عبارات مورد جستجو در ۵۱۰ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۹۰ - سوزنگر
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
خوش بود دیده ز جان بستن و جانان دیدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران دیدن
هان مخوانید بخلدم که به طوبی ارزد
یک نظر قامت آن سرو خرامان دیدن
چه بهشتی تو که دیدار تو را هر که بدید
کرد صرف نظر از روضهٔ رضوان دیدن
اشک ریزد بصر از دیدن روی تو که نیست
دیده را طاقت خورشید درخشان دیدن
ای که بی دوست شود عمر تو در عالم طی
حاصلت چیست از این رنج فراوان دیدن
کور شد چشم زلیخا بغم یوسف و گفت
کوریم به بود از یار بزندان دیدن
ای که در عرصهٔ میدان غمش افتادی
بایدت گوی صفت لطمهٔ چوگان دیدن
در دل خضر بود چشمهٔ حیوان چه روی
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان دیدن
دیده بربند صغیر از خود و بین طلعت دوست
چشم خودبین نتواند رخ جانان دیدن
رحمت وصل پس از زحمت هجران دیدن
هان مخوانید بخلدم که به طوبی ارزد
یک نظر قامت آن سرو خرامان دیدن
چه بهشتی تو که دیدار تو را هر که بدید
کرد صرف نظر از روضهٔ رضوان دیدن
اشک ریزد بصر از دیدن روی تو که نیست
دیده را طاقت خورشید درخشان دیدن
ای که بی دوست شود عمر تو در عالم طی
حاصلت چیست از این رنج فراوان دیدن
کور شد چشم زلیخا بغم یوسف و گفت
کوریم به بود از یار بزندان دیدن
ای که در عرصهٔ میدان غمش افتادی
بایدت گوی صفت لطمهٔ چوگان دیدن
در دل خضر بود چشمهٔ حیوان چه روی
چون سکندر ز پی چشمهٔ حیوان دیدن
دیده بربند صغیر از خود و بین طلعت دوست
چشم خودبین نتواند رخ جانان دیدن
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۶۰ - حکایت
صغیر اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - قطعه
شنیدم پشّهای بر پشت پیلی
نشست و خواست برخیزد دگر بار
بگفت ای پیل چون خیزم من از جای
ملرز و خویش را محکم نگهدار
بگفت از آمدن دادی چه رنجم
که تا از رفتنت باشم در آزار
نفهمیدم چو گشتی بار دوشم
ز بس ناچیز و خردی و سبکبار
ز جا جست و به مغز وی درون شد
برآوردش دمار از جان افکار
ز پا افکند وی را و چنین گفت:
بزرگا دشمنت را خرد مشمار
مبین بر خصم خود از چشم تحقیر
که گاهی موربینی و بود مار
نشست و خواست برخیزد دگر بار
بگفت ای پیل چون خیزم من از جای
ملرز و خویش را محکم نگهدار
بگفت از آمدن دادی چه رنجم
که تا از رفتنت باشم در آزار
نفهمیدم چو گشتی بار دوشم
ز بس ناچیز و خردی و سبکبار
ز جا جست و به مغز وی درون شد
برآوردش دمار از جان افکار
ز پا افکند وی را و چنین گفت:
بزرگا دشمنت را خرد مشمار
مبین بر خصم خود از چشم تحقیر
که گاهی موربینی و بود مار
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۸
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۹۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۴۵
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ای آیت مهر، وی معنی داد
ایزد ز کرم داد همه داد
از، زلف و رخت پیدا و عیان
هم صبح امید هم شام مراد
ای عمر ابد با عمر تو کم
چون صبح ازل در عهد تو داد
گرگ اجل است صیاد امل
در گله تو این گرگ مباد
عزم تو نهاد بنیاد جمال
ای پاک سرشت وی نیک نهاد
ای مادر دهر بعد از تو عقیم
کز مادر دهر کس چون تو نزاد
«حاجب » به جهان کس غیر تو نیست
آسوده و خوش دانا دل و راد
ایزد ز کرم داد همه داد
از، زلف و رخت پیدا و عیان
هم صبح امید هم شام مراد
ای عمر ابد با عمر تو کم
چون صبح ازل در عهد تو داد
گرگ اجل است صیاد امل
در گله تو این گرگ مباد
عزم تو نهاد بنیاد جمال
ای پاک سرشت وی نیک نهاد
ای مادر دهر بعد از تو عقیم
کز مادر دهر کس چون تو نزاد
«حاجب » به جهان کس غیر تو نیست
آسوده و خوش دانا دل و راد
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
در دو عالم جلوه گر نور رخ یاراست و بس
جمله اشیاء تجلی گاه دلدار است و بس
سینه سیناست، عالم نور حق طالع در اوست
هر که را بینم چو موسی محو دیدار است و بس
معنی قرآن بود مکتوم اندر با، بسم
نقطه فی تحتها خال لب یار است و بس
دوش از پیر مغان پرسیدم از سر وجود
گفت ازخم پرس کو دانای اسرار است و بس
عارفان مست می دیدار و ما مست وصال
در میان جمع امشب شمع هشیار است و بس
یوسف معنی برآمد بر سر بازارها
هر کجا بینم هیاهوی خریدار است وبس
هر کسی آثار نیکوئی در این عالم نهاد
شعر شورانگیز ما فرخنده آثار است و بس
«حاجب » از مستی اناالحق می زند منصور وار
چاره دیوانه بیباک را دار است و بس
جمله اشیاء تجلی گاه دلدار است و بس
سینه سیناست، عالم نور حق طالع در اوست
هر که را بینم چو موسی محو دیدار است و بس
معنی قرآن بود مکتوم اندر با، بسم
نقطه فی تحتها خال لب یار است و بس
دوش از پیر مغان پرسیدم از سر وجود
گفت ازخم پرس کو دانای اسرار است و بس
عارفان مست می دیدار و ما مست وصال
در میان جمع امشب شمع هشیار است و بس
یوسف معنی برآمد بر سر بازارها
هر کجا بینم هیاهوی خریدار است وبس
هر کسی آثار نیکوئی در این عالم نهاد
شعر شورانگیز ما فرخنده آثار است و بس
«حاجب » از مستی اناالحق می زند منصور وار
چاره دیوانه بیباک را دار است و بس
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۵۰ - داستان روباه و کفشگر و اهل شارستان
گفت: آورده اند که در روزگار گذشته، روباهی هر شب به خانه کفشگری درآمدی و چرم پاره ها بدزدیدی و بخوردی و کفشگر در غصه می پیچید و روی رستگاری نمی دید که با روباه دزد بسنده نبود، چه زبون شده بود.
عادت چو قدیم شد، طبیعت گردد
چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی، مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد، رخنه محکم کرد و به خانه آمد. روباه را در خانه دید، بر عادت گذشته گرد چرمها بر می آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر و حدت غضب او مشاهده کرد، با خود گفت: راست گفته اند که «اذا جاء اجل البعیر یحوم حول البیر»، هر که خیانت و دزدی پیشه سازد، او را از چوب جلاد و محنت زندان چاره نبود و حرص و شره مرا درین گرداب خطر و مهلکه افکند و دانا را چون خطری روی نماید و بلا استیلا آرد، خود را به نوعی که ممگن گردد و از غرقاب خطر بر ساحل ظفر افکند و اکنون وقت هزیمت و فرار است و بزرگان گفته اند: هزیمت به هنگام غنیمت است تمام و به تک از خانه برون جست و روی سوی رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راه رخنه استوار دید، با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید.
به هر حال هر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
درهای حوادث بازست و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زنهار خورده. وقت حیلت و مکرست و هنگام خداع و غدر. باشد که به حیلت ازین مهلکت خطر، نجات یابم و برهم. پس خویشتن را مرده ساخت و بر رخنه رفت و مانند مردگان بخفت. کفشگر چون آنجا رسید، روباه را مرده دید، چوبی چند بر پشت و پهلوی او زد و با خود گفت: الحمد لله که این مدبر شوم از عالم حیات به خطه ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام او بریده شد و مشقت اعمال و افعال او منقطع گشت و با فراغ بال، مرفه الحال به خانه رفت و بر بستر فتح و ظفر خویش بخفت. روباه با خود گفت: این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند و مرا بیم جان بود، چه هیچ دشمن مرا قوی تر از وی نیست. صبر کنم تا مقدمه صبح کاذب در گذرد و طلیعه صبح صادق در رسد و ابوالیقظان رواح در تباشیر صباح، ندای حی علی الصباح بر آرد و درهای شارستان بگشایند. آنگه سر خویش گیرم، باشد که از میان این بلا جان برکرانی افکنم. چون رایات خسرو اقالیم بالا از افق مشرق پیدا شد و خروس صباح در نوای صیاح چون موذنان ندای حی علی الفلاح در داد و اهل شارستان ار خانه ها بیرون آمدند، روباهی دیدند مرده، به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیده ام که هر که زبان روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند، کارد بکشید و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود و بر آن عنا و بلا جلادت برزید. دیگری گفت: دم روباه، نرم روب نیک آید و به کارد دم روباه از پشت مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد. دیگری گفت: هر که گوش روباه از گهواره طفل درآویزد، طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن باز ایستد و نیکخوی گردد و گوش روباه از بنا گوش جدا کرد. روباه بر آن مشقت و بلیت نیز صبر کرد. دیگری گفت: هر که دندان روباه بشکست. روباه برین شداید و مکاید و نوایب و مصایب، احتمال و مدارا می کرد و تصبر و شکیبایی می نمود و بر چندان تعذیب و تشدید، جلادت و جرات می برزید. دیگری بیامد و گفت: هر کرا دل درد کند، دل روباه بریان کند و بخورد، بیارامد و کارد برکشید تا شکم روباه بشکافد. روباه گفت: اکنون هنگام رفتن و سر خویشتن گرفتن است. تا کار به دم و گوش و زبان و دندان بود، صبر کردم، اکنون کارد به استخوان و کار به جانم رسید، تاخیر و توقف را مجال نماند و بطاق طاقت بگسست. از جای بجست و به تک از در شارستان بیرون جست و گفت.
چون کارد به جان رسید بگشادم راز
باری نشوم به خون خویشم انبار
کار من امروز همین مزاج دارد. بر همه عقوبت ها صبر توانم کرد، مگر بر دل شکافتن و یا این همه فرمان خداوند راست.
گر عفو کنی بکن که وقت اکنونست
شاه از پسر پرسید که پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی عاقبت چیست؟ گفت: بر زنان کشتن نبود، خاصه که قتل به حکم شرع وجوب ندارد. اما به نزدیک من آنست که موی او بسترند و روی او سیاه کنند و بر خری سیاه نشانند و گرد شهر بگردانند و منادی فرمایند که هر که با ولی نعمت خویش خیانت اندیشد، جزای او این باشد. پس مثال فرمود تا هم برین گونه تادیب در باب او تقدیم کردند.
جزای نکویی بود هم نکو
چنان چون جزای بدی هم بدی
قال الله تعالی: «و جزا سیئه سیئه مثلها». شاه روی به سندباد آورد و گفت: این منت از تو داریم یا از فرزند خویش؟ سند باد گفت: این منت از ایزد تعالی باید داشت که همه کارها به حکم اوست. قوله تعالی: «یفعل الله ما یشا و یحکم ما یرید». حوادث به امر او نازل شود و وقایع به حکم او نافذ گردد و هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش یزدانی گریز نیست.
ان الحوادث للخلائق مرتع
شهد الصباح بذاک و الدیجور
لا النار تسلم من حوادثها و لا
اشد کثیف اللبدتین هصور
و به سمع پادشاه رسیده باشد حکایت وزیر شاه کشمیر و پسر او. شاه پرسید که چگونه است؟ بگوی.
عادت چو قدیم شد، طبیعت گردد
چون کار کفشگر به نهایت رسید، شبی بیامد و نزد رخنه شارستان که روباه درآمدی، مترصد بنشست، چون روباه از رخنه درآمد، رخنه محکم کرد و به خانه آمد. روباه را در خانه دید، بر عادت گذشته گرد چرمها بر می آمد. کفشگر چوبی برگرفت و قصد روباه کرد. روباه چون صولت کفشگر و حدت غضب او مشاهده کرد، با خود گفت: راست گفته اند که «اذا جاء اجل البعیر یحوم حول البیر»، هر که خیانت و دزدی پیشه سازد، او را از چوب جلاد و محنت زندان چاره نبود و حرص و شره مرا درین گرداب خطر و مهلکه افکند و دانا را چون خطری روی نماید و بلا استیلا آرد، خود را به نوعی که ممگن گردد و از غرقاب خطر بر ساحل ظفر افکند و اکنون وقت هزیمت و فرار است و بزرگان گفته اند: هزیمت به هنگام غنیمت است تمام و به تک از خانه برون جست و روی سوی رخنه نهاد. چون به رخنه رسید، راه رخنه استوار دید، با خود گفت: بلا آمد و قضا رسید.
به هر حال هر بنده را شکر به
که بسیار بد باشد از بد بتر
درهای حوادث بازست و درهای نجات فراز. اگر دهشت و حیرت به خود راه دهم، بر جان خود ستم کرده باشم و بر تن عزیز زنهار خورده. وقت حیلت و مکرست و هنگام خداع و غدر. باشد که به حیلت ازین مهلکت خطر، نجات یابم و برهم. پس خویشتن را مرده ساخت و بر رخنه رفت و مانند مردگان بخفت. کفشگر چون آنجا رسید، روباه را مرده دید، چوبی چند بر پشت و پهلوی او زد و با خود گفت: الحمد لله که این مدبر شوم از عالم حیات به خطه ممات نقل کرد و ضرر اقدام و معرت اقتحام او بریده شد و مشقت اعمال و افعال او منقطع گشت و با فراغ بال، مرفه الحال به خانه رفت و بر بستر فتح و ظفر خویش بخفت. روباه با خود گفت: این ساعت درهای شارستان بسته است و رخنه استوار، اگر حرکتی کنم، سگان آگه شوند و مرا بیم جان بود، چه هیچ دشمن مرا قوی تر از وی نیست. صبر کنم تا مقدمه صبح کاذب در گذرد و طلیعه صبح صادق در رسد و ابوالیقظان رواح در تباشیر صباح، ندای حی علی الصباح بر آرد و درهای شارستان بگشایند. آنگه سر خویش گیرم، باشد که از میان این بلا جان برکرانی افکنم. چون رایات خسرو اقالیم بالا از افق مشرق پیدا شد و خروس صباح در نوای صیاح چون موذنان ندای حی علی الفلاح در داد و اهل شارستان ار خانه ها بیرون آمدند، روباهی دیدند مرده، به رخنه افکنده. یکی گفت: چنین شنیده ام که هر که زبان روباه با خویشتن دارد، سگ بر وی بانگ نکند، کارد بکشید و زبان روباه از حلق ببرید. روباه بر آن ضرر مصابرت نمود و بر آن عنا و بلا جلادت برزید. دیگری گفت: دم روباه، نرم روب نیک آید و به کارد دم روباه از پشت مازو جدا کرد. روباه برین عقوبت نیز دندان بیفشرد. دیگری گفت: هر که گوش روباه از گهواره طفل درآویزد، طفل گریان و کودک بدخوی از گریستن باز ایستد و نیکخوی گردد و گوش روباه از بنا گوش جدا کرد. روباه بر آن مشقت و بلیت نیز صبر کرد. دیگری گفت: هر که دندان روباه بشکست. روباه برین شداید و مکاید و نوایب و مصایب، احتمال و مدارا می کرد و تصبر و شکیبایی می نمود و بر چندان تعذیب و تشدید، جلادت و جرات می برزید. دیگری بیامد و گفت: هر کرا دل درد کند، دل روباه بریان کند و بخورد، بیارامد و کارد برکشید تا شکم روباه بشکافد. روباه گفت: اکنون هنگام رفتن و سر خویشتن گرفتن است. تا کار به دم و گوش و زبان و دندان بود، صبر کردم، اکنون کارد به استخوان و کار به جانم رسید، تاخیر و توقف را مجال نماند و بطاق طاقت بگسست. از جای بجست و به تک از در شارستان بیرون جست و گفت.
چون کارد به جان رسید بگشادم راز
باری نشوم به خون خویشم انبار
کار من امروز همین مزاج دارد. بر همه عقوبت ها صبر توانم کرد، مگر بر دل شکافتن و یا این همه فرمان خداوند راست.
گر عفو کنی بکن که وقت اکنونست
شاه از پسر پرسید که پاداش کردار نامحمود این بدکردار بی عاقبت چیست؟ گفت: بر زنان کشتن نبود، خاصه که قتل به حکم شرع وجوب ندارد. اما به نزدیک من آنست که موی او بسترند و روی او سیاه کنند و بر خری سیاه نشانند و گرد شهر بگردانند و منادی فرمایند که هر که با ولی نعمت خویش خیانت اندیشد، جزای او این باشد. پس مثال فرمود تا هم برین گونه تادیب در باب او تقدیم کردند.
جزای نکویی بود هم نکو
چنان چون جزای بدی هم بدی
قال الله تعالی: «و جزا سیئه سیئه مثلها». شاه روی به سندباد آورد و گفت: این منت از تو داریم یا از فرزند خویش؟ سند باد گفت: این منت از ایزد تعالی باید داشت که همه کارها به حکم اوست. قوله تعالی: «یفعل الله ما یشا و یحکم ما یرید». حوادث به امر او نازل شود و وقایع به حکم او نافذ گردد و هیچ آفریده را از تقدیر ایزدی و بخشش یزدانی گریز نیست.
ان الحوادث للخلائق مرتع
شهد الصباح بذاک و الدیجور
لا النار تسلم من حوادثها و لا
اشد کثیف اللبدتین هصور
و به سمع پادشاه رسیده باشد حکایت وزیر شاه کشمیر و پسر او. شاه پرسید که چگونه است؟ بگوی.
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۵۵
مولانا خالد نقشبندی : مفردات (معما به نامهای خاص)
شماره ۶
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدحِ حضرتِ مولای متقیان
گفتم رهینِ مهرِ تو شد این دلِ حزین
گفتا حزین دلی که به مهری بود رهین
گفتم قرینِ رویِ تو باشد همی قمر
گفتا سهیل باشد اگر با قمر قرین
گفتم که آفرین به رخِ خوبِ یارِ من
گفتا که آفرین به رخِ خوب آفرین
گفتم که تُرکِ چشمِ تو دارد به کف کمان
گفتا کناره گیر که نارد مگر کمین
گفتم نشانِ مهر بُوَد هیچ بر دلت
گفتا نشانِ مهر و دلِ یارِ دلنشین
گفتم رَوَم گزینم یاری به جایِ تو
گفتا اگر توانی رو زودتر گزین
گفتم علی خلاصۀ تشکیلِ کاف و نون
گفتا علی نتیجۀ ترکیبِ ماء و طین
گفتم خداش خوانده گروهی ز رویِ شک
گفتا خداش دانَد یک فرقه بر یقین
گفتم صفاتِ واجب و ممکن دراوست جمع
گفتا که ممکنست که هم آن بُوَد هم این
گفتم که انگبین را قهرش کند چو زهر
گفتا که زهر گردد با مِهرش انگبین
گفتم هوایِ او بُوَد اندر سرِ بَنات
گفتا هوایِ او بُوَد اندر دلِ بَنین
گفتم جَنین نبندد بی اذنِ او وجود
گفتا رَحِم نگیرد بی امرِ او جَنین
گفتم قدم به گیتی بنهاد همچو روز
گفتا که تا نشان بدهد گیتی آفرین
گفتم به خاکِ پایش آن کس که سود فرق
گفتا که پا گذارَد بر فرقِ فِرقَدین
گفتم هر آن که گشت غلامش بر آستان
گفتا هماره دارد دولت در آستین
گفتم مَلِک مظَفَّر باشد غلامِ او
گفتا از آن غُلامش باشد سَبُکتکین
گفتم که شاه ناصرِ دینش بود پدر
گفتا مگر نبینی آن فّرِ داد و دین
گفتم چنین پدر پسری بایدش چنان
گفتا چنان پسر پدری باشدش چنین
گفتم جهان ز عدلش مانند جَنَّتست
گفتا که جَنَّتست و مَنَش نیز حُورِعین
گفتم که عدلِ اوست به مکرِ زمان ضَمان
گفتا که بأس اوست به کیدِزمین ضَمین
گفتم سپهر کینست الّا به روزِ مهر
گفتا جهانِ مهرست الّا به روزِکین
گفتم معین و یاور ایتام شد کَفَش
گفتا خدای باد بر او یاور و مُعین
گفتم سرِ مخالفش از تیغِ آبدار
گفتا تنِ معاندش از گرزِ آهنین
گفتم که قطع گردد چون کُنده از تَبَر
گفتا که نرم گردد چون جامه از کُدین
گفتم به یک اشاره کند مُلکِ چین خراب
گفتا بخاصه چون که به ابرو فکند چین
گفتم قرینِ او نَبُوَد در همه جهان
گفتا به قرنها نشود کس بدو قرین
گفتم هماره خواهم تا شادمان زِیَد
گفتا هر آن که خواهد جز این شود حزین
گفتم که از جبینش کند ماه کسبِ نور
گفتا از آن که سود به درگاهِ حق جبین
گفتم علیِّ عِمران عمرش کند دراز
گفتا خدایِ سُبحان خصمش کند غمین
گفتم همیشه چترِ جلالش به رویِ ماه
گفتا هماره اسبِ مرادش به زیر زین
گفتا حزین دلی که به مهری بود رهین
گفتم قرینِ رویِ تو باشد همی قمر
گفتا سهیل باشد اگر با قمر قرین
گفتم که آفرین به رخِ خوبِ یارِ من
گفتا که آفرین به رخِ خوب آفرین
گفتم که تُرکِ چشمِ تو دارد به کف کمان
گفتا کناره گیر که نارد مگر کمین
گفتم نشانِ مهر بُوَد هیچ بر دلت
گفتا نشانِ مهر و دلِ یارِ دلنشین
گفتم رَوَم گزینم یاری به جایِ تو
گفتا اگر توانی رو زودتر گزین
گفتم علی خلاصۀ تشکیلِ کاف و نون
گفتا علی نتیجۀ ترکیبِ ماء و طین
گفتم خداش خوانده گروهی ز رویِ شک
گفتا خداش دانَد یک فرقه بر یقین
گفتم صفاتِ واجب و ممکن دراوست جمع
گفتا که ممکنست که هم آن بُوَد هم این
گفتم که انگبین را قهرش کند چو زهر
گفتا که زهر گردد با مِهرش انگبین
گفتم هوایِ او بُوَد اندر سرِ بَنات
گفتا هوایِ او بُوَد اندر دلِ بَنین
گفتم جَنین نبندد بی اذنِ او وجود
گفتا رَحِم نگیرد بی امرِ او جَنین
گفتم قدم به گیتی بنهاد همچو روز
گفتا که تا نشان بدهد گیتی آفرین
گفتم به خاکِ پایش آن کس که سود فرق
گفتا که پا گذارَد بر فرقِ فِرقَدین
گفتم هر آن که گشت غلامش بر آستان
گفتا هماره دارد دولت در آستین
گفتم مَلِک مظَفَّر باشد غلامِ او
گفتا از آن غُلامش باشد سَبُکتکین
گفتم که شاه ناصرِ دینش بود پدر
گفتا مگر نبینی آن فّرِ داد و دین
گفتم چنین پدر پسری بایدش چنان
گفتا چنان پسر پدری باشدش چنین
گفتم جهان ز عدلش مانند جَنَّتست
گفتا که جَنَّتست و مَنَش نیز حُورِعین
گفتم که عدلِ اوست به مکرِ زمان ضَمان
گفتا که بأس اوست به کیدِزمین ضَمین
گفتم سپهر کینست الّا به روزِ مهر
گفتا جهانِ مهرست الّا به روزِکین
گفتم معین و یاور ایتام شد کَفَش
گفتا خدای باد بر او یاور و مُعین
گفتم سرِ مخالفش از تیغِ آبدار
گفتا تنِ معاندش از گرزِ آهنین
گفتم که قطع گردد چون کُنده از تَبَر
گفتا که نرم گردد چون جامه از کُدین
گفتم به یک اشاره کند مُلکِ چین خراب
گفتا بخاصه چون که به ابرو فکند چین
گفتم قرینِ او نَبُوَد در همه جهان
گفتا به قرنها نشود کس بدو قرین
گفتم هماره خواهم تا شادمان زِیَد
گفتا هر آن که خواهد جز این شود حزین
گفتم که از جبینش کند ماه کسبِ نور
گفتا از آن که سود به درگاهِ حق جبین
گفتم علیِّ عِمران عمرش کند دراز
گفتا خدایِ سُبحان خصمش کند غمین
گفتم همیشه چترِ جلالش به رویِ ماه
گفتا هماره اسبِ مرادش به زیر زین
ایرج میرزا : مثنوی ها
شیر و موش
بود شیری به بیشهٔی خفته
موشکی کرد خوابش آشفته
آن قَدَر دورِ شیر بازی کرد
در سرِ دُوشَش اسب نازی کرد
آن قَدَر گوشِ شیر گاز گرفت
گه رها کرد و گاه باز گرفت
تا که از خواب، شیر شد بیدار
متغیّر ز موشِ بد رفتار
دست برد و گرفت کَلّۀ موش
شد گرفتار موشِ بازی گوش
خواست در زیر پنجه لِه کُنَدَش
به هوا برده بر زمین زَنَدش
گفت ای موشِ لوس یک قازی
با دُمِ شیر میکنی بازی
موشِ بیچاره در هَراس افتاد
گریه کرد و به التماس افتاد
که تو شاهِ وُحوشی و من موش
موش هیچ است پیشِ شاهِ وُحوش
شیر باید به شیر پنجه کند
موش را نیز گربه رنجه کند
تو بزرگی و من خطا کارم
از تو امّیدِ مَغفِرَت دارم
شیر از این لابه رحم حاصل کرد
پنجه واکرد و موش را وِل کرد
اتفاقاً سه چار روزِ دگر
شیر را آمد این بلا بر سر
از پیِ صیدِ گرگ یک صیّاد
در همان حَول و حَوش دام نهاد
دامِ صیّاد گیرِ شیر افتاد
عوضِ گرگ شیر گیر افتاد
موش چون حالِ شیر را دریافت
از برایِ خلاصِ او بشتافت
بندها را جوید با دندان
تا که در برد شیر از آن جا جان
این حکایت که خوشتر از قند است
حاویِ چند نکته از پند است
اولاً گر نیی قوی بازو
با قویتر ز خود ستیزه مجو
ثانیاً عفو از خطا خوب است
از بزرگان گذشت مطلوب است
ثالثاً با سپاس باید بود
قدرِ بیکی شناس باید بود
رابعاً هر که نیک یا بد کرد
بد به خود کرد و نیک با خود کرد
خامساً خلق را حفیر مگیر
که گهی سودها بَری ز حقیر
شیر چون موش را رهایی داد
خود رها شد ز پنجه صیّاد
در جهان موشکِ ضعیفِ حقیر
میشود مایۀ خلاصی شیر
موشکی کرد خوابش آشفته
آن قَدَر دورِ شیر بازی کرد
در سرِ دُوشَش اسب نازی کرد
آن قَدَر گوشِ شیر گاز گرفت
گه رها کرد و گاه باز گرفت
تا که از خواب، شیر شد بیدار
متغیّر ز موشِ بد رفتار
دست برد و گرفت کَلّۀ موش
شد گرفتار موشِ بازی گوش
خواست در زیر پنجه لِه کُنَدَش
به هوا برده بر زمین زَنَدش
گفت ای موشِ لوس یک قازی
با دُمِ شیر میکنی بازی
موشِ بیچاره در هَراس افتاد
گریه کرد و به التماس افتاد
که تو شاهِ وُحوشی و من موش
موش هیچ است پیشِ شاهِ وُحوش
شیر باید به شیر پنجه کند
موش را نیز گربه رنجه کند
تو بزرگی و من خطا کارم
از تو امّیدِ مَغفِرَت دارم
شیر از این لابه رحم حاصل کرد
پنجه واکرد و موش را وِل کرد
اتفاقاً سه چار روزِ دگر
شیر را آمد این بلا بر سر
از پیِ صیدِ گرگ یک صیّاد
در همان حَول و حَوش دام نهاد
دامِ صیّاد گیرِ شیر افتاد
عوضِ گرگ شیر گیر افتاد
موش چون حالِ شیر را دریافت
از برایِ خلاصِ او بشتافت
بندها را جوید با دندان
تا که در برد شیر از آن جا جان
این حکایت که خوشتر از قند است
حاویِ چند نکته از پند است
اولاً گر نیی قوی بازو
با قویتر ز خود ستیزه مجو
ثانیاً عفو از خطا خوب است
از بزرگان گذشت مطلوب است
ثالثاً با سپاس باید بود
قدرِ بیکی شناس باید بود
رابعاً هر که نیک یا بد کرد
بد به خود کرد و نیک با خود کرد
خامساً خلق را حفیر مگیر
که گهی سودها بَری ز حقیر
شیر چون موش را رهایی داد
خود رها شد ز پنجه صیّاد
در جهان موشکِ ضعیفِ حقیر
میشود مایۀ خلاصی شیر
زرتشت : جلد اول کتاب اوستا - کهن ترین سرودهای ایرانیان
دفتر چهارم ویسپرد
کرده یک
1
[زوت:]
نوید [ستایش] می دهم وستایش بجای می آورم ردان مینوی و جهانی را:
ردان جانوران آبزی را ،
ردان جانوران زمینی را،
ردان پرندگان را،
ردان جانوران دشتی را،
ردان چرندگان را،
اشونان و ردان اشونی را.
2
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «گهنبارها» ردان اشونی را:
«میدیوزرم»(شیردهندۀ) اشون، رداشونی را.
«میدیوشم» اشون، رد اشونی (هنگام درویدن گیاهان ) را،
«پتیه شهیم» اشون، رد اشونی (هنگام خرمن برداری ) را،
«ایاسرم» اشون، رداشونی ( هنگام گشن گیری رمه) را،
«میدیارم» اشون ، رد اشونی (هنگام سرما)را،
«همسپتدم» اشون ، رد اشونی (هنگام ستایش ونیایش ) را.
3
نوید [ستایش] می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم جهان بارور اشون ، رد اشونی را که فرزندانی می زاید.
نوید [ستایش] می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم بخشهای به نیکی ستوده «ستوت یسنیه»ی اشون ، رد اشونی را .
نوید ستایش می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم بخشهای به نیکی ستودل «یسنیه»، «میزد» های اشون ، رد اشونی مردان و اشون زنان را.
4
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم [ایزدان] سال، ردان اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم سرایش «اهون و یریه....»ی اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم درود گویی بر «اشه و هیشت» (اشم وهو)ی اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «ینگهه هاتم ....» اشون به نیکی ستوده ، رد اشونی را .
5
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اهونودگاه« اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم زنان مزدا آفریده اشون، دارندگان فرزندان اشون بیار ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اهومند» و «رتومند» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «هفت هات» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم آب اشون بی آلایش - «اردوی» - رد اشونی را.
6
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اشتودگاه» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم کوههای رامش دهنده بسیار آسایش بخش مزدا آفریدۀ اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «سپنمتد گاه» اشون رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «بهرام» اهوره افریده و «اوپرتات» اشون پیروز، ردان اشونی را.
7
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «وهوخشترگاه»اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «مهر» فراخ چراگاه و «رام» بخشندۀ چراگاههای خوب ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «وهیشتوایشت گاه» اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «دامویش او پمن» ، ایزد چیره دست دلیر اشون ، رد اشونی را.
8
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «ایریمن ایشیه»ی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «فشوشومنثره»ی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم رد بزرگوار «هادخت»اشون ، رد اشونی را.
9
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم پرسش اهورایی اشون، دین اهورایی اشون، سرزمین اهورایی اشون ، زرتشتوم اهورایی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «هدیش» دارنده کشتزار را که به چار پای خوب کنش ، چراگاه بخشد واشون مرد را که چارپای بپرورد.
کرده دوم
1
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان مینوی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جهانی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانوران آبزی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانواپران زمینی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان پرندگان را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانوران دشتی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان چرندگان را.
2
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم گهنبارهای اشون ، رد ان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیوزرم ( شیردهنده)اشون ، رد ان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم یدویوشم اشون، رد اشونی (هنگام درویدن گیاهان) را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم پتیه شهیم اشون، رد اشونی (هنگام گشن گیری رمه ) را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیارم اشون، رد اشونی ( هنگام سرما) را
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم همسپتمدم اشون ، رد اشونی (هنگام ستایش ونیایش ) را.
3
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم جهان بارور اشون، رد اشونی را که فرزندانی می زاید.
با این زور و برسم، خواستار ستایشم همه ردان را: آنان که اهوره مزدا به زرتشت آگاهی داد که به آیین بهترین اشه سزاوار ستایش و نیایشند.
4
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیارم اشون، رد اشونی ( هنگام سرما) را
5
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم که ردان را همی خواند، آن اشون مردی که اندیشه وگفتار وکردا نیک را به یاد دارد؛ آن که به سپندارمذ اشون و به سخن سوشیانت پایدار است و «باکنش
خود، جهان را به سوی اشه پیش می برد.»
6
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم [ایزدان] اشون سال و ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سرایش «اهون و یریه ....» ی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم نیایش « اشه وهیشت....» (اشم و هو ....) ی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم «ینگهه هاتم ....» اشون به نیکی ستوده ، رداشونی را.
7
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم اهونود گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار ستایشم زنان نیک بختنژاده برزمند را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم آن اهومند و رتومنداشون ، آن اهو و رتو، آن اهوره مزدای اشون ، رداشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم یسنه ی توانا: هفت هات اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم اردو یسور اناهیتای اشون، رد اشونی را.
8
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم اشتتود گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار شتایشم کوههای رامش دهنده بسیار آسایش بخش مزدا آفریده اشون، ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سپنتمد گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار ستایشم بهرام اهوره آفریده و او پرتاب پیروز، ردان اشونی را.
9
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم و هو خشترگاه اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم مهر فراخ چراگاه ورام بخشندۀ چراگاههای خوب ، ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم وهیشتو یشت گاو اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک و دامویش اوپمن، ایزد چیره دست دلیر اشون، رد اشونی را.
10
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ایریمن ایشیه ی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم فشو شو منثره ی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم رد بزرگوارهادخت اشون ، رد اشونی را.
11
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم پرسش اهورایی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم دین اهورایی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سرزمین اهورایی اشون و زرتشتوم اهورایی اشون ، ردان اشونی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم هدیش دارندۀ کشتزار را که به چار پای خوب کنش، چراگاه بخشد واشون مرد را که چار پای بپرورد.
1
[زوت:]
نوید [ستایش] می دهم وستایش بجای می آورم ردان مینوی و جهانی را:
ردان جانوران آبزی را ،
ردان جانوران زمینی را،
ردان پرندگان را،
ردان جانوران دشتی را،
ردان چرندگان را،
اشونان و ردان اشونی را.
2
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «گهنبارها» ردان اشونی را:
«میدیوزرم»(شیردهندۀ) اشون، رداشونی را.
«میدیوشم» اشون، رد اشونی (هنگام درویدن گیاهان ) را،
«پتیه شهیم» اشون، رد اشونی (هنگام خرمن برداری ) را،
«ایاسرم» اشون، رداشونی ( هنگام گشن گیری رمه) را،
«میدیارم» اشون ، رد اشونی (هنگام سرما)را،
«همسپتدم» اشون ، رد اشونی (هنگام ستایش ونیایش ) را.
3
نوید [ستایش] می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم جهان بارور اشون ، رد اشونی را که فرزندانی می زاید.
نوید [ستایش] می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم بخشهای به نیکی ستوده «ستوت یسنیه»ی اشون ، رد اشونی را .
نوید ستایش می¬دهم و ستایش بجای می¬آورم بخشهای به نیکی ستودل «یسنیه»، «میزد» های اشون ، رد اشونی مردان و اشون زنان را.
4
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم [ایزدان] سال، ردان اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم سرایش «اهون و یریه....»ی اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم درود گویی بر «اشه و هیشت» (اشم وهو)ی اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «ینگهه هاتم ....» اشون به نیکی ستوده ، رد اشونی را .
5
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اهونودگاه« اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم زنان مزدا آفریده اشون، دارندگان فرزندان اشون بیار ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اهومند» و «رتومند» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «هفت هات» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم آب اشون بی آلایش - «اردوی» - رد اشونی را.
6
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «اشتودگاه» اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم کوههای رامش دهنده بسیار آسایش بخش مزدا آفریدۀ اشون، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «سپنمتد گاه» اشون رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «بهرام» اهوره افریده و «اوپرتات» اشون پیروز، ردان اشونی را.
7
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «وهوخشترگاه»اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «مهر» فراخ چراگاه و «رام» بخشندۀ چراگاههای خوب ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «وهیشتوایشت گاه» اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «دامویش او پمن» ، ایزد چیره دست دلیر اشون ، رد اشونی را.
8
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «ایریمن ایشیه»ی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «فشوشومنثره»ی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم رد بزرگوار «هادخت»اشون ، رد اشونی را.
9
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم پرسش اهورایی اشون، دین اهورایی اشون، سرزمین اهورایی اشون ، زرتشتوم اهورایی اشون ، رد اشونی را.
نوید [ستایش] می دهم و ستایش بجای می آورم «هدیش» دارنده کشتزار را که به چار پای خوب کنش ، چراگاه بخشد واشون مرد را که چارپای بپرورد.
کرده دوم
1
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان مینوی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جهانی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانوران آبزی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانواپران زمینی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان پرندگان را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان جانوران دشتی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ردان چرندگان را.
2
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم گهنبارهای اشون ، رد ان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیوزرم ( شیردهنده)اشون ، رد ان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم یدویوشم اشون، رد اشونی (هنگام درویدن گیاهان) را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم پتیه شهیم اشون، رد اشونی (هنگام گشن گیری رمه ) را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیارم اشون، رد اشونی ( هنگام سرما) را
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم همسپتمدم اشون ، رد اشونی (هنگام ستایش ونیایش ) را.
3
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم جهان بارور اشون، رد اشونی را که فرزندانی می زاید.
با این زور و برسم، خواستار ستایشم همه ردان را: آنان که اهوره مزدا به زرتشت آگاهی داد که به آیین بهترین اشه سزاوار ستایش و نیایشند.
4
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم میدیارم اشون، رد اشونی ( هنگام سرما) را
5
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم که ردان را همی خواند، آن اشون مردی که اندیشه وگفتار وکردا نیک را به یاد دارد؛ آن که به سپندارمذ اشون و به سخن سوشیانت پایدار است و «باکنش
خود، جهان را به سوی اشه پیش می برد.»
6
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم [ایزدان] اشون سال و ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سرایش «اهون و یریه ....» ی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم نیایش « اشه وهیشت....» (اشم و هو ....) ی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم «ینگهه هاتم ....» اشون به نیکی ستوده ، رداشونی را.
7
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم اهونود گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار ستایشم زنان نیک بختنژاده برزمند را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم آن اهومند و رتومنداشون ، آن اهو و رتو، آن اهوره مزدای اشون ، رداشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم یسنه ی توانا: هفت هات اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم اردو یسور اناهیتای اشون، رد اشونی را.
8
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم اشتتود گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار شتایشم کوههای رامش دهنده بسیار آسایش بخش مزدا آفریده اشون، ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سپنتمد گاه اشون ، رد اشونی را.
خواستار ستایشم بهرام اهوره آفریده و او پرتاب پیروز، ردان اشونی را.
9
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم و هو خشترگاه اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم مهر فراخ چراگاه ورام بخشندۀ چراگاههای خوب ، ردان اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم وهیشتو یشت گاو اشون، رد اشونی را.
خواستار ستایشم آفرین نیک اشون و اشون مرد پاک و دامویش اوپمن، ایزد چیره دست دلیر اشون، رد اشونی را.
10
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم ایریمن ایشیه ی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم فشو شو منثره ی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم رد بزرگوارهادخت اشون ، رد اشونی را.
11
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم پرسش اهورایی اشون ، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم دین اهورایی اشون، رد اشونی را.
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم سرزمین اهورایی اشون و زرتشتوم اهورایی اشون ، ردان اشونی را .
با این زور وبرسم، خواستار ستایشم هدیش دارندۀ کشتزار را که به چار پای خوب کنش، چراگاه بخشد واشون مرد را که چار پای بپرورد.
زرتشت : ویسپرد
کرده پنجم
ای امشا سپندان !
آماده م که شما را زوت ، ستاینده ، خواننده ، پرستنده ، چاووش و سرود خوان باشم .
اینک ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین ، شما - امشاسپندان - را باد !
اینک ، بهروزی و خشنودی رد و اشونی و پیروزی و خوشی روان ،سوشیانتهای ما را باد!
2
ای امشا سپندان ! ای شهریاران نیک خوب کنش !
جان و تن و همه ی توان خویش ، شما را پیش کش می کنیم .
3
ای اهوره مزدا ی اشون !
نزد تو خستوییم بدین کیش .خستوییم که مزا پرست ، زرتشتی ، دشمن دیوان و پیرو دین اهورایی هستیم .
هونی اشون ، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
ساونگهی و ویسیه ی اشون ، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین .
ردان زوت وگهها وماه گهنبارها و سال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
زوت:
«یثه آهو و یریو . . » که زوت مرا بگوید .
راسپی :
« یثه آهو و یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
«اَثار توش اَ شات چیت هچا . . . .» که پارسا مرد دان بگوید .
آماده م که شما را زوت ، ستاینده ، خواننده ، پرستنده ، چاووش و سرود خوان باشم .
اینک ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین ، شما - امشاسپندان - را باد !
اینک ، بهروزی و خشنودی رد و اشونی و پیروزی و خوشی روان ،سوشیانتهای ما را باد!
2
ای امشا سپندان ! ای شهریاران نیک خوب کنش !
جان و تن و همه ی توان خویش ، شما را پیش کش می کنیم .
3
ای اهوره مزدا ی اشون !
نزد تو خستوییم بدین کیش .خستوییم که مزا پرست ، زرتشتی ، دشمن دیوان و پیرو دین اهورایی هستیم .
هونی اشون ، رد اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
ساونگهی و ویسیه ی اشون ، ردان اشونی را ستایش و نیایش و خشنودی آفرین .
ردان زوت وگهها وماه گهنبارها و سال را ستایش و نیایش و خشنودی و آفرین .
زوت:
«یثه آهو و یریو . . » که زوت مرا بگوید .
راسپی :
« یثه آهو و یریو . . . » که زوت مرا بگوید .
زوت :
«اَثار توش اَ شات چیت هچا . . . .» که پارسا مرد دان بگوید .