عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۴ - تعریف شراب کند
غذای روح بود بادهٔ رحیق‌الحق
که لون او کند از لون دور گل راوق
به طعم تلخ چو پند پدر ولیک مفید
به نزد مبطل باطل به نزد دانا حق
حلال گشته به احکام عقل بر دانا
حرام گشته به فتوی شرع بر احمق
به رنگ زنگ زداید ز جان اندهگین
همای گردد اگر جرعه‌ای بیابد بق
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۶ - در هجو
نه نجیب از پی آن شد به فلک بر کورا
همتی بود که آن می‌شد و او بر فتراک
واینکه در خاک فتادست کنون هم زان نیست
که گزافیست ز دوران و بدی از افلاک
فلک از دور همی دیدش کی دانست او
که نه با صورت خوبست و نه با سیرت پاک
برکشیدش ز جهان تا به مقامی که ازوی
هرکه برتر شود ایمن بود از بیم هلاک
چون بدیدش که کسی نیست رها کردش باز
تا دگرباره نگونسار درافتاد به خاک
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۱۸ - در تمثیل
صاحبا از نیکخواه و بدسگالت یک مثال
دیده‌ام از چرخ دولاب و در آنم نیست شک
میل دورش چون به گردش می‌درآید دیده‌ای
یک طرف سوی زمین دیگر طرف سوی فلک
قصد و میل نیکخواه و بدسگالت همچنوست
در ترقی زی درج و اندر تراجع زی درک
این کنار از کام دل برمی‌شود سوی سماک
وان دماغ از مغز خالی می‌شود سوی سمک
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۴ - سخن کمالی را ستاید
شعرهای کمالی آن به سخن
پای طبعش سپرده فرق کمال
گرچه نزدیک دیگران نظم است
مجمل از مفردات وهم و خیال
سخن چند معجزست مرا
در سخنهاش سخت لایق حال
گویم آن در خزانهای ازل
بود موزون طویلهای لال
مایه‌شان داده از مزاج درست
صدف جود ایزد متعال
همه همچون ازل قدیم نهاد
همه همچون فلک عزیز مثال
همه را دیده چشم صرف خرد
همه را سفته دست سحر حلال
به معانی فزوده قدر و بها
چون جواهر به گردش احوال
از نقاب عدم چو رخ بنمود
آن بلند اختر مبارک فال
آن جواهر چنان که رسم بود
درفشان بر مراقد اطفال
ریخت بر آستان خاطر او
روز مولودش آستین جلال
چون چنان شد که در سخن نشناخت
حلقهٔ زلف را ز نقطهٔ خال
دست طبعش به رشتهٔ شب و روز
بست بر گوش و گردن مه و سال
اوست کز خاطر چو آتش تیز
شعر راند همی چو آب زلال
خاطر من که گوی برباید
به کفایت ز جادوی محتال
چون بدید آن سخن پشیمان گشت
از همه گفتها صواب و محال
ای مسلم به نکته در اشعار
وی مقدم به بذله در امثال
طبع پاکت چو بر سؤال جواب
وهم تیزت چو بر جواب سؤال
تا زند دست آفتاب سپهر
آب عرض جنوب و عرض شمال
آفتاب شعار و شعر ترا
بر سپهر بقا مباد زوال
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۵ - در مطایبه
تا نشست خواجه در گلشن بود
شاید ار ایمن نباشد از اجل
او جعل را ماند از صورت مدام
وانگهی حال جعل بین در مثل
کز نسیم گل بمیرد در زمان
چون به گلبرگ اندرون افتد جعل
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۲۸
تکلف میان دو آزاده مرد
بود ناپسندیده و سخت خام
بیا تا تکلف به یک سو نهیم
نه از تو رکوع و نه از من قیام
به سنت کنیم اقتدا زین سپس
سلام علیکم علیک‌السلام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۷ - در تقاضا
شعری بسان دیبهٔ زربفت بافتم
وانگه به سوی صدر مجیری شتافتم
عیب من اینکه نیستم از شعری سپهر
ورنه به فضل موی معانی شکافتم
گر پرسدم کسی که ز جودش چه یافتی
ای آفتاب جود بگویم چه یافتم؟
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۵ - در حسب حال و وارستگی خویش
امید و بیم دهد خلق را مسخر خویش
بدین دو خویشتن از خلق بازپس دارم
مرا چو در دل از این هر دو هیچ نیست ازو
هزار ناکس پیشم گرش به کس دارم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۴۹ - در بیان هنرهای خود و جهل ابناء عصر
گرچه دربستم در مدح و غزل یکبارگی
ظن مبر کز نظم الفاظ و معانی قاصرم
بلکه در هر نوع کز اقران من داند کسی
خواه جزوی گیر آن را خواه کلی قادرم
منطق و موسیقی و هیات بدانم اندکی
راستی باید بگویم با نصیب وافرم
وز الهی آنچه تصدیقش کند عقل صریح
گر تو تصدیقش کنی بر شرح و بسطش ماهرم
وز ریاضی مشکلی چندم به خلوت حل شده است
واندر آن جز واهب از توفیق کس نه یاورم
وز طبیعی رمز چند ار چند بی‌تشویر نیست
کشف دانم کرد اگر حاسد نباشد ناظرم
نیستم بیگانه از اعمال و احکام نجوم
در بیان او به غایت اوستاد و ماهرم
چون ز لقمان و فلاطون نیستم کم در حکم
ور همی باور نداری رنجه شو من حاضرم
با بزرگان مستفیدم با فرودستان مفید
عالم تحصیل را هم وارد و هم صادرم
غصه ها دارم ز نقصان از همه نوعی ولیک
زین یکی آوخ که نزدیک تو مردی شاعرم
این همه بگذار با شعر مجرد آمدم
چون سنایی هستم آخر گرنه همچون صابرم
هریکی آخر از ایشان بی‌کفافی نیستند
این منم کز مفلسی چون روز روشن ظاهرم
خود هنر در عهد ما عیب است اگرنه این سخن
می‌کند برهان که من شاعر نیم بل ساحرم
خاطرم در ستر دیوان دختران دارد چو حور
زهره‌شان پرورده در آغوش طبع زاهرم
گر ز یک خاطب یکی را روز تزویج و قبول
برتر از احسنت کابین یافتستم کافرم
در چنین قحط مروت با چنین آزادگان
وای من گر نان خورندی دختران خاطرم
اینکه می‌گویم شکایت نیست شرح حالتست
شکر یزدان را که اندر هرچه هستم شاکرم
در غرض از آفرینش غایتم بس اولم
گرچه در سلک وجود از روی صورت آخرم
قدر من صاحب قوام‌الدین حسن داند از آنک
صدر او را یادگار از ناصرالدین طاهرم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۵۵ - وله ایضا
راحت چگونه یابم فضلست مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
در روی هرکه خندم از آنکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنین است طالعم
نزد خواص حشو وجودم چو واو عمرو
پیش عوام چون الف بسم ضایعم
اینست عیب من که نه دورو نه مفسدم
وینست جرم من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم به گه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر عقل و پاک دلی فضل من گواست
یار موافقم نه کی خصم منازعم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۶۷
کارها را طلب مکن غایت
تا نمانی ز کار دل محروم
زیرکان این مثل نکو زده‌اند
طلب‌الغایه ای برادر شوم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۷۴ - در تمثیل
خصم تو و قاعدهٔ ملک تو
آن شده از بدو جهان مستقیم
چون دو بنا بود برافراشته
وان دو یکی محدث و دیگر قدیم
زلزلهٔ قهر توشان پست کرد
زلزلة الساعة شییء عظیم
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۰ - در اظهار نیک‌نفسی خود گفته است
من توانم که نگویم بد کس در همه عمر
نتوانم که نگویند مرا بد دگران
گر جهان جمله به بد گفتن من برخیزند
من و این کنج و به عبرت به جهان در نگران
در بد و نیک جهان دل نتوان بست ازآنک
گذرانست بد و نیک جهان گذران
جز نکویی نکنم با همه تا دست رسد
که بر انگشت نپیچند بدم بی‌خبران
نفس من برتر از آن است که مجروح شود
خاصه از گب زدن بیهدهٔ بی‌بصران
گاو در خرمن من هست مرا می‌شاید
ریش گاوی بود آبستنی از کون خران
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۳ - نصیحت
کم عیالی سعادتیست که مرد
نرود جز برای خویش بدان
مرد رد نیز بند تخته و غل
جز عیال گران مدان به جهان
گرچه مردانگی به جهد کند
نتواند شد از میان به کران
در کواکب نگاه کن به شگفت
تا ببینی دلیل این به عیان
ماه تنهاست زین سبب شب و روز
می‌کند گرد آسمان جولان
گاه باشد به شرق و گاه به غرب
گاه در حوت و گاه در سرطان
نعش مسکین که دختران دارد
لاجرم والهست و سرگردان
نه طلوعست مر ورا نه غروب
صعب کاریست این عیال گران
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۸۶ - در قناعت
ما را برون ز حکمت یونانیان چو هست
تقلید مکیان و قیاسات کوفیان
نان حلال کسب خوریم از طریق علم
ادرار چون خوریم چو جهال صوفیان
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۲ - در شکایت
من از تاثیر این گردنده گردون
بر این ساکن نیم یک لحظه ساکن
مرا گویی جهان اینست خوش باش
همی کوشم که خوش باشم ولیکن
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۵ - در مذمت دشمنان صاحب
چهار چیز ز ارکان بارگاه تو باد
مخالف تو کزو هست عیش تو شیرین
دو نیمه تن چو ستون و دریده دل چو شرج
چو میخ کوفته سر چون طناب راه‌نشین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۶ - فی اقتراح الذهب
ای فلک قدری که در انگشت قدر و همتت
از شرف مهر فلک زیبد همی مهر نگین
هست یسر خادمان از خاتم تو در یسار
هست یمن چاکران از خامهٔ تو در یمین
مادحت را تا بدان رخ برفروزاند چو شمع
آن زهر کامی جدا چونان که موم از انگبین
آن نمی‌باید که آدم را برون کرد از بهشت
آن همی باید که با قارون فروشد در زمین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۹۸ - در مذمت افلاک
ای پسر تا به فلک ظن سخاوت نبری
کانچه بدهد به یسارت بستاند به یمین
آفتابش که در این دعوی رایت بفراشت
اگر انصاف دهی آیت بخلیست مبین
از بخیلی نبود آنکه کسی دادهٔ خویش
برکشد از سر آن تا فکند در بر این
پارهٔ ابر سیه را ندهد بهرهٔ نور
تا به اندازهٔ آن باز نخواهد ز زمین
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۰۱
ز ابتدا کاندر آمدی به عمل
بیش از این بود بارنامه و جاه
کار با آب و گل نبودت بیش
باز خواهی شدن بر آن ناگاه
نه آب و گلی که سلطان راست
به گل تیره و به آب سیاه