عبارات مورد جستجو در ۵۱۵ گوهر پیدا شد:
صفایی جندقی : ترکیب ۱۱۴بندی عاشورایی
بند ۳۹
بفکن ز لطف بار دگر سایه برسرم
می کش به روی دست گرم بار دیگرم
کس چون شما یتیم نوازی نمی نمود
بنشین و پاره ای بنشان باز در برم
با دست مرحمت چو یتامای دیگران
گرد یتیمی از لب و دستار بسترم
گر باورت نه از لب خشکم تفوف دل
اینک دلیل تاب درون دیده ی ترم
با روی زرد و اشک روان دل خوشم که من
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
من با کمال یأس به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
دستم ز آستین نکند آسمان رها
ورنه ز آستان تو یک گام نگذرم
گیرم که خصم پیش تو نگذاردم به عنف
آن چشم کو که سوی سوای تو بنگرم
گر برکنم دل از تو و برادرم از تو مهر
آن مهر برکه افکنم آن دل کجا برم
چاهی است هرقدم که درافتم به سر در او
راهی که از قفای تو با فرق نسپرم
حاشا که سر ز کوی تو تابم به اختیار
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
گر هستمی پس از تو جز اینم امید نیست
بر خاک بارگاه تو عمری به سر برم
یارب ببند دست تعدی چرخ باز
بردارد ار ز تربت این آستان سرم
رفتم کجا ولی من و این راه دیر پای
وان ره چسان روم که نباشی تو رهبرم
تابان چو شعله فاطمه با چشم اشک بار
گفت این حدیث با خود و لختی گریست زار
می کش به روی دست گرم بار دیگرم
کس چون شما یتیم نوازی نمی نمود
بنشین و پاره ای بنشان باز در برم
با دست مرحمت چو یتامای دیگران
گرد یتیمی از لب و دستار بسترم
گر باورت نه از لب خشکم تفوف دل
اینک دلیل تاب درون دیده ی ترم
با روی زرد و اشک روان دل خوشم که من
ملک غمت مسخر از این گنج و لشکرم
من با کمال یأس به وصلت امیدوار
این دولت از کجا شود آیا میسرم
دستم ز آستین نکند آسمان رها
ورنه ز آستان تو یک گام نگذرم
گیرم که خصم پیش تو نگذاردم به عنف
آن چشم کو که سوی سوای تو بنگرم
گر برکنم دل از تو و برادرم از تو مهر
آن مهر برکه افکنم آن دل کجا برم
چاهی است هرقدم که درافتم به سر در او
راهی که از قفای تو با فرق نسپرم
حاشا که سر ز کوی تو تابم به اختیار
خوشتر ز تخت تاجوری خاک این درم
گر هستمی پس از تو جز اینم امید نیست
بر خاک بارگاه تو عمری به سر برم
یارب ببند دست تعدی چرخ باز
بردارد ار ز تربت این آستان سرم
رفتم کجا ولی من و این راه دیر پای
وان ره چسان روم که نباشی تو رهبرم
تابان چو شعله فاطمه با چشم اشک بار
گفت این حدیث با خود و لختی گریست زار
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۲۲
کوهی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
هر که جویای کریم آمد کرم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
در ره رزق خدا از سر قدم می بایدش
هر که قانع شد بدرد عشق جانان همچو ما
ترک سوداهای فکر بیش وکم می بایدش
تا سواد الوجه فی الدارین او باشد درست
از سر زلف سیاه خود علم می بایدش
بهر یاقوت لب دلجوی جان بخش حبیب
قوت جان از آه و اشک و درد و غم می بایدش
با غم جانان بباید ساخت در دنیا و دین
دل که او را جاودان ناز و نعم می بایدش
دم نمی باید زدن بی یاد آن دلبر دمی
گر از آن لب ساغر می دمبدم می بایدش
وانکه چون کوهی بفقر و فاقه می سازد مدام
صبر همچون کوهی در جبر و ستم می بایدش
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
عقل است همچوشمع بر آفتاب عشق
ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق
با اینکه عقل پادشه هفت کشور است
دیدم پیاده بود دوان دررکاب عشق
چون جای گنج گشته به ویرانه نیست غم
گر گشته است جان ودل من خراب عشق
خواهم که خون شود دل و بیرون رود ز چشم
چون گشته در میانه دل من حجاب عشق
هر کس نشسته بر دل وجانش غبار غم
آن به که شستشو کندش با گلاب عشق
عشق است عین دوست بود دوست عین عشق
دانی چه گویم آگهی ار از حساب عشق
اقبال من چونخل قد دوست شد بلند
ز الطاف بی نهایت عالیجناب عشق
ساقی بیا بده قدحی از شراب عشق
با اینکه عقل پادشه هفت کشور است
دیدم پیاده بود دوان دررکاب عشق
چون جای گنج گشته به ویرانه نیست غم
گر گشته است جان ودل من خراب عشق
خواهم که خون شود دل و بیرون رود ز چشم
چون گشته در میانه دل من حجاب عشق
هر کس نشسته بر دل وجانش غبار غم
آن به که شستشو کندش با گلاب عشق
عشق است عین دوست بود دوست عین عشق
دانی چه گویم آگهی ار از حساب عشق
اقبال من چونخل قد دوست شد بلند
ز الطاف بی نهایت عالیجناب عشق
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
ما عاشقان مست دل از دست داده ایم
از دست رفته ایم وز پا اوفتاده ایم
چشم ازجهان وهرچه در اوهست بسته ایم
بر روی خویشتن در دولت گشاده ایم
هر جا که عاشقی است به پیشش نشسته ایم
هر جا که دلبری به برش ایستاده ایم
با درد وغم اگر چه دچاریم خرمیم
هر چندپر ز نقش ونگاریم ساده ایم
گه ساکت وخموش چورندان خرقه پوش
گه درخروش وجوش چوخم های باده ایم
ما را مبین به روزکه درویش مسلکیم
شبها به صدر میکده بین شاهزاده ایم
زاهدکند ز رفتن میخانه منع ما
گویا نه آگهست کز این خانواده ایم
امروز ما به میکده ساکن نگشته ایم
روز الست پا و سر آنجا نهاده ایم
آن شه چورخ نمودبه شطرنج عشق او
ما مات مانده در شط رنج و پیاده ایم
درجمع وخرج عشق رخ خود نگار ما
ما را نوشته باقی اگر چه زیاده ایم
هرگه پی شکار شود شاه ما سوار
اندر رکاب اوسگ سر در قلاده ایم
اقبال ما ز عشق بلنداست وارجمند
ما را مبین که پست تر از خاک جاده ایم
از دست رفته ایم وز پا اوفتاده ایم
چشم ازجهان وهرچه در اوهست بسته ایم
بر روی خویشتن در دولت گشاده ایم
هر جا که عاشقی است به پیشش نشسته ایم
هر جا که دلبری به برش ایستاده ایم
با درد وغم اگر چه دچاریم خرمیم
هر چندپر ز نقش ونگاریم ساده ایم
گه ساکت وخموش چورندان خرقه پوش
گه درخروش وجوش چوخم های باده ایم
ما را مبین به روزکه درویش مسلکیم
شبها به صدر میکده بین شاهزاده ایم
زاهدکند ز رفتن میخانه منع ما
گویا نه آگهست کز این خانواده ایم
امروز ما به میکده ساکن نگشته ایم
روز الست پا و سر آنجا نهاده ایم
آن شه چورخ نمودبه شطرنج عشق او
ما مات مانده در شط رنج و پیاده ایم
درجمع وخرج عشق رخ خود نگار ما
ما را نوشته باقی اگر چه زیاده ایم
هرگه پی شکار شود شاه ما سوار
اندر رکاب اوسگ سر در قلاده ایم
اقبال ما ز عشق بلنداست وارجمند
ما را مبین که پست تر از خاک جاده ایم
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
بوی یار مهربان آیدهمی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
بر مشامم بوی جان آید همی
خانه را ای دل ز آلایش بروب
زآنکه سویت میهمان آید همی
من نمی خواهم بگویم راز دل
بیخود از دل بر زبان آیدهمی
آن پری کز چشم مردم شد نهان
بینمش هر سوعیان آید همی
دوش گفتم شرحی از گیسوی او
بوی مشکم از دهان آید همی
چون سخن گویم ز اوصافش ملک
بر زمین از آسمان آید همی
ثابت ای دل در محبت شو که دوست
درمقام امتحان آید همی
خار وخارا در برم از عشق تو
چون پرند وپرنیان آید همی
با تو درگلخن اگر منزل کنم
پیش چشمم گلستان آید همی
ناید ار یک ذره لطفت در میان
سود دو عالم زیان آید همی
ای بلنداقبال از این گفتارها
از تو هر کس بدگمان آید همی
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
در آ، به بزم محبت که هر چه هست، اینجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اینجاست
در این مقام اقامت گزین، که بر رخ خلق
خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست
گرت هوی است که مستی کنی ز باده ی عشق
بیا، که جای صبوحی کشان مست، اینجاست
بجنگ غم همه جا هر کسی ندارد فتح
در آن مقام که غم می خورد شکست، اینجاست
ز شر نفس مگر جان بری به نیت خیر
ز دشمنی که نشاید بحیله رست، اینجاست
نظر کنند بیک چشم بر ضعیف و قوی
که دادگاه زبردست و زیر دست اینجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهی داد
اگر غلط نکنم جای ناز شست، اینجاست
مقام وحدت مردان حق پرست، اینجاست
در این مقام اقامت گزین، که بر رخ خلق
خدا دری که گشود و دگر نبست، اینجاست
گرت هوی است که مستی کنی ز باده ی عشق
بیا، که جای صبوحی کشان مست، اینجاست
بجنگ غم همه جا هر کسی ندارد فتح
در آن مقام که غم می خورد شکست، اینجاست
ز شر نفس مگر جان بری به نیت خیر
ز دشمنی که نشاید بحیله رست، اینجاست
نظر کنند بیک چشم بر ضعیف و قوی
که دادگاه زبردست و زیر دست اینجاست
بشعر (صابر) اگر ناز شست خواهی داد
اگر غلط نکنم جای ناز شست، اینجاست
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تا ز نور معرفت در دل صفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
جلوهٔ آیینهٔ گیتی نما را ننگری
ملک دل جای کدورت نیست، جای دلبر است
گر سرا تاریک شد، صاحب سرا را ننگری
روی جانان در دل روشن تجلی می کند
بی چنین آئینه روی آشنا را ننگری
تا نباشد پرتو عشق حقیقی رهبرت
گر چراغ عقل باشی، پیش پا را ننگری
نرم همچون دانه کی گردد نهاد سخت تو
تا فشار سخت این نه آسیا را ننگری؟
در فراموشی ترا دست کم از آئینه نیست
میبری ما را ز خاطر، تا که ما را ننگری
عاقبت گر بیوفائی میوه ی نخل وفاست
به که (صابر) روی ارباب وفا را ننگری
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳۷ - در شهادت حضرت ابوالفضل (ع)
طبعم به هر ترانه نوای دگر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
عشّاق وار، برصف خوف و خطر زند
گاهی هوای ملک عراقش گهی حجاز
گاهی قدم به خاور وگه باختر زند
با، هر مخالف است مؤالف به راستی
مانند آفتاب که برخشک وتر زند
از کوچک و بزرگ بگیرد سراغ یار
باشد مگر که چتر سعادت به سر زند
شاید زفیض بخت همایون به نشأتین
یکی نشئه یی$ ز جام محبّت اثر زند
آری کسی که اهل نظر نیست در جهان
باید که حلقه بر دل اهل نظر زند
لاسیّما، به درگه شاهی که از کرم
چون ذرّه یی ز مهر رخش بر حجر زند
گردد بسان لعل درخشنده تابناک
وز آب و تاب طعنه به شمس و قمر زند
شاه حجاز و ماه بنی هاشمی لقب
آنکو لوای نصرت و فتح و ظفر زند
از بهر سیرِ رفعت او طایر قیاس
با شهپر خیال اگر بال و پر زند
مشکل رسد به حلقه ی دربار رفعتش
صد بار اگر، ز حلقه ی امکان به در زند
حکمش چنانکه نقشه ز نقشش قضا برد
امرش چنانکه کرده ز رویش قدر زند
در صولت و صلابت و مردیّ و مردمی
در روزگار تکیه به جای پدر زند
موسی به گفتن ارنی نیست حاجتش
گر، ذرّه یی زخاک درش بر بصر زند
زان خاک جای سوزنش ار، بود با مسیح
می بایدش قدم به سر عرش برزند
یعقوب را محبّت یوسف رود ز دل
گر بر رُخش ز منظر دل یک نظر زند
از شرق طبع روشن من مطلع دگر
چون قرص آفتاب درخشنده سر زند
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
نبرم منّت کس کاش شرابم نبرد
تشنه میرم به لب بحر که آبم نبرد
جنس ناچیز شود، به که به قیمت نرسد
سوختم خام که کس بوی کبابم نبرد
تو به حرف آیی و من میروم از خود چه کنم!
تنگ ظرفم نتوانم که شرابم نبرد
ذوق دیدار تو در خواب چو طفل شب عید
هیچ پروای منش نیست که خوابم نبرد
دخل ناز تو هم از خرج نیازم پیداست
صرفة تست که کس ره به حسابم نبرد
دیده بر انجم گردون چه نهم میدانم
که ازین ورطه برون موج حبابم نبرد
هر دم از بیم درین مرحله از خود بروم
دگر اندیشة این دیر خرابم نبرد
نیم آن کس که به بوی توبه جنّت بروم
حسرت بحر به دنبال سرابم نبرد
نه به من باز گذارد نه به خود کار مرا
به درنگم نفرستد به شتابم نبرد
ای فلک صرفهای از من نتوان برد به زور
پنجة شیب تو بازوی شبابم نبرد
هست این آن غزل روز نظیری فیّاض
که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد
تشنه میرم به لب بحر که آبم نبرد
جنس ناچیز شود، به که به قیمت نرسد
سوختم خام که کس بوی کبابم نبرد
تو به حرف آیی و من میروم از خود چه کنم!
تنگ ظرفم نتوانم که شرابم نبرد
ذوق دیدار تو در خواب چو طفل شب عید
هیچ پروای منش نیست که خوابم نبرد
دخل ناز تو هم از خرج نیازم پیداست
صرفة تست که کس ره به حسابم نبرد
دیده بر انجم گردون چه نهم میدانم
که ازین ورطه برون موج حبابم نبرد
هر دم از بیم درین مرحله از خود بروم
دگر اندیشة این دیر خرابم نبرد
نیم آن کس که به بوی توبه جنّت بروم
حسرت بحر به دنبال سرابم نبرد
نه به من باز گذارد نه به خود کار مرا
به درنگم نفرستد به شتابم نبرد
ای فلک صرفهای از من نتوان برد به زور
پنجة شیب تو بازوی شبابم نبرد
هست این آن غزل روز نظیری فیّاض
که به صلحش نروم تا به عتابم نبرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ز عریانی نیندیشم اگر عالم خطر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون میبینی و احوال میپرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بیخبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطهها دارد
خطر در بحر میدانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
که شمشیریم و بر اندام ما جوهر سپر باشد
امید زورقم خواهد گر انباری به دریایی
که در وی از خطر هر قطره دریای دگر باشد
به مطلب نارساییها مرا نزدیکتر دارد
که پس افتادة این کاروانی پیشتر باشد
چرا افتادگی معراج نبود سربلندی را؟
که کمتر را چو سنجی در حقیقت بیشتر باشد
محبت شکوة کس در قلم نتواند آوردن
هلاهل بر سر این خوان حسرت نیشکر باشد
مرا در خاک و خون میبینی و احوال میپرسی!
چرا از حال خود کس اینقدرها بیخبر باشد
برای مطلبی هر کس گذر در ورطهها دارد
خطر در بحر میدانند و در آبش گهر باشد
درین معمورة وحشت ندیدم گوشة امنی
مگر امنیتی در زیر دیوار خطر باشد
رفیقان را به هم شرطست در ره متفّق بودن
از آن با خضر نتوانست موسی همسفر باشد
ندارد تاب حمل نامة پرشکوة عاشق
مگر مرغی که چون پروانه خصم بال و پر باشد
نکردی شعله وش انداز بال افشانی فیّاض
چو اخگر مردة خاکستری، خاکت به سر باشد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۳
من مست محبّتم چه سازم
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
سرشار ملامتم چه سازم
جا در دل بیغمان ندارم
من سوز محبّتم چه سازم
پیوسته به کام دشمنانم
من بادة عشرتم چه سازم
در مشرب خویش خوشگوارم
خونابة حسرتم چه سازم
راحت سر صحبتم ندارد
شایستة محنتم چه سازم
گویند ببر ز مهر اطفال
من طفلْ طبیعتم چه سازم
فیّاض به عزلتم چه خوانی
من عاشق صحبتم چه سازم
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مطلع دوم
پیش قصر قدرت افکنده ز ناخوش منظری
چون بنفشه سر به پیش این گنبد نیلوفری
این مقرنس طاق والا پشت از ان خم کرده است
تا ببوسد استانت را به رسم چاکری
در مسدس کلبه این شش جهت جای تو نیست
می کند ذات تو در دریای دیگر گوهری
آسمان سوراخ سوراخ است دایم چون دلم
محفل قدر ترا در آرزوی مجمری
سخت بودی گر نبودی ذات پاکت در میان
این که مبدا مبدایی کردی و مصدر مصدری
ریگ دشتت آب می بخشد به لولوی عدن
خار راهت باج می گیرد ز گلبرگ طری
پیش دستت بحر چون گرداب می دزدد نفس
پیش جودت می زند ابر از خجالت برتری
سایه پیدا زان نباشد جسم پاکت را که هست
سایه ات پر نورتر از نور شمع خاوری
تا قدم بر تارک افلاک سودی می کند
خاک پایت تا ابد بر فرق گردون افسری
کار یک انگشت اعجازت بود شق القمر
شمه ای از کار معراجت بود گردون دری
خرق گردون ممتنع داند اگر نادان چه باک
ممتنع باید که یابد کار معجز برتری
من به برهان می کنم اثبات این مطلب درست
تا نپندارد کسی کاین هست محض شاعری
هست ظن امتناع ذاتی اینجا جهل وبس
خرق از اعدام آسان تر بود چون بنگری
منع عادت هست و معجزعین خرق عادتست
کی توان بی خرق عادت دعوی پیغمبری
هست در حکمت بلی خرق محدد ممتنع
لیک غیر از سطح اطلس را محدد نشمری
در شب معراج از اطلس فزون تر کس نگفت
از احادیث شب معراج دانم مخبری
یا رسول الله خیرالمرسلین ختم الرسل
ای که در وصف تو حیران می شود عقل حری
من به قدر فهم خود وصف جلالت می کنم
ورنه می دانم به قدر از عرض دانش برتری
من یکی از بندگان خدمت دور توام
گرچه تقصیرات دارم من درین خدمت گری
گرچه جرم بی حسابم هست لیکن در حساب
پیش عفوت برگ کاهست و نسیم صرصری
تاب دوری بیش ازینم نیست از درگاه تو
بی لیاقت گر به نزدیکم رسانی قادری
دوستدار اهل بیت و عترت پاک توام
دیگری لایق ندانم در سری و سروری
عترت پاکت مرا تا بر سرند و سرورند
حاش لله گر پسندم دیگری در چاکری
هر که او بی مهر عترت لاف ایمان می زند
پیش من فرقی ندارد از جهود خیبری
لاف عشق و عاشقی فیاض و پس صبر و شکیب
عشق اهل بیت اگرداری ز حسرت خون گری
عاشقی و دوری از معشوق بی تابی کجاست
عاشقان را صبر از معشوق باشد کافری
تالب خشک است عاشق را نصیب و چشم تر
دست عاشق تا ندارد صبر پیراهن دری
دست بی تابی مبادا کوته از جیب دلم
در محبت کم مبادا یکدم از چشمم تری
چون بنفشه سر به پیش این گنبد نیلوفری
این مقرنس طاق والا پشت از ان خم کرده است
تا ببوسد استانت را به رسم چاکری
در مسدس کلبه این شش جهت جای تو نیست
می کند ذات تو در دریای دیگر گوهری
آسمان سوراخ سوراخ است دایم چون دلم
محفل قدر ترا در آرزوی مجمری
سخت بودی گر نبودی ذات پاکت در میان
این که مبدا مبدایی کردی و مصدر مصدری
ریگ دشتت آب می بخشد به لولوی عدن
خار راهت باج می گیرد ز گلبرگ طری
پیش دستت بحر چون گرداب می دزدد نفس
پیش جودت می زند ابر از خجالت برتری
سایه پیدا زان نباشد جسم پاکت را که هست
سایه ات پر نورتر از نور شمع خاوری
تا قدم بر تارک افلاک سودی می کند
خاک پایت تا ابد بر فرق گردون افسری
کار یک انگشت اعجازت بود شق القمر
شمه ای از کار معراجت بود گردون دری
خرق گردون ممتنع داند اگر نادان چه باک
ممتنع باید که یابد کار معجز برتری
من به برهان می کنم اثبات این مطلب درست
تا نپندارد کسی کاین هست محض شاعری
هست ظن امتناع ذاتی اینجا جهل وبس
خرق از اعدام آسان تر بود چون بنگری
منع عادت هست و معجزعین خرق عادتست
کی توان بی خرق عادت دعوی پیغمبری
هست در حکمت بلی خرق محدد ممتنع
لیک غیر از سطح اطلس را محدد نشمری
در شب معراج از اطلس فزون تر کس نگفت
از احادیث شب معراج دانم مخبری
یا رسول الله خیرالمرسلین ختم الرسل
ای که در وصف تو حیران می شود عقل حری
من به قدر فهم خود وصف جلالت می کنم
ورنه می دانم به قدر از عرض دانش برتری
من یکی از بندگان خدمت دور توام
گرچه تقصیرات دارم من درین خدمت گری
گرچه جرم بی حسابم هست لیکن در حساب
پیش عفوت برگ کاهست و نسیم صرصری
تاب دوری بیش ازینم نیست از درگاه تو
بی لیاقت گر به نزدیکم رسانی قادری
دوستدار اهل بیت و عترت پاک توام
دیگری لایق ندانم در سری و سروری
عترت پاکت مرا تا بر سرند و سرورند
حاش لله گر پسندم دیگری در چاکری
هر که او بی مهر عترت لاف ایمان می زند
پیش من فرقی ندارد از جهود خیبری
لاف عشق و عاشقی فیاض و پس صبر و شکیب
عشق اهل بیت اگرداری ز حسرت خون گری
عاشقی و دوری از معشوق بی تابی کجاست
عاشقان را صبر از معشوق باشد کافری
تالب خشک است عاشق را نصیب و چشم تر
دست عاشق تا ندارد صبر پیراهن دری
دست بی تابی مبادا کوته از جیب دلم
در محبت کم مبادا یکدم از چشمم تری
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۹
به کوی انتظاری آرمیدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
گل از شاخ نهال صبر چیدن ها چه می دانی
هنوز هم شیر از لبهای شیرین در قدح داری
شراب تلخ ناکامی چشیدن ها چه می دانی
نگه از گوشه چشم تو سر بیرون نمی آرد
به هر سو اضطراب آلوده دیدن ها چه می دانی
شود از سایه مژگان عاشق پایت آزرده
مذاق خار از پا کشیدن ها چه می دانی
ز راحت بستر و از ناز بالین زیر سر داری
تصور کردن و از جا پریدن ها چه می دانی
هنوز هم در چمن داری ز بلبل صد قفس بسمل
به دام افتادن و در خون تپیدن ها چه می دانی
هنوز ای گل ندیده غنچه ای روی تبسم را
ز حسرت پشت دست خود گزیدنها چه می دانی
نهد دوش تو پهلو بر زمین از سایه کاکل
به زیر بار کلفت آرمیدن ها چه می دانی
بود در آستین پنهان چو بوی غنچه انگشتت
گل از خار جای یار چیدن ها چه می دانی
هنوز ای شوخ با مژگان عاشق می کنی یاری
تو نور چشم از مردم رمیدن ها چه می دانی
سراسر می روی هر روز بازار محبت را
زلیخا نیستی یوسف خریدن ها چه می دانی
به چاک جیب ما و سیدا داری تبسم ها
تو طفلی ذوق پیراهن دریدن ها چه می دانی
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۱۹ - واعظ
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
نقش خار و گل بجز از خامهٔ تقدیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
نقطهٔی جای تعرض اندرین تصویر نیست
شهد معنی را چه داند ذوق هر صورت پرست
کار هر مرغی ببستان چیدن انجیر نیست
بنده تدبیر ارکند محتاج تقدیر خداست
لیک تقدیر خدا محتاج بر تدبیر نیست
خلق را رام محبت کن چه حاجت قید و بند
آنکشش کاندر محبت هست در زنجیر نیست
کم اثر جو از دعائی کان بلای دیگریست
آه خالی از غرض البته بیتأثیر نیست
من ندارم دعوی درویشی و رندی ولی
همت پیرم عنانم دست هر بی پیر نیست
یار را گفتم بدیدم نیم رخسارت به خواب
گفت خواب نیمهٔ ماه است و بی تعبیر نیست
بود مجهول آنکه ابروی ترا شمشیر خواند
چون اشارتهای ابروی تو در شمشیر نیست
هر که خواهد طرهٔ جانان بدست آرد صغیر
هیچ دست آویزش الا نالهٔ شبگیر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
شاداب باغ دهر به آب محبت است
سبز این چمن ز فیض سحاب محبت است
دریا ز لطف موج لب خشگ تر کند
دریاست لیک تشنه آب محبت است
کنز خفی شده است ز احببت جلوه گر
روی خدا نهان به نقاب محبت است
حیرت ز بیقراری گردون چه میبری
آنهم به پیچ و تاب ز تاب محبت است
درس و کتاب آخر ارباب معرفت
درس مودت است و کتاب محبت است
زین باده مست بین همه ذرات را بلی
خورشید ساغری ز شراب محبت است
خواندیم از کتاب طبیعت هزار باب
دیدیم بهتر از همه باب محبت است
آبادتر ز کعبه گل بشمرد صغیر
ویرانه دلی که خراب محبت است
سبز این چمن ز فیض سحاب محبت است
دریا ز لطف موج لب خشگ تر کند
دریاست لیک تشنه آب محبت است
کنز خفی شده است ز احببت جلوه گر
روی خدا نهان به نقاب محبت است
حیرت ز بیقراری گردون چه میبری
آنهم به پیچ و تاب ز تاب محبت است
درس و کتاب آخر ارباب معرفت
درس مودت است و کتاب محبت است
زین باده مست بین همه ذرات را بلی
خورشید ساغری ز شراب محبت است
خواندیم از کتاب طبیعت هزار باب
دیدیم بهتر از همه باب محبت است
آبادتر ز کعبه گل بشمرد صغیر
ویرانه دلی که خراب محبت است