عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
میرزا حبیب خراسانی : مدایح
شمارهٔ ۸ - ترکیب بند
دامن این خیمه را دست سحر بالا گرفت
ساقی چرخ از می خور ساغر صهبا گرفت
آهوی گردون سوار بره شد مانند شیر
یال و دم رنگین زخون، جادرصف هیجا گرفت
بازگشت از دست ظلمت باز شاهنشاه روم
چون سکندر بار دیگر کشور دارا گرفت
خسرو خاور بکین با خیل اختر در غزا
رخت زی صحرا کشید و جای در بیدا گرفت
خور ز گلزار فلک چون لاله حمرا شگفت
روشنی از دیده صد نرگس شهلا گرفت
شهسوار خیل انجم پادشاه ملک چرخ
بهر قهر جیش ظلمت رایت حمرا گرفت
شد سلیمان فلک را تکیه گه او رنگ جم
همچو شاه دین که جا بر تخت اوادنی گرفت
تکیه شاه خاوران بر زمردین مسند نمود
همچو شاه دین که جابر مسند احمد نمود
صبحدم چون لاله در گلشن بکف ساغر گرفت
آتشی افروخت گل، باد صبا مجمر گرفت
شد تنور لاله افروزان چنان کز شعله اش
آتش اندر جان اطفال چمن یکسر گرفت
باد نوروزی گلاب از چهره گل برکشید
آتش گلزار آب از دیده عبهر گرفت
چشم نگرس بود مخمور از شراب صبحدم
باد صبح آمد خمار از دیده او برگرفت
شد وزان باد بهاران باز بر رغم خزان
همچو دشت چین، گلستان نافه اذفر گرفت
آذر گل در گلستان گشت چون بر دو سلام
قطره شبنم در او جا همچو بن آذر گرفت
تکیه زن شد چون سلیمان گل باورنگ چمن
لحن داودی مگر مرغ سحر از سر گرفت
غنچه اندر مهد چون عیسی بگفتن لب گشود
شاخه همچون مریم از روح القدس شوهر گرفت
آتش موسی عیان شد از درخت گل مگر
کز پی توحید بلبل نغمه دیگر گرفت
تا بلند آوازه گردد در مدیح شه هزار
بر فراز شاخه چون جا شیخ بر منبر گرفت
در ثنای شاه بلبل با نوای دل نواز
تهنیت گویان ز اوراق شجر دفتر گرفت
لب هنوز از ناز نگشوده شکوفه همچو گل
بر زبان حرف نخستین مدحت حیدر گرفت
شاید ار روید بجای لاله از خاک آفتاب
کافتاب دین لوا در عرصه خاور گرفت
شاید ار خیزد بجای گل ز گلشن لعل ناب
کافسر شاهنشی از فرهی گوهر گرفت
باز آن صیاد وحدت دام قدرت در فکند
وز دل حوت فلک تابنده انگشتر گرفت
افسر شاهنشهی ز اهریمن ناکس ستد
گوهر فرماندهی از دیو بد گوهر گرفت
کاخ ظلم و کفر و کین یکباره بی بنیاد شد
خانه ویران دین از دست حق آباد شد
عالم از ارجاس کفر و شرک شیطان پاک شد
جان ایمان شاد و قلب کفر و کین غمناک شد
دوست کانی جام باید نوش کرد از دست دوست
زیر پای دوستان دشمن سرش چون خاک شد
کوس آزادی زدند از چرخ تا هفتم زمین
نعره شادی بلند از خاک تا افلاک شد
دوستانرا سربلندی از سر گردون گذشت
چون سر دشمن ز پستی بسته بر فتراک شد
از منات سومین آمد پس از عزی ولات
کعبه ایمان بحمدالله بکلی پاک شد
درد دل را از سرور سینه ها مرهم رسید
زهر غم را از شفای کینه ها تریاک شد
صبح چونان ذوالفقار شه دل ظلمت شکافت
کز تتق شمع افق چون نور حق بر خلق تافت
شد عیان در کاخ ظلمانی فروغ ذوالجلال
گشت پیدا نور سبحانی ز سبحات جلال
بود پنهان چهره حق در حجاب لم یزل
گشت پیدا سر مطلق در سرای لایزال
نیر اعظم عیان گردید از برج شرف
خسرو خاور سوی کاخ حمل کرد انتقال
شد فروزان از مشبکهای مشکات وجود
وز ز جاج قدس و بزم انس مصباح جمال
شد هویدا بر ملایک سر مالایعلمون
بر خلایق آشکار گشت مهر بی مثال
گشت پیدا هر چه گیتی داشت مضمر در ضمیر
شد هویدا هر چه امکان داشت پنهان در خیال
نحس اکبر شد نهان در مغرب برج افول
سعد اکبر شد عیان در مشرق اوج کمال
اول فصل ربیع و غره ماه ربیع
حبذا از روز و شب، صد مرحبا بر ماه و سال
مستقم آمد ز دست شاه دین قسطاس عدل
چون بمیزان حمل شد روز و شبرا اعتدال
نوبهار دین حق شد فارغ از جور خزان
آفتاب شرع احمد گشت بیظل و زوال
نیر چرخ هدی را گشت ایام طلوع
اختر برج فنا را گشت هنگام زوال
آب روشن شد بکام دشمنان خون جگر
خون دشمن شد بکام دوستان آب زلال
بار دیگر شاه دین شمشیر کین بر کف گرفت
کنز مخفی را کلید از دست کی اعرف گرفت
چون خرد بر کف قلم در مکتب علم گرفت
دل رموز آموزی از اسرار لایعلم گرفت
در معلم خانه تعلیم اسماء، پیر عقل
کودک آسا بر دهان انگشت لا نعلم گرفت
بر سموات و زمین حمل امانت عرضه شد
از گرانباری امرش پشت گردون خم گرفت
از حجاب قدس نورش در سرای انس تافت
دست فیضش دامن خاک از گل آدم گرفت
صوت انی جاعل در هفت بندنای چرخ
دم دمید و شش جهت آواز زیر و بم گرفت
نغمه قالوا بلی رجع الصدا شد از الست
کوس وحدت از زمین تا قبه اعظم گرفت
داد منشور خلافترا چون توقیع وجود
نام آدم زیب طغرای لقد کرم گرفت
دست عهدش عهده از موسای بن عمران ستد
پای امرش نغمه از عیسای بن مریم گرفت
الغرض از جمله ذرات جهان دست الست
عهده عهد تولای علی محکم گرفت
با تمام انبیا همراه بود اما نهان
شد عیان چون نوراحمد در جهان پرچم گرفت
چونکه دوران نبوت را نهایت شد پدید
عالم ایجاد را دور ولایت شد پدید
شد فروزان بر فراز طور نار موسوی
نفس رحمن گشت بر عرش ولایت مستوی
سوخت صد عجل خوار از برق تیغ آبدار
چون عیان شد ذوالفقار شه چو دست موسوی
آتش سینا تجلی کرد در طور وجود
گفت اناالحق آشکارا از درخت معنوی
رمح شه همچون عصای پور عمران در کشید
در دهان صد مار سحر و اژدهای جادوی
تکیه زن آمد فریدون باز براورنگ جم
باز بستد جم ز اهریمن نگین خسروی
بار دیگر پای بر سر چشمه حیوان نهاد
خضر رهبر کش قدم وامانده بود از رهروی
شرک را تن ناتوان شد، کفر را قوت ضعیف
شرعرا بازو توانا، دین حقرا دل قوی
دین حق بنهاد بر سر افسر شاهنشهی
شرع احمد کرد در برباز دیبای نوی
قبضه شمشیر شد منشور انزلنا الحدید
بر زبان تیغ روشن آیت باس شدید
نور لاهوتی عیان در مظهر نارسوت شد
شکل نارسوتی فروغ مجمر لاهوت شد
دیو در زنجیر شد ابلیس بی تدبیر شد
چاه بابل بار دیگر محبس هاروت شد
نوحرا کشتی ز طوفان بر سر جودی رسید
رسته ذوالنون پیمبر از دهان حوت شد
دست داود از فلاخن سنگ قدرت کرد سر
آفت جان و فنای قالب جالوت شد
دشت از خون عدو شد رنگ مانند عقیق
تیغ جوهر دار حیدر غیرت یاقوت شد
کاخ امکانی ز مهر نور حق رونق فزود
چاه ظلمانی مکان و مسکن طاغوت شد
تیغ کین از دست شاه اولیاء چون برق زد
شعله گفتی آفتاب خاوران از شرق زد
ذوالفقار شه بر آمد بار دیگر از غلاف
حیدر صفدر درآمد بار دیگر در مصاف
باز آن سیمرغ هستی شیر جهان شپهر فکند
باز آن عنقای وحدت بازگشت از کوه قاف
از خیال سطوتش شیر فلک خم کرد پشت
از نهیب شوکتش کاو زمین بنهاد ناف
چرخ کجر و از دم تیغ کجش شد راست رو
دور گردون بازگشت از راه جور و اعتساف
باز از شرع پیمبر خاست تذویر و نفاق
باز از دین محمد رفت کفر و اختلاف
باز آن ماه منور چهره بگشود از خسوف
باز آن خورشید خاور رخ نمود از انکساف
شد خلافت چون مقرر بر شه دین بوتراب
گفت کافر از اسف یا لیتنی کنت تراب
چون بنای سقف این طاق مقرنس کرده اند
نام حیدر زیب این کاخ مقدس کرده اند
بهر فراشی بدرگاه رفیعش قدسیان
در بر چرخ نهم دیبای اطلس کرده اند
تا صعود آرند سوی درگهش، از ساق عرش
تا فراز نه فلک نه جا معرس کرده اند
تا بداند رتبه خویش و نهد از سر غرور
از جنابش عرشرانه پایه واپس کرده اند
وهم را در کنه ذاتش لال وابکم ساختند
عقل را در وصف قدرش گنگ و اخرس کرده اند
بهر سا روج درش خاکستر افلاک را
قدسیان در کوره امکان مکلس کرده اند
تا همانند دو قوس از طاق و ایوانش شود
پیش کاران پشت گردونرا مقوس کرده اند
ختم این نامه بنام سرور عالم کنم
تاختام چامه را مشکین دم از خاتم کنم
از ازل چون سقف این کاخ زیر جد ساختند
طاق و ایوانش بلند از نام احمد ساختند
فاضل جسمش که بود از جان و دل، نی آب و گل
بر گرفتند و سپس روح مجرد ساختند
در مقام جمع جمع آید بجمع آنکه بفرق
پس جموع کون از یک نام مفرد ساختند
از محمد وز علی بهر سجود قدسیان
هیکل توحیدی اندر کاخ سرمد ساختند
عهد یزدانی که شد معقود از صبح ازل
باز در شام آبد از نو مجدد ساختند
از سلیمان پاسبان بر بامشان در آسمان
بهر زینت گاه نه چرخ ممرد ساختند
چون علی عین محمد شد، محمد از علی
آفریدند و علی باز از محمد ساختند
در شبستان تجلی چارده مصباح نور
از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند
بهر قلبی چارده قالب معین داشتند
بهر ماهی چارده منزل ممهجد ساختند
در میان مهر و قهر و حب و بغض این دو هفت
خلق را از عالی و دانی مردد ساختند
قرعه هرکس بمهر افتاد از صبح ازل
هشت جنت را بر او وقف موبد ساختند
قسمت هر کس به قهر افتاد تا شام ابد
هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند
تزهت احبابشان را نقش بندان قضا
قصر امکانرا ز نه گردون مشید ساختند
از ولاشان بهر دست اویز خلق از ساق عرش
تا زمین حبل المتین دین ممدد ساختند
کلک گوهر سلک جان بخش حبیب اندر مدیح
از دم روح القدس گوئی موید ساختند
تیر دلدوز زبانش را بهنگام هجا
بر دل اعدادی دین سهمی مسدد ساختند
حوریان بر گردن اندر خلد زین دلکش سخن
عقدها از در و یاقوت منضد ساختند
نعت آن شاهی که گیتی نامه ای از کلک اوست
نظم و نثر اختران از کلک گوهر سلک اوست
ساقی چرخ از می خور ساغر صهبا گرفت
آهوی گردون سوار بره شد مانند شیر
یال و دم رنگین زخون، جادرصف هیجا گرفت
بازگشت از دست ظلمت باز شاهنشاه روم
چون سکندر بار دیگر کشور دارا گرفت
خسرو خاور بکین با خیل اختر در غزا
رخت زی صحرا کشید و جای در بیدا گرفت
خور ز گلزار فلک چون لاله حمرا شگفت
روشنی از دیده صد نرگس شهلا گرفت
شهسوار خیل انجم پادشاه ملک چرخ
بهر قهر جیش ظلمت رایت حمرا گرفت
شد سلیمان فلک را تکیه گه او رنگ جم
همچو شاه دین که جا بر تخت اوادنی گرفت
تکیه شاه خاوران بر زمردین مسند نمود
همچو شاه دین که جابر مسند احمد نمود
صبحدم چون لاله در گلشن بکف ساغر گرفت
آتشی افروخت گل، باد صبا مجمر گرفت
شد تنور لاله افروزان چنان کز شعله اش
آتش اندر جان اطفال چمن یکسر گرفت
باد نوروزی گلاب از چهره گل برکشید
آتش گلزار آب از دیده عبهر گرفت
چشم نگرس بود مخمور از شراب صبحدم
باد صبح آمد خمار از دیده او برگرفت
شد وزان باد بهاران باز بر رغم خزان
همچو دشت چین، گلستان نافه اذفر گرفت
آذر گل در گلستان گشت چون بر دو سلام
قطره شبنم در او جا همچو بن آذر گرفت
تکیه زن شد چون سلیمان گل باورنگ چمن
لحن داودی مگر مرغ سحر از سر گرفت
غنچه اندر مهد چون عیسی بگفتن لب گشود
شاخه همچون مریم از روح القدس شوهر گرفت
آتش موسی عیان شد از درخت گل مگر
کز پی توحید بلبل نغمه دیگر گرفت
تا بلند آوازه گردد در مدیح شه هزار
بر فراز شاخه چون جا شیخ بر منبر گرفت
در ثنای شاه بلبل با نوای دل نواز
تهنیت گویان ز اوراق شجر دفتر گرفت
لب هنوز از ناز نگشوده شکوفه همچو گل
بر زبان حرف نخستین مدحت حیدر گرفت
شاید ار روید بجای لاله از خاک آفتاب
کافتاب دین لوا در عرصه خاور گرفت
شاید ار خیزد بجای گل ز گلشن لعل ناب
کافسر شاهنشی از فرهی گوهر گرفت
باز آن صیاد وحدت دام قدرت در فکند
وز دل حوت فلک تابنده انگشتر گرفت
افسر شاهنشهی ز اهریمن ناکس ستد
گوهر فرماندهی از دیو بد گوهر گرفت
کاخ ظلم و کفر و کین یکباره بی بنیاد شد
خانه ویران دین از دست حق آباد شد
عالم از ارجاس کفر و شرک شیطان پاک شد
جان ایمان شاد و قلب کفر و کین غمناک شد
دوست کانی جام باید نوش کرد از دست دوست
زیر پای دوستان دشمن سرش چون خاک شد
کوس آزادی زدند از چرخ تا هفتم زمین
نعره شادی بلند از خاک تا افلاک شد
دوستانرا سربلندی از سر گردون گذشت
چون سر دشمن ز پستی بسته بر فتراک شد
از منات سومین آمد پس از عزی ولات
کعبه ایمان بحمدالله بکلی پاک شد
درد دل را از سرور سینه ها مرهم رسید
زهر غم را از شفای کینه ها تریاک شد
صبح چونان ذوالفقار شه دل ظلمت شکافت
کز تتق شمع افق چون نور حق بر خلق تافت
شد عیان در کاخ ظلمانی فروغ ذوالجلال
گشت پیدا نور سبحانی ز سبحات جلال
بود پنهان چهره حق در حجاب لم یزل
گشت پیدا سر مطلق در سرای لایزال
نیر اعظم عیان گردید از برج شرف
خسرو خاور سوی کاخ حمل کرد انتقال
شد فروزان از مشبکهای مشکات وجود
وز ز جاج قدس و بزم انس مصباح جمال
شد هویدا بر ملایک سر مالایعلمون
بر خلایق آشکار گشت مهر بی مثال
گشت پیدا هر چه گیتی داشت مضمر در ضمیر
شد هویدا هر چه امکان داشت پنهان در خیال
نحس اکبر شد نهان در مغرب برج افول
سعد اکبر شد عیان در مشرق اوج کمال
اول فصل ربیع و غره ماه ربیع
حبذا از روز و شب، صد مرحبا بر ماه و سال
مستقم آمد ز دست شاه دین قسطاس عدل
چون بمیزان حمل شد روز و شبرا اعتدال
نوبهار دین حق شد فارغ از جور خزان
آفتاب شرع احمد گشت بیظل و زوال
نیر چرخ هدی را گشت ایام طلوع
اختر برج فنا را گشت هنگام زوال
آب روشن شد بکام دشمنان خون جگر
خون دشمن شد بکام دوستان آب زلال
بار دیگر شاه دین شمشیر کین بر کف گرفت
کنز مخفی را کلید از دست کی اعرف گرفت
چون خرد بر کف قلم در مکتب علم گرفت
دل رموز آموزی از اسرار لایعلم گرفت
در معلم خانه تعلیم اسماء، پیر عقل
کودک آسا بر دهان انگشت لا نعلم گرفت
بر سموات و زمین حمل امانت عرضه شد
از گرانباری امرش پشت گردون خم گرفت
از حجاب قدس نورش در سرای انس تافت
دست فیضش دامن خاک از گل آدم گرفت
صوت انی جاعل در هفت بندنای چرخ
دم دمید و شش جهت آواز زیر و بم گرفت
نغمه قالوا بلی رجع الصدا شد از الست
کوس وحدت از زمین تا قبه اعظم گرفت
داد منشور خلافترا چون توقیع وجود
نام آدم زیب طغرای لقد کرم گرفت
دست عهدش عهده از موسای بن عمران ستد
پای امرش نغمه از عیسای بن مریم گرفت
الغرض از جمله ذرات جهان دست الست
عهده عهد تولای علی محکم گرفت
با تمام انبیا همراه بود اما نهان
شد عیان چون نوراحمد در جهان پرچم گرفت
چونکه دوران نبوت را نهایت شد پدید
عالم ایجاد را دور ولایت شد پدید
شد فروزان بر فراز طور نار موسوی
نفس رحمن گشت بر عرش ولایت مستوی
سوخت صد عجل خوار از برق تیغ آبدار
چون عیان شد ذوالفقار شه چو دست موسوی
آتش سینا تجلی کرد در طور وجود
گفت اناالحق آشکارا از درخت معنوی
رمح شه همچون عصای پور عمران در کشید
در دهان صد مار سحر و اژدهای جادوی
تکیه زن آمد فریدون باز براورنگ جم
باز بستد جم ز اهریمن نگین خسروی
بار دیگر پای بر سر چشمه حیوان نهاد
خضر رهبر کش قدم وامانده بود از رهروی
شرک را تن ناتوان شد، کفر را قوت ضعیف
شرعرا بازو توانا، دین حقرا دل قوی
دین حق بنهاد بر سر افسر شاهنشهی
شرع احمد کرد در برباز دیبای نوی
قبضه شمشیر شد منشور انزلنا الحدید
بر زبان تیغ روشن آیت باس شدید
نور لاهوتی عیان در مظهر نارسوت شد
شکل نارسوتی فروغ مجمر لاهوت شد
دیو در زنجیر شد ابلیس بی تدبیر شد
چاه بابل بار دیگر محبس هاروت شد
نوحرا کشتی ز طوفان بر سر جودی رسید
رسته ذوالنون پیمبر از دهان حوت شد
دست داود از فلاخن سنگ قدرت کرد سر
آفت جان و فنای قالب جالوت شد
دشت از خون عدو شد رنگ مانند عقیق
تیغ جوهر دار حیدر غیرت یاقوت شد
کاخ امکانی ز مهر نور حق رونق فزود
چاه ظلمانی مکان و مسکن طاغوت شد
تیغ کین از دست شاه اولیاء چون برق زد
شعله گفتی آفتاب خاوران از شرق زد
ذوالفقار شه بر آمد بار دیگر از غلاف
حیدر صفدر درآمد بار دیگر در مصاف
باز آن سیمرغ هستی شیر جهان شپهر فکند
باز آن عنقای وحدت بازگشت از کوه قاف
از خیال سطوتش شیر فلک خم کرد پشت
از نهیب شوکتش کاو زمین بنهاد ناف
چرخ کجر و از دم تیغ کجش شد راست رو
دور گردون بازگشت از راه جور و اعتساف
باز از شرع پیمبر خاست تذویر و نفاق
باز از دین محمد رفت کفر و اختلاف
باز آن ماه منور چهره بگشود از خسوف
باز آن خورشید خاور رخ نمود از انکساف
شد خلافت چون مقرر بر شه دین بوتراب
گفت کافر از اسف یا لیتنی کنت تراب
چون بنای سقف این طاق مقرنس کرده اند
نام حیدر زیب این کاخ مقدس کرده اند
بهر فراشی بدرگاه رفیعش قدسیان
در بر چرخ نهم دیبای اطلس کرده اند
تا صعود آرند سوی درگهش، از ساق عرش
تا فراز نه فلک نه جا معرس کرده اند
تا بداند رتبه خویش و نهد از سر غرور
از جنابش عرشرانه پایه واپس کرده اند
وهم را در کنه ذاتش لال وابکم ساختند
عقل را در وصف قدرش گنگ و اخرس کرده اند
بهر سا روج درش خاکستر افلاک را
قدسیان در کوره امکان مکلس کرده اند
تا همانند دو قوس از طاق و ایوانش شود
پیش کاران پشت گردونرا مقوس کرده اند
ختم این نامه بنام سرور عالم کنم
تاختام چامه را مشکین دم از خاتم کنم
از ازل چون سقف این کاخ زیر جد ساختند
طاق و ایوانش بلند از نام احمد ساختند
فاضل جسمش که بود از جان و دل، نی آب و گل
بر گرفتند و سپس روح مجرد ساختند
در مقام جمع جمع آید بجمع آنکه بفرق
پس جموع کون از یک نام مفرد ساختند
از محمد وز علی بهر سجود قدسیان
هیکل توحیدی اندر کاخ سرمد ساختند
عهد یزدانی که شد معقود از صبح ازل
باز در شام آبد از نو مجدد ساختند
از سلیمان پاسبان بر بامشان در آسمان
بهر زینت گاه نه چرخ ممرد ساختند
چون علی عین محمد شد، محمد از علی
آفریدند و علی باز از محمد ساختند
در شبستان تجلی چارده مصباح نور
از ضیاء حضرت معبود موقد ساختند
بهر قلبی چارده قالب معین داشتند
بهر ماهی چارده منزل ممهجد ساختند
در میان مهر و قهر و حب و بغض این دو هفت
خلق را از عالی و دانی مردد ساختند
قرعه هرکس بمهر افتاد از صبح ازل
هشت جنت را بر او وقف موبد ساختند
قسمت هر کس به قهر افتاد تا شام ابد
هفت دوزخ را بر او حبس مخلد ساختند
تزهت احبابشان را نقش بندان قضا
قصر امکانرا ز نه گردون مشید ساختند
از ولاشان بهر دست اویز خلق از ساق عرش
تا زمین حبل المتین دین ممدد ساختند
کلک گوهر سلک جان بخش حبیب اندر مدیح
از دم روح القدس گوئی موید ساختند
تیر دلدوز زبانش را بهنگام هجا
بر دل اعدادی دین سهمی مسدد ساختند
حوریان بر گردن اندر خلد زین دلکش سخن
عقدها از در و یاقوت منضد ساختند
نعت آن شاهی که گیتی نامه ای از کلک اوست
نظم و نثر اختران از کلک گوهر سلک اوست
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۴ - داستان مادر و فرزندی که مادرش فرزندی او را انکار می نمود
در زمان حکمرانی عمر
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
نوجوانی آمدش روزی به بر
گفت کز بهر خدای ذوالمنن
حکم کن اندر میان مام ومن
زو عمر پرسید آیا چون شده
کاین چنین اندر برت دل خون شده
گفت دارم مادری کاندر شکم
نه مهم پرورده روزی چندکم
چون شدم پیدا به امر ذوالجلال
شیر پستان داد قوتم تا دو سال
بدنگهدارم ز آفات و ضرر
کرد تعلیمم رموز خیر و شر
حا کز طفلی جوانی گشته ام
صاحب تاب و توانی گشته ام
مادرم کرده است از خانه درم
راهم اندر خانه ندهد مادرم
گویدم نامحرمی نایم برت
نه تو فرزندی و نه من مادرت
نه تو را بشناسم ونه دیده ام
این چنین دلخون از اوگردیده ام
ای خلیفه چاره ای درکار کن
وز دل من رفع این آزار کن
گفت اکنون مادرت باشد کجا
گفت او رادر ثقیفه هست جا
آدمی را گفت رو او را بیار
رفت وآوردش بر آن نابکار
دو برادر داشت زن همراه خویش
با دو از همسایگان کفر کیش
تا کنند آن چار مردش یاوری
با پسر چون افتد او را داوری
با عمر گفتند این زن دختر است
نشهد الله عمر را بی شوهر است
مریم این زن نیست کز او این پسر
همچوعیسی گشته پیدا بی پدر
وآن زن کذابه بگشوده زبان
عجز ولابه دارد وآه وفغان
کای خلیقه از قریشم دخترم
تا خبر دارم ز خود بی شوهرم
آبروئی دارم وهستم کسی
خوارتر کرد این جوانم از خسی
این پسر دشمن تر از هر دشمن است
در پی بدنامی وزجر من است
حاش لله من کجا زائیدمش
او مرا کی دیده من کی دیدمش
با پسر گفتا خدای دادگر
دارد از حال من واین زن خبر
ای خلیفه مادر من باشد این
درکنارش خفته ام صبح و پسین
داده قوت از شیر پستانش مرا
دوست تر می دارد از جانش مرا
گر نشیند مرمرا در پای خار
خون زچشم او بریزد درکنار
شوهر او باب من چون در سفر
مرده است ودارد افزون مال وزر
خواهد از مال پدر ندهد به من
عرض های اوهمه مکر است وفن
پس به زن گفتا عمر حرف پسر
هست باحرف تو دور از یکدیگر
گفت آن زن کای خلیفه هوشمند
عاقلش کن یا به پند و یا به بند
این پسر نامحرم و بیگانه است
مست اگر نبود یقین دیوانه است
تهمت و بهتان بود گفتار او
پاک یزدان آگه است از کار او
من به خلاق زمین وآسمان
گر شناسم این پسر را در جهان
این پسر برجان من دشمن شده
در پی رسوائی من آمده
همره آوردم شهود معتبر
تا ز دختر بودنم گردی خبر
برکشید آن زن فغان وزار زار
گریه کرد آن سان که ابر نوبهار
کای مسلمانان بترسید ازخدا
این پسر خواهد کند رسوا مرا
دختری هستم شهود آورده ام
نه پسر دارم نه شوهر کرده ام
آن جوان وچار شاهد را عمر
گفت تا دادند در محبس مقر
گفت اگر دیدم پسر شد راستگو
حدبر آنها میزنم ورنه بدو
چند روزی بود درزندان جوان
ناگهان روزی امام انس وجان
از در زندان عبورش اوفتاد
آن پسر از دل کشید افغان وداد
گفت ای حلال سر مشکلات
مر مرا زاین بند و زندان ده نجات
خواند آن شه را سوی زندان به فرض
وین حکایت را به پیشش کردعرض
هم عمر آن ماجرا را ز ابتدا
عرض کرد از بهر شه تا انتها
گفت میگفتا رسول حق پرست
که علی داناتر است از هر که هست
حکم فرما در میانشان یا علی
تا شود این سر پنهانی جلی
حکم شد از شاه بر احضار زن
آمد آن زن در بر شاه زمن
زن بگفتا یا علی گویددروغ
کی چراغ کذب را باشد فروغ
شاه گفتا درسؤال این جوان
گر جوابی داری ایی زن کن بیان
این پسر باشد کجا فرزندمن
کی منش پستان نهادم در دهن
نیستم او را شناسا در جهان
زاین شهودم صادق القولم بدان
عرض کردند آن شهود از کافری
دختر این زن باشد از بی شوهری
گفت شه حکمی کنم دراین میان
که رضای کردگار است اندر آن
پس به زن فرمود مختار و ولی
کیست درامر توگفتا یا علی
این دوشاهد چون برادر بامنند
در وکالت راضیم آنچه کنند
گفت شه مختار کار خواهرید
گر بهم دوزید یا ازهم درید
عرض کردند ای شه از روز نخست
اختیار او وما در دست توست
گفت این همشیره تان را این زمان
عقد کردم از برای این جوان
مهر پانصد درهمش دادقرار
زود ای قنبر برو درهم بیار
درهم آورد و بفرمود ای جوانان
مهر زن را ریز در دامان آن
ای پسر امشب شب دامادی است
غم مخور کامروز روز شادی است
باید امشب را بخوابی پیش زن
چون شودفردا بیائی نزدمن
پس پسر گفت ای شه کون و مکان
چون کنم با مادر خود آنچنان
گفت چون انکار کرد از مادری
بیگنه باشی کنی گر شوهری
آن دراهم را گرفت از بهر مهر
ریخت در دامان زن از روی قهر
گفت خیز ای زن که تا همره رویم
جانب حجله به حکم شه شویم
زن نمی جنبید هیچ از جای خویش
آن پسر چون گرگ گشت آن زن چومیش
ناگه آن زن از دل افغان برکشید
چونکی کوجام زهری سرکشید
کاین پسر والله فرزندمن است
مادری فرزندخود را کی زن است
من اگر فرزند خود را زن شوم
خود بهخود زاین کافری دشمن شوم
یا علی فرزند من هست این پسر
وز بنی زهره بود او را پدر
در سفررفته است واکنون مرده است
رخت از دنیا به عقبی برده است
این برادرها فریبم داده اند
بهر مالش در طمع افتاده اند
بودتزویری به کار این پسر
تا شودمحروم از مال پدر
این پسر هست از برادر بهترم
زین گنه خاک دوعالم بر سرم
بردپس آن زن پسر را شادکام
دادش اموال پدر را بالتمام
و آن دراهم را که آن شه داده بود
برد از بهر پسرمایه نمود
هرکه حاضر بود بر سلطان دین
کردتحسین وهمی گفت آفرین
پس عمر پیشاپیش را بوسه داد
گفت یکدم بی تو عمر من مباد
مادر دهر ای امام دین پناه
می کند انکار ومی آرد گواه
کاین بلند اقبال نی فرزند من
زانکه هرگز نیست اندر بند من
هم تو فرمائی مگر چاره گری
کآورد مهر ونماید مادری
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۵ - آمدن هارون الرشید به شکارگاه و پناه بردن آهوان به تربت پاک حیدر صفدر
روزی از بغداد از بهر شکار
سوی صحرا شد رشید نابکار
بهر صید افتاد اندر جستجو
رفته رفته تا به کوفه آمد او
ره فتاد او را به صحرای نجف
آهوی بسیار دید از هر طرف
آهوان کردند آهنگ گریز
تازیان رفتند اندر جست وخیز
از عقب تازی وآهو درجلو
این از آن اندر تک آن از این به دو
در زمینی مرتفع آن آهوان
رفته ایستادند آسوده در آن
تازیان از دور ایستادند نیز
اوفتادند از تک واز جست و خیز
تازیان را گویی آنجا پی برید
در تعجب شد رشید این را چو دید
گفتآیا این چه حال است این چه کار
شدعجب سری در اینجا آشکار
این زمین پاک باشد چه مکان
که محل امن گشته است وامان
وحش صحرا آورنداینجا پناه
می شود حیوان در اینجا دادخواه
می رود از یوز آهو درجلو
اندر اینجا قدرت رفتار و دو
این مکانی بس شریف است ای عجب
می کند حیوان نجات اینجا طلب
پیرمردی بس کهن از سن وسال
داشت منزل اندر آنجا با عیال
کس فرستاد وطلب کردش رشید
تا شودجویا ز سر آنچه دید
پیرمرد آمد بپرسیدند از او
کاین چه سر است از خبرداری بگو
شمه ای از این زمین واین مکان
بهر ما هستی گر آگه کن بیان
پیر گفتا باشد اندر این زمین
مرقد پاک امیر المؤمنین
شیر یزدان ابن عم مصطفی
شافع محشر علی مرتضی
دیه ام بس آشکارا معجزات
کز شنیدن عقل گردد محو ومات
زآن یکی گویم به من بدهید گوش
تا رود از سر شما را عقل وهوش
روزی اندر این زمین پر زنور
بودمی موسی صفت درکوه طور
گه زیارت می نمودم گه نماز
درکمال عجز از روی نیاز
ناگهان شیری شد از صحرا پدید
رعد آسا ناله از دل می کشید
رو به سوی مرقد آمد شیر و من
دست شستم از حیات خویشتن
دور از مرقد شدم از بیم جان
رفتم وگشتم به گودالی نهان
من بدودزدیده میکردم نظر
دیدمش زخمی بود بر فرق سر
شیر آمد تا که بر مرقد رسید
نعره ها از درد از دل می کشید
هم ز درد سر هم از اندوه دل
ناله کرد ونعره زد هی متصل
فرق می مالید بر مرقدهمی
پس طوافی کرد همچون آدمی
من بدو پیوسته میکردم نظر
زخم او دیدم به هم آورد سر
چون رشید از پیرمرد این را شنید
در برش چون مرغ بسمل دل طپید
شد پیاده ز اسب و کرد آبی طلب
پس وضو بگرفت و از روی ادب
رفت در آن بقعه با عجز ونیاز
هم زیارت کرد شه را هم نماز
گفت حاضر گلکش وبنا کنند
مسجدی بردور آن برپا کنند
مسجدی کردنند بردورش بنا
واین بنا در آن مکان شد ابتدا
چون به بغداد آمد آن بیدادگر
حبسش از سادات بد دو صد نفر
جمله را از قیدوبند آزاد کرد
خاطر غمگینشان را شاد کرد
خوف آن رو دلش راکرده آب
و این عمل از بیم شد نه ثواب
چون عضدالدوله آمد حکمران
ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان
آن بنا را سر به سر ویران نمود
خازن از امرش خزائن را گشود
از پی تعمیر آنجا بی شمر
ریخت هی سیم وزر و در وگهر
هر کجا معمار وبنائی که بود
گفت آنها را بیاوردند زود
پس رواق وصحن وایوان ساختند
بارگاه و قبه آن ساختند
از عضدالدوله این آثار ماند
رخش طاعت را ز هر کس پیش راند
یا علی من هم ز پی دارم عدو
مرمرا هم وارهان از چنگ او
نیز بر دل هست زخمی هم مرا
هم بنه بر زخم دل مرهم مرا
ده بلنداقبال راهم ای امیر
از غم آزادی چو آن آهو و شیر
سوی صحرا شد رشید نابکار
بهر صید افتاد اندر جستجو
رفته رفته تا به کوفه آمد او
ره فتاد او را به صحرای نجف
آهوی بسیار دید از هر طرف
آهوان کردند آهنگ گریز
تازیان رفتند اندر جست وخیز
از عقب تازی وآهو درجلو
این از آن اندر تک آن از این به دو
در زمینی مرتفع آن آهوان
رفته ایستادند آسوده در آن
تازیان از دور ایستادند نیز
اوفتادند از تک واز جست و خیز
تازیان را گویی آنجا پی برید
در تعجب شد رشید این را چو دید
گفتآیا این چه حال است این چه کار
شدعجب سری در اینجا آشکار
این زمین پاک باشد چه مکان
که محل امن گشته است وامان
وحش صحرا آورنداینجا پناه
می شود حیوان در اینجا دادخواه
می رود از یوز آهو درجلو
اندر اینجا قدرت رفتار و دو
این مکانی بس شریف است ای عجب
می کند حیوان نجات اینجا طلب
پیرمردی بس کهن از سن وسال
داشت منزل اندر آنجا با عیال
کس فرستاد وطلب کردش رشید
تا شودجویا ز سر آنچه دید
پیرمرد آمد بپرسیدند از او
کاین چه سر است از خبرداری بگو
شمه ای از این زمین واین مکان
بهر ما هستی گر آگه کن بیان
پیر گفتا باشد اندر این زمین
مرقد پاک امیر المؤمنین
شیر یزدان ابن عم مصطفی
شافع محشر علی مرتضی
دیه ام بس آشکارا معجزات
کز شنیدن عقل گردد محو ومات
زآن یکی گویم به من بدهید گوش
تا رود از سر شما را عقل وهوش
روزی اندر این زمین پر زنور
بودمی موسی صفت درکوه طور
گه زیارت می نمودم گه نماز
درکمال عجز از روی نیاز
ناگهان شیری شد از صحرا پدید
رعد آسا ناله از دل می کشید
رو به سوی مرقد آمد شیر و من
دست شستم از حیات خویشتن
دور از مرقد شدم از بیم جان
رفتم وگشتم به گودالی نهان
من بدودزدیده میکردم نظر
دیدمش زخمی بود بر فرق سر
شیر آمد تا که بر مرقد رسید
نعره ها از درد از دل می کشید
هم ز درد سر هم از اندوه دل
ناله کرد ونعره زد هی متصل
فرق می مالید بر مرقدهمی
پس طوافی کرد همچون آدمی
من بدو پیوسته میکردم نظر
زخم او دیدم به هم آورد سر
چون رشید از پیرمرد این را شنید
در برش چون مرغ بسمل دل طپید
شد پیاده ز اسب و کرد آبی طلب
پس وضو بگرفت و از روی ادب
رفت در آن بقعه با عجز ونیاز
هم زیارت کرد شه را هم نماز
گفت حاضر گلکش وبنا کنند
مسجدی بردور آن برپا کنند
مسجدی کردنند بردورش بنا
واین بنا در آن مکان شد ابتدا
چون به بغداد آمد آن بیدادگر
حبسش از سادات بد دو صد نفر
جمله را از قیدوبند آزاد کرد
خاطر غمگینشان را شاد کرد
خوف آن رو دلش راکرده آب
و این عمل از بیم شد نه ثواب
چون عضدالدوله آمد حکمران
ز آن بنا نه نام ماند ونه نشان
آن بنا را سر به سر ویران نمود
خازن از امرش خزائن را گشود
از پی تعمیر آنجا بی شمر
ریخت هی سیم وزر و در وگهر
هر کجا معمار وبنائی که بود
گفت آنها را بیاوردند زود
پس رواق وصحن وایوان ساختند
بارگاه و قبه آن ساختند
از عضدالدوله این آثار ماند
رخش طاعت را ز هر کس پیش راند
یا علی من هم ز پی دارم عدو
مرمرا هم وارهان از چنگ او
نیز بر دل هست زخمی هم مرا
هم بنه بر زخم دل مرهم مرا
ده بلنداقبال راهم ای امیر
از غم آزادی چو آن آهو و شیر
بلند اقبال : بخش اول - گزیدهای از کرامات و فضایل حضرت امیرالمؤمنین علی ابن ابیطالب (ع)
بخش ۸ - آمدن مردی برای کشتن مولای متقیان وچگونگی آن
گویداصبغ شافع روزشمار
حیدر صفدر شه دلدل سوار
داشت اندرمسجدکوفه مکان
در برش بنشسته جمعی دوستان
کز درمسجد درآمد بی خبر
مردی و او را به بر رخت سفر
آمد وشه را برابر ایستاد
گفت با او آن شه با عدل وداد
از کجا می آئی وداری چه نام
گفت وارد می شوم از شهر شام
گفت شه بهر چه مقصود آمدی
چیست مطلب کاین چنین وارد شدی
عرض کرد از بهر کاری آمدم
با دل امیدواری آمدم
شاه گفتا کار خود را بازگو
ورنه می گویم سراسر موبه مو
عرض کرد ای شه بفرما کار چیست
در بر تو حاجت اظهار نیست
شاه دین گفتا معاویه به شام
با منادی گفت بهر خاص وعام
رو ندا کن از زبان من بگو
در فلان روز از فلان مه هر که او
شد علی را قاتل وکردش فکار
بدهمش انعام ودرهم ده هزار
پس فلان ابن فلان اول قبول
کرد ودر شب شد پشیمان و ملول
روز دویم خود معاویه ندا
بر سر منبر نمود از قتل ما
پس فلان ابن فلان از جای جست
بهر قتل ما کمر را تنگ بست
گفتش ار از تو شد این کار آشکار
درهمت بخشش کنم دوده هزار
باز آن مرد دویم اول قبول
کرد و در شب شد قبول او نکول
روز سیم زد ندا باز آن فضول
می کند این امر را هر کس قبول
درهم او را سی هزار انعام هست
این چنین صهبائی اندر جام هست
هرکه می نوشد بنوشد نوش او
مست وسرخوش تو شدی زاین گفتگو
کشتن من را به دل کردی قبول
نز خدا اندیشه کردی نز رسول
در فلان روز از فلان مه پس ز شام
آمدی بیرون فلانت هست نام
چند روز است اینکه می بودی به راه
گم مکن ره را که می افتی به چاه
از برای کشتن من آمدی
کاین چنین با تیغ و جوشن آمدی
گفت آن مردای امام خاص وعام
برتو ازمن باد هر دم صد سلام
آنچه فرمودی بود صدق و یقین
راست گوئی یا امیر المؤمنین
گفت با اوحال منظورت چه هست
می کشی یا می کشی ز اینکار دست
عرض کرد ای من فدای جان تو
این تن وجانم بلا گردان تو
من نخواهم کردهرگز این عمل
تیغ من بشکست ودستم گشت شل
شرمسار آن مرد از کردار خود
شد ملامت گوبه خود از کارخود
پس به قنبر گفت شاه غیب گو
توشه ومرکب بیاور بهر او
هم ز قنبر توشه ومرکب گرفت
هم ز حیرت زیر دندان لب گرفت
پس برون آمد ز کوفه شادکام
رو به ره بنهاد سوی شهر شام
گشت حیران هر که دید اندر حضور
شد خبردار آنکه غائب بودودور
جز رسول الله بالله یا علی
کس نشد از قدرت آگه یا علی
توشه و مرکب به دشمن می دهی
خود نمی دانم چه بر من می دهی
مهر خود را بر بلند اقبال ده
کوز دنیا وز ما فیهاست به
حیدر صفدر شه دلدل سوار
داشت اندرمسجدکوفه مکان
در برش بنشسته جمعی دوستان
کز درمسجد درآمد بی خبر
مردی و او را به بر رخت سفر
آمد وشه را برابر ایستاد
گفت با او آن شه با عدل وداد
از کجا می آئی وداری چه نام
گفت وارد می شوم از شهر شام
گفت شه بهر چه مقصود آمدی
چیست مطلب کاین چنین وارد شدی
عرض کرد از بهر کاری آمدم
با دل امیدواری آمدم
شاه گفتا کار خود را بازگو
ورنه می گویم سراسر موبه مو
عرض کرد ای شه بفرما کار چیست
در بر تو حاجت اظهار نیست
شاه دین گفتا معاویه به شام
با منادی گفت بهر خاص وعام
رو ندا کن از زبان من بگو
در فلان روز از فلان مه هر که او
شد علی را قاتل وکردش فکار
بدهمش انعام ودرهم ده هزار
پس فلان ابن فلان اول قبول
کرد ودر شب شد پشیمان و ملول
روز دویم خود معاویه ندا
بر سر منبر نمود از قتل ما
پس فلان ابن فلان از جای جست
بهر قتل ما کمر را تنگ بست
گفتش ار از تو شد این کار آشکار
درهمت بخشش کنم دوده هزار
باز آن مرد دویم اول قبول
کرد و در شب شد قبول او نکول
روز سیم زد ندا باز آن فضول
می کند این امر را هر کس قبول
درهم او را سی هزار انعام هست
این چنین صهبائی اندر جام هست
هرکه می نوشد بنوشد نوش او
مست وسرخوش تو شدی زاین گفتگو
کشتن من را به دل کردی قبول
نز خدا اندیشه کردی نز رسول
در فلان روز از فلان مه پس ز شام
آمدی بیرون فلانت هست نام
چند روز است اینکه می بودی به راه
گم مکن ره را که می افتی به چاه
از برای کشتن من آمدی
کاین چنین با تیغ و جوشن آمدی
گفت آن مردای امام خاص وعام
برتو ازمن باد هر دم صد سلام
آنچه فرمودی بود صدق و یقین
راست گوئی یا امیر المؤمنین
گفت با اوحال منظورت چه هست
می کشی یا می کشی ز اینکار دست
عرض کرد ای من فدای جان تو
این تن وجانم بلا گردان تو
من نخواهم کردهرگز این عمل
تیغ من بشکست ودستم گشت شل
شرمسار آن مرد از کردار خود
شد ملامت گوبه خود از کارخود
پس به قنبر گفت شاه غیب گو
توشه ومرکب بیاور بهر او
هم ز قنبر توشه ومرکب گرفت
هم ز حیرت زیر دندان لب گرفت
پس برون آمد ز کوفه شادکام
رو به ره بنهاد سوی شهر شام
گشت حیران هر که دید اندر حضور
شد خبردار آنکه غائب بودودور
جز رسول الله بالله یا علی
کس نشد از قدرت آگه یا علی
توشه و مرکب به دشمن می دهی
خود نمی دانم چه بر من می دهی
مهر خود را بر بلند اقبال ده
کوز دنیا وز ما فیهاست به
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۱۱ - در مرثیه حضرت شاهزاده علی اکبر
روایت است که چون ماند سیدالشهدا
میان قوم ستم پیشه بی کس وتنها
به جا نماند ز یاران او کس دیگر
به جز جوان دو نه ساله اش علی اکبر
بخواست تا که به میدان کارزار رود
به جنگ قوم جفا جوی نابکار رود
چو دید شبه رسول خدا علی اکبر
که عزم رفتن میدان نموده است پدر
ز اشک دیده بسی در ز نوک مژگان سفت
بشاه تشنه لبان با دو چشم گریان گفت
که اف به غیرت من باد و بر جوانی من
مباد بی تو دمی عمر و زندگانی من
کجا رواست که من زنده تو شهید شوی
شهید تشنه لب از کینه یزید شوی
بگوی اذن که در خدمت تو سربازم
بخاک پای عزیز تو سر فدا سازم
ز سوز این سخنان شد به گریه شاه شهید
به گوش پرده نشینان صدای گریه رسید
سکینه خواهر مظلومه اش دوید برون
ز دیده کرد روان صد هزار دجله خون
بگریه گفت که این شور و اضطراب از چیست؟!
تو هم به مطلب خود می رسی شتاب از چیست؟!
برادرم ز فراق تو طاقتم طاق است
بروزگار دمی بی تو زیستن شاق است
ندانم از غم هجرت به دل چه چاره کنم
چو غنچه بی گل روی تو جامه پاره کنم
قسم بجان تو کز جان خود بجانم من
مرو که بی تو صبوری نمی توانم من
چو اهل بیت طهارت به گریه و شیون
یکان یکان بنمودند منعش از رفتن
که نوجوانی و کامی ندیده ای به جهان
خدای را بگذر ز این سفر مرو میدان
بیا و رحم به احوال ما غریبان کن
ترحمی به دل زار غم نصیبان کن
فتاد با دل پر خون به دست و پای پدر
زبان گشود و چنین گفت با دو دیده تر
که از چه منع کنند اهل بیتم از رفتن
مگر که قابل قربانیت نباشم من
نگه به روی تو آخر نفس چرا نکنم
به خاک پای توام از چه ره فدا نکنم
مگر نه قابل دامان تو بود سر من
ز صدر زین بزمین اوفتد چو پیکر من
خدای را بدم اذن رفتن میدان
که تا به راه تو سربازم و سپارم جان
پدر چو دید پسر عزم آخرت دارد
به شوق دیدن جدش ز دیده خون بارد
به آه و ناله شهنشاه تشنه لب ناچار
بداد رخصت حربش به لشکر کفار
به اهل بیت بفرمود دست از او دارید
سلاح بهر تن ناز پرورش آرید
که برده شوق شهادت ورا قرار از دل
کنم چه چاره که بر آخرت بود مایل
یکی به گریه سلاح از برایش آوردی
یکی بسر زد و حیف از جوانیش خوردی
یکی به خاطر محزون و با دل پر درد
برای گیسوی او عطر و شانه می آورد
یکی بر آتش غم سوخت خویش را چو سپند
که تا ز چشم بد او در امان بود ز گزند
روایت است که با دست خویش شاه شهید
سلاح بر تن فرزند خویش پوشانید
سوار شد چو به اسب عقاب آن سرور
رکابش مادر گرفت پس عنان خواهر
چو شاهزاده بمیدان رزم گشت پدید
شد از فروغ رخش تیره طلعت خورشید
سپاه کفر بدیدند نوجوانی را
به قد صنوبری از چهره ارغوانی را
به رو فتاده دو گیسویش از یسار و یمین
چو سنبلی که زند سایه بر سر نسرین
نرسته سبزه خط گرد چشمه نوشش
کشیده ابروی پیوسته تا بنا گوشش
هنوز هاله ندیده است ماه تابانش
گذر نموده ز جوشن سیاه مژگانش
چو عابدین ستم کش دو چشم او بیمار
چو بخت زینب غمدیده گیسوانش تار
خمیده ابروی او همچو قامت بابش
ز قحط آب بخشکیده شکر نابش
ز دیدن رخ نورانیش ز قوم شریر
بلند گشت بر افلاک ناله تکبیر
ز پای تا سر او جمله محو پا تا سر
تبارک الله گویان ز صنعت داور
چو روزگار خود آن کافران بر آشفتند
به ابن سعد ستم پیشه با فغان گفتند
که این جوان که به میدان رزم آمده کیست؟!
که کس بطلعت و شوکت چو او مصور نیست؟!
فرشته ای است همانا به صورت آدم
که آدمی نه چنین آمده است در عالم
به رزم این گل بستان کیست آمده است؟!
سرور بخش دل و جان کیست کامده است؟!
که باشد او که فرستی بجنگ او ما را
رضا مشو که شود کشته ای دل از خارا
چو ابن سعد ستم پیشه نیک درنگریست
ز غم به آن همه سنگین دلی که داشت گریست
صدا بلند نمود و بگفت با لشکر
که هست شبه رسول خدا علی اکبر
یقین که کار بسی بر حسین آمده تنگ
که نور دیده خود را روانه کرده بجنگ
چو شیر بچه یزدان میان میدان شد
عنان کشید و به آن قوم دون رجز خوان شد
طلب نمود مبارز هر آنچه از ایشان
کسی ز لشکر کفار نامدش میدان
ببرد دست و کشید از نیام خود شمشیر
نمود حمله ز هر سو به آن گروه شریر
به هر طرف که توجه نمود از کفار
ز کشته پشته همی ساخت از یمین و یسار
از آن گروه جفا جوی کافر ناپاک
فکنده بود صد و بیست تن به خاک هلاک
که تشنه کامی شهزاده گشت آه شدید
هم از محاربه هم از حرارت خورشید
چه گویم آه که با کام خشک و دیده تر
نمود جهد و رسانید خویش را به پدر
فتاد با مژه خاک از ره پدر می رُفت
به آه و ناله به آن شاه تشنه لب می گفت
که ای پدر ز تف تشنگی هلاکم وای
ز تشنگی جگرم سوخت چاره ای فرمای
بدان رسیده که از تشنگی نمایم غش
کنون هلاک شوم ای پدر ز سوز عطش
شنید شاه شهید از پسر چو این سخنان
چنان گریست که گویی سحاب در نیسان
به برکشید چو جان پس سرور جانش را
گذاشت در دهن خشک خود زبانش را
که ای سرور دل و جان و پاره جگرم
کنم چه چاره، تو از من، من از تو تشنه ترم
گذاشت در دهن خشک وی بدیده تر
ز لطف داده بدش خاتمی که پیغمبر
به ناله گفت: که ای روشنی دیده من
تسلی دل زار ستم رسیده من
برو به جنگ که اینک شراب از کوثر
بنوشی از کف جدت کَنَنده خیبر
زخدمت پدر خود به چشم خون آلود
دوباره جانب میدان معاودت فرمود
طلب نمود مبارز از آن سپاه شریر
بسی بیامد و شد کشته از دم شمشیر
هر انکه را به کمر تیغ زد دو نیمش کرد
ز پشت مرکب خود واصل جحیمش کرد
چو حمله کرد به آن قوم کافر گمراه
فکند شصت نفر را به روی خاک سیاه
ز کشته بس که از آن قوم پشته ها افتاد
بلند گشت به هفتم سپهرشان فریاد
چو این مشاهده بنمود ابن سعد لعین
چنین بگفت به آن قوم کافر بی دین
که ای جماعت این بیشتر ز طفلی نیست
دهید زحمت بی جا به خویشتن از چیست
دو ده هزار شمایید و او بود تنها
ز کینه نخل قدش را در آورید از پا
بر او تمام به یکباره حمله آوردند
هر آنچه جور برآمد ز دستشان کردند
یکی به خنجر بران و دیگری با تیر
یکی به نیزه یکی آه با دم شمشیر
چنان ز کینه نمودند پاره پاره تنش
که شد چو سرخ مشبک سلاح بر بدنش
ز بس که تیر همی خورده بود اسب عقاب
عقاب بال و پر آورده بود همچو عقاب
ولی به آن بدن چاک چاک با ایشان
هنوز جنگ همی کرد همچو شیر ژیان
که منقذ پسر مره آن سگ کافر
فکند تیغ به فرق شریف آن سرور
چنان شکافت سرش را به تیغ آن بی دین
که اوفتاد به روی و سرش رسید زمین
چو دید مرکب طاقت ز کینه گشتش پی
گرفت یال عقاب و عنان گذاشت به وی
عقاب دید چو گردید صاحبش بی جان
نهاد روی به صحرا و بردش از میدان
چو دید شاه شهیدان که نوجوان پسرش
زکین شهید شد و گشت غائب از نظرش
ز جای اسب برانگیخت با دو صد افغان
رسید جانب میدان و یا علی گویان
به هر طرف که نظر می فکند از چپ و راست
نیامدش به نظر آنچه او دلش می خواست
که ناگه از طرفی مرکب علی اکبر
گذشت از بر آن پادشاه تشنه جگر
امام از پس و زین واژگون عقاب از پیش
ببرد تا به مکانی که بود صاحب خویش
چگویم آه که آن دم چو دید شاه شهید
بریده باد زبانم چو پیش آمد و دید
که کشته گشته زکین آه نوجوان پسرش
سرور جان ودل روشنی چشم ترش
ز باد فتنه ز پا اوفتاده شمشادش
ز دست رفته سهی قد جوان ناشادش
به سان طایر بسمل طپان به خون شده است
ز خون رخ چو مهش آه لاله گون شده است
ولی هنوز به صد پاره جسم جانش بود
چرا که منتظر باب مهربانش بود
به چهره خاک ره از مقدم پدر می رُفت
به صد هزار فغان گوئی اینچنین می گفت
که ای پدر ستم قوم بابکارم کشت
نیامدی به سرم درد انتظارم گشت
بیا بیا که ز اندوه دوریت مردم
به خاک حسرت محرومی از رخت بردم
اگر نکشته مرا زخم نیزه و شمشیر
کنونه غم تو به کشتن نمی کند تقصیر
چو این مشاهده فرمود آن امام شهید
پیاده گشت و سرش را به سینه چسبانید
ز روی چون مه او خاک و خون چو پاک نمود
بگفت این سخن و رودخون ز دیده گشود
که از فراق تو ای نوجوان چه چاره کنم
به جز که جامه جان را چو غنچه پاره کنم
به حیرتم که زداغ تو چون کنم به جهان
تو چون روی ز جهان خاک باد بر سر آن
ز بار غصه چرا نخل قامتت شده خم
تو نوجوانی و اندر جهان چه داری غم
پریده رنگ ز رخسار چون گلت از چیست
برفته تاب ز گیسوی سنبل از چیست
فتاده سرو قدت از چه سایه سان به زمین
چرا ز لعل لبت رفته آب و رنگ چنین
که پاره پاره ز کین کرده است پیکر تو
نخورده غصه به حال سکینه خواهر تو
کدام سنگدل این گونه کرده آزارت
نکرده رحم به احوال عمه زارت
چنین شکافت که از کین به تیغ تیز سرت
ترحمی نه به مادر نمود نه پدرت
چو از پدر بشنید این سخن علی اکبر
گشود چشم و چنین گفت با دو دیده تر
که ای پدر ز چه این گونه زار و غمگینی
ستاده است پیمبر مگر نمی بینی
دوجام باشدش اندر کف از می کوثر
یکی سپرده به من خواهم آن یک دیگر
بگویمش که مرا تشنه کامی است شدید
بگویدم که بود این یک از حسین شهید
روم کنون به سفر ای پدر خداحافظ
اگر رخ تو ندیدم دگر خداحافظ
اگر که رفته خطائی ز من حلالم کن
بیا نیامده اندر جهان خیالم کن
به تن به هر نفسم کاش بدهزاران جان
که هر نفس به رهت می نمودمی قربان
بگفت این سخن و جان به راه جانان داد
چگویم آه که آن نوجوان چه سان جان داد
بریده باد زبانم چو دید شاه شهید
که مرغ روح عزیزش ز کالبد بپرید
چو جان به سینه کشید و به خیمه گاهش برد
ولی به زاری و افغان و دود آهش برد
رسید چون به سراپرده شاه تشنه لبان
به ناله گفت علی اکبر آمد از میدان
روایت است که بی پرده عمه اش زینب
ز پرده گشت برون با هزار رنج و تعب
به آه و ناله همی گفت نور عینم وای
فروغ شمع دل و دیده حسینم وای
سکینه خواهر از سرفکند معجر را
چو کشته دید ز تیغ جفا برادر را
به گریه گفت که ای نوجوان برادر من
تو رفتی از بر من خاک باد بر سر من
ز تشنگی جگرم سوخت خیز و آبم ده
خجل مشو اگرت آب نی جوابم ده
بدند اهل حرم موکنان و مویه کنان
به حالتی که نه ممکن بود حکایت آن
یکی به سر زد وا فغان و وا اخا میکرد
یکی لباس صبوری به تن قبا می کرد
یکی ز چهره او خاک و خون نمودی پاک
یکی به ماتم او می فشاند بر سر خاک
در ان میانه ستمدیده مادرش به فغان
کشید پیکر وی را به سینه همچون جان
به داغ رود دو صد رود خون ز دیده گشود
به روی نعش وی افتاده بود و می فرمود
که ای ز پای در افتاده تازه شمشادم
ندیده کام به دوران جوان ناشادم
ز کین قوم دغ کشته گشته رودم وای
به خون خویشتن آغشته گشته رودم وای
رخت ز خون گلو گشته لاله گون از چیست
ز پای تا به سرت گشته غرق خون از چیست
ندیده کام علی اکبر ای جوانم رود
سرور جان و دل مادر ای جوانم رود
ز چیست چون دل من کاکلت پریشان است
به خاک و خون بدنت از چه رو است غلطان است
ز چیست لعل لبت این چنین شده است کبود
شهید قوم یزید ای ندیده کامم رود
چرا به مادر زارت سخن نمی گویی
چرا غم دل خود را به من نمیگوئی
سکینه تشنه آب است خیز و آبش ده
سؤال از تو کند عمه ات جوابش ده
چه خفته ای نبود هیچ آگهی مگرت
که گشته بی کس و بی یار و اقربا پدرت
کجا رواست که تو کشته من صبور شوم
که تا بینمت این سان ز دیده کور شدم
روایت است که طفلی به چهره چونخ ورشید
ز خیمه گشت برون و چو بید می لرزید
که هانی ابن بعیث آن لعین بی ایمان
جدا ز لشکر کفار شد بکشتن آن
چنان به تیغ زدش آن نکرده از حق بیم
که اوفتاد به روی و نمود جان تسلیم
شهید تشنه لبان با دو چشم خون آلود
از این مشاهده با آه و ناله می فرمود
که ای فلک ز جفای تو صد هزاران داد
ز جور کینه دیرینه ات دو صد فریاد
چه کینه ای است که با آل مصطفی داری
ندیده ام چو تو کس درجهان به غداری
میان قوم ستم پیشه بی کس وتنها
به جا نماند ز یاران او کس دیگر
به جز جوان دو نه ساله اش علی اکبر
بخواست تا که به میدان کارزار رود
به جنگ قوم جفا جوی نابکار رود
چو دید شبه رسول خدا علی اکبر
که عزم رفتن میدان نموده است پدر
ز اشک دیده بسی در ز نوک مژگان سفت
بشاه تشنه لبان با دو چشم گریان گفت
که اف به غیرت من باد و بر جوانی من
مباد بی تو دمی عمر و زندگانی من
کجا رواست که من زنده تو شهید شوی
شهید تشنه لب از کینه یزید شوی
بگوی اذن که در خدمت تو سربازم
بخاک پای عزیز تو سر فدا سازم
ز سوز این سخنان شد به گریه شاه شهید
به گوش پرده نشینان صدای گریه رسید
سکینه خواهر مظلومه اش دوید برون
ز دیده کرد روان صد هزار دجله خون
بگریه گفت که این شور و اضطراب از چیست؟!
تو هم به مطلب خود می رسی شتاب از چیست؟!
برادرم ز فراق تو طاقتم طاق است
بروزگار دمی بی تو زیستن شاق است
ندانم از غم هجرت به دل چه چاره کنم
چو غنچه بی گل روی تو جامه پاره کنم
قسم بجان تو کز جان خود بجانم من
مرو که بی تو صبوری نمی توانم من
چو اهل بیت طهارت به گریه و شیون
یکان یکان بنمودند منعش از رفتن
که نوجوانی و کامی ندیده ای به جهان
خدای را بگذر ز این سفر مرو میدان
بیا و رحم به احوال ما غریبان کن
ترحمی به دل زار غم نصیبان کن
فتاد با دل پر خون به دست و پای پدر
زبان گشود و چنین گفت با دو دیده تر
که از چه منع کنند اهل بیتم از رفتن
مگر که قابل قربانیت نباشم من
نگه به روی تو آخر نفس چرا نکنم
به خاک پای توام از چه ره فدا نکنم
مگر نه قابل دامان تو بود سر من
ز صدر زین بزمین اوفتد چو پیکر من
خدای را بدم اذن رفتن میدان
که تا به راه تو سربازم و سپارم جان
پدر چو دید پسر عزم آخرت دارد
به شوق دیدن جدش ز دیده خون بارد
به آه و ناله شهنشاه تشنه لب ناچار
بداد رخصت حربش به لشکر کفار
به اهل بیت بفرمود دست از او دارید
سلاح بهر تن ناز پرورش آرید
که برده شوق شهادت ورا قرار از دل
کنم چه چاره که بر آخرت بود مایل
یکی به گریه سلاح از برایش آوردی
یکی بسر زد و حیف از جوانیش خوردی
یکی به خاطر محزون و با دل پر درد
برای گیسوی او عطر و شانه می آورد
یکی بر آتش غم سوخت خویش را چو سپند
که تا ز چشم بد او در امان بود ز گزند
روایت است که با دست خویش شاه شهید
سلاح بر تن فرزند خویش پوشانید
سوار شد چو به اسب عقاب آن سرور
رکابش مادر گرفت پس عنان خواهر
چو شاهزاده بمیدان رزم گشت پدید
شد از فروغ رخش تیره طلعت خورشید
سپاه کفر بدیدند نوجوانی را
به قد صنوبری از چهره ارغوانی را
به رو فتاده دو گیسویش از یسار و یمین
چو سنبلی که زند سایه بر سر نسرین
نرسته سبزه خط گرد چشمه نوشش
کشیده ابروی پیوسته تا بنا گوشش
هنوز هاله ندیده است ماه تابانش
گذر نموده ز جوشن سیاه مژگانش
چو عابدین ستم کش دو چشم او بیمار
چو بخت زینب غمدیده گیسوانش تار
خمیده ابروی او همچو قامت بابش
ز قحط آب بخشکیده شکر نابش
ز دیدن رخ نورانیش ز قوم شریر
بلند گشت بر افلاک ناله تکبیر
ز پای تا سر او جمله محو پا تا سر
تبارک الله گویان ز صنعت داور
چو روزگار خود آن کافران بر آشفتند
به ابن سعد ستم پیشه با فغان گفتند
که این جوان که به میدان رزم آمده کیست؟!
که کس بطلعت و شوکت چو او مصور نیست؟!
فرشته ای است همانا به صورت آدم
که آدمی نه چنین آمده است در عالم
به رزم این گل بستان کیست آمده است؟!
سرور بخش دل و جان کیست کامده است؟!
که باشد او که فرستی بجنگ او ما را
رضا مشو که شود کشته ای دل از خارا
چو ابن سعد ستم پیشه نیک درنگریست
ز غم به آن همه سنگین دلی که داشت گریست
صدا بلند نمود و بگفت با لشکر
که هست شبه رسول خدا علی اکبر
یقین که کار بسی بر حسین آمده تنگ
که نور دیده خود را روانه کرده بجنگ
چو شیر بچه یزدان میان میدان شد
عنان کشید و به آن قوم دون رجز خوان شد
طلب نمود مبارز هر آنچه از ایشان
کسی ز لشکر کفار نامدش میدان
ببرد دست و کشید از نیام خود شمشیر
نمود حمله ز هر سو به آن گروه شریر
به هر طرف که توجه نمود از کفار
ز کشته پشته همی ساخت از یمین و یسار
از آن گروه جفا جوی کافر ناپاک
فکنده بود صد و بیست تن به خاک هلاک
که تشنه کامی شهزاده گشت آه شدید
هم از محاربه هم از حرارت خورشید
چه گویم آه که با کام خشک و دیده تر
نمود جهد و رسانید خویش را به پدر
فتاد با مژه خاک از ره پدر می رُفت
به آه و ناله به آن شاه تشنه لب می گفت
که ای پدر ز تف تشنگی هلاکم وای
ز تشنگی جگرم سوخت چاره ای فرمای
بدان رسیده که از تشنگی نمایم غش
کنون هلاک شوم ای پدر ز سوز عطش
شنید شاه شهید از پسر چو این سخنان
چنان گریست که گویی سحاب در نیسان
به برکشید چو جان پس سرور جانش را
گذاشت در دهن خشک خود زبانش را
که ای سرور دل و جان و پاره جگرم
کنم چه چاره، تو از من، من از تو تشنه ترم
گذاشت در دهن خشک وی بدیده تر
ز لطف داده بدش خاتمی که پیغمبر
به ناله گفت: که ای روشنی دیده من
تسلی دل زار ستم رسیده من
برو به جنگ که اینک شراب از کوثر
بنوشی از کف جدت کَنَنده خیبر
زخدمت پدر خود به چشم خون آلود
دوباره جانب میدان معاودت فرمود
طلب نمود مبارز از آن سپاه شریر
بسی بیامد و شد کشته از دم شمشیر
هر انکه را به کمر تیغ زد دو نیمش کرد
ز پشت مرکب خود واصل جحیمش کرد
چو حمله کرد به آن قوم کافر گمراه
فکند شصت نفر را به روی خاک سیاه
ز کشته بس که از آن قوم پشته ها افتاد
بلند گشت به هفتم سپهرشان فریاد
چو این مشاهده بنمود ابن سعد لعین
چنین بگفت به آن قوم کافر بی دین
که ای جماعت این بیشتر ز طفلی نیست
دهید زحمت بی جا به خویشتن از چیست
دو ده هزار شمایید و او بود تنها
ز کینه نخل قدش را در آورید از پا
بر او تمام به یکباره حمله آوردند
هر آنچه جور برآمد ز دستشان کردند
یکی به خنجر بران و دیگری با تیر
یکی به نیزه یکی آه با دم شمشیر
چنان ز کینه نمودند پاره پاره تنش
که شد چو سرخ مشبک سلاح بر بدنش
ز بس که تیر همی خورده بود اسب عقاب
عقاب بال و پر آورده بود همچو عقاب
ولی به آن بدن چاک چاک با ایشان
هنوز جنگ همی کرد همچو شیر ژیان
که منقذ پسر مره آن سگ کافر
فکند تیغ به فرق شریف آن سرور
چنان شکافت سرش را به تیغ آن بی دین
که اوفتاد به روی و سرش رسید زمین
چو دید مرکب طاقت ز کینه گشتش پی
گرفت یال عقاب و عنان گذاشت به وی
عقاب دید چو گردید صاحبش بی جان
نهاد روی به صحرا و بردش از میدان
چو دید شاه شهیدان که نوجوان پسرش
زکین شهید شد و گشت غائب از نظرش
ز جای اسب برانگیخت با دو صد افغان
رسید جانب میدان و یا علی گویان
به هر طرف که نظر می فکند از چپ و راست
نیامدش به نظر آنچه او دلش می خواست
که ناگه از طرفی مرکب علی اکبر
گذشت از بر آن پادشاه تشنه جگر
امام از پس و زین واژگون عقاب از پیش
ببرد تا به مکانی که بود صاحب خویش
چگویم آه که آن دم چو دید شاه شهید
بریده باد زبانم چو پیش آمد و دید
که کشته گشته زکین آه نوجوان پسرش
سرور جان ودل روشنی چشم ترش
ز باد فتنه ز پا اوفتاده شمشادش
ز دست رفته سهی قد جوان ناشادش
به سان طایر بسمل طپان به خون شده است
ز خون رخ چو مهش آه لاله گون شده است
ولی هنوز به صد پاره جسم جانش بود
چرا که منتظر باب مهربانش بود
به چهره خاک ره از مقدم پدر می رُفت
به صد هزار فغان گوئی اینچنین می گفت
که ای پدر ستم قوم بابکارم کشت
نیامدی به سرم درد انتظارم گشت
بیا بیا که ز اندوه دوریت مردم
به خاک حسرت محرومی از رخت بردم
اگر نکشته مرا زخم نیزه و شمشیر
کنونه غم تو به کشتن نمی کند تقصیر
چو این مشاهده فرمود آن امام شهید
پیاده گشت و سرش را به سینه چسبانید
ز روی چون مه او خاک و خون چو پاک نمود
بگفت این سخن و رودخون ز دیده گشود
که از فراق تو ای نوجوان چه چاره کنم
به جز که جامه جان را چو غنچه پاره کنم
به حیرتم که زداغ تو چون کنم به جهان
تو چون روی ز جهان خاک باد بر سر آن
ز بار غصه چرا نخل قامتت شده خم
تو نوجوانی و اندر جهان چه داری غم
پریده رنگ ز رخسار چون گلت از چیست
برفته تاب ز گیسوی سنبل از چیست
فتاده سرو قدت از چه سایه سان به زمین
چرا ز لعل لبت رفته آب و رنگ چنین
که پاره پاره ز کین کرده است پیکر تو
نخورده غصه به حال سکینه خواهر تو
کدام سنگدل این گونه کرده آزارت
نکرده رحم به احوال عمه زارت
چنین شکافت که از کین به تیغ تیز سرت
ترحمی نه به مادر نمود نه پدرت
چو از پدر بشنید این سخن علی اکبر
گشود چشم و چنین گفت با دو دیده تر
که ای پدر ز چه این گونه زار و غمگینی
ستاده است پیمبر مگر نمی بینی
دوجام باشدش اندر کف از می کوثر
یکی سپرده به من خواهم آن یک دیگر
بگویمش که مرا تشنه کامی است شدید
بگویدم که بود این یک از حسین شهید
روم کنون به سفر ای پدر خداحافظ
اگر رخ تو ندیدم دگر خداحافظ
اگر که رفته خطائی ز من حلالم کن
بیا نیامده اندر جهان خیالم کن
به تن به هر نفسم کاش بدهزاران جان
که هر نفس به رهت می نمودمی قربان
بگفت این سخن و جان به راه جانان داد
چگویم آه که آن نوجوان چه سان جان داد
بریده باد زبانم چو دید شاه شهید
که مرغ روح عزیزش ز کالبد بپرید
چو جان به سینه کشید و به خیمه گاهش برد
ولی به زاری و افغان و دود آهش برد
رسید چون به سراپرده شاه تشنه لبان
به ناله گفت علی اکبر آمد از میدان
روایت است که بی پرده عمه اش زینب
ز پرده گشت برون با هزار رنج و تعب
به آه و ناله همی گفت نور عینم وای
فروغ شمع دل و دیده حسینم وای
سکینه خواهر از سرفکند معجر را
چو کشته دید ز تیغ جفا برادر را
به گریه گفت که ای نوجوان برادر من
تو رفتی از بر من خاک باد بر سر من
ز تشنگی جگرم سوخت خیز و آبم ده
خجل مشو اگرت آب نی جوابم ده
بدند اهل حرم موکنان و مویه کنان
به حالتی که نه ممکن بود حکایت آن
یکی به سر زد وا فغان و وا اخا میکرد
یکی لباس صبوری به تن قبا می کرد
یکی ز چهره او خاک و خون نمودی پاک
یکی به ماتم او می فشاند بر سر خاک
در ان میانه ستمدیده مادرش به فغان
کشید پیکر وی را به سینه همچون جان
به داغ رود دو صد رود خون ز دیده گشود
به روی نعش وی افتاده بود و می فرمود
که ای ز پای در افتاده تازه شمشادم
ندیده کام به دوران جوان ناشادم
ز کین قوم دغ کشته گشته رودم وای
به خون خویشتن آغشته گشته رودم وای
رخت ز خون گلو گشته لاله گون از چیست
ز پای تا به سرت گشته غرق خون از چیست
ندیده کام علی اکبر ای جوانم رود
سرور جان و دل مادر ای جوانم رود
ز چیست چون دل من کاکلت پریشان است
به خاک و خون بدنت از چه رو است غلطان است
ز چیست لعل لبت این چنین شده است کبود
شهید قوم یزید ای ندیده کامم رود
چرا به مادر زارت سخن نمی گویی
چرا غم دل خود را به من نمیگوئی
سکینه تشنه آب است خیز و آبش ده
سؤال از تو کند عمه ات جوابش ده
چه خفته ای نبود هیچ آگهی مگرت
که گشته بی کس و بی یار و اقربا پدرت
کجا رواست که تو کشته من صبور شوم
که تا بینمت این سان ز دیده کور شدم
روایت است که طفلی به چهره چونخ ورشید
ز خیمه گشت برون و چو بید می لرزید
که هانی ابن بعیث آن لعین بی ایمان
جدا ز لشکر کفار شد بکشتن آن
چنان به تیغ زدش آن نکرده از حق بیم
که اوفتاد به روی و نمود جان تسلیم
شهید تشنه لبان با دو چشم خون آلود
از این مشاهده با آه و ناله می فرمود
که ای فلک ز جفای تو صد هزاران داد
ز جور کینه دیرینه ات دو صد فریاد
چه کینه ای است که با آل مصطفی داری
ندیده ام چو تو کس درجهان به غداری
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۵ - حکایت
چنان قحط سالی به شیراز شد
که روح از بدن ها به پرواز شد
ملخ کرد منزل به بستان و کشت
اثر از تر وخشک برجا نهشت
همه خلق برکنده دل ازحیات
شده شاه شطرنج وگردیده مات
از آن خلق بی حال ناخوش مزاج
طلب کرد مأمور والی خراج
چنان تنگ شد عرصه بر مردمان
که از زندگانی گذشته و جان
نمانداز برای کسی در دیار
نه پای فرار ونه جای قرار
یکی را به زنجیر بستند سخت
یکی را به بر جامه شد لخت لخت
فقیری دل آشفته چون زلف یار
بشد پیش والی به اصلاح کار
که ازحال این خلق خود آگهی
مفرما به احسانشان کوتهی
بفرمود والی چه احسان کنم
تمنا چه دارند کان سان کنم
بگفتش نخواهد کسی از تو چیز
توچیزی مخواه از کسی ای عزیز
که روح از بدن ها به پرواز شد
ملخ کرد منزل به بستان و کشت
اثر از تر وخشک برجا نهشت
همه خلق برکنده دل ازحیات
شده شاه شطرنج وگردیده مات
از آن خلق بی حال ناخوش مزاج
طلب کرد مأمور والی خراج
چنان تنگ شد عرصه بر مردمان
که از زندگانی گذشته و جان
نمانداز برای کسی در دیار
نه پای فرار ونه جای قرار
یکی را به زنجیر بستند سخت
یکی را به بر جامه شد لخت لخت
فقیری دل آشفته چون زلف یار
بشد پیش والی به اصلاح کار
که ازحال این خلق خود آگهی
مفرما به احسانشان کوتهی
بفرمود والی چه احسان کنم
تمنا چه دارند کان سان کنم
بگفتش نخواهد کسی از تو چیز
توچیزی مخواه از کسی ای عزیز
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۱۷ - در سواری و صفت اسب
چو خواهی که براسب گردی سوار
ابر زیر ران اسب کوچک میار
شود مرد از اسب کوچک حقیر
بود راکبش گر امیرکبیر
بزرگ اسب کن سعی و آور به چنگ
که غالب به دشمن شوی روز جنگ
چو شد اسب در دو علم زن ز دم
چوخرمای رنگ و سیه ساق و سم
چو شد تیز از گوش واز هوش ودو
چو شد نرم موسختگوصاف رو
چو شد موی باریک وشدخوبرو
که نه چشم اوخرد شد نه فرو
چو پیشانی وسینه دارد فراخ
نخواهد شدن خسته درسنگلاخ
بده هر چه داری واو را بخر
کز این اسب مرکب نشدخوبتر
اگر بدلجام است اگر بدرکاب
وگر همچو جامیش خوابد در آب
به چشمان و دندان چو پیل و شت
اگر گشته دل از خریدش ببر
حذر کن ز اسبی که باشدچموش
مخر مفت اگر یابی او را فروش
ابر زیر ران اسب کوچک میار
شود مرد از اسب کوچک حقیر
بود راکبش گر امیرکبیر
بزرگ اسب کن سعی و آور به چنگ
که غالب به دشمن شوی روز جنگ
چو شد اسب در دو علم زن ز دم
چوخرمای رنگ و سیه ساق و سم
چو شد تیز از گوش واز هوش ودو
چو شد نرم موسختگوصاف رو
چو شد موی باریک وشدخوبرو
که نه چشم اوخرد شد نه فرو
چو پیشانی وسینه دارد فراخ
نخواهد شدن خسته درسنگلاخ
بده هر چه داری واو را بخر
کز این اسب مرکب نشدخوبتر
اگر بدلجام است اگر بدرکاب
وگر همچو جامیش خوابد در آب
به چشمان و دندان چو پیل و شت
اگر گشته دل از خریدش ببر
حذر کن ز اسبی که باشدچموش
مخر مفت اگر یابی او را فروش
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۱۶ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - قطعه
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۳۷ - قطعه
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱ - تاریخ فوت
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲ - تاریخ فوت
نصیر الملک هم دیدی که ناگاه
جهان و زندگی را کرد بدرود
اگر چه تندخو می بودالحق
کسی را هم زخود مأیوس ننمود
ز عشرت در به روی خود اگر بست
در آسودگی بر خلق بگشود
زیان برد از کسی از خوی تندش
بسی بردند از انصاف او سود
به اجحاف کسی راضی نگردید
به آزار دلی دامن نیالود
پی تاریخ سال رحلت او
«بلنداقبال » اندر فکر می بود
دوکس دیدم که میگفتندبا هم
نصیر الملک را حق عفو فرمود
۱۳۱۱قمری
جهان و زندگی را کرد بدرود
اگر چه تندخو می بودالحق
کسی را هم زخود مأیوس ننمود
ز عشرت در به روی خود اگر بست
در آسودگی بر خلق بگشود
زیان برد از کسی از خوی تندش
بسی بردند از انصاف او سود
به اجحاف کسی راضی نگردید
به آزار دلی دامن نیالود
پی تاریخ سال رحلت او
«بلنداقبال » اندر فکر می بود
دوکس دیدم که میگفتندبا هم
نصیر الملک را حق عفو فرمود
۱۳۱۱قمری
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳ - تاریخ فوت
بلند اقبال : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴ - تاریخ فوت مشیر وقوام
بلند اقبال : متفرقات
شمارهٔ ۱ - در مرثیه بر شهیدان کربلا
از دست ظلم شمر ستمگر به کربلا
گریان شدند مؤمن وکافر به کربلا
هرگز کسی ندیده ونشنیده درجهان
جوری که شد به آل پیمبر به کربلا
پنداشتی قیامت کبری پدید گشت
کافتاده بود شورش محشر به کربلا
افغان العطش زچه میرفت بر فلک
میبود اگر که ساقی کوثر به کربلا
خورشید منکسف شد ومهگشت منسخف
از شرم ظلم شمر بداختر به کربلا
برنیزه رفت بسکه سر سروان دین
طالع شد آفتاب ز هر سر به کربلا
مسدود بود راه نظر طایران تیر
از بسکه میزدند همی پر به کربلا
مجنون شوم به حالت لیلا در آن زمان
کز کین شهید شد علی اکبر به کربلا
در برکشید مشک خطان را ز بس همی
ز آنروی خاک گشته معطر به کربلا
یا رب به آه وناله دلهای دردناک
ما رانصیب کن که درآنجا شویم خاک
گریان شدند مؤمن وکافر به کربلا
هرگز کسی ندیده ونشنیده درجهان
جوری که شد به آل پیمبر به کربلا
پنداشتی قیامت کبری پدید گشت
کافتاده بود شورش محشر به کربلا
افغان العطش زچه میرفت بر فلک
میبود اگر که ساقی کوثر به کربلا
خورشید منکسف شد ومهگشت منسخف
از شرم ظلم شمر بداختر به کربلا
برنیزه رفت بسکه سر سروان دین
طالع شد آفتاب ز هر سر به کربلا
مسدود بود راه نظر طایران تیر
از بسکه میزدند همی پر به کربلا
مجنون شوم به حالت لیلا در آن زمان
کز کین شهید شد علی اکبر به کربلا
در برکشید مشک خطان را ز بس همی
ز آنروی خاک گشته معطر به کربلا
یا رب به آه وناله دلهای دردناک
ما رانصیب کن که درآنجا شویم خاک
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۳ - تجدید مطلع
حلقه ی گیسوی آن شه عروة الوثقای دین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
طُرّه ی نیکوی او حبل المتینی بس متین شد
این عجب نبود، که نبود سایه سرو قامتش را
زانکه خورشید و مه اندر سایه ی سروش مکین شد
ماهتاب از صیقل نعل نعالش یافت پرتو
آفتاب از پرتو روی بلالش خوشه چین شد
تا سرایم مدح آن شه از زمین و آسمانم
صد هزاران آفرین بر خامه ی سحر آفرین شد
قصّه ی شقّ القمر نبود عجب از قدرت او
قدرتش را، می سزد گفت از بلالش این چنین شد
هرکسی را، بوذرش خواهد ز آذر، می رهاند
این عجب نبود اگر آن شه شفیع المذنبین شد
یک نگاه لطف از سلمان او شد بر سلیمان
کش چنین دیو و دد و جنّ و پری زیر نگین شد
گر، بر ابراهیم بن آذر گلستان گشت آذر
بود از آن کش نور احمد آشکارا، در جبین شد
پور عمران ذرّه یی از خاک پاک آستانش
داشت بر کف کش ید بیضا برون از آستین شد
وصف قدر ذات او بالاتر است از هرچه گویم
مدحتش این بس که دامادش امیرالمؤمنین شد
آن امیرالمؤمنینی کش گروهی در خدایی
می ستایند، او محمّد را وصیّ و جانشین شد
یا اباالقاسم به حق هر دو سبط و حق زهرا
هم به حق مرتضی انکو امام راستین شد
راست گویم شد «وفایی» در معاصی قامتش خم
زیر بار معصیت از لطف عامت مستعین شد
از معاصی توبه امّا از مظالم چاره نبود
هم مگر انعام عامت باید آنها را، ضمین شد
کافری را گر، ز رحمت دست گیری می تواند
او شفاعت خواه خلق اوّلین و آخرین شد
من که مدّاح توام دیگر چه غم دارم به عالم
هرکه مدّاح تو شد دیگر، نمی باید غمین شد
جز غم فرزند دلبندت حسین آن شاه بی کس
کز سموم تشنگی در سینه آهش آتشین شد
تا قیامت داغم، از بی یاری و تنهایی او
کاندران دشت بلا، در ناله ی هل مِن معین شد
بعد قتل نوجوانان چون نبودش یار و یاور
تا شود او را معین بی تاب زین العابدین شد
نیزه بر کف همچو آه بی کسان برخاست از جا
لیکن او از ضعف بیماری نگون اندر، زمین شد
با محمّد (ص) من چگویم سرگذشت کربلا را
آنچه بر فرزند دلبندت حسین از ظلم و کین شد
در زمین کربلا، شد بر حسینت ظلم چندان
آنچنان ظلمی که شمر از کرده ی خود شرمگین شد
تشنه لب کشتند آن دریای فیض رحمت حق
آنکه خود لب تشنگان را، معنی ماء معین شد
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۷ - تجدید مطلع
علی گر، ز الاّ عَلَم بر نمی زد
به جز حرف لا از کسی سر نمی زد
یکی بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد
زبان خدا بود در هر مقامی
به جز آن زبان حرف داور نمی زد
نمی بود معراج را، قدر چندان
علی حرف اگر با پیمبر نمی زد
در اسری بس اسرار پنهان نبی را
عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد
عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد
پی دفع شکّ خدائیست ورنه
نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد
به عالم نمی بود ز اسلام نامی
اگر گردن عمرو کافر نمی زد
نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی
قدم بر در حصن خیبر نمی زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگین
که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد
زمین را، هم از جا بکند و فکندی
به جایی که مرغ نظر پر نمی زد
زمین بود چون فلک بی بادبانی
به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد
گر، از بیم صمصام آن شه نبودی
بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد
بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد
اگر پشت گرم از ولایش نبودی
قدم پور آذر، در آذر نمی زد
نمی کرد اگر جای در جان ایشان
ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد
نمی گشت همدستش ار، پور عمران
چنین دست در حلق اژدر نمی زد
گر، از شوق دیدار قنبر نبودی
بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد
یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی
قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد
نبودی نبی را نبوّت مسلّم
به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد
پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود
پی نصیبش آن روز افسر نمی زد
اگر پیک یزدان نمی آمد آندم
نبی دم ز راز مستّر نمی زد
اگر فیض عشقش به هرجا نبودی
«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد
اگر شور عشق تو در، نی نبودی
قلم یکقدم روی دفتر نمی زد
نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه
عدو آتش کینه بر در نمی زد
ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمی زد
خیام حرم را، به آن آتش کین
در آن روز شمر ستمگر نمی زد
چگویم من از سرگذشت حسینش
که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضای مقدّر نمی زد
اگر شور شهد شهادت نبودی
حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی
کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد
حسین گر قبول شفاعت نکردی
کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد
نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا
لوای شفاعت به محشر نمی زد
دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هوای حسین پر نمی زد
«به قربان آن کشته کز روی غیرت
به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»
«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا
به دور سرش طایری پر نمی زد»
به جز حرف لا از کسی سر نمی زد
یکی بودن حق نبود آشکارا
به عمرو ار، که تیغ دو پیکر نمی زد
زبان خدا بود در هر مقامی
به جز آن زبان حرف داور نمی زد
نمی بود معراج را، قدر چندان
علی حرف اگر با پیمبر نمی زد
در اسری بس اسرار پنهان نبی را
عیان کرد و از پرده سر بر نمی زد
عجب تر، که حیدر در آن شب به احمد
به جز حرف خود حرف دیگر نمی زد
پی دفع شکّ خدائیست ورنه
نبی بانگ بر، وی برادر نمی زد
به عالم نمی بود ز اسلام نامی
اگر گردن عمرو کافر نمی زد
نمی شد حصین حصن دین گر، زمردی
قدم بر در حصن خیبر نمی زد
چنان کند، در را از آن حصن سنگین
که گر، حلم او حلقه بر در نمی زد
زمین را، هم از جا بکند و فکندی
به جایی که مرغ نظر پر نمی زد
زمین بود چون فلک بی بادبانی
به رویش گر، از حلم لنگر نمی زد
گر، از بیم صمصام آن شه نبودی
بسر چرخ از مهر مغفر نمی زد
بُدی جای سلمان و بوذر، در آذر
گر او خود، به سلمان و بوذر نمی زد
اگر پشت گرم از ولایش نبودی
قدم پور آذر، در آذر نمی زد
نمی کرد اگر جای در جان ایشان
ز افلاکشان خیمه برتر نمی زد
نمی گشت همدستش ار، پور عمران
چنین دست در حلق اژدر نمی زد
گر، از شوق دیدار قنبر نبودی
بهشت اینقدر، زیب و زیور نمی زد
یقین کعبه تا حشر بتخانه بودی
قدم گر، به دوش پیمبر نمی زد
نبودی نبی را نبوّت مسلّم
به روز غدیر، ارکه منبر نمی زد
پیمبر، پیمبر نبودی اگر خود
پی نصیبش آن روز افسر نمی زد
اگر پیک یزدان نمی آمد آندم
نبی دم ز راز مستّر نمی زد
اگر فیض عشقش به هرجا نبودی
«وفایی» قدم سوی شوشتر نمی زد
اگر شور عشق تو در، نی نبودی
قلم یکقدم روی دفتر نمی زد
نمی بود اگر صبر و حلم تو ای شه
عدو آتش کینه بر در نمی زد
ز آتش عدو گر، نمی سوخت آن در
به کرب و بلا شعله اش در نمی زد
خیام حرم را، به آن آتش کین
در آن روز شمر ستمگر نمی زد
چگویم من از سرگذشت حسینش
که آن سر جدا از بلا، سر نمی زد
به حالش قضا و قدر در تعجّب
که تن از قضای مقدّر نمی زد
اگر شور شهد شهادت نبودی
حسین حنجر خود، به خنجر نمی زد
در آن روز اگر تشنه لب جان ندادی
کسی ساغر از حوض کوثر نمی زد
حسین گر قبول شفاعت نکردی
کسی سوی جنّت قدم بر نمی زد
نمی اوفتاد ار، علمدارش از پا
لوای شفاعت به محشر نمی زد
دوبیتی کنم وام از آن کس که روحش
به جز در هوای حسین پر نمی زد
«به قربان آن کشته کز روی غیرت
به خون دست و پا زیر خنجر نمی زد»
«به جز تیر پرّان در آن دشت هیجا
به دور سرش طایری پر نمی زد»
وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۱۷ - در مدح حضرت زهرا علیهاالسلام
دختر طبعم از سخن رشته به گوهر آورد
بهر طراز مدحت دخت پیمبر آورد
دختر از این قبیل اگر هست هماره تا ابد
مادر روزگار، ای کاش که دختر آورد
آورد از کجا و کی مادر دهر این چنین
فاطمه یی که مظهرش قدرت داور آورد
چونکه خداش برگُزید از همه ی زنان سزد
جاریه و کنیز او ساره و هاجر آورد
پایه ی قدر وجاهش ار، خواست کند کسی بیان
حامل عرش، عرش را پایه ی منبر آورد
حق چو ندید همسرش در همه ممکنات از آن
لازم و واجب آمدش خلقت حیدر آورد
چونکه به خدمتش ملک فخر کنند بایدی
بوالبشر از نتاج سلمان و اباذر آورد
ذوق «وفایی» از تواش بود حلاوت این چنین
کز، نی، کلک صفحه را، معدن شکّر آورد
بهر طلوع انجم اشک عزاش بایدی
اختر طبع من ز نو مطلع دیگر آورد
آه از آندمی که او روی به محشر آورد
جامه ی نور دیده ی خویش ز خون تر آورد
لرزه به عرش کبریا، رعشه به جسم انبیا
اوفتد آن زمان که او بر کف خود سر آورد
ناله ی وا حسین از او سر زند آنچنان کزان
گوش تمام اهل محشر، زفغان کر آورد
مادر اکبرش ز پی مویه کنان بسان نی
ناله و بانگ یا بنیّ در صف محشر آورد
روز جزا، شود ز سر شور قیامت دیگر
چون ز جفا بُریده سر، قامت اکبر آورد
رشته ی جان انس و جان بگسلد آن زمان که آن
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
شافع عرصه ی جزا، اوفتدش ز کف لوا
بیرق واژگون چو عبّاس دلاور آورد
ناید اگر شفاعت آن روز به خونبهای او
کیست که ایمنی در آن ورطه ز آذر آورد
هست «وفایی»اش امّید آنکه به جروز رستخیز
از اثر شفاعتش چهره منّور آورد
بهر طراز مدحت دخت پیمبر آورد
دختر از این قبیل اگر هست هماره تا ابد
مادر روزگار، ای کاش که دختر آورد
آورد از کجا و کی مادر دهر این چنین
فاطمه یی که مظهرش قدرت داور آورد
چونکه خداش برگُزید از همه ی زنان سزد
جاریه و کنیز او ساره و هاجر آورد
پایه ی قدر وجاهش ار، خواست کند کسی بیان
حامل عرش، عرش را پایه ی منبر آورد
حق چو ندید همسرش در همه ممکنات از آن
لازم و واجب آمدش خلقت حیدر آورد
چونکه به خدمتش ملک فخر کنند بایدی
بوالبشر از نتاج سلمان و اباذر آورد
ذوق «وفایی» از تواش بود حلاوت این چنین
کز، نی، کلک صفحه را، معدن شکّر آورد
بهر طلوع انجم اشک عزاش بایدی
اختر طبع من ز نو مطلع دیگر آورد
آه از آندمی که او روی به محشر آورد
جامه ی نور دیده ی خویش ز خون تر آورد
لرزه به عرش کبریا، رعشه به جسم انبیا
اوفتد آن زمان که او بر کف خود سر آورد
ناله ی وا حسین از او سر زند آنچنان کزان
گوش تمام اهل محشر، زفغان کر آورد
مادر اکبرش ز پی مویه کنان بسان نی
ناله و بانگ یا بنیّ در صف محشر آورد
روز جزا، شود ز سر شور قیامت دیگر
چون ز جفا بُریده سر، قامت اکبر آورد
رشته ی جان انس و جان بگسلد آن زمان که آن
کاکل غرقه خون و آن جُعد معنبر آورد
شافع عرصه ی جزا، اوفتدش ز کف لوا
بیرق واژگون چو عبّاس دلاور آورد
ناید اگر شفاعت آن روز به خونبهای او
کیست که ایمنی در آن ورطه ز آذر آورد
هست «وفایی»اش امّید آنکه به جروز رستخیز
از اثر شفاعتش چهره منّور آورد