عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۲۴
چند در خواب رود عمر تو ای بی‌پروا؟
آنقدر خواب نگه دار که در گور کنی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۳۳
دل نبندند عزیزان جهان در وطنی
که به یوسف ندهد وقت سفر پیرهنی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۵۳۸
صنوبر با تهیدستی به دست آورد صد دل را
تو بی‌پروا برون از عهدهٔ یک دل نمی‌آیی
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۶
صراحی دگر بارم از دست برد
به من باز بنمود می دستبرد
هزار آفرین بر می سرخ باد
که از روی ما رنگ زردی ببرد
بنازیم دستی که انگور چید
مریزاد پایی که در هم فشرد
برو زاهدا خورده بر ما مگیر
که کار خدایی نه کاریست خرد
مرا از ازل عشق شد سرنوشت
قضای نوشته نشاید سترد
مزن دم ز حکمت که در وقت مرگ
ارسطو دهد جان، چو بیچاره کرد
مکش رنج بیهوده خرسند باش
قناعت کن ار نیست اطلس چو برد
چنان زندگانی کن اندر جهان
که چون مرده باشی نگویند مرد
شود مست وحدت زجام الست
هر آن کاو چو حافظ می صاف خورد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۷
من و صلاح و سلامت کس این گمان نبرد
که کس به رند خرابات ظن آن نبرد
من این مرقع دیرینه بهر آن دارم
که زیر خرقه کشم می کسی گمان نبرد
مباش غره به علم و عمل، فقیه! مدام
که هیچکس ز قضای خدای جان نبرد
اگر چه دیده پاسبان تو ای دل
به هوش باش که نقد تو پاسبان نبرد
سخن به نزد سخندان ادا مکن حافظ
که تحفه کس در و گوهر به بحر و کان نبرد
حافظ : اشعار منتسب
شمارهٔ ۱۵
به جد و جهد چو کاری نمی رود از پیش
به کردگار رها کرده به مصالح خویش
به پادشاهی عالم فرو نیارد سر
اگر ز سر قناعت خبر شود درویش
بنوش باده که قسام صنع قسمت کرد
در آفرینش از انواع نوشدارو نیش
ز سنگ تفرقه خواهی که منحنی نشوی
مشو بسان ترازو تو در پی کم و بیش
ریا حلال شمارند و جام باده حرام
زهی طریقت و ملت زهی شریعت و کیش
ریای زاهد سالوس جان من فرسود
قدح بیار و بنه مرهمی بر این دل ریش
به دلربائی اگر خود سر آمدی چه عجب
که نور حسن تو بود از اساس عالم پیش
دهان نیک تو دلخواه جان حافظ شد
به جان بود خطرم زین دل محال اندیش
عبدالواسع جبلی : قصاید
شکایت
منسوخ شد مروت و معدوم شد وفا
وز هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا
شد راستی خیانت و شد زیرکی سفه
شد دوستی عداوت و شد مردمی جفا
گشته‌ست باشگونه همه رسمهای خلق
زین عالم نبهره و گردون بی‌وفا
هر عاقلی به زاویه‌ای مانده ممتحن
هر فاضلی به داهیه‌ای گشته مبتلا
وآن کس که گوید از ره دعوی کنون همی
کاندر میان خلق ممیر چو من کجا
دیوانه را همی‌نشناسد ز هوشیار
بیگانه را همی‌بگزیند بر آشنا
با یکدگر کنند همی کبر هر گروه
آگاه نی کز آن نتوان یافت کبریا
هرگز بسوی کبر نتابد عنان خویش
هر ک آیت نخست بخواند «ز هل أتی»
با این همه که کبر نکوهیده عادتیست
آزاده را همه ز تواضع بود بلا
گر من نکوشمی به تواضع نبینمی
از هر خسی مذلت و از هر کسی عنا
با جاهلان اگر چه به صورت برابرم
فرقی بود هرآینه آخر میان ما
مهر شهان ز قوت ستوران بود پدید
گر چه زمرد است به دیدار چون گیا
آمد نصیب من ز همه مردمان دو چیز
از دشمنان خصومت و از دوستان ریا
بر دشمنان همی نتوان بود مؤتمن
بر دوستان همی نتوان کرد متکا
قومی ره منازعت من گرفته‌اند
بی‌عقل و بی‌کفایت و بی‌فضل و بی‌دها
من جز به شخص نیستم آن قوم را نظیر
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا
با من بود خصومت ایشان عجیب‌تر
زآهنگ مورچه به سوی جنگ اژدها
زایشان همه مرا نبود باک ذره‌ای
کز آبگینه ظلم نیاید بر آسیا
گردد همی شکافته دلشان به کین من
همچون مه از اشارت انگشت مصطفی
چون گیرم از برای معانی قلم به دست
گردد همه دعاوی آن طایفه هبا
ناچار بشکند همه ناموس جادوان
در موضعی که در کف موسی بود عصا
ایشان به نزد خلق نیابند رتبتی
تا طبعشان بود ز همه دانشی خلا
زیرا که بی مطر نبود میغ را محل
چونانک بی‌گهر نبود تیغ را بها
با فضل من همیشه پدید است نقصشان
چون عجز کافران بر اعجاز انبیا
با عقل من نباشد مریخ را توان
با فضل من نباشد خورشید را ذکا
آنم که برده‌ام علم علم در جهان
بر گوشهٔ ثریا از مرکز ثری
شاهان همی‌کنند به فضل من افتخار
واقران همی‌کنند به نظم من اقتدا
با خاطرم منیرم و با رای صافیم
کالبرق فی الدجیة و الشمس فی الضحی
عالیست همتم به همه وقت چون فلک
صافیست نسبتم به همه نوع چون هوا
بر همت من است سخنهای من دلیل
بر نسبت من است سخنهای من گوا
هرگز ندیده و نشنیده‌ست کس ز من
کردار ناستوده و گفتار ناسزا
در پای جاهلان نپراگنده‌ام گهر
وز دست سفلگان نپذیرفته‌ام عطا
وین فخر بس مرا که ندیده‌ست هیچکس
در نثر من مذمت و در نظم من هجا
وآن را که او به صحبت من سر درآورد
جویم بدل محبت و گویم به جان ثنا
ور زلتی پدید شود زو معاینه
انگارمش صواب و نپندارمش خطا
اهل هری کنون نشناسند قدر من
تا رحلتی نباشد ازین جایگه مرا
مقدار آفتاب ندانند مردمان
تا نور او نگردد از آسمان جدا
آن گاه قدر او بشناسند بر یقین
کآید شب و پدید شود بر فلک سها
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
کاندر حجر نباشد یاقوت را بها
با این همه مرا گله‌ای نیست زین قبل
زین بیشتر قبول که یابد به ابتدا
تا لفظ من به گاه فصاحت بود روان
بازار من به نزد بزرگان بود روا
لیکن چو صد هزار جفا بینم از کسی
ناچار اندکی بنمایم ز ماجرا
زآن است غبن من که گروهی همی‌کنند
با من به دوستی ز همه عالم انتما
وآن گه به کام من نفسی برنیاورند
در دوستی کجا بود این قاعده روا
آزار من کشند به عمدا به خویشتن
زآن سان که که کشد به بر خویش کهربا
در فضل من کنند به هر موضعی حسد
در نقص من دهند ز هر جانبی رضا
با ناصحان من نسگالند جز نفاق
با حاسدان من ننمایند جز صفا
ور اوفتد مرا به همه عمر حاجتی
بی حجتی کنند همه صحبتم رها
مرد آن بود که روی نتابد ز دوستی
لو بست الجبال او انشقت السما
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
در فضیلت صدیق رضی الله عنه
سر مردان دین صدیق اکبر
امام صادق و سالار سرور
مهین رحمت مهدات او بود
که در دین سابق خیرات او بود
شب خلوت قرین ویار غارست
نثار راهش اوّل چل هزارست
بدین بوبکر چون کردست آغاز
بدو گردد همه اجر جهان باز
ازان ایمان او در اصل خلقت
همی چربد بر ایمانها ز سبقت
مگر او درد دندان داشت ده سال
پیمبر را نکرد آگه ازان حال
چو حق گفت آن پیمبر را بتحقیق
بدو گفت ای جهان حلم صدیق
چرا با من نکردی این حکایت
ز حق گفتا نکو نبود شکایت
کسی کو دین حق زین سان نگه داشت
بسرّ جان او جز حق که ره داشت
همیشه بود سنگی در دهانش
که تاگوهر نیفشاند زبانش
میان سنگ در گوهر شنیدم
ولی سنگی بگوهر در ندیدم
چنان مستغرق حق بود جانش
که کم رفتی حدیثی بر زبانش
چو جانش بود مشغول اندر آیة
ازو هجده حدیث آمد روایة
سزد عالم اگر هجده هزارست
که آن هجده حدیثش یادگارست
حدیث او چو اصل عالم افتاد
براهین حدوثش محکم افتاد
ببین تا او چه عقل و چه بصر داشت
که از آبستن و طفلی خبر داشت
چو نابینای عاجز را دعا کرد
به بینائیش حق حاجت روا کرد
نفس هرگز در افزونی نمی‌زد
که دم جز در اقیلونی نمی‌زد
چو هنگام وفات آمد فرازش
به پیش مصطفی بردند بازش
ز صدیق آن کلید عالم راز
درش بگشاد و قفل از پرده شد باز
ز شوقش قفل چون زنجیر بگسست
باستقبال او پرده برون جست
کسی کاهن بصدقش مومن آید
دل خصمش چرا چون آهن آید
چو شد قفل از سر صدقش سرانداز
چرا قفل دل خصمش نشد باز
چو اصحاب اندر آن مشهد رسیدند
فرو برده یکی خاکش بدیدند
کسی کو در گزید مار یارست
توان گفتن که این کس یار غارست
چو پیغامبر ابوبکر و عمر را
بصر خواند این یک و سمع آن دگر را
نبی چون هر دو را سمع و بصر خواند
کسی کین دو ندارد کور و کر ماند
عطار نیشابوری : بخش اول
المقالة الاولی
جهان گر دیده‌ای گم کرده یاری
سراسیمه دلی آشفته کاری
خبر داد از کسی کان کس خبر داشت
که وقتی یک خلیفه شش پسر داشت
همه همّت بلند افتاده بودند
ز سر گردن کشی ننهاده بودند
بهر علمی که باشد در زمانه
همه بودند در هر یک یگانه
چو هر یک ذوفنون عالمی بود
چو هر یک در دو عالم آدمی بود
پدر بنشاندشان یک روز با هم
که هر یک واقفید از علم عالم
خلیفه زاده‌اید و پادشاهید
شما هر یک ز عالم می چه خواهید
اگر صد آرزو دارید و گر یک
مرا فی الجمله برگوئید هر یک
چو از هر یک بدانم اعتقادش
بسازم کار هر یک بر مرادش
بنطق آورد اول یک پسر راز
که نقلست از بزرگان سرافراز
که دارد شاه پریان دختری بکر
که نتوان کرد مثلش ماه را ذکر
به زیبایی عقل و لطف جانست
نکو روی زمین و آسمانست
اگر این آرزو یابم تمامت
مرادم بس بود این تا قیامت
کسی با این چنین صاحب جمالی
ورای این کجا جوید کمالی
کسی کو قربت خورشید دارد
بقرب ذرّه کی امّید دارد
مراد اینست وگر اینم نباشد
بجز دیوانگی دینم نباشد
عطار نیشابوری : بخش اول
جواب پدر
پدر گفتش زهی شهوت پرستی
که از شهوت پرستی مست مستی
دل مردی که قید فرج باشد
همه نقد وجودش خرج باشد
ولی هر زن که او مردانه آمد
ازین شهوت بکل بیگانه آمد
چنان کان زن که از شوهر جدا شد
سر مردان درگاه خدا شد
عطار نیشابوری : بخش اول
(۱) حکایت زن صالحه که شوهرش بسفر رفته بود
زنی بودست با حسن و جمالی
شب و روز از رخ و زلفش مثالی
خوشی و خوبئی بسیار بودش
صلاح و زهد با آن یار بودش
بخوبی در همه عالم علم بود
ملاحت داشت شیرینش هم بود
بهر موئی که در زلف آن صنم داشت
خم از پنجه فزون و شست هم داشت
چو چشم و ابروی او صاد و نون بود
دلیلش نصِّ قاطع نه که نون بود
چو بگشادی عقیق در فشان را
به آب خضر کُشتی سرکشان را
صدف گوئی لب خندان او بود
که مرواریدش از دندان او بود
چو مروارید زیر لعل خندانش
گهر داری نمودی دُرّ دندانش
زنخدانش چو سیمین سیب بودی
ز سیبش قسم خلق آسیب بودی
فلک از نقش روی او چنان بود
که سرگردان چو عشاقش بجان بود
کسانی کز سخن دری فشاندند
بنام او را همی «مرحومه» خواندند
زنی بودی که دور چرخ گردان
شمردیش از شمار شیرمردان
مگر شوئی که آن زن داشت ناگاه
برای حج روانه گشت در راه
یکی کهتر برادر داشت آن مرد
ولیکن بود مردی ناجوانمرد
وصیت کرد از بهر عیالش
که تا تیمار می‌دارد بمالش
بحج شد عاقبت چون این سخن گفت
برادر آنچه فرمودش پذیرفت
برای حکم او بنهاد تن را
بسی تیمارداری کرد زن را
شبانروزی بکار او در استاد
بنوهر ساعتش چیزی فرستاد
نگاهی سوی آن زن کرد یک روز
بدید از پرده روی آن دلفروز
دلش از دست رفت و سرنگون شد
غلط کردم چه گویم من که چون شد
چنان در دام آندلدار افتاد
که صد عمرش بیک دم کار افتاد
بسی با عقل خود زیر و زبر شد
ولی هر لحظه عشقش گرمتر شد
چو کار او ز زن می بر نیامد
دمی با خویشتن می بر نیامد
چوغالب گشت عشق و شد خرد زود
گشاده کرد با زن کار خود زود
بخود خواندش بزور و زر و زاری
برون راند آن زن از پیشش بخواری
بدو گفتا نداری ازخدا شرم
برادر را چنین می‌داری آزرم
ترا دین و دیانت داری اینست
برادر را امانت داری اینست
برو توبه گزین و با خدا گرد
وزین اندیشهٔ فاسد جدا گرد
بزن آن مرد گفت این نیست سودت
مرا خشنود باید کرد زودت
وگرنه، روی تابم از غم تو
ترا رسواکنم گیرم کم تو
هم اکنون در هلاک اندازمت من
بکاری سهمناک اندازمت من
زنش گفت از هلاکت نیست باکم
هلاک این جهان به زان هلاکم
مگر ترسید آن مرد بد افعال
که بر گوید برادر را زن آن حال
برفت آن شوم و دفع خویشتن را
بزر بگرفت حالی چارتن را
که تا دادند آن شومان گواهی
که کردست از زنا این زن تباهی
چو قاضی را قبول افتاد کارش
معیّن کرد حالی سنگسارش
ببردندش به صحرا بر سر راه
روان کردند سنگ از چارسوگاه
چو سنگ بی عدد بر زن روان شد
گمان افتادشان کز زن روان شد
برای عبرت خلق جهانش
رها کردند آنجا هم چنانش
زن بی چاره بر هامون بمانده
میان خاک غرق خون بمانده
چو شب بگذشت و روز افتاد آغاز
زن آمد وقت صبح اندک بخود باز
بزاری و نزاری ناله می‌کرد
ز نرگس ارغوان پر لاله می‌کرد
یک اعرابی بر اُشتر صبح گاهی
مگر آن روز می‌آمد ز راهی
شنود آن ناله و بی‌خویشتن شد
فرود آمد ز اُشتر سوی زن شد
بپرسیدش که ای زن کیستی تو
که همچون مردهٔ می‌زیستی تو
زنش گفتا که من بیمار و زارم
عرابی گفت من تیمار دارم
نشاندش بر شتر بردش بتعجیل
بسوی خانهٔ خود کرد تحویل
تعهد کرد بسیاری شب و روز
که تا با حال خود شد آن دلفروز
دگر ره دلبریش آغاز افتاد
ز سر در همدم و همراز افتاد
دگر ره تازه شد گلنار رویش
ز سر در حلقه زد زنار مویش
ز زیر سنگسار او آشکارا
چنان آمد که لعل از سنگ خارا
عرابی چون جمال او چنان دید
بخون خویش حکم او روان دید
ز عشق روی او بی‌خویشتن شد
ز دردش پیرهن بر تن کفن شد
بزن گفتا که شو جفت حلالم
که مُردم، زنده گردان از وصالم
زنش گفتا مرا چون شوی باشد
چگونه شوی دیگر روی باشد
چو از حد درگذشت آن مهربانی
بخود خواند آخر آن زن را نهانی
زنش گفت ای ز دین پیچیده سر تو
نمی‌ترسی ز خشم دادگر تو
مرا از بهر حق تیمار بردی
کنون فرمان دیو خوار بُردی
چو خیری کردهٔ بزیان میاور
خلل در کعبهٔ ایمان میاور
که چون این را اجابت می‌نکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم
کنون تو نیز می‌خوانی بدینم
نمی‌دانی که من چون پاک دینم
اگر پاره کنی صد باره شخصم
نیاید در تن پاکیزه نقصم
برو از بهر یک شهوة که رانی
مخر جان را عذاب جاودانی
ز صدق آن زن پاکیزه گوهر
گرفت آن مرد اعرابیش خواهر
پشیمان گشت ازان اندیشه کردن
که کار دیو بود آن پیشه کردن
غلامی داشت اعرابی سیاهی
درآمد آن سیه ناگه ز راهی
چو دید او روی زن دل را بدو داد
دل وجانش بسوخت و تن فرو داد
دلش را وصل آن زن آرزو خاست
ولیکن می‌نشد آن آرزو راست
بزن گفتا شبم من تو چو ماهی
چرا با من بهم بودن نخواهی
زنش گفت این نگردد هرگزت راست
که از من خواجهٔ تو این بسی خواست
چو او وصلم نیافت آنگاه مه روی
کجا یابی تو آخر ای سیه روی
غلامش گفت می‌گردانیم باز
ز من نرهی تو تا نرهانیم باز
وگر نه حیلتی سازم به مردی
که حالی زین وثاق آواره گردی
زنش گفت آنچه خواهی کن چه باکست
که نندیشم اگر قسمم هلاکست
غلام از وی بغایت خشمگین شد
ز مهر او چنان بوده چنین شد
شبی برخاست از کینی که اوداشت
زن خواجه یکی طفل نکو داشت
بکُشت آن طفل را در گاهواره
پس آنگه برد آن خونین کتاره
بزیر بالش آن زن نهان کرد
که یعنی خون زن نامهربان کرد
سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار
ز بهر شیردادن گشت بیدار
بدید آن طفل را بُرّیده سر باز
برآورد از دل پر درد آواز
فغانی و خروشی در جهان بست
دو گیسو را بریده بر میان بست
طلب کردند تاخود آن که کردست
چنین بیچاره را بیجان که کردست
ز زیر بالش زن آشکاره
برون آمد یکی خونین کتاره
همه گفتند زن کردست این کار
بکُشت این نابکار او را چنین زار
غلام و مادر طفل آن جوان را
نه چندان زد که بتوان گفت آن را
عرابی آمد و گفت ای زن آخر
چه بد کردم بجای تو من آخر
که کشتی کودکی مانند ماهی
نترسیدی ز خون بی‌گناهی
زنش گفت این که در عالم نشان داد
خدایت ای برادر عقل ازان داد
که تا عقل و خرد را کار بندی
که تا از عقل یابی بهره‌مندی
ببین از چشم عقل ای پاک دامن
تو چندینی نکوئی کرده با من
گرفته خواهر از بهر خدایم
بسی انعامها کرده بجایم
مکافات تو این باشد بیندیش
ازین کُشتن چه گردد حرمتم بیش
عرابی چون خردمند جهان بود
بدان گفتار زن هم داستان بود
یقینش شد که آن زن بی گناهست
ولی آنجا مقامش نه ز راهست
بزن گفتا چو افتاد این چنین کار
ترا دیدن بدل کرهست ازین بار
زنم چون تهمت این بر تو افگند
ز تو یاد آیدش هر دم ز فرزند
بهر ساعت غم او تازه گردد
مصیبت نیز بی‌اندازه گردد
ترا بد گوید و نیکو ندارد
وگر من دارمت نیک او ندارد
ترا زینجا بباید رفت آزاد
نهان سیصد درم حالی بوی داد
که این را نفقه کن در راه برخویش
درم بستد زن و آورد ره پیش
چو لختی رفت آن غم دیده در راه
پدید آمد دهی از دور ناگاه
کنار راه داری دید بر پای
برو گرد آمده مردم زهر جای
جوانی را دلی پر خون جگرسوز
مگر بر دار می‌کردند آن روز
بپرسید آن زن از مردی که این کیست
مرا آگاه کن تا جُرم او چیست
بدو گفتند ده خاص امیریست
که در بیداد کردن بی نظیریست
درین ده عادت آنست ای ممیّز
که هر کو از خراجی گشت عاجز
کند بردارش این ظالم نگونسار
کنون خواهد کشیدش بر سر دار
زن او را گفت خود چندش خراجست
که این ساعت بدانش احتیاجست
بدو گفتند کین هر ساله پیداست
خراج او بود سیصد درم راست
بدل می‌گفت زن چون مهربانی
که او را باز خر اکنون بجانی
چو تو جستی بجان از سنگ وز دار
بجان از دار شو او را خریدار
بدیشان گفت اگر من بدهم این مال
فروشندش بمن، گفتند در حال
بایشان داد آن سیصد درم زود
که تا شد آن جوان فارغ ز غم زود
درم چون داد زن حالی روان شد
چو تیری از پی او آن جوان شد
چو روی زن بدید از دور، جانش
بلب آمد بگردون شد فغانش
سراسیمه شد و فریاد می‌کرد
که از دارم چرا آزاد می‌کرد
که گر جان دادمی بر دارناگاه
نبودی هرگزم چون عشق این ماه
بسی با زن بگفت و سود کی داشت
که زن آتش نبود آن دود کی داشت
بسی با زن برفت و کرد زاری
نیاوردش ازان جز شرمساری
زنش گفتا مراعات من اینست
من این کردم مکافات من اینست
جوان گفتش دلم بُردی و جانی
چگونه ازتو سر تابم زمانی
زنش گفتا گر از من سر نتابی
سر موئی ز وصل من نیابی
بسی رفتند و گفتند و شنیدند
که تا هر دو بدریائی رسیدند
بدان ساحل یکی کشتی گران بود
همه پُر رخت و پُر بازارگان بود
چون از زن آن جوان نومید درماند
یکی بازارگان را پیش خود خواند
که دارم یک کنیزک همچو ماهی
ندارد جز سرافرازی گناهی
ندیدم کس بنافرمائی او
مرا تا کی ز سرگردانی او
اگرچه نیست کس مثلش پدیدار
نیم خوی بدش را من خریدار
بسی کوشیده‌ام تا چند کوشم
کنونش گر تو خواهی می‌فروشم
بدان بازارگان ن گفت زنهار
مرا از وی مشو هرگز خریدار
که شوهر دارم وآزادم آخر
رسید از دست او فریادم آخر
سخن بازارگان نشنید از وی
بدیناری صدش بخرید از وی
بصد سختیش در کشتی نشاندند
وزانجا در زمان کشتی براندند
خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار
بزیر پرده از جان شد خریدار
دران دریا دلش در شور آمد
نهنگ شهوتش در زور آمد
بزن نزدیک شد آن زن بیفتاد
که فریادم رسید ای خلق فریاد
مسلمانید و من هستم مسلمان
بر ایمانید ومن هستم برایمان
من آزادم مرا شوهر بجایست
گواه صادقم این دم خدایست
شما را مادر و خواهر بود نیز
بزیر پرده در دختر بود نیز
کسی این بدگر اندیشد بر ایشان
شود حال شما بی‌شک پریشان
چو نپسندید ایشان را درین کار
مرا از چه پسندید این چنین بار
غریب و عورة و درویش و خوارم
ضعیف و عاجز و زار ونزارم
مرنجانید این جان سوز را بیش
که فردائیست مر امروز را پیش
چو بود آن زن نکوگوی و نکو دل
بسوخت آن اهل کشتی را بدو دل
بیکبار اهل کشتی یار گشتند
نگه دار زن غمخوار گشتند
ولی هر کس که روی او بدیدی
بصد دل عشق روی او خریدی
بآخر اهل آن کشتی بیکبار
شدند القصّه بر وی عاشق زار
بسی با یک دگر گفتند از وی
بسی آن عشق بنهفتند از وی
چو هر دل را بدو بود اشتیاقی
بیک ره جمله کردند اتّفاقی
که آن زن را فرو گیرند ناگاه
برآرند آرزوی خود باکراه
چو زن از حال آن شومان خبر یافت
همه دریا زخون دل جگر یافت
زیان بگشاد کای دانای اسرار
مرا از شرِّ این شومان نگه دار
ندارم از دو عالم جز تو کس را
ازین سرها برون بر این هوس را
اگر روزی کنی مرگم توانی
که مردن به بود زین زندگانی
خلاصی ده مرا یا مرگ امروز
که من طاقت ندارم اندرین سوز
مرا تا چند گردانی بخون در
نخواهی یافت از من سرنگون تر
چو گفت این قصّه و بی خویشتن شد
ازان زن آب دریا موج زن شد
برآمد آتشی زان آب سوزان
که دریاگشت چون دوزخ فروزان
بیک دم اهل کشتی را بیکبار
بگردانید در آتش نگونسار
همه خاکستری گشتند در حال
ولیکن ماند باقی جمله را مال
یکی بادی درآمد از کرانه
به شهری کرد کشتی را روانه
زن آن خاکستر از کشتی بینداخت
چو مردان خویشتن را جامهٔ ساخت
که تا برهد ز دست عشق بازی
کند بر شکل مردان سرفرازی
بسی خلق آمدند از شهر در راه
غلامی را همی دیدند چون ماه
بتنهائی دران کشتی نشسته
جهانی مال با وی تنگ بسته
بپرسیدند ازان خورشید رخ حال
که تنها آمدی با این همه مال
بدیشان گفت تا شه نایدم پیش
نگویم با دگر کس قصّهٔ خویش
خبر دادند ازو شه را که امروز
غلامی در رسید الحق دلفروز
بتنهائی یکی کشتی پر از مال
بیاورده نمی‌گوید دگر حال
ترا می‌خواهد او تا حال گوید
حدیث کشتی و آن مال گوید
تعجّب کرد شاه و شد روانه
بیامد پیش آن ماه زمانه
تفحّص کرد حالش شاه هُشیار
چنین گفت او که ما بودیم بسیار
به کشتی در نشستیم و بسی راه
بپیمودیم دایم گاه و بیگاه
چو بیکاران آن کشتیم دیدند
بشهوة جمله مهر من گزیدند
ز حق درخواستم تا حق چنان کرد
که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد
درآمد آتشی و جمله را سوخت
مرا برهاند و جانم را بر افروخت
ببین اینک یکی برجایگاهست
که مردم نیست انگشت سیاهست
مرا زین عبرتی آمد پدیدار
نیم من مال دنیا را خریدار
همه برگیر مال بی‌شمارست
ولی یک حاجتم از تو بکارست
که سازی بر لب این بحرم امروز
عبادت را یکی معبد دلفروز
بکوئی کز پلید و پاک دامن
نباشد هیچ کس را کار با من
که تا چون داد دست اینجا نشستم
شبانروزی خدا را می‌پرستم
شه و لشکر چو گفتارش شنیدند
کرامات و مقاماتش بدیدند
چنانش معتقد گشتند یکسر
که از حکمش نه پیچیدند یک سر
چنانش معبدی کردند بر پای
که گفتی خانهٔ کعبه‌ست بر جای
در آنجا رفت و شد مشغول طاعت
بسر می‌برد عمری در قناعت
چو در دام اجل افتاد آن شاه
وزیران و سپه را خواند آنگاه
بدیشان گفت آن آید صوابم
که چون من روی از دنیا بتابم
شما را این جوان زاهد آنگاه
بود بر جای من فرمان ده و شاه
که تا آسوده گردد زو رعیّت
بجای آرید ای قوم این وصیت
بگفت این و بر آمد جان پاکش
فرو برد این زمین در زیر خاکش
بیکبار آن وزیران جمع گشتند
رعایا و امیران جمع گشتند
بر آن زن شدند و راز گفتند
ز شاهش آن وصیت باز گفتند
بدو گفتند هر حکمی که خواهی
توانی چون تراست این پادشاهی
نکرد البتّه زن رغبت بدان کار
که زاهد کی تواند شد جهاندار
بدو گفتند ای عابد نشانه
جهانداری گزین چند از بهانه
بدیشان گفت زن چون نیست چاره
مرا باید زنی چون ماه پاره
یکی دختر بود جفت حلالم
که می‌آید ز تنهائی ملالم
بزرگانش چنین گفتند کای شاه
ز ما هر کس که خواهی دختری خواه
بدیشان گفت صد دختر فرستید
ولیکن جمله با مادر فرستید
که تامن نیز هر یک را ببینم
ز جمله آنک خواهم بر گزینم
بزرگانش بعشق دل همان روز
فرستادند صد دختر دلفروز
همه با مادر خود پیش رفتند
ز شرم خویش بس بی‌خویش رفتند
نمود آن زن بدیشان خویشتن را
که شاهی چون بود شایسته زن را
بگوئید این سخن با شوهران باز
رهانیدم ازین بار گران باز
زنان سرگشته عزم راه کردند
بزرگان را ازان آگاه کردند
که و مه هرکسی کان می‌شنودند
ز حال زن تعجب می‌نمودند
فرستادند پیش او زنی باز
که چون هستی ولی عهد سرافراز
کسی را بر سر ما شاه گردان
وگرنه پادشاهی کن چو مردان
کسی را برگزید از جمله مقبول
وزان پس شد بکار خویش مشغول
بدست خویش شاهی کرد بر پای
نجنبید از برای ملک از جای
تو باشی ای پسر از بهر نانی
کنی زیر و زبر حال جهانی
نجنبید از برای ملک یک زن
ز مردان این چنین بنمای یک تن
شنید آوازهٔ آن زن جهانی
که هست اندر فلان جائی فلانی
نظیرش مستجاب الدّعوه کس نیست
زنی کو را ز مردان هم نفس نیست
بسی مفلوج از انفاسش چنان شد
که با راه آمد و پایش روان شد
بسی شد در جهان آوازهٔ او
نمی‌دانست کس اندازهٔ او
چو از حج باز آمد شوی آن زن
ندید از هیچ سوئی روی آن زن
بیک ره کدخدائی دید ویران
برادر گشته نابینا و حیران
بر او نه دست می‌جُنبید نه پای
که مقعد گشته بود و مانده بر جای
شب و روزش غم آن زن گرفته
عذاب دوزخش دامن گرفته
گه از حق برادر جانش می‌سوخت
گهی از درد بی درمانش می‌سوخت
برادر حال زن پرسید ازو باز
سخن پیش برادر کرد آغاز
که کرد آن زن زنا با یک سپاهی
بدادند ای عجب قومی گواهی
چو بشنید این سخن زان قوم قاضی
بحکم سنگ سارش گشت راضی
بزاری سنگ سارش کرد آنگاه
تو باقی مان که او برخاست از راه
چو بشنید این سخن آن مرد مهجور
شد از مرگ و فسادش سخت رنجور
چو هم بگریست هم بر خویشتن زد
بکُنجی رفت و ماتم کرد و تن زد
برادر را چو می‌دید آنچنان زار
نکردش هیچ عضو الا زبان کار
بدو گفتا که ای بی دست و بی پای
شنیدم من که این ساعت فلان جای
زنی مشهور همچون آفتابست
که پیش حق دعایش مستجابست
بسی کور از دعایش دیده ور شد
بسی مفلوج عاجز ره سپر شد
اگر خواهی برم آنجایگاهت
مگر باز آورد آن زن براهت
دل آن مرد خوش شد گفت بشتاب
شدم از دست اگر خواهیم دریاب
مگر آن مرد نیک القصّه خر داشت
بران خر بست او را راه برداشت
رسیدند از قضا روزی دران راه
بر آن مرد اعرابی شبانگاه
چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد
دران شب هر دو تن را میهمان کرد
درآمد مرد اعرابی بگفتن
کز اینجا تا کجا خواهید رفتن
بدو گفتا شنیدم ماجرائی
که می‌گوید زنی زاهد دعائی
که نابینا بسی و مبتلا هم
ازو به شد بتعویذ و دعا هم
مرا نیز این برادر گشت بیمار
به مفلوجی و کوری شد گرفتار
برآن زن برم او را، مگر باز
رونده گردد و صاحب بصر باز
بدو گفت آنگه اعرابی که یک چند
زنی افتاد اینجا بس خردمند
غلام من برد او را بزوری
ازان شومی شد او مفلوج و کوری
کنون او را بیارم با شما نیز
مگر به گردد او هم زان دعا نیز
شدند آخر بسی منزل بریدند
دران ده سوی آن منزل رسیدند
که می‌کردند بر دار آن جوان را
وثاقی بود بگرفتند آن را
وثاقی لایق آن کاروان بود
که ملک آن جفاپیشه جوان بود
جوان بود ای عجب بر جای مانده
نه بینائی نه دست و پای مانده
بهم گفتند حال ما هم اینست
که ما را این متاعست و غم اینست
چو هم این نقد ما را حاصل آمد
سزد کین جای ما را منزل آمد
جوان را نیز مادر بود بر جای
چو دید القصّه دو بی‌دست و بی‌پای
ز رنج و مبتلائی‌شان خبر خواست
فرو گفتند حالی آن خبر راست
بسی بگریست آن مادر که من نیز
پسر دارم یکی چون این دو تن نیز
بیایم با شما، بر جَست او هم
پسر را بر ستوری بست محکم
بهم هر سه روان گشتند در راه
که تا رفتند پیش زن سَحَرگاه
سحرگاهی نفس زد صبح دولت
برون آمد زن زاهد ز خلوت
بدید از دور شوی خویشتن را
ز شادی سجده آمد کار زن را
بسی بگریست زن گفتا کنون من
ز خجلت چون توانم شد برون من
چه سازم یا چه گویم شوی خود را
که نتوانم نمودن روی خود را
چو از پس تر نگه کرد آن سه تن دید
سه خصم خون جان خویشتن دید
بدل گفت او که اینم بس که شوهر
گوا با خویش آوردست همبر
بدین هر سه که بس صاحب گناهند
دو دست و پای این هر سه گواهند
چو چشم هر سه می‌بینم چه خواهم
چه می‌گویم گواهم بس الهم
زن آمد بس نظر بر شوی انداخت
ولیکن برقعی بر روی انداخت
بشوهر گفت بر گو خود چه خواهی
جوابش داد آن مرد الهی
که اینجا آمدم بهر دعائی
که دارم کور چشمی مبتلائی
زنش گفتا که مردیست این گنه کار
اگر آرد گناه خود باقرار
خلاصی باشدش زین رنج ناساز
وگرنه کور ماند مبتلا باز
بپرسید از برادر مرد حاجی
که چون درمانده و پُر احتیاجی
گناه خود بگو تا رسته گردی
وگرنه جفت غم پیوسته گردی
برادر گفت درد و رنج صد سال
مرا بهتر ازین بر گفتن حال
بسی گفتند تا آخر به تشویر
ز سر تا پای کرد آن حال تقریر
منم زین جرم گفتا مانده برجای
کنون خواهی بکُش خواهی ببخشای
برادر چون براندیشید لختی
اگر چه آن برو افتاد سختی
بدل گفتا چو زن شد ناپدیدار
برادر را شَوَم باری خریدار
ببخشید آخرش تا زن دعا کرد
بیک ساعت ز صد رنجش رها کرد
رونده گشت و پس گیرنده شد باز
ز سر دو چشم او بیننده شد باز
پس آنگه از غلام آن خواجه درخواست
که برگوید گناه خویشتن راست
غلامش گفت اگر قتلم کنی ساز
نیارم گفت جرم خویشتن باز
پس اعرابی بدو گفتا بگو راست
که امروز از من این خوف تو برخاست
ترا من عفو کردم جاودانه
چه می‌ترسی چه می‌آری بهانه
بگفت القصّه آن راز آشکاره
که طفلت کُشتم اندر گاهواره
نبود آن زن دران کشتن گنه کار
ز فعل شوم خود گشتم گرفتار
چو صدقش دید زن حالی دعا کرد
همش بیننده هم حاجت روا کرد
پسر را پیش برد آن پیرزن نیز
بگفت آن مرد جُرم خویشتن نیز
بدو گفتا زنی شد چاره سازم
که ناگاهی خرید از دار بازم
خریده زن بجانم باز وانگاه
منش بفروختم شد قصّه کوتاه
دعا کرد آن زنش تا آن جوان نیز
بیک دم دیده ور گشت و روان نیز
ازان پس جمله را بیرون فرستاد
به شوهر گفت تا آنجا بایستاد
به پیش او نقاب از روی برداشت
بزد یک نعره شویش تا خبر داشت
برفت از خویش چون با خویش آمد
زن نیکو دلش در پیش آمد
بدو گفتا چه افتادت که ناگاه
شدی نعره زنان افتاده در راه
بدو گفتا یکی زن داشتم من
ترا این لحظه او پنداشتم من
ز تو تا او همه اعضا چنانست
که نتوان گفت موئی درمیانست
بعینه آن زنی گوئی بگفتار
بدیدار و به بالا و برفتار
اگر او نیستی ریزیده در خاک
زن خود خواندیت این مرد غمناک
زنش گفتا بشارت بادت ای مرد
که آن زن نه خطا و نه زنا کرد
منم آن زن که در دین ره سپردم
نگشتم کشته از سنگ و نه مُردم
خداوند از بسی رنجم رهانید
بفضل خود بدین کُنجم رسانید
کنون هر لحظه صد منّت خدا را
که این دیدار روزی کرد ما را
به سجده اوفتاد آن مرد در خاک
زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک
چگونه شکر تو گوید زبانم
که نیست آن حد دل یا حد جانم
برفت و خواند همراهان خود را
بگفت آن قصه و آن نیک و بد را
علی الجمله خروشی و فغانی
برامد تا فلک از هر زبانی
غلام و آن برادر وان جوان نیز
خجل گشتند اما شادمان نیز
چو اوّل آن زن ایشان را خجل کرد
به آخر مال شان داد و بحل کرد
چو گردانید شوی خویش را شاه
به اعرابی وزارت داد آنگاه
چو بنهاد آن اساس بر سعادت
هم آنجا گشت مشغول عبادت
عطار نیشابوری : بخش دوم
جواب پدر
پدر گفتش تو زنهار این میندیش
که برگیرم خیال شهوة از پیش
ولی چون تو ز عالم این گزیدی
هم این گفتی و هم این را شنیدی
بدان مانست کز صد عالم اسرار
نهٔ تو جز ز یک شهوة خبردار
منت زان این سخن گفتم بخلوت
که تا بیرون نهی گامی ز شهوت
چو با عیسی توان هم راز بودن
که خواهد با خری انباز بودن
چرا با خر شریک آئی به شهوت
چو با عیسی توان بودن بخلوت
چو یک دم بیش نیست این شهوة آخر
ازان به جاودانی خلوة آخر
چودایم می‌کند باقیست خلوت
زمانی در گذر یعنی ز شهوت
ز شهوة نیست خلوة هیچ مطلوب
کسی کین سر ندارد هست معیوب
ولیکن چون رسد شهوة بغایت
ز شهوة عشق زاید بی‌نهایت
ولی چون عشق گردد سخت بسیار
محبّت از میان آید پدیدار
محبّت چون بحد خود رسد نیز
شود جان تو در محبوب ناچیز
ز شهوة درگذر چون نیست مطلوب
که اصل جمله محبوبست محبوب
اگر کُشته شوی در راه او زار
بسی به زانکه در شهوة گرفتار
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۱) حکایت آن زن که بر شهزاده عاشق شد
شهی را سیمبر شهزاده‌ای بود
ز زلفش مه به دام افتاده‌ای بود
ندیدی هیچ مردم روی آن شاه
که روی دل نکردی سوی آن ماه
چنان اُعجوبهٔ آفاق بودی
که آفاقش همه عشّاق بودی
دو ابرویش که هم شکل کمان بود
دو حاجب بر در سلطان جان بود
چو چشمی تیر مژگانش بدیدی
دلش قربان شدی کیشش گزیدی
که دیدی ابروی آن دلستان را
که دل قربان نکردی آن کمان را
دهانش سی گهر پیوند کرده
ز دو لعل خوشابش بند کرده
خطش فتوی ده عشاق بوده
به زیبائی چو ابرو طاق بوده
زنخدانش سر مردان فگنده
بمردی گوی در میدان فگنده
زنی در عشق آن بت سرنگون شد
دلش بسیار کرد افغان و خون شد
چو هجرش دست برد خویش بنمود
ازان سرگشته و دلریش بنمود
بزیر خویش خاکستر فرو کرد
چو آتش بود مأواگه ازو کرد
همه شب نوحهٔ آن ماه کردی
گهی خون ریختی گه آه کردی
اگر روزی به صحرا رفتی آن ماه
دوان گشتی زن بیچاره در راه
چو گوئی پیش اسپش می‌دویدی
دو گیسو چون دو چوگان می‌کشیدی
نگه می‌کردی از پس روی آن ماه
چو باران می‌فشاندی اشک بر راه
ز صد چاوش پیاپی چوب خوردی
که نه فریاد ونه آشوب کردی
به نظّاره جهانی خلق بودی
که آن زن را به مردان می‌نمودی
همه مردان ازو حیران بمانده
زن بیچاره سرگردان بمانده
به آخر چون ز حد بگذشت این کار
دل شهزاده غمگین گشت ازین بار
پدر را گفت تا کی زین گدائی
مرا از ننگ این زن ده رهائی
چنین فرمود آنگه شاه عالی
که در میدان برید آن کُرّه حالی
به پای کرّه در بندید مویش
بتازید اسپ تیز از چارسویش
که تا آن شوم گردد پاره پاره
وزین کارش جهان گیرد کناره
کشد چون پیل مستش اسپ در راه
پیاده رخ نیارد نیز در شاه
به میدان رفت شاه و شاهزاده
جهانی خلق بودند ایستاده
همه از درد زن خون بار گشته
وزان خون خاک چون گلنار گشته
چو لشکر خویش را بر هم فگندند
که تا مویش به پای اسپ بندند
زن سرگشته پیش شاه افتاد
به حاجت خواستن در راه افتاد
که چون بکشیم و آنگه بزاری
مرا یک حاجتست آخر برآری
شهش گفتا ترا گر حاجت آنست
که جان بخشم بتو خود قصد جانست
وگر گوئی مکن گیسو کشانم
بجز در پای اسپت خون نرانم
وگر گوئی امانم ده زمانی
زمانی نیست ممکن بی امانی
ور از شهزاده خواهی همنشینی
زمانی نیز روی او نه بینی
زنش گفتا که من جان می‌نخواهم
زمانی نیز امان زان می‌نخواهم
نمی‌گویم که ای شاه نکوکار
مکُش در پای اسپم سرنگونسار
مر اگر شاه عالم می‌دهد دست
برون زین چار حاجت حاجتی هست
مرا جاوید آن حاجت تمامست
شهش گفتا بگو آخر کدامست
که گر زین چار حاجت سر بتابی
جزین چیزی که می‌خواهی بیابی
زنش گفتا اگر امروز ناچار
بزیر پای اسپم می‌کُشی زار
مرا آنست حاجت ای خداوند
که موی من به پای اسپ او بند
که تا چون اسپ تازد بهر آن کار
بزیر پای اسپم او کُشد زار
که چون من کُشتهٔ آن ماه گردم
همیشه زندهٔ این راه گردم
بلی گر کُشتهٔ معشوق باشم
ز نور عشق بر عیّوق باشم
زنی‌ام مردئی چندان ندارم
دلم خون گشت گوئی جان ندارم
چنین وقتی چو من زن را که اهلست
برآور این قدر حاجت که سهلست
ز صدق و سوز او شه نرم دل شد
چه می‌گویم ز اشکش خاک گل شد
ببخشید و بایوانش فرستاد
چو نو جانی بجانانش فرستاد
بیا ای مرد اگر با ما رفیقی
در آموز از زنی عشق حقیقی
وگر کم از زنانی سر فرو پوش
کم از حیزی نهٔ این قصّه بنیوش
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۲) حکایت علوی وعالم ومخنّث که در روم اسیر شدند
یکی علوی یکی عالم یکی حیز
بسوی روم می‌بردند هر چیز
گرفتند این سه تن را کافران راه
بخواری پیش بت بردند ناگاه
بدان هر سه چنین گفتند کُفّار
که بت را سجده باید کرد ناچار
وگرنه هر سه تن را خون بریزیم
امان ندهیم بل کاکنون بریزیم
بدان کفّار گفتند آن سه اُستاد
که ما را یک شبی باید امان داد
که خواهیم امشبی اندیشه کردن
که شاید بت پرستی پیشه کردن
امان دادند یک شب آن سه تن را
که تا بینند هر یک خویشتن را
زبان بگشاد علوی گفت ناچار
به پیش بت بباید بست زنّار
که از جدم تمامست استطاعت
کند در حقّ من فردا شفاعت
زبان بگشاد عالم گفت من نیز
نیارم گفت ترک جان و تن نیز
که گر بت را نهم سر بر زمین من
برانگیزم شفیع از علم دین من
مخنّث گفت من گمراه ماندم
که بی‌عون شفاعت خواه ماندم
شما را چون شفیعیست و مرا نیست
ز من این سجده کردن پس روا نیست
چو شمعی گر بُرندم سر چه باکست
نیارم سجدهٔ بت کان هلاکست
نیارم سر به پیش بت فرو خاک
ورم خود سر زتن بُرّند بی باک
چو جان آن هر دو را درخورد آمد
چنین جائی مخنّث مرد آمد
عجب کارا که وقت آزمایش
مخنّث راست در مردی ستایش
چو قارونان درین ره عور آیند
هزبران در پناه مور آیند
ز حیزی گر کمی در عشق دلخواه
نهٔ آخر ز موری کم درین راه
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۳) حکایت سلیمان داود علیهما السلام با مور عاشق
سلیمان با چنان کاری و باری
بخیلی مور بگذشت از کناری
همه موران بخدمت پیش رفتند
بیک ساعت هزاران بیش رفتند
مگر موری نیامد پیش زودش
که تلی خاک پیش خانه بودش
چو باد آن مور یک یک ذرّهٔ خاک
برون می‌برد تا آن تل شود پاک
سلیمانش بخواند و گفت ای مور
چو می‌بینم ترا بی‌طاقت و زور
اگر تو عمر نوح و صبر ایّوب
بدست آری نگردد کار تو خوب
به بازوی چو تو کس نیست این کار
ز تو این تل نگردد ناپدیدار
زبان بگشاد مور و گفت ای شاه
بهمت می‌توان رفتن درین راه
تو منگر در نهاد و نبیت من
نگه کن در کمال همت من
یکی مورست کز من ناپدیدست
بدام عشق خویشم در کشیدست
بمن گفتست گر تو این تل خاک
ازینجا بفگنی وره کنی پاک
من این خرسنگ هجران تو از راه
براندازم نشینم با تو آنگاه
کنون این کار را بسته میانم
بجز این خاک بردن می‌ندانم
اگر این خاک گردد ناپدیدار
توانم گشت وصلش را خریدار
وگر از من برآید جان درین باب
نباشم مدّعی باری و کذّاب
عزیزا عشق از موری بیاموز
چنین بینائی از کوری بیاموز
کلیم مور اگرچه بس سیاهست
ولیکن از کرداران راهست
بچشم خرد منگر سوی موری
که او را نیز در دل هست شوری
درین ره می‌ندانم کین چه حالست
که شیری را ز موری گوشمالست
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۴) حکایت امیرالمؤمنین علی کرم الله وجهه بامور
علی می‌رفت روزی گرمگاهی
رسید آسیب او بر مور راهی
مگر آن مور می‌زد پا و دستی
ز عجزش در علی آمد شکستی
بترسید و بغایت مضطرب شد
چنان شیری ز موری منقلب شد
بسی بگریست و حیلت کرد بسیار
که تا آن مور باز آمد برفتار
شبانگه مصطفی را دید در خواب
بدو گفت ای علی در راه مشتاب
که دو روز از پی یک مور دایم
ز تو بود آسمانها پُر متایم
نباشی از سلوک خویش آگاه
که موری را کنی آزرده در راه
چنان موری که معنی دار بودست
همه ذکر خدایش کار بودست
علی را لرزه بر اندام افتاد
ز موری شیر حق در دام افتاد
پیمبر گفت خوش باش و مکن شور
که پیش حق شفیعت شد همان مور
که یارب قصد حیدر در میان نیست
اگر خصمی بمن بود این زمان نیست
جوانمردا بدان کز درد دین بود
که با موری چنان شیری چنین بود
چو حیدر در شجاعت شیر زوری
که دیدی بسته بر فتراک موری
خُنُک جانی که او از حق خبر داشت
قدم بر امر حق بنهاد و برداشت
تو گر بر جهل مطلق در سلوکی
گدای مطلقی ور ازملوکی
نظر باید فگند آنگه قدم زد
که نتوان بی‌نظر در ره قدم زد
اگر تو بی‌نظر در ره زنی گام
نگونساریت بار آرد سرانجام
چوبر عمیا روی همچون خران تو
نه ممتازی بعقل از دیگران تو
قدم بشمرده نه گر مرد راهی
که بشمرده‌ست از مه تا به ماهی
اگر گامی نهی بی‌هیچ فرمان
بسی دردت رسد بی‌هیچ درمان
گر اینجا گام برگیری زمانی
نباید رفت در گورت جهانی
همی هر کس که اینجا یک زمان رفت
همان انگار کانجا صد جهان رفت
اگرچه حیرت اینجا یک دم افتد
ولی آنجایگه صد عالم افتد
اگر امروز گامی می‌نهی پاک
نباید رفت صد فرسنگ در خاک
دریغا می‌نبینی سود بسیار
که گر بینی دمی ننشینی از کار
بهر گامی که برگیری تو امروز
ز حضرت تحفهٔ یابی دلفروز
چنین سودی چو هر دم می‌توان کرد
چرا از کاهلی باید زیان کرد
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۵) حکایت نوشروان عادل با پیر بازیار
فرس می‌راند نوشروان چو تیری
بره در چون کمانی دید پیری
درختی چند می‌بنشاند آن پیر
شهش گفتا چو کردی موی چون شیر
چو روزی چند را باقی نمانی
درخت اینجا چرا در می نشانی
بشاه آن پیر گفتا حجتت بس
چو کشتند از برای ما بسی کس
که تا امروز ازینجا بهره داریم
برای دیگران ما هم بکاریم
بوسع خود بباید رفت گامی
که در هر گام می‌باید نظامی
خوش آمد شاه را گفتار آن پیر
کفی پر کرد زر گفتا که این گیر
بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز
درخت من ببار آمد هم امروز
چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد
ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد
نداد این کِشت ده سال انتظارم
که هم امروز زر آورد بارم
چو شه را خوشتر آمد این جوابش
زمین وده بدو بخشید و آبش
ترا امروز باید کرد کاری
که بی‌کارت نخواهد بود باری
قدم در راه دین باید نهادن
رعونت بر زمین باید نهادن
اگر مردی محاسن همچو مردان
طهارت جای را جاروب گردان
نداری شرم با این زورِ بازو
نهادن سنگِ خود را در ترازو
تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را
گر از سگ بیش دانی خویشتن را
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۶) حکایت خواجۀ جندی با سگ
یکی از خواجهٔ جُندی بپرسید
که تو به یا سگی وز کس نترسید
مریدانش دویدند آشکاره
که تا آنجا کنندش پاره پاره
بیک ره منع کرد آن جمله را پیر
بدو گفتا نَیَم آگه ز تقدیر
نشد معلومم ای جان پدر حال
جوابت چون توان آورد در قال
گر از اوباش راه ایمان برم من
توانم گفت کز سگ بهترم من
وگر ایمان نخواهم بُرد از اوباش
چو موئی بود می از سگ من ای کاش
چو پرده بر نیفتادست از پیش
منه بر سگ بموئی منّت از خویش
که گر سگ را میان خاک راهست
ولیکن با تو از یک جایگاهست
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۷) حکایت معشوق طوسی با سگ و مرد سوار
مگر معشوق طوسی گرمگاهی
چو بی‌خویشی برون می‌شد براهی
یکی سگ پیش او آمد دران راه
ز بی‌خویشی بزد سنگیش ناگاه
سواری سبزجامه دید از دور
درآمد از پسش روئی همه نور
بزد یک تازیانه سخت بروی
بدو گفتا که هان ای بیخبر هی
نمی‌دانی که بر که می‌زنی سنگ
که با او نیستی در اصل همرنگ
نه از یک قالبی با او بهم تو
چرا از خویش می‌داریش کم تو
چو سگ از قالب قدرة جدا نیست
فزونی کردنت بر سگ روا نیست
سگان در پرده پنهانند ای دوست
ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست
که سگ گرچه بصورت ناپسندست
ولیکن در صفت جانش بلندست
بسی اسرار با سگ در میانست
ولیکن ظاهر او سدِّ آنست
عطار نیشابوری : بخش دوم
(۸) مناظرۀ شیخ ابوسعید با صوفی و سگ
یکی صوفی گذر می‌کرد ناگاه
عصا را بر سگی زد در سر راه
چو زخمی سخت بر دست سگ افتاد
سگ آمد در خروش و در تگ افتاد
به پیش بوسعید آمد خروشان
بخاک افتاد دل از کینه جوشان
چو دست خود بدو بنمود برخاست
ازان صوفی غافل داد می‌خواست
بصوفی گفت شیخ ای بی وفا مرد
کسی با بی‌زبانی این جفا کرد
شکستی دست او تا پست افتاد
چنین عاجز شد وأز دست افتاد
زبان بگشاد صوفی گفت ای پیر
نبود از من که از سگ بود تقصیر
چو کرد او جامهٔ من نانمازی
عصائی خورد از من نه ببازی
کجا سگ می‌گرفت آرام آنجا
فغان می‌کرد و می‌زد گام آنجا
بسگ گفت آنگه آن شیخ یگانه
که تو از هر چه کردی شادمانه
بجان من می‌کشم آنرا غرامت
بکن حکم و میفگن با قیامت
وگر خواهی که من بدهم جوابش
کنم از بهر تو اینجا عقابش
نخواهم من که خشم آلود گردی
چنان خواهم که تو خشنود گردی
سگ آنگه گفت ای شیخ یگانه
چو دیدم جامهٔ او صوفیانه
شدم ایمن کزو نبود گزندم
چه دانستم که سوزد بند بندم
اگر بودی قباپوشی درین راه
مرا زو احترازی بودی آنگاه
چو دیدم جامهٔ اهل سلامت
شدم ایمن ندانستم تمامت
عقوبت گر کنی او را کنون کن
وزو این جامهٔ مردان برون کن
که تا از شرِّ او ایمن توان بود
که از رندان ندیدم این زیان بود
بکش زو خرقهٔ اهل سلامت
تمامست این عقوبت تا قیامت
چو سگ را در ره او این مقامست
فزونی جُستنت بر سگ حرامست
اگر تو خویش از سگ بیش دانی
یقین دان کز سگی خویش دانی
چو افگندند در خاکت چنین زار
بباید اوفتادن سر نگون سار
که تا تو سرکشی در پیش داری
بلاشک سرنگونی بیش داری
ز مُشتی خاک چندین چیست لافت
که بهر خاک می‌بُرّند نافت
همی هر کس که اینجا خاک تر بود
یقین می‌دان که آنجا پاکتر بود
چو مردان خویشتن را خاک کردند
بمردی جان و تن را پاک کردند
سرافرازان این ره زان بلندند
که کلّی سرکشی از سرفگندند