عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
مرغ خیال کس را کس بال و پر نه بندد
هر جا پرد بر و کس راه گذر نه بندد
عاشق چو هست صادق یکلحظه نیست بیوصل
معشوق بر خیالش راه نظر نه بندد
یاری که دلنشین شد با جان چو جان قرین شد
بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد
عارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدان
لیکن به عشق صورت پای نظر نبندد
از عشق حق نصیبی زهاد را نباشد
نقش خیال جانان هر بیبصر نبندد
بهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعت
جز بهر خدمت دوست عاشق کمر نبندد
خواهی ز راه مقصود نومید بر نگردی
حاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندد
از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان
تا در صدف نیاید باران گهر نبندد
اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند
چون فیض در حقیقت کس شعر تر نبندد
هر جا پرد بر و کس راه گذر نه بندد
عاشق چو هست صادق یکلحظه نیست بیوصل
معشوق بر خیالش راه نظر نه بندد
یاری که دلنشین شد با جان چو جان قرین شد
بر هجر ره به بندد بر وصل در نبندد
عارف ز حسن خوبان بیند جمال یزدان
لیکن به عشق صورت پای نظر نبندد
از عشق حق نصیبی زهاد را نباشد
نقش خیال جانان هر بیبصر نبندد
بهر بهشت بندد زاهد کمر بطاعت
جز بهر خدمت دوست عاشق کمر نبندد
خواهی ز راه مقصود نومید بر نگردی
حاجت بنزد او بر کو بر تو در نبندد
از عشق باش پنهان تا چشم تو شود جان
تا در صدف نیاید باران گهر نبندد
اشکار خشک آرند با وصف بت نگارند
چون فیض در حقیقت کس شعر تر نبندد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۴
با دوست مگو رازی هرچند امین باشد
شاید ز برون در دشمن بکمین باشد
چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم
آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد
از راز چو پردازم از دل بدل اندازم
آگه نشود تا دم چون دم بکمین باشد
رازی که نبی از حق بیدم شنود آن را
روحش نبود محرم هر چند امین باشد
از حسن و جمالش گر رمزی بدم گوید
در سینه نگه دارم تا پردهنشین باشد
آمد بر من یکدم برد از دل من صد غم
گفتم که همین یکدم گفتا که همین باشد
گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وی
گفتا غم من دارد بگذار غمین باشد
چون دید که هشیارم رفت از برم و میگفت
عاشق چو چنان باشد معشوق چنین باشد
شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند
چون لب شکرین باشد حرفش نمکین باشد
بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم
عاشق چو شود خاتم معشوق نگین باشد
گویند بصحرا رو شاید بگشاید دل
صحرا نگشاید دل خاطر چو حزین باشد
گویند ز این و آن تا چند سخن گوئی
زان رو که در آن باشد زانرو که درین باشد
گه مینگرم آنرا گه مینگرم این را
چون جلوه گه حسنش گه آن و گه این باشد
مه پیکری از مهرش تیری زندم بر دل
من مشتری آنم کان زهره چنین باشد
آنرا که هوای او در فیض نماند آب
در آتشم ار سوزد جان خاک زمین باشد
شاید ز برون در دشمن بکمین باشد
چون دوست بود همدم دم هم نبود محرم
آگه بود از رازت با دل چو قرین باشد
از راز چو پردازم از دل بدل اندازم
آگه نشود تا دم چون دم بکمین باشد
رازی که نبی از حق بیدم شنود آن را
روحش نبود محرم هر چند امین باشد
از حسن و جمالش گر رمزی بدم گوید
در سینه نگه دارم تا پردهنشین باشد
آمد بر من یکدم برد از دل من صد غم
گفتم که همین یکدم گفتا که همین باشد
گفتم چکنم با دل تا غم نبود در وی
گفتا غم من دارد بگذار غمین باشد
چون دید که هشیارم رفت از برم و میگفت
عاشق چو چنان باشد معشوق چنین باشد
شیرین سخن تلخش شوری بجهان افکند
چون لب شکرین باشد حرفش نمکین باشد
بر گرد سرش گشتم گفتا مهل از دستم
عاشق چو شود خاتم معشوق نگین باشد
گویند بصحرا رو شاید بگشاید دل
صحرا نگشاید دل خاطر چو حزین باشد
گویند ز این و آن تا چند سخن گوئی
زان رو که در آن باشد زانرو که درین باشد
گه مینگرم آنرا گه مینگرم این را
چون جلوه گه حسنش گه آن و گه این باشد
مه پیکری از مهرش تیری زندم بر دل
من مشتری آنم کان زهره چنین باشد
آنرا که هوای او در فیض نماند آب
در آتشم ار سوزد جان خاک زمین باشد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حرف بیگانگی یار غلط بود غلط
سخن دوری و آزار غلط بود غلط
آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک
غیر این در حق آن یار غلط بود غلط
راست آن بود که مستان غمش میگفتند
سخن مردم هشیار غلط بود غلط
یار با ماست نه دورست نه بیکار ز ما
آن سخنهای دل آزار غلط بود غلط
هرچه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو
تهمت صحبت اغیار غلط بود غلط
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
عشق او بود که آتش بدل و جان میزد
عشق خوبان ستمکار غلط بود غلط
عمر آنست که با دوست سراید ای فیض
هر چه کردیم جز این کار غلط بود غلط
سخن دوری و آزار غلط بود غلط
آشنا بود وفادار و بدلها نزدیک
غیر این در حق آن یار غلط بود غلط
راست آن بود که مستان غمش میگفتند
سخن مردم هشیار غلط بود غلط
یار با ماست نه دورست نه بیکار ز ما
آن سخنهای دل آزار غلط بود غلط
هرچه گفتیم و شنیدیم باو بود و ازو
تهمت صحبت اغیار غلط بود غلط
حسن او بود که بر روی بتان جلوه نمود
حسن اغیار جفاکار غلط بود غلط
عشق او بود که آتش بدل و جان میزد
عشق خوبان ستمکار غلط بود غلط
عمر آنست که با دوست سراید ای فیض
هر چه کردیم جز این کار غلط بود غلط
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
هر چه نبود سخن یار دروغ است دروغ
جز حدیث لب دلدار دروغ است دروغ
یار آنست که او با تو بود در همه حال
گوید ار غیر منم یار دروغ است دروغ
هیچکس را بجهان نیست جز او غمخواری
حرف غمخواری اغیار دروغ است دروغ
یار با ماست بهر جای تو از جای مرو
حرف اغیار دل آزار دروغ است دروغ
آید از حسن فروشی چو سروشی در گوش
که چو من نیست ببازار دروغ است دروغ
اعتمادی نبود بر سخن نوش لبان
آنچه گفت آن بت عیار دروغ است دروغ
حسن آن یار وفاپیشه باقی حسن است
حسن اغیار جفاکار دروغ است دروغ
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
از من راست شنو فیض ز هر کج مشنو
اوست حق هستی اغیار دروغ است دروغ
محرم راز به جز عاشق صادق نبود
زاهد و دعوی این کار دروغ است دروغ
جز حدیث لب دلدار دروغ است دروغ
یار آنست که او با تو بود در همه حال
گوید ار غیر منم یار دروغ است دروغ
هیچکس را بجهان نیست جز او غمخواری
حرف غمخواری اغیار دروغ است دروغ
یار با ماست بهر جای تو از جای مرو
حرف اغیار دل آزار دروغ است دروغ
آید از حسن فروشی چو سروشی در گوش
که چو من نیست ببازار دروغ است دروغ
اعتمادی نبود بر سخن نوش لبان
آنچه گفت آن بت عیار دروغ است دروغ
حسن آن یار وفاپیشه باقی حسن است
حسن اغیار جفاکار دروغ است دروغ
یار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
از من راست شنو فیض ز هر کج مشنو
اوست حق هستی اغیار دروغ است دروغ
محرم راز به جز عاشق صادق نبود
زاهد و دعوی این کار دروغ است دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
جان من سخت دلربائی تو
دل من نیک جانفزائی تو
نیک دل میبری ولیکن سخت
سست پیمان و بیوفائی تو
من ز هجرت چنانکه میدانی
تو چنینی چنین چرائی تو
طاقت هجر و تاب وصلم نیست
چون کنم چون عجب بلائی تو
چند بیگانگی کنی با من
گوئیم کهنه آشنائی تو
آشنائی قدیم را چو نهٔ
جان من پس بگو کرائی تو
چون بر فیض خود نمیآئی
دل من پس بر که آئی تو
دل من نیک جانفزائی تو
نیک دل میبری ولیکن سخت
سست پیمان و بیوفائی تو
من ز هجرت چنانکه میدانی
تو چنینی چنین چرائی تو
طاقت هجر و تاب وصلم نیست
چون کنم چون عجب بلائی تو
چند بیگانگی کنی با من
گوئیم کهنه آشنائی تو
آشنائی قدیم را چو نهٔ
جان من پس بگو کرائی تو
چون بر فیض خود نمیآئی
دل من پس بر که آئی تو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
میفزاید جان حدیث عاشقان بسیار گو
بگذر از افسانه اغیار و حرف یار گو
حرف وصل یار گلزار است و حرف هجر خار
خار خار گفتنی گر داری از گلزار گو
آن حدیثی کآورد درد طلب تکرار کن
یکه حرفی کان دهد جانرا طرب صد بار گو
از زمین و آسمان تا چند خواهی گفت حرف
یکزمان بگذار ذکر یارو از دیار گو
گر طهارت خواهی از غیر خدا بیزار شو
ور تجارت خوشترت میآید از بازار گو
حرف دی گربه بود ز امروز دم میزن زدی
حرف پار ار به بود ز امسال حرف پار گو
بر کران باش و گران گوش از دم بیگانگان
چون حدیث یار آمد در میان بسیار گو
حرف اهل عشق را مستانه گوئی باک نیست
چون بحرف عاقلان گویا شوی هشیار گو
تا تو هشیاری ز سر اهل عرفان دم مزن
مست چون گردی ز اسرار آنکه از ستار گو
گوئی از شیرین لبان حرفی شکر نامش بنه
وز کرانان چون سخن گویند زهرمار گو
ایکه مینازی به نظم و نثر رنگارنگ خویش
چند از گفتار گوئی یکره از کردار گو
این سخنها را بیان بیش ازین در کار هست
بعد از این ای فیض اگر گوئی سخن طومار گو
بگذر از افسانه اغیار و حرف یار گو
حرف وصل یار گلزار است و حرف هجر خار
خار خار گفتنی گر داری از گلزار گو
آن حدیثی کآورد درد طلب تکرار کن
یکه حرفی کان دهد جانرا طرب صد بار گو
از زمین و آسمان تا چند خواهی گفت حرف
یکزمان بگذار ذکر یارو از دیار گو
گر طهارت خواهی از غیر خدا بیزار شو
ور تجارت خوشترت میآید از بازار گو
حرف دی گربه بود ز امروز دم میزن زدی
حرف پار ار به بود ز امسال حرف پار گو
بر کران باش و گران گوش از دم بیگانگان
چون حدیث یار آمد در میان بسیار گو
حرف اهل عشق را مستانه گوئی باک نیست
چون بحرف عاقلان گویا شوی هشیار گو
تا تو هشیاری ز سر اهل عرفان دم مزن
مست چون گردی ز اسرار آنکه از ستار گو
گوئی از شیرین لبان حرفی شکر نامش بنه
وز کرانان چون سخن گویند زهرمار گو
ایکه مینازی به نظم و نثر رنگارنگ خویش
چند از گفتار گوئی یکره از کردار گو
این سخنها را بیان بیش ازین در کار هست
بعد از این ای فیض اگر گوئی سخن طومار گو
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۳
ای آنکه با دلم ز ازل یار بودهای
پیوسته راحت دل بیمار بودهای
گه لطف کرده با من دلخسته گاه قهر
در غیر لطف گاهی و قهار بودهای
گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی
هم یار بودهای و هم اغیار بودهای
افروختی رخ و ز مژه نیش میزنی
گل بودهای بروی و بمو خار بودهای
از راه مهر آمدی و سوختی مرا
آسان نموده اول و دشوار بودهای
تا بودهای نداشتهای دست از دلم
این عشق جان گداز چه غمخوار بودهای
گر دل زمین شده است بدورش تو آسمان
گر نقطه گشته است تو پرگار بودهای
جان دلی ببوده که در وی نبودهای
ای عشق کم نموده چه بسیار بودهای
ای فیض کس ندیده ز کردار تو اثر
کاری نکردهای همه گفتار بودهای
پیوسته راحت دل بیمار بودهای
گه لطف کرده با من دلخسته گاه قهر
در غیر لطف گاهی و قهار بودهای
گاهی وفا و گاه جفا با دلم کنی
هم یار بودهای و هم اغیار بودهای
افروختی رخ و ز مژه نیش میزنی
گل بودهای بروی و بمو خار بودهای
از راه مهر آمدی و سوختی مرا
آسان نموده اول و دشوار بودهای
تا بودهای نداشتهای دست از دلم
این عشق جان گداز چه غمخوار بودهای
گر دل زمین شده است بدورش تو آسمان
گر نقطه گشته است تو پرگار بودهای
جان دلی ببوده که در وی نبودهای
ای عشق کم نموده چه بسیار بودهای
ای فیض کس ندیده ز کردار تو اثر
کاری نکردهای همه گفتار بودهای
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۷
گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خون دل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی
گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
خود را اگر نبینی، از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی
گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی
گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی
گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم
گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی
گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم
گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی
گفتم که در فراقت بس خون دل که خوردم
گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی
گفتم جفات تا کی؟ گفتا همیشه باشد
از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی
گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد
گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی
گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن
جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی
گفتم به کام وصلت، خواهم رسید روزی
گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی
خود را اگر نبینی، از وصل گل بچینی
کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۸
خوشا فال آن کو دوچارش شوی
خوشا حال آنکو نگارش شوی
خوش آن بیدلیرا که پرسش کنی
خوش آن بی کسیرا که یارش شوی
خوش آشفتهایرا که آئی برش
قرار دل بیقرارش شوی
شفا یابد آن دردمندی که تو
انیس دل سوگوارش شوی
خوشا روز آن عاشق زار، تو
شبی آئی و در کنارش شوی
چه بیخود شود از لب و چشم تو
تو هوش دل هوشیارش شوی
شوی گاه خورشید روز خوشش
گهی شمع شبهای تارش شوی
کند فیض چون جان بقربان تو را
خوش آنکو تو شمع مزارش شوی
چه میآئی ایجان درین خاکدان
خوشا حال تو گر نثارش شوی
خوشا حال آنکو نگارش شوی
خوش آن بیدلیرا که پرسش کنی
خوش آن بی کسیرا که یارش شوی
خوش آشفتهایرا که آئی برش
قرار دل بیقرارش شوی
شفا یابد آن دردمندی که تو
انیس دل سوگوارش شوی
خوشا روز آن عاشق زار، تو
شبی آئی و در کنارش شوی
چه بیخود شود از لب و چشم تو
تو هوش دل هوشیارش شوی
شوی گاه خورشید روز خوشش
گهی شمع شبهای تارش شوی
کند فیض چون جان بقربان تو را
خوش آنکو تو شمع مزارش شوی
چه میآئی ایجان درین خاکدان
خوشا حال تو گر نثارش شوی
فیض کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۰۴
سلمان ساوجی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۷۶ - قطعه
آن شنیدستی که ارباب تجارت گفته اند
مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
مایه شر و فساد اهل عالم دختر است
گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا
یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
مهی بگزین و جفتش ساز با خور
طلب کن بهر وی شویی فراخور
چو افسر دیدکان در غنچه راز
بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمی خوش چون صبا می کرد درکار
در آورد این سخن او را به گفتار
جوابش داد کای صورتگر چین
سخنهایت همه خوب است و شیرین
همانا نامزد گشت آن گل اندام
به شادیشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قیصر مژده ای داد
که فردا می رسد از راه داماد
نه من خواهم این وصلت نه دختر
نمی دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کان روشنایی
کند روزی ز چشم من جدایی؟
سخن را بر سخندان باز شد در
زبان بگشاد مهراب سخنور
زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند
تو با شخصی گزین خویشی و پیوند
که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی
نه گاهی همچو موم و گاه چون روی
شما را این صنم جانست در تن
کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومی که بر چیست
مراد از گفتن مهراب بر کیست
سخن پرسید باز از حال جمشید
که: «با من باز گوی احوال جمشید
بیا اصلش بگو تا از کیانست
که با فرو فرهنگ کیانست
یقین دانم که او بازارگان نیست
که او را شیوه بازاریان نیست
قدم یک ره ز کژی بر کران نه
حکایت راست با من در میان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش
برون زد دیگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب این حکایت را فرو خواند
خجل گشت افسرو حیران فرو ماند
زمانی خیره گشت از حال جمشید
فرو شد ساعتی در فکر خورشید
سخن باز از سخن گستر نپرسید
از آن خاموشی اش مهراب ترسید
زمانی منفعل بنشست و برخاست
از آن خلوت بر جمشید شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم
بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم
علاج آخرین داغ است ، کردم
فکندم کشتیی در بحر خونخوار
ندانم چون برآید آخر کار
مهر بر دختر منه ور خود بود چون ماه و هور
مایه شر و فساد اهل عالم دختر است
گربود شیرین چه خواهد خاست از وی غیر شور
خوابگاه دختر پاکیزه روی پارسا
یا کنار شوی باید یا میان خاک گور
مهی بگزین و جفتش ساز با خور
طلب کن بهر وی شویی فراخور
چو افسر دیدکان در غنچه راز
بدو خواهد نمودن راز دل باز
دمی خوش چون صبا می کرد درکار
در آورد این سخن او را به گفتار
جوابش داد کای صورتگر چین
سخنهایت همه خوب است و شیرین
همانا نامزد گشت آن گل اندام
به شادیشاه، پور خسرو شام
مرا امروز قیصر مژده ای داد
که فردا می رسد از راه داماد
نه من خواهم این وصلت نه دختر
نمی دانم چه خواهد کرد اختر
مرا چون دل دهد کان روشنایی
کند روزی ز چشم من جدایی؟
سخن را بر سخندان باز شد در
زبان بگشاد مهراب سخنور
زمین بوسید و گفتا: «ای خداوند
تو با شخصی گزین خویشی و پیوند
که باشد سایه وش یکرنگ و یکبوی
نه گاهی همچو موم و گاه چون روی
شما را این صنم جانست در تن
کسی خود چون سپارد جان به دشمن؟»
بدانست افسر رومی که بر چیست
مراد از گفتن مهراب بر کیست
سخن پرسید باز از حال جمشید
که: «با من باز گوی احوال جمشید
بیا اصلش بگو تا از کیانست
که با فرو فرهنگ کیانست
یقین دانم که او بازارگان نیست
که او را شیوه بازاریان نیست
قدم یک ره ز کژی بر کران نه
حکایت راست با من در میان نه
برافکند از طبق مهراب سرپوش
برون زد دیگ رازش را ز سر جوش
چو مهراب این حکایت را فرو خواند
خجل گشت افسرو حیران فرو ماند
زمانی خیره گشت از حال جمشید
فرو شد ساعتی در فکر خورشید
سخن باز از سخن گستر نپرسید
از آن خاموشی اش مهراب ترسید
زمانی منفعل بنشست و برخاست
از آن خلوت بر جمشید شد راست
که: «شاها درج دل را برگشادم
بر افسر در پنهان عرضه دادم
دوا زهر هلاهل بود، خوردم
علاج آخرین داغ است ، کردم
فکندم کشتیی در بحر خونخوار
ندانم چون برآید آخر کار
سلمان ساوجی : جمشید و خورشید
بخش ۹۰ - خواستگاری شادیشاه از دختر قیصر
چو رای هند رخ بر تافت قیصر
نمود از ملک چین رخشنده افسر
تقاضای عروسی کرد داماد
بر قیصر به خواهش کس فرستاد
شه رومی به ابرو چین درآورد
تأمل کرد و آنگه سر برآورد
که: «شادیشاه نور دیده ماست
ولیکن هست از او ما را سه درخواست
نخستین از پی کابین دختر
دهد یک نیمه ملک شاه و بربر
دوم باید که پوید سوی افرنج
برسم باج از آن بوم آورد گنج
سوم شرط آنکه سوی کشور شام
نسازد عزم و اینجا گیرد آرام
مبادا کو شود زین شرط مأیوس
مراد ما از این نام است و ناموس»
رسولان چون شنیدند این حکایت
به شادی باز گفتند این روایت
ملک را گشت روشن ز آن فسانه
که می گیرد بر او قیصر بهانه
به پاسخ گفت: «این کاریست دشوار
نشاید بی پدر کردن چنین کار
اگر فرمان بود من باز گردم
ازین در با پدر همراز گردم
به فرمان پدر یکسال دیگر
بیایم بر خط فرمان نهم سر»
نمود از ملک چین رخشنده افسر
تقاضای عروسی کرد داماد
بر قیصر به خواهش کس فرستاد
شه رومی به ابرو چین درآورد
تأمل کرد و آنگه سر برآورد
که: «شادیشاه نور دیده ماست
ولیکن هست از او ما را سه درخواست
نخستین از پی کابین دختر
دهد یک نیمه ملک شاه و بربر
دوم باید که پوید سوی افرنج
برسم باج از آن بوم آورد گنج
سوم شرط آنکه سوی کشور شام
نسازد عزم و اینجا گیرد آرام
مبادا کو شود زین شرط مأیوس
مراد ما از این نام است و ناموس»
رسولان چون شنیدند این حکایت
به شادی باز گفتند این روایت
ملک را گشت روشن ز آن فسانه
که می گیرد بر او قیصر بهانه
به پاسخ گفت: «این کاریست دشوار
نشاید بی پدر کردن چنین کار
اگر فرمان بود من باز گردم
ازین در با پدر همراز گردم
به فرمان پدر یکسال دیگر
بیایم بر خط فرمان نهم سر»
رهی معیری : غزلها - جلد چهارم
شکوه ناتمام
رهی معیری : چند قطعه
دشمن و دوست
رهی معیری : منظومهها
خلقت زن
کیم من دردمندی ناتوانی
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
اسیری خسته ای افسرده جانی
تذروی آشیان بر باد رفته
به دام افتاده ای از یاد رفته
دلم بیمار و لب خاموش و رخ زرد
همه سوز و همه داغ و همه درد
بود آسان علاج درد بیمار
چو دل بیمار شد مشکل شود کار
نه دمسازی که با وی راز گویم
نه یاری تا غم دل باز گویم
درین محفل چون من حسرت کشی نیست
بسوز سینه من آتشی نیست
الهی در کمند زن نیفتی
وگر افتی بروز من نیفتی
میان بر بسته چون خونخواره دشمن
دل آزاری به آزار دل من
دلم از خوی او دمساز درد است
زن بد خو بلای جان مرد است
زنان چون آتشند از تندخویی
زن و آتش ز یک جنسند گویی
نه تنها نامراد آن دل شکن باد
که نفرین خدا بر هر چه زن باد
نباشد در مقام حیله و فن
کم از نا پارسا زن پارسا زن
زنان در مکر و حیلت گونه گونند
زیانند و فریبند و فسونند
چو زن یار کسان شد مار زو به
چو تر دامن بود گل، خار از او به
حذر کن ز آن بت نسرین برودوش
که هر دم با خسی گردد هم آغوش
منه در محفل عشرت چراغی
کزو پروانه ای گیرد سراغی
میفشان دانه در راه تذروی
که ماوا گیرد از سروی به سروی
وفاداری مجوی از زن که بیجاست
کزین بر بط نخیزد نغمه راست
درون کعبه شوق دیر دارد
سری با تو سری با غیر دارد
جهان داور چو گیتی را بنا کرد
پی ایجاد زن اندیشهها کرد
مهیا تا کند اجزای او را
ستاند از لاله و گل رنگ و بو را
ز دریا عمق و از خورشید گرمی
ز آهن سختی از گلبرگ نرمی
تکاپو از نسیم و مویه از جوی
ز شاخ تر گراییدن به هر سوی
ز امواج خروشان تندخویی
ز روز و شب دورنگی ودورویی
صفا از صبح و شور انگیزی از می
شکر افشانی و شیرینی از ن ی
ز طبع زهره شادی آفرینی
ز پروین شیوه بالا نشینی
ز آتش گرمی و دم سردی از آب
خیال انگیزی از شبهای مهتاب
گرانسنگی ز لعل کوهساری
سبکروحی ز مرغان بهاری
فریب مار و دوراندیشی از مور
طراوت از بهشت و جلوه از حور
ز جادوی فلک تزویر و نیرنگ
تکبر از پلنگ آهنین چنگ
ز گرگ تیز دندان کینه جویی
ز طوطی حرف نا سنجیده گویی
ز باد هرزه پو نا استواری
ز دور آسمان نا پایداری
جهانی را به هم آمیخت ایزد
همه در قالب زن ریخت ایزد
ندارد در جهان همتای دیگر
بهدنیا در بود دنیای دیگر
ز طبع زن به غیر از شر چه خواهی؟
وزین موجود افسونگر چه خواهی؟
اگر زن نو گل باغ جهان است
چرا چون خار سرتا پا زبان است؟
چه بودی گر سراپا گوش بودی
چو گل با صد زبان خاموش بودی
چنین خواندم زمانی درکتابی
ز گفتار حکیم نکته یابی
دو نوبت مرد عشرت ساز گردد
در دولت به رویش باز گردد
یکی آن شب که با گوهر فشانی
رباید مهر از گنجی که دانی
دگر روزی که گنجور هوس کیش
به خاک اندر نهد گنجینه خویش
رهی معیری : ابیات پراکنده
باید خریدارم شوی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو ای شیخ حرم شاید ندانی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۱۳)