عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
افسر کرمانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - نقطه پرگار
ای یوسف جان تا کی، در چاه تنی پنهان
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
برخیز و تماشا کن عشرتکده کنعان
ای طایر جان بگسل این رشته ز پای دل
تا موطن اصلی گیر پرواز از این زندان
افتاده در این غربت، دور از وطنی تا کی
دوری ز خدا تا چند، یک دم بخودآ، ای جان
ای عاشق دیوانه، زین منزل ویرانه
بشتاب سوی خانه، بنشین ببر جانان
وآنگاه بگیر از او، چشمی و به او بنگر
خود را همه با او ده، او را همه خود بستان
او را بنگر ز آغاز با دیده وحدت بین
کانجام نگردی تو، اندر طلبش حیران
چون روی بدو آری، گردی ز جهان ایمن
او نقطه پرگار است در دایره امکان
ای قد توام سروی بر طرف ریاض دل
و ای روی توام مهری، در برج سپهر جان
آنسان ز وجود تو پیداست وجود حق
کز آئینه صافی تمثال خور رخشان
اسرار حقیقت را ذات تو بود مخزن
دیوان طریقت را نام تو بود عنوان
اشیاء جهان یکسر از صامت و از ناطق
بر وحدت ذات تو دارند همی اذعان
بگشایم اگر دیده، بی پرده شود پیدا
از مشرق هر ذره، خورشید رخت تابان
در پرده نئی، لیکن از شدت پیدائی،
از دیده موجودات گردیده رخت پنهان
بنهاده سر تسلیم برحکم تو هفت اقلیم
بسته کمر فرمان، بر امر تو چار ارکان
این آینه ها یکسر، هستند تو را مظهر
هریک صفتی دیگر، گوید ز تو در کیهان
چون ز ابر عطای تو یک قطره فرود آمد
در ملک عدم گردید موجود یم امکان
تو روح روان استی در پیکر این عالم
زآنگونه که جان باشد در کالبد انسان
آن پشه که برخیزد از خوان عطای تو
ابنای دو عالم را تا حشر کند مهمان
برهان ز چه رو آرم بر وحدت ذات تو،
بر وحدت ذات تو، ذات تو بود برهان
نیران جهنم را، خاموش کند یکسر
گر عفو تو روی آرد، یک قطره از این عمان
نزدیک تری از جان در جسم و شگفت است این
کم مهر جمال تو، از دیده بود پنهان
آن بحر که موجودات موجی است ز امواجش
یک قطره تو را آمد باری ز یم احسان
از لعل روانبخشت، احیای روان ها شد
احیا ز دم عیسی، گردید اگر ابدان
ما را نبود مقدور، توصیف تو از آن رو
کز دفتر مدح تو، یک لفظ بود قرآن
گر لطف تو در محشر، یک ره شودش یاور
دریای شفاعت را، غوّاص شود عصیان
مرآت وجودم را، روی تو بود شاخص
نزدیک تری آری، بر من همه از شریان
دل بردن از دستت، امری است بسی مشکل
جان دادن در پایت، کاری است مرا آسان
بگذار که تا جان را، در پای تو افشانم
تا چند بسوزد دل، در نایره هجران
جز نقطه عشقت نیست در دفتر دل ما را
زاین نقطه نباشد بیش، گنجایش این ایوان
در بزم خیال تو، باشد دل ما هر شب
بر شمع جمال تو، پروانه صفت سوزان
تا هست نشان از وصل، در دایره هستی
تا نام بود از هجر، در بادیه امکان
احباب تو را در کام، از شوق وصالت شهد
اعدای تو را در جام، از زهر غم هجران
صفایی جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
دردمندیم و دوای خویشتن
چشم داریم از خدای خویشتن
هرکرا دست دعایی برخداست
من به فکر مدعای خویشتن
از من ای ناصح زبان کوتاه دار
واگذارم با بلای خویشتن
بوکه یارم بار دیگر محض جود
زنده سازد از ندای خویشتن
نیست طالب آنکه با مطلوب دوست
هست در قید رضای خویشتن
کشته جانان حیات جاودان
یافت باقی در فنای خویشتن
تا در افتادم به دام او مراست
منتی بر سر ز پای خویشتن
گو فدا کن دین و دل در راه دوست
هرکه جان خواهد فدای خویشتن
نیست سنگی سیم و زر را پیش ما
قانعم با کیمیای خویشتن
پند واعظ کی به گوش آید مرا
می زند حرفی برای خویشتن
دل نگردانم صفایی از غمش
من در این بینم صفای خویشتن
چشم داریم از خدای خویشتن
هرکرا دست دعایی برخداست
من به فکر مدعای خویشتن
از من ای ناصح زبان کوتاه دار
واگذارم با بلای خویشتن
بوکه یارم بار دیگر محض جود
زنده سازد از ندای خویشتن
نیست طالب آنکه با مطلوب دوست
هست در قید رضای خویشتن
کشته جانان حیات جاودان
یافت باقی در فنای خویشتن
تا در افتادم به دام او مراست
منتی بر سر ز پای خویشتن
گو فدا کن دین و دل در راه دوست
هرکه جان خواهد فدای خویشتن
نیست سنگی سیم و زر را پیش ما
قانعم با کیمیای خویشتن
پند واعظ کی به گوش آید مرا
می زند حرفی برای خویشتن
دل نگردانم صفایی از غمش
من در این بینم صفای خویشتن
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۳ - کمال خجندی فرماید
خطت که بر خط یاقوت مینهم ترجیح
نوشته است بر آن لعل لب که (انت ملیح)
در جواب او
بزشم نرم که بر پنبه مینهم ترجیح
زفوطه برکت گردد این حدیث صریح
بجیب جامه مثقالی سفید خطیست
نوشته از ره مفتون که (البیاض صحیح)
خلیلدان چو در آید بنطق با چمته
سلق زتسمه زند بند برزبان فصیح
تعلقی بمیان بند چون نمکدان داشت
نوشته اند بزرحل بر او که(انت ملیح)
بدوش صوف چو سجاده بینم از یقه
بگردنش کنم از در دانها تسبیح
کنون سرد که کنم شست و شوی مدعیان
که نظم البسه را کرده ام چنین تتقیح
بکوش(قاری) و دایم بپوش جامه نو
که رخت نوحسنست و لباس کهنه قبیح
نوشته است بر آن لعل لب که (انت ملیح)
در جواب او
بزشم نرم که بر پنبه مینهم ترجیح
زفوطه برکت گردد این حدیث صریح
بجیب جامه مثقالی سفید خطیست
نوشته از ره مفتون که (البیاض صحیح)
خلیلدان چو در آید بنطق با چمته
سلق زتسمه زند بند برزبان فصیح
تعلقی بمیان بند چون نمکدان داشت
نوشته اند بزرحل بر او که(انت ملیح)
بدوش صوف چو سجاده بینم از یقه
بگردنش کنم از در دانها تسبیح
کنون سرد که کنم شست و شوی مدعیان
که نظم البسه را کرده ام چنین تتقیح
بکوش(قاری) و دایم بپوش جامه نو
که رخت نوحسنست و لباس کهنه قبیح
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - خواجه حافظ فرماید
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
در جواب او
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
گرانکله چون خاتم آرم بسر انگشت
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
والا و مشلشل را قسمت زازل این بود
کین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
شد دلق جرزدانش روزی و قبا چمته
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
کمخای خطائی گوهر کو بخطا بیند
نقشش نخرم ارخود صورتگر چین باشد
مشنو تو که سجاده دل برکند از مسواک
این سابقه پیشین تا روز پسین باشد
قاری بامید نو گو کهنه بدر دربر
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
در جواب او
بخشد کهن آنکش نوپوشی ثمین باشد
یک نکته درین دفتر گفتیم و همین باشد
گرانکله چون خاتم آرم بسر انگشت
صد ملک سلیمانم در زیر نگین باشد
والا و مشلشل را قسمت زازل این بود
کین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
شد دلق جرزدانش روزی و قبا چمته
در دایره قسمت اوضاع چنین باشد
کمخای خطائی گوهر کو بخطا بیند
نقشش نخرم ارخود صورتگر چین باشد
مشنو تو که سجاده دل برکند از مسواک
این سابقه پیشین تا روز پسین باشد
قاری بامید نو گو کهنه بدر دربر
شاید که چو وابینی خیر تو درین باشد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷ - ناصر بخاری فرماید
در آن روزی که خوبان آفریدند
ترا بر جمله سلطان آفریدند
در جواب او
چو دیبای زر افشان آفریدند
درش گوی گریبان آفریدند
بسان غنچه دروی دگمه بنمود
چو کمخای گلستان آفریدند
زجیب اطلس گردون قواره
فتا دو مهر رخشان آفریدند
چو والا شاهد از خان اتابک
که دید ایخواجه تا خان آفریدند
بزشم و پنبه را کردند پیدا
جل خر بهر پالان آفریدند
برای بالش زینها قطیفه
پس آنگاهی زمستان آفریدند
دری میخواست بهر خانه رخت
در از بهرش گریبان آفریدند
چو مشتق بودی ای اطلس زسلطان
چرا بر رخت سلطان آفریدند
تن قاری بدو پیوند کردند
چو تار و پود کتان آفریدند
ترا بر جمله سلطان آفریدند
در جواب او
چو دیبای زر افشان آفریدند
درش گوی گریبان آفریدند
بسان غنچه دروی دگمه بنمود
چو کمخای گلستان آفریدند
زجیب اطلس گردون قواره
فتا دو مهر رخشان آفریدند
چو والا شاهد از خان اتابک
که دید ایخواجه تا خان آفریدند
بزشم و پنبه را کردند پیدا
جل خر بهر پالان آفریدند
برای بالش زینها قطیفه
پس آنگاهی زمستان آفریدند
دری میخواست بهر خانه رخت
در از بهرش گریبان آفریدند
چو مشتق بودی ای اطلس زسلطان
چرا بر رخت سلطان آفریدند
تن قاری بدو پیوند کردند
چو تار و پود کتان آفریدند
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۱۳
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۶۱
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۵ - در مدح سلطان رکن الدین
خدایگان جهانرا خدای داد عطا
شهنشهی ز شهنشاه زاده والا
خدایگان بعطائی که از خدای گرفت
چه گنجها که بخلق خدای داد عطا
قلج قراخان پیوند ارسلان خاقان
که جست و یافت کنوز و دفاین صحرا
خدایگان جهان شاه شرق رکن الدین
کزوست شهر سمرقند جنت دنیا
ز نور طلعت او فر ارسلان خانی
همی شود چو خیال اندر آینه پیدا
بداد ملک سمرقند چون بهشت نشست
بپادشاهی دنیا بپشت هر دو نیا
یکی نیا ملک بی نظیر افریدون
دوم نیا ملک افراسیاب بی همتا
ز گاوسار فریدون بمارسار چه کرد
بتازیانه همان کرد شاه در هیجا
بتخت ملک چو افراسیاب شاه نشست
بامر و نهی جهان کامران و کامروا
چنانکه گوئی افراسیاب کرد نمود
بتیغ مردی گاه نبرد بر اعدا
بدان عالم نیکان شدند از هیبت
زشاه عالم بد را چو بد رسید جزا
کمر بخدمت شاه جهان همی بندند
ملوک روی زمین چون بر آسمان جوزا
سپهر در کمر بندگان شه نگریست
که شد چو تاج مرصع بلؤلؤ لالا
ملک زدریا در خشکی اوفتاد و بگفت
ستارگان من از در به و من از دریا
بمن اشارت کن تا بسازم اندر وقت
نثار جشن ملکزاده را چنانکه سزا
خدایگانا فرمای تا نثار کنند
فلک کواکب دری و بنده دژ ثنا
نثار سوزنی پیر اگر قبول افتد
از آن قبول شود پیر سوزنی برنا
سزاست ایکه ترا عقل پیر و برنا بخت
که پیر و برنا بر تو ثنا کنند و دعا
بقای تو بدعا خواهم ای ملک ز ملک
که هست عالم را در بقای تو ابقا
برس بکام دل ای شاه زود و دیر بزی
ز گردش فلک زود گرد دیر بقا
شهنشهی ز شهنشاه زاده والا
خدایگان بعطائی که از خدای گرفت
چه گنجها که بخلق خدای داد عطا
قلج قراخان پیوند ارسلان خاقان
که جست و یافت کنوز و دفاین صحرا
خدایگان جهان شاه شرق رکن الدین
کزوست شهر سمرقند جنت دنیا
ز نور طلعت او فر ارسلان خانی
همی شود چو خیال اندر آینه پیدا
بداد ملک سمرقند چون بهشت نشست
بپادشاهی دنیا بپشت هر دو نیا
یکی نیا ملک بی نظیر افریدون
دوم نیا ملک افراسیاب بی همتا
ز گاوسار فریدون بمارسار چه کرد
بتازیانه همان کرد شاه در هیجا
بتخت ملک چو افراسیاب شاه نشست
بامر و نهی جهان کامران و کامروا
چنانکه گوئی افراسیاب کرد نمود
بتیغ مردی گاه نبرد بر اعدا
بدان عالم نیکان شدند از هیبت
زشاه عالم بد را چو بد رسید جزا
کمر بخدمت شاه جهان همی بندند
ملوک روی زمین چون بر آسمان جوزا
سپهر در کمر بندگان شه نگریست
که شد چو تاج مرصع بلؤلؤ لالا
ملک زدریا در خشکی اوفتاد و بگفت
ستارگان من از در به و من از دریا
بمن اشارت کن تا بسازم اندر وقت
نثار جشن ملکزاده را چنانکه سزا
خدایگانا فرمای تا نثار کنند
فلک کواکب دری و بنده دژ ثنا
نثار سوزنی پیر اگر قبول افتد
از آن قبول شود پیر سوزنی برنا
سزاست ایکه ترا عقل پیر و برنا بخت
که پیر و برنا بر تو ثنا کنند و دعا
بقای تو بدعا خواهم ای ملک ز ملک
که هست عالم را در بقای تو ابقا
برس بکام دل ای شاه زود و دیر بزی
ز گردش فلک زود گرد دیر بقا
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۲ - در هجو شاعری
لنگ لنگاک من ای بلمه پیوسته برو
مغ مفلوج زده بر به رخت اف تفو
لنگ مغ زاده گر زاصل و چو مازو بی مغز
روی شسته بحشاشات و تراک و مازو
از ره ایمان در کفر مزیدی که چنین
آمنوا برزنخت شد بنوشتن کفروا
زنخت تازه تر از . . . ن کدو بود و کنون
دم غژغا و بجای زنخت . . . ن کدو
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا که بزان
دیدمت غرق بیشم از سر سم تا بررو
. . . ن پر موی ندارد و گرش بودی موی
. . . ن بز بودی و نر بودی و بز بودی تو
تا چو خر در تو سپوزم خر نر . . . ای شوم
چون شوی گاده خر از یکسو و بز از یکسو
موی . . . ن برکن چون بر بلب چشمه آب
از پی خرزه من خر بزمین زن زانو
کدخدایانه عتابی است که با تو کردم
نیستم با تو چو با خر سر خمخانه عدو
بوده ای پیش بده سال تناسخ زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو
نفقات تو اگر چند نه در حکم منی
نکنم زانکه بر اینست مرا عادت و خو
دو گلوی داری و از بهر غذای تو مرا
یک نواله است رسنده ز گلو تا بگلو
. . . ایه آویخته و انگیخته میری از وی
در گلوی تو خوش آیند تبنگو و خدو
بچنین لقمه ترا شاعر نیکو کردم
کارها زاید از لقمه نیکو نیکو
شاعر از من شده ای به شدی از من شاعر
ای به از شعر تو شعر شتران عللو
. . . ن مردم بفنا رفت و تو باقی ماندی
بنکو شعری باو می نبدی هم پهلو
همت عالی من شعر ترا عالی کرد
زانکه در دادن تعلیم بمن داشت علو
ریختم در تو بیکبار همه مایه شعر
که همه شعر برآید چو بسرفی یاخو
یاد داری و چرا یاد نداری داری
آنکه در پیش خیارم بنهادی پیزو
رگ شرم تو بدریدم و پیزو کردم
زد به پیزوی من از پای تو پران پازو
آنچه من با تو بیک چوب میان ران کردم
بدو صد چوب سر سینه نیابی زخسو
هست چونین که بگفتم مشو اینرا منکر
که بمنکر شدن ایندرد نیابد دارو
بحق گیسوی مشکین شه آل علی
راست خواهم که بگوئی و نخواهی آلو
سند و سید سادات جلال الساده
پسر حیدر حیدر دل حیدر بازو
شاه سادات علاء الدین عالی نسبی
که سپهر از نسب عالی او یافت علو
صاحب ملک شرف کز نسب صاحب شرع
یک جهان خیل و حشم دارد صاحب گیسو
هنر و آهوی ارباب هنر بر دل او
شد پدیدار از آنگونه که شیر از آهو
از ره دانش تا ز اهل سخن بشناسد
که کدامست هنرمند و که دارد آهو
سوزنی راهوری کرد و بیکبار بگفت
آهوی فاضلی سست رگ سست رکو
چو شود عیش خداوند باین طینت خوش
شود آن پرده دریهابیکی رشته رفو
جنگ من کور بران لنگ نباشد اصلی
که زدستیم بیکجای بقریق بقو
روز و شب عیش خداوند مطیب بادا
تا فلک را شب و روز است و عشی است و غدو
مغ مفلوج زده بر به رخت اف تفو
لنگ مغ زاده گر زاصل و چو مازو بی مغز
روی شسته بحشاشات و تراک و مازو
از ره ایمان در کفر مزیدی که چنین
آمنوا برزنخت شد بنوشتن کفروا
زنخت تازه تر از . . . ن کدو بود و کنون
دم غژغا و بجای زنخت . . . ن کدو
بز گرفتی تو مرا چند گهی تا که بزان
دیدمت غرق بیشم از سر سم تا بررو
. . . ن پر موی ندارد و گرش بودی موی
. . . ن بز بودی و نر بودی و بز بودی تو
تا چو خر در تو سپوزم خر نر . . . ای شوم
چون شوی گاده خر از یکسو و بز از یکسو
موی . . . ن برکن چون بر بلب چشمه آب
از پی خرزه من خر بزمین زن زانو
کدخدایانه عتابی است که با تو کردم
نیستم با تو چو با خر سر خمخانه عدو
بوده ای پیش بده سال تناسخ زن من
کدخدای جلب خویش و مرا کدبانو
نفقات تو اگر چند نه در حکم منی
نکنم زانکه بر اینست مرا عادت و خو
دو گلوی داری و از بهر غذای تو مرا
یک نواله است رسنده ز گلو تا بگلو
. . . ایه آویخته و انگیخته میری از وی
در گلوی تو خوش آیند تبنگو و خدو
بچنین لقمه ترا شاعر نیکو کردم
کارها زاید از لقمه نیکو نیکو
شاعر از من شده ای به شدی از من شاعر
ای به از شعر تو شعر شتران عللو
. . . ن مردم بفنا رفت و تو باقی ماندی
بنکو شعری باو می نبدی هم پهلو
همت عالی من شعر ترا عالی کرد
زانکه در دادن تعلیم بمن داشت علو
ریختم در تو بیکبار همه مایه شعر
که همه شعر برآید چو بسرفی یاخو
یاد داری و چرا یاد نداری داری
آنکه در پیش خیارم بنهادی پیزو
رگ شرم تو بدریدم و پیزو کردم
زد به پیزوی من از پای تو پران پازو
آنچه من با تو بیک چوب میان ران کردم
بدو صد چوب سر سینه نیابی زخسو
هست چونین که بگفتم مشو اینرا منکر
که بمنکر شدن ایندرد نیابد دارو
بحق گیسوی مشکین شه آل علی
راست خواهم که بگوئی و نخواهی آلو
سند و سید سادات جلال الساده
پسر حیدر حیدر دل حیدر بازو
شاه سادات علاء الدین عالی نسبی
که سپهر از نسب عالی او یافت علو
صاحب ملک شرف کز نسب صاحب شرع
یک جهان خیل و حشم دارد صاحب گیسو
هنر و آهوی ارباب هنر بر دل او
شد پدیدار از آنگونه که شیر از آهو
از ره دانش تا ز اهل سخن بشناسد
که کدامست هنرمند و که دارد آهو
سوزنی راهوری کرد و بیکبار بگفت
آهوی فاضلی سست رگ سست رکو
چو شود عیش خداوند باین طینت خوش
شود آن پرده دریهابیکی رشته رفو
جنگ من کور بران لنگ نباشد اصلی
که زدستیم بیکجای بقریق بقو
روز و شب عیش خداوند مطیب بادا
تا فلک را شب و روز است و عشی است و غدو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - لکلک بچه
تا برون زد ناگهان از . . . یه سر لکلک بچه
دید سر چون . . . ایه بر بال پدر لکلک بچه
با سری چون . . . یه از . . . یه برون آورده سر
طرفه مرغی لکلک وزان طرفه تر لکلک بچه
بود همچون گوشتی کز وی گرفتی مورخوار
گشت زینسان چون کلان شد مار خور لکلک بچه
همچو گنجشک از تن او برگرفتی مور کور
گیرد ار منقار کودک مار بر لکلک بچه
هست بر لکلک زجیلان و بقم منقار وروی
پس چرا شد آبنوس و زرد بر لکلک بچه
از چه بر منقار و پای خویشتن وا کرده اند
رنگ دیگر لکلک و رنگ دگر لکلک بچه
رنگ رز رنگ سیه را معصف هرگز نکرد
کرد منقار سیه را معصفر لکلک بچه
دید لکلک را پری چون کاغذ مهره زده
زد تحیر تازه در سرهای پر لکلک بچه
از پر نورسته و از پوست پیدا آمده
کرده بازوها چو میخ نیشکر لکلک بچه
همچو لکلک هندوئی گفتن نیاموزد تمام
تا که در هندوستان فکند مقر لکلک بچه
هست لکلک بچه سلطان زاده گنجشککان
لایقست این نام بر گنجشک و بر لکلک بچه
بین که همچون ریدگان باشد ز دیبا پوستشان
هم ز بخت خوبشان دارد خبر لکلک بچه
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضا این عمر لکلک بچه
آن خداوندی که بر ریش بداندیشان او
کار . . . ن کردن نداند کس مگر لکلک بچه
تا نکوخواهان او در خانه دولت شوند
میگشاید لکلک از منقار در لکلک بچه
تا به جستن راه او باشد به سوی هندوی
پر همی آراید از بهر سفر لکلک بچه
دید سر چون . . . ایه بر بال پدر لکلک بچه
با سری چون . . . یه از . . . یه برون آورده سر
طرفه مرغی لکلک وزان طرفه تر لکلک بچه
بود همچون گوشتی کز وی گرفتی مورخوار
گشت زینسان چون کلان شد مار خور لکلک بچه
همچو گنجشک از تن او برگرفتی مور کور
گیرد ار منقار کودک مار بر لکلک بچه
هست بر لکلک زجیلان و بقم منقار وروی
پس چرا شد آبنوس و زرد بر لکلک بچه
از چه بر منقار و پای خویشتن وا کرده اند
رنگ دیگر لکلک و رنگ دگر لکلک بچه
رنگ رز رنگ سیه را معصف هرگز نکرد
کرد منقار سیه را معصفر لکلک بچه
دید لکلک را پری چون کاغذ مهره زده
زد تحیر تازه در سرهای پر لکلک بچه
از پر نورسته و از پوست پیدا آمده
کرده بازوها چو میخ نیشکر لکلک بچه
همچو لکلک هندوئی گفتن نیاموزد تمام
تا که در هندوستان فکند مقر لکلک بچه
هست لکلک بچه سلطان زاده گنجشککان
لایقست این نام بر گنجشک و بر لکلک بچه
بین که همچون ریدگان باشد ز دیبا پوستشان
هم ز بخت خوبشان دارد خبر لکلک بچه
بر فراز تخت بنشسته است و می خندد چو بخت
بر بداندیش رضا این عمر لکلک بچه
آن خداوندی که بر ریش بداندیشان او
کار . . . ن کردن نداند کس مگر لکلک بچه
تا نکوخواهان او در خانه دولت شوند
میگشاید لکلک از منقار در لکلک بچه
تا به جستن راه او باشد به سوی هندوی
پر همی آراید از بهر سفر لکلک بچه
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مطلع ثانی
ای خدیویکه وجودت زخدائی اعزاز
کرده بر خلق در رحمت و آسایش باز
در دل مهر فروغت چه غم از کین حسود
که مصونست کلیم از خطر شعبده باز
کاخ اطعام ترا از بن دندان گردید
قرص خور نان و فلک خوان و سحرگه خباز
خضر را گویند زان خضرش گشته است لقب
که دمد سبزه بهر جای نشیند زاعجاز
این سخن را مثلی یافت نشد تا که خدای
از قدوم تو جهان را چوچنان داد طراز
هرکجا شقه گشاید علم دولت تو
قصب السبق زخلد آورد از مایه و ساز
زان صفابخش مقامات یکی آمد یزد
کز خلیلی ز تو گردیده ببطحا انباز
لیکن این یزد برآن پیلتن شیر سرشت
همت در خوف و رجا راست چو نخجیرگراز
گر کشد زو نخورد ورنکشد زو بخورد
که بنخجیر گراز است دوسو دل بگداز
تا عرب مرد حجاز است و عجم اهل عراق
جوش جیشت به عراق وصف خیلت به حجاز
کرده بر خلق در رحمت و آسایش باز
در دل مهر فروغت چه غم از کین حسود
که مصونست کلیم از خطر شعبده باز
کاخ اطعام ترا از بن دندان گردید
قرص خور نان و فلک خوان و سحرگه خباز
خضر را گویند زان خضرش گشته است لقب
که دمد سبزه بهر جای نشیند زاعجاز
این سخن را مثلی یافت نشد تا که خدای
از قدوم تو جهان را چوچنان داد طراز
هرکجا شقه گشاید علم دولت تو
قصب السبق زخلد آورد از مایه و ساز
زان صفابخش مقامات یکی آمد یزد
کز خلیلی ز تو گردیده ببطحا انباز
لیکن این یزد برآن پیلتن شیر سرشت
همت در خوف و رجا راست چو نخجیرگراز
گر کشد زو نخورد ورنکشد زو بخورد
که بنخجیر گراز است دوسو دل بگداز
تا عرب مرد حجاز است و عجم اهل عراق
جوش جیشت به عراق وصف خیلت به حجاز
جیحون یزدی : قطعات
شمارهٔ ۷
ای که شب را به غمت اخترش از دیده چکید
صبح در ماتم تو برتن خود جامه درید
تنگتر شد زقفس بر دل ما دهر فراخ
مرغ روحت چو سوی گلشن فردوس پرید
شد بچشم پدر از فرفت تو روزسیاه
گشت دور از پسر ار دیده یعقوب سپید
اف بر این چرخ مشعبد که خلاف معروف
آخر ازکین بگل اندوه جمال خورشید
نه شگفت از اثر کالبد نورس تو
که همی غنچه بروید زگلت جای خوید
گفت اندر پی تاریخ وفاتت جیحون
مهی از بزم صدارت سوی فردوس چمید
صبح در ماتم تو برتن خود جامه درید
تنگتر شد زقفس بر دل ما دهر فراخ
مرغ روحت چو سوی گلشن فردوس پرید
شد بچشم پدر از فرفت تو روزسیاه
گشت دور از پسر ار دیده یعقوب سپید
اف بر این چرخ مشعبد که خلاف معروف
آخر ازکین بگل اندوه جمال خورشید
نه شگفت از اثر کالبد نورس تو
که همی غنچه بروید زگلت جای خوید
گفت اندر پی تاریخ وفاتت جیحون
مهی از بزم صدارت سوی فردوس چمید
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴ - در مدح امیری صاحب طرف و اظهار گله و تقاضای صله
ای بزرگی که در آفاق تو را دیگر نیست
وز همه عالم چون گوهر تو گوهر نیست
بی جوار در تو مرد درم را زر نیست
بی وجود کف تو مرغ کرم را پر نیست
گر فلک خوانمت از جاه روا باشد از آنک
هفت عضو تو تو را کمتر هفت اختر نیست
پادشاهی تو بلاقاعده افسر و تخت
تخت تو جز فلک و افسر تو جز خور نیست
نه بدان نیست تو را افسر زر از بر سر
که ز فطرت چو ملوک از در افسر سر نیست
در همه دنیا چندان که همی در نگرم
به سر تو که تو را درخور سرافسرنیست
ماه نو طوق زر توست و فلک مرکب تو
زیر رانت چه اگر اسب به طوق زرنیست
سایه ایزدی و دبدبه دولت هست
چترت ار بر ز برو نوبتت ار بر در نیست
بر همه صحن فلک چون اثر خاطر تو
قمر زهره دل و شمس عطارد فرنیست
در همه سطح زمین چون هنر خامه تو
باد خاکی گهر و آتش آب آور نیست
گرچه صاحب طرفی بر همه شاهان شرفی
همه کس داند و اندیشه بدین اندر نیست
در مثل هست که اشراف بر اطراف بوند
شبهه خصم تو را حجت از ین بهتر نیست
اینک این بنده قوامی که ثناگستر توست
دست جود تو برو گرچه عطا گستر نیست
هست معلوم ندیم تو شجاع الدین را
که به هنگام سخن به ز منت چاکر نیست
ناصحی گوید ور نیز نگوید دانی
که آخر این شعر من از شعر کسی کمتر نیست
بر سپهرت به گه بزم مرا باری هست
زحل مویه گر ار زهره خنیاگر نیست
هر کسی پشته هیزم کشد از بیشه تو
زآتشت ما را یک مشته خاکستر نیست
ریش مالان کرده مدح تو تا کی گویم
که اندر اصطبل تو بدبخت تر از من خر نیست
هست دیوان مرا مدح تو در خور گر چه
سرو ریش من دیوانه تو را درخور نیست
از پی شکر تو همچون صدف و نی همه وقت
در دل و در دهنم جز گهر و شکر نیست
گفتی اسبی دهمت تا تو سوارش باشی
که مرا جنس بسی هست ولیکن زر نیست
گاوریشا که من ابله خر خواهم برد
کم از آن اسب کنون هم لگد استر نیست
پرس احوال رهی را ز وجیه الدوله
تا تو را گوید اگر قول منت باور نیست
چشم دارم که زبهر دل من خواجه وجیه
خورد اندوه اگر هیچ کس انده خور نیست
ننگ شهری شده ام تا که به هنگام سخا
با عمر هست را دیده و با چاکر نیست
گر عمر را ز تو خلعت رسد انصاف بده
آخر این شعر من از شعر عمر کمتر نیست
وز همه عالم چون گوهر تو گوهر نیست
بی جوار در تو مرد درم را زر نیست
بی وجود کف تو مرغ کرم را پر نیست
گر فلک خوانمت از جاه روا باشد از آنک
هفت عضو تو تو را کمتر هفت اختر نیست
پادشاهی تو بلاقاعده افسر و تخت
تخت تو جز فلک و افسر تو جز خور نیست
نه بدان نیست تو را افسر زر از بر سر
که ز فطرت چو ملوک از در افسر سر نیست
در همه دنیا چندان که همی در نگرم
به سر تو که تو را درخور سرافسرنیست
ماه نو طوق زر توست و فلک مرکب تو
زیر رانت چه اگر اسب به طوق زرنیست
سایه ایزدی و دبدبه دولت هست
چترت ار بر ز برو نوبتت ار بر در نیست
بر همه صحن فلک چون اثر خاطر تو
قمر زهره دل و شمس عطارد فرنیست
در همه سطح زمین چون هنر خامه تو
باد خاکی گهر و آتش آب آور نیست
گرچه صاحب طرفی بر همه شاهان شرفی
همه کس داند و اندیشه بدین اندر نیست
در مثل هست که اشراف بر اطراف بوند
شبهه خصم تو را حجت از ین بهتر نیست
اینک این بنده قوامی که ثناگستر توست
دست جود تو برو گرچه عطا گستر نیست
هست معلوم ندیم تو شجاع الدین را
که به هنگام سخن به ز منت چاکر نیست
ناصحی گوید ور نیز نگوید دانی
که آخر این شعر من از شعر کسی کمتر نیست
بر سپهرت به گه بزم مرا باری هست
زحل مویه گر ار زهره خنیاگر نیست
هر کسی پشته هیزم کشد از بیشه تو
زآتشت ما را یک مشته خاکستر نیست
ریش مالان کرده مدح تو تا کی گویم
که اندر اصطبل تو بدبخت تر از من خر نیست
هست دیوان مرا مدح تو در خور گر چه
سرو ریش من دیوانه تو را درخور نیست
از پی شکر تو همچون صدف و نی همه وقت
در دل و در دهنم جز گهر و شکر نیست
گفتی اسبی دهمت تا تو سوارش باشی
که مرا جنس بسی هست ولیکن زر نیست
گاوریشا که من ابله خر خواهم برد
کم از آن اسب کنون هم لگد استر نیست
پرس احوال رهی را ز وجیه الدوله
تا تو را گوید اگر قول منت باور نیست
چشم دارم که زبهر دل من خواجه وجیه
خورد اندوه اگر هیچ کس انده خور نیست
ننگ شهری شده ام تا که به هنگام سخا
با عمر هست را دیده و با چاکر نیست
گر عمر را ز تو خلعت رسد انصاف بده
آخر این شعر من از شعر عمر کمتر نیست
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۵۴ - در غزل است
ای صلح بتان غلام چنگت
گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
دل کرده نشانه خدنگت
از دیده چو آهوئی و بینم
با کبر پلنگ روز جنگت
آهو چمشا بگوی تا خود
در تخمه که بود پلنگت
گر نام و نشان بنده جوئی
شاید که نباشد ایچ ننگت
در کنج تنگ تنگدستی است
دل تنگتر از دو چشم تنگت
دی پای ز ما تو برگرفتی
کاندر سر ما نبود رنگت
نزد دگران شتاب داری
هرگز نبود برم درنگت
آهو چمشی ولی به غمزه
شیران نبرند جان ز چنگت
بر آخر تازیان تازان
گشت است قوامی خر لنگت
گل بنده روی لاله رنگت
آن تازه گلی که نیست خارت
وان آینه ای که نیست زنگت
گوژم چو کمان به عشقت اندر
دل کرده نشانه خدنگت
از دیده چو آهوئی و بینم
با کبر پلنگ روز جنگت
آهو چمشا بگوی تا خود
در تخمه که بود پلنگت
گر نام و نشان بنده جوئی
شاید که نباشد ایچ ننگت
در کنج تنگ تنگدستی است
دل تنگتر از دو چشم تنگت
دی پای ز ما تو برگرفتی
کاندر سر ما نبود رنگت
نزد دگران شتاب داری
هرگز نبود برم درنگت
آهو چمشی ولی به غمزه
شیران نبرند جان ز چنگت
بر آخر تازیان تازان
گشت است قوامی خر لنگت
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۴۰ - به شاهد لغت شاکمند، به معنی نمدی که از پشم سازند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
در برم دل عندلیب بوستان گم کرده است
جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است
لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان
گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است
سایه اقبال می جوید سریی مغز را
دولت دنیا همای استخوان گم کرده است
طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته
تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است
لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند
بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است
چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار
چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است
نیست در عالم قراری سیدا خورشید را
این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است
جان در اعضایم چو مرغ آشیان گم کرده است
لاله صحرا دهد از خیمه لیلی نشان
گردبادش خاکسار خان و مان گرم کرده است
سایه اقبال می جوید سریی مغز را
دولت دنیا همای استخوان گم کرده است
طفل دورافتاده از مادر شود پر ریخته
تیر تاب آورده آغوش کمان گم کرده است
لعل چون از کان برآید قدر خود را بشکند
بی صدف گوهر چو دندان دهان گم کرده است
چشم گردون می شود شبها سفید از انتظار
چرخ بی خورشید چون پیر و جوان گم کرده است
نیست در عالم قراری سیدا خورشید را
این غریب بی سر و پا کاروان گم کرده است
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در تعریف چهار باغ باقی جان
یکی باغیست در شهر بخارا
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!
علم باشد به باغ شهرآرا
چه باغ او را بود فردوس سرکار
به گرد او زده از مشک دیوار
بود شفاف چون مینای گردون
درونش می توان دیدن که بیرون
دمیده سبزی بر سرهای دیوار
چو خط سبز بر پشت لب یاد
به دور اوست کوه قاف مدی
به یأجوج خزان بربسته سدی
ز خشت برگ گل بنیاد طاقش
چمن از سینه چاکان رواقش
زند پهلو به کرسی پایه او
نشسته آسمان در سایه او
فلک طاقش اگر سازد نظاره
به چشم او گل افتد از ستاره
دل نقاش گردون خسته او
گل خورشید و مه گلدسته او
درش پوشیده چشم از روی جنت
نهاده پشت بر دیوار راحت
چه در از چوب صندل آستانش
گلستان ارم دروازه بانش
بود زنجیر و قفلش سنبل و گل
کلیدش غنچه منقار بلبل
ز گلمیخ در او داغ لاله
غلام حلقه او گوش هاله
خیابان در خیابان سرو عرعر
چو مژگان بتان با هم برابر
زمینش ریخته از مرمر یشم
تماشا بر زمینش دوخته چشم
رود هر کسب پی کسب هوایش
دمد گل برگ تر از نقش پایش
درش را پشتبان سرو صنوبر
ز طوق قمریانش حلقه در
به صحن او مربع قصر دلجو
نشسته بر تماشا چار زانو
مسطح بام او چون قصر شیرین
ستون خانه اش بهرام چوبین
تراشیده است گردون بر دهانش
نخستین پایه او کهکشانش
به روی صفه اش فراش بلبل
در او اصحاب صفه غنچه گل
درختانش همه انبارداران
کشاده دست چون ابر بهاران
ز توت او هوس را کام شیرین
به خاک افتاده اش بادام قندین
انار او بود چون نار خندان
درخت او عروس نارپستان
دل از شفتالویش بی تاب گشته
هوس را آرزویش آب گشته
بود انجیر او پستان پر شیر
زند آلوی او پهلو به زنجیر
چنین انجیر باشد خال خالی
بود آلو به روی باغ خالی
ز آلو بالوی او لعل را جان
به ذکر دانه اش تسبیح گردان
بود زردآلوی او در جهان فرد
شکفته از سر شاخش گل زرد
ز سیبش منفعل سیب زنخدان
شده در آرزویش آب دندان
بود سروش به قد یار مانند
تماشا از سر او خورده سوگند
شفق دود چراغ ارغوانش
مه نو برگ بید ناتوانش
ز بادامش شده نرگس سرافراز
گلش بادام چشمان را نظر باز
نشسته بیدمجنون بر لب جو
پریشان کرده چون دیوانگان مو
ز نرگس خنجری بر چنگ دارد
به عکس سایه خود جنگ دارد
بنفشه در چمن روزی که رسته
چو یوسف رو به آب نیل شسته
به رشته چون گهر گردیده پابست
گرفته تکمه فیروزه بر دست
به یاد نرگسش از صبح تا شام
پریده چشم خوبان گل اندام
درون پوست باشد غنچه خندان
نگه را از تماشا گل به دامان
گلش را خنده شیرین تر ز گلقند
نهال گل عصای لعل پیوند
دل شبنم شد آب از بی قراری
گهر دارد تلاش آبداری
نسیم غنچه او مشک اصفر
کف آب روانش عنبر تر
خزان هرگز ندیده روی باغش
نخورده از صبا سیلی چراغش
ز جویش رفته جوی شیر بر باد
ز مزدوران آن شرمنده فرهاد
لب جو دایه و فواره پستان
نهال غنچه طفل شیر مکان
چه فواره دلیلش شمع مهتاب
دماغش چرب و نرم از روغن آب
لب حوضش کشاده چون گل آغوش
گلاب از آب حوضش می زند جوش
حبابش غنچه آسا در تبسم
زبان موج لبریز از تکلم
به کشتی می زند پهلو حبابش
سر گرداب را گردانده آبش
کند تا مرغ آبی آشیانه
درون حوض دریا کرده خانه
چه خانه خانه همچون سفینه
درو از موج آبش راه زینه
پلاسش بافته از پرده گل
بود نقش پلاسش چشم بلبل
ز چوب آبنوسش سقف خانه
درو دندان ماهی آستانه
بود از آب بنیادش چو گرداب
نهاده خشت او معمار در آب
ز دیوارش گریزان بیمداری
نباشد بام او ته چوب کاری
گچش پخته ز سرب و خشتش از روح
بود چوبش ز چوب کشتی نوح
به کف کاری گران چوب و سنگش
گرفته اره از پشت نهنگش
ز دریا آدم آیی چو چاکر
به کرسی بندیش آورد گوهر
چراغ پاسبانش آبگینه
صدف را جای روغن گشته سینه
ز طرحش پای در گل دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
همیشه نور بارد زین عمارت
شب و روز است پای با طهارت
ز حوضش محمل لیلی زند جوش
چو مجنون گشته آتشخانه بر دوش
خورد هر کس ز حوض او دم آب
کند تا حشر سیر عالم آب
به خون تر از گل او مشک و عنبر
ز آبش آب گوهر خاک بر سر
بیا ساقی درین فصل بهاران
نشین یک ساعتی در بزم پیران
به دست سیدا ده ساغر اول
که تا وصف چمن سازد مفصل!