عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پس چه باید کرد؟
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
پس چه باید کرد ای اقوام شرق
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم «انظر» است
بندهٔ مومن ازو بهروز تر
هم بحال دیگران دلسوز تر
علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آه در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش
در هلاک نوع انسان سخت کوش
با خسان اندر جهان خیر و شر
در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او
آه از اندیشهٔ لا دین او
علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر
تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر
ایکه جان را باز میدانی ز تن
سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
بره را کرد است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد
از کفن دزدان چه امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من
نکته ها کو می نگنجد در سخن
یک جهان آشوب و یک گیتی فتن
ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوام را شیرازه بند
رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است
قوت هر ملت از جمعیت است
رای بی قوت همه مکر و فسون
قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوهٔ آدم گری آموختیم
هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست
شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم
خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ
بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار امم بگشا گره
نشهٔ افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی ، قاهری است
قاهری در عصر ما سوداگری است
تختهٔ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر
در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده
بیذق خود را به فرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخورد
هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند
خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید
باز روشن می شود ایام شرق
در ضمیرش انقلاب آمد پدید
شب گذشت و آفتاب آمد پدید
یورپ از شمشیر خود بسمل فتاد
زیر گردون رسم لادینی نهاد
گرگی اندر پوستین بره ئی
هر زمان اندر کمین بره ئی
مشکلات حضرت انسان ازوست
آدمیت را غم پنهان ازوست
در نگاهش آدمی آب و گل است
کاروان زندگی بی منزل است
هر چه می بینی ز انوار حق است
حکمت اشیا ز اسرار حق است
هر که آیات خدا بیند ، حر است
اصل این حکمت ز حکم «انظر» است
بندهٔ مومن ازو بهروز تر
هم بحال دیگران دلسوز تر
علم چون روشن کند آب و گلش
از خدا ترسنده تر گردد دلش
علم اشیا خاک ما را کیمیاست
آه در افرنگ تأثیرش جداست
عقل و فکرش بی عیار خوب و زشت
چشم او بی نم ، دل او سنگ و خشت
علم ازو رسواست اندر شهر و دشت
جبرئیل از صحبتش ابلیس گشت
دانش افرنگیان تیغی بدوش
در هلاک نوع انسان سخت کوش
با خسان اندر جهان خیر و شر
در نسازد مستی علم و هنر
آه از افرنگ و از آئین او
آه از اندیشهٔ لا دین او
علم حق را ساحری آموختند
ساحری نی کافری آموختند
هر طرف صد فتنه می آرد نفیر
تیغ را از پنجهٔ رهزن بگیر
ایکه جان را باز میدانی ز تن
سحر این تهذیب لا دینی شکن
روح شرق اندر تنش باید دمید
تا بگردد قفل معنی را کلید
عقل اندر حکم دل یزدانی است
چون ز دل آزاد شد شیطانی است
زندگانی هر زمان در کشمکش
عبرت آموز است احوال حبش
شرع یورپ بی نزاع قیل و قال
بره را کرد است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد
از کفن دزدان چه امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن؟
صید تو این میش و آن نخچیر من
نکته ها کو می نگنجد در سخن
یک جهان آشوب و یک گیتی فتن
ای اسیر رنگ ، پاک از رنگ شو
مؤمن خود ، کافر افرنگ شو
رشتهٔ سود و زیان در دست تست
آبروی خاوران در دست تست
این کهن اقوام را شیرازه بند
رایت صدق و صفا را کن بلند
اهل حق را زندگی از قوت است
قوت هر ملت از جمعیت است
رای بی قوت همه مکر و فسون
قوت بی رای جهل است و جنون
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست
هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم
شیوهٔ آدم گری آموختیم
هم هنر ، هم دین ز خاک خاور است
رشک گردون خاک پاک خاور است
وانمودیم آنچه بود اندر حجاب
آفتاب از ما و ما از آفتاب
هر صدف را گوهر از نیسان ماست
شوکت هر بحر از طوفان ماست
روح خود در سوز بلبل دیده ایم
خون آدم در رگ گل دیده ایم
فکر ما جویای اسرار وجود
زد نخستین زخمه بر تار وجود
داشتیم اندر میان سینه داغ
بر سر راهی نهادیم این چراغ
ای امین دولت تهذیب و دین
آن ید بیضا برآر از آستین
خیز و از کار امم بگشا گره
نشهٔ افرنگ را از سر بنه
نقشی از جمعیت خاور فکن
واستان خود را ز دست اهرمن
دانی از افرنگ و از کار فرنگ
تا کجا در قید زنار فرنگ
زخم ازو ، نشتر ازو ، سوزن ازو
ما و جوی خون و امید رفو
خود بدانی پادشاهی ، قاهری است
قاهری در عصر ما سوداگری است
تختهٔ دکان شریک تخت و تاج
از تجارت نفع و از شاهی خراج
آن جهانبانی که هم سوداگر است
بر زبانش خیر و اندر دل شر است
گر تو میدانی حسابش را درست
از حریرش نرم تر کرپاس تست
بی نیاز از کارگاه او گذر
در زمستان پوستین او مخر
کشتن بی حرب و ضرب آئین اوست
مرگها در گردش ماشین اوست
بوریای خود به قالینش مده
بیذق خود را به فرزینش مده
گوهرش تف دار و در لعلش رگ است
مشک این سوداگر از ناف سگ است
رهزن چشم تو خواب مخملش
رهزن تو رنگ و آب مخملش
صد گره افکنده ئی در کار خویش
از قماش او مکن دستار خویش
هوشمندی از خم او می نخورد
هر که خورد اندر همین میخانه مرد
وقت سودا خندخند و کم خروش
ما چو طفلانیم و او شکر فروش
محرم از قلب و نگاه مشتری است
یارب این سحر است یا سوداگری است
تاجران رنگ و بو بردند سود
ما خریداران همه کور و کبود
آنچه از خاک تو رست ای مرد حر
آن فروش و آن بپوش و آن بخور
آن نکوبینان که خود را دیده اند
خود گلیم خویش را بافیده اند
ای ز کار عصر حاضر بی خبر
چرب دستیهای یورپ را نگر
قالی از ابریشم تو ساختند
باز او را پیش تو انداختند
چشم تو از ظاهرش افسون خورد
رنگ و آب او ترا از جا برد
وای آن دریا که موجش کم تپید
گوهر خود را ز غواصان خرید
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
گهی شعر عراقی را بخوانم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بدست می کشان خالی ایاغ است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بگردان جام می را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بیا ساقی بیارن کهنه می را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خودی را نشهٔ من عین هوش است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
بود بیمغزسرتند خروش مینا
امشب از باده به جا آمده هوش مینا
وقتآن شدکه به دریوزه شود سر خوش ناز
کاسهٔ داغ من ازپنبهٔ گوش مینا
زندگی کردن، مار به خم عجزکشید
باده، زنار وفا بست به دوش مینا
تانفس هستبهدل زمزمهٔ شوق رساست
گم نسازد اثر باده، خروش مینا
ای قدحگوش شو و مژدة مستی دریاب
گرم نطقی استکنون لعل خموش مینا
میکشد جلوة لعل تو بهکیفیت می
آب حسرت ز لب خندهفروش مینا
چشم و دل زیبگرفتاری سودای همند
خط جام است همان حلقهٔ گوش مینا
همهجا جلوهفروش است دل، از دیده مپرس
جام این بزم نهفتند به جوش مینا
قلقلی راهزنگوش شد و هوش نماند
ورنه صد رنگ نوا داشت خروش مینا
دل عشاق زآفت نتوان باز خرید
پرفشان است شکست از برو دوش مینا
بیدل اندر قدح باده نظرکن به حباب
تا چه دارد نفس آبلهپوش مینا
امشب از باده به جا آمده هوش مینا
وقتآن شدکه به دریوزه شود سر خوش ناز
کاسهٔ داغ من ازپنبهٔ گوش مینا
زندگی کردن، مار به خم عجزکشید
باده، زنار وفا بست به دوش مینا
تانفس هستبهدل زمزمهٔ شوق رساست
گم نسازد اثر باده، خروش مینا
ای قدحگوش شو و مژدة مستی دریاب
گرم نطقی استکنون لعل خموش مینا
میکشد جلوة لعل تو بهکیفیت می
آب حسرت ز لب خندهفروش مینا
چشم و دل زیبگرفتاری سودای همند
خط جام است همان حلقهٔ گوش مینا
همهجا جلوهفروش است دل، از دیده مپرس
جام این بزم نهفتند به جوش مینا
قلقلی راهزنگوش شد و هوش نماند
ورنه صد رنگ نوا داشت خروش مینا
دل عشاق زآفت نتوان باز خرید
پرفشان است شکست از برو دوش مینا
بیدل اندر قدح باده نظرکن به حباب
تا چه دارد نفس آبلهپوش مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۸
ازین محفل چه امکان است بیرون رفتن مینا
که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا
نفس سرمایهٔ عجزاست از هستی مشو غافل
که تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مینا
سلامت بیخبر دارد ز فیض عالم آبم
حباب من ندارد صرفه در نشستن مینا
بتاب ای آفتاب عیش مخمورانکه در راهت
سفیدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مینا
اگر می نیست ای مطربتو ازافسانهٔ دردی
دل سنگین ما خونین به طرف دامن مینا
حباب باده با ساغر نفس دزدیده میگوید:
که از چشم تو دارد نرگسستانگلشن مینا
مدد از هیچکس در موسم پیری نمیخواهم
که بس باشد مرا برکف عصایگردن مینا
تحیر در صفای امتیاز باده میلغزد
پریگویی عرقکردهست در پیراهن مینا
دلی آمادة چندین هوس داری بهم بشکن
مبادا فتنهزاییها کند آبستن مینا
اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئهای دارد
که از قلقل مدان آهنگ بشکنبشکن مینا
امید سرخوشی در محفل امکان نمیباشد
مگر از خود تهیگشتن شود پرکردن مینا
اگر بیدل ز اهل مشربی تسلیم سامانکن
رگگردن ندارد نسبتی باگردن مینا
که پالغز دو عالم دارد امشب دامن مینا
نفس سرمایهٔ عجزاست از هستی مشو غافل
که تا صهباست نتوان برد خم ازگردن مینا
سلامت بیخبر دارد ز فیض عالم آبم
حباب من ندارد صرفه در نشستن مینا
بتاب ای آفتاب عیش مخمورانکه در راهت
سفیدازپنبه شد چون صبح چشم روشن مینا
اگر می نیست ای مطربتو ازافسانهٔ دردی
دل سنگین ما خونین به طرف دامن مینا
حباب باده با ساغر نفس دزدیده میگوید:
که از چشم تو دارد نرگسستانگلشن مینا
مدد از هیچکس در موسم پیری نمیخواهم
که بس باشد مرا برکف عصایگردن مینا
تحیر در صفای امتیاز باده میلغزد
پریگویی عرقکردهست در پیراهن مینا
دلی آمادة چندین هوس داری بهم بشکن
مبادا فتنهزاییها کند آبستن مینا
اگر جوش بقا نبود فنا هم نشئهای دارد
که از قلقل مدان آهنگ بشکنبشکن مینا
امید سرخوشی در محفل امکان نمیباشد
مگر از خود تهیگشتن شود پرکردن مینا
اگر بیدل ز اهل مشربی تسلیم سامانکن
رگگردن ندارد نسبتی باگردن مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
چندین دماغ دارد اقبال و جاه مینا
بر عرش میتوان چید از دستگاه مینا
رستن ز دورگردون بیمیکشیمحالاست
دزدیدهام ز مینا سر در پناه مینا
دورفلک جنونکرد ما را خجل برآورد
برخود زشرم بستیم آخرگناه مینا
تا میرسد به ساغربرهوش ما جنون زد
یوسف پری برآمد امشب زچاه مینا
زاهد به بزم مستان دیگرتو چهره منمای
شبهای جمعهکم نیست روز سیاه مینا
با این درشتخویان بیچاره دل چه سازد
عمریست بر سرکوه افتاده راه مینا
دلها پر است باهمگرحرفو صوتداریم
قلقل درین مقام است یکسرگواه مینا
با دستگاه عشرت پر توام استکلفت
چشم تری نشستهشت بر قاهقاه مینا
شرمخمار مستی خونگشت و سر نیفراخت
آخرنگون برآمد ازسینه آه مینا
نازکدلان این بزم آمادهٔ شکستند
از وضع پنبه زنهار مشکنکلاه مینا
پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل
با هر نفس حسابیست درکارگاه مینا
بر عرش میتوان چید از دستگاه مینا
رستن ز دورگردون بیمیکشیمحالاست
دزدیدهام ز مینا سر در پناه مینا
دورفلک جنونکرد ما را خجل برآورد
برخود زشرم بستیم آخرگناه مینا
تا میرسد به ساغربرهوش ما جنون زد
یوسف پری برآمد امشب زچاه مینا
زاهد به بزم مستان دیگرتو چهره منمای
شبهای جمعهکم نیست روز سیاه مینا
با این درشتخویان بیچاره دل چه سازد
عمریست بر سرکوه افتاده راه مینا
دلها پر است باهمگرحرفو صوتداریم
قلقل درین مقام است یکسرگواه مینا
با دستگاه عشرت پر توام استکلفت
چشم تری نشستهشت بر قاهقاه مینا
شرمخمار مستی خونگشت و سر نیفراخت
آخرنگون برآمد ازسینه آه مینا
نازکدلان این بزم آمادهٔ شکستند
از وضع پنبه زنهار مشکنکلاه مینا
پاس رعایت دل آسان مگیر بیدل
با هر نفس حسابیست درکارگاه مینا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
از سر مستی نبود امشب خطابم با شراب
بیدماغی شیشه زد بر سنگگفتم تا شراب
بزم امکان را بود غوغای مستی تا بهکی
چند خواهد بود آخرجوش یک مینا شراب
دور وهمی میتوان طیکرد چون اوراقگل
ساغر این بزم رنگ است و شکستنها شراب
مست تا مخمور این میخانه محتاجند و بس
وهم بنگاست اینکهگوییدارد استغنا شراب
عمرها بودیم مخمور سمندر مشربی
نیست از انصاف اگرریزی به خاک ما شراب
بیقراران طلب سر تا قدمکیفیتند
میکند ایجاد از هر عضو خود دریا شراب
ساغر بزم خیالم نرگس مخمورکیست
میروم مستانه از خود خوردهامگویا شراب
صبح ز خمیازه آخر جام شبنم میکشد
حسرت مخمور از خود میکند پیدا شراب
خونشدن سر منزلیم، از جستجوی ما مپرس
تاک میداند چها در پیش دارد تا شراب
بهرمنع میکشیها محتسب درکارنیست
بیدل آخر رعشه میبندد به دست ما شراب
بیدماغی شیشه زد بر سنگگفتم تا شراب
بزم امکان را بود غوغای مستی تا بهکی
چند خواهد بود آخرجوش یک مینا شراب
دور وهمی میتوان طیکرد چون اوراقگل
ساغر این بزم رنگ است و شکستنها شراب
مست تا مخمور این میخانه محتاجند و بس
وهم بنگاست اینکهگوییدارد استغنا شراب
عمرها بودیم مخمور سمندر مشربی
نیست از انصاف اگرریزی به خاک ما شراب
بیقراران طلب سر تا قدمکیفیتند
میکند ایجاد از هر عضو خود دریا شراب
ساغر بزم خیالم نرگس مخمورکیست
میروم مستانه از خود خوردهامگویا شراب
صبح ز خمیازه آخر جام شبنم میکشد
حسرت مخمور از خود میکند پیدا شراب
خونشدن سر منزلیم، از جستجوی ما مپرس
تاک میداند چها در پیش دارد تا شراب
بهرمنع میکشیها محتسب درکارنیست
بیدل آخر رعشه میبندد به دست ما شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۸
بزم ما را نیست غیر از شهرت عنقا شراب
کز صدای جام نتوان فرق کردن تا شراب
ظرفو مظروف توهمگاه هستی حیرت است
کس چه بندد طرف مستی زین پری مینا شراب
مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس
نشئه بیرونتاز ادراک است و خونپیما شراب
ما به امید گداز دل به خود بالیدهایم
یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب
در ره ما از شکست شیشههای آبله
میفروشد همچو جام باده نقش پا شراب
در سیهکاری سواد گریه روشن کردهایم
صاف میآید برون از پردهٔ شبها شراب
پیچ وتاب موج زلف جوهر انشا میکند
گر نماید چهر در آینهٔ مینا شراب
خار و خس را مینشاند شعله در خاک سیاه
عاقبت هول هوس را میکند رسوا شراب
چون لب ساحل نصیب ما همان خمیازه است
گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب
امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست
کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب
کز صدای جام نتوان فرق کردن تا شراب
ظرفو مظروف توهمگاه هستی حیرت است
کس چه بندد طرف مستی زین پری مینا شراب
مقصد حیرت خرام اشک بیتابم مپرس
نشئه بیرونتاز ادراک است و خونپیما شراب
ما به امید گداز دل به خود بالیدهایم
یعنی این انگور هم خواهد شدن فردا شراب
در ره ما از شکست شیشههای آبله
میفروشد همچو جام باده نقش پا شراب
در سیهکاری سواد گریه روشن کردهایم
صاف میآید برون از پردهٔ شبها شراب
پیچ وتاب موج زلف جوهر انشا میکند
گر نماید چهر در آینهٔ مینا شراب
خار و خس را مینشاند شعله در خاک سیاه
عاقبت هول هوس را میکند رسوا شراب
چون لب ساحل نصیب ما همان خمیازه است
گر همه در کام ما ریزند یک دریا شراب
امتیازی در میان آمد دورنگی نقش بست
کرد بیدل ساغر ما را گل رعنا شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
گرشود آن نرگس میگون مقابل با شراب
میشود چون آبگوهر خشکدر مینا شراب
جامرا همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موجگر مژگانکند انشا شراب
عشرتیگر هستدلها را بههمجوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصلکار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکردهاند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیکگاهی میزند آبی به روی ما شراب
بسکهگفتوگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمعما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگیست
نیست نقصانگر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی میکنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگگل
میکند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسردهایکز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را میکندگویا شراب
در سواد سرمهکن نظارهٔ چشم بتان
عشرتافروز است بیدل در دل شبها شراب
میشود چون آبگوهر خشکدر مینا شراب
جامرا همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موجگر مژگانکند انشا شراب
عشرتیگر هستدلها را بههمجوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصلکار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکردهاند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیکگاهی میزند آبی به روی ما شراب
بسکهگفتوگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمعما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگیست
نیست نقصانگر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی میکنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگگل
میکند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسردهایکز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را میکندگویا شراب
در سواد سرمهکن نظارهٔ چشم بتان
عشرتافروز است بیدل در دل شبها شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
به نیمگردش آن چشم فتنه رنگ شراب
شکست بر سرمن شیشه صد فرنگ شراب
ز خود تهی شدن آغوش بینیازی اوست
به رنگ شیشه برآ، نیست باب سنگ شراب
دماغ مشرب عشاق قطره حوصله نیست
محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب
نگه بهار وتصوربهشت وهوش چمن
ز نشئه میرسد امروزگل به چنگ شراب
به قهقهیکه ز مینای ما برون زده است
هزار رنگ عرق میکند ز ننگ شراب
خیال آب ده ز ساغر تحیر من
به قدر بویگل آوردهام به رنگ شراب
خمار وحشتم از چشم آهوان نشکست
مگر به ساغر داغم دهد پلنگ شراب
گرانی از مژه واچید شوخی نگهش
زدود ز آینهٔ برگ تاک زنگ شراب
ز حرف و صوت جهان در خمار دردسرم
دگر چه جوشد ازین شیشه جزترنگ شراب
حذرکنید ز انجام عیش این محفل
کدام شیشهکه آخر نزد به سنگ شراب
فشارآب بقاکم زتیغ قاتل نیست
گلوی شیشهٔ ما راگرفته تنگ شراب
قدح به سرخوشی وهم میزنم بیدل
درین بهار چه دارد به غیر بنگ شراب
شکست بر سرمن شیشه صد فرنگ شراب
ز خود تهی شدن آغوش بینیازی اوست
به رنگ شیشه برآ، نیست باب سنگ شراب
دماغ مشرب عشاق قطره حوصله نیست
محیط جرعه شود تا کشد نهنگ شراب
نگه بهار وتصوربهشت وهوش چمن
ز نشئه میرسد امروزگل به چنگ شراب
به قهقهیکه ز مینای ما برون زده است
هزار رنگ عرق میکند ز ننگ شراب
خیال آب ده ز ساغر تحیر من
به قدر بویگل آوردهام به رنگ شراب
خمار وحشتم از چشم آهوان نشکست
مگر به ساغر داغم دهد پلنگ شراب
گرانی از مژه واچید شوخی نگهش
زدود ز آینهٔ برگ تاک زنگ شراب
ز حرف و صوت جهان در خمار دردسرم
دگر چه جوشد ازین شیشه جزترنگ شراب
حذرکنید ز انجام عیش این محفل
کدام شیشهکه آخر نزد به سنگ شراب
فشارآب بقاکم زتیغ قاتل نیست
گلوی شیشهٔ ما راگرفته تنگ شراب
قدح به سرخوشی وهم میزنم بیدل
درین بهار چه دارد به غیر بنگ شراب
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابوالمظفر محمدشاه غازی طابالله ثراه
چه مایه مایلی ای ترک ترک و خفتان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام میکهنه تازهکن جان را
ز شور و طیش چهدیدی بهسور و عیشگرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینهکینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتشکین همچو باد دامان را
چهارماهه نهبس بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همهگرد و غبار میدان را
ازین قبلکه به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برمکه خلف مر تویی نریمان را
تو فتنهکردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنهگشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکهگفتکه ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دلکشد یکی بگذار
چو خود بر سر آنگیسوی زرهسان را
بس است آن زنخ و زلفگوی و چوگانت
چه مایلی هله اینقدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادثگشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواستکه در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوانکه مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود بهگلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شرابکهگر بیندشکسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آنکه ملکت او
ز هرکرانه محیطاست ملک امکان را
ندانما به چه بستایمشکه شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتشکه برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
کهکس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیریکه با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظامکار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
بهعهد عدل توصبحست وبس اگربهمثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدقگواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونهییازطولوعرضجاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتیکه بهکیهان رسد زکید سپهر
کفکریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنانکه آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بیمدد حزم تو ندارد نظم
که بیخرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرمکردهکه مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدیکه فیض یکدمهاش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشندهات به روز مصاف
بسان برقکه بشکافد ابر نیسان را
تبارکالله از آن خنگکوهکوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سودهکوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونهایست عجب باد و برف وباران را
گمان بریکه معلق نمودهاند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخصکریمت برو نیافتهکس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنانکه باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد بهگرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا توییکه همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنجمه ایدون رودکه بندهبهفارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
توییکه قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفتکه پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چهباشد این دو سه مه تا تو نظمکار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونهکنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهمکوه و در و بیابان را
بهجز تو از تونخواهمکهنافریده خدای
عظیمتر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
یکی بیاو میازار چهر الوان را
هوای جنگ چه داری نوای چنگ شنو
به یک دو جام میکهنه تازهکن جان را
ز شور و طیش چهدیدی بهسور و عیشگرای
که حاصلی به ازین نیست دور دوران را
ز سینهکینه بپرداز وکار آب بساز
مزن بر آتشکین همچو باد دامان را
چهارماهه نهبس بود شور و فتنه و جنگ
که باز زین زنی از بهرکینه یکران را
به زلفکان سیاهت به جای مشک و عبیر
چه بینم این همهگرد و غبار میدان را
ازین قبلکه به بر بینمت سلیح نبرد
گمان برمکه خلف مر تویی نریمان را
تو فتنهکردی و تاجیک و ترک متهمند
که ره به فتنهگشودند ملک سلطان را
نه از نبایر سلمی نه از نتایج تور
تراکهگفتکه ویران نمایی ایران را
کمان و تیرت اگر نفس آرزو دارد
کمان ابرو بنمای و تیر مژگان را
ورت به خود و زره دلکشد یکی بگذار
چو خود بر سر آنگیسوی زرهسان را
بس است آن زنخ و زلفگوی و چوگانت
چه مایلی هله اینقدرگوی و چوگان را
همی ز بند حوادثگشایش ار طلبی
درآ به حجره و بگشای بند خفتان را
ورت هواستکه در فارس فتنه بنشیند
یکی ز خلق بپوش آن دو چشم فتان را
بیار از آن می چون ارغوانکه مدحت آن
میان جمع به رقص آورد سخندان را
چو در شود بهگلوی خورنده از دل جام
ز دل برون فکند رازهای پنهان را
از آن شرابکهگر بیندشکسی شب تار
کند نظاره به ظلمات آب حیوان را
بده بگیر بنوشان بنوش تا ز طرب
تو عشوه سازکنی من مدیح سلطان را
خدیو راد محمد شه آنکه ملکت او
ز هرکرانه محیطاست ملک امکان را
ندانما به چه بستایمشکه شوکت او
گشاده ز آن سوی بازار وهم دکان را
به خلق پارس بس این رحمتشکه برهانید
ز چنگ حادثه یک مملکت مسلمان را
اگرچه حاکم و محکوم را نبودگناه
کهکس نداند علت قضای یزدان را
سخن درازکشد عفو شه بس اینکه سپرد
زمام ملک سلیمان امیر دیوان را
بزرگوار امیریکه با سیاست او
به چار رکن جهان نام نیست طغیان را
ز موشکافی تدبیر موکشان آرد
به خاک تیره ز هفتم سپهرکیوان را
به جامه خانهٔ جودش ندیده چشم جهان
جز آفتاب جهانتاب هیچ عریان را
نظامکار جهان پیرو عزیمت تست
چنانکه حس عمل تابع است ایمان را
بهعهد عدل توصبحست وبس اگربهمثل
تنی به دست تظلم دردگریبان را
سبب وجود تو بود ارنه بر فریشتگان
هگرز برنگزیدی خدای انسان را
کشند صورت شمشیرت ار به باغ بهشت
بهشتیان همه مایل شوند نیران را
ز روی صدقگواهی دهدکه خلد اینست
اگر به بزم تو حاضرکنند رضوان را
خدانمونهییازطولوعرضجاه توخواست
که آفرید به یک امرکن دوکیهان را
جنایتیکه بهکیهان رسد زکید سپهر
کفکریم تو آماده است تاوان را
ترشح کرمت گرد آز بزداید
چنانکه آب ستغفار لوث عصیان را
زمانه بیمدد حزم تو ندارد نظم
که بیخرد اثر نطق نیست حیوان را
به آب و آینه ماند ضمیر روشن تو
که آشکارکند رازهای پنهان را
به دست راد تو بیچاره ابرکی ماند
چه جرمکردهکه مستوجبست بهتان را
کدام ابر شنیدیکه فیض یکدمهاش
دهد به در وگهر غوطه ملک امکان را
برنده تیغ تو ویحک چگونه الماسیست
که روز معرکه آبستن است مرجان را
بسان آتش سوزنده صارم قهرت
جداکند ز موالید چهار ارکان را
بتابد ازکف رخشندهات به روز مصاف
بسان برقکه بشکافد ابر نیسان را
تبارکالله از آن خنگکوهکوههٔ تو
که بر نطاق نهم چرخ سودهکوهان را
پیش ز پویه دهانش زکف تنش ز عرق
نمونهایست عجب باد و برف وباران را
گمان بریکه معلق نمودهاند به سحر
ز چارگوشهٔ البرز چار سندان را
به غیر شخصکریمت برو نیافتهکس
فرازکوه دماوند بحر عمان را
مطیع تست به هرحال در شتاب و درنگ
چنانکه باد مطاوع بدی سلیمان را
مگر نمونهٔ وی خواست آفرید خدای
که آفرید دماوند وکوه ثهلان را
قوی قوایم او خاک را بتوفاند
چنانکه باد بهگرداب لجه طوفان را
بزرگوار امیرا توییکه همت تو
زیاد برده عطایای معن و قاآن را
دوسال و پنجمه ایدون رودکه بندهبهفارس
شنوده در عوض مدح قدح نادان را
متاع من همه شعرست و او بس ارزانست
یکی بگو چکنم این متاع ارزان را
کسش ز من نخرد ور خرد بنشناسد
ز پشک مشک وز خرمهره در غلطان را
توییکه قدر سخن دانی و عیار هنر
برآن صفتکه پیمبر رموز قرآن را
ولی تو نظم پریشانم آن زمان شنوی
که نظم بخشی یک مملکت پریشان را
چهباشد این دو سه مه تا تو نظمکار دهی
ببنده بار دهی خاکبوس خاقان را
مرا مگو چو ترا نیست سازو برگ سفر
هلا چگونهکنی جزم عزم طهران را
ز ساز و برگ سفر یک اراده دارم و بس
که هست حامله صدگونه برگ و سامان را
بدان ارادهٔ تنها اگر خدا خواهد
نبشت خواهمکوه و در و بیابان را
بهجز تو از تونخواهمکهنافریده خدای
عظیمتر ز وجود تو هیچ احسان را
زوال و نقص مبیناد عز و جاه امیر
چنانکه فضل خداوندگار پایان را
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۴
یکی از ملوک عجم طبیبی حاذق به خدمت مصطفی صلی الله علیه و سلم فرستاد سالی در دیار عرب بود و کسی تجربه پیش او نیاورد و معالجه از وی در نخواست پیش پیغمبر آمد و گله کرد که مرین بنده را برای معالجت اصحاب فرستادهاند و درین مدّت کسی التفاتی نکرد تا خدمتی که بر بنده معین است به جای آورد. رسول علیه السلام گفت این طایفه را طریقتی است که تا اشتها غالب نشود، نخورند و هنوز اشتها باقی بود که دست از طعام بدارند. حکیم گفت این است موجب تندرستی زمین ببوسید و برفت.
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
که ز ناگفتنش خلل زاید
یا ز ناخوردنش به جان آید
سعدی : باب سوم در فضیلت قناعت
حکایت شمارهٔ ۱۶
سعدی : باب چهارم در فواید خاموشی
حکایت شمارهٔ ۷
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۲
خجلم ز حسرت پیریی که ز چشم تر نکشد قدح
ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح
ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی
که به فرصت مژه بستنیکسی اینقدر نکشد قدح
ندمید یک گل ازین چمن که ندید عبرت دلشکن
بهکجاست فال طرب زدنکه به دردسر نکشد قدح
ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو
که درین چمن ز می وفا گل بیجگرنکشد قدح
ز غنا و فقر هوکشان به خراب باده فسون مخوان
که به حرف وصوتپر و تهی غمخشک و تر نکشد قدح
به چمن ز سایهٔ سرو تو ندمید گردن شیشهای
که چو طوق قمری از انجمن به هواش پر نکشد قدح
به خیال چشم تو میکشم زهزار خمکده رنگ می
قلم مصورنرگست چهکشد اگرنکشد قدح
به هوای عافیت اندکی به درآ ز دعوی میکشی
که ترا ز حوصله دشمنی چو شراب درنکشد قدح
ز شراب محفلکرو فر همه راست شورو شردگر
تو دماغ تازهکن آنقدرکه به مغز خر نکشد قدح
خط جام همت میکشان زده حلقه بر در مشربی
که چو حلقهگر همه خون شود به در دگر نکشد قدح
نرسد تردد این و آن به وقار مشرب بیدلی
که دماغ عالم موج و کف ز می گهر نکشد قدح
ستم است داغ خمار شب به دم سحر نکشد قدح
ز شرار کاغذم آب شد تب و تاب عشرت میکشی
که به فرصت مژه بستنیکسی اینقدر نکشد قدح
ندمید یک گل ازین چمن که ندید عبرت دلشکن
بهکجاست فال طرب زدنکه به دردسر نکشد قدح
ز بنای عالم رنگ و بو اثرثبات طرب مجو
که درین چمن ز می وفا گل بیجگرنکشد قدح
ز غنا و فقر هوکشان به خراب باده فسون مخوان
که به حرف وصوتپر و تهی غمخشک و تر نکشد قدح
به چمن ز سایهٔ سرو تو ندمید گردن شیشهای
که چو طوق قمری از انجمن به هواش پر نکشد قدح
به خیال چشم تو میکشم زهزار خمکده رنگ می
قلم مصورنرگست چهکشد اگرنکشد قدح
به هوای عافیت اندکی به درآ ز دعوی میکشی
که ترا ز حوصله دشمنی چو شراب درنکشد قدح
ز شراب محفلکرو فر همه راست شورو شردگر
تو دماغ تازهکن آنقدرکه به مغز خر نکشد قدح
خط جام همت میکشان زده حلقه بر در مشربی
که چو حلقهگر همه خون شود به در دگر نکشد قدح
نرسد تردد این و آن به وقار مشرب بیدلی
که دماغ عالم موج و کف ز می گهر نکشد قدح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
رنگ اطوار ادبسنجان به قانون ریختند
مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد
کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بینیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت
خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِتری
کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار
اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت
دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست میکشد نام لئیم
زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود
گرد چینی خانهها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بیپا و سر گیرد ثبات
خاک ما بر باد میدادند گردون ریختند
با چکیدن، خون منصور مرا رنگی نبود
جرعهای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست
راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار میبستند نقش
نقطهای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند
مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد
کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بینیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت
خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِتری
کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار
اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت
دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست میکشد نام لئیم
زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود
گرد چینی خانهها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بیپا و سر گیرد ثبات
خاک ما بر باد میدادند گردون ریختند
با چکیدن، خون منصور مرا رنگی نبود
جرعهای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست
راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار میبستند نقش
نقطهای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - در مطایبه و تخلص به ستایش شاهنشاه فردوس آرامگاه محمد شاه طاب ثراه گوید
هر زمانم که به آن ترک سر و کار افتد
صلح خیزد ز میان کار به پیکار افتد
من به عمد از پی صلح همی جویم جنگ
کز پی صلحم با بوسه سر وکار افتد
نفسم بر دو یک افتد ز سبکروحی شوق
عدد بوسهٔ من چون به سه و چار افتد
بر میانش چو کمر آورم از شوق دو دست
نقطه را ماند کاندر خط پرگار افتد
ای خوش آن وقت که خیزد بت من از پی رقص
از طرب رعشه برآنگنبد دوار افتد
ساعد و ساق چو بالا زند آن ترک پسر
دختر طبع مراکیک به شلوار افتد
خوشتر آن وقت که از غایت مستیش سخن
همچو سرما زده درکام به تکرار افتد
گاه بنشیند و از جای به یکپا خیزد
گاه برخیزد و از پای به یکبار افتد
آفتاب خردش روی نماید به غروب
بسکه چون سایه هم بر در ودیوار افتد
مژهاش از طرف چشم فتد بر رخسار
راست مانند عصا کز کف بیمار افتد
مست در بستر من خسبد و رندان دانند
حالت مستِ که در بستر هشیار افتد
تا به صبح آنقدرش بوسه زنم بر رخسار
که چو منش آبله از بوسه به رخسار افتد
صبح اگر حالت شب عرضه نماید بر شاه
کارم از بیم به سوگند و به انکار افتد
ور به خاک قدم شاهم سوگند دهد
ناگزیرمکه مراکار به اقرار افتد
هم به خاک قدم شهکه قسم مینخورم
گرنه اول بهکفم خاتم زنهار افتد
شاه زنهار اگرم بدهد اقرارکنم
ورنه حاشا زنم و مسأله دشوار افتد
نی خطاگفتم شاه از همهحال آگاهست
می نخواهد که همی پرده ز اسرار افتد
هم خدا داند و هم شاه که هر شب در شهر
زین نمط رندی و قلاشی بسیار افتد
چون بر ابنای جهان بار خدا ستارست
لاجرم سایهٔ او باید ستار افتد
میخوران را شه اگر خواهد بر دار زند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد
ور به دژخیم کند حکم کشان گوش به رند
همه گوشست که در کوچه و بازار افتد
این همه طیبت محضستکه در دولت شاه
گر همه کافر حربیست نکوکار افتد
شعرا را بود این قاعده از عهد قدیم
که حدیث از می و معشوق در اشعار افتد
چون خور این نظم دلاویز جهانگیر شود
گر به خاک در شه درخور ایثار افتد
شاه آزاد جوانبخت محمد شه راد
که جهان با سخن خلقش فرخار افتد
آنکه گر نام عطایش ببری بر لب بحر
ریزهٔ سنگ به قعرش ذر شهوار افتد
خنجر برّان در پنجهٔ او روز عزا
همچو برقیست که در قلزم زخار افتد
رزمگاهی که درو یک ره شمشیر زند
تا به جاوید ز خون خاکش در آغار افتد
دور بین حزمش بر موم چو تایید دهد
موم چون بیضهٔ پولادین ستوار افتد
خار ناچیز چو گلبن همه گل آرد برگ
نظر مهرش اگر روزی بر خار افتد
پرچم رایتش اینسان که بود شقه گشای
زود باشد که درش سایه به بلغار افتد
تا بر اقطار زمین دور فلک سلطانست
این چنین کمتر سلطان جهاندار افتد
تا ز اسلام وز کفرست نشان خنجر شاه
از پی قوت دین قاطع گفتار افتد
صلح خیزد ز میان کار به پیکار افتد
من به عمد از پی صلح همی جویم جنگ
کز پی صلحم با بوسه سر وکار افتد
نفسم بر دو یک افتد ز سبکروحی شوق
عدد بوسهٔ من چون به سه و چار افتد
بر میانش چو کمر آورم از شوق دو دست
نقطه را ماند کاندر خط پرگار افتد
ای خوش آن وقت که خیزد بت من از پی رقص
از طرب رعشه برآنگنبد دوار افتد
ساعد و ساق چو بالا زند آن ترک پسر
دختر طبع مراکیک به شلوار افتد
خوشتر آن وقت که از غایت مستیش سخن
همچو سرما زده درکام به تکرار افتد
گاه بنشیند و از جای به یکپا خیزد
گاه برخیزد و از پای به یکبار افتد
آفتاب خردش روی نماید به غروب
بسکه چون سایه هم بر در ودیوار افتد
مژهاش از طرف چشم فتد بر رخسار
راست مانند عصا کز کف بیمار افتد
مست در بستر من خسبد و رندان دانند
حالت مستِ که در بستر هشیار افتد
تا به صبح آنقدرش بوسه زنم بر رخسار
که چو منش آبله از بوسه به رخسار افتد
صبح اگر حالت شب عرضه نماید بر شاه
کارم از بیم به سوگند و به انکار افتد
ور به خاک قدم شاهم سوگند دهد
ناگزیرمکه مراکار به اقرار افتد
هم به خاک قدم شهکه قسم مینخورم
گرنه اول بهکفم خاتم زنهار افتد
شاه زنهار اگرم بدهد اقرارکنم
ورنه حاشا زنم و مسأله دشوار افتد
نی خطاگفتم شاه از همهحال آگاهست
می نخواهد که همی پرده ز اسرار افتد
هم خدا داند و هم شاه که هر شب در شهر
زین نمط رندی و قلاشی بسیار افتد
چون بر ابنای جهان بار خدا ستارست
لاجرم سایهٔ او باید ستار افتد
میخوران را شه اگر خواهد بر دار زند
گذر عارف و عامی همه بر دار افتد
ور به دژخیم کند حکم کشان گوش به رند
همه گوشست که در کوچه و بازار افتد
این همه طیبت محضستکه در دولت شاه
گر همه کافر حربیست نکوکار افتد
شعرا را بود این قاعده از عهد قدیم
که حدیث از می و معشوق در اشعار افتد
چون خور این نظم دلاویز جهانگیر شود
گر به خاک در شه درخور ایثار افتد
شاه آزاد جوانبخت محمد شه راد
که جهان با سخن خلقش فرخار افتد
آنکه گر نام عطایش ببری بر لب بحر
ریزهٔ سنگ به قعرش ذر شهوار افتد
خنجر برّان در پنجهٔ او روز عزا
همچو برقیست که در قلزم زخار افتد
رزمگاهی که درو یک ره شمشیر زند
تا به جاوید ز خون خاکش در آغار افتد
دور بین حزمش بر موم چو تایید دهد
موم چون بیضهٔ پولادین ستوار افتد
خار ناچیز چو گلبن همه گل آرد برگ
نظر مهرش اگر روزی بر خار افتد
پرچم رایتش اینسان که بود شقه گشای
زود باشد که درش سایه به بلغار افتد
تا بر اقطار زمین دور فلک سلطانست
این چنین کمتر سلطان جهاندار افتد
تا ز اسلام وز کفرست نشان خنجر شاه
از پی قوت دین قاطع گفتار افتد