عبارات مورد جستجو در ۷۷۵ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - مرثیه درباره ی فوت صباحی بید گلی
هزار افسوس از حاجی سلیمان صباحی آن
که صبح معرفت را بود رایش مهر تابانی
دریغ و درد از آن گنج حقایق آنکه بود او را
درون بحر گهر زائی برون ابر در افشانی
به علم انکار کردی صد فلاطون را به تحقیقی
به عجز اقرار دادی صد قلیدس را به برهانی
زنادانی بود در جنب عقل پیش رای او
اگر دانند پیر عقل را جز طفل نادانی
سخن کوتاه تا وضع سخن شد نامد و ناید
جهان را بی سخن چون او سخن سنجی سخندانی
به گلزار جنان شد مرغ روحش زین جهان آری
نماند در چنین مرغ خوش الحانی
سیه شد بی وجودش محفل گیتی که بود الحق
وجودش شمع عالمتابی و عالم شبستانی
نظر بر بند از این گلشن که بی او بر دل و دیده
بود هر سبزه ی او خنجری هر غنچه پیکانی
جهان نظم زین پس رو به ویرانی نهاد آری
جهان ویران شود در وی نباشد چون جهانبانی
گریبان حیاتش چاک از دست اجل چون شد
به هر چشم آستینی به هر دستی گریبانی
دلش فارغ شد از رنج و غم گیتی، نهاد اما
زغم بر هر دلی دردی که دروی نیست درمانی
زخون هر دل سوزان کنون هر دامنی گلشن
اگر از آتشی وقتی پدید آید گلستانی
کنون زین غم به هر دم سیل خونی جوشد از هر دل
اگر زین پیش یکبار از تنوری خاست طوفانی
غرض چون از جهان رفت او رود از ماتمش هر دم
به چرخ از هر دلی فریادی، از هر سینه افغانی
(سحاب) از بهر ضبط سال تاریخ وفات او
رقم زد: «آه کز ملک فصاحت شد سلیمانی»
جهان ملک خاتون : در مرثیهٔ فرزند دلبند سلطان بخت طاب ثراها
شمارهٔ ۵
گلبن روضه دل سرو گلستان روان
غنچه باغ طرب میوه شایسته جان
طفل محروم شکسته دل بیچاره من
کام نادیده به ناکام برون شد ز جهان
مردم دیده از او حظّ نظر نادیده
تا که از پیش نظر همچو پری گشت نهان
گر کنم گریه مکن عیب که بی یوسف مصر
چشم یعقوب بود روز و شب از غم گریان
این چه زخمست که جز گریه ندارد مرهم
و این چه دردست که جز ناله ندارد درمان
هردم افشانمش از چشم چو دریا بر خاک
دامنی دُر که نظیرش نبود در عمّان
تا بود در سر من چشم و زبان در دهنم
نرود نقش وی از چشمم نامش ز زبان
دلم این بار چنان سوخت که گر خاک شوم
در غبار من از این حال توان یافت نشان
خانه ما که چو فردوس برین روشن بود
مدّتی رفت که تاریکترست از زندان
خانه دل که در او منزل شادی بودی
رفت عمری که بجز غم نرسیدش مهمان
دل از این درد عجب دارم اگر جان ببرد
کشتی این نوبت از این ورطه نیاید به کران
خیز بیرون رو از این کلبه احزان دو سه روز
بلبل از باغ ضروری برود وقت خزان
هرچه آید به سر ما همه از حکم قضاست
پس شکایت نتوان کرد ز بیداد زمان
طبیب اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - در بیوفائی روزگار و مدیحه رسول مختار گوید
ای مبارک همای فرخ فال
مرحبا مرحبا تعال تعال
از کجا می رسی بگوی بگوی
بکجا می روی بنال بنال
تا مر از آن نوا بسوزد دل
تا مرا ز آن صدا بگردد حال
لذتی می برم زبانگ تو من
همچون پیغمبر از صدای بلال
پیکرم کاست کاست آین القوم
جگرم سوخت سوخت کیف الحال
آیدم گریه و کنم گریه
گاه بر ربع و گاه بر اطلال
آن همه سنبل و گل وریحان
هست بر جای یا که شد پامال؟
می چکد باز ژاله بر لاله
می وزد باز آن نسیم شمال؟
جایگه کرده اند بر سر سرو
آن نکو قمریان خوش پر و بال؟
آشیان بسته اند بر گلبن
آن نکو بلبلان خوش خط و خال؟
می شود ابرو می زند باران
بر رخ سبزه و بشاخ نهال؟
زده اند آن خیام نیلی گون
بر سر چشمه های آب زلال؟
آن نکو دختران مهر گسل
و آن پری پیکران فارغبال
طاق ابرویشان خمیده کمان
چشم جادویشان رمیده غزال
هر یکی در کمال چون عذرا
هر یکی در جمال چون ابسال
همچو لیلی همه به ناز و نیاز
همچو سلمی همه بغنج و دلال
می روند و دو چشم در ابرو
می دوند و دو زلف در دنبال
گوششان رنجه گشتی از حلقه
ساقشان سوده گشتی از خلخال
در مهادند با ظهور جیاد
در خیامند با سنام جمال؟
بطن وادی بود همان منزل
یا نمودند زان محل ارحال؟
زاهل جودی بگو و آن دولت
زاهل بطحا بگو و آن اقبال!
چه شد آنان که رفتشان ثروت
چه شد آنان که رفتشان اموال؟
آن همه خیل تند پویه جیاد
وان همه خیل کوهکو به جمال
آن مناظر کجا و آن نکهت
آن مناکح کجا و آن اجمال
آن همه فرشهای گوناگون
و آن همه ظرفهای مالامال
چون به بینم که کاش بودم کور
چون بگویم که کاش بودم لال؟
جای آن فرشها سیاه گلیم
جای آن ظرفها شکسته سفال
چه شدند آن حواری و غلمان
چه شدند آن شیوخ و آن اطفال؟
آه از آن شیوخ دانا دل
در کارامات جمله چون ابدال
هر یکی خسروی بگاه کرم
هر یکی حاتمی بوقت نوال
آه از آن کودکان در در گوش
هر یکی صاحب کمال و جمال
خم گیسوی هر یکی چو کمند
طاق ابروی هر یکی چو غزال
خبرت هست هیچ از آن خوبان
خبرت هست هیچ از آن ابطال؟
آگهی ز آن غیوث و آن امطار
آگهی زآن لیوث و آن اشبال؟
هر یکی فارسی بروز نبرد
هر یکی مالکی به یوم قتال
همه آلوده شان بسم خنجر
همه آلوده شان بخون چنگال
یالقوم و هم حیاة القلب
یا لقوم و هم قرار البال
مالکم من یجیرکم من خل
مالکم من یوالکم من وال
کم لماقد سلبتم النسوان
کم لماقد نبهتم الاموال
فارغا منکم فجعت شهور
باکیا فیکم سهرت لیال
یا برید الحمی حماک الله
چون بآن حی روی باستعجال
در پی عرض حال من بشتاب
بر در خسرو خجسته فعال
برسان از منش سلام آنگه
که نمایند قوم شد رحال
فخر کونین سید ثقلین
مخزن جود و منبع افضال
آن امیری که نام او ز ازل
احمد آمد زایزد متعال
لامع از جبهه اش بود دولت
لایح از چهره اش بود اقبال
نبود در عطای او تقصیر
نبود در سخای او اهمال
آمدی در برش جدی به بیان
آمدی در کفش حصی بمقال
دیده پاک اوست درج حیا
سینه صاف اوست بحر زلال
معبدش گاه در حریم حرم
مسجدش گاه در کهوف جبال
روضه اوست قبله حاجات
مرقد اوست کعبه آمال
انت غیث الندی الدی الأحسان
انت بحر السخالدی الافضال
لیس فی بحر جودک المیزان
لیس فی قدر بذلک المکیال
مرحبا آلک ذوو الرحمه
حبذا صبحک ذووالافضال
دین تو ناسخ همه ادیان
شرع تو کاشف حرام و حلال
شرع پیغمبران ماضی را
بعث تو کرد در جهان ابطال
گر ترا کرد قادر بی چون
آخرین پیمبران ارسال
آری آخر به شغل های خطیر
بفرستند بهترین رجال
پور یعقوب یوسف صدیق
با زلیخا چو شد درون حجال
نگشادی اگر نه نام تو بود
زان جمال مصور آن اقفال
هر کجا با صحابه بنشینی
از غم هر دو کون فارغبال
گه پی جستجوی صلح و صلاح
گه پی گفتگوی جنگ و جدال
آورد عرش مسند از خورشید
گسترد فرش جبرئیل از بال
هم ترا مروحه زبان ملک
هم ترا مشربه زجام هلال
هم بیاور گهی بدست عنان
هم درآور گهی بپای مغال
روزگاری شد ای رسول کریم
که بخاک اندر پی چو آب زلال
نه ترا با کسی عتاب و خطاب
نه ترا با کسی جواب و سؤال
گمرهانند جمله در تدلیس
مشرکانند جمله در اضلال
اعتبر یا اخی لما فعلوا
فی امورالوصی من اخلال
طرحوامانبیهسم قدنص
نبدو امار سولهم قد قال
چند در خوابی ای مبارک پی
چند در خوابی ای همایون فال
منبرت چند بی خطاب و خطیب
مسجدت چند بی اذان بلال
سنبلت را کنون زگردبشوی
نرگست را کنون بدست بمال
گلشنت را تهی کن از خاشاک
مسجدت را تهی کن از آرذال
خطبه معدلت بخوان از نو
عالمی کن ز عدل مالامال
تا که گردد زجنبش گردون
گاه شادی عیان و گاه ملال
بدسگالت غمین بود شب و روز
نیکخواه تو شاد درمه و سال
مجیرالدین بیلقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶
امن الرقیب نوائب الایام
فسرت و عم عجائب الایام
ما شبت من کبر و شیب هامتی
صرف الهوی و شوائب الایام
لدغ المقارب لا یوترغب ما
حمل الشتاء مناکب الایام
اشتیت من نعی الزمان و بعده
فی الضیر راد عقارب الایام
اسقی شواربه و مادری العلی
لما تعاطی شارب الایام
یا لیت شعری هل تری منتوفة
طرز الظلام و شارب الایام
لا تصف ان کنت النحاح فمن صفا
کدرت علیه مشارب الایام
وارکب مطاالافلاک تنج فانه
و سنان یعثر راکب الایام
اطربت من نعسی الزمان لاننی
مذعض قلبی ناشب الایام
صیرت مثل العود جسمی شاحبا
فجرت علیه مضارب الایام
لا تعذلنی بالمشیب فاننی
طفل عذبه غرائب الایام
ان لاح فی شعری البیاض فانه
نقع اثار مواکب الایام
هب ان راسی محلس و لطا لما
هزم الشاب کتائب الایام
کتب السواد علی البیاض و هیهنا
بالضد یکتب کاتب الایام
حتام یعقص ثم یعتقل بعده
فرع الدجی و ترائب الایام
اغربت کآلعنقاء من مسرة
اذحف عنی غارب الایام
فالان عندی واحد ان بدلت
بالمشرقین مغارب الایام
و ان اختفیت فعرق عدوی نابص
اذ عرانی غارب الایام
احجمت عن طلب المواهب موقتا
ان تسترد مواهب الایام
عدم النجاح فلم یلن لسمیدع
جنب المثالب جانب الایام
مالی وغیل الدهر اذ غلبت به
غلب الاسود ثعالب الایام
افحمت و الافحام لیس بشیمتی
حتی یسیر رکائب الایام
لکن اذاالغربان ینعق فی اللوی
خرست هناک عنادب الایام
حل الهوی ان حاک فیک ملامه
و اعجز فدونک عائب الایام
فالیوم لایسمحن الا نظرة
مثل الحباب جنائب الایام
تبغی المنی سفها و فی طلب المنی
فقد السواد ذوائب الایام
ان تبت عن جرح الانام فتوبتی
اهدت الی توائب الایام
قالوا و ما اثمر الصدق مقالهم
ان المجیر لتائب الایام
انی لیبغاء تعطش بعد ان
سدت علیه مذاهب الایام
مهلا سیروی الحلب عن بحر الندی
ان لم یصده مخالب الایام
بحر خضم لم یزل بفتائه
یحظی و یرجو خائب الایام
قطب المحامد افضل بن محمد
صفو الانام و صاحب الایام
نهر السحائب جوده و قد انجلت
عن اصغریه سحائب الایام
ان کفت الایام ارزاق الوری
فالکف منه نائب الایام
و لقد غلطت فعن فواضل سیبه
یعطی و یطلق راتب الایام
هو سیف حق لاتزال کلیلة
عن صفحتیه قواضب الایام
فبد سته زاد الزمان مفاخرا
و قد اضمحل معائب الایام
حاکی الغیاهب لونه و نعشت
بمن احتواه غیاهب الایام
و لرایه انکشف الغیوب کانما
نقضت لدیه حقائب الایام
شمس الشریعه یستضیی بنوره
بدر العلی و کواکب الایام
اعو لایام هبته مراتبا
واقول زاد مراتب الایام
من کان معتمدا لمصاب رایه
لم یدن منه مصائب الایام
الدهر طاطا راسه عن حکمه
وسعت الیه رغائب الایام
ثقلت و خف بجوده و لمنه
یجب الغریم و غارب الایام
نعماه تنعش نعش یحیی برمک
من جدلته سوالب الایام
نصبت له بوسادة قرشیه
منها استعیر مناصب الایام
یا زین دین الله زدت مکارما
نفضت بهن مثالب الایام
بمکانک المیمون یمدح دائما
بعد الهجاء عواقب الایام
اذ لم تلد دنیاک مثلک فاعذرن
ان لم یلدن نجائب الایام
اتعیب ایاما وقتک مکارها
لانال طولک عائب الایام
ایامنا شنئت عداک کانما
نفر العداة ربائب الایام
انفذت فیک خریدة عربیه
یصبو الیها خاطب الایام
و نظمت مدحک کالعقود مردفا
لم یغن عنه کواعب الایام
و ترکت اسلوبی القدیم فانه
نسجت علیه عناکب الایام
لا زلت مغشی الفناء و من ابی
قامت علیه نوادب الایام
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۲۳
ای دریغا کان همه شایسته یاران رفته اند
وان ستوده دوستان و دوستداران رفته اند
گر چه غم بد پیش ازین با غمگساران سهل بود
این زمان غم شد فزون کان غمگساران رفته اند
هست دوری کز ظریفان هیچ کس نامد پدید
وین عجب تر کز میانه صد هزاران رفته اند
باده خوردن لذتی با خود ندارد بعد ازین
کان حریفان ظریف باده خواران رفته اند
عشق بازی راحتی هم باز ندهد زان قبل
کان نکورویان و آن زیبا نگاران رفته اند
اندرین ده سال در عالم ز دور نه فلک
بس که هم شهزادگان هم شهریاران رفته اند
از که جویم راحتی چون ملک عالم غم گرفت؟
وز که خواهم باوری اکنون که یاراران رفته اند؟
زان عزیزانی که ما را دل بدیشان بود خوش
نام ماندست زان سبب کان نامداران رفته اند
عهد صحبت را نماند حق گزاری در جهان
کز جهان آن همدمان وان حق گزاران رفته اند
تیر باران حوادث می کند گردون مگر؟
کان کسان از نکبت آن تیرباران رفته اند
مجیرالدین بیلقانی : شکوائیه
شمارهٔ ۳۹
حاصل روزگار می بینی
غم بی غمگسار می بینی
تا به بوی گلی برآسایند
این همه زخم خار می بینی
گرد عالم بر آی تا کس را
راحتی برقرار می بینی؟
زان ظریفان که پیش ازین بودند
یکی از صد هزار می بینی؟
در نگر تا ز قصرهای خراب
یک بنا استوار می بینی!
تا تو در عالمی و از عالم
نیک و بد بی شمار می بینی
کرمی از زمانه می شنوی؟
لطفی از روزگار می بینی؟
به میان هزار دشمن در
دوستی حق گزار می بینی؟
زان عزیزان که از میان رفتند
جز غم اندر کنار می بینی؟
بی حریفان و دوستان عزیز
گر چه صد گونه کار می بینی
راحتی از شراب می بایی؟
لذتی از شکار می بینی؟
باده عیش ناچشیده دمی
رنجهای خمار می بینی!
همه از کردگار باید دید
هر چه از روزگار می بینی
مجیرالدین بیلقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
اوحد دین چون ز حادثات زمانه
کار وزارت به مرگ خویش تبه کرد
با من مسکین خرد به زاری زاری
گفت هزاران هزار آوخ واه کرد
بر دل تو باز حادثه حشر آورد
بر در تو باز رنج نایبه ره کرد
عمر ربود از تو روزگار نه مخدوم
سر ستد از تو فلک نه قصد کله کرد
گفتمش این هست شرط ماتم او چیست؟
گفت مرا چون به صبح و شام نگه کرد
موی ببر اینکه صبح موی ببرید
جامه سیه کن که شام جامه سیه کرد
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۹
شه زاده رفت شور به عالم درافگنید
وین طاس سرنگون فلک خرد بشکنید
خاتون هفت کشور و زهر ای هشت خلد
جان داد و دم شمرد شما دم چه می زنید؟
آخر نه این عزیزه جگر گوشه شه است؟
بی او زمانه را به جگر خون در افگنید
او شد به زیر خاک و شما نیز بعد ازو
هم خاک در دو دیده گردون پراکنید
ای روزگار کینه کش و چرخ خیره کش
هر دو به خون مرد و زن آلوده دامنید
آن طفل را که روی جهان را ندید سیر
با خاک دوستی چه دهید ار نه دشمنید؟
ای اختران روشن این چه واقعه است؟
تاریک شد جهان ز شما گر چه روشنید
خاتون خلد و رابعه روزگار کو؟
او در گل و شما ز چه در سبز گلشنید؟
خیزید جمله تا به دم گرم آتشین
آتش زنیم در فلک ار همدم منید
دردا! که شد سلاله خاتون به زیر خاک
در حضرت خدای جهان برد جان پاک
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰
رفتی و درد دل به جهان در گذاشتی
خفتی و دستها همه بر سر گذاشتی
خاتون کشوری تو نگویی چه اوفتاد؟
کز ما ملول گشتی و کشور گذاشتی
دیدی که راه زحمت اغیار بر نتافت
تنها شدی و عدت و لشکر گذاشتی
تابوت تنگ و حسرت دل بردی از جهان
تاج و سریر و یاره و افسر گذاشتی
در بند خاک ماندی و آزاد و بنده را
بر خاک راه، عاجز و مضطر گذاشتی
ای میوه دل پدر! این دردها نگر
کز مرگ خویش در دل مادر گذاشتی
این بر همی چه بود؟ که بی هیچ موجبی
عصمت سرای خویش مشمر گذاشتی
دامن فشاندی از همه یعنی که می روم
رفتی و هر چه داشتی ایدر گذاشتی
در مغرب هلاک فتادی چو آفتاب
در چشم ما سرشگ چو اختر گذاشتی
بگذشتی از زمانه ولی عمر جاودان
وقف اتابک و دو برادر گذاشتی
آوخ که قصر جاه و معالی خراب شد
دلها همه شکسته جگرها کباب شد
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳
دل در اندوه جان نبایستی
جان حریف جهان نبایستی
تا ندیدی کس آشیانه خاک
دیده جز خاکدان نبایستی
آسمان را کزو کس ایمن نیست
از حوادث امان نبایستی
نه فلک چون عدوی شش جهتند
عمر جز یک زمان نبایستی
گلستان حیات سخت خوش است
خار در گلستان نبایستی
بر کف ساقیان بزم اجل
ساتکینی گران نبایستی
حربه شام دیلمی کله را
روشنی در سنان نبایستی
زرده شام و نقره خنگ سحر
چرخ را زیر ران نبایستی
صبح را کاب روی ریخته باد
نفس آتش فشان نبایستی
آفتابی که ذره ذره بهست
سایه را بیم جان نبایستی
فلک حقه باز را پس ازین
مهره اندر دهان نبایستی
لقمه عمر اگر چه سگ نخورد
همه تن استخوان نبایستی
چون دل و دیده زمانه تهی است
ز آب و آتش نشان نبایستی
سخن غم همه جهان بگرفت
این سخن در جهان نبایستی
تا کران کردمی ز هر دو جهان
یک نفس در میان نبایستی
تا به آه آفتاب سوختمی
شرمم از آسمان نبایستی
تا نگین ها ز اشگ ساختمی
لعل در هیچ کان نبایستی
دهر اگر غمگسار نیست رواست
به غمم شادمان نبایستی
گر چه من دست بر سرم ز فلک
صدر صاحبقران نبایستی
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
عاقلان دلشکسته زمنند
غافلان دست بسته محنند
همچو هندو بر آتش اند ز غم
طوطیانی که اندرین چمنند
زیر این سقف کاسه پوش فلک
گهر دل چو کوزه می شکنند
واندرین دام تنگ حلقه خاک
عاقلان جان دهند و دم نزنند
دو عقابند بر دو شاخ فلک
که بجز بیخ عمر بر نکنند
کیمیا می کنند با خورشید
تا ز پایش چو سایه درفگنند
زیر تیر شکسته اند نجوم
تا درین جامخانه کهنند
به خدایی که روشنان فلک
تیره با قهر او چو اهرمنند
بر رد بارگاه قدرت او
عنکبوتان آب و گل نتنند
کاب و خاک از نهیب آتش مرگ
رفته از آب و رنگ خویشتنند
نقرگان فلک چو صورت زر
بر بساط جلال ممتحنند
شاهدان شکر حدیث چو شمع
زین هوس خون دیده در دهنند
عاقلان زیر این حدیقه سبز
یا سخن گشته یا درین سخنند
چون چراغند روز مرده ز غم
شب روانی که شمع انجمنند
تیر پر کرده صفدران قضا
بر تهیگاه عمر مرد و زنند
خون دل خورده خسروان زمین
به معزای خواجه زمنند
آنکه بی نکته لب و دهنش
آب لب رفته عالمی چو منند
آنکه بی دلق و صدره سیهش
آسمانها کبود پیرهنند
طوطیان بی حدیث او چو شکر
گه غریقند و گه به سوختند
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
چرخ بین ره بر آفتاب زده
خاک بین راه ناصواب زده
موج خونابه بین ز دامن خاک
بر گریبان ماهتاب زده
آتش غم، جهان ز بی نمکی
بر جگرهای چون کباب زده
از پی کین خواجه در دل شب
آسمان حربه شهاب زده
صبح دراعه چاک کرده ز درد
شب سر گیسوی به تاب زده
فلک خرقه پوش بی حسنش
سبحه بر تارک تراب زده
باد بی سایه مبارک او
خاک در چشم آفتاب زده
صد سنان بی عصای موسی او
خضر بر سینه خراب زده
کوزه آفتاب بر کفنش
به دهان سحر گلاب زده
بر سر خاک او ز ساغر چشم
آسیای سپهر آب زده
آهوان در غمش ز سینه گرم
شعله در ناف مشگ ناب زده
اشگ دریای چشم من به غمش
طعنه در لؤلؤ خوشاب زده
زهره تا زخم خورد ماتم اوست
نیست یک زخمه بر رباب زده
خوش بود خاصه در دل خاک
آب این کهنه آسیاب زده
گردن چرخ سرد و خوش چو فقاع
به سر تیغ چون سداب زده
چند پرسی ز من که مرکز خاک
چیست با گنبد شتاب زده؟
نیم گویی است سخت کرده به میخ
چار طاقی است بی طناب زده
سینه خوش کن که ناف روی زمین
هست بر محنت و عذاب زده
حاصل شش جهات و هفت اقلیم
ناصر دین محمد ابراهیم
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵
تا عالم است امید کسی زو وفا نشد
تا خاک بود درد دلی را دوا نشد
کس دانه ای نیافت ازین خرمن کبود
تا همچو دانه بسته دام فنا نشد
دهر دو رنگ و چرخ دو کیسه چه کار کرد؟
کان هر چه بد صواب به آخر خطا نشد
بر ساحل سعادت کلی که اوفتاد؟
آنکس که از مشیمه عالم جدا نشد
سر می برد معاینه گردون به دست قهر
جز بر سر بریده قد او دو تا نشد
گردن کسی که کرد یکی لحظه چون رباب
تا گوشمال یافته چون گردنا نشد
عالم به قول هیچ کس از فتنه سر نتافت
آهن به جد هیچ کسی کیمیا نشد
تا در میان خون کله سرکشان ندید
گردون به شرط تعزیه نیلی قبا شد
سیری طلب مکن که کس اندر نشیب خاک
جز تشنه لب نیامد و جز ناشتا نشد
هان ای مجیر! همدم عالم مشو که او
با همدم مسیح دوم آشنا نشد
یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
یک دل ز تیر حادثه بی غم که یافتست؟
یک دم ز صرف دهر مسلم که یافتست؟
زیر سپهر آینه گردان چو آینه
صافی دلی موافق و همدم که یافتست؟
هر تخم غم که گم شد ازین آسیای سبز
جز در میان تخمه آدم که یافتست؟
من تا منم ز غم دلی ایمن نیافتم
گویی به رغم من دل بی غم که یافتست؟
در عالم وجود سفینه نجات نیست
ور هست در جزیره عالم که یافتست؟
زیر فلک مگوی که صد خسته یافتم
یک خسته را بگوی که مرهم که یافتست؟
گم گشت صد هزار دل اندر میان خون
تا در دو کون یک دل خرم که یافتست؟
کس در زمانه مردم و راحت بهم نیافت
در شهر کور و آینه با هم که یافتست؟
از هر بنا که ماند ز ایام یادگار
الا بنای حادثه محکم که یافتست؟
روی مجیر پر خط خونین ز اشگ چشم
جز در وفات صدر مکرم که یافتست؟
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
آخر دوای جان ز جهان ناپدید شد
سرو سخن ز باغ بیان ناپدید شد
خورشید لطف بر سر کوه فنا رسید
آب صفا ز جوی جهان ناپدید شد
آنکو ز نفس ناطقه جانها به خلق داد
از نکبت زمانه چو جان ناپدید شد
در گشت در میانه عقد جلال و باز
بگسست عقد و در ز میان ناپدید شد
او در دو دست دهر مشعبد چو مهره بود
زین دست و رخ نمود، وزان ناپدید شد
معنی طلب مکن که امیر سخن نماند
گوهر طمع مدار که کان ناپدید شد
بر شاهراه فیض نشان بود خاطرش
فیض از راه اوفتاد و نشان ناپدید شد
عقلش زبان قدس همی خواند و زین سبب
در کام خاک همچو زبان ناپدید شد
معجز که آورد که مؤید جهان گذاشت؟
تیر از کجا رود که کمان ناپدید شد؟
دانی که چرخ پیر چرا؟ جمله چشم گشت
کز چرخ پیر سرو روان ناپدید شد
یعنی دوای جان، فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
دیدی که چرخ، شیشه زنهار چون شکست؟
کارش به دست حادثه در کار چون شکست؟
در کام عقل خرده الماس چون فشاند؟
در چشم نطق ناوک خونخوار چون شکست؟
سنگ قضا به دست فلک بود اگر نه او
بی سنگ جامخانه اسرار چون شکست؟
ای خار در دو چشم فلک رسته تا به قهر
در نرگس شکفته او خار چون شکست؟
آنجا نیم که چرخ طلسمش چگونه ساخت؟
زین دل شکسته ام که دگر بار چون شکست؟
بر روح او چهار در ارکان ببسته بود
در یک نفس نه آینه هر چار چون شکست؟
دلها بسی شکست ازین غم که آسمان
گوهر در آن دو لعل شکر بار چون شکست؟
فکرت یقین نکرد که او بال چون گشاد؟
نقطه خبر نداشت که پرگار چون شکست؟
خورشید دید و بس که نفسهای سرد او
بازار گرم صبح به آزار چون شکست؟
زنهاری زمانه که شد آنکه در نیافت؟
گو با امیر شیشه زنهار چون شکست؟
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
هرگز که دید روح قدس در دهان خاک
هرگز که یافت قفل مجرد میان خاک
در پشت خاک خایه زرین مجوی از آنک
مرغ مسیح سیر شد از آشیان خاک
آن شب که خاک پرده او شد به ماتمش
بدرید هفت پرده گردون فغان خاک
این سقف زینهار شکن خون ز دیده ریخت
از بس که زینهار شنید از زبان خاک
تا او چو گنج در شکم خاک شد دفین
شب هندوی است از پی او پاسبان خاک
گر بود جای نکته چون در دهان او
پس در چرا نهاد فلک در دهان خاک
گیرم که از جهان بشد آخر نه باز رست؟
از سعد و نحس اختر و سود و زیان خاک
روحش فلک به روح امین داد و باز رست
کان نقد جان نه زان فلک بد نه زان خاک
بی ذات او به چشم که بیند خیال لطف؟
با مشتری امید که دارد قران خاک؟
آنکو به آفتاب سر آستین نمود
سر بین که چون نهاد برین آستان خاک
یعنی دوان جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
تا در ز درد او به جگر در گشاده ام
صد جوی خون ز دیده اختر گشاده ام
بر روی ماه از آه جگر پرده بسته ام
وز روی زهره گوشه چادر گشاده ام
گردون دو تا شد از پی گوهر چیدن چو دید
کز دیده من طویله گوهر گشاده ام
گر باد غم ستد ز سر من کلاه صبر
شاید که من ز بی کلهی سر گشاده ام
خونی که دید ریخت خسم، گسر سترده ام
بندی که سینه بست، سگم گر گشاده ام
رعنای شوخ چشم منم ورنه در جهان
بی نور دیده دیده چرابر گشاده ام؟
گر هفت بحر هشت شود نیست طرفه زانک
بی او ز دیده قلزم دیگر گشاده ام
جوزا چو خاک خصم من آمد که من به آه
دوش از میان او کمر زر گشاده ام
از نسر آسمان بجز از بال نشکنم
اکنون که من به کین فلک پر گشاده ام
تا دیده بر جهان بزنم بی جهان لطف
در بسته ام به عزلت و دفتر گشاده ام
یعنی دوای جان فلکی کز جلال او
عین الکمال کرد ستم بر کمال او
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۵ - رثای سلطان ارسلان بن طغرل
یک ره به نشمری که جهانی مشمر است
ملک از برادرت به مصیبت برادر است
چتر سیاه غمزده در هجر و ماتم است
تیغ کبود نم زده در شرم افسر است
هم خطبه زار مانده ز هجران کرسی است
هم سکه روی کنده ز نادیدن زر است
خورشید واعظی است در این تعزیت خموش
گر هفت پایه طارم گردونش منبر است
وز بهر سعی خسته دلان عزای شاه
مه را هزارچشمه جزاین چشمه در خوراست
وز دم بدم گریستن ابر خشک بار
خاک سیاه در دم خونابه اصفر است
تا مملکت ز بحر کف او یتیم ماند
در اضطراب مانده چو دست شناور است
درد فراق او که محاق است، برمه است
داغ وفات او که کسوف است، در خوراست
بی طالع مبارک او، تاج و تخت را
گر خود هزار مشتری افتد، بد اختر است
عودی شد از مزاحمت دود سینه ها
خلقان روز و شب که بخلقت مشهر است
وز آه چون دوات در آب سیه نشست
هر چشم ناظری که بر این سبز منظر است
ملکی چنانکه در بدن او ز هفت عضو
بر هر طرف که دست نهی درد دیگر است
وین نکته جای ساخته برناب اژدهاست
دل جایگاه کرده ز کام غضنفر است
ترکش شکسته بیلک و مرکب بریده دم
مسند دریده بالش و رایت نگون سر است
از رخ نهفتگان محارم کسی نماند
کاورا، و رای عصمت دارنده چادر است
هر مشتری عذار ز چشم اختر افکن است
هر آفتاب چهره بکف آسمان تر است
از بس که عقد زلف غلامان بریده گشت
شمع افق لکن، به حقیقت معنبر است
دی همچو عود خام قدم بر شرر نهاد
با دولت از شکسته دلی همچو مجمر است
از بس غریو نوحه گران و غبار خاک
چشم زمانه کور و صماخ فلک کر است
هر جان ز آه سینه فروزنده همچو شمع
هر تن ز آب دیده، گدازان چو شکر است
با یک حریف واقعه آورده رخ به رخ
هر پیگر از مماثله گوئی دو پیگر است
از شعله غم این همه رخ های زرد چیست
چون نور احمر است چرا عکس اصفر است
درجی است هفت دُر در دامن فلک
تا لاجرم ز گوهر آسایش ابتر است
این قطعه چرخ در رحم گل همی نهد
آسایش ابتر است چو دامان اب. تر است
بر مرگ کارگر نشود آتش بشر
کان آتش از درونه عصمت زره در است
ما و جهان سزا بسزا هم از آنکه ما
بیمار غفلتیم و زمانه مزوّر است
لیکن مزوری است جگر سوز و زهر دار
کز شکّر تو هر نفسی جان شکر است
مأثوره ریاست، ترازوی عمر وزید
زان اقچه های کم، همه این جا معیر است
میزان عدل بس بود و ناقد بصیرّ
آن نقد را که روی ببازار محشر است
اکنون که کار، کار سپهر مزور است
و اکنون که دست دست جهان ستمگر است
دهر، ار چه عقل را سوی ایمان وسیلت است
لیکن بحکم فتوی انصاف کافر است
با این همه نشیمن کون و فساد را
بر شارع صلاح امم مدخل و در است
مجلس فروزی مدد دین و ملک را
صد نکته در زبان و لب تیع مضمر است
آنگه بساط عدل در ایران ممهد است
آنگه نظام کار بر، ارّان مقرر است
فرخنده مهر طاعت جمشید باختر
امروز طوق گردن خورشید خاور است
بعد از وفات شاه کرامات ظاهر است
آن را که در مسالک شش خط رهبر است
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - تاسف از درگذشت اقضی القضات خواجه امام ظهیرالدین
ماهی ز آستین معالی در او فتاد
سر وی ز بوستان معانی بر او فتاد
شهباز شیر گیر اجل پی بریده شد
یکران تیز کام هنر در سر او فتاد
هین پای صبر و سلسله کز صدر کاه عمر
صدری بسان حلقه برون در او فتاد
ای شرزه شیر مرگ، بیاگن سرین و بال
کاین بارت این شکار نه بس لاغر او فتاد
زین تند باد، شاخ سخادر زمین شکست
زین خشک سال، گشت امل بی بر او فتاد
رستم سوار شرع، شد و ران عقل را
در راه صبر بار گسست و خر او فتاد
بشکست چار بند طبیعت بیک خبر
تا زین کریز گاه فنا بر تر او فتاد
مرغی بدین دریچه علوی برون پرید
دامی در این نشیمن خاکستر او فتاد
بستان سرای عالم روح اختیار کرد
سرّش چو بر مشبکه منظر او فتاد
انگشت من به مرثتش چون قلم گرفت
زان بس نه ماند باز ز دستم در او فتاد
بر عارض بیاض ز خونابه تکیه زد
هر اشک چشم خانه که بردفتر او فتاد
فضل خدای بد که معزای صدردین
باری به عید مبعث پیغمبر او فتاد
اقضی القضاب عالم و عادل که نوبتش
ری را محمد حسنی دیگر او فتاد
والا ظهیر دین که ز کلکش گه صریر
چون رمح لرزه بر جگر خنجر او فتاد
این گل بجای باد، گر آن یاسمین برفت
وین سرو، سبز باد گر آن عبهر اوفتاد
بالله که گر کری همه عالم کری کند
خاصه کنون که دیو بلا رهبر اوفتاد
طبع و زبانش هر دو یکی نیست زانکه او
چون تیغ نیک گوهر و بد گوهر اوفتاد
از باغ طبع پای برون نه که در سرت
سودای جنت و هوس کوثر اوفتاد
در زین دین نگر که در این مرغزار سبز
هم چون شکوفه پیر وجوان مخبر اوفتاد
بونصر آنکه نصرت او چون سپه براند
غلغل در این مسدس پهناور اوفتاد
بدعت عنان نیافت چون او تنگ برکشید
سنت عدو شکست چو او یاور افتاد
ای قوم ز اتفاق ملاقات صدر دین
امید بر کشید که با محشر اوفتاد
زاری چه فایده چو قضاکار خویش کرد
مرهم چه سود زخم چو کاریگر اوفتاد
یارب ز چشمه سار کرم شربتی فرست
چون سنگ روزگار در این ساغر اوفتاد
صبری به پرده داری این پرده کی فرست
بر، وی چو دست واقعه پرده در اوفتاد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - مدح شرف الدین الب ارغون
کرد از جهان رحیل جهانی همه شرف
ای مملکت علی الله و ای فلک لاسلف
چون اسب رقعه دو سپهر پیاده رو
فرزین ملک را بر بود از میان صف
اختر فشان ز دیده سحابی بمن رسید
گفتا بگویمت لمن الملک قد کشف
رفت آنکه، از خزانه او آز شد غنی
رفت آنکه، از ستانه او جود زد صلف
بر در نهاد چرخ گمان شکل تیردار
آنرا که بود حضرتش آمال را هدف
از بس که آه، دامن گیسوی شب گرفت
بر روی ماه سوخته شد پرده کلف
چون چهره در نقاب کشید او عجب مدار
گر فتنه همچو زلف بشورد بهر طرف
او بود، دست ملک چو از کار بازماند
زین پس کجا امید بقبض و به بسط کف
نی نی هنوز نیست کرم سخره فنا
نی نی هنوز نیست امل طعمه تلف
بحر هنر بچرخ رساند همه عتاب
قصر سخابه مهر برآرد همی شرف
آن دوحه کمال که از بیخ بر گسست
کام جهان خوش است بدین میوه شرف
خورشید مکرمت شرف الدین که بخلاف
کم زاید از مشیمه دوران چنو خلف
صدر سپهر مسند و دُر جلال عقد
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم کنف
بر زخمه تحکمش این چرخ گوژپشت
در کوش انقیاد کشد حلقه همچو دف
ای دردها، ز جرعه، کین تو عاریت
وی، صفوها ز جام رضای تو معترف
بگزیده خدمت تو زمانه بصد و لوع
بگرفته دامن تو سعادت بصد شرف
هر پایگه که منصب صدر سعید بود
اکنون تو راست زانکه توئی دُر آن صدف
میراث شرع جز به محمد کجا رسد
آن دوده را که مثل خلیلی بود شرف
زان پیش بین تر است دل پادشاه وقت
قلزم ز قطره فرق کند لولو از خذف
گوهر چو روشن است نگوید حدیث سنگ
عنبر چو حاضر است نگردد بگرد کف
اقبال چون تکلف این اقتراح کرد
بر نیت عزیز منه بعد از آن کلف
بر چرخ تکیه کم کن اگرچه غلام توست
می بین که روزگار چه عاق است و ناخلف
جز نام نیک کسب مکن زانکه مال و عمر
هستند روزگار تهی مایه را علف
بنگر به چیست زنده ثنای گذشتگان
کوتاه شد فقد عرف الشر من عرف
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۵ - تاسف از درگذشت عمادالدین مردانشاه بن فخرالدین عربشاه
صدر و گاه فلک و جاه تهی ماند زماه
جگر شب، رخ خورشید براندود زآه
مردم دیده عزت شد و کاری است سپید
هر که چون مردم دیده نکند جامه سیاه
وای، کان غنچه نوبار فرو ریخت زبار
آه. کان خسرو نو عهد در افتاد ز گاه
ندب دولت ناباخته برچید بساط
منزل عالم نادیده برون تاخت زراه
گرد وحشت که فشانده است برآندست چوابر
ابر ظلمت که کشیده است در آن روی چوماه
شیر جانباز سخا بود شد اندر صندوق
پیل سرمست دغا بود فتاد اندر چاه
مجلس شاه بدیدم، نه بر آن ساز و نسق
صدر درگاه بدیدم، نه بدان فرو براه
باغ می نالد، کای مطرب گل زخمه بنه
صبح می زارد، کای دست افق جاه مخواه
پیش خورشید بنالید که کو ماه تمام
وز عربشاه بپرسید که کو، مردانشاه
کو، عمادی که بدو سقف شرف بود رفیع
کو، جوادی که بدو جان امل یافت پناه
ای پلنگینه قبا، گرگ در، روبه باز
چون در افتاد بدام دمت آن شیر سیاه
قرة العین نبوت چه کند دیده فرار
سرو آزاد فتوت، چکند پشت دوتاه
روز آن عین کرم راست چو خورشید کرم
در پس پرده شب تاخت هم از بام، پگاه
پنجه عمر ورا دست شکن داد اجل
چونکه در نیم کش آورد کمان پنجاه
ای که شبدیز فلک دیده ئی از چشم تهی
وی که فردوس برین، دیده ئی از رای تباه
ابلقی را که زالماس بود زین و لکام
منزلی را که ز شمشیر بود آب و گیاه
قرعه ی رای بجز کژ نزند خاطر کژ
بچه جز داه نیارد ز رحم مادر داه
صدف کوش تو کی پر شود از گوهر وعظ
عرق عنین تو کی به شود از داروی باه
دستبازی نگر، ای پرورش طفل ضمیر
کز بد چرخ سبکپای چه دید آن برناه
بسته زنار اجل چند به عیسی نگرد
ماتم آل رسول آمد- الله الله
صبر، دستار رها کرد و سر خویش گرفت
شاه، در تعزیت میر چو بنهاد کلاه
فخر دین مفتخر دود علاءالدوله
که سران را قدم آمد به جنبابش ز جباه
همچو زنجحیر نگر تافته بر خود پیچان
آنکه از ماه دهد حلقه کوش درگاه
بوسه چین کرده لب خشک زمین راز سرشک
آنکه برخاکدرش، شیفته شد طبع شفاه
کمر دهر سیه، کژ شده زان پس که بسی
چرخ را پیک قضا داشت بدست اکراه
ای در آن حقه که پیرایه ده انسانست
گهرت واسطه افتاده ز عقد اشباه
سر فکنده است فلک بر قدم استغفار
عذر لنگش مشنو زانکه نه خرد است کناه
رشته تا پیش سر عشوه گری باز مده
که از او رشته تألیف شما شد یکتاه
چرخ را روی نماند که نهد پیش تو کام
دهر را، شرم نیاید که کند بر تو نکاه
نحس در حقه چو می تاخت، ندیدی بازی
فتنه در پرده چومی باخت، نبودی آگاه
نقش این باز بمالید سنانت در حال
سر آن باز به برید حسامت ناکاه
اینت هایل خبری خار شکن در اسماع
وینت ناخوش حالی خاک فکن در افواه
گرچه مرهم نپذیرد دل ریش تو ز پند
مدد لاشه سواری، چه کند لشکر کاه
هم سوی صبر قدم نه که بیابی پاداش
ای سر دشمن تو، در قصب باد افراه
رشوه ئی بر کف قاضی خرد نه بسکون
نا بدان محضر علم تو شود سر کواه
این نه دردی است که از وی بجهد دل بجزع
وین نه بحری است که از وی گذرد کس بشناه
سینه پاک مرنجان که هم از طفلی او
ناف ایام بریدند بآن سیرت و راه
زین کران مزد، کری، می نکند حجره ی دهر
زین فرو داشت نوا، می ندهد نغمت راه
سر احرار جهان زین فلک کرد آخور
اندر افسار و بال است پس از افسر و جاه
ای، ز آه شرر آثار تو تب کرده اثیر
وی، زچشم گهرافشان تو، خوی کرده جباه
اگر آن مزرعه را سیل فنا داد بباد
یا رب، از خرمن اقبال تو یک کاه مکاه
گر چنان تازه گلی شد. همه سه سبزی او
ور چنان صف شکنی شد همه سرسبزی شاه
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۳
ای خاک چو کان دل توانگر داری
تا در شکم آن عزیز گوهر داری
ترسم که بحشر هم ز دستش ندهی
گر هیچ ندانی که چه در بر داری
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - بدین قصیده شرف الملک بوعلی را رثا کند
ای بی خبر ز نیک و بد گشت روزگار
از خوب غفلت آخر یک راه سر بر آر
در عالم فنائی دل در بقا منه
در کلبه عنائی رامش طمع مدار
در ساحل رحیلی برگ سفر بساز
در منزل بسیجی تخم امل مکار
زین بی وفا جهان مطلب راحتی که هست
شهدش قرین زهر و گلش همنشین خار
هر گه که شادمانه شوی از وفاق او
آن لحظه خویشتن ز نفاقش نگاه دار
گر صد هزار سربودت همچو بید بن
ور صد هزار دل بودت همچو کو کنار
پی گردد آن همه سر همچون سر قلم
خون گردد آن همه دل همچون دل انار
چندین چه سرکشی است بدین عقل مختلط
چندین چه خوشدلی است بدین روح مستعار
پایت ز زر چو قارون در گل شده است زانک
بر نقره خنک چرخ چو عیسی نه ای سوار
دیوار دین دو رویه میندای بیش ازین
دل را بدلستان ده گل را بگل گذار
بلبل نه ای منال در این آبگون قفس
مجرم نه ای مباش در این شیشه گون حصار
زین دیو خانه چون شرف الملک در گذر
تا جان خود فرشته کند بر سرت نثار
خورشید خاندان شرف ملک بوعلی
آن همچو بحر قادر و چون چرخ کامکار
آن مایه تواضع و آن دایه کرم
آن صورت لطافت و آن مفخر تبار
زنهاریان اگر چه بسی داشت زیر پر
هم جان نبرد زین فلک زینهار خوار
ای دوده بتول بگریید های های
وی عترت رسول بنالید زار زار
خورشید بختتان ز قضا گشت منکسف
گردون جاهتان ز امل ماند در غبار
ای دل ز صبر بکسل وی عقل نیست شو
وی جان ز تن برون شو وی دیده خون ببار
ای بی وفا زمانه چه خواهی دگر مکن
وی تندرو سپهر چه داری دگر بیار
والله که ماتم شرف الملک بوعلی
ازماتم حسین علی هست یادگار
آب ار ز سنگ یابد همواره رهگذر
گل گرز چوب گردد پیوسته آشکار
آب حیات شرع و گل بوستان ملک
در سنگ و چوب چونکه نهان شده به نوبهار
خود در کنار خاک چگونه است حال تو
ای سعد آسمانت بپرورده در کنار
حقا کز آب دیده خویشت بشستمی
گر خون دل نبودی با آب دیده یار
والله که در میان دلت جای کردمی
گر دل نبودی از غم هجر تو بیقرار
دردا و حسرتا که جگر گوشگان تو
هستند سوخته دل ازاین چرخ خام کار
خشنود باد جانت که از تو بذات خود
بودست و هست و باشد خشنود کردگار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۸۵ - در مرثیه یکی از بزرگان گوید
ای چون مسیح گوهر تو جمله جان شده
سجده کنان بصومعه آسمان شده
از علت کمال که بر تو ز چشم بد
ترسیده و هم ناقص و آخر همان شده
ای بی نظیر ساعد بوبکر پر هنر
الحق درود خوان تو شاه جهان شده
بر دوستان و یاران چون ماه بر نجوم
تاریک کرده عالم و خود از میان شده
تازه گل امید تو پژمرده ناگهان
هم در حجاب غنچه از بوستان شده
خورشید دولت تو چو ماه مقنعی
پیدا هنوز ناشده درچه نهان شده
از مرگ تو که مرده بزرگی بزرگ یاد
در بخت نیک خود همه کس بدگمان شده
باری یکی بگوی که بی تو کجا روند
ای دست تو ز کار و زبان از میان شده
ای کلک سرفکنده و درج سیاه روی
وی نظم دل شکسته و نثر زبان شده
دردا که شد پدر ز وفات پسر یتیم
احسنت اینت حاصل عمر زیان شده
جز مردمی مخوانش حسن زانکه حال او
چون مردمی است نام بمانده نشان شده
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۴
شاه جهان گذشت و ما همچنان خموش
کو صد هزار نعره و کو صد هزار جوش
ای تیغ بهر قبضه مسعود خون ببار
وی کوس بهر رایت بوالفتح برخروش
ای سلطنت چو صبح بدر جامه تا به ناف
وی مملکت چو شام ببر موی تا به گوش
ای سکه بی عیار بماندی در آن مپیچ
وی خطبه از خطاب فتادی در آن مکوش
ای تیر آسمان کمر چرخ برگشای
وان ترکش مکوکب شه باز کن زدوش
ای تاج عقد ملک چو بگسست خاک خور
وی تخت جام شاه چو بشکست زهر نوش
ای چتر کسوت سیه اکنون سپید گشت
چون تیغ شه تو نیز کبودی طلب بپوش
شاه فرشته سیرت مسعود درگذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
شاها مگر به عرصه میدان شتافتی
یا از برای انس به بستان شتافتی
یا چون نظام دادی ملک عراق را
بهر قرار ملک خراسان شتافتی
دست ستم ملوک جهان برگشاده اند
ناگه مگر به بستن ایشان شتافتی
می بایدت که گنج زمین را دهی به باد
ای شاه زیر خاک مگر زان شتافتی
ای شیر مرد مطلق بر عادت قدیم
مانا که سوی بیشه شیران شتافتی
یا بر نشاط گوی ربودن به مرغزار
با قامت خمیده چو چوگان شتافتی
نی نی بخواند ناگه سلطان محمدت
هم در زمان به روضه رضوان شتافتی
شاه فرشته سیرت مسعود در گذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
ای بوده خسروان را همچون پیامبری
پرورده بندگان را همچون برادری
هر دیده از وفات تو گریان چو چشمه ای
هرسینه از فراق تو سوزان چو مجمری
از حسرت تو چیست جهان پای در گلی
در ماتم تو کیست فلک خاک بر سری
دی از تو سور بود به هر جا و مجلسی
و امروز ماتمی است بهر شهر و کشوری
گوهر اگر ز خاک برآرند ای عجب
در خاک چون نهاد فلک چون تو گوهری
دردا که دهر لشکر عمر تو بر شکست
ای بارها شکسته به یک حمله لشکری
این طرفه کز وفات پسر شد پدر یتیم
اندر فراق خسرو چون شاه سنجری
شاه فرشته سیرت مسعود در گذشت
همچون فرشته از سر افلاک بر گذشت
ای آفتاب رفتی و ماهی گذاشتی
وی پادشه گذشتی و شاهی گذاشتی
ای نوش کرده زهر گیاهی ز باغ عمر
الحق خجسته مهر گیاهی گذاشتی
ای رفته همچو یوسف بر تخت مملکت
اقبال را ز هجر به چاهی گذاشتی
رفتی و به هر شاه ملکشاه روز به
الحق ستوده سنت و راهی گذاشتی
تابنده تر ز ماه شهی بر گماشتی
افزون تر از ستاره سپاهی گذاشتی
وانگه چو رکن دولت و دین خاصبک برای
بهر سپاه و شاه پناهی گذاشتی
بر دعویی که چون تو نبودست هیچ شاه
چون امت رسول گواهی گذاشتی
شاه فرشته سیرت مسعود درگذشت
همچون فرشته از سر افلاک برگذشت
شاه جهان ملک شه محمود را شناس
صاحب قران ملکشه محمود را شناس
سلطان غیاث دولت و دین جان پاک بود
آرام جان ملکشه محمود را شناس
شاهان و خسروان همه کان بوده اند و پس
یاقوت کان ملکشه محمود را شناس
پیش از یقین ملکشه محمود را شمر
بیش از گمان ملکشه محمود را شناس
هر کام و آرزو که سلاطین نتیجه اند
در جمله آن ملکشه محمود را شناس
در ملک و عز و دولت و جاه ابد همی
تو جاودان ملکشه محمود را شناس
سید حسن غزنوی : ترجیعات
شمارهٔ ۶ - مرثیه در مرگ یکی از کسان شاه گفته
ماه تمام ملک به زیر نقاب شد
آب حیات شرع دریغا سراب شد
سروی ز بوستان معانی فرو شکست
برجی ز آسمان معالی خراب شد
کور و کبود مردمک چشم مردمی
چون تیز بنگریست گرفتار خواب شد
بگری به ماتم ملکی کز فراق او
در سنگ خاره دیده آتش پر آب شد
حقا که برفلک دل روز از غمش بسوخت
والله که در هوا جگر شب کباب شد
با شاه گفته بود که جانم فدات باد
بود آن دعا ز دل که چنین مستجاب شد
بر اختران ملک بسی شکر واجب است
کان مه فدای حضرت این آفتاب شد
از دل معین دولت و دین جان بشاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد
قد چو سرو او شکن خیز ران گرفت
رخسار چون گلشن صف زعفران گرفت
دردا که رفت جان زمان در دل زمین
زان پس که طول و عرض زمین و زمان گرفت
گر پیر با جوان نکند دست در کمر
بس چرخ پیر چون کمر این جوان گرفت
چون ملک این جهان همه بگرفت پادشاه
او هم برفت مملکت آن جهان گرفت
نی نی از این سعادت اسلاف پاک را
تا مژده او رساند راه روان گرفت
آسان چو در نگیرد هرگز خدایگان
آسان به جان دیده و دل چون توان گرفت
توفیق عزم بین که چو عیسی عقیله را
بگذاشت بر زمین و ره آسمان گرفت
از دل معین دولت و دین جاه به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد
گر کوه سنگ دل به مثل دیده داردی
بر تربت مبارک او خون بباردی
شاهی بنالدی و ممالک بگریدی
مردی بچاوردی؟ و جوانی بزاردی
دولت بگریدی و مروت بپیچدی
ملکت بنالدی و سعادت بزاردی
بر روی خود زمین نم دیگر براندی
در پشت خم فلک و سعادت بزاردی
گرداندی امل که برآن سر اجل چه کرد
تخم امید تا به قیامت نکاردی
مردی نبود مردن و هم مرد نیستی
گر صد هزار سال چنوئی نیاردی
در خواب دیده بود کزین شعر آبدار
نامی برای او را باقی گذاردی
بس مشتری به خامه زرین آفتاب
بر صفحه چو سیم قمر این نگاردی
از دل معین دولت و دین جان به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد
گلبن شنو که از چمن جان بر اوفتاد
اختر نگر که از فلک دین در اوفتاد
در هجر شست قبضه آن شاه شیر دل
هم پر ز تیر و هم کمر از خنجر اوفتاد
از خلق و خلق گلشکرش بود اینکه گفت
کاتش در آن گلاب و در آن شکر اوفتاد
منت خدای را که ملکشاه ما بیافت
آن آرزو که در دل اسکندر اوفتاد
پای امیر ار فلک از جای خویش برد
چون شاه عالمش خضری بر سر اوفتاد
خورشید را بدان که چو هر کوکبی نبود
یاقوت را بدانکه چون او گوهر اوفتاد
روشن شود حیات ابد را چو شهریار
از خسروان بعهد زیادت بر اوفتاد
از دل معین دولت و دین جان به شاه داد
مزد خدایگان و بزرگان بزرگ باد
دایم علاء دولت و دین کامکار باد
عمری دراز آمده و روزگار باد
گر سوده شد نگینی درخاتم جلال
تاج سر ملوک جهان یادگار باد
ورتیره گشت ماهی از سایه زمین
خورشید ملک در کنف کردگار باد
ور خشک شد نهالی از باغ مملکت
اصلش همیشه سبز وتر و میوه دار باد
ور چشمه ای فرو شد الحق دریغ بود
بحر هزار چشمه گهر در کنار باد
مخدوم زادگان و بزرگان که حاضراند
هر یک درین صواب بدین کار و بار باد
چشم همه به صورت این شه قریر باد
ملک همه به دولت او برقرار باد