عبارات مورد جستجو در ۵۴۳۰ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۱ - بازگشتن علی اکبر(ع)بار دیگر به میدان
تو گفتی که بنشست برباد پای
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
یکی آهنین قلزمی موج رای
خدنگی شد از شست یزدان برون
که اهریمنان را کند سرنگون
یکی تیغ تیز از نیام خدای
برون جست مردافکن و سرگرای
چو شیر خدای آن سر صفدران
بزد خویش را بر سپاه گران
یکی تیغ چون اژدهایش به مشت
که هر کس بدیدش بدو کرد پشت
به هر سو که افراشت آن تیغ و چنگ
زدونان تهی کرد زین خدنگ
به هر حمله افکند جمعی به خاک
فلک گشت ازتیغ او بیمناک
گوان را سر از هوش وتن از روان
تهی گشت از بیم آن نوجوان
تن او بار تیغش چو تیغ نیا
بگرداند از خون بسی آسیا
چو کردار او منقذ مره دید
پر از خشم لب را به دندان گزید
خروشید و گفتا به لشگر که زن
به است از شمامرد و شمشیر زن
سپاهی زیکتن چه باید گریخت
زکرداتان آب مردی بریخت
گناه شما جمله بر گردنم
زاسبش اگر بر زمین نفکنم
بگفت این و بنهاد جایی کمین
سری پر ز باد ودلی پر زکین
چو شهزاده گردید سرگرم جنگ
بدانسو کشیدش اجل پالهنگ
بداختر چو دیوی بجست از کمین
بزد بر سر تا جور تیغ کین
به دستار پیغمبر افتاد چاک
بشد تیغ تا جبهه ی تابناک
پدید آمد از فرق آن نامور
دگر باره آثار شق القمر
چو مغز سراز تیغ کین چاک شد
اجل با جوان دست و فتراک شد
از آن زخم رفت از تنش توش و تاب
بخوابید بر یال اسب عقاب
ستام و پر وبال آن تیز گام
شد از خون شهزاده یاقوت نام
برو یال اسبش چو ابر بهار
ببارید باران زخون سوار
رسیدی چو برخاک خون سرش
دمیدی گل ارغوان از برش
ببرد آن زبان بسته از رزمگاه
علی را همی تابه قلب سپاه
نگونش چو دیدند جنگ آوران
گرفتند گردش کران تا کران
به شمشیر وتیر وسنان ستم
زدندش همی زخم بر روی هم
شد از زخم پیکان و شمشیر تیز
تن از نازپرورد او ریز ریز
به پایان بشد سست دست علی
به خاک اندر افتاد چرخ یلی
شگفتا چرا زین زرین مهر
نشد باژگون از هیون سپهر؟
چو درخاک خفت آن تن چاک چاک
نگشت از چه بگسسته اجزای خاک
چو آن شیر کوشنده اززین فتاد
به فرخنده باب خود آواز داد
که شاها به بالین پور جوان
بیا تا که نسپرده روشن روان
یکی ای جگر بند ضرغام دین
بیا حال فرزند دلبند بین
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۱۰۳ - آوردن امام(ع)نعش دلبند خودرا درحرم و مویه گری بانوان
بیاورد در پیش پرده سرای
فرود آمد از کوهه ی باد پای
بخواباند برخاک پور جوان
چو دیدند او را چنین بانوان
نواها به گردون برافراختند
ز پرده به یک ره برون تاختند
برهنه سرو پا به راه آمدند
به بالین فرزند شاه آمدند
زنان موی کن کودکان اشگبار
تو گفتی که شد رستخیز آشکار
یکی بوسه دادی برآن جسم پاک
به تارک یکی ریختی تیره خاک
پراز ناله ی سوک شد روزگار
دل آفرینش زغم شد فگار
جنان با همه حور وغلمان گریست
زغم مالک نارو نیران گریست
فزون از همه مویه می کرد زار
سر بانوان زینب داغدار
همی گفت ای نور چشمان من
نهال دل و میوه ی جان من
ایا نوگل باغ خیرالبشر
ایا ناز دیده برادر پسر
تو بودی پس از مرگ خویش وتبار
شکیب دل عمه ی داغدار
به روی تو می دید روی نیا
که او بود شاهنشه انبیا
برفتی و بردی شکیبش زدست
به بنیان صبرش فکندی شکست
که برد از کفم نوربینایی ام؟
که بشکست پشت توانایی ام؟
که درخون کشید این تن پاک را
که دلخون کند شاه لولاک را
نهال علی را که بی بار کرد؟
که آرد دل مرتضی را به درد
گل باغ دین را که بر باد داد
که از چشم من رودی از خون گشاد
بدینسان همی گفت و بگریست زار
مهین دخت پیغمبر تاجدار
به ناگه بر آورد لیلا خروش
شد از هوش لختی چو آمد به هوش
همه چهره از زخم ناخن بخست
بیامد به بالین اکبر نشست
بمالید بر روی زان خون پاک
برافشاند برسر همی تیره خاک
بنالید چون در گلستان هزار
بگریید گرییدنی زار زار
بگفتا که پورا – سرا- سرورا
شکیب دل ناتوان مادرا
سر نوجوانان هاشم نژاد
که انباز تو هیچ مادر نزاد
کجات آن توانایی وزور وفر
کجات آن رخ همچو تابنده خور
کجات آن برومند بالا چو سرو
کجات آن خرامیدن چون تذرو
کجات آن سخن گفتن دلفریب
کجات آن نشستن به آیین وزیب
چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان
بخفتی براین خاک زار ونوان
سر هوشمندت چرا چاک شد
چرافرق تو افسرش خاک شد
زگفتار لب از چه گشتی خموش
نداری به گفتار من از چه گوش
زمرگت مرادرنگر ای پسر
به پیرانه سر تا چه آمد به سر
مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ
فکندی زشاخ جهان باروبرگ
نمی دیدم افتاده در خاک و خون
تن ناز پرورد خود را نگون
مرا گفتی از خیمه بیرون میا
به بالین من دیده پر خون میا
به مرگم مکن موی و مخراش روی
مکن آه وافغان و آهسته موی
من اندرز تو خوار نگذاشتم
شکیبایی از خود گمان داشتم
دریغا که مرگت شکیبم ببرد
نودم توان با چنین دستبرد
خودانصاف ده ای سرافراز پور
توان بود با این چنین غم صبور
ترا بی روان جسم ودل نامراد
مرا لب خمش از فغان این مباد
سزد گر دو بیننده را برکنم
چو پروانه خود را بر آتش زنم
چو دیوانه گان جا به ویران کنم
دوای دل از چشم گریان کنم
بگریم به تو تا که دارم نفس
مرا ماتمت همدم و یار بس
نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد
نگرید اگردیده پرخاک باد
همی گفت از اینگونه و می گریست
شگفتا چسان با چنان درد زیست
ندانم که از آه آن مویه ساز
چه آمد در آندم به شاه حجاز
شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟
سپهر برین از چه بر پای ماند
فرود آمد از کوهه ی باد پای
بخواباند برخاک پور جوان
چو دیدند او را چنین بانوان
نواها به گردون برافراختند
ز پرده به یک ره برون تاختند
برهنه سرو پا به راه آمدند
به بالین فرزند شاه آمدند
زنان موی کن کودکان اشگبار
تو گفتی که شد رستخیز آشکار
یکی بوسه دادی برآن جسم پاک
به تارک یکی ریختی تیره خاک
پراز ناله ی سوک شد روزگار
دل آفرینش زغم شد فگار
جنان با همه حور وغلمان گریست
زغم مالک نارو نیران گریست
فزون از همه مویه می کرد زار
سر بانوان زینب داغدار
همی گفت ای نور چشمان من
نهال دل و میوه ی جان من
ایا نوگل باغ خیرالبشر
ایا ناز دیده برادر پسر
تو بودی پس از مرگ خویش وتبار
شکیب دل عمه ی داغدار
به روی تو می دید روی نیا
که او بود شاهنشه انبیا
برفتی و بردی شکیبش زدست
به بنیان صبرش فکندی شکست
که برد از کفم نوربینایی ام؟
که بشکست پشت توانایی ام؟
که درخون کشید این تن پاک را
که دلخون کند شاه لولاک را
نهال علی را که بی بار کرد؟
که آرد دل مرتضی را به درد
گل باغ دین را که بر باد داد
که از چشم من رودی از خون گشاد
بدینسان همی گفت و بگریست زار
مهین دخت پیغمبر تاجدار
به ناگه بر آورد لیلا خروش
شد از هوش لختی چو آمد به هوش
همه چهره از زخم ناخن بخست
بیامد به بالین اکبر نشست
بمالید بر روی زان خون پاک
برافشاند برسر همی تیره خاک
بنالید چون در گلستان هزار
بگریید گرییدنی زار زار
بگفتا که پورا – سرا- سرورا
شکیب دل ناتوان مادرا
سر نوجوانان هاشم نژاد
که انباز تو هیچ مادر نزاد
کجات آن توانایی وزور وفر
کجات آن رخ همچو تابنده خور
کجات آن برومند بالا چو سرو
کجات آن خرامیدن چون تذرو
کجات آن سخن گفتن دلفریب
کجات آن نشستن به آیین وزیب
چه پیش آمدت کاینچنین ناتوان
بخفتی براین خاک زار ونوان
سر هوشمندت چرا چاک شد
چرافرق تو افسرش خاک شد
زگفتار لب از چه گشتی خموش
نداری به گفتار من از چه گوش
زمرگت مرادرنگر ای پسر
به پیرانه سر تا چه آمد به سر
مرا کاش ازین پیشتر دست مرگ
فکندی زشاخ جهان باروبرگ
نمی دیدم افتاده در خاک و خون
تن ناز پرورد خود را نگون
مرا گفتی از خیمه بیرون میا
به بالین من دیده پر خون میا
به مرگم مکن موی و مخراش روی
مکن آه وافغان و آهسته موی
من اندرز تو خوار نگذاشتم
شکیبایی از خود گمان داشتم
دریغا که مرگت شکیبم ببرد
نودم توان با چنین دستبرد
خودانصاف ده ای سرافراز پور
توان بود با این چنین غم صبور
ترا بی روان جسم ودل نامراد
مرا لب خمش از فغان این مباد
سزد گر دو بیننده را برکنم
چو پروانه خود را بر آتش زنم
چو دیوانه گان جا به ویران کنم
دوای دل از چشم گریان کنم
بگریم به تو تا که دارم نفس
مرا ماتمت همدم و یار بس
نسوزد دل ار بر تو صد چاک باد
نگرید اگردیده پرخاک باد
همی گفت از اینگونه و می گریست
شگفتا چسان با چنان درد زیست
ندانم که از آه آن مویه ساز
چه آمد در آندم به شاه حجاز
شگفتا جهان از چه بر جای ماند؟
سپهر برین از چه بر پای ماند
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۶۲ - ساقی نامه در مقدمه ی داستان شهادت
بده ساقی آن آب یاقوتگون
که دل را دهد مشق عشق و جنون
مغنی بزن چنگ بر چنگ غم
که یاران گذشتند و ما نیز هم
صلایی به مستان میخانه زن
ره عشق یاران دیوانه زن
خراباتیان را بگو با خروش
که جان خواهد از عاشقان می فروش
از این می هرآنکس دمی نوش کرد
زهر چیز بودش فراموش کرد
خراب از چنین باده مختار راد
شد و جان به پیر خرابات داد
نخستین تن از آتش دمی نوش کرد
سپس جان به پیر خرابات داد
بده ساقی آن باده ی وحدتم
که در رنگ و آلایش کثرتم
سرم را از این نشنه شوری بده
دلم را از تن باده نوری بده
بده می که درکوی عشق و ولا
کنم جان فدای شه کربلا
چو مختار فرخ از این دامگاه
شوم سوی آن ایزدی بارگاه
کشم پای از دام ناسوتیان
شوم محرم بزم لاهوتیان
چو طاووس باغ جنانم، مخواه
مرا آشیان اندر این دامگاه
مرا گلشن عرش بد آشیان
فتادم در این دامگه زان میان
بده می که آهنگ بالا کنم
پری با سروشان والا زنم
چو انباز مرغان آن گلشنم
چرا بسته در دامگاه تنم
بکن رنجه ساقی سوی من قدم
میی ده که بگشایدم بسته دم
مگر آورد بازم اندر سخن
شود گفته، ناگفته گفتار من
همانا تو دانی که بر من دو سال
سرآمد که ماندم زگفتار لال
پر طوطی طبع من بسته بود
مرا دل زغم سخت بشکسته بود
به جز ژاژ خایی ندیدم زخویش
فرا گام ننهادم از ژاژ بیش
زبانم دگرگونه هنجار یافت
دگر پیشه جست و دگر کار یافت
تبه کرد کارم درود خسان
ببرد آبرویم بر ناکسان
به روزی رسانم توکل نماند
به باغ امید از وی ام گل نماند
به سر بخت بد گشت منشار من
بماند از سخن طبع سرشار من
چو خوشاند دریای ژرف مرا
چه رفت آن بیان شگرف مرا
چه رفت آن زبان سخن سنج را
که آکندی از وی سخن گنج را
کنون نیز اگر چندم آشفته دل
ز دستان و بند غم جانگسل
نیارم سخن گفت مانند پیش
نبینم من آن شور و مستی به خویش
توانی تو لیکن مداوای من
که از بسته دم خیزد آوای من
به یک همت ای ساقی میگسار
مرا وارهان از غم روزگار
مگر هم به بخت تو کاری کنم
کمندی گشایم، شکاری کنم
بتازم به نخجیرگاه سخن
مگر صیدی افتد به فتراک من
کمندی چو گیسوی تو تابدار
فرو هشته بر چهره ی آبدار
کمندی چو پیجان کمند امیر
گرانمایه مختار روشن ضمیر
چو بردست خویش این کمند آورم
بسی صید معنی به بند آورم
بکوبم به تایید جان آفرین
زپایان کار امیر مهین
که چون جست از این دامگاه جهان
قوی چنگ شهباز دست شهان
چسان زی جنان پرفشانی گرفت
زجان باختن زندگانی گرفت
گشاید کنون گر نیوشنده گوش
بگویم مرا هر چه گوید سروش
که دل را دهد مشق عشق و جنون
مغنی بزن چنگ بر چنگ غم
که یاران گذشتند و ما نیز هم
صلایی به مستان میخانه زن
ره عشق یاران دیوانه زن
خراباتیان را بگو با خروش
که جان خواهد از عاشقان می فروش
از این می هرآنکس دمی نوش کرد
زهر چیز بودش فراموش کرد
خراب از چنین باده مختار راد
شد و جان به پیر خرابات داد
نخستین تن از آتش دمی نوش کرد
سپس جان به پیر خرابات داد
بده ساقی آن باده ی وحدتم
که در رنگ و آلایش کثرتم
سرم را از این نشنه شوری بده
دلم را از تن باده نوری بده
بده می که درکوی عشق و ولا
کنم جان فدای شه کربلا
چو مختار فرخ از این دامگاه
شوم سوی آن ایزدی بارگاه
کشم پای از دام ناسوتیان
شوم محرم بزم لاهوتیان
چو طاووس باغ جنانم، مخواه
مرا آشیان اندر این دامگاه
مرا گلشن عرش بد آشیان
فتادم در این دامگه زان میان
بده می که آهنگ بالا کنم
پری با سروشان والا زنم
چو انباز مرغان آن گلشنم
چرا بسته در دامگاه تنم
بکن رنجه ساقی سوی من قدم
میی ده که بگشایدم بسته دم
مگر آورد بازم اندر سخن
شود گفته، ناگفته گفتار من
همانا تو دانی که بر من دو سال
سرآمد که ماندم زگفتار لال
پر طوطی طبع من بسته بود
مرا دل زغم سخت بشکسته بود
به جز ژاژ خایی ندیدم زخویش
فرا گام ننهادم از ژاژ بیش
زبانم دگرگونه هنجار یافت
دگر پیشه جست و دگر کار یافت
تبه کرد کارم درود خسان
ببرد آبرویم بر ناکسان
به روزی رسانم توکل نماند
به باغ امید از وی ام گل نماند
به سر بخت بد گشت منشار من
بماند از سخن طبع سرشار من
چو خوشاند دریای ژرف مرا
چه رفت آن بیان شگرف مرا
چه رفت آن زبان سخن سنج را
که آکندی از وی سخن گنج را
کنون نیز اگر چندم آشفته دل
ز دستان و بند غم جانگسل
نیارم سخن گفت مانند پیش
نبینم من آن شور و مستی به خویش
توانی تو لیکن مداوای من
که از بسته دم خیزد آوای من
به یک همت ای ساقی میگسار
مرا وارهان از غم روزگار
مگر هم به بخت تو کاری کنم
کمندی گشایم، شکاری کنم
بتازم به نخجیرگاه سخن
مگر صیدی افتد به فتراک من
کمندی چو گیسوی تو تابدار
فرو هشته بر چهره ی آبدار
کمندی چو پیجان کمند امیر
گرانمایه مختار روشن ضمیر
چو بردست خویش این کمند آورم
بسی صید معنی به بند آورم
بکوبم به تایید جان آفرین
زپایان کار امیر مهین
که چون جست از این دامگاه جهان
قوی چنگ شهباز دست شهان
چسان زی جنان پرفشانی گرفت
زجان باختن زندگانی گرفت
گشاید کنون گر نیوشنده گوش
بگویم مرا هر چه گوید سروش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۱
چند بارم بر فراق دلبران از دیده آب
چند باشم آتش تیمار خوبان را کباب
تاسرشکم بیشتر شد صبر من کمتر شدست
راست پنداری مگر من صبر می بارم نه آب
طبع و دستم با دو چیز اندر جهان الفت گرفت
طبع با تیمار عشق و دست با جام شراب
عاشقی آرد جوانی خرما طبع جوان
بی غمی خیزد زمستی حبذامست خراب
پیش چشمم روز تا شب پیش دل شب تا به روز
داستان سعد و اسما قصه دعد و رباب
بافلان دلبر چه گفت و بافلان بیدل چه کرد
آن چه کرد این را سوال و این چه داد آن را جواب
مونس عاشق چه باشد جز حدیث نیکوان
چشم نیلوفر چه جوید جز فروغ آفتاب
باز دل در دلبری بستم که بندد هر شبی
تا به هنگام سحر خوابم به چشم نیم خواب
مهر او یکسر بلا و من طلبکار بلا
عشق او یکسر عذاب و من خریدار عذاب
حال من در هجر او شد همچو زلفش تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگ یاب
او و من هر دو به هر وقتی همی جوییم و هست
جستن او بر خطا و جستن من بر صواب
او همی جوید به وقت بوسه بخشیدن درنگ
من همی جویم به مدح مجلس عالی شتاب
صدر اهل بیت مجد دین ابوالقاسم علی
ناقد لفظ و معانی صاحب کلک و کتاب
آنکه گردون نزد قدرش چون بر گردون زمین
آنکه دریا نزد جودش چون بر دریا سراب
آنکه مثل او نیابی هیچ کس در هیچ فن
وانکه جنس او نبینی هیچکس در هیچ باب
بنده دست و زبانش هم سخاو هم سخن
بسته مهر و سپاسش هم قلوب و هم رقاب
نسبت فضل از دل رخشان او گیرد خرد
نسخت جود از کف احسان او خواهد سحاب
جود بی توقیر او چون دیده ای باشد فراز
عقل بی تدبیر او چون خانه ای باشد خراب
رای او و روی او و لفظ او و طبع او
فضل محض و نور صرف و عقل پاک و جود ناب
ای خداوندی که از تو منقبت گیرد لقب
وی سرافرازی از تو منزلت یابد خطاب
با مناقب هم نشینی با فضایل هم نشان
با معالی هم عنانی با معانی هم رکاب
سیرت تو در لطیفی چون هوای نوبهار
همت تو در بلندی چون دعای مستجاب
یک نسیم از روضه عفو تو در گیتی ارم
یک شرر از آتش خشم تو برگردون شهاب
منت تو چون سخای کامل تو بی قیاس
مدحت تو چون عطای شامل تو بی حساب
بحر اگر چه جود ورزد کی بود چون دست تو
باز اگر چه صید گیرد کی برآید با عقاب
ابر اگر چه در فشاند کی بود چون لفظ تو
رنگ پیری کی بپوشد زال گربندد خضاب
ای بزرگی کز تراب درگه میمون تو
توتیای چشم خود سازند آل بوتراب
زردی از رخسار خصمت نگسلد صحبت همی
همچنان چون سرخی از گلنار و سبزی از سداب
راست گویی اصل سیماب از دل بدخواه توست
کز نهیب تو نباشد ساعتی بی اضطراب
نسبت کردار نیکو سوی فعل و رسم توست
زان دهد ایزد همی کردار نیکو را ثواب
شعر من زیبا چنان آید همی بر نام تو
چون نشاط اندر شراب و چون شراب اندر شباب
تا نباشد نام تو، نیکو نیاید شعر من
تا نباشد آتش از گل کی توان کردن گلاب
یک جهان دوشیزگان دارم نهفته در ضمیر
جز به عشق نام تو بیرون نیایند از حجاب
نیست احوالم نکو هر چند اشعارم نکوست
روی نیکو هست لیکن نیست در خوردش نقاب
از جهان است این گناه از روزگار است این خلل
از ستاره ست این جفا با آسمان است این عتاب
تا همی رخسار دلبندان بود پر زیب و حسن
تا همی زلفین معشوقان بود پر پیچ و تاب
هر نشاطی کان تو را رغبت همی باشد بکن
هر مرادی کان تو را در دل همی گردد بیاب
گرچه احوال جهان با انقلاب آمیخته است
دور باد از دامن جاه تو دست انقلاب
چند باشم آتش تیمار خوبان را کباب
تاسرشکم بیشتر شد صبر من کمتر شدست
راست پنداری مگر من صبر می بارم نه آب
طبع و دستم با دو چیز اندر جهان الفت گرفت
طبع با تیمار عشق و دست با جام شراب
عاشقی آرد جوانی خرما طبع جوان
بی غمی خیزد زمستی حبذامست خراب
پیش چشمم روز تا شب پیش دل شب تا به روز
داستان سعد و اسما قصه دعد و رباب
بافلان دلبر چه گفت و بافلان بیدل چه کرد
آن چه کرد این را سوال و این چه داد آن را جواب
مونس عاشق چه باشد جز حدیث نیکوان
چشم نیلوفر چه جوید جز فروغ آفتاب
باز دل در دلبری بستم که بندد هر شبی
تا به هنگام سحر خوابم به چشم نیم خواب
مهر او یکسر بلا و من طلبکار بلا
عشق او یکسر عذاب و من خریدار عذاب
حال من در هجر او شد همچو زلفش تیره فام
صبر من در عشق او چون وصل او شد تنگ یاب
او و من هر دو به هر وقتی همی جوییم و هست
جستن او بر خطا و جستن من بر صواب
او همی جوید به وقت بوسه بخشیدن درنگ
من همی جویم به مدح مجلس عالی شتاب
صدر اهل بیت مجد دین ابوالقاسم علی
ناقد لفظ و معانی صاحب کلک و کتاب
آنکه گردون نزد قدرش چون بر گردون زمین
آنکه دریا نزد جودش چون بر دریا سراب
آنکه مثل او نیابی هیچ کس در هیچ فن
وانکه جنس او نبینی هیچکس در هیچ باب
بنده دست و زبانش هم سخاو هم سخن
بسته مهر و سپاسش هم قلوب و هم رقاب
نسبت فضل از دل رخشان او گیرد خرد
نسخت جود از کف احسان او خواهد سحاب
جود بی توقیر او چون دیده ای باشد فراز
عقل بی تدبیر او چون خانه ای باشد خراب
رای او و روی او و لفظ او و طبع او
فضل محض و نور صرف و عقل پاک و جود ناب
ای خداوندی که از تو منقبت گیرد لقب
وی سرافرازی از تو منزلت یابد خطاب
با مناقب هم نشینی با فضایل هم نشان
با معالی هم عنانی با معانی هم رکاب
سیرت تو در لطیفی چون هوای نوبهار
همت تو در بلندی چون دعای مستجاب
یک نسیم از روضه عفو تو در گیتی ارم
یک شرر از آتش خشم تو برگردون شهاب
منت تو چون سخای کامل تو بی قیاس
مدحت تو چون عطای شامل تو بی حساب
بحر اگر چه جود ورزد کی بود چون دست تو
باز اگر چه صید گیرد کی برآید با عقاب
ابر اگر چه در فشاند کی بود چون لفظ تو
رنگ پیری کی بپوشد زال گربندد خضاب
ای بزرگی کز تراب درگه میمون تو
توتیای چشم خود سازند آل بوتراب
زردی از رخسار خصمت نگسلد صحبت همی
همچنان چون سرخی از گلنار و سبزی از سداب
راست گویی اصل سیماب از دل بدخواه توست
کز نهیب تو نباشد ساعتی بی اضطراب
نسبت کردار نیکو سوی فعل و رسم توست
زان دهد ایزد همی کردار نیکو را ثواب
شعر من زیبا چنان آید همی بر نام تو
چون نشاط اندر شراب و چون شراب اندر شباب
تا نباشد نام تو، نیکو نیاید شعر من
تا نباشد آتش از گل کی توان کردن گلاب
یک جهان دوشیزگان دارم نهفته در ضمیر
جز به عشق نام تو بیرون نیایند از حجاب
نیست احوالم نکو هر چند اشعارم نکوست
روی نیکو هست لیکن نیست در خوردش نقاب
از جهان است این گناه از روزگار است این خلل
از ستاره ست این جفا با آسمان است این عتاب
تا همی رخسار دلبندان بود پر زیب و حسن
تا همی زلفین معشوقان بود پر پیچ و تاب
هر نشاطی کان تو را رغبت همی باشد بکن
هر مرادی کان تو را در دل همی گردد بیاب
گرچه احوال جهان با انقلاب آمیخته است
دور باد از دامن جاه تو دست انقلاب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۸
خوشا وقتا که وقت نوبهار است
مساعد روز و میمون روزگار است
زمین چون لعبت شمشاد زلف است
جهان چون کودک عنبر عذار است
کجا پایت برآید گلستان است
کجا چشمت برافتد لاله زار است
میان باغ پر مشک و عبیر است
کران راغ چون نقش و نگار است
هوا چون چشم عاشق درفشان است
صبا چون زلف دلبر مشکبار است
بساطی بافت فروردین زمین را
کش از مینا و بسد پود و تار است
قرار اکنون به صحن بوستان دار
که صحن بوستان دار القرار است
کنار باغ پر درست و گوهر
کنار او مگر دریا کنار است
بگرید ابر نوروزی همی زار
که شاخ زرد گل بیمار و زار است
زمانی عندلیب از وی جدا نیست
مگر نزدیک او تیماردار است
اگر بلبل شده ست از عشق گل مست
چرا این چشم نرگس پرخمار است
گیای کیمیا گشته است نرگس
که طبعش مایه زر عیار است
در این فصلی که مرده زنده گردد
چرا شاخ بنفشه سوگوار است
مگر گل را عروسی کرد نوروز
که ابرش هر زمان گوهر نثار است
بهار است این ندانم یا بهشت است
بهشت است این ندانم یا بهار است
نسیم نسترن بفزود جانم
مگر در وی نسیم زلف یار است
درخت ارغوان گر نیست آتش
چرا شاخش همیشه پر شرار است
همانا یاسمین مست شبانه است
که چون مستان نوان و بی قرار است
چرا لاله همی ننشیند از پای
مگر مر باده را در انتظار است
نشاط باده باید کرد بر گل
که بازار نشاط باده خوار است
بیار ای ساقی آن آب چو آتش
که جان را جان و غم را غمگسار است
چو زلف یار بویش دلفریب است
چو وصل دوست طعمش خوشگوار است
صفات او چو انعام خداوند
برون از حد و افزون از شمار است
جمال العتره مجدالدین که دین را
ز قصد دشمنان دین حصار است
ابوالقاسم علی تاج المعالی
که چرخ فضل و خورشید تبار است
خداوندی که اندر علم و در حلم
ز حیدر وز پیامبر یادگار است
نسیم مهر او سازنده نور است
سموم کین او سوزنده نار است
ز محنت دشمنان را گوشمال است
ز نعمت دوستان را حق گزار است
دلیل عفو و خشمش سعد و نحس است
نشان رفق و باسش تخت و دار است
به هر معنی که بندیشی تمام است
به هر میدان که پیش آید سوار است
تن انصاف را در عالم عدل
حواس پنج و ارکان چهار است
هر آنچ از خاک سازد طبع خورشید
به چشم جود او چون خاک خوار است
وز آنچ اندر صدف خیزد ز باران
به نظم و نثرش اندر صد هزار است
وز آن گوهر که کانش ناف آهوست
نسیم خلق او را ننگ و عار است
جماد و ناطق ار مدحش سرایند
هنوز آن بر سبیل اختصار است
خطاب فضل والفاظ بزرگی
جز او بر هر که باشد مستعار است
اساس جاه و بنیاد جلالش
چو ترکیب فلکها استوار است
به شب روی سگالشهای اعدا
کلام اللیل یمحوه النهار است
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است
ندارد زر دریغ از معدن شکر
که شکرش فربه از زر نزار است
اگر دریاش خوانم بس عجب نیست
که هر لفظیش در شاهوار است
وگر گردونش گویم جای آن هست
که گرد عالم فضلش مدار است
خداوندا تویی کز قول و فعلت
بزرگان جهان را اعتبار است
نه از دولت به جز ذکرت ذخیره ست
نه از نعمت به جز شکرت شکار است
تو را ای سید آل پیمبر
به جد و جود بر خلق افتخار است
ز جدت نا امیدان را امید است
ز جودت بی یساران را یسار است
الا تا در جهان بادست و خاک است
یکی پنهان و دیگر آشکار است
حسود جاه تو با باد سرد است
عدو دولت تو خاکسار است
(مدیح تو چنان گفتم من ایدون
سده جشن ملوک نامدار است)
مساعد روز و میمون روزگار است
زمین چون لعبت شمشاد زلف است
جهان چون کودک عنبر عذار است
کجا پایت برآید گلستان است
کجا چشمت برافتد لاله زار است
میان باغ پر مشک و عبیر است
کران راغ چون نقش و نگار است
هوا چون چشم عاشق درفشان است
صبا چون زلف دلبر مشکبار است
بساطی بافت فروردین زمین را
کش از مینا و بسد پود و تار است
قرار اکنون به صحن بوستان دار
که صحن بوستان دار القرار است
کنار باغ پر درست و گوهر
کنار او مگر دریا کنار است
بگرید ابر نوروزی همی زار
که شاخ زرد گل بیمار و زار است
زمانی عندلیب از وی جدا نیست
مگر نزدیک او تیماردار است
اگر بلبل شده ست از عشق گل مست
چرا این چشم نرگس پرخمار است
گیای کیمیا گشته است نرگس
که طبعش مایه زر عیار است
در این فصلی که مرده زنده گردد
چرا شاخ بنفشه سوگوار است
مگر گل را عروسی کرد نوروز
که ابرش هر زمان گوهر نثار است
بهار است این ندانم یا بهشت است
بهشت است این ندانم یا بهار است
نسیم نسترن بفزود جانم
مگر در وی نسیم زلف یار است
درخت ارغوان گر نیست آتش
چرا شاخش همیشه پر شرار است
همانا یاسمین مست شبانه است
که چون مستان نوان و بی قرار است
چرا لاله همی ننشیند از پای
مگر مر باده را در انتظار است
نشاط باده باید کرد بر گل
که بازار نشاط باده خوار است
بیار ای ساقی آن آب چو آتش
که جان را جان و غم را غمگسار است
چو زلف یار بویش دلفریب است
چو وصل دوست طعمش خوشگوار است
صفات او چو انعام خداوند
برون از حد و افزون از شمار است
جمال العتره مجدالدین که دین را
ز قصد دشمنان دین حصار است
ابوالقاسم علی تاج المعالی
که چرخ فضل و خورشید تبار است
خداوندی که اندر علم و در حلم
ز حیدر وز پیامبر یادگار است
نسیم مهر او سازنده نور است
سموم کین او سوزنده نار است
ز محنت دشمنان را گوشمال است
ز نعمت دوستان را حق گزار است
دلیل عفو و خشمش سعد و نحس است
نشان رفق و باسش تخت و دار است
به هر معنی که بندیشی تمام است
به هر میدان که پیش آید سوار است
تن انصاف را در عالم عدل
حواس پنج و ارکان چهار است
هر آنچ از خاک سازد طبع خورشید
به چشم جود او چون خاک خوار است
وز آنچ اندر صدف خیزد ز باران
به نظم و نثرش اندر صد هزار است
وز آن گوهر که کانش ناف آهوست
نسیم خلق او را ننگ و عار است
جماد و ناطق ار مدحش سرایند
هنوز آن بر سبیل اختصار است
خطاب فضل والفاظ بزرگی
جز او بر هر که باشد مستعار است
اساس جاه و بنیاد جلالش
چو ترکیب فلکها استوار است
به شب روی سگالشهای اعدا
کلام اللیل یمحوه النهار است
ز فضلش نقص بدخواهان بیفزود
که فضل گل دلیل نقص خار است
ندارد زر دریغ از معدن شکر
که شکرش فربه از زر نزار است
اگر دریاش خوانم بس عجب نیست
که هر لفظیش در شاهوار است
وگر گردونش گویم جای آن هست
که گرد عالم فضلش مدار است
خداوندا تویی کز قول و فعلت
بزرگان جهان را اعتبار است
نه از دولت به جز ذکرت ذخیره ست
نه از نعمت به جز شکرت شکار است
تو را ای سید آل پیمبر
به جد و جود بر خلق افتخار است
ز جدت نا امیدان را امید است
ز جودت بی یساران را یسار است
الا تا در جهان بادست و خاک است
یکی پنهان و دیگر آشکار است
حسود جاه تو با باد سرد است
عدو دولت تو خاکسار است
(مدیح تو چنان گفتم من ایدون
سده جشن ملوک نامدار است)
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۹
سبزه ها چون نقش دیبا دلبر و زیبا شدند
ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند
قطره باران به اشک دلبران ماننده شد
راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند
عاشقان را عاشقی گر واله و شیدا کند
بلبلان از عشق گلها واله و شیدا شدند
تا گل اندر باغها چون روی معشوقان شکفت
رازهای عاشقان از باغ و دل پیدا شدند
در بهاران از دل گل تاگل رعنا دمید
دلبران از روی چون گل همچو گل رعنا شدند
از صبای مشکبار و از نسیم نافه بوی
نافه ها کاسد شدند و مشک ها رسوا شدند
روی دریاها اگر ماوای گوهرها بود
شهرها از ابر گوهربار چون دریا شدند
قطره ها کز دیده های ابر بیرون آمدند
بی صدف بر روی سبزه لولو لالا شدند
تا بنفشه چون خط خوبان یغمایی دمید
عاشقان را صبر و دل بادیدنش یغما شدند
ابر نوروز از گرستن دیده وامق شده ست
تا گل و لاله به رنگ عارض عذرا شدند
با چنین نور و نوا کاین باغ و صحرا یافتند
جان و دل جویای باغ و عاشق صحرا شدند
تا به بالای حمل رفت آفتاب از پشت حوت
شاخ و برگ هر نبات از دشت بر بالا شدند
طبع را سودای باغ و بوستان مستی دهد
قمری و بلبل همانا مست از این سودا شدند
ابر اگر ساقی نشد باران اگر صهبا نگشت
از چه معنی لاله ها چون ساغر صهبا شدند
از پی پیوستن نسل گل و فصل بهار
راست گویی ابر و باران آدم و حوا شدند
وز برای دیدن بزم و تماشاگاه شاه
صحن باغ و صورت گل جنت و حورا شدند
بر نشاط دیدن بزم جهان آرای او
دیده های نرگسان در بوستان بینا شدند
بوستان ها همچو تاج خسروان پر در و زر
از برای بزمگاه خسرو والا شدند
بر زمین و بر زمان آثار عدل شه رسید
زان پس از پیری جوان و تازه و برنا شدند
داور عادل علاء دین و دولت کز علو
قدر و رای او دو تاج گنبد اعلا شدند
آن خداوندی که از انواع اقبال و قبول
بندگانش برتر از اسکندر و دارا شدند
گر زمین ها را ز حلم او ثبات آمد پدید
آسمانها از نهیب خشم او دروا شدند
تا به پرواز اندر آمد باز باز عدل او
ظلم و ظالم در جهان پنهان تر از عنقا شدند
از عطای همتش بی نعمتان منعم شدند
وز رسوم دولتش بی دانشان دانا شدند
هر زمان از جود او بر گنج او غوغا رسد
مفلسان بی رنج تن با گنج از این غوغا شدند
خسروا در علم و حکمت عالم تنها شدی
عالمان از دل غلام عالم تنها شدند
دوستان را تا به اقبال تو شبها روز شد
روزهای دشمنان تو شب یلدا شدند
کعبه امن و امانی لاجرم در مرتبت
بارگاه و مجلس تو مکه و بطحا شدند
تا تو خورشید ملوکی بندگان درگهت
بر مثابت برتر از خورشید در جوزا شدشند
از خداوندان که آرم در جهان همتا تو را
کز جلالت رفعت و قدر تو بی همتا شدند
از غلو کردن خرد ترسان بود در وصف تو
امت عیسی غلو کردند از آن ترسا شدند
زانکه هر امروز اقبال تو از دی بهترست
حاسدان از بیم امروز تو بی فردا شدند
تا شکوه عدل و انصاف تو بر آفاق تافت
سنگها گوهر شدند و خارها خرما شدند
هشت چرخ و هفت کوکب چار طبع و پنج حس
خدمتت را بنده مطواع دل یکتا شدند
تا ضمیر ما مدیحت گفت گویی شعر و سحر
چاکر طبع و ضمیر و سحر شعر ما شدند
در جهان تا خرمی جویی ز بزم خویش جوی
خرمیها هر کجا بزم تو بود آنجا شدند
تا تو باشی خسروا یک لحظه بی اعدا مباش
کز ثریا تا ثری اقبال را اعدا شدند
ابر دیباباف شد تا سبزه ها دیبا شدند
قطره باران به اشک دلبران ماننده شد
راغها چون روی دلداران از آن زیبا شدند
عاشقان را عاشقی گر واله و شیدا کند
بلبلان از عشق گلها واله و شیدا شدند
تا گل اندر باغها چون روی معشوقان شکفت
رازهای عاشقان از باغ و دل پیدا شدند
در بهاران از دل گل تاگل رعنا دمید
دلبران از روی چون گل همچو گل رعنا شدند
از صبای مشکبار و از نسیم نافه بوی
نافه ها کاسد شدند و مشک ها رسوا شدند
روی دریاها اگر ماوای گوهرها بود
شهرها از ابر گوهربار چون دریا شدند
قطره ها کز دیده های ابر بیرون آمدند
بی صدف بر روی سبزه لولو لالا شدند
تا بنفشه چون خط خوبان یغمایی دمید
عاشقان را صبر و دل بادیدنش یغما شدند
ابر نوروز از گرستن دیده وامق شده ست
تا گل و لاله به رنگ عارض عذرا شدند
با چنین نور و نوا کاین باغ و صحرا یافتند
جان و دل جویای باغ و عاشق صحرا شدند
تا به بالای حمل رفت آفتاب از پشت حوت
شاخ و برگ هر نبات از دشت بر بالا شدند
طبع را سودای باغ و بوستان مستی دهد
قمری و بلبل همانا مست از این سودا شدند
ابر اگر ساقی نشد باران اگر صهبا نگشت
از چه معنی لاله ها چون ساغر صهبا شدند
از پی پیوستن نسل گل و فصل بهار
راست گویی ابر و باران آدم و حوا شدند
وز برای دیدن بزم و تماشاگاه شاه
صحن باغ و صورت گل جنت و حورا شدند
بر نشاط دیدن بزم جهان آرای او
دیده های نرگسان در بوستان بینا شدند
بوستان ها همچو تاج خسروان پر در و زر
از برای بزمگاه خسرو والا شدند
بر زمین و بر زمان آثار عدل شه رسید
زان پس از پیری جوان و تازه و برنا شدند
داور عادل علاء دین و دولت کز علو
قدر و رای او دو تاج گنبد اعلا شدند
آن خداوندی که از انواع اقبال و قبول
بندگانش برتر از اسکندر و دارا شدند
گر زمین ها را ز حلم او ثبات آمد پدید
آسمانها از نهیب خشم او دروا شدند
تا به پرواز اندر آمد باز باز عدل او
ظلم و ظالم در جهان پنهان تر از عنقا شدند
از عطای همتش بی نعمتان منعم شدند
وز رسوم دولتش بی دانشان دانا شدند
هر زمان از جود او بر گنج او غوغا رسد
مفلسان بی رنج تن با گنج از این غوغا شدند
خسروا در علم و حکمت عالم تنها شدی
عالمان از دل غلام عالم تنها شدند
دوستان را تا به اقبال تو شبها روز شد
روزهای دشمنان تو شب یلدا شدند
کعبه امن و امانی لاجرم در مرتبت
بارگاه و مجلس تو مکه و بطحا شدند
تا تو خورشید ملوکی بندگان درگهت
بر مثابت برتر از خورشید در جوزا شدشند
از خداوندان که آرم در جهان همتا تو را
کز جلالت رفعت و قدر تو بی همتا شدند
از غلو کردن خرد ترسان بود در وصف تو
امت عیسی غلو کردند از آن ترسا شدند
زانکه هر امروز اقبال تو از دی بهترست
حاسدان از بیم امروز تو بی فردا شدند
تا شکوه عدل و انصاف تو بر آفاق تافت
سنگها گوهر شدند و خارها خرما شدند
هشت چرخ و هفت کوکب چار طبع و پنج حس
خدمتت را بنده مطواع دل یکتا شدند
تا ضمیر ما مدیحت گفت گویی شعر و سحر
چاکر طبع و ضمیر و سحر شعر ما شدند
در جهان تا خرمی جویی ز بزم خویش جوی
خرمیها هر کجا بزم تو بود آنجا شدند
تا تو باشی خسروا یک لحظه بی اعدا مباش
کز ثریا تا ثری اقبال را اعدا شدند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۶
صورتگران چه حیله و تدبیر کرده اند
تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند
آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست
آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند
بالای و چهره تو به خوبی و دلبری
از شهر بلخ کشمر و کشمیر کرده اند
حور و پری که هر دو به خوبی مسلم اند
یک سوره از جمال تو تفسیر کرده اند
از زلف دلبر تو کاریگران صنع
بر مه ز مشک حلقه و زنجیر کرده اند
مه را که اختران فلک خوب خوانده اند
آن بر جمال روی تو تزویر کرده اند
تا گرد روزت از شبه شب کشیده اند
شبها و روزها شب و شبگیر کرده اند
خوبان که خوانده اند تو را میر نیکوان
حقا که در خطاب تو تقصیر کرده اند
گویی چهار طبع جهان صورت تو را
از حسن و سیرت و صفت میر کرده اند
تابنده شمس دین که بدو دین و شرع را
ارباب دین کرامت و توفیر کرده اند
صدر اجل محمد طاهر که لفظ حمد
از لطف لفظ اوست که توقیر کرده اند
آن صدر روزگار که احرار روزگار
بر جان ثناش را همه تحریر کرده اند
چون همتش به اختر و گردون برآمده است
گردون و اختران همه تکبیر کرده اند
نه رازق است جودش و ارباب رزق را
توفیق جود اوست که تیسیر کرده اند
تقدیر نیک او همه بی بد نوشته اند
آنجا که نیک و بد همه تقدیر کرده اند
ای آنکه مادحان عمل ننگ و نام را
بر عامل خصال تو تقریر کرده اند
کیوان بدان بلند محل شد که اندر او
قدر و محل و رای تو تاثیر کرده اند
اوصاف همت تو سپهر و ستاره را
جفت صفات حسرت و تشویر کرده اند
گویم ز رغبت دل و رایت به ذکر و شکر
شیران نشاط آهو و نخجیر کرده اند؟
گویی نصیب نفس تو کردند خیر محض
آنجا که نفس خیره و شریر کرده اند
در مدحت تو خیر همه عالم است و خلق
آهنگ مدحت تو نه برخیر کرده اند
از دولت جوان تو سیارگان سعد
بنیاد قوت فلک پیر کرده اند
بی بحر و بی صدف دل و طبع و ضمیر من
از مدحت تو در بها گیر کرده اند
خوابی که اهل فضل و ادب نیک دیده اند
آن است کز رسوم تو تعبیر کرده اند
گر در جهان ز صنعت اکسیر زر کنند
مدح و ثنات صنعت اکسیر کرده اند
پوشیده کن به خلعت خوشیم که مر مرا
چرخ و جهان برهنه تر از سیر کرده اند
این اختران وگرچه به تقدیم حق ترم
وقت حقوق من همه تاخیر کرده اند
با من چنان روند که گویی به سوی مورد
آهنگ آب دادن انجیر کرده اند
روزه رسید و پیش کمان هلال او
جان عدوت را ز اجل تیر کرده اند
بر تو خجسته باد و گر چند روزهاش
تن را به روزه زارتر از زیر کرده اند
تا شاعران صفات رخ و زلف دلبران
اغلب به مشک و قیر و می و شیر کرده اند
با زلف قیرگون زی و خوش زی که چرخ و دهر
روز مخالفان تو را قیر کرده اند
تا شبه روی و موی تو تصویر کرده اند
آخر چو روی و موی تو دلبر نیامده ست
آن حال را چه حیله و تدبیر کرده اند
بالای و چهره تو به خوبی و دلبری
از شهر بلخ کشمر و کشمیر کرده اند
حور و پری که هر دو به خوبی مسلم اند
یک سوره از جمال تو تفسیر کرده اند
از زلف دلبر تو کاریگران صنع
بر مه ز مشک حلقه و زنجیر کرده اند
مه را که اختران فلک خوب خوانده اند
آن بر جمال روی تو تزویر کرده اند
تا گرد روزت از شبه شب کشیده اند
شبها و روزها شب و شبگیر کرده اند
خوبان که خوانده اند تو را میر نیکوان
حقا که در خطاب تو تقصیر کرده اند
گویی چهار طبع جهان صورت تو را
از حسن و سیرت و صفت میر کرده اند
تابنده شمس دین که بدو دین و شرع را
ارباب دین کرامت و توفیر کرده اند
صدر اجل محمد طاهر که لفظ حمد
از لطف لفظ اوست که توقیر کرده اند
آن صدر روزگار که احرار روزگار
بر جان ثناش را همه تحریر کرده اند
چون همتش به اختر و گردون برآمده است
گردون و اختران همه تکبیر کرده اند
نه رازق است جودش و ارباب رزق را
توفیق جود اوست که تیسیر کرده اند
تقدیر نیک او همه بی بد نوشته اند
آنجا که نیک و بد همه تقدیر کرده اند
ای آنکه مادحان عمل ننگ و نام را
بر عامل خصال تو تقریر کرده اند
کیوان بدان بلند محل شد که اندر او
قدر و محل و رای تو تاثیر کرده اند
اوصاف همت تو سپهر و ستاره را
جفت صفات حسرت و تشویر کرده اند
گویم ز رغبت دل و رایت به ذکر و شکر
شیران نشاط آهو و نخجیر کرده اند؟
گویی نصیب نفس تو کردند خیر محض
آنجا که نفس خیره و شریر کرده اند
در مدحت تو خیر همه عالم است و خلق
آهنگ مدحت تو نه برخیر کرده اند
از دولت جوان تو سیارگان سعد
بنیاد قوت فلک پیر کرده اند
بی بحر و بی صدف دل و طبع و ضمیر من
از مدحت تو در بها گیر کرده اند
خوابی که اهل فضل و ادب نیک دیده اند
آن است کز رسوم تو تعبیر کرده اند
گر در جهان ز صنعت اکسیر زر کنند
مدح و ثنات صنعت اکسیر کرده اند
پوشیده کن به خلعت خوشیم که مر مرا
چرخ و جهان برهنه تر از سیر کرده اند
این اختران وگرچه به تقدیم حق ترم
وقت حقوق من همه تاخیر کرده اند
با من چنان روند که گویی به سوی مورد
آهنگ آب دادن انجیر کرده اند
روزه رسید و پیش کمان هلال او
جان عدوت را ز اجل تیر کرده اند
بر تو خجسته باد و گر چند روزهاش
تن را به روزه زارتر از زیر کرده اند
تا شاعران صفات رخ و زلف دلبران
اغلب به مشک و قیر و می و شیر کرده اند
با زلف قیرگون زی و خوش زی که چرخ و دهر
روز مخالفان تو را قیر کرده اند
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۶
چو کهربا شد برگ و چو لعل گشت عصیر
گره گره چو زره شد ز باد روی غدیر
مشعبدی کند اکنون خزان همی به درست
که وصف حال جهان را همی کند تغییر
ز مرغزار برون کرد حله کمسان
ز جویبار برآهیخت جامه تعبیر
خلنده گشت از او باد خاصه در صحرا
گزنده گشت از او آب خاصه در شبگیر
بخفت قمری و ناله نمی کند به سحر
برفت بلبل و دستان نمی زند به صفیر
همان درخت که بودی چو قبه مینا
همان زمین که نمودی چو سبز رنگ حریر
نماند هیچ از آن وصفها نه بیش و نه کم
نماند هیچ از آن حله ها قلیل و کثیر
کنون که عشرت جویی به خانه ساز قرار
کنون که لذت جویی می مروق گیر
میی که قوت جان دارد و طراوت دل
میی که گونه گل دارد و نسیم عبیر
ز دست آنکه چنو سرو نیست در بستان
به رنگ آن که چنو نقش نیست در کشمیر
قدش چو سرو ولیکن زمشک و گل خرمن
رخش چو ماه و به گردش دو زلف چون زنجیر
به جای سبزه و صحرا نگارخانه خوش
به جای لاله خود روی لاله رنگ عصیر
به جای قمری خوش ناله نغمه دف ونی
به جای بلبل دستان زننده نغمه زیر
اگرچه زین همه خالی است جای من شاید
که از مدایح مخدوم من پر است ضمیر
اجل عالم عادل جلال دین هدی
جمال اسلام، اسلام را از او تقریر
جمال دولت و ملت محمد مسعود
پناه حق و معین ضعیف و پشت فقیر
کریم طبعی کز اصل اوست اصل کرم
گشاده کفی کز کف اوست ابر مطیر
به ورج او دهد انجم اگر دهد اقبال
به جاه او خورد افلاک اگر خورد تشویر
کف سخاوت او هست علت ایجاب
تف سعادت او هست علت تحریر
هنر سپاه و دل او بران سپاه ملک
سخا رعیت و طبعش بران رعیت میر
ایا به فرخ سعی تو کار دین به نظام
و یا به روشن رای تو ملک جاه منیر
تویی به سیرت مرضی ز اهل دهر علم
تویی به نام پیمبر ز جمله خلق جدیر
تویی به جود و به اقبال بی عدیل و همال
تویی به رای و به تدبیر بی شبیه و نظیر
دو فعل دارد دو شاخ کلک تو متضاد
یکی به مهر بشیر یکی به قهر نذیر
ولیک باشد اعدات را نذیر به قهر
چنانکه باشد احباب را به مهر بشیر
همیشه تا بود افروخته ز چرخ نجوم
همیشه تا بود افراخته سپهر اثیر
کمال و گاه تو را بر ستاره باد مکان
جمال و جاه تو را بر سپهر باد مسیر
زمانه بنده و گیتی به کام و عیش هنی
خدای حافظ و گردون غلام و بخت نصیر
گره گره چو زره شد ز باد روی غدیر
مشعبدی کند اکنون خزان همی به درست
که وصف حال جهان را همی کند تغییر
ز مرغزار برون کرد حله کمسان
ز جویبار برآهیخت جامه تعبیر
خلنده گشت از او باد خاصه در صحرا
گزنده گشت از او آب خاصه در شبگیر
بخفت قمری و ناله نمی کند به سحر
برفت بلبل و دستان نمی زند به صفیر
همان درخت که بودی چو قبه مینا
همان زمین که نمودی چو سبز رنگ حریر
نماند هیچ از آن وصفها نه بیش و نه کم
نماند هیچ از آن حله ها قلیل و کثیر
کنون که عشرت جویی به خانه ساز قرار
کنون که لذت جویی می مروق گیر
میی که قوت جان دارد و طراوت دل
میی که گونه گل دارد و نسیم عبیر
ز دست آنکه چنو سرو نیست در بستان
به رنگ آن که چنو نقش نیست در کشمیر
قدش چو سرو ولیکن زمشک و گل خرمن
رخش چو ماه و به گردش دو زلف چون زنجیر
به جای سبزه و صحرا نگارخانه خوش
به جای لاله خود روی لاله رنگ عصیر
به جای قمری خوش ناله نغمه دف ونی
به جای بلبل دستان زننده نغمه زیر
اگرچه زین همه خالی است جای من شاید
که از مدایح مخدوم من پر است ضمیر
اجل عالم عادل جلال دین هدی
جمال اسلام، اسلام را از او تقریر
جمال دولت و ملت محمد مسعود
پناه حق و معین ضعیف و پشت فقیر
کریم طبعی کز اصل اوست اصل کرم
گشاده کفی کز کف اوست ابر مطیر
به ورج او دهد انجم اگر دهد اقبال
به جاه او خورد افلاک اگر خورد تشویر
کف سخاوت او هست علت ایجاب
تف سعادت او هست علت تحریر
هنر سپاه و دل او بران سپاه ملک
سخا رعیت و طبعش بران رعیت میر
ایا به فرخ سعی تو کار دین به نظام
و یا به روشن رای تو ملک جاه منیر
تویی به سیرت مرضی ز اهل دهر علم
تویی به نام پیمبر ز جمله خلق جدیر
تویی به جود و به اقبال بی عدیل و همال
تویی به رای و به تدبیر بی شبیه و نظیر
دو فعل دارد دو شاخ کلک تو متضاد
یکی به مهر بشیر یکی به قهر نذیر
ولیک باشد اعدات را نذیر به قهر
چنانکه باشد احباب را به مهر بشیر
همیشه تا بود افروخته ز چرخ نجوم
همیشه تا بود افراخته سپهر اثیر
کمال و گاه تو را بر ستاره باد مکان
جمال و جاه تو را بر سپهر باد مسیر
زمانه بنده و گیتی به کام و عیش هنی
خدای حافظ و گردون غلام و بخت نصیر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۸۳
عشقت ز بس که شعبده پیدا کند همی
دل را در آرزوی تو شیدا کند همی
آزرده ام همیشه من از اشک چشم خویش
از بس که راز عشق تو پیدا کند همی
خشنودم از خیال تو کز صورت رخت
با چشم من حکایت حورا کند همی
رومی رخی و باد چو بر زلف تو جهد
از مشک ساده شکل چلیپا کند همی
ماه از شعاع روی تو روشن شود همی
سرو از نشاط قد تو بالا کند همی
آن زلف خم گرفته که طغرای دلبری است
پشت مرا خمیده چو طغرا کند همی
شکر است صد هزار مرا اززبان خویش
کز دو لبت سه بوسه تقاضا کند همی
با صد شکایتم ز زبانت که هر زمان
وصل تو را حواله به فردا کند همی
بر عقل من جمال تو لشکر کشد همی
بر صبر من فراق تو غوغا کند همی
آویخته است زلف تو هاروت را از آنک
پیوسته قصد زهره زهرا کند همی
یکتا شدم زعقل و صبوری و زین مرا
زلف دوتای توست که یکتا کند همی
دل برد عشقت از من و جانم نمی برد
کو را محبت تو محابا کند همی
عنقاست ناپدید و وصال تو خویشتن
از چشم من چو صورت عنقا کند همی
روز فراق تو که نبینم جمال تو
با من حکایت شب یلدا کند همی
آن کن به جای من زلطافت که روز بزم
عکس رخت به ساغر صهبا کند همی
بر من ز تیر غمزه مکن آنچه روز رزم
شمشیر شاه بر دل اعدا کند همی
خسرو علاء دولت و دنیا و دین که دینش
دین را بزرگ و عالی و والا کند همی
اتسز شه زمانه که دریا و کوه را
در جود و حلم طیره و رسوا کند همی
هم تخت را شکوه سکندر دهد همی
هم ملک را عمارت دارا کند همی
روز مصاف در صف اعدا ثبات او
نفی نژاد آدم و حوا کند همی
وقت طرب عنایت بزمش ز تیر ماه
فصل بهار خرم و زیبا کند همی
دور امان رعایت امرش چو نوبهار
فرتوت را به قوت برنا کند همی
شاها به معرکه نکند صد هزار تیغ
زان صد یکی که تیغ تو تنها کند همی
گر صد هزار جان ببرد در یکی نبرد
با او عتاب کن که مواسا کند همی
صورتگر است تیغ تو کز خون دشمنان
بر خاک رزم صورت دیبا کند همی
روی کبود او که مهیا به گوهر است
اسباب دین و ملک مهیا کند همی
رمحت که بر کمیت مبارک شود سوار
فتح سوار دلدل شهبا کند همی
سودای فتح بر سر رمح تو غالب است
آن رزمها که غایت سودا کند همی
چون در هوای معرکه سر بر هوا کند
گویی که قصد گنبد خضرا کند همی
گرچه ز هند رفت و ز یغما نیامده است
جان مخالفان تو یغما کند همی
با زور شرزه شیری و تیرت به روز رزم
در مغز شیر شرزه تماشا کند همی
آن مرکب خجسته که زیر رکیب تو
بر ابر و برق و باد معادا کند همی
برق است برق و نعره تندر زند همی
ابر است ابر و گردش نکبا کند همی
از اختران زحل به محل برتر آمدست
زیرا به همت تو تولا کند همی
زان مشتری ستاره سعد است بر فلک
زیرا زدشمن تو تبرا کند همی
کلکت بدان که در کف دریا سخای توست
قدر سخن چو لولو لالا کند همی
بیننده نی و راه چو بینا رود همی
داننده نی و کار چو دانا کند همی
اسم سخا زبخل لئیمان بمرده بود
آن را کف کریم تو احیا کند همی
رسم عطا کهن شده بود اندر این جهان
او را منایح تو مطرا کند همی
آن داد کوشش تو که گردون دهد همی
آن کرد بخشش تو که دریا کند همی
کلک مبارکت گه توقیع بر بیاض
افعال صاحب ید بیضا کند همی
عفوت به زنده کرده اقبال مجرمان
کار دم و دعای مسیحا کند همی
انصاف منصف تو که صناع حاذق است
خوارزم را به صنعت صنا کند همی
تو یوسفی به مرتبت و عز عدل تو
شهر تو را چو شهر زلیخا کند همی
رعنا نبود گل چو به بزمت نمی رسید
او را جمال بزم تو رعنا کند همی
در قعر بحر در و صدف طیره می شوند
از طبع ما که مدح تو انشا کند همی
نی نی چو طبع ما ز مدیح تو در کند
طبع صدف متابعت ما کند همی
دنیا تویی و هر که مخالف شود تو را
آن دین خویش در سر دنیا کند همی
جاه و جمال خویش تمنا همی کند
آن کس که خدمت تو تمنا کند همی
قصدش دعای خیر تو باشد به روز حج
حاجی که قصد مکه و بطحا کند همی
بر عزم غزو و کشتن کافر غزات را
مزد و ثواب غزو تو اغرا کند همی
غره چرا کند فلک آن را که در ثنات
قصد چنین قصیده غرا کند همی
تا هر چه بنده را بود از عیش و ضد عیش
تقدیر آن خدای تعالی کند همی
عیش هنی تو دار که تاثیر عدل تو
عیش همه زمانه مهنا کند همی
دل را در آرزوی تو شیدا کند همی
آزرده ام همیشه من از اشک چشم خویش
از بس که راز عشق تو پیدا کند همی
خشنودم از خیال تو کز صورت رخت
با چشم من حکایت حورا کند همی
رومی رخی و باد چو بر زلف تو جهد
از مشک ساده شکل چلیپا کند همی
ماه از شعاع روی تو روشن شود همی
سرو از نشاط قد تو بالا کند همی
آن زلف خم گرفته که طغرای دلبری است
پشت مرا خمیده چو طغرا کند همی
شکر است صد هزار مرا اززبان خویش
کز دو لبت سه بوسه تقاضا کند همی
با صد شکایتم ز زبانت که هر زمان
وصل تو را حواله به فردا کند همی
بر عقل من جمال تو لشکر کشد همی
بر صبر من فراق تو غوغا کند همی
آویخته است زلف تو هاروت را از آنک
پیوسته قصد زهره زهرا کند همی
یکتا شدم زعقل و صبوری و زین مرا
زلف دوتای توست که یکتا کند همی
دل برد عشقت از من و جانم نمی برد
کو را محبت تو محابا کند همی
عنقاست ناپدید و وصال تو خویشتن
از چشم من چو صورت عنقا کند همی
روز فراق تو که نبینم جمال تو
با من حکایت شب یلدا کند همی
آن کن به جای من زلطافت که روز بزم
عکس رخت به ساغر صهبا کند همی
بر من ز تیر غمزه مکن آنچه روز رزم
شمشیر شاه بر دل اعدا کند همی
خسرو علاء دولت و دنیا و دین که دینش
دین را بزرگ و عالی و والا کند همی
اتسز شه زمانه که دریا و کوه را
در جود و حلم طیره و رسوا کند همی
هم تخت را شکوه سکندر دهد همی
هم ملک را عمارت دارا کند همی
روز مصاف در صف اعدا ثبات او
نفی نژاد آدم و حوا کند همی
وقت طرب عنایت بزمش ز تیر ماه
فصل بهار خرم و زیبا کند همی
دور امان رعایت امرش چو نوبهار
فرتوت را به قوت برنا کند همی
شاها به معرکه نکند صد هزار تیغ
زان صد یکی که تیغ تو تنها کند همی
گر صد هزار جان ببرد در یکی نبرد
با او عتاب کن که مواسا کند همی
صورتگر است تیغ تو کز خون دشمنان
بر خاک رزم صورت دیبا کند همی
روی کبود او که مهیا به گوهر است
اسباب دین و ملک مهیا کند همی
رمحت که بر کمیت مبارک شود سوار
فتح سوار دلدل شهبا کند همی
سودای فتح بر سر رمح تو غالب است
آن رزمها که غایت سودا کند همی
چون در هوای معرکه سر بر هوا کند
گویی که قصد گنبد خضرا کند همی
گرچه ز هند رفت و ز یغما نیامده است
جان مخالفان تو یغما کند همی
با زور شرزه شیری و تیرت به روز رزم
در مغز شیر شرزه تماشا کند همی
آن مرکب خجسته که زیر رکیب تو
بر ابر و برق و باد معادا کند همی
برق است برق و نعره تندر زند همی
ابر است ابر و گردش نکبا کند همی
از اختران زحل به محل برتر آمدست
زیرا به همت تو تولا کند همی
زان مشتری ستاره سعد است بر فلک
زیرا زدشمن تو تبرا کند همی
کلکت بدان که در کف دریا سخای توست
قدر سخن چو لولو لالا کند همی
بیننده نی و راه چو بینا رود همی
داننده نی و کار چو دانا کند همی
اسم سخا زبخل لئیمان بمرده بود
آن را کف کریم تو احیا کند همی
رسم عطا کهن شده بود اندر این جهان
او را منایح تو مطرا کند همی
آن داد کوشش تو که گردون دهد همی
آن کرد بخشش تو که دریا کند همی
کلک مبارکت گه توقیع بر بیاض
افعال صاحب ید بیضا کند همی
عفوت به زنده کرده اقبال مجرمان
کار دم و دعای مسیحا کند همی
انصاف منصف تو که صناع حاذق است
خوارزم را به صنعت صنا کند همی
تو یوسفی به مرتبت و عز عدل تو
شهر تو را چو شهر زلیخا کند همی
رعنا نبود گل چو به بزمت نمی رسید
او را جمال بزم تو رعنا کند همی
در قعر بحر در و صدف طیره می شوند
از طبع ما که مدح تو انشا کند همی
نی نی چو طبع ما ز مدیح تو در کند
طبع صدف متابعت ما کند همی
دنیا تویی و هر که مخالف شود تو را
آن دین خویش در سر دنیا کند همی
جاه و جمال خویش تمنا همی کند
آن کس که خدمت تو تمنا کند همی
قصدش دعای خیر تو باشد به روز حج
حاجی که قصد مکه و بطحا کند همی
بر عزم غزو و کشتن کافر غزات را
مزد و ثواب غزو تو اغرا کند همی
غره چرا کند فلک آن را که در ثنات
قصد چنین قصیده غرا کند همی
تا هر چه بنده را بود از عیش و ضد عیش
تقدیر آن خدای تعالی کند همی
عیش هنی تو دار که تاثیر عدل تو
عیش همه زمانه مهنا کند همی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۸
ای به قامت چو سرو بستانی
قیمت حسن خویش می دانی
نیکویی را به روی معجزه ای
دلبری را به زلف برهانی
در حلاوت برادر شکری
در لطافت برابر جانی
دل نمازت برد که دلداری
جانت سجده کند که جانانی
همه آرایش تو فردوسی
همه پیرایه تو رضوانی
دل ستانی به جعد زنجیری
دین ربایی به زلف چوگانی
نه نگه داری آنچه بربایی
نه نکو داری آنچه بستانی
بر رخ لاله قطر شبگیری
بر سر سرو شاخ ریحانی
اگر این خوبتر بود اینی
و گر آن طرفه تر بود آنی
ور تو را وصف خویش باید کرد
هم تو از وصف خویش درمانی
تن و جان را به غمزه آشوبی
دل و دین را به بوسه درمانی
به زبان معجز مسیحایی
به دهان خاتم سلیمانی
نشناسد زیوسف مصری
گرت بیند رسول کنعانی
در سر من حریف سودایی
در دل من ندیم ایمانی
سر زلف تو را همی ماند
سر کار من از پریشانی
بوسه ای را دلی است از تو بها
گر بها بودی اینت ارزانی
گر به یک غمزه صد جگر بخلی
نبود در تو یک پشیمانی
نیستی تیغ و وقت جان بردن
به سر تیغ دادبگ مانی
صاحب الجیش سید العرب آنک
نه معدی چنو نه عدنانی
بوالغنایم امیر تاج الدین
رافع بن علی شیبانی
عدل او راحت مسلمانان
تیغ او قوت مسلمانی
کرد حاصل به قربت سلطان
رتبت خسروی و سلطانی
ای به ذات تو معتبر گشته
نسبت بحتری و قحطانی
به بنی شیبه انتساب کنی
که تو فهرست فخر ایشانی
زین سبب را کلید کعبه خدای
به بنی شیبه داشت ارزانی
کعبه داد و دین خراسان شد
تا تو در خطه خراسانی
به سخا بحر مکرمت موجبی
به سخن ابر گوهر افشانی
در ضیا با ضیای خورشیدی
در علو با علو کیوانی
در فراست دلیر معرکه ای
در سیاست سوار میدانی
صاحب دولت جهانگیری
نایب خسرو جهانبانی
گر خرد نقطه ای است پرگاری
ور هنر نامه ای است عنوانی
در کف دست عدل شمشیری
بر سر کشت جود بارانی
به ظفر گوهر بهاگیری
به نظر اختر درفشانی
چون قدر با کمال تاییدی
چون قضا با نفاذ فرمانی
مرتبت را بهار و نوروزی
منقبت را عیار و میزانی
چون سلامت بزرگ فایده ای
چون سعادت درست پیمانی
نکته علم و نقطه خردی
شرف دهر و فخر دورانی
گر تو را باد و ابر گوید عقل
راست گویی است عقل و برآنی
بر موافق چو باد نوروزی
بر مخالف چو ابر طوفانی
مصطفایی گرفت سیرت تو
زان گرفته است عقل حسانی
نه رسولی و معجزاتت هست
نه خدایی و نیستت ثانی
دهن دوستان بخندد خوش
چون سر کلک را بگریانی
دیده دشمنان بگرید زار
چون سر تیغ را بخندانی
بر ولی و عدو به عفو و سخط
آب حیوان و تیغ برانی
آن یکی را ز نیست هست کنی
وانکه هست است نیست گردانی
غرض دور چرخ دواری
سبب عز دین یزدانی
در خلاف تو رنج و دشواری
در وفاق تو ناز و آسانی
گر شب و روز خوانمت، شاید
تا بر اسبی و تا در ایوانی
که ز تاثیر عدل و مالش ظلم
چون شب وصل و روز هجرانی
پیش بینی است کلک تو که نماند
غیب را زو حدیث پنهانی
وقت دانایی و گه حکمت
دانیالی گرفت و لقمانی
گر تو معمار عالمی زچه یافت
از تو بنیاد بخل ویرانی
ز آتش تیغ توست جان عدوت
چون دل عاشقان بریانی
تن بدخواهت از لباس حیات
همچو تیغ تو شد زعریانی
نامه عز من بخواند چرخ
گر تو این شعر من فروخوانی
تا بود همچو روز تابستان
به درازی شب زمستانی
نوبهار بقات باقی باد
تا در او کام دل همی رانی
تا بود دور آسمان باقی
نشود دور دولتت فانی
اثر خشم و سهم و صولت تو
به طرازی رسید و ختلانی
ضربت تیغ و جوش جیش تو کرد
کرکسان را پلنگ مهمانی
خاک ختلان زناوک تو گرفت
گونه گوهر بدخشانی
قیمت حسن خویش می دانی
نیکویی را به روی معجزه ای
دلبری را به زلف برهانی
در حلاوت برادر شکری
در لطافت برابر جانی
دل نمازت برد که دلداری
جانت سجده کند که جانانی
همه آرایش تو فردوسی
همه پیرایه تو رضوانی
دل ستانی به جعد زنجیری
دین ربایی به زلف چوگانی
نه نگه داری آنچه بربایی
نه نکو داری آنچه بستانی
بر رخ لاله قطر شبگیری
بر سر سرو شاخ ریحانی
اگر این خوبتر بود اینی
و گر آن طرفه تر بود آنی
ور تو را وصف خویش باید کرد
هم تو از وصف خویش درمانی
تن و جان را به غمزه آشوبی
دل و دین را به بوسه درمانی
به زبان معجز مسیحایی
به دهان خاتم سلیمانی
نشناسد زیوسف مصری
گرت بیند رسول کنعانی
در سر من حریف سودایی
در دل من ندیم ایمانی
سر زلف تو را همی ماند
سر کار من از پریشانی
بوسه ای را دلی است از تو بها
گر بها بودی اینت ارزانی
گر به یک غمزه صد جگر بخلی
نبود در تو یک پشیمانی
نیستی تیغ و وقت جان بردن
به سر تیغ دادبگ مانی
صاحب الجیش سید العرب آنک
نه معدی چنو نه عدنانی
بوالغنایم امیر تاج الدین
رافع بن علی شیبانی
عدل او راحت مسلمانان
تیغ او قوت مسلمانی
کرد حاصل به قربت سلطان
رتبت خسروی و سلطانی
ای به ذات تو معتبر گشته
نسبت بحتری و قحطانی
به بنی شیبه انتساب کنی
که تو فهرست فخر ایشانی
زین سبب را کلید کعبه خدای
به بنی شیبه داشت ارزانی
کعبه داد و دین خراسان شد
تا تو در خطه خراسانی
به سخا بحر مکرمت موجبی
به سخن ابر گوهر افشانی
در ضیا با ضیای خورشیدی
در علو با علو کیوانی
در فراست دلیر معرکه ای
در سیاست سوار میدانی
صاحب دولت جهانگیری
نایب خسرو جهانبانی
گر خرد نقطه ای است پرگاری
ور هنر نامه ای است عنوانی
در کف دست عدل شمشیری
بر سر کشت جود بارانی
به ظفر گوهر بهاگیری
به نظر اختر درفشانی
چون قدر با کمال تاییدی
چون قضا با نفاذ فرمانی
مرتبت را بهار و نوروزی
منقبت را عیار و میزانی
چون سلامت بزرگ فایده ای
چون سعادت درست پیمانی
نکته علم و نقطه خردی
شرف دهر و فخر دورانی
گر تو را باد و ابر گوید عقل
راست گویی است عقل و برآنی
بر موافق چو باد نوروزی
بر مخالف چو ابر طوفانی
مصطفایی گرفت سیرت تو
زان گرفته است عقل حسانی
نه رسولی و معجزاتت هست
نه خدایی و نیستت ثانی
دهن دوستان بخندد خوش
چون سر کلک را بگریانی
دیده دشمنان بگرید زار
چون سر تیغ را بخندانی
بر ولی و عدو به عفو و سخط
آب حیوان و تیغ برانی
آن یکی را ز نیست هست کنی
وانکه هست است نیست گردانی
غرض دور چرخ دواری
سبب عز دین یزدانی
در خلاف تو رنج و دشواری
در وفاق تو ناز و آسانی
گر شب و روز خوانمت، شاید
تا بر اسبی و تا در ایوانی
که ز تاثیر عدل و مالش ظلم
چون شب وصل و روز هجرانی
پیش بینی است کلک تو که نماند
غیب را زو حدیث پنهانی
وقت دانایی و گه حکمت
دانیالی گرفت و لقمانی
گر تو معمار عالمی زچه یافت
از تو بنیاد بخل ویرانی
ز آتش تیغ توست جان عدوت
چون دل عاشقان بریانی
تن بدخواهت از لباس حیات
همچو تیغ تو شد زعریانی
نامه عز من بخواند چرخ
گر تو این شعر من فروخوانی
تا بود همچو روز تابستان
به درازی شب زمستانی
نوبهار بقات باقی باد
تا در او کام دل همی رانی
تا بود دور آسمان باقی
نشود دور دولتت فانی
اثر خشم و سهم و صولت تو
به طرازی رسید و ختلانی
ضربت تیغ و جوش جیش تو کرد
کرکسان را پلنگ مهمانی
خاک ختلان زناوک تو گرفت
گونه گوهر بدخشانی
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ربوده ای زمن ای گل لباس برنایی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است
دلم زگم شدن ان سودا سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره روشن
مدد فرستی و آرایشی در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است
دلم زگم شدن ان سودا سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره روشن
مدد فرستی و آرایشی در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی
ادیب صابر : ترکیبات
شمارهٔ ۱
شادم زدل که عاشق آن زلف دلکش است
از عشق عشق اوست که با دل مرا خوش است
زلفین او کشم که سر زلف او مرا
دلبند و دلفریب و دلارام و دلکش است
طوفان زآب خیزد و تا عاشقم بر او
از عشق در دلم همه طوفان آتش است
حسن و جمال و نقش و نگار و بت و بهار
گر دل برند نزد رخش جای هر شش است
کرده است ترکش از دل من تیر غمزگانش
از تیر جرم نیست جنایت ز ترکش است
گرچه زبهر فتنه دل دلربای من
ماه ستاره عارض و حور پری وش است
ندهم به نقش صورت او دل که در دلم
مهر امیر سید عالم منقش است
دل را زعشق دوست ملامت صواب نیست
در جوی عشق بی مژه عاشق آب نیست
جان در تنم به بند دو زلفش مقید است
و اندر تنش لطافت جان مجرد است
(هشیار آن کسی که بود مست جام او
آزاد آن کسی که به عشقش مقید است)
تا آب گل طراوت رخسار او ببرد
اشکم زعشق او چو گلاب مصعد است
تا از نظاره رخ رنگینش مفلسم
شب مونسم نظاره شعری و فرقد است
گر عارضش نظاره کنی صنع ایزدست
آن صنع ایزد آفت دین محمد است
بردند دل ز من رخ و زلفش که عهدشان
با یکدگر به بردن دلها موکد است
اسباب دلستانی و انواع دلبری
با آن رخ مورد و زلف معقد است
اقبال آسمانی و تایید ایزدی
با سید اجل کبیر موید است
گر دل به دام عشق زخوبی دراوفتد
بر هر دلی که عاشق او شد عتاب نیست
رویش نشان زصنعت نقاش چین دهد
رویش نگر همیشه نشانی چنین دهد
زلفین زبس که بر گل و بر یاسمین زند
جان را به تحفه بوی گل و یاسمین دهد
پیش آیدم به راه و دهد بوسه بر زمین
لب پیش اوست بوسه چرا بر زمین دهد
صعب آهنین دل است و نخواهد همی دلش
تا شادیی بدین دل اندوهگین دهد
گویی هرآنکه را بر سیمین دهد خدای
از رغم عاشقانش دل آهنین دهد
یک وعده وصال از او راستی نیافت
ور وعده فراق دهد راستین دهد
از روز وصل او طربی خواستم نداد
آنچ او نداد مدح اجل مجددین دهد
زان روی آبدار در این دیده آب نیست
زان چشم نیم خواب در این چشم خواب نیست
آرام دل ز زلف بی آرام کرده ام
وز نام عشق تحفه ایام کرده ام
در دل مرا نماند ز آرام دل نشان
تا خویشتن نشانه این نام کرده ام
از عشق روی او که همه رنگ سیم از اوست
گویی که رنگ روی ز زر وام کرده ام
تا دل به زلف و عارض و رویش سپرده ام
دل را ز مشک و سیم و سمن دام کرده ام
سالم برون شده است ز هنگام نام عشق
کاری که کرده ام نه به هنگام کرده ام
مردان بسی کنند به ناکام کارها
من دل اسیر عشق به ناکام کرده ام
از دام عاشقی به سلامت برون شوم
تا التجا به عمده اسلام کرده ام
کردم دعا و خواستم از عشق عافیت
عاشق بدان شدم که دعا مستجاب نیست
در عاشقی هر آنکه ملامت کند مرا
بی موجبی غریم غرامت کند مرا
در دام عاشقی نه من افتاده ام نخست
حاسد به عاشقی چه ملامت کند مرا
خرسند گشته ام به سلام از زبان دوست
تا آن سلام جفت سلامت کند مرا
سازم به عشق قامتش از سرو غمگسار
تا سرو از او حکایت قامت کند مرا
با روی دوست روز قیامت خوش آیدم
اندی که وصل خویش کرامت کند مرا
گر بخت را وصال لبش پادشا کند
از دولت قوام امامت کند مرا
سیری نمودن از غم دلبر شکایت است
در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست
گر دل زعشق معدن آفت همی شود
از غایت قبول لطافت همی شود
گر عاشقی زعشق به آفت حذر مکن
هر عاشقی به عشق اضافت همی شود
نزد لبان دوست که غایب شود رقیب
هر شب روان من به ضیافت همی شود
دورم ز یار و از دل من یاد او نه دور
دوری میان ما نه مسافت همی شود
هر دل که صید عشق نگردد ظرفیت نیست
دل صید عاشقی زظرافت همی شود
گر خون شود زانده دل اشک عاشقان
از بیم هجر و زحمت آفت همی شود
ور در شود به وقت سخن لفظ مادحان
از مدحت نظام خلافت همی شود
طیره مشو که سخت خراب آمده است دوست
کردار او چو نرگس مستش خراب نیست
در دهانش طعنه همی بر صدف زند
خوبی همی به صورت خوبش صلف زند
تا کرده ام زدل صدف در عشق او
روزی هزار تیر بلا بر صدف زند
گشته است جان من هدف تیر غمزگانش
یک تیر نیست کان نه همی بر هدف زند
هر روز بامداد چو سر برکند زخواب
پیش جمال او سپه فتنه صف زند
وز شادی نظاره رویش بر آسمان
خورشید پای کوبد و ناهید دف زند
لافی زنم به هر نفسی به جهانیان
گر با من آن صنم نفسی از لطف زند
من لاف از آن نفس زنم و نفس ناطقه
لاف از جمال عترت و فخر شرف زند
مخمور گردد آنکه به مستی خورد شراب
مخمور هست چشمش و مست شراب نیست
گر عاشقی نه مایه آفات باشدی
عاشق شدن مرا زمهمات باشدی
گر در میانه طعنه بدگوی نیستی
جان مرا به عشق مباهات باشدی
معشوق من مخالف من نیستی به عشق
گر عشق را به عشق مکافات باشدی
دل را سعادتی است مناجات دلبران
ای کاشکی که وجه مناجات باشدی
باشنده شد به کوی خرابات یار من
ای کاشکی به کوی مراعات باشدی
گر جان من ز عشق بی آرام نیستی
آرام من به کوی خرابات باشدی
گر دامن وصال به دست آیدی مرا
از جود و جاه سید سادات باشدی
دل ضد دلبر است که ایام وصل را
از دل شتاب هست و زدلبر شتاب نیست
گر چه زبند بندگی آزاد بوده ام
در بند عشق ترک پری زاد بوده ام
امروز بنده کرد مرا زلف و بند او
از وی مرا چه فایده کآزاد بوده ام
از چشم خویش و صورت نقش خیال دوست
هر شب حریف دجله بغداد بوده ام
وز یاد چشم و زلف و خطش در سراب هجر
با نرگس و بنفشه و شمشاد بوده ام
بوده است یاد من دل او را که عمرها
از عشق او به ناله و فریاد بوده ام
قوت دلم که دم نزند جزد به یاد او
آن بس کند که بر دل او یاد بوده ام
گر هیچ وقت شاد نبودم زوصل او
از جود صدر موسویان شاد بوده ام
اندیشه از عذاب فراق است بر دلم
دل را بتر زفرقت دلبر عذاب نیست
خرم به روی عشق شود روزگار دل
سودای عشق یار همه روز کار دل
جز روی نیکوان نبود اختیار چشم
جز عشق دلبران نبود اختیار دل
دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست
حسن از شمار الله و عشق از شمار دل
از دوست با دو گونه بهارم که آمدست
رویش بهار دیده و عشقش بهار دل
او دوستدار دل شد و من دوستدار او
من دوستدار او به و او دوستدار دل
دل عشق او نهاد مرا در میان جان
دلبر چرا نهاد مرا بر کنار دل
گر خرم از دل است همه روزگار عشق
خرم زصدر شرق شود روزگار دل
گر روشن آفتاب کند روی روز را
بی روی دوست روز مرا آفتاب نیست
ای من نهاده مهر تو را در میان جان
دارم هزار گونه زعشقت زیان جان
ای تو نهاده مهر مرابر کران دل
جز من زیان جان که نهد در میان جان
تا بی توام زجان تن من بی خبر شده است
درجان تو بوده ای زکه پرسم نشان جان
راز نهان جان مرا آشکاره کن
دانی زخلق جز تو نداند نهان جان
جانا ز جان به هجر تو محروم گشته ام
تاوان جان بده که تویی در ضمان جان
در جان من به غمزه چشمت بلا میار
تا هم بیان چشم کنم هم بیان جان
دیدار اختیار امام است چشم چشم
گفتار افتخار انام است جان جان
ای چشم و جان منور و خرم به روی تو
در جام عشق تا تو نباشی شراب نیست
جان و دلی و نام تو جانان نهاده ام
این داغ بین که بر دل و بر جان نهاده ام
جانا به جان تو که طمع برگرفته ام
از جان و دل که نام تو جانان نهاده ام
از بهر قاصدت که به جانم طمع کنی
دیده به راه و گوش به فرمان نهاده ام
مهر تو را که خازن خوبی جمال توست
در سینه چون خزینه آسان نهاده ام
مهمان من بیا که من از حکم عاشقی
بر شرط تحفه هدیه مهمان نهاده ام
از کان و بحر دیده و دل، هدیه تو را
یاقوت و لعل و لولو و مرجان نهاده ام
صد گنج در زبحر سخن در ضمیر خویش
از مدحت رئیس خراسان نهاده ام
عشق تو گر ولایت صبرم خراب کرد
در دل مرا ولایت عشقت خراب نیست
از صورت تو مسند خوبی جمال یافت
وز قامت توباغ ملاحت نهال یافت
هرک او مرا زحور بهشتی سوال کرد
چون صورت تو دید جواب سوال یافت
خورشید را نبود به تابندگی همال
درکوی تو ز تابش رویت همال یافت
جانم که از حرارت عشق تو تشنه بود
از خدمت خیال تو آب زلال یافت
اندر خیال تو که زیارت کند مرا
اندر لباس دل بدل تن خیال یافت
جانا تویی که یافته باشد بقای جان
آن کس که با جمال تو روزی وصال یافت
سقف فلک زنور جمال تو نور یافت
فرق شرف زتاج معالی جمال یافت
گر دل همی ز آتش عشقت شود کباب
زلفت چرا بر آتش رویت کباب نیست
گر روی تو به رنگ می صاف نیستی
وصفش عیار خاطر وصاف نیستی
زلفت زبوسه دادن لب مست کی شدی
گر در لب تو بوی می صاف نیستی
در وصف با پریت برابر نهادمی
گر در میان تفاوت اوصاف نیستی
صرف جمال تو زپری دل نداندی
گر دیده با جمال تو صراف نیستی
چون حلقه زره نشدی بر دلم جهان
گر عشق آن دو زلف زره باف نیستی
خورشید اگر نظیر تو بودی به نیکویی
از نیکویی زبان تو بر لاف نیستی
مه را به ظلم جنس تو خواندی سپهر اگر
عدل جلال جمله اشراف نیستی
جام شراب وصل تو حاصل کجا شود
کاندر طریق صحبت تو جز سراب نیست
جانا لب تو باز گرفته است راتبم
از دو لبت به راتب یک بوسه راغبم
در فتنه تو بسته بند حوادثم
وز غمزه تو خسته تیر نوایبم
زلف تو پیش روی سیه پوش حاجب است
آزرده ام که بار ندادست حاجبم
از لاغری که هستم اگر چند حاضرم
ایدون گمان بری که زپیش تو غایبم
چون غایب است روی چو خورشید تو زمن
از آب دیده گان فلک پر کواکبم
گنجی عجایب است تو را در جمال روی
تا من به دیده فتنه گنج عجایبم
نشر مناقب است مرا بر زبان خلق
تا مدح گوی صدر جهان ذوالمناقبم
گر زلف تو نه خلق خداوند شد چرا
در هیچ نافه خوشتر از آن مشک ناب نیست
خواندم زروی حرمت و تمکین بیشمار
او را رضی ملوک و سلاطین روزگار
آن رکن و قطب دولت و ملت که مقتداست
در ملت پیمبر و در دین کردگار
عالم علی که همچو علی خصم شرع را
کلکش نمود سیرت و آیین ذوالفقار
آن افتخار جمله عالم که مدح او
در لفظ عالم است به تلقین افتخار
بر مشتری رسیده به تایید ایزدی
از آسمان گذشته به تمکین شهریار
زیر سر مراد دل او نهاده اند
این اختران برشده بالین اختیار
از چرخ برگذشت به وقت دعای او
زآوازهای برشده آمین صد هزار
صدری که مجتبای خلیفه است خلق را
با امنش از خلاف جهان اضطراب نیست
رونق به فر دولت او یافت حالها
ورنی نبود حال جهان بی محالها
خوبی نداشت حال جهان بی وجود او
بی روی خوب خوب نباشند حالها
سودای مهتران همه در حفظ مالهاست
سودای طبع او همه در بذل مالها
آنک نشاند دست کریمی و جود او
زان مالها به باغ بزرگی نهالها
از بس که بی سوال کفش مالها دهد
آسوده اند اهل امید از سوالها
یک تن زجان طبع نخیزد چنو مگر
بعد از مقدمات قرانها و حالها
از خاک و سنگ تابش و تاثیر آفتاب
زر و گهر کنند ولیکن به سالها
خوشتر زعهد او که فلک زیر عهد او
ایام وصل دلبر و عهد شباب نیست
اوقات زایران همه میمون شد از لقاش
الفاظ شاعران همه موزون شد از ثناش
معلوم شد که نیک عزیزست جرم زر
زیرا به زر بود همه آفاق را عطاش
گربه ز زر به نزد کفش جوهریستی
آن بخشدی به شاعر و زایر کف سخاش
نزدیک او عزیزتر از مدح، چیز نیست
زان می دهد عزیزترین چیز در بهاش
اقبال جمله اهل زمین است عمر او
یارب زآسمان همه اقبال کن قضاش
در آل مصطفاش به حرمت نظیر نیست
یارب بزرگ هر دو جهان کن چو مصطفاش
از عرق مرتضا به سخاوت چنو نخاست
یارب بده سیاست شمشیر مرتضاش
جان جلالت است و چو جان پایدار باد
به زین مرا دعا و مر او را خطاب نیست
از عشق عشق اوست که با دل مرا خوش است
زلفین او کشم که سر زلف او مرا
دلبند و دلفریب و دلارام و دلکش است
طوفان زآب خیزد و تا عاشقم بر او
از عشق در دلم همه طوفان آتش است
حسن و جمال و نقش و نگار و بت و بهار
گر دل برند نزد رخش جای هر شش است
کرده است ترکش از دل من تیر غمزگانش
از تیر جرم نیست جنایت ز ترکش است
گرچه زبهر فتنه دل دلربای من
ماه ستاره عارض و حور پری وش است
ندهم به نقش صورت او دل که در دلم
مهر امیر سید عالم منقش است
دل را زعشق دوست ملامت صواب نیست
در جوی عشق بی مژه عاشق آب نیست
جان در تنم به بند دو زلفش مقید است
و اندر تنش لطافت جان مجرد است
(هشیار آن کسی که بود مست جام او
آزاد آن کسی که به عشقش مقید است)
تا آب گل طراوت رخسار او ببرد
اشکم زعشق او چو گلاب مصعد است
تا از نظاره رخ رنگینش مفلسم
شب مونسم نظاره شعری و فرقد است
گر عارضش نظاره کنی صنع ایزدست
آن صنع ایزد آفت دین محمد است
بردند دل ز من رخ و زلفش که عهدشان
با یکدگر به بردن دلها موکد است
اسباب دلستانی و انواع دلبری
با آن رخ مورد و زلف معقد است
اقبال آسمانی و تایید ایزدی
با سید اجل کبیر موید است
گر دل به دام عشق زخوبی دراوفتد
بر هر دلی که عاشق او شد عتاب نیست
رویش نشان زصنعت نقاش چین دهد
رویش نگر همیشه نشانی چنین دهد
زلفین زبس که بر گل و بر یاسمین زند
جان را به تحفه بوی گل و یاسمین دهد
پیش آیدم به راه و دهد بوسه بر زمین
لب پیش اوست بوسه چرا بر زمین دهد
صعب آهنین دل است و نخواهد همی دلش
تا شادیی بدین دل اندوهگین دهد
گویی هرآنکه را بر سیمین دهد خدای
از رغم عاشقانش دل آهنین دهد
یک وعده وصال از او راستی نیافت
ور وعده فراق دهد راستین دهد
از روز وصل او طربی خواستم نداد
آنچ او نداد مدح اجل مجددین دهد
زان روی آبدار در این دیده آب نیست
زان چشم نیم خواب در این چشم خواب نیست
آرام دل ز زلف بی آرام کرده ام
وز نام عشق تحفه ایام کرده ام
در دل مرا نماند ز آرام دل نشان
تا خویشتن نشانه این نام کرده ام
از عشق روی او که همه رنگ سیم از اوست
گویی که رنگ روی ز زر وام کرده ام
تا دل به زلف و عارض و رویش سپرده ام
دل را ز مشک و سیم و سمن دام کرده ام
سالم برون شده است ز هنگام نام عشق
کاری که کرده ام نه به هنگام کرده ام
مردان بسی کنند به ناکام کارها
من دل اسیر عشق به ناکام کرده ام
از دام عاشقی به سلامت برون شوم
تا التجا به عمده اسلام کرده ام
کردم دعا و خواستم از عشق عافیت
عاشق بدان شدم که دعا مستجاب نیست
در عاشقی هر آنکه ملامت کند مرا
بی موجبی غریم غرامت کند مرا
در دام عاشقی نه من افتاده ام نخست
حاسد به عاشقی چه ملامت کند مرا
خرسند گشته ام به سلام از زبان دوست
تا آن سلام جفت سلامت کند مرا
سازم به عشق قامتش از سرو غمگسار
تا سرو از او حکایت قامت کند مرا
با روی دوست روز قیامت خوش آیدم
اندی که وصل خویش کرامت کند مرا
گر بخت را وصال لبش پادشا کند
از دولت قوام امامت کند مرا
سیری نمودن از غم دلبر شکایت است
در شرط عشق لفظ شکایت صواب نیست
گر دل زعشق معدن آفت همی شود
از غایت قبول لطافت همی شود
گر عاشقی زعشق به آفت حذر مکن
هر عاشقی به عشق اضافت همی شود
نزد لبان دوست که غایب شود رقیب
هر شب روان من به ضیافت همی شود
دورم ز یار و از دل من یاد او نه دور
دوری میان ما نه مسافت همی شود
هر دل که صید عشق نگردد ظرفیت نیست
دل صید عاشقی زظرافت همی شود
گر خون شود زانده دل اشک عاشقان
از بیم هجر و زحمت آفت همی شود
ور در شود به وقت سخن لفظ مادحان
از مدحت نظام خلافت همی شود
طیره مشو که سخت خراب آمده است دوست
کردار او چو نرگس مستش خراب نیست
در دهانش طعنه همی بر صدف زند
خوبی همی به صورت خوبش صلف زند
تا کرده ام زدل صدف در عشق او
روزی هزار تیر بلا بر صدف زند
گشته است جان من هدف تیر غمزگانش
یک تیر نیست کان نه همی بر هدف زند
هر روز بامداد چو سر برکند زخواب
پیش جمال او سپه فتنه صف زند
وز شادی نظاره رویش بر آسمان
خورشید پای کوبد و ناهید دف زند
لافی زنم به هر نفسی به جهانیان
گر با من آن صنم نفسی از لطف زند
من لاف از آن نفس زنم و نفس ناطقه
لاف از جمال عترت و فخر شرف زند
مخمور گردد آنکه به مستی خورد شراب
مخمور هست چشمش و مست شراب نیست
گر عاشقی نه مایه آفات باشدی
عاشق شدن مرا زمهمات باشدی
گر در میانه طعنه بدگوی نیستی
جان مرا به عشق مباهات باشدی
معشوق من مخالف من نیستی به عشق
گر عشق را به عشق مکافات باشدی
دل را سعادتی است مناجات دلبران
ای کاشکی که وجه مناجات باشدی
باشنده شد به کوی خرابات یار من
ای کاشکی به کوی مراعات باشدی
گر جان من ز عشق بی آرام نیستی
آرام من به کوی خرابات باشدی
گر دامن وصال به دست آیدی مرا
از جود و جاه سید سادات باشدی
دل ضد دلبر است که ایام وصل را
از دل شتاب هست و زدلبر شتاب نیست
گر چه زبند بندگی آزاد بوده ام
در بند عشق ترک پری زاد بوده ام
امروز بنده کرد مرا زلف و بند او
از وی مرا چه فایده کآزاد بوده ام
از چشم خویش و صورت نقش خیال دوست
هر شب حریف دجله بغداد بوده ام
وز یاد چشم و زلف و خطش در سراب هجر
با نرگس و بنفشه و شمشاد بوده ام
بوده است یاد من دل او را که عمرها
از عشق او به ناله و فریاد بوده ام
قوت دلم که دم نزند جزد به یاد او
آن بس کند که بر دل او یاد بوده ام
گر هیچ وقت شاد نبودم زوصل او
از جود صدر موسویان شاد بوده ام
اندیشه از عذاب فراق است بر دلم
دل را بتر زفرقت دلبر عذاب نیست
خرم به روی عشق شود روزگار دل
سودای عشق یار همه روز کار دل
جز روی نیکوان نبود اختیار چشم
جز عشق دلبران نبود اختیار دل
دل را به داغ عشق ملامت مکن که هست
حسن از شمار الله و عشق از شمار دل
از دوست با دو گونه بهارم که آمدست
رویش بهار دیده و عشقش بهار دل
او دوستدار دل شد و من دوستدار او
من دوستدار او به و او دوستدار دل
دل عشق او نهاد مرا در میان جان
دلبر چرا نهاد مرا بر کنار دل
گر خرم از دل است همه روزگار عشق
خرم زصدر شرق شود روزگار دل
گر روشن آفتاب کند روی روز را
بی روی دوست روز مرا آفتاب نیست
ای من نهاده مهر تو را در میان جان
دارم هزار گونه زعشقت زیان جان
ای تو نهاده مهر مرابر کران دل
جز من زیان جان که نهد در میان جان
تا بی توام زجان تن من بی خبر شده است
درجان تو بوده ای زکه پرسم نشان جان
راز نهان جان مرا آشکاره کن
دانی زخلق جز تو نداند نهان جان
جانا ز جان به هجر تو محروم گشته ام
تاوان جان بده که تویی در ضمان جان
در جان من به غمزه چشمت بلا میار
تا هم بیان چشم کنم هم بیان جان
دیدار اختیار امام است چشم چشم
گفتار افتخار انام است جان جان
ای چشم و جان منور و خرم به روی تو
در جام عشق تا تو نباشی شراب نیست
جان و دلی و نام تو جانان نهاده ام
این داغ بین که بر دل و بر جان نهاده ام
جانا به جان تو که طمع برگرفته ام
از جان و دل که نام تو جانان نهاده ام
از بهر قاصدت که به جانم طمع کنی
دیده به راه و گوش به فرمان نهاده ام
مهر تو را که خازن خوبی جمال توست
در سینه چون خزینه آسان نهاده ام
مهمان من بیا که من از حکم عاشقی
بر شرط تحفه هدیه مهمان نهاده ام
از کان و بحر دیده و دل، هدیه تو را
یاقوت و لعل و لولو و مرجان نهاده ام
صد گنج در زبحر سخن در ضمیر خویش
از مدحت رئیس خراسان نهاده ام
عشق تو گر ولایت صبرم خراب کرد
در دل مرا ولایت عشقت خراب نیست
از صورت تو مسند خوبی جمال یافت
وز قامت توباغ ملاحت نهال یافت
هرک او مرا زحور بهشتی سوال کرد
چون صورت تو دید جواب سوال یافت
خورشید را نبود به تابندگی همال
درکوی تو ز تابش رویت همال یافت
جانم که از حرارت عشق تو تشنه بود
از خدمت خیال تو آب زلال یافت
اندر خیال تو که زیارت کند مرا
اندر لباس دل بدل تن خیال یافت
جانا تویی که یافته باشد بقای جان
آن کس که با جمال تو روزی وصال یافت
سقف فلک زنور جمال تو نور یافت
فرق شرف زتاج معالی جمال یافت
گر دل همی ز آتش عشقت شود کباب
زلفت چرا بر آتش رویت کباب نیست
گر روی تو به رنگ می صاف نیستی
وصفش عیار خاطر وصاف نیستی
زلفت زبوسه دادن لب مست کی شدی
گر در لب تو بوی می صاف نیستی
در وصف با پریت برابر نهادمی
گر در میان تفاوت اوصاف نیستی
صرف جمال تو زپری دل نداندی
گر دیده با جمال تو صراف نیستی
چون حلقه زره نشدی بر دلم جهان
گر عشق آن دو زلف زره باف نیستی
خورشید اگر نظیر تو بودی به نیکویی
از نیکویی زبان تو بر لاف نیستی
مه را به ظلم جنس تو خواندی سپهر اگر
عدل جلال جمله اشراف نیستی
جام شراب وصل تو حاصل کجا شود
کاندر طریق صحبت تو جز سراب نیست
جانا لب تو باز گرفته است راتبم
از دو لبت به راتب یک بوسه راغبم
در فتنه تو بسته بند حوادثم
وز غمزه تو خسته تیر نوایبم
زلف تو پیش روی سیه پوش حاجب است
آزرده ام که بار ندادست حاجبم
از لاغری که هستم اگر چند حاضرم
ایدون گمان بری که زپیش تو غایبم
چون غایب است روی چو خورشید تو زمن
از آب دیده گان فلک پر کواکبم
گنجی عجایب است تو را در جمال روی
تا من به دیده فتنه گنج عجایبم
نشر مناقب است مرا بر زبان خلق
تا مدح گوی صدر جهان ذوالمناقبم
گر زلف تو نه خلق خداوند شد چرا
در هیچ نافه خوشتر از آن مشک ناب نیست
خواندم زروی حرمت و تمکین بیشمار
او را رضی ملوک و سلاطین روزگار
آن رکن و قطب دولت و ملت که مقتداست
در ملت پیمبر و در دین کردگار
عالم علی که همچو علی خصم شرع را
کلکش نمود سیرت و آیین ذوالفقار
آن افتخار جمله عالم که مدح او
در لفظ عالم است به تلقین افتخار
بر مشتری رسیده به تایید ایزدی
از آسمان گذشته به تمکین شهریار
زیر سر مراد دل او نهاده اند
این اختران برشده بالین اختیار
از چرخ برگذشت به وقت دعای او
زآوازهای برشده آمین صد هزار
صدری که مجتبای خلیفه است خلق را
با امنش از خلاف جهان اضطراب نیست
رونق به فر دولت او یافت حالها
ورنی نبود حال جهان بی محالها
خوبی نداشت حال جهان بی وجود او
بی روی خوب خوب نباشند حالها
سودای مهتران همه در حفظ مالهاست
سودای طبع او همه در بذل مالها
آنک نشاند دست کریمی و جود او
زان مالها به باغ بزرگی نهالها
از بس که بی سوال کفش مالها دهد
آسوده اند اهل امید از سوالها
یک تن زجان طبع نخیزد چنو مگر
بعد از مقدمات قرانها و حالها
از خاک و سنگ تابش و تاثیر آفتاب
زر و گهر کنند ولیکن به سالها
خوشتر زعهد او که فلک زیر عهد او
ایام وصل دلبر و عهد شباب نیست
اوقات زایران همه میمون شد از لقاش
الفاظ شاعران همه موزون شد از ثناش
معلوم شد که نیک عزیزست جرم زر
زیرا به زر بود همه آفاق را عطاش
گربه ز زر به نزد کفش جوهریستی
آن بخشدی به شاعر و زایر کف سخاش
نزدیک او عزیزتر از مدح، چیز نیست
زان می دهد عزیزترین چیز در بهاش
اقبال جمله اهل زمین است عمر او
یارب زآسمان همه اقبال کن قضاش
در آل مصطفاش به حرمت نظیر نیست
یارب بزرگ هر دو جهان کن چو مصطفاش
از عرق مرتضا به سخاوت چنو نخاست
یارب بده سیاست شمشیر مرتضاش
جان جلالت است و چو جان پایدار باد
به زین مرا دعا و مر او را خطاب نیست
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
رونق گرفت کار می از روزگار گل
خوبی و دلبری است همه کار و بار گل
لطف رحیق یافت مزاج می لطیف
آب عقیق برد رخ آبدار گل
هر در که ریخت دیده ی من در فراق یار
آورد ابر و کرد سراسر نثار گل
می خور به وقت بلبل و گل در میان باغ
اکنون که یافت بلبل عاشق کنار گل
ایمن نشین به وقت گل از جور روزگار
گه در پناه باده و گه در جوار گل
با گل رخی که چون گل رخسار او به رنگ
یک گل نبود در همه خیل و تبارگل
گل را به باغ اگر نبود جاودان مقام
ما را بس است روی چو گل یادگار گل
خوبی و دلبری است همه کار و بار گل
لطف رحیق یافت مزاج می لطیف
آب عقیق برد رخ آبدار گل
هر در که ریخت دیده ی من در فراق یار
آورد ابر و کرد سراسر نثار گل
می خور به وقت بلبل و گل در میان باغ
اکنون که یافت بلبل عاشق کنار گل
ایمن نشین به وقت گل از جور روزگار
گه در پناه باده و گه در جوار گل
با گل رخی که چون گل رخسار او به رنگ
یک گل نبود در همه خیل و تبارگل
گل را به باغ اگر نبود جاودان مقام
ما را بس است روی چو گل یادگار گل
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ای دل غبار غم ببرد باد صبحدم
بر زلف دوست گر گذرد باد صبحدم
بی باد صبحدم نزنم دم که هر شبی
پیغام من به دوست برد باد صبحدم
عطر و بخور بوی به زلفش سپرده اند
بر زلف او از آن سپرد باد صبحدم
از زلف او شده است معطر چو زلف او
از بس گره که می شمرد باد صبحدم
زان زلف گشت مونس دلهای عاشقان
آری صلاح خود نگرد باد صبحدم
بر زلف دوست گر گذرد باد صبحدم
بی باد صبحدم نزنم دم که هر شبی
پیغام من به دوست برد باد صبحدم
عطر و بخور بوی به زلفش سپرده اند
بر زلف او از آن سپرد باد صبحدم
از زلف او شده است معطر چو زلف او
از بس گره که می شمرد باد صبحدم
زان زلف گشت مونس دلهای عاشقان
آری صلاح خود نگرد باد صبحدم
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
گر به دو رخ فتنه نظاره ای
درد دلم را به دو لب چاره ای
آینه در پیش تو بینم مگر
پیش رخ خویش به نظاره ای
در دل من عارضه عشق توست
تا تو بدان عارض و رخساره ای
اختر وصلم ز تو تاری چراست
گر تو به رخ اختر سیاره ای
دهر نه ای چونکه جفا پیشه ای
چرخ نه ای چونکه ستمکاره ای
کم نکند عشق تو خون ریختن
تا تو بدان نرگس خونخواره ای
درد دلم را به دو لب چاره ای
آینه در پیش تو بینم مگر
پیش رخ خویش به نظاره ای
در دل من عارضه عشق توست
تا تو بدان عارض و رخساره ای
اختر وصلم ز تو تاری چراست
گر تو به رخ اختر سیاره ای
دهر نه ای چونکه جفا پیشه ای
چرخ نه ای چونکه ستمکاره ای
کم نکند عشق تو خون ریختن
تا تو بدان نرگس خونخواره ای
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
به روی توام دل گشاید همی
گرم زلف تو دل رباید همی
لب توست درمان درد دلم
دلم سوی او زان گراید همی
همه سود من هست در وصل تو
فراق توام زآن گزاید همی
شراب آر خیز ای دلارام یار
که هشیار بودن نشاید همی
خوش آید جوانی و عشق و شراب
چو این بود دیگر چه باید همی
ز کاری که دارد تعلق به دل
مرا عاشقی خوشتر آید همی
چو نام می و عاشقی بشنوم
دل اندر بر من نپاید همی
مرا مست کن کانده روزگار
ز هشیار بودن فزاید همی
گرم مست بینی نکوهش مکن
که هر هوشیار این ستاید همی
نتابم سر از راه عشق و شراب
که عقل این چنین ره نماید همی
گرم زلف تو دل رباید همی
لب توست درمان درد دلم
دلم سوی او زان گراید همی
همه سود من هست در وصل تو
فراق توام زآن گزاید همی
شراب آر خیز ای دلارام یار
که هشیار بودن نشاید همی
خوش آید جوانی و عشق و شراب
چو این بود دیگر چه باید همی
ز کاری که دارد تعلق به دل
مرا عاشقی خوشتر آید همی
چو نام می و عاشقی بشنوم
دل اندر بر من نپاید همی
مرا مست کن کانده روزگار
ز هشیار بودن فزاید همی
گرم مست بینی نکوهش مکن
که هر هوشیار این ستاید همی
نتابم سر از راه عشق و شراب
که عقل این چنین ره نماید همی
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۲۴
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
ادیب صابر : رباعیات
شمارهٔ ۱۹