عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۹
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۷
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۶۸ - آگاهی یافتن ابن زیاد از فرار طفلان گرفتار و باز خواستن ازمشکور
زکارش دژم پور مرجانه شد
بدانسان که ازخویش بیگانه شد
بفرمود یاران گمراه را
که آرند آن پیر آگاه را
مراو را به فرمان آن کینه خواه
کشان زار بردند در پیشگاه
چو افکند سویش نگه کینه جوی
زدیدار او پر زچین کرد روی
بگفتا که ای بی خرد روزبان
چه کردی بدان ماهرو کودکان؟
همانا نترسیدی ازکین من؟
ندانستی آن رسم و آیین من؟
که از بند کردی رها دشمنم
کنون شاخ عمرت زبن بر کنم
بدو گفت مشکور کای نابکار
بداندیش دین دشمن کردگار
ازآن شان رها ساختم من زبند
که ازتو به ایشان نیاید گزند
زکیهان خدا هرکه شد بیمناک
زهر بنده ای دردلش نیست باک
تو را گر چه زین کرده آزرده ام
بود زین نکویی که من کرده ام
اگر زنده ماندم مرانام نیک
وگر کشته گردم سرانجام نیک
من آن کرده ام کز نکویان سزاست
تو آن کن که بد گوهران را سزاست
مرا مزد نیکو ز یزدان بس است
تورا گوهر بد نگهبان بس است
پدرشان بکشتی تو از کینه زار
نترسیدی ازخشم پروردگار
به خون پدر کشته گان ریختن
کنون کین نو خواهی انگیختن
گرآن هردو رفتند من بی دریغ
نهادم سر خویش درزیر تیغ
به مینو در از کوری چشم تو
روم چون شوم کشته از خشم تو
شنید این چو بد خو ازآن نیکمرد
مرآن تیره دل را دو رخ گشت زرد
بدانسان که ازخویش بیگانه شد
بفرمود یاران گمراه را
که آرند آن پیر آگاه را
مراو را به فرمان آن کینه خواه
کشان زار بردند در پیشگاه
چو افکند سویش نگه کینه جوی
زدیدار او پر زچین کرد روی
بگفتا که ای بی خرد روزبان
چه کردی بدان ماهرو کودکان؟
همانا نترسیدی ازکین من؟
ندانستی آن رسم و آیین من؟
که از بند کردی رها دشمنم
کنون شاخ عمرت زبن بر کنم
بدو گفت مشکور کای نابکار
بداندیش دین دشمن کردگار
ازآن شان رها ساختم من زبند
که ازتو به ایشان نیاید گزند
زکیهان خدا هرکه شد بیمناک
زهر بنده ای دردلش نیست باک
تو را گر چه زین کرده آزرده ام
بود زین نکویی که من کرده ام
اگر زنده ماندم مرانام نیک
وگر کشته گردم سرانجام نیک
من آن کرده ام کز نکویان سزاست
تو آن کن که بد گوهران را سزاست
مرا مزد نیکو ز یزدان بس است
تورا گوهر بد نگهبان بس است
پدرشان بکشتی تو از کینه زار
نترسیدی ازخشم پروردگار
به خون پدر کشته گان ریختن
کنون کین نو خواهی انگیختن
گرآن هردو رفتند من بی دریغ
نهادم سر خویش درزیر تیغ
به مینو در از کوری چشم تو
روم چون شوم کشته از خشم تو
شنید این چو بد خو ازآن نیکمرد
مرآن تیره دل را دو رخ گشت زرد
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۷۷ - در بیان گرفتن لشگر مخالف به فرمان عمر سعد
خروشید و با مردم خویش گفت
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
که هان ای سواران با یال وسفت
مراین نامور پور شیر خداست
به میدان کین همچو ابر بلاست
ندارد به دل هیچ بیم این جناب
زکهسار آتش ز دریای آب
روان خداوند تیغ دوسر
نهان است در جسم این نامور
چو سوزنده آتش یکی مشک آب
ربوده است وزی خیمه دارد شتاب
زآب ارکندتر لب خشک شاه
تنی زنده نگذارد از این سپاه
بتازید یکسر به میدان اوی
بدو حمله آرید از چار سوی
یکی تیر باران نمایید سخت
بدوزید بر پیکرش ترک ورخت
مگر خون وآبش بریزد به خاک
شود شاهش ازمرگ اوسینه چاک
به امر بد اختر سراسر سپاه
به جنبش درآمد چو ابر سیاه
به میدان نهادند رو فوج فوج
تو گفتی که دریا درآمد به موج
هوا پر شد ازبانگ کوس و تبیر
شد از گرد چهر جهان همچو قیر
سپهدار را درمیان یکسره
گرفتند چون نقطه را دایره
گروهی به تیر و گروهی به تیغ
گروهی به پیچان سنان ایدریغ
نمودند نیرو بدان نامور
چو موران که جوشند بر شیر نر
علمدار چون راه را بسته دید
به خود بارش تیر پیوسته دید
بنالید کای پاک پروردگار
در این سخت هنگامه ام باش یار
به سر باردم تیر از چای سوی
دراین گرم خاکم مریز آبروی
مر این مشک آبی که بردوش من
بود همچو جانی در آغوش من
نگهدارش از تیر اهل ستم
مکن شرمسارم ز اهل حرم
بگفت این وزد خویش را بی توان
بدان روبهان همچو شیر ژیان
برآورد دست یلی ز آستین
ز بیمش بلرزید پشت زمین
یکی رزم مردانه افکند بن
کزو خیره شد چشم چرخ کهن
زیک زخم شمشیر آن نامدار
بیفتادی از پای اسب وسوار
به ترک بسی خصم با کبر و خود
نیاورده بد تیغ و بازو فرود
که از بیم او زهره درباختی
دو اسبه اجل بر سرش تاختی
به پیش دم تیغ آن ارجمند
بدی خود پولاد همچون پرند
زبس کشته در دشت انبوه کرد
همه ی دشت چون کوهه ی کوه کرد
تو گفتی که بود آن سپاه گشن
یکی آهنین قلزمی موج زن
درآن قلزم اسپهبد سرفراز
نهنگ بلا بد دهان کرده باز
به هرسو که با تیغ بشتافتی
کشیدی به کام آنچه دریافتی
همی خواند تیر وهمی راند تیغ
همی نعره زد همچو غرنده میغ
زبس تیر بر جوشن او نشست
زهر حلقه اش خون چو فواره جست
تن نامبردار آن بی نظیر
تو گفتی عقابی است از پر تیر
هرآن تیغ کو رابه پیکر خلید
جگر گاه شیر خدا را درید
درآن تیر باران تن آن جناب
نگهداشت بردوش آن مشک آب
به دستی زدی تیغ بردشمنان
به دست دگر داشت محکم عنان
مراو را به تن هر چه زخم درشت
رسیدی نکردی به بدخواه پشت
به ناگاه زیدبن ورقا چو باد
بدان شیر غژمان کمین برگشاد
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند و آه از نهادش بخاست
یکی رسته شاخ از درختی فکند
که سودی همی سربه چرخ بلند
چو آن دست افتاد در کارزار
بیفتاد دست یدالله زکار
چو آن آسمان یلی بر زمین
فتادش ز تیغ یمانی یمین
همی گفت از پیکرم دست راست
گرافتاد دست چپ اکنون به جاست
یکی دست من گر فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم فتاد از تنم
همی تیغ با دست دیگر زنم
هزاران گرم دست درتن بدی
همه برخی خسرو دین شدی
نبودم غمین لیک از آنم دژم
که لب تشنه ماندند اهل حرم
دریغا که افتاد دستم زکار
زروی سکینه شدم شرمسار
دریغا پس از من درین رزمگاه
شهنشاه را نیست پشت و پناه
بدم من یکی تیغ در مشت او
پس ازمرگ من بشکند پشت او
چو نخل برومند من شد قلم
که بر تارک شه فرازد علم؟
دراین روز با لشکر بی شمار
چسان بی برادر کند کارزار
دریغا ز یاران نام آورش
نمانده به جا جز بود شاه را
نتابد دلش داغ آن ماه را
گرامی تر از جان بود شاه را
مرا گر درین شهر پر شور و شر
دریدند گرگان به سر پنجه بر
به پیکار بادا خدای جهان
نگهدار آن یوسف مصر جان
دریغا نگرید به سوگم تنی
به مرگم نگرددد به پا شیونی
گره کس بنگشاید از جوشنم
نشوید ز خون کس تن روشنم
نپوشد کسی پیکرم را به خاک
نسازد کفن بر تن چاک چاک
دریغا که پوشیده رویان شاه
گرم کشته بینند در رزمگاه
چه آید بدان پرده گی بانوان
خداشان ببخشد درین غم توان
چو لختی چنین گفت بر بست دم
به مردانگی کرد بازو علم
به دست چپ افراخت بر آن پرند
بهشتش عنان بر به یال سمند
الهامی کرمانشاهی : خیابان سوم
بخش ۱۱۷ - درخاتمه ی کتاب و مختصری از حالات سید الساجدین(ع)گوید
گرت برنشاند به گاه بلند
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
هم اندازد آخر به چاه گزند
همی تا توانی به نیکی بکوش
تو خاکی چو دریای آتش بجوش
اجل چونکه سال حیاتت شمرد
چنان کن که مردم نگویند مرد
ببخش و بخور کز پس مردنت
ابا دیگری خورد خواهد زنت
ره عزلت و نیستی پیش گیر
از آن پیش کت مرد باید، بمیر
نمرده تو در ماتم خود بموی
به آب مژه تیرگی ها بشوی
جهان در بر اهل دل اندکی است
چو می بگذرد رنج و راحت یکیست
مخور غم ز مرگ کس اندر جهان
که شد فوت تن زنده گانی جان
اگر غم خوری بهر آنشاه خور
که بد خلق را سوی حق راهبر
چو او کشته شد دین و دانش بمرد
چنان دان همه آفرینش بمرد
ببین تا که در سوک این شاه دین
چه بد پیشه ی سیدالساجدین
چهل سال جاکرد در گوشه ای
نبودش جز اشک روان توشه ای
همه گریه میکرد در مرگ باب
نخورد او به راحت دمی نان و آب
اگر نان گرم و اگر آب سرد
بدیدی زدی ناله با داغ و درد
که افسوس لب تشنه جان دادشاه
نخورد آب در پهنه ی رزمگاه
درآن روز در بد بود کز تیغ کین
بداد او سر و جان به جان آفرین
یکی روز در کوچه مردی دمان
گذشتی که ناگاه از ناودان
بسر آمدش آب و شد بیمناک
که آن آب شاید نبوده است پاک
یکی گفتش ای مرد پرهیزکار
از اینگونه پنداشت آزرم دار
مر این آب از آبحیوان به اسب
چنین آب ناید خضر را به دست
از این آب شو پیکر خویشتن
ز آلوده گی ها بکن پاک تن
بپرسید کاین آب چبود بگوی
کز آن خویش باید درهم شتشوی
به پاسخ بدو گفت گوینده این
بود آب چشم خداوند دین
که در ماتم باب گریان بود
ز آه دلش چرخ بریان بود
چنان ریزد از دیده اشک روان
که چون سیل شد آید از ناودان
ز داغ پدر همچو ابر بهار
همی گریه کردی به شام و نهار
که تا شد به خلد برین آنجناب
ز دیدار جد و پدر کامیاب
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴ - یاری خواستن از ساقی حقیقی
همان به که جام نبیدی زنم
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست
در خانقاه امیدی زنم
ستانم ز پیر مغان آب تاک
زآلودگی ها کنم خویش، پاک
به هر ماه از غزه اش تا به سلخ
شوم بی خود از شور صهبای تلخ
بده ساقی آن آب آتش مزاج
بکن در دم از درد جامی، علاج
به آبی بزن ساقیا آتشم
چو مستان شوم تیغ کین برکشم
کنم از تن دشمن دوست، پوست
که این کار – با دشمن او نکوست
بکن ماهرویا، که شد گاه جنگ
زابرو –کمان و زمژگان، خدنگ
بیارا زغمزه سپاهی گشن
زره پوش، چون طره خویشتن
که من همچو سوسن شوم ده زبان
به مداحی خادم خاندان
نشانم یکی شاه برتخت نو
که تایید او را بود پیشرو
که تیغش بر آرد ز دشمن دمار
نمانم از این بیشتر سوگوار
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم از ماتم شاه فرد
ازین پیش اگر با دلی پر زدرد
سخن گفتم ازماتم شاه فرد
ازین پس همه جشن و سور آورم
دل دوست را پر سرور آورم
جهان را کنم همچو باغ بهشت
زکردار مختار فرخ سرشت
چه مختار؟ داروی دل های ریش
جهانجوی و باداد و فرخنده کیش
سرانداز بدخواه آل رسول (ص)
فرح بخش قلب علی (ع) و بتول (س)
ستانند ه ی خون پروردگار
نشانی، به کف تیغش از ذوالفقار
هواه خواه چارم امام انام
روان پیمبر از او شاد کام
پذیرفته کارش جهان آفرین
شکفته از او چهر ضرغام دین
بدش نو عبیده نکونام باب
که بد پور مسعود، آن کامیاب
ثقیفی گهر، باب آن نامدار
به گیتی درون، زن نکرد اختیار
بدی بسکه هشیار و مشکل پسند
همالی چو خود خواستی ارجمند
بتی تیر مژگان به کارش نکرد
به شمشیر ابرو شکارش نکرد
نمودند یک شب به خواب اندرش
که فرخنده جفتی شود همسرش
ز فرخ گهر دوده ی نامدار
کزان شاخ، آمالش آید به بار
خدایش یک پور، بخشد دلیر
که او را بود، زور و چنگال شیر
همان زن که در خواب گفتند خواست
زمختار – زادن شد آن خواب، راست
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله فی المدح
هلال غره ی شوّال را زدوده حسام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۰۲
ربوده ای زمن ای گل لباس برنایی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است
دلم زگم شدن ان سودا سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره روشن
مدد فرستی و آرایشی در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی
تویی که جز دل و جان عزیز نربایی
زمن جز آنکه هوای من است نستانی
به من جز آنکه بلای من است ننمایی
سودا موی مرا تا بدل زدی به بیاض
بیاض رست مرا در سواد بینایی
رخم زآمدن آن بیاض صفراوی است
دلم زگم شدن ان سودا سودایی
روان بپژمرد چون در رسید موی سپید
وداع کرد مرا در وداع برنایی
سیاهیی که وطن داشت در محاسن من
به نامه گنهم رفت اینت رسوایی
سپیدی آمد و آورد ناتوانی و رنج
برفت با سیهی راحت و توانایی
زمن گسست جوانی چو یوسف از یعقوب
مرا سزد دل ایوب و آن شکیبایی
موکلان فلک روز و شب سیاه و سپید
زمن به جهد ستردند فر و زیبایی
تو ای فلک چو شب آمد ز روز نندیشی
مشاطه وار سر زلف شب بپیرایی
زمان زمانش به دیگر ستاره روشن
مدد فرستی و آرایشی در افزایی
شب جوانی من بی ستاره خوب تر است
شب مرا به ستاره همی چه آرایی
ز من به خشم چرایی چو موسی از قارون
مگر هلاک شوم تا مزن بیاسایی
از این سپس به گه ذکر شکر شمس الدین
شکایت تو نگویم دگر چه فرمایی
سر سعادت مسعود بوعلی یحیی
که هست در سخن او حیات دانایی
بزرگ بار خدایی که جود و مکرمتش
به خاصیت همه ابری کنند و دریایی
سپهر با همه اختر زمانه با همه خلق
کمند در هنر از کلک او به تنهایی
همی کند به کفایت زبهر دشمن و دوست
گهی به سیر کلیمی و گه مسیحایی
ز بهر فایده زایران به بذل و عطا
چو معن زایده آمد چو حاتم طایی
زه ای زمانه مهیا به نور طلعت تو
که در لباس ثنا سال و مه مهیایی
چو تیغ روز مصاف و چو میغ وقت بهار
ز بهر مصلحت دین و ملک دربایی
ار آفتاب درفشان زآسمان تابد
تو آفتاب عطایی و آسمان رایی
ور آفتاب فلک را نظیر و همتا نیست
چو آفتاب فلک بی نظیر و همتایی
چون وقت جود بود بحر بی مضایقه ای
چو گاه بذل بود ابر بی محابایی
مگر مساحت گردون به قدر همت توست
که هر زمانش به همت همی بپیمایی
لب امید بخندد چو کلک برداری
در نیاز ببندی چو دست بگشایی
گرت زمانه نخوانم سبب در آن باشد
که هست در سر و طبع زمانه رعنایی
زمانه جز به بد اهل فضل نگراید
تو جز به تربیت اهل فضل نگرایی
عجب کنی که زمانه مرا نبخشاید
تو از زمانه بهی چون مرا نبخشایی
منم که مدح و ثنا جز بدیع نارایم
تویی که مدح و ثنای بدیع را شایی
مدیح من که رود جز به جایگه نرود
که هیچ قدر ندارد مدیح هر جایی
مرا همی غم و رنج نیاز بگزاید
غم نیاز مرا چون به جود نگزایی
اگر عطای به موقع یکی هزار بود
عطای من نرسانی کرا همی بایی
سرم ز فخر به جوزا رسد چو این خدمت
به مجلس تو بخواند عزیز جوزایی
همیشه تا تن و جان از زمانه آساید
به کام خویش بزی تا زمانه فرسایی
بقای عمر به ذکر است و من به شعر بدیع
چنان کنم که به عمر از زمانه بیش آیی
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳
ساقی بده آن شراب گلگون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
کز گونه خجل کند طبر خون را
خواهی که رخ تو رنگ گل گیرد
از کف منه آن شراب گلگون را
ناخوش نتوان گذاشت بی باده
وقت خوش و ساعت همایون را
آن باده عقیق ناب را ماند
چونانکه پیاله، در مکنون را
یک قطره از او فدای هامون کن
تا لاله ستان کنیم هامون را
یک جرعه از او بریز در جیحون
تا گونه گل دهیم جیحون را
افسون غمند باده و مستی
بر لشکر غم گمار، افسون را
کاین صرف کند صروف گیتی را
وآن دفع کند بلای گردون را
باده سبب است عیش مردم را
لیلی غرض است عشق مجنون را
قانون قرار عشرت آمد می
ضایع مکن این قرار و قانون را
گر طالب مال و گنج افزونی
آراسته باش رنج افزون را
بی مال چه بد رسید موسی را
وز گنج چه نفع بود قارون را
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
همه مقصود ما شد راست امروز
که آن مقصود دل با ماست امروز
گر آراید بهار نو جهان را
جهان را روی او آراست امروز
دلم دی وصل او حاجت همی خواست
رواگشت آنچه دی می خواست امروز
چو فر روی او امروز اینجاست
جمال نو بهار اینجاست امروز
زپیش او چو او بنشست با ما
غم نادیدنش برخاست امروز
هر آن شادی که از عالم نهان بود
از آن بر روز ما پیداست امروز
پری می گفت از او نیکوترم من
پدید آمد دروغ از راست امروز
گر اقبال مرا فرداست وعده
مرا با وصل او فرداست امروز
چو ما در سایه ی اقبال شاهیم
همه اقبالها ما راست امروز
که آن مقصود دل با ماست امروز
گر آراید بهار نو جهان را
جهان را روی او آراست امروز
دلم دی وصل او حاجت همی خواست
رواگشت آنچه دی می خواست امروز
چو فر روی او امروز اینجاست
جمال نو بهار اینجاست امروز
زپیش او چو او بنشست با ما
غم نادیدنش برخاست امروز
هر آن شادی که از عالم نهان بود
از آن بر روز ما پیداست امروز
پری می گفت از او نیکوترم من
پدید آمد دروغ از راست امروز
گر اقبال مرا فرداست وعده
مرا با وصل او فرداست امروز
چو ما در سایه ی اقبال شاهیم
همه اقبالها ما راست امروز
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عید است و حق عید بباید شناختن
وز باده نوش کردن و بربط نواختن
شرع است حق روزه به طاعت گزاردن
شرط است حق عید به عشرت شناختن
اکنون که چنگ و نای به یک جای ساختند
وقت است وقت با قدح باده ساختن
چوگان زلف و گوی زنخدان یار گیر
در روز عید رسم بود گوی باختن
بر اسب باده سوی طرب تاختن بریم
زیرا به عید رسم بود اسب تاختن
گر کینه آختن ز ره و رسم عادت است
از غم سزد به قوت می کینه آختن
ور سر فراختن ز بزرگی و همت است
باید به مدح صدر اجل سر فراختن
مخدوم ساده سید مشرق که کار اوست
ناصح عزیز کردن و حاسد گداختن
وز باده نوش کردن و بربط نواختن
شرع است حق روزه به طاعت گزاردن
شرط است حق عید به عشرت شناختن
اکنون که چنگ و نای به یک جای ساختند
وقت است وقت با قدح باده ساختن
چوگان زلف و گوی زنخدان یار گیر
در روز عید رسم بود گوی باختن
بر اسب باده سوی طرب تاختن بریم
زیرا به عید رسم بود اسب تاختن
گر کینه آختن ز ره و رسم عادت است
از غم سزد به قوت می کینه آختن
ور سر فراختن ز بزرگی و همت است
باید به مدح صدر اجل سر فراختن
مخدوم ساده سید مشرق که کار اوست
ناصح عزیز کردن و حاسد گداختن
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۳۹
فضلی که بر او زکات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
فضل شرف القضات باشد
هر فضل به فضل او نماند
هر آب نه با حیات باشد
هر روز نه روز عید باشد
هر شب نه شب برات باشد
کلکش همه بر خرد خرامد
باران ز پی نبات باشد
جدی که ز طبع او نزاید
بیهوده و ترهات باشد
لفظی که زبان او گزارد
حل همه مشکلات باشد
گر در لب من حدیث او نیست
آن عیب ز حادثات باشد
من بر دل پاک او فراموش
این جمله ز نادرات باشد
یاد چو منی به شعر و نامه
از جمله واجبات باشد
امروز منم که بی نبوت
لفظم همه معجزات باشد
سرگشته نایبات گشتم
آخر ز غمم نجات باشد
هر جا که سری است با خرد جفت
سرگشته نایبات باشد
تا نطع لعاب هر خردمند
در شه رخ و شاه مات باشد
در عهد جهان ثبات جستم
در باد کجا ثبات باشد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۵۷
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۶۳