عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۸ - لغز
یکی و پنج و سی وز بیست نیمی
وگر قدرت بود فرسنگکی چند
چو زین بگذشت و ما و مطرب و می
گناه از بنده و عفو از خداوند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۱۹
دوستی گفت صبر کن ایراک
صبر کار تو خوب و زود کند
آب رفته به جوی باز آید
کار بهتر از آنکه بود کند
گفتم آب ار به جوی باز آید
ماهی مرده را چه سود کند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۴ - در حبس مجدالذین ابوالحسن عمرانی
بافلک دی نیازمندی گفت
چون منت گر نیازمند کنند
زان ستمها که گردش تو کند
توچه گویی که باتو چند کنند
آخر این اختران بی معنیت
چند بخت مرانژند کنند
بی سبب هر زمان چو پایهٔ خویش
پایهٔ طاقتم بلند کنند
به زمستان گر آتشی یابم
هفت عضوم برو سپند کنند
حلقهٔ جیب کهنه در حلقم
هر زمان حلقهٔ کمند کنند
عالمی ناپسند احوالند
تا کی احوال ناپسند کنند
در احسان چرا بنگشایند
چارهٔ چند مستمند کنند
فلکش گفت بربروت مخند
که جهانیت ریشخند کنند
در احسان بگو که بگشاید
بوالحسن را چو تخته‌بند کنند
ما در آنیم تا قضا و قدر
زهر آن فتنه باز قند کنند
که به مویی فلک بیاویزد
گر به مویی برو گزند کنند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۳ - برای درآمدن به خانهٔ اکفی الکفاة بار خواهد
ای خداوندی که از ایام اگر خواهی بیابی
جز نظیر خویش دیگر هرچت از خاطر برآید
تاد اگر خاک سم اسبت به دوزخ برفشاند
تا ابد از آتش او فعل آب کوثر آید
کمترین بندگانت انوری بر در به پایست
چون حوادث باز گردد یا چو اقبال اندر آید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۴۷ - در قضا و قدر
خدای کار چو بر بنده‌ای فرو بندد
به هرچه دست زند رنج دل بیفزاید
وگر به طبع شود زود نزد همچو خودی
ز بهر چیزی خوار و نژند باز آید
چو اعتقاد کند کز کسش نباید چیز
خدای قدرت والای خویش بنماید
به دست بنده ز حل و ز عقد چیزی نیست
خدای بندد کار و خدای بگشاید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۱ - در هجو شخصی که به علی مهتاب مشهور بود
طبع مهتاب را دو خاصیت است
که ببندد بدان و بگشاید
به یکی جان چو جور بخراشد
به دگر دل چو عدل بزداید
ماهتابیست این علی مهتاب
که اخس الخواص می‌زاید
سیب انصاف را ببندد رنگ
قصب عهد را بفرساید
گل آزادگی نکرده فزون
در زکام جفا بیفزاید
مد دریای مکرمت نکند
تا به جوی ثنا برون ناید
باز در جزر می‌کند تاثیر
تا چو آب و گلشن بیالاید
این چنین ماهتاب دانی چه
گازر حادثات را شاید
تا گرش در حساب کون و فساد
کز شش و هفت جام درباید
به ذراع فجی به دست قضا
ناگهان بر فناش پیماید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۴ - در مرثیه
در مرثیهٔ موئیدالدین
هرکس اثری همی نماید
گفتم که تشبهی کنم نیز
باشد که تسلیی فزاید
لیکن پس از آن جهان معنی
خود طبع سخن همی نزاید
با این همه شرح حال شرطست
شرطی نه که طبع هرزه لاید
در جوف سپهر تنگدل بود
عنقا به قفس درون نیاید
می‌گفت کجاست باد فضلی
کم زین سر خاک در رباید
یزدان که گره‌گشای فضلش
بند قدر و قضا گشاید
بشنید به استماع لایق
چونان که جز آنچنان نشاید
لطفش به رسالت اجل گفت
کاین زبدهٔ صنع می چه باید
بر شاخ مزاج بلبل جانت
تا چند نوای غم سراید
گر مختصرست عالم کون
رای تو بدو نمی‌گراید
بخرام که سکنهٔ دگر هست
تا آن دگرت چگونه آید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۵۶
صاحبا سقطهٔ مبارک تو
نه ز آسیب حادثات رسید
دوش این واقعه چو حادث شد
منهیی زاسمان به بنده دوید
ماجرایی از آن حکایت کرد
بنده برگویدت چنان که شنید
گفت دی خواجهٔ جهان زچمن
ناگهانی چو سوی قصر چمید
مگر اندر میان آن حرکت
چین دامن زخاک ره برچید
خاک در پایش اوفتاد وبه درد
روی در کفش او همی مالید
یعنی از بنده در مکش دامن
آسمان انبساط خاک بدید
غیرت غیر برد بر پایش
قوت غیرتش چو درجنبید
رخ ترش کرد و آستین بر زد
سیلی خصم‌وار باز کشید
خاک مسکین زبیم سیلی او
مضطرب گشت و جرم در دزدید
پای میمونش از تزلزل خاک
مگر از جای خویشتن بخزید
هم از این بود آنکه وقت سحر
دوش گیسوی شب زبن ببرید
هم از این بود آنکه زاول روز
صبح برخویشتن قبا بدرید
یا ربش هیچ تلخییی مچشان
که از این سهل شربتی که چشید
نور بر جرم آفتاب فسرد
خوی ز اندام آسمان بچکید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۰
اگر انوری خواهد از روزگار
که یک لحظه بی‌زاء زحمت زید
مگس را پدید آورد روزگار
که تا بر سر راء رحمت رید
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۶۷
آ زاده گر کریم نیابد ورا چه عجب
گر زی خسیس طبع گراید به اضطرار
سوی سگان گراید از بهر قوت را
شیری که گور و غرم نیابد به مرغزار
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۱
دهر و افلاک و انجم و ارکان
همه شرند اگرنه مایه شر
خود جهان خرف ندارد خیر
تا که هست از و جود خیر خبر
تا نداری امید خیر که نیست
حامل ذکر او قضا و قدر
چیست عنقا به هر دو عالم خیر
که ازو نام هست و نیست اثر
ای دل از کار خویش هیچ مرنج
نیست کار دگر به رنگ دگر
نقد و نسیه چو هفده و هژده‌ست
بل دو پنج است و ده نه به نه بتر
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۷۸ - در موعظه
هر که تواند که فرشته شود
خیره چرا باشد دیو و ستور
تا نکنی ای پسر ناخلف
ملک پدر در سر شیرین و شور
چیست جهان قعر تنور اثیر
خود چه تفرج بود اندر تنور
جان که دلش سیر نگردد زتن
مرغ و قفس نیست که مرده است و گور
خشم چو دندان بزند همچو مار
حرص چو دانه بکشد همچو مور
طیره توان داد ملک را به قدر
سخره توان کرد فلک را به زور
چشمهٔ خورشید شو از اعتدال
تا برهی از قصب و از سمور
خاک به شهوت مسپر چون سپهر
تا نه زنت غتفره گیرد نه پور
بو که گریبانت بگیرد خرد
خود که گرفتست گریبان عور
گیر که گیتی همه چنگست و نای
گیر که گردون همه ماهست و هور
طبع ترا زانچه که گوشیست کر
نفس ترا زانچه که چشمیست کور
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۱ - در مرثیه
هرگز گمان مبر که کمال‌الزمان بمرد
کو روح محض بود نه جسم فناپذیر
می‌دان که ساکنان فلک سیر گشته‌اند
از مطربی زهره بدین چرخ گنده پیر
خواهش گری به نزد کمال‌الزمان شدند
کو بود در زمانه درین علم بی نظیر
گفتند زهره را ز فلک دور کرده‌ایم
ای رشک جان زهره بیا جای او بگیر
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۲
اثر خشمش از نوش پدید آرد نیش
نظر لطفش از سیر برون آرد شیر
از یکی دو کند آنگه که به کف گیرد تیغ
وز دویی یک کند آنگه که بیندازد تیر
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۸۶ - در هجا
دی از کسان خواجه بکردم یکی سؤال
گفتم به خوان خواجه نشینند چند کس
گفتا به خوان خواجه نشیند دو کس مدام
از مهتران فرشته و از کهتران مگس
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۲۹۴ - در نصیحت نفس
انوری بهر قبول عامه چند از ننگ شعر
راه حکمت رو قبول عامه‌گو هرگز مباش
رفت هنگام عزل گفتن دگر سردی مکن
راویان را گرمی هنگامه‌گو هرگز مباش
تاج حکمت با لباس عافیت باشد بپوش
جان چو کامل شد طراز جامه‌گو هرگز مباش
در کمال بوعلی نقصان فردوسی نگر
هر کجا آمد شفا شهنامه‌گو هرگز مباش
تاکی از تشبیه تیغ و خامه خامی بایدت
تیر بهرامی تو تیغ و خامه‌گو هرگز مباش
آرزو خود کام زادست و قناعت خوش منش
باد او شو کام از خودکامه‌گو هرگز مباش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۰
به خدایی که کرد گردون را
کلبهٔ قدرت الهی خویش
که ندیدم ز کارداری خویش
هیچ سودی مگر تباهی خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۲ - امیر شجاعی شاعر در قدح انوری گفته
هر بلایی کز آسمان آید
گرچه بر دیگری قضا باشد
بر زمین نارسیده می‌گوید
خانهٔ انوری کجا باشد
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۳ - حکیم در جواب شجاعی گوید
ای شجاعی کز تو بددل‌تر ندیدم در جهان
تیرت از ترکش برون ناید مگر از بیم خویش
گر به اقلیمی دگر تیری ز ترکش برکشند
خفته گردی چون کمان از بیم در اقلیم خویش
آن برد زر ترا کو از تو زر بیرون کند
وان خورد سیم تراکو در تو ریزد سیم خویش
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۵ - در عذر بدمستی خویش
ای فلک با کمال تو ناقص
وی جهان بی‌نوال تو درویش
گم کند راه مصلحت تقدیر
گرنه تدبیر تو بود در پیش
همچو معنی که در بیان باشد
در جهانی و از جهانی بیش
دوش دور از تو ای مدبر عقل
نه به تدبیر عقل دوراندیش
جمع ضدین کرده در زنبور
لطفت از نوش انتقام از نیش
پیشت از گونه گونه بی‌نفسی
که نگون باد نفس کافرکیش
کرده‌ام آنکه یاد آن امروز
می‌کند جانم از خجالت ریش
هیچ دانی که روی عذری هست
تا بخواهم زنابکاری خویش