عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
رهی معیری : رباعیها
سوختگان
رهی معیری : منظومهها
سوگند
لاله رویی بر گل سرخی نگاشت
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نبفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او
کز سیه چشمان نگیرم دلبری
از لب من کس نیابد بوسه ای
وز کف من کس ننوشد ساغری
تا نبفتد پایش اندر بند ها
یاد کرد آن تازه گل سوگند ها
ناگهان باد صبا دامن کشان
سوی سرو و لاله شمشاد رفت
فارغ از پیمان نگشته نازنین
کز نسیمی برگ گل بر باد رفت
خنده زد گل بر رخ دلبند او
کآن چنان بر باد شد سوگند او
رهی معیری : منظومهها
راز شب
شب چو بوسیدم لب گلگون او
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایقبان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند
گشت لرزان قامت موزون او
زیر گیسو کرد پنهان روی خویش
ماه را پوشید با گیسوی خویش
گفتمش : ای روی تو صبح امید
در دل شب بوسه ما را که دید؟
قصه پردازی در این صحرا نبود
چشم غمازی به سوی ما نبود
غنچهٔ خاموش او چون گل شکفت
بر من از حیرت نگاهی کرد و گفت
با خبر از راز ما گردید شب
بوسه ای دادیم و آن را دید شب
بوسه را شب دید و با مهتاب گفت
ماه خندید و به موج آب گفت
موج دریا جانب پارو شتافت
راز ما گفت و به دیگر سو شتافت
قصه را پارو به قایق باز گفت
داستان دلکشی ز آن راز گفت
گفت قایق هم به قایقبان خویش
آنچه را بشنید از یاران خویش
مانده بود این راز اگر در پیش او
دل نبود آشفته از تشویش او
لیک درد اینجاست کان ناپخته مرد
با زنی آن راز را ابراز کرد
گفت با زن مرد غافل راز را
آن تهی طبل بلند آواز را
لا جرم فردا از آن راز نهفت
قصه گویان قصه ها خواهند گفت
زن به غمازی دهان وا می کند
راز را چون روز افشا می کند
رهی معیری : منظومهها
بهار عشق
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
در معنی اینکه توسیع حیات ملیه از تسخیر قوای نظام عالم است
ایکه با نادیده پیمان بسته ئی
همچو سیل از قید ساحل رسته ئی
چون نهال از خاک این گلزار خیز
دل بغائب بند و با حاضر ستیز
هستی حاضر کند تفسیر غیب
می شود دیباچهٔ تسخیر غیب
ما سوا از بهر تسخیر است و بس
سینهٔ او عرضهٔ تیر است و بس
از کن حق ما سوا شد آشکار
تا شود پیکان تو سندان گذار
رشته ئی باید گره اندر گره
تا شود لطف گشودن را فره
غنچه ئی؟ از خود چمن تعبیر کن
شبنمی؟ خورشید را تسخیر کن
از تو می آید اگر کار شگرف
از دمی گرمی گداز این شیر برف
هر که محسوسات را تسخیر کرد
عالمی از ذره ئی تعمیر کرد
آنکه تیرش قدسیان را سینه خست
اول آدم را سر فتراک بست
عقدهٔ محسوس را اول گشود
همت از تسخیر موجود آزمود
کوه و صحرا دشت و دریا بحر و بر
تختهٔ تعلیم ارباب نظر
ای که از تأثیر افیون خفته ئی
عالم اسباب را دون گفته ئی
خیز و وا کن دیدهٔ مخمور را
دون مخوان این عالم مجبور را
غایتش توسیع ذات مسلم است
امتحان ممکنات مسلم است
می زند شمشیر دوران بر تنت
تا ببینی هست خون اندر تنت
سینه را از سنگ زوری ریش کن
امتحان استخوان خویش کن
حق جهان را قسمت نیکان شمرد
جلوه اش با دیدهٔ مؤمن سپرد
کاروان را رهگذار است این جهان
نقد مؤمن را عیار است این جهان
گیر او را تا نه او گیرد ترا
همچو می اندر سبو گیرد ترا
دلدل اندیشه ات طوطی پر است
آنکه گامش آسمان پهناور است
احتیاج زندگی میراندش
بر زمین گردون سپر گرداندش
تا ز تسخیر قوای این نظام
ذوفنونیهای تو گردد تمام
نایب حق در جهان آدم شود
بر عناصر حکم او محکم شود
تنگی ات پهنا پذیرد در جهان
کار تو اندام گیرد در جهان
خویش را بر پشت باد اسوار کن
یعنی این جمازه را ماهار کن
دست رنگین کن ز خون کوهسار
جوی آب گوهر از دریا برآر
صد جهان در یک فضا پوشیده اند
مهر ها در ذره ها پوشیده اند
از شعاعش دیده کن نادیده را
وا نما اسرار نافهمیده را
تابش از خورشید عالم تاب گیر
برق طاق افروز از سیلاب گیر
ثابت و سیاره گردون وطن
آن خداوندان اقوام کهن
اینهمه ای خواجه آغوش تو اند
پیش خیز وحلقه در گوش تو اند
جستجو را محکم از تدبیر کن
انفس و آفاق را تسخیر کن
چشم خود بگشا و در اشیا نگر
نشه زیر پردهٔ صهبا نگر
تا نصیب از حکمت اشیا برد
ناتوان باج از توانایان خورد
صورت هستی ز معنی ساده نیست
این کهن ساز از نوا افتاده نیست
برق آهنگ است هشیارش زنند
خویش را چون زخمه بر تارش زنند
تو که مقصود خطاب انظری
پس چرا این راه چون کوران بری
قطره ئی کز خود فروزی محرم است
باده اندر تاک و بر گل شبنم است
چون بدریا در رود گوهر شود
جوهرش تابنده چون اختر شود
چون صبا بر صورت گلها متن
غوطه اندر معنی گلزار زن
آنکه بر اشیا کمند انداخت است
مرکب از برق و حرارت ساخت است
حرف چون طایر به پرواز آورد
نغمه را بی زخمه از ساز آورد
ای خرت لنگ از ره دشوار زیست
غافل از هنگامهٔ پیکار زیست
همرهانت پی به منزل برده اند
لیلی معنی ز محمل برده اند
تو بصحرا مثل قیس آواره ئی
خسته ئی وامانده ئی بیچاره ئی
علم اسما اعتبار آدم است
حکمت اشیا حصار آدم است
همچو سیل از قید ساحل رسته ئی
چون نهال از خاک این گلزار خیز
دل بغائب بند و با حاضر ستیز
هستی حاضر کند تفسیر غیب
می شود دیباچهٔ تسخیر غیب
ما سوا از بهر تسخیر است و بس
سینهٔ او عرضهٔ تیر است و بس
از کن حق ما سوا شد آشکار
تا شود پیکان تو سندان گذار
رشته ئی باید گره اندر گره
تا شود لطف گشودن را فره
غنچه ئی؟ از خود چمن تعبیر کن
شبنمی؟ خورشید را تسخیر کن
از تو می آید اگر کار شگرف
از دمی گرمی گداز این شیر برف
هر که محسوسات را تسخیر کرد
عالمی از ذره ئی تعمیر کرد
آنکه تیرش قدسیان را سینه خست
اول آدم را سر فتراک بست
عقدهٔ محسوس را اول گشود
همت از تسخیر موجود آزمود
کوه و صحرا دشت و دریا بحر و بر
تختهٔ تعلیم ارباب نظر
ای که از تأثیر افیون خفته ئی
عالم اسباب را دون گفته ئی
خیز و وا کن دیدهٔ مخمور را
دون مخوان این عالم مجبور را
غایتش توسیع ذات مسلم است
امتحان ممکنات مسلم است
می زند شمشیر دوران بر تنت
تا ببینی هست خون اندر تنت
سینه را از سنگ زوری ریش کن
امتحان استخوان خویش کن
حق جهان را قسمت نیکان شمرد
جلوه اش با دیدهٔ مؤمن سپرد
کاروان را رهگذار است این جهان
نقد مؤمن را عیار است این جهان
گیر او را تا نه او گیرد ترا
همچو می اندر سبو گیرد ترا
دلدل اندیشه ات طوطی پر است
آنکه گامش آسمان پهناور است
احتیاج زندگی میراندش
بر زمین گردون سپر گرداندش
تا ز تسخیر قوای این نظام
ذوفنونیهای تو گردد تمام
نایب حق در جهان آدم شود
بر عناصر حکم او محکم شود
تنگی ات پهنا پذیرد در جهان
کار تو اندام گیرد در جهان
خویش را بر پشت باد اسوار کن
یعنی این جمازه را ماهار کن
دست رنگین کن ز خون کوهسار
جوی آب گوهر از دریا برآر
صد جهان در یک فضا پوشیده اند
مهر ها در ذره ها پوشیده اند
از شعاعش دیده کن نادیده را
وا نما اسرار نافهمیده را
تابش از خورشید عالم تاب گیر
برق طاق افروز از سیلاب گیر
ثابت و سیاره گردون وطن
آن خداوندان اقوام کهن
اینهمه ای خواجه آغوش تو اند
پیش خیز وحلقه در گوش تو اند
جستجو را محکم از تدبیر کن
انفس و آفاق را تسخیر کن
چشم خود بگشا و در اشیا نگر
نشه زیر پردهٔ صهبا نگر
تا نصیب از حکمت اشیا برد
ناتوان باج از توانایان خورد
صورت هستی ز معنی ساده نیست
این کهن ساز از نوا افتاده نیست
برق آهنگ است هشیارش زنند
خویش را چون زخمه بر تارش زنند
تو که مقصود خطاب انظری
پس چرا این راه چون کوران بری
قطره ئی کز خود فروزی محرم است
باده اندر تاک و بر گل شبنم است
چون بدریا در رود گوهر شود
جوهرش تابنده چون اختر شود
چون صبا بر صورت گلها متن
غوطه اندر معنی گلزار زن
آنکه بر اشیا کمند انداخت است
مرکب از برق و حرارت ساخت است
حرف چون طایر به پرواز آورد
نغمه را بی زخمه از ساز آورد
ای خرت لنگ از ره دشوار زیست
غافل از هنگامهٔ پیکار زیست
همرهانت پی به منزل برده اند
لیلی معنی ز محمل برده اند
تو بصحرا مثل قیس آواره ئی
خسته ئی وامانده ئی بیچاره ئی
علم اسما اعتبار آدم است
حکمت اشیا حصار آدم است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
فروغ او به بزم باغ و راغ است
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نسیم صبح
ز روی بحر و سر کوهسار می آیم
ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار
ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم
به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم
که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم
خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من
به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم
چو شاعری ز غم عشق در خروش آید
نفس نفس به نوا های او در آمیزم
ولیک می نشناسم که از کجا خیزم
دهم به غمزده طایر پیام فصل بهار
ته نشیمن او سیم یاسمن ریزم
به سبزه غلتم و بر شاخ لاله می پیچم
که رنگ و بو ز مسامات او بر انگیزم
خمیده تا نشود شاخ او ز گردش من
به برگ لاله و گل نرم نرمک آویزم
چو شاعری ز غم عشق در خروش آید
نفس نفس به نوا های او در آمیزم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
کبر و ناز
یخ ، جوی کوه را ز ره کبر و ناز گفت
ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار
گستاخ می سرائی و بیباک میروی
هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار
شایان دودمان کهستانیان نئی
خود را مگوی دخترک ابر کوهسار
گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک
راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار
گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
من میروم که در خور این دودمان نیم
تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار
ما را ز مویهٔ تو شود تلخ روزگار
گستاخ می سرائی و بیباک میروی
هر سال شوخ دیده و آواره تر ز پار
شایان دودمان کهستانیان نئی
خود را مگوی دخترک ابر کوهسار
گردنده و فتنده و غلطنده ئی بخاک
راه دگر بگیر و برو سوی مرغزار
گفت آب جو چنین سخن دل شکن مگوی
بر خویشتن مناز و نهال منی مکار
من میروم که در خور این دودمان نیم
تو خویش را ز مهر درخشان نگاه دار
اقبال لاهوری : پیام مشرق
حدی
نغمهٔ ساربان حجاز
ناقهٔ سیار من
آهوی تاتار من
درهم و دینار من
اندک و بسیار من
دولت بیدار من
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
دلکش و زیباستی
شاهد رعناستی
روکش حوراستی
غیرت لیلاستی
دختر صحراستی
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
در تپش آفتاب
غوطه زنی در سراب
هم به شب ماهتاب
تند روی چون شهاب
چشم تو نادیده خواب
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
لکه ابر روان
کشتی بی بادبان
مثل خضر راه دان
بر تو سبک هر گران
لخت دل ساربان
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
سوز تو اندر زمام
ساز تو اندر خرام
بی خورش و تشنه کام
پا به سفر صبح و شام
خسته شوی از مقام
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
شام تو اندر یمن
صبح تو اندر قرن
ریگ درشت وطن
پای ترا یاسمن
ای چو غزال ختن
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
مه ز سفر پا کشید
در پس تل آرمید
صبح ز مشرق دمید
جامهٔ شب بر درید
باد بیابان وزید
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
نغمهٔ من دلگشای
زیر و بمش جانفرای
قافله ها را درای
فتنه ربا فتنه زای
ای به حرم چهره سای
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
ناقهٔ سیار من
آهوی تاتار من
درهم و دینار من
اندک و بسیار من
دولت بیدار من
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
دلکش و زیباستی
شاهد رعناستی
روکش حوراستی
غیرت لیلاستی
دختر صحراستی
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
در تپش آفتاب
غوطه زنی در سراب
هم به شب ماهتاب
تند روی چون شهاب
چشم تو نادیده خواب
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
لکه ابر روان
کشتی بی بادبان
مثل خضر راه دان
بر تو سبک هر گران
لخت دل ساربان
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
سوز تو اندر زمام
ساز تو اندر خرام
بی خورش و تشنه کام
پا به سفر صبح و شام
خسته شوی از مقام
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
شام تو اندر یمن
صبح تو اندر قرن
ریگ درشت وطن
پای ترا یاسمن
ای چو غزال ختن
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
مه ز سفر پا کشید
در پس تل آرمید
صبح ز مشرق دمید
جامهٔ شب بر درید
باد بیابان وزید
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
نغمهٔ من دلگشای
زیر و بمش جانفرای
قافله ها را درای
فتنه ربا فتنه زای
ای به حرم چهره سای
تیزترک گام زن منزل ما دور نیست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت
خوش آنکه رخت خرد را به شعلهای می سوخت
مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن
بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت
دلم تپید ز محرومی فقیه حرم
که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت
مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم
ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت
صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان
که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت
مثال لاله متاعی ز آتشی اندوخت
تو هم ز ساغر می چهره را گلستان کن
بهار خرقه فروشی به صوفیان آموخت
دلم تپید ز محرومی فقیه حرم
که پیر میکده جامی به فتوئی نفروخت
مسنج قدر سرود از نوای بی اثرم
ز برق نغمه توان حاصل سکندر سوخت
صبا به گلشن ویمر سلام ما برسان
که چشم نکته وران خاک آن دیار افروخت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
شو پنهاور و نیچه
مرغی ز آشیانه به سیر چمن پرید
خاری ز شاخ گل بتن نازکش خلید
بد گفت فطرت چمن روزگار را
از درد خویش و هم ز غم دیگران تپید
داغی ز خون بی گنهی لاله را شمرد
اندر طلسم غنچه فریب بهار دید
گفت اندرین سرا که بنایش فتاده کج
صبحی کجا که چرخ درو شامها نچید
نالید تا به حوصلهٔ آن نوا طراز
خون گشت نغمه و ز دو چشمش فرو چکید
سوز فغان او بدل هدهدی گرفت
با نوک خویش خار ز اندام او کشید
گفتش که سود خویش ز جیب زیان بر آر
گل از شکاف سینه زر ناب آفرید
درمان ز درد ساز اگر خسته تن شوی
خوگر به خار شو که سراپا چمن شوی
خاری ز شاخ گل بتن نازکش خلید
بد گفت فطرت چمن روزگار را
از درد خویش و هم ز غم دیگران تپید
داغی ز خون بی گنهی لاله را شمرد
اندر طلسم غنچه فریب بهار دید
گفت اندرین سرا که بنایش فتاده کج
صبحی کجا که چرخ درو شامها نچید
نالید تا به حوصلهٔ آن نوا طراز
خون گشت نغمه و ز دو چشمش فرو چکید
سوز فغان او بدل هدهدی گرفت
با نوک خویش خار ز اندام او کشید
گفتش که سود خویش ز جیب زیان بر آر
گل از شکاف سینه زر ناب آفرید
درمان ز درد ساز اگر خسته تن شوی
خوگر به خار شو که سراپا چمن شوی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرده (۴)
اقبال لاهوری : زبور عجم
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
مرغ خوش لهجه و شاهین شکاری از تست
زندگی را روش نوری و ناری از تست
دل بیدار و کف خاک و تماشای جهان
سیر این ماه بشب گونه عماری از تست
همه افکار من از تست چه در دل چه بلب
گهر از بحر بر آری نه بر آری از تست
من همان مشت غبارم که بجائی نرسد
لاله از تست و نم ابر بهاری از تست
نقش پرداز توئی ما قلم افشانیم
حاضر آرائی و آینده نگاری از تست
گله ها داشتم از دل به زبانم نرسید
مهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست
زندگی را روش نوری و ناری از تست
دل بیدار و کف خاک و تماشای جهان
سیر این ماه بشب گونه عماری از تست
همه افکار من از تست چه در دل چه بلب
گهر از بحر بر آری نه بر آری از تست
من همان مشت غبارم که بجائی نرسد
لاله از تست و نم ابر بهاری از تست
نقش پرداز توئی ما قلم افشانیم
حاضر آرائی و آینده نگاری از تست
گله ها داشتم از دل به زبانم نرسید
مهر و بی مهری و عیاری و یاری از تست
اقبال لاهوری : زبور عجم
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
فرشته گرچه برون از طلسم افلاک است
نگاه او بتماشای این کف خاک است
گمان مبر که بیک شیوه عشق می بازند
قبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک است
حدیث شوق ادا میتوان بخلوت دوست
به ناله ئی که ز آلایش نفس پاک است
توان گرفت ز چشم ستاره مردم را
خرد بدست تو شاهین تند و چالاک است
گشای چهره که آنکس که لن ترانی گفت
هنوز منتظر جلوهٔ کف خاک است
درین چمن که سرود است و این نوا ز کجاست
که غنچه سر بگریبان و گل عرقناک است
نگاه او بتماشای این کف خاک است
گمان مبر که بیک شیوه عشق می بازند
قبا بدوش گل و لاله بی جنون چاک است
حدیث شوق ادا میتوان بخلوت دوست
به ناله ئی که ز آلایش نفس پاک است
توان گرفت ز چشم ستاره مردم را
خرد بدست تو شاهین تند و چالاک است
گشای چهره که آنکس که لن ترانی گفت
هنوز منتظر جلوهٔ کف خاک است
درین چمن که سرود است و این نوا ز کجاست
که غنچه سر بگریبان و گل عرقناک است
اقبال لاهوری : زبور عجم
از داغ فراق او در دل چمنی دارم
اقبال لاهوری : جاویدنامه
مجلس خدایان اقوام قدیم
آن هوای تند و آن شبگون سحاب
برق اندر ظلمتش گم کرده تاب
قلزمی اندر هوا آویخته
چاک دامان و گهر کم ریخته
ساحلش ناپید و موجش گرم خیز
گرم خیز و با هواها کم ستیز
رومی و من اندر آن دریای قیر
چون خیال اندر شبستان ضمیر
او سفر ها دیده و من نو سفر
در دو چشمم ناصبور آمد نظر
هر زمان گفتم نگاهم نارساست
آن دگر عالم نمی بینم کجاست
تا نشان کوهسار آمد پدید
جویبار و مرغزار آمد پدید
کوه و صحرا صد بهار اندر کنار
مشکبار آمد نسیم از کوهسار
نغمه های طایران هم نفس
چشمه زار و سبزه های نیم رس
تن ز فیض آن هوا پاینده تر
جان پاک اندر بدن بیننده تر
از سر که پاره ئی کردم نظر
خرم آن کوه و کمر آن دشت و در
وادی خوش بی نشیب و بی فراز
آب خضر آرد بخاک او نیاز
اندرین وادی خدایان کهن
آن خدای مصر و این رب الیمن
آن ز ارباب عرب این از عراق
این اله الوصل و آن رب الفراق
این ز نسل مهر و داماد قمر
آن به زوج مشتری دارد نظر
انم یکی در دست او تیغ دو رو
وان دگر پیچیده ماری در گلو
هر یکی ترسنده از ذکر جمیل
هر یکی آزرده از ضرب خلیل
گفت مردوخ آدم از یزدان گریخت
از کلیسا و حرم نالان گریخت
تا بیفزاید به ادراک و نظر
سوی عهد رفته باز آید نگر
می برد لذت ز آثار کهن
از تجلی های ما دارد سخن
روزگار افسانهٔ دیگر گشاد
می وزد زان خاکدان باد مراد
بعل از فرط طرب خوش میسرود
بر خدایان رازهای ما گشود
برق اندر ظلمتش گم کرده تاب
قلزمی اندر هوا آویخته
چاک دامان و گهر کم ریخته
ساحلش ناپید و موجش گرم خیز
گرم خیز و با هواها کم ستیز
رومی و من اندر آن دریای قیر
چون خیال اندر شبستان ضمیر
او سفر ها دیده و من نو سفر
در دو چشمم ناصبور آمد نظر
هر زمان گفتم نگاهم نارساست
آن دگر عالم نمی بینم کجاست
تا نشان کوهسار آمد پدید
جویبار و مرغزار آمد پدید
کوه و صحرا صد بهار اندر کنار
مشکبار آمد نسیم از کوهسار
نغمه های طایران هم نفس
چشمه زار و سبزه های نیم رس
تن ز فیض آن هوا پاینده تر
جان پاک اندر بدن بیننده تر
از سر که پاره ئی کردم نظر
خرم آن کوه و کمر آن دشت و در
وادی خوش بی نشیب و بی فراز
آب خضر آرد بخاک او نیاز
اندرین وادی خدایان کهن
آن خدای مصر و این رب الیمن
آن ز ارباب عرب این از عراق
این اله الوصل و آن رب الفراق
این ز نسل مهر و داماد قمر
آن به زوج مشتری دارد نظر
انم یکی در دست او تیغ دو رو
وان دگر پیچیده ماری در گلو
هر یکی ترسنده از ذکر جمیل
هر یکی آزرده از ضرب خلیل
گفت مردوخ آدم از یزدان گریخت
از کلیسا و حرم نالان گریخت
تا بیفزاید به ادراک و نظر
سوی عهد رفته باز آید نگر
می برد لذت ز آثار کهن
از تجلی های ما دارد سخن
روزگار افسانهٔ دیگر گشاد
می وزد زان خاکدان باد مراد
بعل از فرط طرب خوش میسرود
بر خدایان رازهای ما گشود
اقبال لاهوری : جاویدنامه
در حضور شاه همدان
زنده رود
از تو خواهم سر یزدان را کلید
طاعت از ما جست و شیطان آفرید
زشت و ناخوش را چنان آراستن
در عمل از ما نکوئی خواستن
از تو پرسم این فسون سازی که چه
با قمار بدنشین بازی که چه
مشت خاک و این سپهر گرد گرد
خود بگو می زیبدش کاری که کرد
کار ما ، افکار ما ، آزار ما
دست با دندان گزیدن کار ما
شاه همدان
بنده ئی کز خویشتن دارد خبر
آفریند منفعت را از ضرر
بزم با دیو است آدم را وبال
رزم با دیو است آدم را جمال
خویش را بر اهرمن باید زدن
تو همه تیغ آن همه سنگ فسن
تیز تر شو تا فتد ضرب تو سخت
ورنه باشی در دو گیتی تیره بخت
زنده رود
زیر گردون آدم آدم را خورد
ملتی بر ملتی دیگر چرد
جان ز اهل خطه سوزد چون سپند
خیزد از دل ناله های دردمند
زیرک و دراک و خوش گل ملتی است
در جهان تر دستی او آیتی است
ساغرش غلطنده اندر خون اوست
در نی من ناله از مضمون اوست
از خودی تا بی نصیب افتاده است
در دیار خود غریب افتاده است
دستمزد او بدست دیگران
ماهی رودش به شست دیکران
کاروانها سوی منزل گام گام
کار او نا خوب و بی اندام و خام
از غلامی جذبه های او بمرد
آتشی اندر رگ تاکش فسرد
تا نپنداری که بود است اینچین
جبهه را همواره سود است اینچنین
در زمانی صف شکن هم بوده است
چیره و جانباز و پر دم بوده است
کوههای خنگ سار او نگر
آتشین دست چنار او نگر
در بهاران لعل میریزد ز سنگ
خیزد از خاکش یکی طوفان رنگ
لکه های ابر در کوه و دمن
پنبه پران از کمان پنبه زن
کوه و دریا و غروب آفتاب
من خدارا دیدم آنجا بی حجاب
با نسیم آواره بودم در نشاط
«بشنو از نی» می سرودم در نشاط
مرغکی می گفت اندر شاخسار
با پشیزی می نیرزد این بهار
لاله رست و نرگس شهلا دمید
باد نو روزی گریبانش درید
عمرها بالید ازین کوه و کمر
نستر از نور قمر پاکیزه تر
عمر ها گل رخت بر بست و گشاد
خاک ما دیگر شهاب الدین نزاد
نالهٔ پر سوز آن مرغ سحر
داد جانم را تب و تاب دگر
تا یکی دیوانه دیدم در خروش
آنکه برد از من متاع صبر و هوش
«بگذر ز ما و نالهٔ مستانه ئی مجوی
بگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بوی
گفتی که شبنم از ورق لاله می چکد
غافلی دلی است اینکه بگرید کنار جوی
این مشت پر کجا و سرود اینچنین کجا
روح غنی است ماتمی مرگ آرزوی
باد صبا اگر به جنیوا گذر کنی،
حرفی ز ما به مجلس اقوام باز گوی
دهقان و کشت و جوی و خیابان فروختند
قومی فروختند و چه ارزان فروختند»
شاه همدان
با تو گویم رمز باریک ای پسر
تن همه خاک است و جان والا گهر
جسم را از بهر جان باید گداخت
پاک را از خاک می باید شناخت
گر ببری پارهٔ تن را ز تن
رفت از دست تو آن لخت بدن
لیکن آن جانی که گردد جلوه مست
گر ز دست او را دهی آید بدست
جوهرش با هیچ شی مانند نیست
هست اندر بند و اندر بند نیست
گر نگهداری بمیرد در بدن
ور بیفشانی ، فروغ انجمن
چیست جان جلوه مست ای مرد راد
چیست جان دادن ز دست ایمرد راد
چیست جان دادن بحق پرداختن
کوه را با سوز جان بگداختن
جلوه مستی خویش را دریافتن
در شبان چون کوکبی بر تافتن
خویش را نایافتن نابودن است
یافتن خود را بخود بخشودن است
هر که خود را دید و غیر از خود ندید
رخت از زندان خود بیرون کشید
جلوه بد مستی که بیند خویش را
خوشتر از نوشینه و داند نیش را
در نگاهش جان چو باد ارزان شود
پیش او زندان او لرزان شود
تیشهٔ او خاره را بر می درد
تا نصیب خود ز گیتی می برد
تا ز جان بگذشت جانش جان اوست
ورنه جانش یکدو دم مهمان اوست
زنده رود
گفته ئی از حکمت زشت و نکوی
پیر دانا نکتهٔ دیگر بگوی
مرشد معنی نگاهان بوده ئی
محرم اسرار شاهان بوده ئی
ما فقیر و حکمران خواهد خراج
چیست اصل اعتبار تخت و تاج
شاه همدان
اصل شاهی چیست اندر شرق و غرب
یا رضای امتان یا حرب و ضرب
فاش گویم با تو ای والا مقام
باج را جز با دو کس دادن حرام
یا «اولی الامری» که «منکم» شأن اوست
آیهٔ حق حجت و برهان اوست
یا جوانمردی چو صرصر تند خیز
شهر گیر و خویش باز اندر ستیز
روز کین کشور گشا از قاهری
روز صلح از شیوه های دلبری
می توان ایران و هندوستان خرید
پادشاهی را ز کس نتوان خرید
جام جم را ای جوان باهنر
کس نگیرد از دکان شیشه گر
ور بگیرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
غنی
هند را این ذوق آزادی که داد
صید را سودای صیادی که داد
آن برهمن زادگان زنده دل
لالهٔ احمر ز روی شان خجل
تیزبین و پخته کار و سخت کوش
از نگاهشان فرنگ اندر خروش
اصلشان از خاک دامنگیر ماست
مطلع این اختران کشمیر ماست
خاک ما را بی شرر دانی اگر
بر درون خود یکی بگشا نظر
اینهمه سوزی که داری از کجاست
این دم باد بهاری از کجاست
این همان باد است کز تأثیر او
کوهسار ما بگیرد رنگ و بو
هیچ میدانی که روزی در ولر
موجه ئی می گفت با موج دگر
چند در قلزم به یکدیگر زنیم
خیز تا یک دم بساحل سر زنیم
زادهٔ ما یعنی آن جوی کهن
شور او در وادی و کوه و دمن
هر زمان بر سنگ ره خود را زند
تا بنای کوه را بر می کند
آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت
پرورش از شیر صد مادر گرفت
سطوت او خاکیان را محشری است
این همه از ماست، نی از دیگری است
زیستن اندر حد ساحل خطاست
ساحل ما سنگی اندر راه ماست
با کران در ساختن مرگ دوام
گرچه اندر بحر غلتی صبح و شام
زندگی جولان میان کوه و دشت
ای خنک موجی که از ساحل گذشت
ایکه خواندی خط سیمای حیات
ای به خاور داده غوغای حیات
ای ترا آهی که می سوزد جگر
تو ازو بیتاب و ما بیتاب تر
ای ز تو مرغ چمن را های و هو
سبزه از اشک تو می گیرد وضو
ایکه از طبع تو کشت گل دمید
ای ز امید تو جانها پر امید
کاروانها را صدای تو درا
تو ز اهل خطه نومیدی چرا
دل میان سینهٔ شان مرده نیست
اخگر شان زیر یخ افسرده نیست
باش تا بینی که بی آواز صور
ملتی بر خیزد از خاک قبور
غم مخور ای بندهٔ صاحب نظر
بر کش آن آهی که سوزد خشک و تر
شهر ها زیر سپهر لاجورد
سوخت از سوز دل درویش مرد
سلطنت نازکتر آمد از حباب
از دمی او را توان کردن خراب
از نوا تشکیل تقدیر امم
از نوا تخریب و تعمیر امم
نشتر تو گرچه در دلها خلید
مر ترا چونانکه هستی کس ندید
پردهٔ تو از نوای شاعری است
آنچه گوئی ماورای شاعری است
تازه آشوبی فکن اندر بهشت
یک نوا مستانه زن اندر بهشت
زنده رود
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن
چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آیا بتو می سازد
گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن
در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست
با رستم دستان زن با مغچه ها کم زن
ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت
این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن
تو سوز درون او تو گرمی خون او
باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذاری نه
عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن
لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم
لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن
از تو خواهم سر یزدان را کلید
طاعت از ما جست و شیطان آفرید
زشت و ناخوش را چنان آراستن
در عمل از ما نکوئی خواستن
از تو پرسم این فسون سازی که چه
با قمار بدنشین بازی که چه
مشت خاک و این سپهر گرد گرد
خود بگو می زیبدش کاری که کرد
کار ما ، افکار ما ، آزار ما
دست با دندان گزیدن کار ما
شاه همدان
بنده ئی کز خویشتن دارد خبر
آفریند منفعت را از ضرر
بزم با دیو است آدم را وبال
رزم با دیو است آدم را جمال
خویش را بر اهرمن باید زدن
تو همه تیغ آن همه سنگ فسن
تیز تر شو تا فتد ضرب تو سخت
ورنه باشی در دو گیتی تیره بخت
زنده رود
زیر گردون آدم آدم را خورد
ملتی بر ملتی دیگر چرد
جان ز اهل خطه سوزد چون سپند
خیزد از دل ناله های دردمند
زیرک و دراک و خوش گل ملتی است
در جهان تر دستی او آیتی است
ساغرش غلطنده اندر خون اوست
در نی من ناله از مضمون اوست
از خودی تا بی نصیب افتاده است
در دیار خود غریب افتاده است
دستمزد او بدست دیگران
ماهی رودش به شست دیکران
کاروانها سوی منزل گام گام
کار او نا خوب و بی اندام و خام
از غلامی جذبه های او بمرد
آتشی اندر رگ تاکش فسرد
تا نپنداری که بود است اینچین
جبهه را همواره سود است اینچنین
در زمانی صف شکن هم بوده است
چیره و جانباز و پر دم بوده است
کوههای خنگ سار او نگر
آتشین دست چنار او نگر
در بهاران لعل میریزد ز سنگ
خیزد از خاکش یکی طوفان رنگ
لکه های ابر در کوه و دمن
پنبه پران از کمان پنبه زن
کوه و دریا و غروب آفتاب
من خدارا دیدم آنجا بی حجاب
با نسیم آواره بودم در نشاط
«بشنو از نی» می سرودم در نشاط
مرغکی می گفت اندر شاخسار
با پشیزی می نیرزد این بهار
لاله رست و نرگس شهلا دمید
باد نو روزی گریبانش درید
عمرها بالید ازین کوه و کمر
نستر از نور قمر پاکیزه تر
عمر ها گل رخت بر بست و گشاد
خاک ما دیگر شهاب الدین نزاد
نالهٔ پر سوز آن مرغ سحر
داد جانم را تب و تاب دگر
تا یکی دیوانه دیدم در خروش
آنکه برد از من متاع صبر و هوش
«بگذر ز ما و نالهٔ مستانه ئی مجوی
بگذر ز شاخ گل که طلسمی است رنگ و بوی
گفتی که شبنم از ورق لاله می چکد
غافلی دلی است اینکه بگرید کنار جوی
این مشت پر کجا و سرود اینچنین کجا
روح غنی است ماتمی مرگ آرزوی
باد صبا اگر به جنیوا گذر کنی،
حرفی ز ما به مجلس اقوام باز گوی
دهقان و کشت و جوی و خیابان فروختند
قومی فروختند و چه ارزان فروختند»
شاه همدان
با تو گویم رمز باریک ای پسر
تن همه خاک است و جان والا گهر
جسم را از بهر جان باید گداخت
پاک را از خاک می باید شناخت
گر ببری پارهٔ تن را ز تن
رفت از دست تو آن لخت بدن
لیکن آن جانی که گردد جلوه مست
گر ز دست او را دهی آید بدست
جوهرش با هیچ شی مانند نیست
هست اندر بند و اندر بند نیست
گر نگهداری بمیرد در بدن
ور بیفشانی ، فروغ انجمن
چیست جان جلوه مست ای مرد راد
چیست جان دادن ز دست ایمرد راد
چیست جان دادن بحق پرداختن
کوه را با سوز جان بگداختن
جلوه مستی خویش را دریافتن
در شبان چون کوکبی بر تافتن
خویش را نایافتن نابودن است
یافتن خود را بخود بخشودن است
هر که خود را دید و غیر از خود ندید
رخت از زندان خود بیرون کشید
جلوه بد مستی که بیند خویش را
خوشتر از نوشینه و داند نیش را
در نگاهش جان چو باد ارزان شود
پیش او زندان او لرزان شود
تیشهٔ او خاره را بر می درد
تا نصیب خود ز گیتی می برد
تا ز جان بگذشت جانش جان اوست
ورنه جانش یکدو دم مهمان اوست
زنده رود
گفته ئی از حکمت زشت و نکوی
پیر دانا نکتهٔ دیگر بگوی
مرشد معنی نگاهان بوده ئی
محرم اسرار شاهان بوده ئی
ما فقیر و حکمران خواهد خراج
چیست اصل اعتبار تخت و تاج
شاه همدان
اصل شاهی چیست اندر شرق و غرب
یا رضای امتان یا حرب و ضرب
فاش گویم با تو ای والا مقام
باج را جز با دو کس دادن حرام
یا «اولی الامری» که «منکم» شأن اوست
آیهٔ حق حجت و برهان اوست
یا جوانمردی چو صرصر تند خیز
شهر گیر و خویش باز اندر ستیز
روز کین کشور گشا از قاهری
روز صلح از شیوه های دلبری
می توان ایران و هندوستان خرید
پادشاهی را ز کس نتوان خرید
جام جم را ای جوان باهنر
کس نگیرد از دکان شیشه گر
ور بگیرد مال او جز شیشه نیست
شیشه را غیر از شکستن پیشه نیست
غنی
هند را این ذوق آزادی که داد
صید را سودای صیادی که داد
آن برهمن زادگان زنده دل
لالهٔ احمر ز روی شان خجل
تیزبین و پخته کار و سخت کوش
از نگاهشان فرنگ اندر خروش
اصلشان از خاک دامنگیر ماست
مطلع این اختران کشمیر ماست
خاک ما را بی شرر دانی اگر
بر درون خود یکی بگشا نظر
اینهمه سوزی که داری از کجاست
این دم باد بهاری از کجاست
این همان باد است کز تأثیر او
کوهسار ما بگیرد رنگ و بو
هیچ میدانی که روزی در ولر
موجه ئی می گفت با موج دگر
چند در قلزم به یکدیگر زنیم
خیز تا یک دم بساحل سر زنیم
زادهٔ ما یعنی آن جوی کهن
شور او در وادی و کوه و دمن
هر زمان بر سنگ ره خود را زند
تا بنای کوه را بر می کند
آن جوان کو شهر و دشت و در گرفت
پرورش از شیر صد مادر گرفت
سطوت او خاکیان را محشری است
این همه از ماست، نی از دیگری است
زیستن اندر حد ساحل خطاست
ساحل ما سنگی اندر راه ماست
با کران در ساختن مرگ دوام
گرچه اندر بحر غلتی صبح و شام
زندگی جولان میان کوه و دشت
ای خنک موجی که از ساحل گذشت
ایکه خواندی خط سیمای حیات
ای به خاور داده غوغای حیات
ای ترا آهی که می سوزد جگر
تو ازو بیتاب و ما بیتاب تر
ای ز تو مرغ چمن را های و هو
سبزه از اشک تو می گیرد وضو
ایکه از طبع تو کشت گل دمید
ای ز امید تو جانها پر امید
کاروانها را صدای تو درا
تو ز اهل خطه نومیدی چرا
دل میان سینهٔ شان مرده نیست
اخگر شان زیر یخ افسرده نیست
باش تا بینی که بی آواز صور
ملتی بر خیزد از خاک قبور
غم مخور ای بندهٔ صاحب نظر
بر کش آن آهی که سوزد خشک و تر
شهر ها زیر سپهر لاجورد
سوخت از سوز دل درویش مرد
سلطنت نازکتر آمد از حباب
از دمی او را توان کردن خراب
از نوا تشکیل تقدیر امم
از نوا تخریب و تعمیر امم
نشتر تو گرچه در دلها خلید
مر ترا چونانکه هستی کس ندید
پردهٔ تو از نوای شاعری است
آنچه گوئی ماورای شاعری است
تازه آشوبی فکن اندر بهشت
یک نوا مستانه زن اندر بهشت
زنده رود
با نشئه درویشی در ساز و دمادم زن
چون پخته شوی خود را بر سلطنت جم زن
گفتند جهان ما آیا بتو می سازد
گفتم که نمی سازد گفتند که برهم زن
در میکده ها دیدم شایسته حریفی نیست
با رستم دستان زن با مغچه ها کم زن
ای لاله صحرائی تنها نتوانی سوخت
این داغ جگر تابی بر سینه آدم زن
تو سوز درون او تو گرمی خون او
باور نکنی چاکی در پیکر عالم زن
عقل است چراغ تو در راهگذاری نه
عشق است ایاغ تو با بندهٔ محرم زن
لخت دل پر خونی از دیده فرو ریزم
لعلی ز بدخشانم بردار و بخاتم زن
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نگاهی داشتم بر جوهر دل
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مپرس از کاروان جلوه مستان
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به راغان لاله رست از نو بهاران