عبارات مورد جستجو در ۶۸۰ گوهر پیدا شد:
فلکی شروانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰ - مطایبه
بادا همه ساله ذخرة الدین
آسوده ز فتنه زمانه
شهزاده شیر دل فریدون
آن چون پدر از جهان یگانه
میری که ز قدر درگهش را
بر شد به فلک بر آستانه
شد ناوک فتنه جهان را
جان و دل دشمنش نشانه
تاب سر تیغ آبدارش
گشت آتش مرگ را زبانه
اقبال و بقا و عز و دولت
داده به تو بخت بی بهانه
در خواسته بودی ای خداوند
زین پیش ز من یکی سمانه
مردانه سمانه که چون او
ناید دگری ز آشیانه
بگذاشتم و نماند در شهر
ناجسته سرای و کوی و خانه
گفتند که هست در فلان کوی
در خانه دختر فلانه
لیکن زنکی است جادو و شوم
در دهر به جادوئی فسانه
زن چون که مرا بدید برجست
بستد می و سیخ و شاخشانه
برداشت برابر من از دور
بر وزن حراره این ترانه
کای ریش و کله زده شانه
وی گه به سبیل و خون به خانه
تا روز حراره باز رستی
من خود شده بودم از میانه
بنگر که به جستجوی مرغی
این واقعه طرفه است یا نه؟
تا دهر بود تو را درد باد
اقبال و بقای جاودانه
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳
چو باد خزان بگذرد بر درخت
کند پرنیان بر تنش لخت لخت
از آن پس که در باغ بلبل بساخت
ز بیجاده تاج و ز پیروزه تخت
در او تخت زرین نهاده است زاغ
بشد بلبل از باغ و بربست رخت
بکهسار کافور بیزد هوا
بپالیز دینار ریزد درخت
یکی چون خوی شاه آزاده خوی
یکی چون کف شاه پیروز بخت
ملک لشگری کو بشاهین عقل
همه علمهای جهان را بسخت
بر اعدای او ورد چون خار باد
بر او باد چون موم پولاد سخت
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه
میان در بست اقبال آگهی را
قدوم موکب توران شهی را
جهان صدری که پیش آستانش
فلک خم داد بالای سهی را
با یامش که جاویدان بما ناد
هنر دریافت ایام بهی را
بفرمانش که دایر باد دائم
قمر در باخت دوران مهی را
ز فرّ او بر این گرد آخُر خشک
سعادت مستعد شد خر بهی را
شهی در ظل او بنهاد گردون
صعود رتبت مهر و مهی را
ز شمشیرش چنانشد شیر گردون
که جوشن ساخت عجز روبهی را
زعشق صیت او سنک فسرده
برآرد پنبه از گوش آگهی را
وزارت جو که بر نطع جلالت
دورخ طرح افکند شاهنشهی را
ز هر تهمت بر آسوده است رایش
بلی تهمت نماند منتهی را
کمالش را زنقص آن ایمنی هست
که از آتش عیار ده دهی را
ز مغروری که خصم جاه او بود
دماغش قابل آمد ابلهی را
فلک را کرد بر تأدیب او چست
فلک جوی است خود کمتر رهی را
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانک خروس بیگهی را
درخش رای او چون چشمه طاق
نهد حصبه نکو روی چهی را
کفش، کار است مجلس خانه جود
ز در بیرون کند منت نهی را
کند در هیضه اسراف صد بار
بیک انعام آز مشتهی را
ببازار کرم صد کیسه پر
بها کرده است یک دست تهی را
اگر خواهد کلاه ملک بخشد
کمر در بستگان در گهی را
خداوندا. در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده خود رهی را
بفرخ فال می خور تا مغنی
دهد، بالا سماع خر گهی را
بمی بر لب زند ممزوج ساغر
بنوشاب دم آبان مهی را
قدح ز اشک عنب خالی فرستد
که یادت باد رخسار بهی را
زاول منزل دل تا در لهو
مدان چون من حریفی همرهی را
سخن های در ازم هست لیکن
صداع آماده بهتر کوتهی را
همی تا فرهی را نام باشد
معین باد نامت فرهی را
ز سر سبزی چنان بادی که از وی
خزان مینا کند برک کهی را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - وصف صبح و مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان سلجوقی
چون کرد دیده بان افق چشم خفته باز
میگفت با سیاهه ظلمت، سپیده راز
دندان نمود صبح شکر خنده گفتمی
کز غبغب هلال بخواهد ربود کاز
خاتون حجله بسته چو گل صبح خوش نفس
لیکن چو غنچه نیم گشوده نقاب ناز
ماه بهار گرده ز صبح بهار چهر
افتاده همچو دلشدگان در تب و گذاز
بر سبزه زار چرخ بزد خیمه خیل روز
چون کاروان شام بره راست کرد ساز
بالین شب بخاور و پائین بباختر
چون ضخم زنگئی که فتد بر قفا دراز
از باد یک دو عطسه که زد صبح بر دماغ
زنگی خفته تا به کمر گه نشست باز
چون شهپر شعاع بیفکند باز روز
انجم نهان شدند یکایک بسان راز
منهم زمام، بر سر ابری زدم که داشت
از چار بند باد بر آن آلت جواز
ببری زراف سینه، ابری گراز کام
بحری نهنگ حمله و گوهی صبا گراز
در نار چون سمندر و در آب چون سمک
در بیشه چون نعامه و در بیشه چون گراز
غواصی بحار بورزیده در محیط
رقاصی حدّی عرب کرده در حجاز
بر دسته قوایم آن چرخ راه کوب
ترکیب کرده طبع سبل های چون جواز
بختی بلند پایه که شاه از خرام او
خواب عروس کرده در اثنای ار تجاز
گاهی چو آب راه نوشتی سوی نشیب
گاهی چو ابر روی نهادی سوی فراز
من بر ستام او شده در وادی ئی چمان
محنت فزا چو مسکر و مردم شکر چو آز
غول اندر آن چمنده نه الا باحتیاط
باد اندر آن وزنده نه الا باحتراز
قاتل مغاره ی که نبود از هراس او
جز آستان شاه قزل ارسلان مفاز
شاهی ملک فضایل و ماهی فلک بساط
شیری اجم طراز و مطاعی حشم نواز
خسرو مظفر الدین کز سهم تیغ او
در چهره قوس چرخ و ز خطِ مجّره باز
آن سرو باغ لطف که دل پرور، دعاش
شکل صنوبری است همه تن کف نیاز
روز دغا به جبهت پرخاش نیل گون
صد، رخنه در فکنده به تیر تمام باز
گردون که در اقامت او گوز مرکز است
گردن نیارد از خط فرمانش احتیاز
سم سمند او را روزی هزار بار
او رنگ خان و افسر قیصر برد نماز
بهرام گرفته با دل او رای رزم زن
ناهید خوانده بر کف او سوی جام باز
مجلس بساز و رطل گران نوش کن بده
میدان به بین و رخش ظفر بر نشین، بتاز
آن ره که بسته بود برحمت کنیم پاک
و آن در، که بود قفل بنصرت کنیم، باز
این بار خصل بفکن و دست گرو، ببر
گستاخ داو خواه و تمام مذب، بباز
ای ملک را بسایه تیغ تو اعتصام
وی کلک را به نسبت رمح تو اهتزاز
بر بسته جود تو ره ابر سواره رو
ببریده عزم تو پی باد پیاده تاز
با پوزه بند باس تو گرگان بوالفضول
گیرند پیشوائی اغنام چون نهاز
سیرابه ئی، نخورد ز تیغت فلک هنوز
چه، در هزار، تو، متواری است چون پیاز
خورشید ملگتی، بجمال جهان فروز
باران رحمتی، بسخای زمین طراز
تیغ تو پاسبان سرائی است کز قضا
دهلیز اوست قونیه، بستان او طراز
بر قامت زمین سپهت کسوتی است تام
بر کسوت سیه علم فرخت طراز
الملک قد تفطن فی ظله مدام
والدهر قد توطن فی ذیله و فاز
شاها چو حسن نقل به حسب از پی مدیح
طرزی است در صناعت اشعار مستجاز
من بنده هم به حسب خود آیم بمدح شاه
با آنکه نیست روز ز بیننده چشم، راز
صاحب غرض زمن به تجارت سخن فزود
کاو، زد کتاب و کلک عوض با کلید و گاز
آری چو مایه شعر بود شاه مشتری
وجهی بر این دروغ توان بستن از جواز
ممدوح چون تو عزم تجارت کند اثیر
محمود زنده رای گدائی زند ایاز
طرزی بدان ز تعبیه دهر حقه نه
نوعی بدان ز شعبده ی چرخ حقه باز
شعرم که بود با رخ گلچهرگان قدس
از پاکی و جمال نه، از زنیت مجاز
در بستم آن امید، که بر حسن او نهند
نان پاره ئی ز حضرت اعلی بسر جهاز
رای بلند شاه چو، ترتیب آن بساخت
آنجا زبان حکم که را بود کان بساز
در جام فکرتم می ابداع گشت دُرد
بر طبع ساحرم در الهام شد فراز
جُستم بکنج محنت مهجوری اعتکاف
کردم بصبر فرصت دستوری انتهاز
دانش بزور گفت که جز وی شمر ز پاس
حاشا که من به خنجر دشمن شدن خزاز
منت خدایرا، که نهال ضمیر من
از نو بهار حضرت شه، تازه گشت باز
خفاق دل شکسته بدم، پیش از این بروز
اکنون عقاب شیر شکارم گه براز
هر خربطی بآب سیه سر فرو برد
آنجا که از گریز بر آید سپید باز
تا دست در حمایت دریا زند صدف
تا نشو. در حضانه معدن کند رکاز
ای گان زرفشان ز نقود سخن بپای
وی بحر دُر نثار، عقود ثنا بباز
عقدی که سلک او نتواند برید دهر
نقدی، که راه او نتواند زدن نیاز
ده کرده نام رتبت تو گوشش فلک
شش کرده فرض طاعت تو نوبت نماز
اثیر اخسیکتی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
بر گل چو مثال عنبر انگیزی
در روم ززنگ لشگر انگیزی
گه سنبل بسته را بشورانی
تا، آفت شور دیگر انگیزی
گه نرگس مست را، بخوابانی
تا فتنه خفته را بر انگیزی
گه سحردهی به چشم جادویش
گه بیضه ی عاج عنبر انگیزی
گه رنج آری، بچهره ی نازک
گه بر ره آب، آذر انگیزی
چون عرض دهی ز لعل خود لولو
حالی ز وجود ما، زر انگیزی
این طرفه که شکر حدیث آری
وانگه ز حدیث شکرانگیزی
از حلقه گوش در نطاق شب
بر صبح هلال لاغر انگیزی
در چنبر مه، چو مار در جبین آری
بر مهره ی مه مزور انگیزی
در چشمه چشم ها سرشک آب
اغلب ز چه نکون بر انگیزی
آب انگیزی ز چشم ها لیکن
از چشم اثیر آذر انگیزی
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۳
خواهد که چون سپند در آتش وطن کند
مرغابی آنزمان که بود در میان آب
اهل بهشت حمله بدوزخ نهند روی
گر ز مهریر حشر بدینسان کشد عذاب
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - در مدح ابونصر احمد فرماید
آفتاب رای صاحب تخت بر جوزا نهاد
افسر پیروز بختش روی بر بالا نهاد
در دریای خداوندی ابو نصر احمد آنک
موکب بخت ابد بر منکب جوزا نهاد
آن خداوندی که بر حق پایه اقبال او
رأی عالی بر فراز گنبد اعلی نهاد
مشرق اقبال شد سیمای او گوئی که چرخ
تابش خورشید دولت را از آن سیما نهاد
حاسدان کردند قصد دولت باقی او
خلق چون باطل کند جائی که حق او را نهاد
مهتر کهتر نواز و سرور گردون محل
کافی نیکو خصال و خواجه زیبا نهاد
روح قدسی علم جوئی را رهی بر وی گشاد
عقل کلی را ز محرم زایراد وا نهاد؟
باد غماز از نهیب عدل او وقت سحر
در چمن دزدیده رفت و گام ناپیدا نهاد
نیست آگاه از نسیم خلق او در باغ لطف
آنکه دل بر نرگس شوخ و گل رعنا نهاد
شاه چون دیدش نکرد از دشمنش یاد و خرد
گوش کی دارد بلا چون چشم بر الا نهاد
غره شد گیتی که دادی ندهمش لیکن نداد
لاف زد گردون که گردن ننهمش اما نهاد
سوزیان ناید مگر از دست زر افشان او
چرخ گوئی جمله را بر مخلب عنقا نهاد
سوزیان را گوشه ای از روز جاه خویش دید
گوشه امروز را در توشه فردا نهاد
حکمتی بود اینکه چون در کار دنیا فرد گشت
درد دین را چون امانت در دل دانا نهاد
فیض حق هر جا که مردی یافت رخت آنجا کشید
شاه دین هر جا که بختی یافت تخت آنجا نهاد
بانگ رفقا بالقواریر آمد از گردون چو او
پای همت بر سر این طارم مینا نهاد
دایره کردار عالم بر طریق اتفاق
ملک را سر بر خط فرمان او عمدا نهاد
زخم شمشیرش کزو هرگز نزاد الا ظفر
هم به صورت هم به معنی خصم را چون لا نهاد
دشمن سرکش چو دیدش نرم گردن شد بلی
سیل تندی کم کند چون پای در دریا نهاد
ای سرافرازی که اندر کلک جادو طبع تو
گنبد خضرا به حق سر بر ید بیضا نهاد
گرتو هستی از جهان ور نیستی شاید که چرخ
بوی گل در خار و رنگ لاله در خارا نهاد
ابر نوروزی بر آمد وز سر تردامنی
در دهان نرگس تر لؤلؤ لالا نهاد
بنده هم دری ولیک از بحر طبع پاک خویش
کرد منظوم و به خدمت پیش مولانا نهاد
تا به باطل کس نیندیشد که آن حق ناشناس
دل دو تا کرد و ثنا و شکر نه یکتا نهاد
تا نگویند اینکه حق سبحانه اندر بدن
این امانت را که جان خوانند ناپیدا نهاد
دیر زی تا در پناه جاه تو ماند مصون
این امانت ها که ایزد در نهاد ما نهاد
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۶۴ - در مدح آتسز خوارزم شاه گوید
دیدم به خواب دوش براقی ز نور جان
میدانش نی ولیکن جولانش بیکران
بالای او وجود و هم او طایر از وجود
پهنای او مکان و هم او فارغ از مکان
مریخ زور و تیر کتابت زحل رکاب
خورشید روی و زهره نشاط و قمر عیان
از حلقه هلالش زمینی سبک ولیک
از کوکب مجره برو ساختی گران
افتاده همچو سنگی بر راه او زمین
برخاسته چو گردی از نعل او زمان
وانگه یکی فرشته بدیدم بر آن براق
کایزد برای رحمتش آورد در جهان
بازی عقاب قدرت و طاوس پر و بال
مرغی همای سایه و سیمرغ آشیان
بالش هزار حمله خورشید نوربخش
بر صد هزار و مر همه چون ابر درفشان
گفتم که آن براق که و آن فرشته کیست
دولت چه گفت گفت که آگه شو و بدان
والله که آن براق فلک وان فرشته نیست
خوارزم شاه اتسز شاه جهان ستان
دادی فلک عنان ارادت بدست او
یعنی که مرکبم به مراد خودت بران
خواهی ببند کار جهان خواه برگشای
خواهی بدار گنج زمین خواه برفشان
گر کوششت بیفتد پر داده ام به تیر
ور بخششت بباید زر داده ام بکان
خصمت کجاست در کف پای منش فکن
یار تو کیست بر سر و چشم منش نشان
بگشای حصن رای و فرو بند کار جم
بربای تاج قیصر و بشکن سریر خان
تیر است کاتب تو و برجیس کدخدای
ماه است قاصد تو و خورشید پاسبان
یک جرعه می ز جام تو ناهید رود زن
یک قطره خون ز تیغ تو مریخ پهلوان
حزم گران رکاب تو گشتست آفتاب
عزم سبک عنان تو گشتست آسمان
کین صد هزار تیغ کشد از یکی سپر
وان صد هزار تیر زند از یکی کمان
چون ذره اند لشکر منصور بی عدد
لیکن به تیغ تیز چو خورشید کامران
چندانکه مه ستاند از آفتاب نور
چندانکه زهره سازد با مشتری قرآن
بر مشتری و زهره بناز از سعود دل
بر آفتاب و ماه بتاب از ضیاء جان
هم کار من به خدمت تو گشت منتظم
هم نام تو به مدحت من ماند جاودان
فضولی : قصاید
شمارهٔ ۴۴
بگشاده گوش تجربه و چشم امتحان
کردم چو عزم سیر درین تیره خاکدان
در ابتدای حال بباغی رهم فتاد
دیدم درو عجایب بیحد و بی کران
از جمله دیدم این که یکی باغبان پیر
پرورده بهر میوه درختی بسی زمان
می کرد سعی تا بزمانی که آن درخت
بنمود شاخ و برگ و شکوفه و زان میان
میوه که بود مقصد اصلی ظهور کرد
در ابتدا شکوفه باو شد غدا رسان
چون شد بزرگتر ز شکوفه جدا فتاد
بر شاخ و برک گشت مقرر غدای آن
چندانکه نارسیده و بد طعم خام بود
آب از درخت بود بر اعضای آن روان
چندانکه از کمال طبیعت ز تو نداشت
بالای آن درخت همی بست کامران
کامل چو گشت گشت مخالف بآن درخت
میوه لطیف تر ز درختست بی گمان
ناچار شد که هر دو ز هم دوری کنند
بر مقتضای عادت دوران بی امان
گر از درخت دور نسازند میوه را
از دور چرخ می رسد آن هر دو را زیان
هم میوه از گزند هوا می شود تباه
هم می خورد درخت بسر سنگ جاهلان
چون میوه را نماند تمنای آن درخت
بیهوده بر درخت چرا می کند مکان
بشنو کنون که چیست درین نکته مدعا
این نطفه خبیر خردمند خورده دان
در عالم حقیقت اگر نیک بنگری
میوه تویی درخت منم دهر بوستان
در بوستان دهر به پروردن درخت
یا قامت دو تاست فلک پیری باغبان
واقف ز شاخ و برگ و شکوفه اگر نه
ملکست و مال و زن که عزیزند در جهان
روزی که آمدی ز عدم جانب وجود
می کرد زن رعایت تو از درون جان
از شیر چون برید ترا دایه سپهر
دایم ز ملک و مال منت بود آب و نان
چندان که در معیشت خود عجز داشتی
غیر منت نبود هوادار و مهربان
صرف تو شد تمامی نقد حیات من
حالا که سر ز کبر کشیدی بر آسمان
در من نماند طاقت بار بلای تو
زان رو که من ضعیف شدم باز تو گران
زین کارها که لازم عهد شباب تست
تا کی ملامتم رسد از پیر و از جوان
می ترسم از هلاک اگر غم فرو خورم
بیم فضیحتست اگر برکشم فغان
ای منتهای کار تو فیض کمال قدر
وی مقتضای ذات تو محض علوشان
با آنکه نیست غیر تو مقبول طبع من
عضوی ز جسم خویش بریدن نمی توان
از من قبول کن سخن میوه و درخت
غافل مشو ز نکته چندین که شد بیان
چون نیست با منت سر یاری و همدمی
با من نه موافق همراز و همزبان
تا کی کشی تو از پی تعظیم من الم
تا کی گشایم از پی ذم تو من دهان
من از کجا و قرب تو و عرصه وجود
هستی تو دسته گل و هر هستی استخوان
همراهی من و تو کجا می رسد بهم
من پیر سست رو تو جوان سبک عنان
عالم گرفتنست مراد تو همچو تیغ
در پرده غلاف چرا مانده نهان
بی من بری که روی نهد در تو اعتبار
تا بانی نه نام ترا هست نه نشان
قدرت چو یافت بچه شاهین بصید خوش
بهتر همان بود که بپرد ز آشیان
کامل چو گشت لعل درخشان بآب و رنگ
حکم طبیعت است که بیرون فتد ز کان
بهر نظام ملک جهان عین حکمتست
هر نکته که گفت فضولی ناتوان
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
ندا آمد به جان از چرخ پروین
که بالا رو چو دزد بسته منشین
کسی اندر سفر چندین نماند
جدا از شهر و از یاران پیشین
ندای «ارجعی » آخر شنیدی
از آن سلطان و شاهنشاه یاسین
در این ویرانه جغدانند ساکن
چه مسکن ساختی ای باز مسکین!
چه آساید به هر پهلو که خسبد
کسی کز خار دارد او نهالین
چه پیوندی کند صراف و قلاب
چه نسبت زاغ را با باز و شاهین
چه آرایی به گچ ویرانه ای را
که بالا نقش دارد زیر سجین
چرا جان را نیارایی به حکمت
که ارزد هر دمت صد چین و ماچین
نه زان حکمت که مایه گفت و گوی است
از آن حکمت که جان گردد خدابین
تو گوهر شو که خواهند یا نخواهند
نشانندت همه بر تاج زرین
رها کن پسروی چون نون کج مج
الف می باش، فرد و راست بنشین
کلوخ انداز کن در عشق مردان
تو هم مردی ولی مرد کلوچین
عروسی کلوخی با کلوخی
کلوخ آرد نثار و سنگ کابین
به گورستان برو در خشت بنگر
که نشناسی تو سرهاشان ز پایین
خداوندا رسان جان را به جانان
از آن راهی که رفتند آل یاسین
دعای ما تو ایشان را درآموز
چنان کز ما دعا وز توست آمین
عنایت آنچنان فرما که باشد
ز ما احسان اندک وز تو تحسین
نسیمی را به فضل خود نگه دار
ز مکر دیو و از راه شیاطین
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۹
فرقان رخت که فرق فرقان بشکست
موسی چو بدید لوح یزدان بشکست
تا سی و دو خط رویت آمد به ظهور
پرگار طلسم گنج پنهان بشکست
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
باد نوروزی به بستان مشک و کافور آورد
ابر فروردین نثار از در منثور آورد
چهره گل آب و رنگ از روی غلمان میبرد
طره سنبل شکن بر گیسوی حور آورد
آن یکی یاقوت رخشان از بدخشان یافته
آن یکی فیروزه از کان نشابور آورد
نرگس اندر باغ دارد کاسه زرین بکف
جام جم گوئی به شادروان شاپور آورد
باد اگر پیراهن یوسف ندارد نکهتش
چشم نرگس را چرا یعقوب سان نور آورد
چون بجنبد شاخ گل بر سبزه باغ بهار
گوئی اندر تخت خاقان تاج فغفور آورد
بط درون شط بسان کشتی نوح است لیک
غرش فواره یاد از فار تنور آورد
بلبل گویا فراز شاخ گل دستان سرای
داستانها با سرود نای و طنبور آورد
احسن الملکست پنداریکه از شعر ادیب
تحفه اندر درگه فرخنده دستور آورد
آن خداوندی که بوی خوی روح افزای او
مستی اندر مغز، همچون آب انگور آورد
صاحبا میرا منم استاده در این آستان
خادمت را منتظر تا خود چه دستور آورد
ادیب الممالک : ترکیبات
شمارهٔ ۴
دوش در خواب یکی درگه عالی دیدم
گنبدی برتر ازین طاق هلالی دیدم
قصری آراسته ز انواع لئالی دیدم
هر طرف هشته در آن قصر نهالی دیدم
ساحتی پاک و قصوری تهی از عیب و قصور
کرسی از سیم و بساط از زر و ایوان ز بلور
سبزه اندر لب جو آب روان دردل شط
جوی و شط پرزر و سیم و گهر از ماهی و بط
بلبل مست نوازنده بگلبن بربط
لاله همچون ورق و ژاله بر او همچو نقط
باد استاد سخن گستر و مرغان شاگرد
حلقه زن دور چمن سرو و سمن گرداگرد
باغ پر بود ز شمشاد و گل و سرو سهی
قصر آکنده ز اسباب بزرگی و شهی
لیک این هر دو فضا ز آدیمان بود تهی
نه در آن خواجه و مولا نه پرستار و رهی
نه کدیور نه کشاورز نه رزبان نه غلام
مرغ در ذکر و درختان به رکوع و به قیام
چون چنین دیدم بر جای بماندم از هول
هردم از حیرت بر خویش بخواندم لاحول
کز چه رو نیست در اینجای بشر یاذالطول
نه نیوشنده صوت و نه سراینده قول
نه نماینده راه و نه گشاینده باب
آدمی اینجا چون آدمیت شد نایاب
ناگهان صاعقه ای در صف گلزار افتاد
کز درخشنده آن لرزه به دیوار افتاد
آب جوی از جریان باد ز رفتار افتاد
شاخ سرو از حرکت مرغ ز گفتار افتاد
خیمه زد ابر شبه گون به نشیب و به فراز
سایها گشت عیان کوژ و کژ و پهن و دراز
هر زمان از بر ابر سیه و سینه دود
شعله ها شد به هوا سرخ و سیه زرد و کبود
تیره شد یکسره گیتی ز فراز و ز فرود
غرش رعد بگوش آمد و آوای سرود
وز دل دود برون امد چندین عفریت
همچو دودی که پدیدار شود از کبریت
دیوهائی که سلیمان را بشکسته طلسم
هیچ نشنیده ز حق معنی و از یزدان اسم
هر یکی آمده با شیطان روحی بدو جسم
برزخ جانوران بود در ایشان همه قسم
شاخها خم بخم اندر زده مانند درخت
در کمر خنجر و در دست عمودی یکلخت
آب بینی شده بر سبلت و بر ریش روان
همچو شاخ گونی صمغ روان از بن آن
پنجه چون شانه ی چوبینه بدست دهقان
چون سپر ساخته رخسار و چو خنجر دندان
لفجها چون کتف گاو و دو سبلت چون یوغ
نعره گاو زدندی ز گلو در آروغ
من بلرزیدم و مبهوت و پریشان ماندم
حسبی الله و کفی ربی بر خود خواندم
اسب اندیشه و تدبیر بهر سو راندم
گرد سودا را القصه ز رخ افشاندم
دیدم از اهرمنان دیوچه ی مسخ شده
با منش عهدی بوده است و کنون فسخ شده
پیشتر رفتم و گفتم باشارت حرفی
لوح مشگین را سودم ز لبان شنگرفی
پیشکش کردمش از مهر و محبت طرفی
جگر سوخته نوشید ز رحمت برفی
گفتم ای دوست بگو بهر خدا روشن و راست
که کیانند در این خانه و این خانه کجاست
گفت این خانه یقین کن تو که دیوانخانه است
دامگاه ددگان و اهرمن دیوانه است
دیولاخی است که اهلش ز خدا بیگانه است
دور از بسمله و حرز ابودجانه است
جای پتیاره کنام دد و دیو است اینجا
اهرمن کار کن و دیو خدیو است اینجا
این که در گردن دارد کروات و فکلی
قامتش هست چو سروی و رخش همچو گلی
دست چون دسته طنبور و شکم چون دهلی
در اروپاست بزرگی و در اینجا رجلی
مصلح الدوله والدین سر دیوان قضاست
کار دیوان دیگر را بی امضا و رضاست
این که بنشسته جنب چیده کتب بر سر میز
دست و رو شسته و آلوده به خون خنجر تیز
کله اش باشد چون برج و دهان چون کاریز
از طراز دومین است و بود صدر تمیز
نه به تنهائی دستور تمیزش دانند
که پس از صاحب دیوان همه چیزش دانند
گر بگوشت سخن بنده عجب می آید
بر خلاف سخن اهل ادب می آید
باب استفعال از بهر طلب می آید
صبر کن ز آنکه جوابت ز عقب می آید
طلب سیدنا از در دیگر باشد
جای بینی طلبی در طلب زر باشد
آنکه از هر طرفی خلق بر او کرده هجوم
بر در محکمه اش هست عیان غلغل روم
آن رئیسی است که خود مدعی آمد به عموم
هر زمان بر صفت پیل فرازد خرطوم
ماسوی الله را یک لحظه بدم در کشدا
جرمها را به یکی رشوه قلم در کشدا
آنکه مشتی پریان بسته به زنجیر و غل است
چهره پر خشم و ترنجیده چو دزد مغول است
ددگانش دده و غول بیابان اغول است
روز و شب در پی تفتین و فساد و چغل است
اصل بیداد و ستم قاضی دیوان جزاست
که ز جورش همه جا شیون و بیداد و عزاست
آن کهن دیو که قدش زده سر بر عیوق
بر سر شاخ خود آویخته چندین صندوق
جوشدش حرص ز اعصاب و شرائین و عروق
هست فرمانده و مولا به دواوین حقوق
بی حقوق است و نگهدار حقوقش کردند
این عجب ترکه دهل بوده و بوقش کردند
آنکه سرخاب و سفیداب به رخ مالیده
همچو شمشاد و گل اندر لب جو بالیده
زخم نیمور فزون خورده و کم نالیده
با سپوزنده خود سخت بر آغالیده
مزد اجر است که با غمزه و شیرین کاری
آب پشت همگان گشته به جویش جاری
آنکه بینی کتب از شاخ در آویخته است
هم بر آن لوحی سوراخ در آویخته است
عینک و محبره گستاخ در آویخته است
همچو قندیلی کز کاخ در آویخته است
کتبش یکسره قانون موقت باشد
لوح سوراخش دروازه دولت باشد
دیوها را بنگر شاخ به چندین شعبه
هر یکی را شکمی ژرف و تهی چون جعبه
هست در هریک از آن جعبه هزاران لعبه
عقل مات است ز هر لعبه برب الکعبه
هر یک از آن شعب ای جان پدر محکمه ایست
که به هر محکمه ای جان پدر مظلمه ایست
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۸۳
شاهین تیز پنجه زرین پرم پرید
خواب از درون دیده و هوش از سرم پرید
در جنگ اژدها نپریدی کک نرم
اینک ز بانک مرغ خروس نرم پرید
چون کودکی که گفت به همسایه کای عمو
از آشیان به بام شما کفترم پرید
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - ماده تاریخ میرزاعلی اکبرخان پسر میرزاعلی قائم مقامی در ۲۶ صفر ۱۳۲۹
ویرانه کرد چرخ بستان و کاخ ما
شد تنگنای غم قصر فراخ ما
آن روح تابناک بر ذروه سپهر
شد در صف ملک از دیولاخ ما
پرسیدم از خرد تاریخ فوت وی
گفتا «بناگهان پژمرده شاخ ما»
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۰
زین تازه قبا که دسترنج مه ماست
پیراهن دشمن به تن از غصه قباست
گیریم به چابکی و خوبی او را
مانند قبای صحت اندر تن راست
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۴۷
چون داد ترنجم آن پری پیکر مست
یک نکته پنهان به حقیقت پیوست
کاین بوده ترنجی که زلیخا در بزم
بنهاد و زنان کارد کشیدند بدست
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۴ - و به نستعین و نستمد
بود به لفظ فرانسی ایا نگار جمیل
خدا دیو پرفت انبیا و گید دلیل
امی، صحابه سیل آسمان، و غبرا تر
پلاس جای و پارادی جنان سقز آنفر
آتش است و قیامت شمار «سوپرم ژور»
ویزاژ، چهره پومن، شش ثقیل باشد لور
گوئیس ران و تالن پاشنه است و لانگ زبان
چنانکه لور لب است و نه انف و بوش دهان
لارنکس حلق و ژنو، زانو است و کو، گردن
چو ایل چشم و بی پا و دست باشد من
دوو، پر است و مثل مغز و سورسیل ابرو
آواز، مرغ و اوا، بط پوال باشد مو
پواترین بودت سینه واریه گوش
چنانکه گله، تت و گربه شاو سوری موش
شوال اسب بود موله بغل و شامه شتر
جرس گرله و سل زین و مرگ باشد مر
ام است مردوفم آمد زن و ابوزوج است
چنانکه بکنابیز است و واک خود موج است
قنات آکدک و سورس چشمه لای چوفانژ
وریته صدق و پیوپارسا فریشته آنژ
پرنس زاده شاه است و پادشاه روا
چو لیر بربط و ویل است شهر و شهرموا
دروغ باشد مانسنژووتر دان امپر
دینی حقیق و پرنه بکیر و آهن فر
درآی انتره سوفرانس رنج و دولر درد
سیه نوار بود روژ سرخ و ژن شد زرد
فیور تب بود و زیر سو و بالا سور
اس استخوان و نقاهت مل و زکی دان پور
ولیک پیر، ویو باشد و جوان ژن شد
ضیاء لومیر است و افق هریزن شد
لژه سبک بود ارژان لجین اتن ارزیز
پلمب سرب و ذهب ار، رزن سگ، است مویز
کوثیور، مس شمرو ویتر، شیشه شد بی قین
چنانکه روی بودزنک و هست معدن مین
متاع ارزان بنمارشه و گران شردان
برادر است فرر، مام مر، پدر پر، دان
چو ارک قوس و فلش تیر و دام میدان پژ
مط پلوئی، نواژ، ابر و برف باشد نژ
کت دمای، زره باشد ارنمان زیور
حسام قاطع سبر است و بوکلیه اسپر
غبار پوسیرونرف پی تره پیکان
حزام سانگل بود دهنه زن، برید عنان
بت ایدل است و شمن ایدلاتر، و خانه مزن
در سرای بود پرت و هست پنبه کتن
کراست سورد، توان فرس و خستگی مالز
ترانش پاره نان پاره آتش است برز
بته جمال و لذدر قبح و سرمه کالامین
چنانکه جامه ابی، مبل، اثاث و پات عجین
چو سقف و عرش پلافن، همید، ترسک، خشک
قلم پلوم و مداد آنکر موسک باشد مشک
چو رزق پرسین و توشه هست «مونی سین »
گران بزرگ و پتی خرد و خوب باشد بن
خر، آن و فیل، الفان و سمک پواسن دان
پوازن است همان زهرومی بواسن دان
بف است گاو نر و واش ماده سرپان مار
و، عجل و گرگ لو، و آنن است کره حمار
پن است نان و ویاند است لحم و عاقل ساژ
پتی له دوغ، و له شیر و پنیر دان فرماژ
با تایه جنگ و پ صلح است و پشه شد کوسن
پروری حکه سوری خنده ابن عم کوزن
شکار شاش بود ژور روز نوئی شب
سلیل، نیراعظم برویری است غضب
اپوز زوجه ماری شوهر و دوثرکابین
سمانس تخم ورامه شاخه بیخ اوراسین
نر است مال و بله گندم است و میل ارزن
گشاده آب دوی دان شراب باشد ون
برانش، شاخه با برگ و میوه دان فروئی
نو، ما، ژمن، تو، تواوو، شما و این سلوئی
مراست بحر و کنارش براست و قعرش فن
و سه سفینه اشل نردبان و قنطره پن
غزال شوری مرس است خوی وتر، مویور
چو شان مزرعه و برزگر مواستر
تروئه روزنه سوزن اگی ورشته سوا
بطانه، دوبلر وروت است کو چه چوب بو
وپو، است کهنه و هاین، دریده و تمان رخت
چو عرقه بار پروریده پرده باربر، درخت
پلر سرشک بصردان و مرو، آب دماغ
پاساز معبر ورا مپار برج وژاردن باغ
فوا، جگر بود انفینی، بیش و پ، اندک
کثیر انفینمان، فیرمامان شمار فلک
پلاس درم، صف رزم و نامه باشد لتر
س، مرد ابله و بت چکمه است و هستی اثر
دوات انکریه کالکول شمار و حساب
بکو تمام و لوان دو رو لیور هست کتاب
رزن عنب شد و وینی بود درخت رزان
بهار هست پرنتان اتن شمار خزان
هیور زمان زمستان و فصل صیف اته
چو جیب کالسن و گنگ موئه جنب کته
قلمتراش کنیف است و گوته باشد کارد
مه نانخورش بود و ساله شور و فارین آرد
پم است سیب و گلابی پوار و فیک انجیر
اناردان گرناد و براوه مرد دلیر
تبوید، دان سل، پیلی بلان شد اسفیدار
چنانکه موریه توت و پلاتان است چنار
چو نخل پالمبه و برگ فوی و ارژشعیر
چو ساشه توبره و مانژوار آخورگیر
شد آکلاد تعاتق مصافحت بن ژور
چو منتر ساعت و آمپش ز خویش کردن دور
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۱۲ - ترجمه کلمات مزبوره بفارسی با بانوی خانقاه
نشستی بایوان ونازی ببخت
ندانی که وارون شدت تخت و بخت
توئی خفته اکنون بچرم پلنک
ندانی که بر سینه ات خورده سنگ
بمغز افکنی گرمی باده را
نداری خبر حکم شهزاده را
هلا غرقه در خون شود پیکرت
بکوبند این قلعه را بر سرت
ببین یال و کوپال یحیای راد
که جوشد چو دریا شتابد چو باد
ببین هیکل میرزا عابدین
که افتاده سنگینیش بر زمین
ندانی که خرگوش بس تندخوست
نماند دگر در درخت تو پوست
بجائی که خرگوش شیری کند
کجا شیر غران دلیری کند
سرت طعمه زاغ و کرکس شود
سرای تو جای دگر کس شود
هلا در گریز اندرون کن شتاب
که دیگر نماندت به رخ آب و تاب
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۴
دوش، از گردش فلک که مدام
شاد غمگین کند، عزیز ذلیل
خاست آواز پایی و گفتم:
صور اول دمید اسرافیل
قاصدی دل سیاه و روی ترش
دیدم آمد زرنگ با زنبیل
کوزه یی چند داشت زنبیلش
ببهای خفیف و وزن ثقیل
تار چون بخت بیکسان غریب
تیره چون روی مفلسان معیل
گرد، چون گوی کودکان نحیف
تنگ، چون چشم خواجگان بخیل
پوست بر سر همه چو سلاخان
که هم از جیفه شان بود مندیل
بشمار در بهشت، ولی
گویی افتاد از سقر قندیل
داشت هر یک دوازده رخنه
چون ز دست و عصای موسی، نیل
همه، چون داغ لاله از سودا
دامن آلوده شان برب قلیل
حاش لله، چه رب و چه کوزه؟!
خم نیلی، در آن عصاره ی نیل!!
یا ز دود سریشم ماهی
خرده یی مانده در ته پاطیل
یا درین راه، پیک روی سیاه؛
که چو ابلیس بوده در تضلیل
ریخته آبروی خود در وی
روی بی آبش، اینک است دلیل
لیک از ضعف، معده ی کوزه
گشته فاسد، نیافته تحلیل
امتحان را، زدم در آن انگشت
گویی از سرمه دان برآید میل
بسته من لب ز خشم و، او میگفت؛
زیر لب: این که را کنم تحویل؟
گفتمش : کیستی تو، و اینها چیست؟!
که پسندیده بر من این تحمیل؟!
از چه اقلیمی، از کدامین شهر؟!
از چه او یماقی، از کدامین ایل؟!
گفت: من قاصدم ز حضرت آن
کش بود کف برزق خلق کفیل
سیدی از سلاله ی احمد
نام او احمد از نژاد خلیل
اینک از قم که دار الایمان است
او فرستادت این علی التعجیل
باورم نامد، آنچه گفت از وی
خورد چون رب، قسم برب جلیل
گفتمش: چیست باعث قلت؟
گفت: گفتند: رب للتقلیل
گفتم: استغفر الله، ای ملعون!
گفتم: استغفر الله، ای ضلیل
مشتغل من بمدح او، نسزد
کز تو در کارم افگند تعطیل
عجبا، کان حریف عهد گسل ؛
با چنین ارمغانت کرده گسیل
بوبد، آن، کش مشام نیست ضعیف
جوید، آن کش نظر نگشت کلیل!
سمن از ساحت چمن، نه خسک
نافه از آهوی ختن نه بسیل
نفرستاده یا وی این تحفه
یا فرستاده کردیش تبدیل
گفت: نه؛ گفتم: این همه هزل است
ز منش گوی، ای مرا تو وکیل
نیک هر کار می کند، نیک است؛
کل فعل من الجمیل جمیل
تا محلل، سیم مطلقه را
از حلولی بشو کند تحلیل
هم محبت برد، زر محلول
هم عدویت شود سراحلیل