عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۸ - وله ایضا
محیط دولت اقبال خواجه میر حسن
که بود تاجر فرزانه‌ای چو او نادر
چو بی‌ثباتی ویرانهٔ جهان دانست
زدود نقش فریبش ز صفحهٔ خاطر
وزین سراچه فانی قدم کشید و رسید
ز سیر عالم باقی به نعمت وافر
چو خواست دل که برد ره به گنج تاریخش
وزین مقوله شود نکته‌ای بر او ظاهر
به رمز نکته‌رسی گفت خواجه میر حسن
گذشت از سر ویرانه جهان آخر
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۰ - وله ایضا
دلا بنگر این بی‌محابا فلک را
که شد تا چه غایت به بیداد مایل
ز روی زمین گردی انگیخت آسان
که کار زمین و زمان ساخت مشکل
چنان بست آن سنگ دل دست ما را
که خورشید را رو بینداید از گل
اجل شد دلیر این چنین هم که ریزد
به کام مسیح زمان زهر قاتل
انیس سلاطین جلیس خواقین
سپهر معارف جهان فضائل
سمی نبی نور دین ماه ملت
محمد ملک ذات قدسی خصائل
حکیمی که سد متین علاجش
میان حیات او اجل بود حایل
مسیحا دمی کز دمش روح رفته
شدی باز در پیکر مرغ بسمل
افاضل پناهی که در سایهٔ او
شدی کمترین ذرهٔ خورشید کامل
چو شهباز مرغ بلند آشیانش
ز همت فکند از جهان بر جنان ظل
نمودند از بهر تاریخ فوتش
به دیباچهٔ خاطر و صفحهٔ دل
حکیمان رقم سرور اهل حکمت
افاضل پناهان پناه افاضل
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۶۵ - در مرثیه یکی از اکابر فرماید
پادشه ملک صباحت که بود
هم به صفا پادشه وهم به نام
گلبن گلزار سیادت که داشت
سرو حسد بر قد آن خوش‌خرام
ناگهش ایام ز بامی فکند
راست چو مهر از فلک نیل‌فام
وز پی سال اجلش عقل گفت
پادشه حسن فتاده ز بام
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۲ - در مرثیه گوید
باز طوفان اجل نابود ساخت
گوهری از قلزم ز خار علم
باز دست مرگ بی‌هنگام کند
میوه‌ای بایسته از اشجار علم
آن که در طفلی ز استعداد ذات
بود پیدا در رخش آثار علم
وانکه در مهد از جبینش می‌نمود
جوهر خالص گران مقدار علم
سعد اصغر آن که سعد اکبرش
می‌ستود از پرتو انوار علم
بود آن گلدسته چون از نازکی
زیب گلزار طراوت بار علم
رفت و گفت از بهر تاریخش خرد
آه از آن گل‌دسته بازار علم
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۷۶ - وله ایضا
اگر خرمنی را تبه کرد برقی
که دودش گذر کرد از چرخ گردون
وگر خانه‌ای را ز جا کند سیلی
که صد دیده گردیده چون ابر نیسان
وگر بحر جمعیتی خورده برهم
که یک شهر را پرتوش کرده ویران
اجل گرد ماتم رسانیده دیگر
ز صحرای غبرا به ایوان کیهان
چو موجی زد این بحر یارب که یک سر
تبه گشت و برخاست صد گونه طوفان
چو باد مخالف برآمد که یک گل
تلف گشت و صد خار ازو ماند برجان
که داد ای فلک آخرین تیغ کینت
که پیوند یاران بریدی بدین سان
که کرد ای سپهر این قدرها دلیرت
که کار به این مشکلی کردی آسان
چه مقصود بودت که یک دودمان را
چراغ فرح کشتی از باد حرمان
زدی بی‌محل چنگ در حبیب عمرش
دریدی ز سنگین دلی تا به دامان
تو را از دل آمد که آن تازه گل را
کنی همچو خاشاک با خاک یکسان
تو چون کندی از باغ جان گلبنی را
که گل بوی گل داشت از نکهت آن
تو چون جیب جان پاره کردی گلی را
که می‌آمدش بوی جان از گریبان
درین ماتم ای دوستان دور نبود
اگر از دل دشمنان خیزد افغان
سزد گر ازین غصهٔ بدخواه صد ره
گزد پشت دست تاسف به دندان
چو او بود مقصود و گلزار هستی
پدر را درین برک ریزنده بستان
چو گلدسته‌ای بود آن نخل نورس
که از گلشن جانش آورد دوران
همان به که از بهر تاریخ فوتش
به کلک بدایع رقم خوش نویسان
نویسند مقصود گلزار هستی
نگارند گلدستهٔ گلشن جان
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۷ - در شکایت فرماید
ای بر سبیل حاجت صد محتشم گدایت
وی درکمال حشمت ارباب حاجت از تو
در کوچهٔ ظرافت عمری دواندام از جهل
کردم در آخر اما کسب ظرافت از تو
از مهر من بناحق کردی تمسکی راست
زانسان که اهل حجت کردند حیرت از تو
وین دم به رسم تحصیل دارد کسی که برده
در عرصهٔ سیاست گوی صلابت از تو
ما را نه زر که سازیم او را تسلی از خود
نه شافعی که خواهد یک لحظه مهلت از تو
کو داوری که اکنون گیرد درین میانه
وجه تمسک از من جرم خیانت از تو
اما چه هیچ کس نیست کز وی برآید این کار
عجز و تنزل از ما لطف و مروت از تو
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضا
ای بخت می‌رساند از اشفاق بی‌قیاس
ادبار با هزار تواضع سلام تو
پیک صبا ز روضهٔ نومیدی آمده
با یک جهان شمامه به طوف مشام تو
دارد خبر که عامل دارالعیار یاس
صد سکه زد تمام مزین به نام تو
جغدی که در خرابهٔ ادبار خانه داشت
دارد سر تو طن دیوار بام تو
دل می‌زند به زمزمه بر گوش محتشم
حرف شکست طنطنه احتشام تو
آن ساقی که شهد لقا می‌دهد به خلق
سر داده است زهر فنا را به جام تو
صد شیشه پر ز زهر هلاهل نمی‌کند
آن تلخی که کرده طبر زد به کام تو
مشکل اگر بهم رسد اسباب صحتش
زخم کهن جراحت در التیام تو
ای دل غریب صورتی آخر شد آشکار
از نظم پر غرابت سحر انتظام تو
بود این صدا بلند که خسرو طبیعتان
هستند از انقیاد طبیعت غلام تو
و ایام پر سخن زده بر بام هفت چرخ
صد بار بیش نوبت شاهی به نام تو
وز فوق عالم ملکوتند فوج فوج
مرغان معنوی متوجه به دام تو
دارد فلک هوس که نهد پرده‌های چشم
در زیر پای خامه رعنا خرام تو
وز اخذ نقدکان طبیعت نهان و فاش
در گردن ملوک کلام است وام تو
خویت طبیعت است که دارد رواج بیش
بلغور نیم پخته ز اشعار خام تو
بخشنده‌ای که خرمن زر می‌دهد به باد
گاهی نمی‌دهد به بهای کلام تو
وز بهر خیر و شر خبر یک غراب نیز
ننشست ازین دیار به دیوار بام تو
پیغام مور را ز سلیمان جواب هست
یارب چرا جواب ندارد پیام تو
آن کامکار را نظری هست غالبا
در انتظار گفتهٔ سحر التزام تو
بر لوح خاک نام تو ناموس شعر بود
ای خاک بر سر تو و ناموس و نام تو
بر یک تن از ملوک گمان بد که چون شود
گنجینه سنج نظم بلاغت نظام تو
از طبع خسروانه کند امتیاز آن
وز لطف حاتمانه کند احترام تو
بندد به دست به اذل بخشنده تا ابد
وز شغل مدح خود کمر اهتمام تو
از خود گشود دست و به زنجیر یاس بست
پای تحرک قلم تیز گام تو
وز بهر حبس شخص تمنا زد از جفا
قفل سکوت بر در درج کلام تو
فکر فسان کن ای دل اگر شاعری که سخت
شمشیر شعر کند شد اندر نیام تو
بگشا زبان و جایزه مدح خود به خواه
گو ثبت در کتاب طمع باش نام تو
صد نقص هست در طمع اما نمی‌رسد
نقصی ازین طمع به عیار تمام تو
این جان شاه مشرب جمجایم سخاست
جمشید خان وسیلهٔ عیش مدام تو
پوشیده دار آن چه کشیدی که عنقریب
کوشیده در حصول مراد و مرام تو
بندی چو در ثبات حیات وی از دعا
زه در کمان مباد و خطا در سهام تو
خورشید طالع ظفرش باد بی‌غروب
تا صبح حشر زادعیهٔ صبح و شام تو
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱
مرا شاه بالای خواجه نشانده است
از آن خواجه آزرده برخاست از جا
چه بایستش آزردن از سایهٔ حق
که نوری است این سایه از حق تعالی
نه زیر قلم جای لوح است چونان
که بالای کرسی است عرش معلا
نداند که از دور پرگار قدرت
بود نقطهٔ کل بر از خط اجزا
معما بر از ابجد آمد به معنی
چو معنی که هم برتر آمد ز اسما
بخور از بر عنبر آمد به مجلس
عقول از بر انفس آمد به مبدا
کواکب بود زیر پای ملایک
حواری بود بر زبردست حورا
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما
زمین زیر به کو کثیف است و ساکن
فلک به ز بر کو لطیف است و دروا
الف را بر اعداد مرقوم ببینی
که اعداد فرعند و او اصل و والا
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا
قیاس از درختان بستان چه گیری
ببین شاخ و بیخ درختان دانا
هنرمند کی زیر نادان نشنید
که بالای سرطان نشسته است جوزا
نه لعل از بر خاتم زر نشیند
نه لعل و زر کل چنین است عمدا
دبیری چو من زیردست وزیری
ندارند حاشا که دارند حاشا
دبیر است خازن به اسرار پنهان
وزیر است ضامن به اشکال پیدا
دبیری ورای وزیری است یعنی
عطارد ورای قمر یافت ماوا
چو ریگی است تیره‌گران سایه نادان
چو آبی است روشن سبک‌روح دانا
نه آب از بر ریگ باشد به چشمه
نه عنبر بر از آب باشد به دریا
گران سایه زیر سبک‌روح بهتر
چو سنگ سیه زیر آب مصفا
دو سنگ است بالا و زیر اسیا را
گران سیر زیر و سبک سیر بالا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲
نظام دولت بهرامیان رشید الدین
فلک توئی و زمین ما و ذره نامهٔ ما
به نامه خواستم ابرام داد عقلم گفت
که ذره سوی فلک می‌فرستی اینت خطا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - در شکایت و حکمت
همه کارم ز دور آسمانی
چو دور آسمان شد زیر و بالا
لبم بی‌آب چون دندان شانه است
ازین دندان کن آئینه سیما
که این زنگاری آئینه‌وش را
چو شانه باز نشناسم سر از پا
دلم مرغی است در قل بسته چون سنگ
چو سیم قل هواللهی مصفا
وگر سنگ آب نطق من پذیرد
بخواند قل هوالله طوطی آسا
مرا گوئی چرا بالا نیائی
که از بالا رسد مردم به بالا
من اینجا همچو سنگ منجنیقم
که پستی قسمتم باشد ز بالا
مرا سر بسته نتوان داشت بر پای
به پیش راعنا گویان رعنا
مگس‌ران کردن از شهپر طاوس
عجب زشت است بر طاووس زیبا
اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ
ز روی رشک معذور است ازیرا
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا
دل من دیگ سنگین نیست ویحک
که چون بشکست بتوان بست عمدا
بلورین جام را ماند دل من
که چون شد رخنه نپذیرد مداوا
جهان خاقانیا شخصی است بی‌سر
دو دست آن شخص را امروز و فردا
گر امروزت به دستی جلوه کرده است
کند فردا به دیگر دست رسوا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در حکمت و پند
خاقانیا به جاه مشو غره غمروار
گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا
کاندر جهان چو بهمن و جمشید صد هزار
زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا
رفت آنچه رفت و روی زمین همچنان نژند
بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا
نه در نبات این بدلی آمد از قدر
نه در نجوم آن خللی آمد از قضا
ما و تو بگذریم و پس از ما بسی بود
دور فلک به کار و قرار زمین بجا
و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار
بند فلک گسسته و جرم زمین هبا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۷
ای در برگزیده که غواص کرده‌ای
در بحر فکر خاطر دردانه سنج را
آن گنج سر به مهر که خاقانیش نهاد
ذهن تو برگشاد طلسمات گنج را
در حیرتم ز مهرهٔ فکرت که چون بود
پنجی گرفته از دو طرف نقش پنج را
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۹
خواجه یک هفته اضطرابی داشت
دو شش افتاد چرخ ازرق را
رفت و رنگ زمانه پیش آورد
تا کشد خواجهٔ مزبق را
زیبقی را به رنگ باید کشت
که به حنا کشند زیبق را
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
خوش سواری است عمر خاقانی
صیدگه دهر و بارگیر اوقات
پیش کان زین خود ز پشت حیات
بفکند نفل صید نعل کن حسنات
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۵
زندگانی چو مال میراث است
که نبینی بقاش جز به زکات
پس ز طاعت بده زکاتش از آنک
به زکات است مال را برکات
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۶ - در مرثیهٔ وحید الدین عموی خود
کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
شش دانگ بود راست بهر کفه‌ای که سخت
در بیع گاه دهر به بادی بداد عمر
در قمرهٔ زمانه به خاکی بباخت بخت
جوزا گریست خون که عطارد ببست نطق
عنقا بریخت پر که سلیمان گذاشت تخت
زین غبن چتر روز چرا نیست ریز ریز
زین غم عمود صبح چرا نیست لخت لخت
آن نقش جسم اوست نه او در میان خاک
شبه مسیح شد نه مسیح از بر درخت
خاقانیا مصیبت عم خوار کار نیست
هین زار زار نال که کار اوفتاد سخت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح جمال الانام حسام الدین
دوش آن زمان که چشمهٔ زراب آسمان
سیماب‌وار زین سوی چاه زمین گریخت
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پس سپر آهنین گریخت
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیده‌ای که ز ماء معین گریخت
سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت
حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث
بگسست و در حمایل روح المین گریخت
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
طفلی است ماهروی که از مار حمیری
در ماه رایت پسر آبتین گریخت
شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن
همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت
پندار موری از فزع نیش سگ مگش
اندر مشبک مگس انگبین گریخت
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت
چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت
از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک
علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - در بیان دوستی و دشمنی خلق
دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا
آن زمان کاقبال بی‌ادبار بینی بر درت
تا تو دولت داری آن کت دوست‌تر دشمن‌تر است
ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت
پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست
دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت
دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی
این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - در مدح جلال الدین الخزاری
گفتم ای دل بهر دربان جلال
نعل اسب از تاج دانائی فرست
دل جوابم داد کز نعل پی‌اش
تاج هفت اجرام بالائی فرست
نکتهٔ او دانه و ارواح است مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست
این دو طفل هندو از بام دماغ
بر در صدرش به مولائی فرست
یا ز آب دست و خاک پای او
زقهٔ طفلان دانائی فرست
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست
حاصل شش روز و نقد چل صباح
یک شبه خرجش که فرمائی فرست
هر بساط ذکر کراید بپوش
هر طراز شکر کرائی فرست
شحنهٔ شرع است منشور بقاش
سوی این نه شهر مینائی فرست
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست
از تن و دل چون کنی نون والقلم
نزد شحنه شکل طغرائی فرست
پیش فکر او که رخشد شمس‌وار
شمس گردون را به حربائی فرست
بهر آذین عروس خاطرش
چرخ اطلس را به دیبائی فرست
او به تنها صد جهان است از هنر
یک جهانش جان به تنهائی فرست
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزائی فرست
او ز گاوت عنبر هندی دهد
تو ز آهو مشک یغمائی فرست
گر نداری خون خشک آهوان
سنبل تر بهر بویائی فرست
دست جم چون راح ریحانیت داد
خوان جم را خل خرمائی فرست
آب زمزم داد بطحائی تو را
از فرات آبی به بطحائی فرست
هفت جوش از آینه دادت تو نیز
پنج نوش از کلک صفرائی فرست
داد نعمت‌ها چو نعمان عرب
شکرها چون حاتم طائی فرست
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر از خوش‌آوائی فرست
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقائی فرست
از دواتت دار ملک تیر را
نیزهٔ بهرام هیجائی فرست
بهر ری کو پار زهرت داده بود
هدیه امسال از شکرخائی فرست
طوطی ری عذرخواه ری بس است
سوی طوطی قند بیضائی فرست
ری بدین طوطی ز هندو رای به
خدمت ری هندی و رائی فرست
روح شیدا شد ز عشق منظرش
از نظر گو حرز شیدائی فرست
عازر دل مرده‌ای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست
چون توئی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرائی فرست
نثر تو نعش و ثریا نظم توست
هدیه نعشی و ثریائی فرست
قدر نظم و نثر او داند به شرط
سوی روضه در دریائی فرست
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست
گر توانی هاونی ساز از هلال
خاصه بهر زعفران‌سائی فرست
زرگر ساحر صفت را بهر صنع
سیم چینی، زر آبائی فرست
گوید اینجا خاص مهمانت آمدم
اجری خاص از نکورائی فرست
نحل مهمان بهار آید بلی
نزل نحل از باغ گویایی فرست
نحل را برخوان شاخ آور ز جود
پس در آن فضل عسل زائی فرست
این دل صد چشمه را پالونه‌وار
از برای شهد پالائی فرست
عقل را گفتم چه سازم نزل او
گفت جنت نزل دربائی فرست
آه تو شمع است و اشکت شکر است
شمع و شکر رسم هر جائی فرست
باد را بهر سلیمان رخش ساز
زین زر برکن به رعنائی فرست
هر سحرگاهش دعای صدق ران
پس به سوی عرش فرسائی فرست
وز پی احمد براقی کن ز نور
پس برای چرخ پیمائی فرست
ورنه باری سوی بهمن همتی
تنگ بسته خنگ دارائی فرست
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعائی فرست
عصمتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتائی فرست
مشتری فر و عطارد فطنت است
تحفه‌هاش از مدحت آرائی فرست
نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت
تحفه بر قدر توانائی فرست
هرچه بفرستی به رسوائی کشد
دل شفاعت خواه رسوائی است
شعر هم جرم است جان را تحفه ساز
بر امیدم جرم بخشائی فرست
نقد برنائیت دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنائی فرست
اشک گرمت باد و باد سرد پس
هر دو را با عقل سودائی فرست
بهر تسبیح سلیمان عصمتی
اشک داودی ز قرائی فرست
یعنی از بستان خاطر نوبری
باز کن در زی زیبائی فرست
قربه‌ای پر کن ز تسنیم ضمیر
روح را با آن به سقائی فرست
گر توانی بهر شیب مقرعه‌اش
زلف حوران هرچه پیرائی فرست
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
رایت آن صدر والائی فرست
وز بره تا گاو و بزغالهٔ فلک
گوشتی ساز و به مولائی فرست
دانهٔ دل جوجو است و چهره کاه
کاه و جو زین دشت سرمائی فرست
آفتابی شو ز خاک انگیز زر
زی عطارد زر جوزائی فرست
چون توئی خاک سپاهان را مرید
خرجش آنجا نقد اینجائی فرست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۱ - در نکوهش حسودان
خاقانیا ز دل سبکی سر گران مباش
کو هر که زادهٔ سخن توست خصم توست
گرچه دلت شکست ز مشتی شکسته نام
بر خویشتن شکسته دلی چون کنی درست
چون منصفی نیابی چه معرفت چه جهل
چون زال زر نبینی چه سیستان چه بست
مسعود سعد نه سوی تو شاعری است فحل
کاندر سخنش گنج روان یافت هر که جست
بر طرز عنصری رود و خصم عنصری است
کاندر قصیده‌هاش زند طعنه‌های چست
آتش ز آهن آمد و زو گشت آهن آب
آهن ز خاره زاد و از او گشت خاره سست
فرزند عاق ریش پدر گیرد ابتدا
فحل نبهره دست به مادر برد نخست
حیف است این ز گردش ایام چاره نیست
کاین ناخنه به دیدهٔ ایام ما برست