عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۲۹ - حکایت
یکی چنگ زن مطرب نغمه ساز
که نشناختش کس ز ناهید باز
بهشتی ز سرو و گل آراسته
گل تازه و سرو نوخاسته
مه زهره آهنگ خورشید خد
گل بلبل آواز شمشاد قد
به پیراهن حلقش از نغمه خاک
دل هر کس از زخمه اش زخمناک
ازو دست افشان عروسان نجد
وزو شیخ در رقص و صوفی بوجد
بجان کسان بودیش گر هوس
دریغش ازو نامدی هیچکس
گدایش نمد داد و شاهش حریر
نشاند آنش بر پوست، این بر سریر
بباغش چو باد خزانی دمید
ز پیریش چون چنگ قامت خمید
بیکدیگر آمیخت کافور ومشک
شدش گوهر لعل بی آب و خشک
گرفتش طپیدن دل و رعشه دست
نفس گشت کوتاه و آواز پست
شدش نغمه چون نوحه ی بوم شوم
رمیدند ازو اهل آن مرز و بوم
روان بر در خلق میشد بسی
نمیداد راهش بمجلس کسی
قدم در راه بینوایی گذاشت
بروزی دو رفت از کفش هر چه داشت
یکی روز، کش پای آمد بسنگ
بدستی عصا و بدستیش چنگ
شد از شهر بیرون، چو ابر بهار
بسنگ مزاری نشست اشکبار
سر ناخنی بر رگ چنگ زد
چو شد چنگ نالان، بر آهنگ زد
که ای بینوا من، نوازنده تو؛
همه ساخته جز تو، سازنده تو!
بود در دلم گفتنیها بسی
که نتوانمش گفت با هر کسی
کنون کآمدم خانه پرداخته
ز بیگانگان خلوتی ساخته
ببخشای اگر عجز نالی کنم
بپوزش دل از درد خالی کنم
چگویم؟ نه من نه کسی را شکی است
که ناگفته و گفته پیشت یکی است!
ولی عرض حالم از آن خوش فتاد
که خوش داری از عرض حال عباد
از این پیش روزی که بودم جوان
قدم نارون بود و رخ ارغوان
هم از رنگ من، ماه در نقص بود
هم از چنگ من، زهره در رقص بود
گدا و شه از ذوق آوای من
سرو افسر افگنده در پای من
مرا کیسه و کاسه پر زر و می
ز زر، سرد تیر و؛ ز می گرم دی!
ز آرایش افزود آلایشم
ز تو غافلم کرد آسایشم
پذیرفت چون رنگ زردی گلم
هم آواز شد با زغن بلبلم
رمیدند خلقم ز همخانگی
کشید آشنایی به بیگانگی
خروشیدم از بیکسیها بسی
نشد دستگیرم ز یاران کسی
کنون کآمدم بر درت شرمسار
بود دست آویزم این چنگ زار
نوازم تو را ساز ای کار ساز
که عالم پناهی و عاجز نواز
ز نور کرم، جانفروزیم بخش
گناهم ببخشای و روزیم بخش
مگر سالکی، شحنه ی شهر بود
که از دانش و بینشش بهر بود
ز بیدار بختی در آن روز خفت
بخواب اندرش هاتف غیب گفت
که: ما را یکی بنده ی سالخورد
کش از باده در جام مانده است درد
گران کرده پیری بهر محفلش
ز طعن جوانان هراسان دلش
کنون در فلان جا، دل از غصه تنگ
مرا خواند و خواند بآواز چنگ
ندید از رفیقان چو دلسوزی او
زمن خواست آمرزش و روزی او
همان بدره سیمی که دوش از فلان
گرفتی و بود الحق از غافلان
بآن بینوا ده، بگو : شادباش
به بخشایش و بخشش آزاد باش
فگندند از چشم چون مردمت
برافروخت حق انجمن ز انجمت
شدند از تو گر دوستداران نفور
تو را دوستدار است رب غفور
می از جام «لاتقنطوا» نوش کن
غم هر دو عالم فراموش کن
چو بیدار شد شحنه، برداشت سیم
خرامید دامن کشان چون نسیم
بمیعاد گه پیری آشفته دید
چو بخت سیاه منش خفته دید
بگوش و بدامن ز لطف و کرم
رساندش پیام و فشاندش درم
برآورد چون چنگ چنگی خروش
که از مرحمت مژده دادش سروش
زر افشاند بر بینوا چنگ چنگ
کشید آه و زد جنگ خود را بسنگ
ز جا جست، از شحنه شد عذر خواه
نه بر پای موزه، نه بر سر کلاه
گذشت اول از هر چه باید گذشت
پس آنگاه رفت از همانجا بدشت
ز مژگان خونین بخار و بسنگ
همی داد آب وهمی داد رنگ
همی کرد فریاد دیوانه وار
همی گفت : ای پاک پروردگار
به بیگانه کاین لطف شایان کنی
ندانم چه با آشنایان کنی؟!
همی سوخت جانم ز شرم گناه
بر آن شرم بخشایش افزودی آه
نسوزد چسان از دو آتش خسی
بسوز دل من مبادا کسی
اگر دوزخ آمد فروزنده تر
بود آتش شرم سوزنده تر
بیا آذر، از جام من نوش کن
یکی پند، کت میدهم، گوش کن
چو بینی خموشمند کارآگهان
برویت نیارند عیب نهان
نگویی که از عیب آگه نیند
بهر خلوتی با تو همره نیند
بود از جهان آفرین شرمشان
ز ستاری ایزد آزرمشان
ز بیدانشی پرده بر خود مدر
وگرنه شمارند خونت هدر
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
غم بجایی فکند رخت که غمخواری هست
ای خوش آنجا که نه یاری نه پرستاری هست
هر که یار دگرش نیست خدا یار ویست
هر که کاری بکسش نیست باوکاری هست
آنکه اندیشه ی گلزار و گلشن در سر نیست
میتوان یافت که در پای دلش خاری هست
نخرد خواجه ی ما گرچه بهیچش بدهند
بنده ای را که بجز خواجه خریداری هست
رفت روزت به سیهکاری و غفلت، دریاب
تا ز خورشید اثری بر سر دیواری هست
بلب لعل مناز اینهمه کز دولت شاه
این متاعیست که در هر سر بازاری هست
زاهد از مجلس ما رخت برون بر که نشاط
ننهد پای در آن حلقه که هوشیاری هست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
گر بسوزیم بآتش همه گویند سزاست
در خور جورم و از فضل توام چشم عطاست
گر بخوانی زعطا سر زخطا در پیش است
ور برانی بجفا روی امیدم بقفاست
من بخود هر چه کنم گر کرم است آن ستم است
تو جفا می نکنی ور بکنی عین وفاست
ای بسا لطف که در چشم بصیرت قهر است
باز قهریست که در پیش نظر لطف نماست
آتش دوزخ و آن چشمه ی جان بخش بهشت
شعله ای از دل من، رشحه ای از دست شماست
دفتر عشق سراسر همه خواندیم ولی
آنچه در یاد بماندست فراموشی ماست
شادمانی جهان است که فانی گردد
غم بدان دل نبرد ره که نشاطش بخداست
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
کشتن عاشق مباحستی مباح
اقتلولی لیس فی قتلی جناح
جرح سیف ام رشیح من قدح
قرح سهم ام معلی من قداح
لن تنالوالبر حتی تنفقوا
زاهدان از روح میخواران زراح
انفتاح العین فی صیب السهام
انشراح الصدر فی طعن الرماح
الرحیل است الرحیل ای کاروان
مالکم لم تسمعوا هذا الصباح
مهر پنهانست وظلمتها پدید
قطع این ره لیک نتوان بی رواح
انبیاء جمله دلیل و رهبرند
هم نجوم اللیل و النجم الصباح
یا رسول الله انی تصرفون
مالهم من دونکم سعی الفلاح
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
شادمان غمزده و غمزدگان دلشادند
غم و شادی جهان بین که چه بی بنیادند
این جهان خود صوری مؤتلف از ابعاد است
یا طبایع که همی مجتمع از اضدادند
گر بپایند چه شادی و نپایند چه غم
خنک آنان که ازین شادی و غم آزادند
این من غمزده ام کز قبل روضه ی توس
دری از عرصه ی محشر برخم بگشادند
کرده های من سرگشته بالواح هوس
نقش بستند و به پیش نظرم بنهادند
سر بسر خواندم و دیدم بسیهکاری خویش
سیه آن دم که باین بخت سیاهم زادند
چاک کردند زبان، خاک فشاندند بچشم
لیک پنهان نظری جانب دل بگشادند
کام دل جستم و کردند براتیم دلی
سوی درگاه شهم باز حوالت دادند
اینک این فرق من و خاک در شاه نشاط
مخزن مارو گل و خار قرین افتادند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
تا به کی این صبح و این شام مکرر بگذرد
حیف باشد عمر اگر زینسان سراسر بگذرد
ای خوشا آن صبح کز رویی منور بر دمد
وان شب دلکش که با مویی معنبر بگذرد
ترسمت ای خفته در دامان کوهی سیل خیز
خواب نگذاری ز سر تا آبت از سر بگذرد
کوش تا جاوید در زحمت نمانی ورنه عمر
بگذرد آخر چه سود از آن که خوشتر بگذرد
خیمه برتر زد ز دل سلطان عشق او ولی
سالها ماند خراب آنجا که لشکر بگذرد
باورم ناید که آبی جان ببخشد جاودان
چشمه ی حیوان مگر از خاک آن در بگذرد
چاک سازد عاشق اول سینه وانگه جامه را
تیغ عشق اول بسر آنگه ز مغفر بگذرد
زندگی بی جان نشاید کرد در عالم نشاط
بگذر از عمری که دور از روی دلبر بگذرد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
عمر بگذشت و نماندست جز ایامی چند
به که بایاد کسی صبح شود شامی چند
بحقیقت نبود در همه عالم جز عشق
زهد ورندی و غم و شادی از او نامی چند
زحمت بادیه حاجت نبود در ره دوست
خواجه برخیز و برون آی ز خود گامی چند
طبع خاکی بنه و چاک بر افلاک انداز
مرغ کز دام بر آید چه بود بامی چند
مرغ دل در طلب دانه ی خالت مشغول
من چه باکم بود از سرزنش عامی چند
خم زلفت به بنا گوش سر افکنده بماند
کز دل غمزده بودش بتو پیغامی چند
آتشی بر سر این کوی برافروخت نشاط
در نگیرد ولی از شعله ی او خامی چند
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
گر آزرده گر مبتلا می پسندد
چه خوشتر از این کو بما می پسندد
هم او دشمنان را عطا میفرستد
هم او دوستان را بلا می پسندد
چه دانیم نا خوش کدام است یا خوش
خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
خطای من ای شیخ بر من چه گیری
مرا عفو او با خطا می پسندد
طبیبا بدرمان دردم چه کوشی
مرا درد او بی دوا می پسندد
نشاطا توانا و بیناست یارت
برو ناتوان باش تا می پسندد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
آنکه کین ورزد بمن آگه زمهر من نشد
ورنه کس بی موجبی با دوستان دشمن نشد
گر مراد خویش خواهی بر مراد دوست باش
من بکام او نبودم او بکام من نشد
عشق گستاخی طلب جو تا انالله بشنوی
ورنه صحن کعبه کم از وادی ایمن نشد
آتش نمرود گل آورد گرنه بر خلیل
خاک قدس و آب زمزم هیچگه گلشن نشد
باش تا سر برزند خورشید ما از باختر
کلبه ی ما گر زمهر خاوری روشن نشد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
اگر چه ناصح ما مشفق است و خیر اندیش
به تندرست چه گویم من از جراحت ریش
بهیچ حادثه ما را غمین نشاید داشت
که از وجود تو شادیم نی زهستی خویش
غمش نهفته نشاید بدل که مقدم شاه
نهان ز خلق نماند بکلبه ی درویش
به همعنانی طفلان نی سوار بماند
چه تیغها به نیام و چه تیرها در کیش
تو در دل من و سد بار از دلم افزون
بعالم اندر و زاندازه ی دو عالم بیش
یگانه فتحعلی شه خدیو نیک نهاد
خداش نیکی بخش و قضاش نیک اندیش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
زبان بعرض نیازی مگر گشودم دوش
سروش غیب بگوشم نهفته گفت خموش
وجود تو همه فقر است و ذات او همه جود
نیاز تو همه نطق است وجود او همه گوش
اگر به نوش عتاب آیدت بخاک بریز
و گر به نیش خطاب آیدت بذوق بنوش
جمال او همه حسن است از نقاب بر آر
وجود تو همه عیب است در حجاب بپوش
نشاط را برخ دوست دیده باز و هنوز
حکیم از پی عقل و فقیه پیرو هوش
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
خدا بر لب ولی دل در هوا غرق
خدا را ما نکردیم از هوا فرق
ازین تخمی که افشاندیم در دشت
نباشد کشت ما جز در خور حرق
بریز آبی ز رحمت ورنه ما را
در آتش سوخت باید پای تا فرق
بما تردامنان منگر خدا را
جهانی خشک لب از غرب تا شرق
گرفتم راست ناید در دعا کذب
گرفتم در نگیرد با خدا زرق
نمیگریی چرا بر حالم ای ابر
نمیخندی چرا بر کارم ای برق
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
عاشقان را عشق بس باشد کفیل
حسبنا الله ربنا نعم الوکیل
سر بسر اندیشه ها مقهور اوست
بر نتابد مور با نیروی پیل
رهبر فوج هوس شد خیل عشق
جیش شه بگرفت اطراف سبیل
هر که آید گو درآ او در دل است
خانه بی مهمان نمیخواهد خلیل
در مذاق زاهدان کفر است عشق
قبطیان را خون نماید آب نیل
خویشتن بینی دلیل گمرهیست
چشم بر مقصود نه یا بر دلیل
زشتخوییمان بر وی ما نگفت
آن بهشتی رو، زهی خوی جمیل!
با لب جان بخش دوش از ما گذشت
قال من قلنا جریح ام قتیل
خواجه تجدید اقامت میکند
در صحاحش المناخ است الرحیل
حالتی باید مقالت تا بچند
غم شود حاصل نشاط از قال و قیل
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
خیر مقدم عشق آمد باز و غم رفت از میان
مقدم او هم مبارک باد بر دل هم بجان
بود جان بیت الحزن و ز مقدمش دارالسرور
بود دل دارالفتن وز موردش دارالامان
در رهش از بیخودی ما را بساط اندر بساط
با وی از کالای هستی کاروان در کاروان
رهبر گمکرده راهان بی سراغ و بی چراغ
رایض توسن خیالان بی رکاب و بی عنان
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
بشکل جام می آمد هلال عید پدید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲
زیباترین اشیا فرخ ترین اعیان
از هر چه هست پیدا و ز هر چه هست پنهان
از مرغها هزار است از وقتها سحرگه
از فصلها بهار است از نوعهاست آسان
از عهدها شباب است از آبها شراب است
از انجم آفتاب است از ماههاست نیسان
از سنگها دل دوست از عیشها غم اوست
از تیغهاست ابرو از دشنه هاست مژگان
از زیبهاست افسر از طیبهاست عنبر
از عضوهاست دیده از خلقهاست احسان
از اولیاست حیدر از حوضهاست کوثر
از شاخهاست طوبا از باغهاست رضوان
از انبیا محمد از شهر ها مدینه
از خسروان شهنشه از ملکهاست ایران
از بحرهاست آن دل از ابرهاست آن کف
از روحهاست آن تن از عقلهاست آن جان
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
با عهد تو چرخ را قراریست درست
کاید هر سال خوش تر از سال نخست
یا رب هرگز دلت جز آسوده مباد
کاسایش حلق در دل آسانی تست
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
از عشق بسینه شعله ای افروزیم
از اشک بدیده موجه ای اندوزیم
شاید که ازین گرد بطالت شوییم
باشد که از آن پرده ی غفلت سوزیم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
نغمه عشاق باشد در نوای عندلیب
نیست غیر از دیدن گل مدعای عندلیب
ساربان رنگ گلشن دارد آهنگ سفر
کی بود در محمل او جز درای عندلیب؟!
ترسم از الفتپرستی های ساز نغمه اش
کش خلد در پای گل خار از صدای عندلیب
بس که شد محنتکش شوق تماشاهای گل
گشته خم از بار غم قد دوتای عندلیب
عاشقان را ننگ باشد کسوت رنگ غرور
نیست غیر از خاکساری ها قبای عندلیب!
در حریم وصل دارد ناله از شب تا سحر
کس نمی داند چه باشد مدعای عندلیب!
پنبه غفلت بود شبنم به گوش رنگ گل
نشنود یک بار اکنون ماجرای عندلیب
هیچ از صحن چمن بیرون نمی آید مگر
پیچ و تاب ناله شد زنجیر پای عندلیب؟!
آنقدر دارد غرور رنگ و حسن خویشتن
کی شود آگاه گل از های های عندلیب؟!
می زند پروانسان خود را به شمع روی گل
اینقدر لازم بود بودن کرای عندلیب!
برفشان از شبنم اوراق گل در نبض او
جز گلاب وصل کی باشد دوای عندلیب؟!
داد این فتوا شبی پروانه شمع ادب
نیست کم از خون طغرل خونبهای عندلیب!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
چاک است گویا پیراهن صبح
انجم بریزد از دامن صبح
شبگیر میکن گر می توانی
نظاره مهر از روزن صبح
مانند خور باش تا بگذرانی
تیر اجابت از جوشن صبح
سودای غم را دیگر علاجی
هرگز نباشد جز روغن صبح!
چاک دلت را نتوان رفو کرد
جز رشته آه با سوزن صبح
سریست مخفی بدرید ناگه
پیراهن شب اندر تن صبح!
چرخ از کواکب دارد تنقل
می بگذراند پرویزن صبح
مانند بلبل فریاد میزن
تا بو که آئی در گلشن صبح!
راه توصل کس را نباشد
بی هادی شب در مسکن صبح
گنج سعدت باشد نصیبت
گر بهره گیری از مخزن صبح
جاوید بادا اشعار طغرل
چیدست گوهر از معدن صبح!