهادند روی
به گرد زنان پرده ی غم زدند
ز نرگس به گلبرگ شبنم زدند
یکی زار گفتا که ای انجمن
دریغ از جوانان شمشیر زن
کجا رفت ماه بنی هاشما
چه آمد به عبدالله و قاسما
خداوند محراب و منبر چه شد
شبیه جمال پیمبر چه شد
وزان سوی مردان به گرد امام
برهنه سر و مو پریشان تمام
کشیدند صف با فغان و خروش
جگرشان پراز خون و دل پر زجوش
یکی جویش از گریه بر روی بود
به شه دیگری تعزیت گوی بود
یکی گفت کو آنکه جز او نبود
امامی به زیر سپهر کبود
یکی گفت گو شمع بزم بتول (س)
کجا رفت ریحان باغ رسول (ص)
زگفتارشان شاه بگریست خون
به پا خاست از خیمه آمد برون
پی خطبه برکرسی ای شد فراز
به گفتار او گوش ها گشت باز
نخستین خدا را بدینسان ستود
کزو گشته پیدا فراز و فرود
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۴ - خطبه خواندن امام زین العابدین(ع)در بیرون شهر مدینه و دیگر احوال
همه خلق را اوست پروردگار
خطابخش و روزی ده مور و مار
خداوند و دارای روز جزاست
همه هستی از هستی او به پاست
به دوری زنه آسمان است بر
به نزدیکی از رازها با خبر
اگرشهد بارد به ما یا شرنگ
ز حمدش نیاریم کردن درنگ
چو هر سختی و رنج و ماتم ازوست
بر ما همه سهل و نغز و نکوست
ایا قوم یزدان پی آزمون
بلایی به ما داد از حد فزون
یکی رخنه افکند اسلام را
که رسوا کند مرد خود کام را
حسین علی (ع) کشته گردید زار
ابا یار و اولاد و خویش و تبار
زن و کودکانش بگشتند اسیر
برفتند درشهرها دستگیر
سرش را به نیزه به بازارها
ببردند و کردند آزارها
ازین سخت تر ماتمی کس ندید
که براهل بیت پیمبر رسید
شگفت است وزین پس ایا مردمان
که ماند دلی از شما شادمان
و یا آب دیده نماید دریغ
از ان تن که شد چاک از زخم تیغ
ازیرا که از قتل آن شهریار
همه آفرینش گرستند زار
بگریید در ماتمش آسمان
ز دریا برآمد ازان غم دخان
گرستند در سوگ او چوب و سنگ
زمین گشت درقتل او بی درنگ
ز ماهی به دریا و مرغ هوا
پی ماتم او برآمد نوا
ملایک بهفت آسمان ناله کرد
کدامین دلست آنکه ناید بدرد
ز اسلامیان تا که یارد شنید
که این رخنه اسلام را شد پدید
که ما را چنین خوار کردند زار
براندند و بردند درهر دیار
تو گفتی اسیران ترکیم ما
و یا سر زد از ما بدین ناروا
به یزدان اگر جد ما مصطفی (ص)
بدین قوم برجای مهر و وفا
سفارش به آزار ما کرده بود
ازین بیشتر دسترسمان نبود
ولی ما ازین رنج و از این بلا
که وارد به ما گشت درکربلا
نیاریم هرگز به خاطر نهیب
بخواهیم از پاک یزدان شکیب
خداوند ازکشتن شاه ما
دهد کیفر بد به بدخواه ما
زگفتار آن شاه از مردمان
برآمد غو گریه تا آسمان
چو افکند شه سوی هامون نظر
سواری به چشم آمدش مویه گر
بدانست عمش محمد بود
مهین زاده ی شاه سرمد بود
زجا جست افسرده و مویه گر
پذیره شد از عم والا گهر
چو افتاده پور علی (ع) را نگاه
بدان انجمن با لباس سیاه
نگونسار گردید از توسنا
تو گفتی روانش برفت از تنا
شهنشه شد از کار عم درشگفت
سر فرخش را به زانو گرفت
بمالید پیوسته اش نرم نرم
که تا سرو اندام او گشت گرم
به هوش آمد و دیده از هم گشود
به زاری به پور برادر سرود
که کو کارفرمای ملک جهان
برادرم آن یادگار نهان
خداوند گاه پیمبر کجاست
روان تن پاک حیدر کجاست
برادرم شاه سرفراز کو
حسن (ع) را همانند و انباز کو
شهش گفت ای عم والا گهر
زجور یزید آمدم بی پدر
چو بشنید این پور ضرغام دین
ز غم دست چندان بزد بر جبین
که بار دگر رفت هوشش ز سر
تو گفتی ز گیتی برون شد مگر
چو دیدش چنین کشته با خاک پست
به دوشش بمالید بیمار دست
به هوش آمد و از دل پر ز جوش
بر آورد چون مرغ بی پر خروش
پس گریه گفتا بدان شهریار
که برگوی ز آغاز و انجام کار
زگفتار عم شاه بگریست سخت
پس از گریه گفتا بران نیکبخت
سراسر ستم ها که در آن سفر
بدیدند اولاد خیرالبشر
کزین زاده ی شیر پروردگار
ز گفتار آن شاه شد بی قرار
ز پرویزن غم به سر خاک بیخت
همی خون ز چشمان نمناک ریخت
پس آنگه سوی شهر کردند روی
جهان پر شد از شیون و های و هوی