عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۵
چرا نه مردم دانا چنان زید که به غم
چو سرش درد کند دشمنان دژم گردند
چنان نباید بودن که گر سرش ببرند
به سر بریدن او دوستان خرم گردند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
دوستی گفت صبر کن زیراک
صبر کار تو خوب زود کند
آب رفته به جوی باز آید
کارها به از آنکه بود کند
گفتم ار آب رفته باز آید
ماهی مرده را چه سود کند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
دور عالم جز به آخر نامدست از بهر آنک
هر زمان بر رادمردی سفله‌ای مهتر شود
آن نبینی آفتاب آنجا که خواهد شد فرو
سایهٔ جوهر فزون ز اندازهٔ جوهر شود
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
چون تو شدی پیر بلندی مجوی
کانکه ز تو زاد بلندان شود
روز نبینی چو به آخر رسد
سایهٔ هر چیز دو چندان شود
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۲
با بقای پدر پسر ناید
شادی مهتری به سر ناید
شمس در غرب تا فرو نشود
از سوی شرق بدر برناید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۴
ز راه رفتن و آسودنم چه سود و زیان
چو هر دو معنی نتوان همی معاینه دید
یکی بسی بدوید و ندید کنگر قصر
یکی ز جای نجنبید و پیش گاه رسید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۸
کسی کز کار قلاشی برو بعضی عیان گردد
گمان او یقین گردد یقین او گمان گردد
نشانی باشد آنکس را در آن دیده که هر ساعت
نشان بی‌نشانی را نشان او نشان گردد
به گاه دیدن از دیدن به گاه گفتن از گفتن
چو کوران بی‌بصر گردد چو گنگان بی‌زبان گردد
نهان گردد ز هر وضعی که بود آمد چه بود او را
پس آنگه از نهان گشتن بر او وضعی عیان گردد
چنان گردد حقیقت او که وصف خلق نپذیرد
به پشت خاک هامون همچو پروین آسمان گردد
اگر معروف و مشکورست در راه دل و دیده
ز معروفی و مشکوری به مهجوری نهان گردد
اگر پابست سر گردد و گر دیده بصر گردد
سنایی وار در میدان همه ذاتش زبان گردد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۹
نمی‌داند مگر آنکس مراد از کشف حال آید
که کشف حال را در حال بی‌حالی زوال آید
زوال حال آن باشد کمال حال بی‌حالان
که درگاه زوال حال بی‌حالان مجال آید
اگر چه هر که در کوی هدی باشد به شرع اندر
چو در کول جلال آید همه خویش جلال آید
ز حال آنگه شود صافی دل بدحال مردی را
که از کوی هدی بی‌حال در کوی ضلال آید
نهان گشتست حال کشف در دلهای مشتاقان
تو آوازی بر آر از دل چنان دل کز خیال آید
به جامی عذر یکسان شد سنایی را به هر حالی
ز تلخی عیش او دایم همی بوی زلال آید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
ای بس که نباشی تو و ای بس که درین چرخ
بی تو زحل و زهره به حوت و حمل آید
هرچ آن تو طمع داری کاید ز کواکب
ویحک همه از حکم قضای ازل آید
روزی که به دیوان مثلا دیرتر آیی
ترسی که در اسباب وزارت خلل آید
گفته‌ست سنایی که ترا با همه تعظیم
ای بس که به دیوان وزارت بدل آید
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
کسی را که سر حقیقت عیان شد
مجاز صفات وی از وی نهان شد
نشان آن بود بر وجود حقیقت
که نام وی از نیستی بی نشان شد
کسی کو چنین شد که من وصف کردم
یقین دان که او پادشاه جهان شد
ملک شد زمین و زمان را پس آنگه
چو عیسی که او ساکن آسمان شد
روان گشت فرمان او چون سنایی
مر او را که گفت او چنین شو چنان شد
خلیل از سر نیستی کرد دعوی
که سوزنده آتش برو بوستان شد
چو «ارنی» ست از نفس بر طور سینا
قدمگاه او جمله آب روان شد
نبینی که هر کو ز خود گشت فانی
قرین قضا گشت و صاحبقران شد
هم از نیستی بد که با خاک مشتی
محمد به جنگ سپاه گران شد
چو در نیستی زد دم چند عیسی
تن بی‌روان از دمش با روان شد
بسا کس که در نیستی کسب کردند
گمانها یقین شد یقینها گمان شد
کسی کو ز حل رموزست عاجز
بیان سنایی ورا ترجمان شد
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
گر سنایی دم زند آتش درین عالم زند
این جهان بی‌وفا چون ذره‌ای بر هم زند
آدمی شکل‌ست لیکن رسم آدم دور ازو
از هوای معرفت او لاف کی ز آدم زند
این جهان چون ذره‌ای در چشم او آید همی
او نبیند ذره‌ای و چشم را بر هم زند
کم زنی داند ز صد گونه نیارد کم زدن
مهر گردون بشکند گر زیر و بالا کم زند
گر ز درویشی نخواهد سیم و زر نبود عجب
دست در زلفین سیمین ساعدان محکم زند
بوی یوسف دارد اندر جیب و اسرارش نهان
هست دریای محبت موج چون قلزم زند
زر زند بی‌مهر سلطان بر مراد خویشتن
دار قلابان برد بر گنبد اعظم زند
عیسی مریم چو ناپیدا شد اندر کان کون
لاف چشم خویشتن از زادهٔ مریم زند
در سنایی و هم خاطر کی رسد زیرا که او
در نوردد عالم و آواز بر آدم زند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
ای دریغا که روز برنایی
عهد بشکست و جاودانه نماند
از زمانه غرض جوانی بود
لیک از گردش زمانه نماند
آب معشوق را زمانه بریخت
و آتش عشق را زبانه نماند
ای سنایی دل از جهان برکن
بر کس این دور جاودانه نماند
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۷
این جهان بر مثال مرداریست
کرکسان گرد او هزار هزار
این مر آن را همی زند مخلب
آن مر این را همی زند منقار
آخرالامر برپرند همه
وز همه باز ماند این مردار
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۹
مردمان یک چند از تقوا و دین راندند کار
زین پس اندر عهد ما نه پود ماندست و نه تار
این دو چون بگذشت باز آزرم و دین آمد شعار
گر منازع خواهی ای مهدی فرود آی از حصار
باز یک چندی به رغبت بود و رهبت بود کار
ور متابع خواهی ای دجال یک ره سر بر آر
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
هیچ نیکو نبود هرگز بد
هیچ خر آن نبود هرگز حر
پشت کس را نکند ز آب تهی
تا شکمشان نکنی از نان پر
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱ - در رثای یکی از بزرگان
گوهر روح بود خواجه وزیر
لیک محبوس مانده در تن خویش
چون تنش روح گشت تیز چنو
باز پرید سوی معدن خویش
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۶
چند روزی درین جهان بودم
بر سر خاک باد پیمودم
بدویدم بسی و دیدم رنج
یک شب از آز خویش نغنودم
نه یکی را بخشم کردم هجو
نه یکی را به طمع بستودم
به هوا و به شهوت نفسی
جان پاکیزه را نیالودم
هر زمانی به طمع آسایش
رنج بر خویشتن نیفزودم
و آخرم چون اجل فراز آمد
رفتم و تخم کشته بدرودم
یار شد گوهرم به گوهر خویش
باز رستم ز رنج و آسودم
من ندانم که من کجا رفتم
کس نداند که من کجا بودم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۶
ای علایی ببین و نیک ببین
که زمانه ستمگریست عظیم
گه ز چوبی کند دمنده شنکج
گه ز گوساله‌ای خدای کریم
هر کرا فضل نیست نیم پشیز
به شتر وار ساو دارد و سیم
وانکه چون تیغ جان ربای از فضل
موی را چون قلم کند به دو نیم
به خدای ار خرانش بگذارند
بی دو دانگ سیه بر آخور تیم
اینهمه قصه و حکایت چیست
وینهمه عشوه و تغلب و بیم
به بهشت خدای نگذارند
بی زر و سیم طاعتی ز رحیم
شاعرانی که پیش ازین بودند
همه والا بدند و راد و حکیم
باز در روزگار دولت ما
همه مابون شدند و دون و لیم
به دو شعر رکیک ناموزون
که بخوانند ز گفتهای قدیم
کون فراخی حکیم و خواجه شود
چکند رنج بردن تعلیم
لاجرم حرمتی پدید آید
شاعران را به گرد هفت اقلیم
که به پنجاه مدحشان ممدوح
ندهد در دو سال نانی نیم
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۷
گفت حکیمی که مفرح بود
آب و می و لحن و خوش و بوستان
هست ولیکن نبود نزد عقل
هیچ مفرح چو رخ دوستان
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۰
ای به عین حقیقت اندر عین
باز کرده ز بهر دیدن عین
پیش عین تو عین دوست عیان
تو رسیده به عین و گویی این
چون تو آید ز عین تو همه تو
ایستاده چو سد ذوالقرنین
تا تو گویی تو آن نه تو تو تویی
آن تو از تو دروغ باشد و مین
کی مسلم بود ترا توحید
چون که اثبات می کنی اثنین
بیش تو زان میان به باطل و حق
چند گویی تفاوت ما بین
در یکی حال مستحیل بود
اجتماع وجود مختلفین
اول از پیش خویش نه قدمی
تا جدا گردد اصل مال از دین
نظر از غیر منقطع کن زانک
شاهد غیر در دل آور عین
چند گویی ز حال غیر که قال
قال بی‌حال عار باشد و شین
چون سنایی ز خود نه منقطعی
که حکایت کنی ز حال حسین