عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۲
زیر مهر پادشاه زری در آرد روزگار
گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد
در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند
آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر
کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار
سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار
تا نه این رحمت کند در حلقههای طاوها
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار
عالمی واماندهاند از عدل اندر حبس خود
مفلسان بیگناهانند ای دل در گذار
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بیتالحرام آب و نان
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
گر چه اندر کعبهای بیدار باش و تیز رو
ور چه در بتخانهای هشیار باش و پی فشار
مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم
بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار
آب در بستان آدم میرود لیکن چه سود
از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار
ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی
باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی
چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار
عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود
دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار
ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا
جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار
تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر
آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار
عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال
عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار
مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر
نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار
در اوایل چار میگفتند بنیان جهان
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار
صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه
زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار
موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه
هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار
کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقهگاه
ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار
چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون
گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
کز رخ خورشید میبینند سرخی بر انار
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز
من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار
سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود
نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار
یارب این در علم تست و کس نداند سر این
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار
وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین
چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار
گر نفاق اندرونی پاک آید در عیار
در سرای شرع سازد علم دارالضرب درد
در پناه شاه دارد مرد بیت المال کار
گلبنی باید که تا بلبل برو دستان زند
آبدار از چشمهٔ توفیق و پاک از شرک خار
مرد تا بر خویشتن زینت کند از کوی دیو
منقسم باشد درین ره ز اضطراب و ز اضطرار
بس محال آید ازین قسمت نهادن شکل روح
بس خطا باشد درین تهمت شنودن بوی بار
نالهٔ داوود هم برخاست از صحرای غیب
حضرت سیمرغ کو تا بشنود آن ناله زار
آفتاب اینک برآمد چند خسبم همچو کوه
در شعاع نور افتم بی سر و بن دره وار
شیر مردان در جهان چون ذره باشد نزد تو
دل برآورده به قهر از کلی جانشان دمار
وآن گهٔ باشد سزای آتش ترسا درخت
کبرویش رفته باشد در میان شاخسار
تا بود دل در فریب نقش جادو جای گیر
کی شود در حلقهٔ مردان میدان پایدار
برهمن تا بر نیاید از همه هستی خود
با خرد همخوابه کی دیدند او را اهل غار
دست در سنگی زده کی کوه بیند بت به دست
پای بر مرغی نهاده کی رسد کس بر مدار
نرد کی بازند با خورشید در پیش قمر
زرق چون سازند بی افلاس در کوی شمار
پیش از آن کادم نبود و نام آدم کس نبرد
در دمغ عاشقان بودست ازین سودا خمار
دم کجا زد آدم آن ساعت که بر اطراف عرش
درد بود ردا قلم میراند بر لوح نگار
عقل را تقدیر چون از پرده بیرون کرد گفت
گرد عشاقان مگرد ای مختصر هان زینهار
زان که ایشان در جهان دیوانگان حضرتند
بند ایشان را نشایی دست از ایشان باز دار
گر تو ز بندی بدی بر پای مجنون در عرب
عشق لیلی را ندادی جای در دل خوار خوار
لاجرم چون راه داد از درد در دل عشق را
برکشید از عشق لیلی تیغ بر وی صدهزار
گر چه کم دارد صفا نزدیک یزدان اهرمن
شب روی خود شور دیگر دارد اندر کار و بار
نیمشب بودست خلوتگاه معراج رسول
نیمشب گفتست موسا اهل را کنست نار
گر ز دولت بر دمد صبحی به ناگه در شبی
عالمی روشن شود در دم از آن نور شرار
گر شبی طلعت نماید در یمن نجم سهیل
صد هزاران پوست خلعت گردد اندر هر دیار
سمع کو تا بشنود امروز آواز اویس
خضر کو تا در شود غواص وار اندر بحار
نه ازو کم گشت یک ذره غریو درد دین
نه درین گمشد هنوز آن گوهر اسرار دار
تا دل لاله سیاهست و تن سیمرغ گم
طالبان را در قدم آبست و در آتش وقار
خاک بس باشد به آدم عاقلان را راهبر
باد بس باشد ز یوسف عاشقان را یادگار
کر بدین علمی بود حکمت پدید آید بسی
ور در آن دردی بود یوسف خود آید در کنار
مفردی باید ز مردم تا توان رفتن به دل
در میان چشم زخمی زین دو عالم سوگوار
دیده را هر خشت دامی هست بر باروی شهر
کی کند در گوش کیوان از بزرگی گوشوار
آهوی خود پیش افتد مرد باید چون عمر
چون عمر در زین نشیند بوالحسن باید سوار
تا نه این رحمت کند در حلقههای طاوها
تا نه این مردی نماید در حضور ذوالفقار
از خرد بس نادر افتند کز بن یک چوب گز
عزریائیلی برآید از پی اسفندیار
چشم چون بر دیدن افتد کی بود در ظرف حرف
باز تا بر دست باشد کی کند تیهو شکار
نی که دست شاه خوشتر باز را در شهر خصم
نی که روی ماه بهتر خاصه در دریا کنار
آنکه دید اسرار عالم خاک زد در روی فخر
و آنکه شد در کار دلبر آب خورد از جوی عار
عالمی واماندهاند از عدل اندر حبس خود
مفلسان بیگناهانند ای دل در گذار
تا چه خواهی کرد مشتی دیو مردم را مقیم
تا چه خواهی داد قومی رنگ داران را حصار
گر کسی دامی نهد بی پای شو واندر گذر
ور کسی زجری کند بی گفت شو و اندر گذار
نفس تا رنجور داری چاکر درگاه تست
باز چون میریش دادی گم کند چون تو هزار
دل گرفت احرام در بیتالحرام آب و نان
هم دل اندر محرم خلوت سرای شهریار
تا نشد خاص الخواص او دل اندر صدر شاه
کی شدند او را مطیع اندر بیابان شیر و مار
گر چه اندر کعبهای بیدار باش و تیز رو
ور چه در بتخانهای هشیار باش و پی فشار
مرد با زنار اگر سست آید اندر عین روم
بر خیال چشمهٔ معبودیه کرد اختصار
آب در بستان آدم میرود لیکن چه سود
از کلوخی گل برون آید ز دیگر سوی خار
ناله را نزدیک عزت گر جوی حرمت بدی
باغبان هرگز ندادی نیم جو را ده خیار
کار آن دارد که افتد در خم چوگان فقر
نام آن گیرد که باشد چون سها زرد و نزار
هر چه جز در دست دوزخ هر چه جز فقرست غیر
هر چه جز بندست زحمت هر چه جز زخمست عار
چون بدین هفت آسمان پویند با تر دامنی
چون کند نقش سلیمان دیو بر روی ازار
عندلیب خوش سماع او جاودان گویا بود
دست برد از همسران خویش و ز اهل و تبار
ور نه خود دست کفایت ز آستین کبریا
جون برون یازد کند در کام او چون خر فسار
تا ضیاع اندر دل مردست ضایع نیست کفر
آتشی باید که افتد در ضیاع و در عقار
عشق پیش از مرد باید تا سماع آرد وصال
عقل بعد از علم باید تا درست آید شمار
مانع آید جان معانی را چو عقل آمد مشیر
نافع آید دل محاسن را چو دین باشد شعار
در اوایل چار میگفتند بنیان جهان
دور ما آخر برآرد هم دمار از هر چهار
صبح محشر بر زد اینک نور بر دامان کوه
زینهار ای خفتگان بیدار باشید از قرار
موج خواهد زد زمین تا بر کنار افتد همه
هر چه ذر اندر یمین و هر چه سنگ اندر یسار
کشتی اینجا ساخت باید تا به نزد غرقهگاه
ایمنی باز آرد از تخلیط و تندی و بخار
چون نیابد در رباط از بهر عیسا عقل دون
گو برو اندر ریا از بهر خر گندم بکار
گر نخواهد خواست از اخلاص عذر عشق زلف
کسی مسلم باشدش جولان میدان عذار
غفلت اندر عاشقان چندان کدورت جمع کرد
کز رخ خورشید میبینند سرخی بر انار
از سپیدی اویس و از سیاهی بلال
مصطفا داند خبر دادن ز وحی کردگار
من چه دانم کز چه دارد نور از خورشید روز
من چه دانم کز چه بیند دزد در شبهای تار
سینهٔ شیرین خبر دارد ز خسرو بس بود
نالهٔ گردون کفایت باشد از تقدیر بار
یارب این در علم تست و کس نداند سر این
فضل کن بر عاشقان و راز هم در پرده دار
وز پی آن کز سنایی یک اشارت بد بدین
چون دگر گویندگان او را مفرما سنگسار
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۵ - تامل با خویشتن و راز و نیاز با پروردگار
ای سنایی جهد کن تا پیش سلطان ضمیر
از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر
تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب
هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر
با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر
بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر
دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال
در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر
جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک
وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر
تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار
در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر
آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز
هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر
از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز
پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر
هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو
بود هم فر فرزدق داعیهٔ جر جریر
گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب
کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور
چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر
هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز
وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک
تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر
وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای
تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر
ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر
این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر
چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن
از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر
بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت
این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر
در مصاف خشم و شهوت چشمدل پوشیدهدار
کاندرین میدان ز پیکان بیضرر باشد ضریر
نرمدار آواز بر انسان چو انسان زان که حق
«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»
در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب
در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر
میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار
پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر
خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد
چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر
انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک
بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر
بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن
کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر
کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه
در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار
نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع
ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر
دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست
تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر
از برای ذکر باقی بر صحیفهٔ روزگار
چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر
چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد
در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»
میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر
بامداد «ایاک نعبد» گفتهای در فرض حق
چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر
تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب
تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر
ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر
گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار
گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای
کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر
مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو
موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر
تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل
کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر
هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع
هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر
از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی
بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر
هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار
هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر
تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت
در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر
پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان
تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر
جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود
با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر
تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی
تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر
از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل
عام را بستان سیری خاص را پستان شیر
هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل
حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»
و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز
میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر
از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا
نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر
از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست
آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر
کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدیها ما
تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش
پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر
هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی
رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر
از گریبان تاج سازی وز بن دامن سریر
تا بدین تاج و سریر از بهر مه رویان غیب
هر زمانی نو عروسی عقد بندی بر ضمیر
با بدین تاج و سریر از بهر دارالملک سر
بند پای سر شمر تاج و سریر اردشیر
دیو هم کاسه بود بر سفره تا وهم و خیال
در میان دین و عقلت در سفر باشد سفیر
جان بدین و عقل ده تا پاک ماند بهر آنک
وزر ورزد جان چو او را عقل و دین نبود وزیر
تا تو در زیر غبار آرزو داری قرار
در جهان دل نبینی چشم جان هرگز قریر
آدمی در جمله تا از نفس پر باشد چو گوز
هر زمانی آید از وی دیو را بوی پنیر
از حصار بود خود آنگاه برهی کز نیاز
پایمال مسجد و میخانه گردی چو حصیر
هست تا نفس نفیست باعث تعلیم دیو
بود هم فر فرزدق داعیهٔ جر جریر
گر خطر داری ز حق دان ور نداری زو طلب
کت زوال آید چو از از خود سوی خود باشی خطیر
آفتاب نوربخش آنگاه بستاندش نور
چون کند دعوی تمامی پیش او بدر منیر
هست آتش خشم و شهوت بخل و کین و طمع و آز
وردت این باد از چنین آتش که «اجرنا یامجیر»
مالک خود باش همچون مالک دوزخ از آنک
تا نگیرد نوزده اعوانش در محشر اسیر
وز بروج اختران بگذر سوی رضوان گرای
تا نه آتش زحمت آرد مر ترا نه زمهریر
ور نه بگریزی از اینها باز دارندت به قهر
این ده و نه در جهنم و آن ده و دو در اثیر
چار میخ چار طبعی شهر بند پنج حسن
از پی این دو جهان سه جانت ماند اندر زحیر
بیخ شهوت بر کن و شاخ شره کاندر بهشت
این بخواهد مرغ و میوه و آن دگر حور و حریر
در مصاف خشم و شهوت چشمدل پوشیدهدار
کاندرین میدان ز پیکان بیضرر باشد ضریر
نرمدار آواز بر انسان چو انسان زان که حق
«انکرالاصوات» خواند اندر نبی «صوت الحمیر»
در نعیم خلق خود را خوش سخن کن چون طبیب
در جحیم خشم چون گبران چه باشی باز فیر
میری از حرصست چون مور از تهور همچو مار
پی به روز حشر یک رنگند مور و مار و میر
خود همه عالم نقیری نیست پیش نیک و بد
چیست این چندین نقاره و نقرکی بهر نقیر
انقیاد آر ار مسلمانی به حکم او از آنک
بر نگردد ز اضطراب بنده تقدیر قدیر
بر امید رحم او بر زخم او زاری مکن
کاولت زان زد که تا آخرت بنوازد چو زیر
کز برای پخته گشتن کرد آدم را الاه
در چهل صبح الاهی طینت پاکش خمیر
چون ترا در دل ز بهر دوست نبود خارخار
نیست در خیر تو چیزی جان مکن بر خیر خیر
فاسقت خوانم نه عاشق ار چو مردان در سماع
ذوق سمعت بازداند نغمت بم را ز زیر
دین سلاح از بهر رفع دشمنان آتشیست
تو چرا پوشی بهر بادی زره چون آبگیر
از برای ذکر باقی بر صحیفهٔ روزگار
چون نکو خط نیستی زنهار تا نبوی دبیر
چونت عمر و زید باشد کارساز نیک و بد
در نبی پس کیست «نعم المولی و نعم النصیر»
میر میرت بر زبان بینند پس در وقت ورد
یا مخوان «فوضت امری» یا مگو کس را امیر
بامداد «ایاک نعبد» گفتهای در فرض حق
چاشتگه خود را مکن در خدمت دونی حقیر
تنگ میدان باش در صحرای صورت همچو قطب
تا به تدبیر تو باشد گشت چرخ مستدیر
ای خمیرت کرده در چل صبح تایید الاه
چون تنورت گرم شد آن به که بربندی فطیر
گویی ای اسم تو باری گویی ای فعل تو بار
گویی ای مهرت سهناگویی ای لطفت هژیر
جان ما را عقل بخش و عقل ما را رهنمای
کز برون تن غفوری وز درون جان خبیر
مرقد توفیق تو جان را رساند بر علو
موقف خذلان تو تن را گدازد در سعیر
تیغها از سکر قهرت کند نبود از سلیل
کلکها از شکر لطفت گنگ نبود از صریر
هم رضا جویان همه مردانت خوش خوش در خشوع
هم ثناگویان همه مرغانت صف صف در صفیر
از برای هدیهٔ معنی و کدیهٔ زندگی
بندهٔ درگاه تو جان جوان و عقل و پیر
هم درخت از تو چو پیکان و سنان وقت بهار
هم غدیر از تو چو شمشیر و سپر در ماه تیر
تیر چرخ ار در کمان یابد مثال حکمتت
در زمان همچون کمان کوژی پذیرد جرم تیر
پیش تو یکتن نکرد از بهر خدمت قد کمان
تا ندادی هم توشان از قوت و توفیق تیر
جان هر جانی که جفت تیر حکمت بشنود
با «سمعنا» و «اطعنا» پای کوبد پیش تیر
تف آه عاشقان ار هیچ زی بحر آمدی
تا به ماهی جمله بریان گرددی بحر قعیر
از برای پرورش در گاهوارهٔ عدل و فضل
عام را بستان سیری خاص را پستان شیر
هر که از خود رست و عریان گشت آن کس را به فضل
حلها پوشی طرازش «ذلک الفوز الکبیر»
و آنکه او پیوسته زیر پوست ماند چون پیاز
میدهیش از خوانچهٔ ابلیس در لوزینه سیر
از در کوفهٔ وصالت تا در کعبهٔ رجا
نیست اندر بادیهٔ هجران به از خوفت خفیر
از همه عالم گریزست ار همه جان و دل ست
آن تویی کز کل عالم ناگریزی ناگزیر
کم نگردد گنج خانهٔ فضلت از بدیها ما
تو نکو کاری کن و بدهای ما را بد مگیر
صدق ما را صبح کاذب سوخت ما را صدق بخش
پای ما در طین لازب ماند ما را دستگیر
هیچ طاعت نامد از ما همچینن بی علتی
رایگانمان آفریدی رایگانمان در پذیر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۷ - در ترغیب طی طریق حقیقت
ای دل به کوی فقر زمانی قرار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
بیکار چند باشی دنبال کار گیر
گر همچو روح راه نیابی بر آسمان
اصحاب کهفوار برو راه غار گیر
تا کی حدیث صومعه و زهد و زاهدی
لختی طریق دیر و شراب و قمار گیر
خواهی که ران گور خوری راه شیر رو
خواهی که گنج در شمری دنب مار گیر
خواهی که همچو جعفر طیار بر پری
رو دلبر قناعت اندر کنار گیر
تسلیم کن به صدق و مسلم همی خرام
وین قلب را به بوتهٔ معنی عیار گیر
چون طیلسان و منبر وقف از تو روی تافت
زنار و دیر جوی و ره پای دار گیر
از حرص و آز و شهوت دل را یگانه کن
با نفس جنگجوی ره کارزار گیر
یا چون عمر به دره جهان را قرار ده
یا چون علی به تیغ فراوان حصار گیر
گه یزدجرد مال و گهی ذوالخمار کش
گه زخم دره دارو گهی ذوالفقار گیر
خواهی که بار عسکر بندی ز کان دهر
خرما خمارت آرد سودای خار گیر
چندین هزار سجده بکردی ز غافلی
بنشین یکی و سجدهٔ خود را شمار گیر
یک سجده کن چو سحرهٔ فرعون بیریا
و آن گه میان جنت ماوی قرار گیر
ای بی بصر حکایت بختنصر مگوی
وز سامری هزار سمر یادگار گیر
بغداد را به طرفهٔ بغداد باز ده
وندر کمین بصره نشین و طرار گیر
در جوی شهر گوهر معنی طلب مکن
غواص وار گوشهٔ دریا کنار گیر
ای کمزن مقامر بد باز بیهنر
خواهی که کم نبازی یاد نگار گیر
از زخم هفت و هشت نیابی مراد دل
یکبار پنج رود و سه تار و چهار گیر
گر چو خلیل سوختهای از غم خلیل
در گلستان مگرد و در آتش قرار گیر
ماهی ز آب نازد و گنجشک از هوا
زین هر دو بط به جوی و کنار بحار گیر
دست نگار گر نرسد زی نگار چین
ماهی به تابه صید مکن در شکار گیر
گر از جهان حرص نگیری ولایتی
سالار آن ولایت تو خاکسار گیر
با یک سوار غز و کنی نیست جای نام
باری چو کشته گردی ره بر هزار گیر
یا همچو باز ساکن دست ملوک شو
یا همچو زاغ گوشهٔ شاخ کنار گیر
زین روزگار هیچ نخیزد مکوش بیش
از روزگار دست بشو روز کار گیر
چون ماه علم از فلک فقر بر تو تافت
طاووس وار جلوه به باغ و بهار گیر
بیرنج بادیه نرسی مشعرالحرام
در تاز و تاکباز و هوا را مهار گیر
چندین هزار مرد مبارز درین مصاف
کردند حملهها و نمودند دار گیر
با صدق و با شهادت رفتند مردوار
گر ره روی تو نیز ره آن قطار گیر
چون سوز کار و درد غم دین نداردت
زین راه «برد» و گوشهٔ زرع و شیار گیر
زین خواجگان مرتبه جویان بیسخا
زین فعل نامشان شرف ننگ و عار گیر
زین مال بی نهایت دشمن گرت نصیب
خود را چهار خشت ز دنیا شمار گیر
گفت سنایی ار چه محالست نزد تو
تو شکر حال گوی و در کردگار گیر
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸ - در اندرز و ترغیب در طریق حقیقت
ای دل خرقه سوز مخرقه ساز
بیش ازین گردی کوی آز متاز
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص
که به پایان رسید عمر دراز
بیش ازین کار تو چو بسته نمود
به قناعت بدوز دیدهٔ آز
دل بپرداز ازین خرابه جهان
پای در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدی به زمین
گه چو عیسی برآمدی به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده
یا همه سوز باش یا همه ساز
یا برون آی همچو سیر از پوست
یا به پرده درون نشین چو پیاز
یا چو الیاس باش تنها رو
یا چو ابلیس شو حریف نواز
در طریقت کجا روا باشد
دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبهٔ بزاز
سر متاب از طریق تا نشوی
هدف تیر و طعنهٔ طناز
عاشق پاک باش همچو خلیل
تا شوی چون کلیم محرم راز
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دین تواند
این سلف خوارگان لحیه طراز
همه را رو بسوی کعبه و لیک
دل سوی دلبران چین و طراز
همه بر نقد وقت درویشان
همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزونی
در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کین و حرص و شهوت و خشم
در بن چاه ژرف سیصد باز
ای خردمند نارسیده بدان
گرگ درنده کی بود خراز
دین ز کرار جو نه از طرار
خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد
غول رهزن ز راه دینت باز
بس که دادند مر ترا این قوم
بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک و شکر از شیراز
گرت باید که طایران فلک
زیر پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله»
همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عیسی بپر دانش و عقل
زین پر آشوب کلبه بیرون تاز
وارهان این عزیز مهمان را
زین همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگیر ازین سرای کهن
پیش از آن کیدت زمانه فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را
بال بگشای تا کند پرواز
ای سنایی همه محال مگوی
باز پیچان عنان ز راه مجاز
همه دعوی مباش چون بلبل
گرد معنی گرای همچون باز
همچو شمشیر باش جمله هنر
چون تبیره مشو همه آواز
کاندرین راه جمله را شرطست
عشق محمود و خدمت ایاز
بیش ازین گردی کوی آز متاز
دست کوتاه کن ز شهوت و حرص
که به پایان رسید عمر دراز
بیش ازین کار تو چو بسته نمود
به قناعت بدوز دیدهٔ آز
دل بپرداز ازین خرابه جهان
پای در کش به دامن اعزاز
گه چو قارون فرو شدی به زمین
گه چو عیسی برآمدی به فراز
همچو خنثا مباش نر ماده
یا همه سوز باش یا همه ساز
یا برون آی همچو سیر از پوست
یا به پرده درون نشین چو پیاز
یا چو الیاس باش تنها رو
یا چو ابلیس شو حریف نواز
در طریقت کجا روا باشد
دل به بتخانه رفته تن به نماز
باطنی همچو بنگه لولی
ظاهری همچو کلبهٔ بزاز
سر متاب از طریق تا نشوی
هدف تیر و طعنهٔ طناز
عاشق پاک باش همچو خلیل
تا شوی چون کلیم محرم راز
زین خرابات برفشان دامن
تا شوی بر لباس فخر طراز
همه دزدان گنج دین تواند
این سلف خوارگان لحیه طراز
همه را رو بسوی کعبه و لیک
دل سوی دلبران چین و طراز
همه بر نقد وقت درویشان
همچو الماس کرده دندان باز
همه از بهر طمع و افزونی
در شکار اوفتاده همچو گراز
همه از کین و حرص و شهوت و خشم
در بن چاه ژرف سیصد باز
ای خردمند نارسیده بدان
گرگ درنده کی بود خراز
دین ز کرار جو نه از طرار
خز ز بزاز جو نه از خباز
راهبر شو ز عقل تا نبرد
غول رهزن ز راه دینت باز
بس که دادند مر ترا این قوم
بدل گاو روغن اشتر غاز
چشم بگشا و فرق کن آخر
عنبر از خاک و شکر از شیراز
گرت باید که طایران فلک
زیر پرت بپرورند به ناز
هر چه جز «لا اله الا الله»
همه در قعر بحر «لا» انداز
پس چو عیسی بپر دانش و عقل
زین پر آشوب کلبه بیرون تاز
وارهان این عزیز مهمان را
زین همه در دو داغ و رنج و گداز
رخت برگیر ازین سرای کهن
پیش از آن کیدت زمانه فراز
این خوش آواز مرغ عرشی را
بال بگشای تا کند پرواز
ای سنایی همه محال مگوی
باز پیچان عنان ز راه مجاز
همه دعوی مباش چون بلبل
گرد معنی گرای همچون باز
همچو شمشیر باش جمله هنر
چون تبیره مشو همه آواز
کاندرین راه جمله را شرطست
عشق محمود و خدمت ایاز
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۹
ای سنایی کی شوی در عشقبازی دیده باز
تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق
کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق
زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز
گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق
دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
تا نگردی از هوای دل به راه دیده باز
زان که عاشق را نیاز آن گه شفیع آید به عشق
کز سر بینش ز کل کون گردد بینیاز
نیست حکم عقل جایز یک دم اندر راه عشق
زان که بیرونست راه او ز فرمان و جواز
رنج عاشق باز کی گردد به دستان و فسون
شام عاشق صبح کی گردد به تسبیح و نماز
عاشق آن باشد که کوتاهی نجوید بهر روز
گر شب هجران شود جاوید بر جانش دراز
ای دل ار چون سرو یازان نیستی در راه عشق
دست را زی گلستان وصل معشوقان میاز
تا به وصف جان تو نازان باشی اندر راه خود
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنواز
جان شیرین بر بساط عاشقی بی تلخئی
در هوای مهر جانان پاکبازی کن بباز
یک زمان از گنج دانش وام نادانی بتوز
با خرد یک تک برآ بر مرکب همت بتاز
تا به معنی بگذری از منزل جان و خرد
گام در راه حقیقت نه در راه مجاز
تا درون سو جان تو یک دم نگردد عود سوز
خوش نکردی گر بوی دایم برون سو عود ساز
سر بنه در بی خودی چون آب و خاک اندر نشیب
تا چو باد و آتش از پاکی برآیی برفراز
تا نگردی چون بنفشه سوی پستی سرنگون
کی چو نیلوفر شود چشم تو بر خورشید باز
گر همی عمر ابد خواهی بپرهیز از ستم
زان که از روی ستمگاریست اندک عمر باز
تا به جان آسوده باشی هیچ کس را دل مسوز
تا ز بند آزاد باشی با کسی مکری مباز
آتش فکرت یکی در باطن خود بر فروز
تا مگر از نور باطن ظاهر آری در گداز
پای تا در راه ننهی کی شود منزل به سر
رنج تا بر تنت ننهی کی شود جان جفت ناز
زرکانی کی روایی بیند از روی کمال
تا تف و تابی نبیند ز آتش و خایسک و گاز
تا خردمندی شوی از بی خرد پرهیز کن
لیک چون مردم نه ای کی جویی از دیو احتراز
مال در دست بخیلان کی خرد مدح و ثنا
خال بر روی سیاهان کی دهد زیب و طراز
مرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
صبح روشن زان بود کو را بود با روز راز
ای نهنگ آسای در دریای پندار و غرور
روز وشب از روی مستی با خرام و با گراز
چون ندانی ویحک این معنی که در شست هوا
همچو ماهی دایمی مانده به چاه شست باز
آز و حرص آخر ترا یک روز بر پیچد ز راه
آرزو بگذار تا فارغ شوی از حرص و آز
نه ز روی آرزو بود آنکه در تیر از گزاف
«من» و «سلوی» را بدل کردند با سیر و پیاز
چون برآید روز تو شب را ببین از بهر آنک
زود روز تو کند شب روزگار دیرباز
روز و شب چون چینیان بر نقش خود عاشق مباش
تا شوی صافی ز وصف خوبرویان طراز
چون طراز آخته فردا بخواهی ریختن
گر کشد بر جامهٔ جاهت فلک نقش طراز
با هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
دست محمود جهانگیر آخر از زلف ایاز
جان به دانش کن مزین تا شوی زیبا از آنک
زیب کی گیرد عمارت بی نظام دست یاز
شاه معنی کی کند کابین مدح تو قبول
تا ز داد و دین عروس طبع را ندهی جهاز
راستی کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزی نهاز
تا شوی اصل ستایش اهل معنی راستای
تا شوی عین نوازش مرد دانا را نواز
مرد کز روی خرد فخر آرد از زنگ و حبش
به که از روی نسب کبر آرد از شام و حجاز
ناز کم کن چون سنایی بر سر مشتی خسیس
تا شوی در گلستان وصل خوبان جفت ناز
ای سنایی گر سنا خواهی که باشد جفت تو
گام در راه حقیقت نه چو مردان دست یاز
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۰ - این قصیدهٔ را هم هنگام اقامت در سرخس سروده
درگه خلق همه زرق و فریبست و هوس
کار درگاه خداوند جهان دارد و بس
هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش از کس
بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس
گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»
ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»
ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر
کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه
وز سبکساری بازیچهٔ باد آمد خس
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس
نه ستوری که ترا عالم حسست جرس
پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان
که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس
عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس
نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس
رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس
در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو
که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس
چنگ در گفتهٔ یزدان و پیمبر زن و رو
کنچه قرآن و خبر نیست فسانهست و هوس
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»
یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس
آز بگذار که با آز به حکمت نرسی
ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس
کار درگاه خداوند جهان دارد و بس
هر که او نام کسی یافت ز آن درگه یافت
ای برادر کس او باش و میندیش از کس
بندهٔ خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنی از شحنه و شبها ز عسس
گر چه با طاعتی از حضرت او «لا تامن»
ور چه با معصیتی از در او «لا تیاس»
ور چه خوبی به سوی زشت به خواری منگر
کاندرین ملک چو طاووس بکارست مگس
ساکن و صلب و امین باش که تا در ره دین
زیرکان با تو نیارند زد از بیم نفس
کز گران سنگی گنجور سپهر آمد کوه
وز سبکساری بازیچهٔ باد آمد خس
تو فرشته شوی ار جهد کنی از پی آنک
برگ توتست که گشتست به تدریج اطلس
همره جان و خرد باش سوی عالم قدس
نه ستوری که ترا عالم حسست جرس
پوست بگذار که تا پاک شود دین تو هان
که چوبی پوست بود صاف شود جوز و عدس
عاشقی پرخور و پر شهوت و پر خواب چو خرس
نفس گویای تو ز آنست به حکمت اخرس
رو که استاد تو حرصست از آن در ره دین
سفرت هست چو شاگرد رسن تاب از پس
نام باقی طلبی گرد کم آزاری گرد
کز کم آزاری پر عمر بماند کرکس
در سر جور تو شد دین تو و دنیی تو
که نه شب پوش و قبابادت و نه زین نه فرس
چنگ در گفتهٔ یزدان و پیمبر زن و رو
کنچه قرآن و خبر نیست فسانهست و هوس
اول و آخر قرآن ز چه «با» آمد و «سین»
یعنی ندر ره دین رهبر تو قرآن بس
آز بگذار که با آز به حکمت نرسی
ور بیان بایدت از حال سنایی بر رس
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۱
یکی بهتر ببینید ایها الناس
که می دیگر شود عالم به هر پاس
دمی از گردش حالات عالم
نمییابم نجات از بند وسواس
چو دل در عقدهٔ وسواس باشد
چه دانم دیدن از انواع و اجناس
کجا ماند جهان را روشنایی
چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس
چو سود از آرزو چون نیست روزی
دهش ماند دهش جز یافه مشناس
یکی بین آرمیده در غنا غرق
یکی پویان و سرگشته ز افلاس
بدور طاس کس نتوان رسیدن
توان دور فلک پیمودن از طاس
ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست
بهر کار این سخن را دار مقیاس
سکندر جست لیکن یافت بهره
ز آب زندگانی خضر و الیاس
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس
به ریواس ار توان لعبت روان کرد
روان نتوان بدو دادن به ریواس
خلایق بر خلافند از طبایع
یکی عطار ودیگر باز کناس
چو رومی گوید از پوشش نپوشم
بجز ابریشمین پاک بیلاس
برهنهٔ زنگی بی غم بر افسوس
همی گوید: چه گردی گرد کرباس
ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک
چه سودش چون کند سر در سر داس
چو دانه دیدی اندر خوشه رسته
ببین هم گشته زیر آسیا آس
سخن کز روی حکمت گفت خواهی
جدا کن ناس را اول ز نسناس
چو ناس آمد بگو حق ای سنایی
به حق گفتم ز هر نسناس مهراس
که می دیگر شود عالم به هر پاس
دمی از گردش حالات عالم
نمییابم نجات از بند وسواس
چو دل در عقدهٔ وسواس باشد
چه دانم دیدن از انواع و اجناس
کجا ماند جهان را روشنایی
چو خورشید افتد اندر عقدهٔ راس
چو سود از آرزو چون نیست روزی
دهش ماند دهش جز یافه مشناس
یکی بین آرمیده در غنا غرق
یکی پویان و سرگشته ز افلاس
بدور طاس کس نتوان رسیدن
توان دور فلک پیمودن از طاس
ترا ندهند هرچ از بهر تو نیست
بهر کار این سخن را دار مقیاس
سکندر جست لیکن یافت بهره
ز آب زندگانی خضر و الیاس
بسی فربه نماید آنکه دارد
نمای فربهی از نوع آماس
به ریواس ار توان لعبت روان کرد
روان نتوان بدو دادن به ریواس
خلایق بر خلافند از طبایع
یکی عطار ودیگر باز کناس
چو رومی گوید از پوشش نپوشم
بجز ابریشمین پاک بیلاس
برهنهٔ زنگی بی غم بر افسوس
همی گوید: چه گردی گرد کرباس
ز سر بر کردن این کشت از دل و خاک
چه سودش چون کند سر در سر داس
چو دانه دیدی اندر خوشه رسته
ببین هم گشته زیر آسیا آس
سخن کز روی حکمت گفت خواهی
جدا کن ناس را اول ز نسناس
چو ناس آمد بگو حق ای سنایی
به حق گفتم ز هر نسناس مهراس
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۲ - در ستایش قاضی ابوالبرکاتبن مبارک فتحی
به آب ماند یار مرا صفات و صفاش
که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش
ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین
درون چین دو زلف و برون چین قباش
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود
چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید
که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین
میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم
چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش
ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
که دیده روزی با نور روی او پیوست
ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق
هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد
میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست
که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
بلای دوستی او مرا شرابی داد
که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز
سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک
هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم
که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود
هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز
برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
چو راحت دلش اندر عنای جان منست
چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش
بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست
ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
چو کنیت برکات مبارک فتحی
نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد
خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش
فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش
ورای عالم عقلست همت والاش
دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش
عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت
بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند
عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر
دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز
بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم
سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر
سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد
کسی خدای میان بهشتیان به و باش
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق
چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح
برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام
کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار
به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
ثنای او را حد کمال پیدا نیست
که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن
دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او
زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی
میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک
فزونترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست
که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک
میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست
از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود
که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید
که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند
ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بینیازی ابدست
گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست
خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود
شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید
هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود
دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز
چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد
چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون
دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل
حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود
کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش
از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را
جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر
که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان
به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی
که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی
شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی
به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش
کنون چو پیکر مردهست جامهٔ دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز
کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او
بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز
همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان
درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم
صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد
که آفرید خداوند بهر راحت ماش
که روی خویش ببینی چو بنگری بقفاش
ز بوی و خوبی جعد و دو زلف مشکینش
ز رنگ و گردن و گوش و دو عارض زیباش
نگار خانهٔ چین است و ناف آهوی چین
درون چین دو زلف و برون چین قباش
بسی نماند مر آن سرو و ماه را که شود
چو ابر پردهٔ خورشید سایهٔ بالاش
عجب مدار گر از خویش بوسه برباید
که آینهست جهان پیش چشم او ز ضیاش
پدید گشته دو جرم سهیل و سی پروین
میان دایرهٔ ماه وزیر جرم سهاش
برنگ چون گل سوریست لیک نشناسم
چو من برابر او باشم از گل رعناش
ز روی عقل که یارد چخید بر صفتش
ز راه دیده که یارد قبول کرد هواش
که دیده روزی با نور روی او پیوست
ازو نگشت جدا تا نکرد نابیناش
به آتش رخ او ره که یافت کز تف عشق
هزار جان و جگر سوخت زلف دود آساش
کسی که بستهٔ او شد زمانه داغی کرد
میان جانش ز «لن تفلحوا اذا ابداش»
چو آفتاب جهانتاب گشت طلعت دوست
که نیست جز دل آزادگان نشان هواش
بلای دوستی او مرا شرابی داد
که جز اجل نبود مستی از شراب بلاش
ز کاروان طبیعت نیافت یک شب و روز
سواد دیدهٔ من سود خوابی از سوداش
بپرسدم ز ریا گه گهی به راه ولیک
هزار صدق فدای یک دروغ و ریاش
دل شکستهٔ تاریک ازو بدان جویم
که می نسب کند از زلفک سیاه دوتاش
وگرنه دل چه دریغست از کسی که بود
هزار جان مقدس فدای جور و جفاش
پذیره پایش جفاهای او شوم شب و روز
برای آن که نسب دارد آن جفا ز رضاش
چو راحت دلش اندر عنای جان منست
چه من چه عنین گر درکشم عنان ز عناش
گه لطافت پیدا به چشمها پنهانش
بگاه تابش پنهان ز دیدهها پیداش
وفای او سبب روز نیک و بخت نکوست
ز بهر آنکه چو من امتحان کنم عمداش
چو کنیت برکات مبارک فتحی
نشان برکت و فتح و مبارکیست وفاش
امین ملک دوشه قاضی عمید که کرد
خدای مایهٔ ترس و امید همچو قضاش
فرود مرکز چرخست قاعدهٔ حلمش
ورای عالم عقلست همت والاش
دلیل مایهٔ ناز و نواز گشت دلش
عطای عالم ذل و نیاز گشت عطاش
به عشق او چو سنایی پناه خویش نیافت
بدیدهٔ خرد و روح در نیافت سناش
زمانه را ز پی زادن چنو فرزند
عقیم گشت چهار امهات و هفت آباش
رضا و خشمش اگر نیستی مفید و مضر
دو برنداشتی ایمان همی ز خوف و رجاش
ز بهر حشمت او را شدست در شب و روز
بنات نعش پرستار و بنده ابن ذکاش
ز عشق سیم و ز خوی ذمیم و فعل لئیم
سوی کریم بسی خوارتر بود اعداش
ز عون میر و ز لطف دبیر و فهم وزیر
سوی اسیر بسی خوبتر بود سیماش
خلاف او به بهشت ار کسی بیندیشد
کسی خدای میان بهشتیان به و باش
از آنکه هست نشاط جهان ز رحمت حق
چو روز عید و شب قدر شد صباح و مساش
به روز «نحن قسمنا» خدای اندر لوح
برو نوشت همه چیز جز گناه فناش
زبانش خشک شود چون زبان قفل به کام
کسی که ناطقهٔ او نشد کلید ثناش
چه بی نظیر کسست او که وهم من صدبار
به عرش و فرش دوید و ندید کس همتاش
ثنای او را حد کمال پیدا نیست
که بیش آید چون بیشتر کنند اداش
حیات را چه گوارندهتر ز آب ولیک
کسی که بیشترش خورد بکشد استسقاش
ز روح نامیه ما ناکه نسبتی دارد
ثنای او که فزاید همی به عمر ثناش
خطی که صورت یک وصف خلق او بود آن
دماغها نشناسد همی ز مشک خطاش
هر آن سخن که کند رشته نوک خامهٔ او
زمانه باز نداند ز لولو لالاش
به گاه موسی اگر سحر کلک او دیدی
میان ببستی در پیش او چو نیزه عصاش
شدست مایهٔ اندیشه همچو سودا لیک
فزونترست بدیدار قوت صفراش
دو ملک را بدو نوک قلم چنان کردست
که عقل باز نداند همی ز یک دریاش
چو قهر قدرت باری همی دهد در ملک
میان چار گهر اتفاق عقل و دهاش
کسی که راست نبود این ستانه را چو «الف»
به پیش خدمت سلطان میان ببست چو «لاش»
قوام ملک علایی ز رای عالی اوست
از آن چو ملک عزیزست نزد شاه علاش
چنان کند چو خضر ملک شاه را از وجود
که صد ستاره بتابد چو گنبد خضراش
کمال دولت غزنین همی چنان جوید
که خواهدی که فلک باشدی هم از اقصاش
بسی نماند که این ملک را تمام کند
ز کیمیا و ز آب حیات و از عنقاش
جزای نیکی او بینیازی ابدست
گمان بری که مگر شرح نام اوست جزاش
امید و ترس عجب نیست از دعاش که هست
خزانهٔ بد و نیک خدای ملک دعاش
کسی که شحنهٔ او عصمت خدای بود
شگفت نیست که یاور بود زمین و سماش
ز کل جوهر او عقل خیره ماند چو دید
هزار جوهر دریا نمای در اجزاش
چو چاکر در او خواست بود جوهر عقل
بسست بر شرف و خواجگی دلیل و گواش
زهی جمال تو آن آفتاب کاندر جود
دریغ نیست ز عرش و ز فرش ظل و ضیاش
زمین ز لطف تو گر آب یابدی شودی
به رفق مهر گیا هر چه هست زهر گیاش
هر آن چراغ کز آسیب دم شود ناچیز
چو داغ سعی تو دارد بپرورد نکباش
در آب تیره که در وی شکربنگدازد
چو خوی و خلق تو گیرد فرو خورد خاراش
اگر ز رای تو تاثیر یافتی گردون
دو طوق زرین گشتی به شکل اژدرهایش
هر آنچه وهم تو صورت کند ز عالم عقل
حروف جامهٔ جان پوشد ار کشد صحراش
برهنه باشد اگر در حجاب غیب رود
کسی که کلک تو کردست در جهان رسواش
جمال و جسم تو معنیست آن غیر تو نقش
از آنکه نیست کس آسودهدل ز برگ و نواش
بزرگوارا دانی که مر سنایی را
جز از عطای کریمان نباشد ایچ سناش
ولیک نیست کریمی جز از تو اندر عصر
که تا کند کف او از کف نیاز جداش
ازین همه که تو دانی که کیستند ایشان
به مدح هر که غلو کرد فکرت داناش
از آن فزون نشود تا قیامت آن شاخی
که جز به رنگ نبودست بیخ و برگ نماش
جز از تو بنده بسی مدح گفت در غزنی
شنید مدحش هر کس ولی ندید سخاش
هزار معنی عذرا بگفت بنده ولیک
چو خواجه عنین باشد چه لذت از عذراش
مها به نزد تو این بنده گوهری آورد
که جز سخات کس او را نداند ارزو بهاش
ز دوستی صفت تو به کوه خوانم و دشت
ز بهر آنکه مثنا شود همی ز صداش
بسا کسا که ز دون همتی و بدبختی
به مدح گوی نشد زر و جامه در کالاش
کنون چو جامهٔ غوک است پیکر درمش
کنون چو پیکر مردهست جامهٔ دیباش
تربنه گر نخورد مرد سفله پیش از مرگ
پس از وفات چه لذت ز بره و حلواش
به اختیار کند عاقل آن عمل امروز
کز اضطرار همی کرد بایدی فرداش
اگر نتابد خورشید بخشش تو بر او
بکشته گیر هوای مه دی از سرماش
دعا تراست اگر چه رهیت را از عجز
همی معاینه افتد پس از خطاب دعاش
همیشه تا نبود جز پی صلاح جهان
درون چنبر چرخ آب و نارو خاک و هواش
چو آب و آتش و چون باد خاک باد مقیم
صفا و برتری و روح پروری و بقاش
ز اعتدال طابع تنت به راحت باد
که آفرید خداوند بهر راحت ماش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۵ - در مدح قاضی ابوالفتح برکات بن مبارک
ذات عشق ازلی را چون میآمد گهرش
چون شود پیر تو آن روز جوانتر شمرش
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم
از پس آن نبود عشق بتی پرده درش
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف
جامهٔ عافیتی صید کند زیب و فرش
صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونیش گشاد
کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک
او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست
در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود
پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست
صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو
زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم
زان دو بیجادهٔ پر شکر عاشق شکرش
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش
باد پیمایتر از من نبود در ره عشق
کز پی دیدهٔ خود سرمه کنم خاک درش
از برای مدد عشق مرا بر دل من
حسن هر روز برآرد به لباس دگرش
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت
هر کرا تربیت عشق بود جلوهگرش
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ
کاندر آن چهرهٔ پرنور و لب چون شکرش
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود
خواهم از عارضهٔ بیخبری کور و کرش
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم
که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند
سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش
برکاتی که ز جود کف با برکت او
روزگار فضلا گشت چو نام پدرش
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر
در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت
نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
آن نهالی که نشانند به نام کف او
خاک بیتربیت نامیه آرد به برش
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد
مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
آتش همتش ار میل کند سوی هوا
آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو
عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا
تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
هر که او چشم سوی چشمهٔ خورشید نهاد
سایهٔ قامت خود پیش نبیند بصرش
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود
که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی
که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید
یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور
چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز
بندهٔ او شو ازین فاقه و خواری بخرش
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش
کان گیا کش بنگارند نچینند برش
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک
قوت ناطقه باید که بگوید صورش
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
کار بیدل به زبان سنگ ندارد بر خلق
طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش
دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر
هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش
او همان روز به آخر نبرد تا به جزا
از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش
رادمردی بر او طالع میلادی ساخت
رفت همچون الف کوفی روزی به درش
هم در آن روز برون آمد با چندان لام
که بنشناختم از کارگه شوشترش
لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام
که همو باز ندانست همی حد و مرش
هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند
چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش
ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم
رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش
بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند
خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش
که گرش چرخ نقابی کند از پردهٔ غیب
عون او باز چو خورشید کند مشتهرش
تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر
هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش
چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودی و خشم
باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش
باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او
همچو لقمان شود از عمر نبیرهٔ پسرش
چون شود پیر تو آن روز جوانتر شمرش
هر که را پیرهن عافیتی دوخت به چشم
از پس آن نبود عشق بتی پرده درش
خاصه اندوه چنین بت که همی از سر لطف
جامهٔ عافیتی صید کند زیب و فرش
صد هزاران رگ جان غمزهٔ خونیش گشاد
کز رگ جان یکی لعل نشد نیشترش
خرد و جان من او دارد و می شاید از آنک
او چو جانست و خرد خاک چه داند خطرش
اینهم از شعبده و بوالعجبی اوست که هست
در عقیقین صدفش سی و دو دانه گهرش
چون دو بیجاده گشاد از قبل خنده شود
پر ستاره چو ره کاهکشان رهگذرش
چون گه گریه بدو در نگرم گویی هست
صدهزاران اختر ازین دیده روان بر قمرش
صدهزاران دل و جان بینی درمانده بدو
زیر هر یک شکن زلف مشعبد سیرش
عاشق خود بوم ار من غرض خود طلبم
زان دو بیجادهٔ پر شکر عاشق شکرش
وصل او از قبل خدمت او جویم و بس
ور نه من کمتر از بند قبا و کمرش
باد پیمایتر از من نبود در ره عشق
کز پی دیدهٔ خود سرمه کنم خاک درش
از برای مدد عشق مرا بر دل من
حسن هر روز برآرد به لباس دگرش
هر دمش حسن دگر بخشد مشاطه صفت
هر کرا تربیت عشق بود جلوهگرش
هست هر روز فزون دولت خوبیش ولیک
من چه گویم تو درین دیده شو و در نگرش
نی نی از غیرت من نیست روا این یک لفظ
کاندر آن چهرهٔ پرنور و لب چون شکرش
چشم و گوشی که چو من بیند و چون من شنود
خواهم از عارضهٔ بیخبری کور و کرش
من همی روز خود آن روز مبارک شمرم
که کمروار یکی تنگ بگیرم ببرش
نه که خود روز مبارک بود آن را که کند
سعی قاضی برکات بن مبارک نظرش
برکاتی که ز جود کف با برکت او
روزگار فضلا گشت چو نام پدرش
آنکه گر شعله زند آتش خشمش سوی بحر
در زمان دور شود پرده ز در و گهرش
آن ستوده سیرست او که به هنگام صفت
نقشبند خط ارباب سخن شد سیرش
آن نهالی که نشانند به نام کف او
خاک بیتربیت نامیه آرد به برش
هر که با یاد کف او به مثل زهر خورد
مدد روح طبیعی شود اندر جگرش
آتش همتش ار میل کند سوی هوا
آسمان گنبد زرین شود از یک شررش
ذاتش از مجلس اگر قسد کند سوی علو
عالم جان و خرد زیر بود او ز برش
ظلمت دهر پس پشت من افگند فنا
تا نهادم چو بقا روی سوی مستقرش
چه عجب زان که چو خورشید کسی را شد امام
سایه چون مقتدیان گام زند بر اثرش
هر که او چشم سوی چشمهٔ خورشید نهاد
سایهٔ قامت خود پیش نبیند بصرش
خود مرا از شرف خدمتش ای بس نبود
که نکو شعر شدم از صفت یک هنرش
دی مرا گفت منجم که بیا مژده بیار
که نود سال همی عمر دهد نور خورش
من بگفتمش حکیمانه برو یافه مگوی
که خود او جوهر روحست نباشد خطرش
خور که باشد که ورا عمر تواند بخشید
یا زحل کیست که او یاد کند به بترش
چه نود سال که خود جان و دلش را گه صور
چشمش از روی قضا باشد صاحب خبرش
ای سنایی چو دلت گشت گرفتار نیاز
بندهٔ او شو ازین فاقه و خواری بخرش
سیرت مرد نگر در گذر از صورت و ریش
کان گیا کش بنگارند نچینند برش
معنی از مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقشست نباشد ظفرش
در گرمابه پر از صورت زیباست ولیک
قوت ناطقه باید که بگوید صورش
آن زبانی که نباشد سخنش همره دل
نشمرد جان خردمند بجر مختصرش
کار بیدل به زبان سنگ ندارد بر خلق
طوطی ار ختم کند نگذرد از فرق سرش
دیده بر صورت آن دار که چون نرگس تر
هر کرا تا به سحر بود بر او سهرش
او همان روز به آخر نبرد تا به جزا
از زر و سیم چو نرگس نکند تاجورش
رادمردی بر او طالع میلادی ساخت
رفت همچون الف کوفی روزی به درش
هم در آن روز برون آمد با چندان لام
که بنشناختم از کارگه شوشترش
لاجرم کرد بر آن خلعت آمد با چندان لام
که همو باز ندانست همی حد و مرش
هیچ دانی که به هنگام تکلف چکند
چون برین گونه بود مکرمت ماحضرش
ای نهان مانده عروسان ضمیر تو ز شرم
رو بر خواجه شو و بازنما اینقدرش
بر عروس سخنان تو چنان جلوه کنند
خلعت و تقویت و تربیت سیم و زرش
که گرش چرخ نقابی کند از پردهٔ غیب
عون او باز چو خورشید کند مشتهرش
تا رسد آدمیان را همی از خیر و ز شر
هر زمان تحفهٔ نونو ز قضا و قدرش
چون قضا و قدر از پردهٔ خشنودی و خشم
باد پیوسته به احباب و عدو نفع و ضرش
باد چندانش بقا تا چو پسر در بر او
همچو لقمان شود از عمر نبیرهٔ پسرش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۶ - در مدح بهرامشاه
مست گشتم ز لطف دشنامش
یارب آن می بهست یا جامش
عنبرش خلق و زلف هم خلقش
حسنش نام و روی هم نامش
دل به چین رفت و بازگشت و ندید
به ز اندام ترکه اندامش
سوی آن کو بخیلتر در عصر
زر پختست نقرهٔ خامش
لب و چشمم بماند پیوسته
بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش
چون به زلف و به عارضش نگری
به گه خوشخویی و آرامش
صبح بینی همه گریبان باز
بسته بر زیر دامن شامش
لام گردد چو دید ماه او را
با الف سان قدی به اندامش
راست خواهی به پیش او مه را
سخت پژمرده گشت الف لامش
پستهها خوش توان شکست از بوس
بر یکی پسته و دو بادامش
همه راهش خراب کرد وخلاب
چشمم از بهر غیرت کامش
هم به روی نکوش اگر هستم
از پی دانه بستهٔ دامش
هست یک رنگ نزد من در عشق
دیدهٔ توسن و لب رامش
هیچ کامم نماند جز یک کام
چیست آن کام جستن کامش
زیر فامم به صد هزاران جان
از پی عارض سمن فامش
چون تقاضاگر اوست باکی نیست
گردن ما و منت وامش
زان که در راه عشق گاه به گاه
دوست دارم جفا و دشنامش
خواهم از وی به قصد شفتالو
بهر دشنام خسته بادامش
کرد عشقش دل سنایی خوش
باد خوش چون دل شه ایامش
شاه بهرام شاه آنک او را
خاک پایست جرم بهرامش
یارب آن می بهست یا جامش
عنبرش خلق و زلف هم خلقش
حسنش نام و روی هم نامش
دل به چین رفت و بازگشت و ندید
به ز اندام ترکه اندامش
سوی آن کو بخیلتر در عصر
زر پختست نقرهٔ خامش
لب و چشمم بماند پیوسته
بستهٔ کوی و فتنهٔ نامش
چون به زلف و به عارضش نگری
به گه خوشخویی و آرامش
صبح بینی همه گریبان باز
بسته بر زیر دامن شامش
لام گردد چو دید ماه او را
با الف سان قدی به اندامش
راست خواهی به پیش او مه را
سخت پژمرده گشت الف لامش
پستهها خوش توان شکست از بوس
بر یکی پسته و دو بادامش
همه راهش خراب کرد وخلاب
چشمم از بهر غیرت کامش
هم به روی نکوش اگر هستم
از پی دانه بستهٔ دامش
هست یک رنگ نزد من در عشق
دیدهٔ توسن و لب رامش
هیچ کامم نماند جز یک کام
چیست آن کام جستن کامش
زیر فامم به صد هزاران جان
از پی عارض سمن فامش
چون تقاضاگر اوست باکی نیست
گردن ما و منت وامش
زان که در راه عشق گاه به گاه
دوست دارم جفا و دشنامش
خواهم از وی به قصد شفتالو
بهر دشنام خسته بادامش
کرد عشقش دل سنایی خوش
باد خوش چون دل شه ایامش
شاه بهرام شاه آنک او را
خاک پایست جرم بهرامش
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۹ - در بیان عزت و جلال ذات اقدس الهی
مقدسی که قدیمست از صفات کمال
منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال
به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد
بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال
صفات قدس کمالش بری ز علت کون
نمای بحر لقایش بداده فیض وصال
به هستی جبروتی نیاید اندر وهم
به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال
جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق
نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال
نه اولیت او را بود گه اول
نه آخریت او را نهایتست و مآل
زحیر حد ثانی ورا بود منزل
نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال
به قدرت صمدیت لطایف صنعش
بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال
به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم
نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال
چه یافت خاطر ادراک او به جز حیرت
چه گفت وهم مزور به جز فضول و فضال
به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم
منزهست به وصف از حلول حالت و حال
جلال وحدت او در قدم به سرمد بود
صفات عزت او باقیست در آزال
به وحدت ازلی انقسام نپذیرد
به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال
به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب
نه در سرادق مجدش علوم راست مجال
نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف
نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال
هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد
بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال
هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش
بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال
برای جلوهگری از سرادق عرشی
کند منور مغرب بروی خوب هلال
به صبحدم کشد او شمس از دریچهٔ شرق
نهد به قبهٔ چرخ بلند وقت زوال
ز نور چرخ منور کند طلایهٔ سیم
کند ز بیضهٔ کافور صبح ارض و جبال
ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در
ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال
هزار نافهٔ مشک ازل دهد هر شب
برای نفخهٔ عشاق بر جنوب و شمال
ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید
کند منور از نور او وهاد و تلال
ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله
نهد به چهرهٔ خوبان چین به قدرت خال
نهاده در دل خورشید آتشین گوهر
بداده چهرهٔ مه را هزار نور و نوال
بریده است به مقراض عزت و تقدیس
زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال
خورنده لقمهٔ جودش ز عرش تا به ثری
به درگه صمدی عاجزند جمله عیال
چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید
شدهست بندهٔ درگاه او دهور و طوال
کند سجود وی از جان همه مکین و مکان
کند خضوع کمالش همه جبال و رمال
به عزتش بشتابد بهار در جوشش
به امر اوست روان سیل دجلهٔ سیال
کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف
مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال
گشادهاند زبان در ثنای او مرغان
چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال
مدبری که ندارد شریک در عزت
معطلی ست بر او وجود عقل فعال
ز قهر او شده کوه گران چو حلقهٔ میم
ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهٔ دال
نهاده در دل عشاق سرهای قدم
چگونه گوید سر ازل زبان کلال
هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد
به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد
نهادهاست به پایش هزارگونه شکال
زمازم ملکوتش کند دلم چون خون
مراست جام وصالش همیشه مالامال
به نغمههای مزامیر عشق او هستم
شراب وصلش دایم مرا شدست حلال
چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل
شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال
ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی
چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال
ز رهروان معارف منم درین عالم
بود مرا ز خصایص درین هزار خصال
به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز
صلاتها و تحیات بر محمد و آل
منزهی که جلیل ست بر نعوت جلال
به ذات لم یزلی هست واحد اندر مجد
بعز وحدت پیدا از او سنا و کمال
صفات قدس کمالش بری ز علت کون
نمای بحر لقایش بداده فیض وصال
به هستی جبروتی نیاید اندر وهم
به عزت ملکوتی بری ز شکل و مثال
جلال و عز قدیمش نبوده مدرک خلق
نه عقل یابد بروی سبیل مثل و مثال
نه اولیت او را بود گه اول
نه آخریت او را نهایتست و مآل
زحیر حد ثانی ورا بود منزل
نه در مشاهد قربی جلال اوست جدال
به قدرت صمدیت لطایف صنعش
بداده هر صفتی را هزار حسن و جمال
به ساحت قدمش نگذرد قیام فهوم
نهاده قهر قدیمش به پای عقل عقال
چه یافت خاطر ادراک او به جز حیرت
چه گفت وهم مزور به جز فضول و فضال
به ذات پاک نماند به هیچ صورت و جسم
منزهست به وصف از حلول حالت و حال
جلال وحدت او در قدم به سرمد بود
صفات عزت او باقیست در آزال
به وحدت ازلی انقسام نپذیرد
به عزت ابدی نیست شبه هر اشکال
به کنه ذاتش غفلت عقول را از غیب
نه در سرادق مجدش علوم راست مجال
نه قهر باشد او را تغیر اندر وصف
نه در صنایع لطفش بود فتور و زوال
هر آنکه در صفتش شبه و مثل اندیشد
بود دل سیهش نقش گیر کفر و ضلال
هر آنکه کرد اشارت به ذات بی چونش
بود به صرف حقیقت چو عابد تمثال
برای جلوهگری از سرادق عرشی
کند منور مغرب بروی خوب هلال
به صبحدم کشد او شمس از دریچهٔ شرق
نهد به قبهٔ چرخ بلند وقت زوال
ز نور چرخ منور کند طلایهٔ سیم
کند ز بیضهٔ کافور صبح ارض و جبال
ز قطره ابر کند در صدف به حکمت در
ز عین قدرت آرد هزار نهر زلال
هزار نافهٔ مشک ازل دهد هر شب
برای نفخهٔ عشاق بر جنوب و شمال
ز چاه شرق برآرد به صبحدم خورشید
کند منور از نور او وهاد و تلال
ز سبغ حکمت رنگین کند به که لاله
نهد به چهرهٔ خوبان چین به قدرت خال
نهاده در دل خورشید آتشین گوهر
بداده چهرهٔ مه را هزار نور و نوال
بریده است به مقراض عزت و تقدیس
زبان تیغ خلیقت ز مدحتش در قال
خورنده لقمهٔ جودش ز عرش تا به ثری
به درگه صمدی عاجزند جمله عیال
چو خاک گشته به درگاه او مه و خورشید
شدهست بندهٔ درگاه او دهور و طوال
کند سجود وی از جان همه مکین و مکان
کند خضوع کمالش همه جبال و رمال
به عزتش بشتابد بهار در جوشش
به امر اوست روان سیل دجلهٔ سیال
کند ثنای جلالش زبان رعدا زخوف
مسبح ست مر او را چو ابر و برق ثقال
گشادهاند زبان در ثنای او مرغان
چو عندلیب و چکاوک چو طوطی و چو دال
مدبری که ندارد شریک در عزت
معطلی ست بر او وجود عقل فعال
ز قهر او شده کوه گران چو حلقهٔ میم
ز خدمتش شده پشت فلک چو حلقهٔ دال
نهاده در دل عشاق سرهای قدم
چگونه گوید سر ازل زبان کلال
هر آنکه شربت سبحانی وانالحق خورد
به تیغ غیرت او کشته در هزار قتال
ز آهوان طریقت هر آنکه شیر آمد
نهادهاست به پایش هزارگونه شکال
زمازم ملکوتش کند دلم چون خون
مراست جام وصالش همیشه مالامال
به نغمههای مزامیر عشق او هستم
شراب وصلش دایم مرا شدست حلال
چو بوی گلبن او بشنوم به باغ ازل
شوم چو حور جنانی به حسن و غنج و دلال
ز خاک معصیت ار بر رخم بودی گردی
چو خاک درگه اویم نباشد ایچ وبال
ز رهروان معارف منم درین عالم
بود مرا ز خصایص درین هزار خصال
به جان جان دهم از جان و دل همه شب و روز
صلاتها و تحیات بر محمد و آل
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۱ - شکایت از دگرگونی حال روزگار
بس کنید آخر محال ای جملگی اصحاب مال
در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید
زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال
خرقهپوشان گشتهاند از بهر زرق و مخرقه
دین فروشان گشتهاند ار آرزوی جاه و مال
ای نظامالدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ
چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال
کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن
در خط خوب تکین و در خم زلف ینال
پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق
آنکه باشد تشنهٔ شوق و کمال ذوالجلال
از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی
گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال
مردن آن باشد که متواری شود سیمرغوار
هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال
نیست نقصانی ز نا آورده طاعتهای خلق
هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال
ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید
تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال
این میان را بسته اندر راه معنی چون الف
و آن شده بیشک ز دعویهای بیمعنی چو دال
ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال
کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه
از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال
عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید
یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال
تا حشر گردند شاگردان دونالفلتین
پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بیمزه
عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال
وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق
وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال
صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل
بیشهٔ شیران شرزه شد پناه هر شکال
عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو
قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال
دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت
ورنه عمر هست بسیاری نمیبینم دوال
یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق
در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال
ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز
ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال
در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم
محرم و شایسته و اهل و مرید و بیملال
کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم
راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال
گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت
ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال
صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود
نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال
گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو
ور کمال نوح جویی نوحهات کو نیم سال
بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»
هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»
کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری
هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال
در مکان آتش زنید ای طایفهٔ ارباب حال
زینهار و زینهار از گرم رفتن دم زنید
زین یجوز و لایجوز و خرقه و حال و محال
خرقهپوشان گشتهاند از بهر زرق و مخرقه
دین فروشان گشتهاند ار آرزوی جاه و مال
ای نظامالدین و فخر ملت ای شیخ الشیوخ
چند ازین حال و محال و چند ازین هجر و وصال
کی توان مر ذوالجلال و ذوالبقا را یافتن
در خط خوب تکین و در خم زلف ینال
پای بند خیر و شری کی شود در راه عشق
آنکه باشد تشنهٔ شوق و کمال ذوالجلال
از دو بیرون نیست الا شربتی یا ضربتی
گر نعیم آید مناز و گر جحیم آید منال
مردن آن باشد که متواری شود سیمرغوار
هشت جنت زیر پر و هفت دوزخ زیر بال
نیست نقصانی ز نا آورده طاعتهای خلق
هست مستغنی ز آب و گل، کمال لایزال
ای جنید و بایزید از خاک سرها برکنید
تا جهانی بر جدل بینید و قومی در جدال
این میان را بسته اندر راه معنی چون الف
و آن شده بیشک ز دعویهای بیمعنی چو دال
ای دریغان صادقان گرم رو در راه دین
تیر ایشان دیده دوز و عشق ایشان سینه مال
کی خبر داری تو ای نامحرم نا اهل راه
از جفاهای صهیب و از بلاهای بلال
عالمی زاغ سیاه و نیست یک باز سپید
یک رمه افراسیاب و نیست پیدا پور زال
تا حشر گردند شاگردان دونالفلتین
پردگی گشتند زین غم اوستادان کمال
بی مزه شد عشقبازی زین جهان بیمزه
عاشقان را قحط آمد زین تباه تنگ سال
وین ظریفان بین کز ایشان تنگ شد پهنای عشق
وین جمیلان بین کز ایشان ننگ میدارد جمال
صف دیوان بینم اینک در مقام جبرییل
بیشهٔ شیران شرزه شد پناه هر شکال
عشق یعقوب ار نداری صبر ایوبیت کو
قدر بدر ار نیستت باری کم از قدر هلال
دولتی بود آن دوالی کش عمر در کف گرفت
ورنه عمر هست بسیاری نمیبینم دوال
یا همه جان باش یا جانان که اندر راه عشق
در یکی قالب نباشد جان و جانان را مجال
ناریان بین با سه دوزخ سرد مانده در تموز
ابلهان بین با دو دریا غرق گشته در سفال
در جهان آزاد مردی کو که با وی دم زنیم
محرم و شایسته و اهل و مرید و بیملال
کوی صدیقان بدیده رفت باید نز قدم
راه صدیقان به طاعت رفت باید نه به بال
گر به عقبی دیده داری کوت زاد آخرت
ور به دنیا تکیه داری هست دنیا را زوال
صدهزاران رنج بوبکر از یکی این حرف بود
نوح نهصد سال نوحه کرد تا شد همچو نال
گردم بوبکر خواهی بخشش یک نانت کو
ور کمال نوح جویی نوحهات کو نیم سال
بود آن گه وقت «کان الکاس مجریها الیمین»
هست اکنون گاه «کان الکاس مجریها الشمال»
کاسد و فاسد شد آن سحر حرام سامری
هست گفتار سنایی عشق را سحر حلال
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۲ - در نکوهش دنیاداران
ای گرفتار نیاز و آز و حرص و حقد و مال
ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال
چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف
چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال
باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید
چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال
مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش
تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال
روح را در عالم روحانیان کن آبخور
نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال
جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر
با عروس حضرت علوی کند رای وصال
چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم
از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال
چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا
دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال
چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین
چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال
گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست
همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال
رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر
تا که از الات بنماید همه راه مجال
کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی
تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال
ز امتحان نفس حسی چند باشی در وبال
چند در میدان قدس از خیره تازی اسب لاف
چون نداری داغ عشق از حضرت قدس جلال
باطن از معنیت پاک و ظاهر از دعوی پلید
چون تهی طبلی پر از آواز از زخم دوال
مرد باش و برگذار از هفت گردون پای خویش
تا شوی رسته ازین الفاظهای قیل و قال
روح را در عالم روحانیان کن آبخور
نفس را در سم اسب روح کن قطع المنال
جلوه ده طاووس سفلی را ز حکمت تا مگر
با عروس حضرت علوی کند رای وصال
چون مفصل گشتی از احداث نفسانی به علم
از همه اجساد نفسانی کند روح انفصال
جهد آن کن تا ببری منزل اندر نور روح
تا نمانی منقطع در اوسط ظل و ضلال
چون مصفا گشتی از اوصاف نفسانی ترا
دست تقدیر تعالی گوید: ای سید تعال
چون بترک نفس گفتی پس شوی او را یقین
چون ز خود بیزار گشتی روی بنماید جمال
گر بتقلیدی شدستی قانع از صانع رواست
همچنین میباش از انفاس نفس اندر جوال
رو به زیر سایهٔ «لا» خانهٔ «الا» بگیر
تا که از الات بنماید همه راه مجال
کی خبر داری ز صانع کی ازو واقف شوی
تا که خرسندی به مشتی علمهای پر محال
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸
روحی فداک ای محتشم لبیک لبیک ای صنم
ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم
مایه ده آدم تویی میوهٔ دل مریم تویی
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا
منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل
ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو
سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او
نه جانمان نه غدر او نه خیلمان و نه حشم
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روحالامین
آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن
می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
میکش که غمها میکشد اندوه مردان وی کشد
در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر
وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را
دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری
ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم
نور فلک را مایهای روح ملک را دایهای
بر فرق عالم سایهای شد فوق و تحت از تو خرم
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی
بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد
خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو
ای خلد را نعمت ز تو قلبست بینامت درم
در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند
در کوی صدق آسودهاند محرم تویی اندر حرم
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا
نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست
جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان
آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهٔ شوق تو
نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند
زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
در خواب جانش دادهای آب روانش دادهای
بر خود نشانش دادهای چون گشت موجود از عدم
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود
بر چرخ نطقش بر شود روحالامین گوید نعم
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم
بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان
بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم
ای رای تو شمسالضحی وی روی تو بدرالظلم
مایه ده آدم تویی میوهٔ دل مریم تویی
همشهری زمزم تویی یا قبلة الله فی العجم
دانم که از بیتاللهی شیری بگو یا روبهی
در حضرت شاهنشهی بوالقاسمی یا بوالحکم
نی نی پیت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود
آنرا که چونین رخ بود نبود حدیثش بیش و کم
ای جان جانها روی تو آشوب دلهای موی تو
وندر خم گیسوی تو پنهان هزاران صبحدم
رو رو که از چشم و دهان خواهی عیان خواهی نهان
خلق جهان را از جهان هم کعبهای و هم صنم
رویت بنامیزد چو مه زلفت بنامیزد سیه
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم
هر چینت از مشکین کله دارد کلیمی در تله
هر بوست از لب حامله دارد مسیحی در شکم
از باد و آتش نیستی تو آب و خاکی چیستی
جم را بگو تا کیستی او را روانی ده ز شم
چون عشق را ذات آمدی نفی قرابات آمدی
چون در خرابات آمدی کم کن حدیث خال و عم
بر رویت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف
گه لعل گوید «لا تخف» گه جزع گوید «لا تنم»
رویت بهی تریاقفا بالا سهی تریاقبا
منعت غنیتر یا عطا ذاتت هنی تر یا شیم
گیرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب
باری تو هستی از عرب این الوفا این الکرم
ما را شرابی یار کن یا چیزکی در کار کن
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم
از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود
هرچ آید از تو خوش بود خواهی شفا خواهی الم
ان لم یکن طود فتل ان لم یکن وبل فطل
ان لم یکن خمر فخل ان لم یکن شهد فسم
گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم
صحرای مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو
سیمرغ مشرق را بگو تا بال بگشاید ز هم
هم گنج داری هم خدم بیرون چه از کتم عدم
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم
انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم
کم کن ز کیوان نام را بستان ز زهره جام را
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم
نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او
نه جانمان نه غدر او نه خیلمان و نه حشم
بیرون خرام و برنشین بر شهپر روحالامین
آخر گزافست این چنین تو محتشم او محتشم
تا کی ز کاس ذوالیزن گاهی عسل گاهی لبن
می مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم
میکش که غمها میکشد اندوه مردان وی کشد
در راه رستم کی کشد جز رخش رخت روستم
بستان الاهی جام را بردار از آدم دام را
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم
از عشق کانی کن دگر وز باده جانی کن دگر
وز جان جهانی کن دگر بنشین درو شاد و خرم
یک دم بکش قندیل را بیرون کن اسرافیل را
دفتر بدر جبریل را نه لا گذار آنجا نه لم
تو بر زمین آن مهتری کز آسمانها برتری
ای نور ماه و مشتری قسام را هستی قسم
نور فلک را مایهای روح ملک را دایهای
بر فرق عالم سایهای شد فوق و تحت از تو خرم
امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داری خدم
کونین را افسر تویی بر مهتران مهتر تویی
بر بازوان شهپر تویی بنوشت چون نامت قلم
هر کو ز شوقت مست شد گر نیستی بد هست شد
خوبی به چشمت گست شد شد ایمن از جور و ستم
ای چرخ را رفعت ز تو ای ملک را دولت ز تو
ای خلد را نعمت ز تو قلبست بینامت درم
در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند
در کوی صدق آسودهاند محرم تویی اندر حرم
از دور آدم تا به ما از انبیا تا اولیا
نی بر زمین نی بر سما نامد چو تو یک محترم
در حسرت دیدار تو در حکمت گفتار تو
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم
فردوس زان خرم شدست وز خرمی مفخم شدست
جای نبی آدم شدست کز نام تو دارد رقم
چون تو برفتی از جهان گشت از جهان حکمت نهان
آمد کنون مردی چنان کز علم تو دار علم
دارد حدیثش ذوق تو از کارخانهٔ شوق تو
نوشید شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم
هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند
زیرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم
در خواب جانش دادهای آب روانش دادهای
بر خود نشانش دادهای چون گشت موجود از عدم
چون بر سر منبر شود شهری پر از گوهر شود
بر چرخ نطقش بر شود روحالامین گوید نعم
بگشای کوی آنک قدم بر بای عقل آنک عدم
بفزای عشق آنک حرم بنمای روی آنک ارم
جان کن فدای عاشقان اندر هوای عاشقان
بر تکیه جای عاشقان شعر سنایی کن رقم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۰
زهی پشت و پناه هر دو عالم
سر و سالار فرزندان آدم
دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم
شبستان مقامت قاب قوسین
در درگاه تو بطحا و زمزم
ملایک را نشان از چون تو مهتر
رسل را فخر از چون تو مقدم
نبودی گر برایت گفت ایزد
نه آدم آفریدی و نه عالم
کلاه و تخت کسرا از تو نابود
سپاه و ملک قیصر از تو درهم
میان اولیا صدری و بدری
میان انبیا مهری و خاتم
بوقت راز گفتن با خداوند
نیامد مر ترا یک مرد محرم
تویی زی اقربا درویش ایمن
تویی زی انبیا سلطان اعظم
نگیری خشم از دندان شکستن
شفاعت مر ترا باشد مسلم
ترا دانند زیف و ضال و مجنون
گهی ساحر گهی کاهن منجم
تو آن بودی که بودی و نگشتی
ز مدحت شادمان رنجور از ذم
ندانم در عرب یک خانه کو را
نبودست از برای دینت ماتم
روانت را همه جام پیاپی
سپاهت را همه فتح دمادم
تو آن مردی که در میدان مردان
تو داری پهلوانی چون غشمشم
تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه
کنی مه را زهی برهانت محکم
بنوک تازیانه بر فگندی
نهاده گرز افریدون و رستم
به زنجیر اندر آرند و فروشند
هر آنکو هست عاصی از تو یکدم
ترا در صومعه بود ار شفاعت
بدیدی تا به ساق عرش بلغم
سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت
ز عشق راهت ابراهیم ادهم
مرا یاد تو باید بر زبان بس
سنایی گردد از یاد تو خرم
سر و سالار فرزندان آدم
دلیل راهت ابراهیم آزر
منادی ملتت عیسی مریم
شبستان مقامت قاب قوسین
در درگاه تو بطحا و زمزم
ملایک را نشان از چون تو مهتر
رسل را فخر از چون تو مقدم
نبودی گر برایت گفت ایزد
نه آدم آفریدی و نه عالم
کلاه و تخت کسرا از تو نابود
سپاه و ملک قیصر از تو درهم
میان اولیا صدری و بدری
میان انبیا مهری و خاتم
بوقت راز گفتن با خداوند
نیامد مر ترا یک مرد محرم
تویی زی اقربا درویش ایمن
تویی زی انبیا سلطان اعظم
نگیری خشم از دندان شکستن
شفاعت مر ترا باشد مسلم
ترا دانند زیف و ضال و مجنون
گهی ساحر گهی کاهن منجم
تو آن بودی که بودی و نگشتی
ز مدحت شادمان رنجور از ذم
ندانم در عرب یک خانه کو را
نبودست از برای دینت ماتم
روانت را همه جام پیاپی
سپاهت را همه فتح دمادم
تو آن مردی که در میدان مردان
تو داری پهلوانی چون غشمشم
تو آن شمسی که بر گردون دو نیمه
کنی مه را زهی برهانت محکم
بنوک تازیانه بر فگندی
نهاده گرز افریدون و رستم
به زنجیر اندر آرند و فروشند
هر آنکو هست عاصی از تو یکدم
ترا در صومعه بود ار شفاعت
بدیدی تا به ساق عرش بلغم
سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت
ز عشق راهت ابراهیم ادهم
مرا یاد تو باید بر زبان بس
سنایی گردد از یاد تو خرم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۲ - در نکوهش و ابراز نارضایی از خود
نظر همی کنم ار چند مختصر نظرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمیشناسم خود را که من کیم به یقین
از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه
چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقهوار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمیگشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی
بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی
اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب میپوشم
بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید
عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب
که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان
سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بیگهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بیهنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بیبصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع
بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم
که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان میخرید و مینالید
منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدرهام
ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان
ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح
ز هر غریق فرومانده من غریقترم
میان شورش دریای بی کران از موج
به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم
گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمیکنم خیری
که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل
گلی نداد و به صد خار میخلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم
مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید
همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم
ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد
چو گنده پیری در دست بنده جلوهگرم
به فضلهای که بگویم که فضل پندارم
نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت
به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم
گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم
نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک
به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک
چو ایمنم که طریق سداد میسپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم
به چشم مختصر اندر نهاد مختصرم
نمیشناسم خود را که من کیم به یقین
از آنکه من ز خود اندر به خود همی نگرم
عیان چو باز سفیدم نهان چو زاغ سیاه
چنین به چشم سرم گر چنان به چشم سرم
شکر نمایم و از زهر ناب تلخ ترم
به فعل زهرم اگر چه به قول چون شکرم
به علم صور محض ره چه دانم و چون
ز عقل خالی همچون ز جان تهی صورم
ز رازخانهٔ عصمت نشان مجو از من
که حلقهوار من آن خانه را برون درم
به نور حکمت آب از حجر برون آرم
نمیگشاید حکمت دلم عجب حجرم
برای آز و برای نیاز هر روزی
بسان مرد رسن تاب باز پی سپرم
سفر نکردمی از بهر بیشی و پیشی
اگر بسنده بدی در حضر به ما حضرم
دیم نکوتر از امروز بود و باز امسال
ز پار چون به یقین بنگرم بسی بترم
اگر چه ظاهر خود را ز عیب میپوشم
بر تو پردهٔ اسرار خویش اگر بدرم
ز ریگ و قطر مطر در شمر فزون آید
عیوب باطنم ار شایدی که بر شمرم
مدار میل سوی من چو تشنه سوی سراب
که آدمی صورم لیک اهرمن سیرم
سحاب بیندم از دور سایل عطشان
سحابم آری لیکن سحاب بی مطرم
صدف شمار دم از دیده پر در رو غواص
صدف شناس شناسد که سنگ بیگهرم
به دیدگان هنر بیندم مسافر طمع
کلنگ حکمت داند که سنگ بیهنرم
رفیق نور بصر خواندم به مهر و به لطف
چگونه نور بصر خواندم که بیبصرم
گذشت عمری تا زیر این کبود حصار
به جرم آدم عاصی مطیع و برزگرم
کبست کاشتم انرد زمین دل به طمع
بجز کبست نیاورد روزگار برم
زبان حالش با من همی سر آید نرم
که سر مگردان از من چو کاشتی بخورم
یکی عنای روان میخرید و مینالید
منال گفت عنا: دیده باز کن مخرم
ره ظفر نتوان رفت بر عدو بخرد
چو من عدوی خودم چون بود ره ظفرم
وگر ز دشمن ظاهر حذر کند عاقل
ز مکر دشمن باطن چگونه بر حذرم
عجبتر آنکه ز بهر دو روزه مستقرم
به طوع و رغبت خود سال و ماه در سفرم
ز سیر هفت مشعبد اسیر ششدرهام
ز دست چار مخالف بنای هشت درم
مرادم آنکه برون پرم از دریچهٔ جان
ولیک خصم گرفتست چار سو مفرم
ز دام کام نپرم برون چو آز و نیاز
همی برند به مقراض اعتراض پرم
رفیق رفت به الهام در سفینهٔ نوح
ز هر غریق فرومانده من غریقترم
میان شورش دریای بی کران از موج
به جان از آفت این آب و باد پر خطرم
دمی ز روح به امنم دمی ز نفس بی بیم
گهی چو افسر عیسی گهی فسار خرم
«مگر» نشناختم اندر زمین دل به هوس
نرست و عمر به آخر رسید در «مگر»م
ز روزگار توقع نمیکنم خیری
که خیر روی بتابد ز من که محض شرم
به گلستان زمانه شدم به چیدن گل
گلی نداد و به صد خار میخلد جگرم
زمانه کرد مرا روی و موی چون زر و سیم
مگر شناخت که من پاسبان سیم و زرم
ندای عقل برآمد که رخت بربندید
همه جهان بشنیدند و من ز آنکه کرم
گر از کمال بتابم چو خور ز خاور اصل
بسازد اختر بهر زوال باخترم
وگر ز مردی بر هفت چرخ پای نهم
نه سر ز چنبر گردون دون برون ببرم
عجب مدار که از روزگار خسته شوم
ک او شرارهٔ شرست و من سپید سرم
ازین نفر به نفیر آمدم نفور شدم
بفر فطنت دانم که من نه زین نفرم
چرا نسازم با خاکیان درو فلک
که هم ز خاکم من ز گوهر دگرم
ز پیشوای امیر فلک به رتبت و عقل
گمان برم که به ذات و صفات پیشترم
ز نور فطنت در ظلمت شب فطرت
چو چشم اعما نومید مانده از سحرم
بدین دو ژاژ مزخرف به پیش چشم خرد
چو گنده پیری در دست بنده جلوهگرم
به فضلهای که بگویم که فضل پندارم
نیم سنایی جانی که خاک سربسرم
تنم ز جان صفت خالیست و من به صفت
به جان صورت چون چارپای جانورم
گهی چو شیر بگیرم گهی چو سگ بدرم
گهی چو گاو بخسبم گهی چو خر بچرم
نه هیچ همت جز سوی سمع و جمع درم
نه هیچ فکرت جز بهر عشق خواب و خورم
اگر چه عیبهٔ عیب و عیار عارم لیک
به بندگی سر سادات و چاکر هنرم
سپر ندارم در کف به دفع تیر فلک
چو ایمنم که طریق سداد میسپرم
ز چارسوی ملامت به شاهراه نجات
چهار یار پیمبر به سند راهبرم
همیشه منتظرم هدیهٔ هدایت را
ولیک مهدی در مهد نیست منتظرم
عنایت ازلی هم عنان عقلم باد
که از عنا برهاند به حشر در حشرم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۳ - در احوال خود گوید
درین لافگاه ارچه پیروز روزم
ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم
درین زیر چرخ از مزاج عناصر
گهی دیوم و گه ددم گه ستورم
ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان
درون خار پشتم ز بیرون سمورم
ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف
همه ساله با خلق در شر و شورم
فریب جگرهای چون آتشم من
مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم
همی سام را هیز خوانم پس آن گه
چو کاووس پیوسته در بند تورم
چو حورم نهان و چو هور آشکارا
ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم
بدین باد و توش و سروریش گویی
سنایی نیم بوعلی سیمجورم
چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی
ولیک از صفت چون اسیران غورم
مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا
به سیرت چو مارم به صورت چو مورم
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم
وگر میننوشم نه تایب ز کورم
نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی
ورع چه که خود نیست در خرزه زورم
از آن با حکیمان نیارم نشستن
که ایشان چو مورند و من لندهورم
وز آن عار گرد افاضل نگردم
که ایشان بصیرند و من زشت و عورم
از آن دوست و دشمن نیارم به خانه
که خالیست از خشک و از تر خنورم
وزان عاجزی سوی مردان نپویم
که ایشان چو شیرند و من همچو گورم
چگونه کنم با سران اسب تازی
چو دانم که از چوب بودست بورم
یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک
اگر مغز گنده نخواهی مشورم
مشعبد مرا گونه دادست زینسان
ترا من بگفتم نه لعلم بلورم
لقب گر سنایی به معنی ظلامم
چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم
به بیدیدهای ابلهی گفت: کوری
بدو گفت بی دیده: کوری که کورم
الا ای نانت چو من نیست پخته
فطیری که گرمست اکنون تنورم
من اینم که گفتم چو دانی که اینم
تو پس گر سر شر نداری مشورم
اگر عیب خود خود نگویم به مردم
نه درویش خانه نهد مرگ گورم
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد
که اندر بغلها نهد مرگ سورم
ز بد سیرتی سغبهٔ شر و شورم
درین زیر چرخ از مزاج عناصر
گهی دیوم و گه ددم گه ستورم
ز خبث و ز بی آگهی با عزیزان
درون خار پشتم ز بیرون سمورم
ز بهر دو طامات و ژاژ و مزخرف
همه ساله با خلق در شر و شورم
فریب جگرهای چون آتشم من
مگر ز آب شیرین نیم ز آب شورم
همی سام را هیز خوانم پس آن گه
چو کاووس پیوسته در بند تورم
چو حورم نهان و چو هور آشکارا
ولیک از حقیقت نه حورم نه هورم
بدین باد و توش و سروریش گویی
سنایی نیم بوعلی سیمجورم
چو شار و چو شیرم به لاف و به دعوی
ولیک از صفت چون اسیران غورم
مخوان قانعم طامعم خوان ازیرا
به سیرت چو مارم به صورت چو مورم
اگر زر نگیرم نه زاهد خسیسم
وگر میننوشم نه تایب ز کورم
نه بهر ورع کم کنم ناحفاظی
ورع چه که خود نیست در خرزه زورم
از آن با حکیمان نیارم نشستن
که ایشان چو مورند و من لندهورم
وز آن عار گرد افاضل نگردم
که ایشان بصیرند و من زشت و عورم
از آن دوست و دشمن نیارم به خانه
که خالیست از خشک و از تر خنورم
وزان عاجزی سوی مردان نپویم
که ایشان چو شیرند و من همچو گورم
چگونه کنم با سران اسب تازی
چو دانم که از چوب بودست بورم
یکی تودهٔ وحشتم از برون خشک
اگر مغز گنده نخواهی مشورم
مشعبد مرا گونه دادست زینسان
ترا من بگفتم نه لعلم بلورم
لقب گر سنایی به معنی ظلامم
چو جوهر به ظاهر به باطن نفورم
به بیدیدهای ابلهی گفت: کوری
بدو گفت بی دیده: کوری که کورم
الا ای نانت چو من نیست پخته
فطیری که گرمست اکنون تنورم
من اینم که گفتم چو دانی که اینم
تو پس گر سر شر نداری مشورم
اگر عیب خود خود نگویم به مردم
نه درویش خانه نهد مرگ گورم
مرا از تو و سورت آن گه چه خیزد
که اندر بغلها نهد مرگ سورم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در آرزوی مرگ
کی باشد کین قفس بپردازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
در باغ الاهی آشیان سازم
با روی نهفتگان دل یک دم
در پردهٔ غیب عشقها بازم
کش در چمن رسول بخرامم
خوش در حرم خدای بگرازم
این چار غریب ناموافق را
خشنود به سوی خانهها تازم
این حلهٔ نیمکار آدم را
در کارگه کمال بطرازم
وین دیو سرای استخوانی را
در پیش سگان دوزخ اندازم
این بام و سرای بیوفایان را
از شحنه و شش عسس بپردازم
باغند ولی کرام طینت را
از میوه و مرغ و جوز بنوازم
کوفی و قریشی طبیعت را
در بوتهٔ لطف و مهر بگدازم
با این همه رهبران و رهرو من
محرومم اگر چه محرم رازم
با این همه دل چه مرد این کوژم
با این همه پر چه مرغ این بازم
بنهم کله از سر و پس از غیرت
بر هر که سرست گردن افرازم
از جان جهول دل فرو شویم
وز عقل فضول سر بپردازم
چون بال شکسته گشت بر پرم
چون دست بریده گشت دریازم
گر ناز کنم بر آفرینش من
فرزند خلیفهام رسد نازم
چون رفت سنایی از میان بیرون
آن گه سخن از سنایی آغازم
تا کار شود مگر چو چنگ آندم
کامروز چو نای بادی آوازم
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵
بخ بخ اگر این علم برافرازم
در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم
وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم
با پاک بران دو کون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم
در ششدره مهرهای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم
در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را
با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی
در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت
در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم
اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم
«کی باشد کاین قفس بپردازم»
در تفرقه سوی جمع پردازم
باشد بینم رخان معشوقم
وز صحبت خود دری کند بازم
از راهبران عشق ره پسرم
با پاک بران دو کون در بازم
شطرنج به شاهمات بر بندم
در ششدره مهرهای در اندازم
بر فرش فنا به قعده ننشینم
در باغ بقا چو سرو بگرازم
این عشوهٔ اوست خاک آدم را
با صحبت جان و دل بدل سازم
این گنج که تو ختم من از هستی
در بوتهٔ نیستیش بگدازم
این بربط غم گداز در وصلت
در بهر نهم و بشرط بنوازم
هر بیت که از سماع او گویم
اول سخنی ز عشق آغازم
این است جواب آن کجا گفتم
«کی باشد کاین قفس بپردازم»
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۶ - در صفات ذات اقدس باری
ای خدایی که به جز تو ملکالعرش ندانم
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
ملک عالمم و عالم اسرار نهانم
غیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم
پاک و بیعیبم و بینندهٔ عیب همه خلقان
در گذارنده و پوشندهٔ عیب همگانم
همه من بینم و بیننده نئی دیده دو چشمم
همه من گویم و گوینده نئی کام زبانم
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت
شنوایان جهان را سخنان میشنوانم
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم
ملک طبعم و سیاره و نه سیارهٔ طبعم
نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم
هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنم
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم
زود باشد که شوی کشتهٔ تیغ خذلانم
شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی
آفرینندهٔ اشیاء و خداوند جهانم
من فرستادهٔ توراتم و انجیل و زبورم
من فرستادهٔ فرقانم و ماه رمضانم
صفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم
منم که بار خدایی که دل متقیان را
هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی
پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم
هر عطایی که بکردم به تو ای بندهٔ من من
خوش نشین بنده که من دادهٔ خود را نستانم
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید
او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم
بار الاها تو بر آری همه امید سنایی
که مسلمانم و یارب نه از آن بیخبرانم
بجز از نام تو نامی نه برآید به زبانم
بجز از دین و صنعت نبود عادت چشمم
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم
عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم
ملک عالمم و عالم اسرار نهانم
غیب من دانم و پس غیب نداند به جز از من
منم آن عالم اسرار که هر غیب بدانم
پاک و بیعیبم و بینندهٔ عیب همه خلقان
در گذارنده و پوشندهٔ عیب همگانم
همه من بینم و بیننده نئی دیده دو چشمم
همه من گویم و گوینده نئی کام زبانم
شنوای سخنان همه خلقم به حقیقت
شنوایان جهان را سخنان میشنوانم
حی و قیومم و آن دم که کس از خلق نماند
من یکی معتمد و واحد و قیوم بمانم
ملک طبعم و سیاره و نه سیارهٔ طبعم
نه چو طبعم متوطن نه چو سیاره روانم
نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه میانه
نه بخندم نه بگریم نه چنین و نه چنانم
نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم
هر چه در خاطرات آید که من آنم نه من آنم
هر چه در فهم تو گنجد که چنینم نه چنانم
هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن
به حقیقت تو بدان بنده که من خالق آنم
هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم
سیصد و شصت نظر سوی دلت میکند آنم
گر از آن خسته دلت یک نظر فیض بگیرم
زود باشد که شوی کشتهٔ تیغ خذلانم
شیم از روی حقیقت نه از شیء مجازی
آفرینندهٔ اشیاء و خداوند جهانم
من فرستادهٔ توراتم و انجیل و زبورم
من فرستادهٔ فرقانم و ماه رمضانم
صفت خویش بگفتم که منم خالق بیچون
نه کس از من نه من از کس نه ازینم نه از آنم
منم که بار خدایی که دل متقیان را
هر زمانی به دلال صمدی نور چشانم
کفر صد ساله ببخشم به یک اقرار زبانی
جرم صد ساله به یک عذر گنه در گذرانم
بعد مردن برمت زیر لحد با دل پر خون
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم
آن دم از خاک برانگیزم در روز قیامت
در چنان انجمنی پرده ز رازت ندرانم
بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت
در بهشت آرم و بر خوان نعیمت بنشانم
شربت شوق دهم تا تو شوی مست تجلی
پرده بردارم و آن گه به خودت مینگرانم
ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذیرم
کوه کوه از تو معاصی به کرم در گذرانم
هر عطایی که بکردم به تو ای بندهٔ من من
خوش نشین بنده که من دادهٔ خود را نستانم
هر که گوید که خدا را به قیامت بتوان دید
او نبیند به حقیقت نه از آن گمشدگانم
بار الاها تو بر آری همه امید سنایی
که مسلمانم و یارب نه از آن بیخبرانم