عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۵
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۴
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۸
کسی کز کار قلاشی برو بعضی عیان گردد
گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد
نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت
نشان بینشانی را نشان او نشان گردد
به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن
چو کوران بیبصر گردد چو گنگان بیزبان گردد
نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را
پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد
چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد
به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد
اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده
ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد
اگر پابست سر گردد و گر دیده بصر گردد
سنایی وار در میدان همه ذاتش زبان گردد
گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد
نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت
نشان بینشانی را نشان او نشان گردد
به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن
چو کوران بیبصر گردد چو گنگان بیزبان گردد
نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را
پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد
چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد
به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد
اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده
ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد
اگر پابست سر گردد و گر دیده بصر گردد
سنایی وار در میدان همه ذاتش زبان گردد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۹
نمیداند مگر آنکس مراد از کشف حال آید
که کشف حال را در حال بیحالی زوال آید
زوال حال آن باشد کمال حال بیحالان
که درگاه زوال حال بیحالان مجال آید
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر
چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را
که از کوی هدی بیحال در کوی ضلال آید
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان
تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی
ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید
که کشف حال را در حال بیحالی زوال آید
زوال حال آن باشد کمال حال بیحالان
که درگاه زوال حال بیحالان مجال آید
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر
چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را
که از کوی هدی بیحال در کوی ضلال آید
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان
تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی
ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
کسی را که سر حقیقت عیان شد
مجاز صفات وی از وی نهان شد
نشان آن بود بر وجود حقیقت
که نام وی از نیستی بی نشان شد
کسی کو چنین شد که من وصف کردم
یقین دان که او پادشاه جهان شد
ملک شد زمین و زمان را پس آنگه
چو عیسی که او ساکن آسمان شد
روان گشت فرمان او چون سنایی
مر او را که گفت او چنین شو چنان شد
خلیل از سر نیستی کرد دعوی
که سوزنده آتش برو بوستان شد
چو «ارنی» ست از نفس بر طور سینا
قدمگاه او جمله آب روان شد
نبینی که هر کو ز خود گشت فانی
قرین قضا گشت و صاحبقران شد
هم از نیستی بد که با خاک مشتی
محمد به جنگ سپاه گران شد
چو در نیستی زد دم چند عیسی
تن بیروان از دمش با روان شد
بسا کس که در نیستی کسب کردند
گمانها یقین شد یقینها گمان شد
کسی کو ز حل رموزست عاجز
بیان سنایی ورا ترجمان شد
مجاز صفات وی از وی نهان شد
نشان آن بود بر وجود حقیقت
که نام وی از نیستی بی نشان شد
کسی کو چنین شد که من وصف کردم
یقین دان که او پادشاه جهان شد
ملک شد زمین و زمان را پس آنگه
چو عیسی که او ساکن آسمان شد
روان گشت فرمان او چون سنایی
مر او را که گفت او چنین شو چنان شد
خلیل از سر نیستی کرد دعوی
که سوزنده آتش برو بوستان شد
چو «ارنی» ست از نفس بر طور سینا
قدمگاه او جمله آب روان شد
نبینی که هر کو ز خود گشت فانی
قرین قضا گشت و صاحبقران شد
هم از نیستی بد که با خاک مشتی
محمد به جنگ سپاه گران شد
چو در نیستی زد دم چند عیسی
تن بیروان از دمش با روان شد
بسا کس که در نیستی کسب کردند
گمانها یقین شد یقینها گمان شد
کسی کو ز حل رموزست عاجز
بیان سنایی ورا ترجمان شد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
گر سنایی دم زند آتش درین عالم زند
این جهان بیوفا چون ذرهای بر هم زند
آدمی شکلست لیکن رسم آدم دور ازو
از هوای معرفت او لاف کی ز آدم زند
این جهان چون ذرهای در چشم او آید همی
او نبیند ذرهای و چشم را بر هم زند
کم زنی داند ز صد گونه نیارد کم زدن
مهر گردون بشکند گر زیر و بالا کم زند
گر ز درویشی نخواهد سیم و زر نبود عجب
دست در زلفین سیمین ساعدان محکم زند
بوی یوسف دارد اندر جیب و اسرارش نهان
هست دریای محبت موج چون قلزم زند
زر زند بیمهر سلطان بر مراد خویشتن
دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند
عیسی مریم چو ناپیدا شد اندر کان کون
لاف چشم خویشتن از زادهٔ مریم زند
در سنایی و هم خاطر کی رسد زیرا که او
در نوردد عالم و آواز بر آدم زند
این جهان بیوفا چون ذرهای بر هم زند
آدمی شکلست لیکن رسم آدم دور ازو
از هوای معرفت او لاف کی ز آدم زند
این جهان چون ذرهای در چشم او آید همی
او نبیند ذرهای و چشم را بر هم زند
کم زنی داند ز صد گونه نیارد کم زدن
مهر گردون بشکند گر زیر و بالا کم زند
گر ز درویشی نخواهد سیم و زر نبود عجب
دست در زلفین سیمین ساعدان محکم زند
بوی یوسف دارد اندر جیب و اسرارش نهان
هست دریای محبت موج چون قلزم زند
زر زند بیمهر سلطان بر مراد خویشتن
دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند
عیسی مریم چو ناپیدا شد اندر کان کون
لاف چشم خویشتن از زادهٔ مریم زند
در سنایی و هم خاطر کی رسد زیرا که او
در نوردد عالم و آواز بر آدم زند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۷
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۹
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - در رثای یکی از بزرگان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
چند روزی درین جهان بودم
بر سر خاک باد پیمودم
بدویدم بسی و دیدم رنج
یک شب از آز خویش نغنودم
نه یکی را بخشم کردم هجو
نه یکی را به طمع بستودم
به هوا و به شهوت نفسی
جان پاکیزه را نیالودم
هر زمانی به طمع آسایش
رنج بر خویشتن نیفزودم
و آخرم چون اجل فراز آمد
رفتم و تخم کشته بدرودم
یار شد گوهرم به گوهر خویش
باز رستم ز رنج و آسودم
من ندانم که من کجا رفتم
کس نداند که من کجا بودم
بر سر خاک باد پیمودم
بدویدم بسی و دیدم رنج
یک شب از آز خویش نغنودم
نه یکی را بخشم کردم هجو
نه یکی را به طمع بستودم
به هوا و به شهوت نفسی
جان پاکیزه را نیالودم
هر زمانی به طمع آسایش
رنج بر خویشتن نیفزودم
و آخرم چون اجل فراز آمد
رفتم و تخم کشته بدرودم
یار شد گوهرم به گوهر خویش
باز رستم ز رنج و آسودم
من ندانم که من کجا رفتم
کس نداند که من کجا بودم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۶
ای علایی ببین و نیک ببین
که زمانه ستمگریست عظیم
گه ز چوبی کند دمنده شنکج
گه ز گوسالهای خدای کریم
هر کرا فضل نیست نیم پشیز
به شتر وار ساو دارد و سیم
وانکه چون تیغ جان ربای از فضل
موی را چون قلم کند به دو نیم
به خدای ار خرانش بگذارند
بی دو دانگ سیه بر آخور تیم
اینهمه قصه و حکایت چیست
وینهمه عشوه و تغلب و بیم
به بهشت خدای نگذارند
بی زر و سیم طاعتی ز رحیم
شاعرانی که پیش ازین بودند
همه والا بدند و راد و حکیم
باز در روزگار دولت ما
همه مابون شدند و دون و لیم
به دو شعر رکیک ناموزون
که بخوانند ز گفتهای قدیم
کون فراخی حکیم و خواجه شود
چکند رنج بردن تعلیم
لاجرم حرمتی پدید آید
شاعران را به گرد هفت اقلیم
که به پنجاه مدحشان ممدوح
ندهد در دو سال نانی نیم
که زمانه ستمگریست عظیم
گه ز چوبی کند دمنده شنکج
گه ز گوسالهای خدای کریم
هر کرا فضل نیست نیم پشیز
به شتر وار ساو دارد و سیم
وانکه چون تیغ جان ربای از فضل
موی را چون قلم کند به دو نیم
به خدای ار خرانش بگذارند
بی دو دانگ سیه بر آخور تیم
اینهمه قصه و حکایت چیست
وینهمه عشوه و تغلب و بیم
به بهشت خدای نگذارند
بی زر و سیم طاعتی ز رحیم
شاعرانی که پیش ازین بودند
همه والا بدند و راد و حکیم
باز در روزگار دولت ما
همه مابون شدند و دون و لیم
به دو شعر رکیک ناموزون
که بخوانند ز گفتهای قدیم
کون فراخی حکیم و خواجه شود
چکند رنج بردن تعلیم
لاجرم حرمتی پدید آید
شاعران را به گرد هفت اقلیم
که به پنجاه مدحشان ممدوح
ندهد در دو سال نانی نیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۷
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۰
ای به عین حقیقت اندر عین
باز کرده ز بهر دیدن عین
پیش عین تو عین دوست عیان
تو رسیده به عین و گویی این
چون تو آید ز عین تو همه تو
ایستاده چو سد ذوالقرنین
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی
آن تو از تو دروغ باشد و مین
کی مسلم بود ترا توحید
چون که اثبات می کنی اثنین
بیش تو زان میان به باطل و حق
چند گویی تفاوت ما بین
در یکی حال مستحیل بود
اجتماع وجود مختلفین
اول از پیش خویش نه قدمی
تا جدا گردد اصل مال از دین
نظر از غیر منقطع کن زانک
شاهد غیر در دل آور عین
چند گویی ز حال غیر که قال
قال بیحال عار باشد و شین
چون سنایی ز خود نه منقطعی
که حکایت کنی ز حال حسین
باز کرده ز بهر دیدن عین
پیش عین تو عین دوست عیان
تو رسیده به عین و گویی این
چون تو آید ز عین تو همه تو
ایستاده چو سد ذوالقرنین
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی
آن تو از تو دروغ باشد و مین
کی مسلم بود ترا توحید
چون که اثبات می کنی اثنین
بیش تو زان میان به باطل و حق
چند گویی تفاوت ما بین
در یکی حال مستحیل بود
اجتماع وجود مختلفین
اول از پیش خویش نه قدمی
تا جدا گردد اصل مال از دین
نظر از غیر منقطع کن زانک
شاهد غیر در دل آور عین
چند گویی ز حال غیر که قال
قال بیحال عار باشد و شین
چون سنایی ز خود نه منقطعی
که حکایت کنی ز حال حسین