عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح بهاء الدین زکریای ملتانی
روشنان آینهٔ دل چو مصفا بینند
روی دلدار در آن آینه پیدا بینند
از پس آینه دزدیده به رویش نگرند
جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند
چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن
ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند
عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند
دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند
در حقیقت دو جهان آینهٔ ایشان است
که بدو در رخ زیباش هویدا بینند
چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره
چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند
بر در منظر دل دلشدگان زان شینند
که تماشاگه دلدار هویدا بینند
ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان
عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟
اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند
در درون دل خود عین مسما بینند
عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را
نه همانا بشناسند یقین تا بینند
هر صفاتی که عقول بشری دریابد
ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند
خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند
نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند
گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان
ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند
نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد
خوشدمان خوشتر از انفاس مسیحا بینند
تشنگان ار همه دریای محیط آشامند
در دل از آتش سوداش شررها بینند
درد نوشان که همه دردی دردش نوشند
مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند
ساغر دل ز می عشق لبالب دارند
دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند
گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند
کل افلاک چو ذرات مجزا بینند
سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند
پای خود بر زبر عرض معلا بینند
سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست
قبلهٔ زانوی خود را که سینا بینند
باز محنتزدگان از غم و اندوه و فراق
دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند
گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز
بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند
ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق
زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند
قدسیان منزلت این چو همه در نگرند
رتبت قطب زمان از همه بالا بینند
از مقامات جلالش همه را رشک آید
که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند
همه گویند که آیا که تواند بودن
که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟
ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند
همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند
خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام
غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند
زده یابند سراپردهٔ او در ملکوت
هم نشینش ملکالعرش تعالی بینند
سبحهاش نور و مصلاش ردای رحمان
لجهٔ بحر ظهورش متوضا بینند
خاک پایش به تبرک همه در دیده کشند
تا مگر از مددش نور تجلا بینند
قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده
بر درس زبدهٔ ابدال تولا بینند
خوبرویان به جهان شیخ هم او را دانند
در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند
شهسواری که به چوگان قضا گوی مراد
برباید ز قدر، همت او را بینند
آنکه در قبضهٔ او هر دو جهان گم گردد
گر بجویند جزو را نه همانا بینند
بیدلان از نظر او دل بینا یابند
مردگان از نفس او دم احیا بینند
خادمان در او آخرت و دنیی را
بر در خدمت او لؤلؤ لالا بینند
خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند
جایگاه نو او جنتماوی بینند
در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد
دیدهٔ بخت بدش اعمش و اعمی بینند
بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند
دل محنتزدهاش در کف سودا بینند
بهر او زار بگریند، که او را پیوست
از پی فعل بدش بی سر و بیپا بینند
دوستانش چو ببینند بمویند برو
دل او را چو به کام دل اعدا بینند
مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است
بندگان ملجا خود را در مولی بینند
ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن
تا مگر بر مگسی سایهٔ عنقا بینند
گر چوریم آهن زنگار پذیر است دلش
سوی او کن نظری، کاینه سیما بینند
زار گریند بر احوال دلش نرم دلان
که دلش سختتر از صخرهٔ صما بینند
بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر
به عصایی که تو را در ید بیضا بینند
بوسهگاه همه پاکان جهان باد درت
کز همه درگه تو ملجا و ماوی بینند
عالم از نفس شریف تو مبادا خالی
که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند
روی دلدار در آن آینه پیدا بینند
از پس آینه دزدیده به رویش نگرند
جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند
چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن
ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند
عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند
دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند
در حقیقت دو جهان آینهٔ ایشان است
که بدو در رخ زیباش هویدا بینند
چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره
چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند
بر در منظر دل دلشدگان زان شینند
که تماشاگه دلدار هویدا بینند
ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان
عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟
اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند
در درون دل خود عین مسما بینند
عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را
نه همانا بشناسند یقین تا بینند
هر صفاتی که عقول بشری دریابد
ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند
خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند
نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند
گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان
ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند
نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد
خوشدمان خوشتر از انفاس مسیحا بینند
تشنگان ار همه دریای محیط آشامند
در دل از آتش سوداش شررها بینند
درد نوشان که همه دردی دردش نوشند
مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند
ساغر دل ز می عشق لبالب دارند
دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند
گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند
کل افلاک چو ذرات مجزا بینند
سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند
پای خود بر زبر عرض معلا بینند
سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست
قبلهٔ زانوی خود را که سینا بینند
باز محنتزدگان از غم و اندوه و فراق
دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند
گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز
بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند
ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق
زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند
قدسیان منزلت این چو همه در نگرند
رتبت قطب زمان از همه بالا بینند
از مقامات جلالش همه را رشک آید
که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند
همه گویند که آیا که تواند بودن
که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟
ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند
همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند
خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام
غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند
زده یابند سراپردهٔ او در ملکوت
هم نشینش ملکالعرش تعالی بینند
سبحهاش نور و مصلاش ردای رحمان
لجهٔ بحر ظهورش متوضا بینند
خاک پایش به تبرک همه در دیده کشند
تا مگر از مددش نور تجلا بینند
قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده
بر درس زبدهٔ ابدال تولا بینند
خوبرویان به جهان شیخ هم او را دانند
در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند
شهسواری که به چوگان قضا گوی مراد
برباید ز قدر، همت او را بینند
آنکه در قبضهٔ او هر دو جهان گم گردد
گر بجویند جزو را نه همانا بینند
بیدلان از نظر او دل بینا یابند
مردگان از نفس او دم احیا بینند
خادمان در او آخرت و دنیی را
بر در خدمت او لؤلؤ لالا بینند
خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند
جایگاه نو او جنتماوی بینند
در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد
دیدهٔ بخت بدش اعمش و اعمی بینند
بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند
دل محنتزدهاش در کف سودا بینند
بهر او زار بگریند، که او را پیوست
از پی فعل بدش بی سر و بیپا بینند
دوستانش چو ببینند بمویند برو
دل او را چو به کام دل اعدا بینند
مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است
بندگان ملجا خود را در مولی بینند
ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن
تا مگر بر مگسی سایهٔ عنقا بینند
گر چوریم آهن زنگار پذیر است دلش
سوی او کن نظری، کاینه سیما بینند
زار گریند بر احوال دلش نرم دلان
که دلش سختتر از صخرهٔ صما بینند
بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر
به عصایی که تو را در ید بیضا بینند
بوسهگاه همه پاکان جهان باد درت
کز همه درگه تو ملجا و ماوی بینند
عالم از نفس شریف تو مبادا خالی
که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱ - در توحید
ای جلالت فرش عزت جاودان انداخته
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
کرده عکس روی تو آیینهٔ دل گلشنی
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته
یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته
ز استماع آن سخن مستان عشقت صبحوار
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته
ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
های و هوی فتنهای در آشیان انداخته
آفتاب جذبهٔ تو شبنم اشباح را
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته
تا دهد از تو نشانی بینشان آدمی
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته
تا به نور روی تو بیند جمال روی تو
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته
برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته
باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته
در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته
نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته
کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
بر سر دار ملامت ریسمان انداخته
خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟
در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته
کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟
باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟
کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟
هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را
موج دریای ظهورت بادبان انداخته
ای خوش ار بینیم بیما گوهر بحر بقات
کشتی ما در محیط بیکران انداخته
غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب
دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته
ذرهای خاکیم حیران در هوای مهر تو
در سر از سودات شوری در جهان انداخته
تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی
خویشتن را در میان کشتگان انداخته
یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی
در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته
زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز
چند باشد مردهای در خاکدان انداخته؟
عکس نورت تابشی بر کن فکان انداخته
نقشبند فطرتت نقش جهان انگیخته
بر بساط لامکان شکل مکان انداخته
چیست عالم؟ نیم ذره در فضای کبریات
آفتاب قدرتت تابی بر آن انداخته
کیست جان؟ از عکس انوار جمالت تابشی
چیست تن؟ خاکی درو آب روان انداخته
تا شود سیراب ز آب معرفت هر دم گیا
فیض مهرت قطرهای در کشت جان انداخته
کرده عکس روی تو آیینهٔ دل گلشنی
بلبل جان غلغلی در گلستان انداخته
یک نظر کرده خروش از عالمی برخاسته
یک سخن گفته غریوی در جهان انداخته
ز استماع آن سخن مستان عشقت صبحوار
جامه پاره کرده و جان در میان انداخته
ز آرزوی قرب تو مرغان قدسی هر نفس
های و هوی فتنهای در آشیان انداخته
آفتاب جذبهٔ تو شبنم اشباح را
در زمانی از زمین تا آسمان انداخته
تا دهد از تو نشانی بینشان آدمی
در مثال ذات تو وصف نشان انداخته
تا به نور روی تو بیند جمال روی تو
در دو چشمش نور تو کحل عیان انداخته
برکشیده بهر مشتی خاک ایوان جهان
بر بساطش نه سماط و هشت خوان انداخته
باد سلطان جلالت در نوشته فرش کون
سنگ بطلان در سرای انس و جان انداخته
در فضای لایزالی کوس قدوسی زده
گوی در میدان وحدت جاودان انداخته
نور قدست خرمن چون و چرایی سوخته
خنجر وصفت سر وهم و بیان انداخته
کم زند تا لاف توحید تو هر کس، غیرتت
بر سر دار ملامت ریسمان انداخته
خود که باشد ذره تا دعوی خورشیدی کند؟
هیچ دیدی قطره دریا در دهان انداخته؟
در حقیقت هستی عالم خیالی بیش نیست
وین خیالی چند ما را در گمان انداخته
کی به انوار تو بینم آخر این ذرات را؟
باز در کتم تو آری هم چنان انداخته؟
کی به میدان تو یابم این دو سه گوی جهان
در خم چوگان وحدت ناگهان انداخته؟
هم ببینم عاقبت این کشتی افلاک را
موج دریای ظهورت بادبان انداخته
ای خوش ار بینیم بیما گوهر بحر بقات
کشتی ما در محیط بیکران انداخته
غرق دریا حیاتیم و چو دریا خشک لب
دم به دم از تشنگی بر لب زبان انداخته
ذرهای خاکیم حیران در هوای مهر تو
در سر از سودات شوری در جهان انداخته
تا مگر یابیم از عشق تو بوی زندگی
خویشتن را در میان کشتگان انداخته
یک نظر کرده به مشتاقان ز روی دوستی
در سر هریک ز عشقت صد فغان انداخته
زان نظر مسکین عراقی را حیاتی بخش نیز
چند باشد مردهای در خاکدان انداخته؟
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵ - ایضاله
دلا در بزم عشق یار، هان، تا جان برافشانی
که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی
تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی
ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی
بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه میداری؟
بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه میمانی؟
به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز
تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی
مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان
رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی
همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد
نه سدرهات آشیان آید، نه از فردوس وامانی
نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز
مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی
تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟
ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟
درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز
درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی
چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی
میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی
ولی بیعون ربانی مرو در ره، که این غولان
بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی
برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی
خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی
ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند
ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی
تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟
تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟
دلت آیینهٔ غیب است و هر دانا درو بینی
طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی
ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن
نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی
به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک
ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی
ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد
همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی
چنین دولت تو را ممکن، تو از بیدولتی دایم
چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی
هوای دنیی دون را تو از بیهمتی مپسند
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره
تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی
دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان
نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی
اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن
میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی
اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را
وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی
بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان
برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی
مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند
گلستانی شود روشن نظارهگاه اخوانی
درو از مشرب عرفان روان صد چشمهٔ حیوان
درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی
کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین
غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی
فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان
نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی
خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی
ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی
ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی
ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی
نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار
که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی
به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی
به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی
شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟
بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده
به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی
نموده شاهد معنی جمال از پردهٔ صورت
ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی
برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گلافشانی
روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی
حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی
عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول
چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی
چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی
چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی
هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن
ز حد جملهٔ اسما تجاوز کرد نتوانی
تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید
تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی
گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار
گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی
بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن
تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی
برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان
نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی
مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی
ورای بوستان دل یکی صحراست بیپایان
به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی
در آن صحرا شو و میبین ورای عرش علیین
سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی
فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی
ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی
ز آثار غبار او منور چشم گردونی
ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی
ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی
ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی
بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود
از آن اوج هوا میپر به بال و پر وجدانی
هزاران ساله ره میبر، به یک پرواز در یکدم
همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی
چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی
ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم
بدانی آنچه میبینی، ببینی آنچه میدانی
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی
بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را
به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی
وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو
نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی
نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی
تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند
تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی
عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار
غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی
چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه
چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی
گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان
ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی
وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی
وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان
که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی
عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر
چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی
تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را:
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
که با خود در چنان خلوت نگنجی، گر همه جانی
چو گشتی سر گران زان می، سبک جان برفشان بر وی
که در بزم سبک روحان نکو نبود گران جانی
تو آنگه زو خبر یابی که از خود بیخبر گردی
تو آنگه روی او بینی که از خود رو بگردانی
بدو آن دم شوی زنده که جان در راه او بازی
ازو داد آن زمان یابی که از خود داد بستانی
بدو او را چو خواهی دید، پس دیده چه میداری؟
بدو چون زنده خواهی ماند پس جان را چه میمانی؟
به روی او برافشان جان و دیده در ره او باز
تو را معشوق آخر به که مشتاقی و پژمانی
مشو چون گوی سرگردان، فگن خود را درین میدان
رساند خود تو را چوگان به جولانگاه سلطانی
همای عشق اگر یک ره تو را در زیر پر گیرد
نه سدرهات آشیان آید، نه از فردوس وامانی
نشین با خویشتن، برخیز و در فتراک عشق آویز
مگر خود را ز دست خود طفیل عشق برهانی
ز بهر راحتت تن را مرنجان جان، نکو نبود
که جان را در خطر داری و تن را در تن آسانی
تو خود انصاف ده آخر، مروت کی روا دارد؟
ستوری را شکرخایی و طوطی را مگس رانی؟
درین وحشت سرا امنی نخواهی یافتن هرگز
درین محنتکده روحی نخواهی دید، تا دانی
چو عیسی عزم بالا کن، برون بر جان ازین پستی
میا اینجا، که خر گیرند دجالان یونانی
ولی بیعون ربانی مرو در ره، که این غولان
بگردانند از راهت به تخییلات نفسانی
برون از شرع هر راهی که خواهی رفت گمراهی
خلاف دین هر آن علمی که خواهی خواند شیطانی
ز صرافان یونانی دغل مستان، که قلابند
ندارند قلبشان سکه ز دارالضرب ایمانی
تو را دل لوح محفوظ است و علم از فلسفی گیری؟
تو را خورشید همسایه، چراغ از کوچه گیرانی؟
دلت آیینهٔ غیب است و هر دانا درو بینی
طلسم عالم جسمی و گنج عالم جانی
ور از خورشید وجدانی شود چشم دلت روشن
نه روی آن و این بینی، نه نقش این و آن خوانی
به شب در آب نتوان دید عکس انجم و افلاک
ولی در روز بنماید ز تاب مهر نورانی
ازین معنی حقیقت بین نظر بر هر چه اندازد
همه انوار حق بیند، نبیند صورت فانی
چنین دولت تو را ممکن، تو از بیدولتی دایم
چو دونان مانده اندر ره، اسیر نفس شهوانی
هوای دنیی دون را تو از بیهمتی مپسند
که وامانی به مرداری درین وادی ظلمانی
چه بینی سبزه دنیا؟ که چشم جان کند خیره
تماشای دل خود کن، اگر در بند بستانی
دلی تا باشد اصطبل ستور و گلخن شیطان
نیابد از مشام جان نسیم روح ریحانی
اگر خواهی که این گلخن گلستانی شود روشن
میان دربند روز و شب عمارت را چو بستانی
اگر شاخ وفا بینی ز دیده آب ده او را
وگر خار جفا بینی بزن راه پشیمانی
بروب از صحن میدانش صفات نفس بدفرمان
برآور قصر و ایوانش به ذکر و شکر یزدانی
مراعات زمین دل بدین سان گر کنی یک چند
گلستانی شود روشن نظارهگاه اخوانی
درو از مشرب عرفان روان صد چشمهٔ حیوان
درو از منبع اخلاق جاری هم دو صد خانی
کشیده طوبی ایمان سر از طاعت به علیین
غصونش پرتو احسان، ثمارش ذوق وجدانی
فروزان از سر هر غصن صد قندیل در میدان
نمایان نور هر قندیل خورشیدی درخشانی
خرد در صحن بستانش کمر بسته به فراشی
ملک بر قصر ایوانش ادا کرده ثنا خوانی
ز یک سو طوطی اذکار خندان از شکر خایی
ز یک سو بلبل اسرار نالان از خوش الحانی
نوای بلبل اسرار کرده عقل را بیدار
که: آخر در چنین گلزار خاموش از چه میمانی
به عشرتگاه مستان آی، اگر عیش ابد خواهی
به نزهتگاه جانان آی، اگر جویای جانانی
شراب از دست جانان خور، چه نوشی از کف رضوان؟
بساط بزم رحمن بین، چه بینی بزم رضوانی؟
بساط وصل گسترده، سماط عشرت افکنده
به جام شوق در داده شراب ذوق حقانی
نموده شاهد معنی جمال از پردهٔ صورت
ز چشم خویش کرده مست جان انسی و جانی
ز بهر نقل سرمستان ز لب کرده شکرخایی
برای چشم مشتاقان ز رخ کرده گلافشانی
روان کرده لب ساقی لبالب جام مشتاقی
حضورش کرده در باقی حدیث نفس انسانی
عنایت گفته با همت که: اندر منزل اول
چه دیدی؟ باش تا بینی جمال منزل ثانی
چه شینی در گلستانی؟ که دارد حد و پایانی
چه خوش باشی به بستانی؟ چو طاووس گلستانی
هزار و یک مقام آنجا، اگر چه بگذری، لیکن
ز حد جملهٔ اسما تجاوز کرد نتوانی
تجلی صفات آنجا گرت صد نقش بنماید
تو را یک رنگ گرداند، ببینی روی یکسانی
گهت از لطف بنوازد، گهت از قهر بگدازد
گهی از بسط خوش باشی، گهی از فیض پژمانی
گهی از انس ، همچون برق، خوش خندی درین گلزار
گه از هیبت، بسان ابر، اشک از دیده بارانی
بساط رسم را طی کن، براق وهم را پی کن
تو را عز خدایی بس، که دل در بند فرمانی
برون شو ز آشیان جان، مکن منزل درین بستان
نگیرد در قفس آرام سیمرغ بیابانی
مشعبد باز وقت اینجا دمی صد مهره غلتاند
تو بر نطع مراد او ازان چون مهره غلتانی
ورای بوستان دل یکی صحراست بیپایان
به پای جان توان رفتن در آن صحرای حیرانی
در آن صحرا شو و میبین ورای عرش علیین
سرا بستان قدسی و بهشت آباد سبحانی
فضایی سر بسر انوار از سبحات قیومی
ریاضی سر بسر گلزار از نفحات ربانی
ز آثار غبار او منور چشم گردونی
ز ازهار ریاض او معطر جان روحانی
حضور اندر حضور آنجا نهان اطوار در انوار
ظهور اندر ظهور آنجا عیان اسرار کتمانی
ازل آنجا ابد بینی، ابد آنجا ازل یابی
ز نور تابش کیسان ببینی تاب کیسانی
بخود نتوان رسید آنجا، ولیکن گر شوی بیخود
از آن اوج هوا میپر به بال و پر وجدانی
هزاران ساله ره میبر، به یک پرواز در یکدم
همی کن کار صد ساله درین یکدم به آسانی
چه حاجت خود تو را آنجا به سیر و طیر چون کونین؟
همه در قبض تو جمعند و تو در قبض ربانی
ببینی هر چه هست و بود و خواهد بود در یکدم
بدانی آنچه میبینی، ببینی آنچه میدانی
کند چشم تو کار گوش، گوشت کار چشم آنجا
تنت رنگ روان گیرد، روانت رنگ جسمانی
بنور لم یزل بینی جمال لایزالی را
به علم سرمدی دانی همه اسرار پنهانی
وگر موج محیط او رباید خود تو را از تو
نه از آتش ضرر یابی و نی از آب تاوانی
نه از حد و نه از قید و نه از وصل و نه از هجران
نه از درد و نه از درمان، نه از دشوار و آسانی
تو را چون از تو بستاند، نمانی، جمله او ماند
تو آنگه خواه انالحق گوی و خواهی گوی سبحانی
عجب نبود درین دریا، گر آویزی به زلف یار
غریق بحر در هر چیز، آویزد ز حیرانی
چو با بحر آشنا گشتی شدی از خویش بیگانه
چو آن زلفت به دست آمد برستی از پریشانی
گرت چوگان به دست آمد ربودی گوی از میدان
ورین ملکت مسلم شد، بزن نوبت که سلطانی
وگر پیش آمدت جبریل مپسندش به جادویی
وگر زحمت دهد رضوان رها کن تو به دربانی
وگر خواهی که دریانی، به عقل این رمز را، نتوان
که اندر ساغر موری نگنجد بحر عمانی
عراقی، گر کنی ادراک رمز اهل طیر و سیر
چه دانی منطق مرغان؟ نگردی چون سلیمانی
تو را آن به که با جانان ثنا گویی سنایی را:
مسلمانان، مسلمانان، مسلمانی، مسلمانی
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۹
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
فخرالدین عراقی : ترجیعات
شمارهٔ ۴ (در میکده میکشم سبویی - باشد که بیابم از تو بویی)
در میکده با حریف قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولی مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمیرسم به نقاش
تا با خودم، از خودم خبر نیست
با خود نفسی نبودمی کاش
مخمور میم، بیار ساقی
نقل و می از آن لب شکر پاش
در صومعهها چو مینگنجد
دردی کش و میپرست و قلاش
من نیز به ترک زهد گفتم
اینک شب و روز همچو اوباش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای روی تو شمع مجلس افروز
سودای تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عید نوروز
بگشای لبت به خنده، بنمای
از لعل، تو گوهر شب افروز
زنهار! از آن دو چشم مستت
فریاد! از آن دو زلف کین توز
چون زلف، تو کج مباز با ما
از قد تو راستی بیاموز
ساقی بده، آن می طرب را
بستان ز من این دل غم اندوز
آن رفت که رفتمی به مسجد
اکنون چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای مطرب عشق، ساز بنواز
کان یار نشد هنوز دمساز
دشنام دهد به جای بوسه
و آن نیز به صد کرشمه و ناز
پنهان چه زنم نوای عشقش؟
کز پرده برون فتاده این راز
در پاش کسی که سر نیفکند
چون طرهٔ او نشد سرافراز
در بند خودم، بیار ساقی
آن می که رهاندم ز خود باز
عمری است کز آروزی آن می
چون جام بماندهام دهن باز
گفتی که: بجوی تا بیابی
اینک طلب تو کردم آغاز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
اکسیر حیات جاودانی
می ده، که نمیشود میسر
بیآب حیات زندگانی
هم خضر خجل، هم آب حیوان
چون از خط و لب شکرفشانی
گوشم چو صدف شود گهر چین
زان دم که ز لعل در چکانی
شمشیر مکش به کشتن ما
کز ناز و کرشمه در نمانی
هر لحظه کرشمهای دگر کن
بفریب مرا، چنان که دانی
در آرزوی لب تو بودم
چون دست نداد کامرانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
وقت طرب است، ساقیا، خیز
در ده قدح نشاط انگیز
از جور تو رستخیز برخاست
بنشان شر و شور و فتنه، برخیز
بستان دل عاشقان شیدا
وز طرهٔ دلربا درآویز
خون دل ما بریز و آنگاه
با خاک درت بهم برآمیز
وآن خنجر غمزهٔ دلاور
هر لحظه به خون ما بکن تیز
کردم هوس لبت، ندیدم
کامی چو از آن لب شکرریز
نذری کردم که: تا توانم
توبه کنم از صلاح و پرهیز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟
مستم کن از می غم انجام
با یاد لب تو عاشقان را
حاجت نبود به ساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود
خشنود شد، از لبت، به دشنام
دل زلف تو دانه دید، ناگاه
افتاد به بوی دانه در دام
سودای دو زلف بیقرارت
برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم به کام روزی
در راه امید میزنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزی
دانی چه کنم به کام و ناکام؟
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
دست از دل بیقرار شستم
وندر سر زلف یار بستم
بیدل شدم وز جان به یکبار
چون طرهٔ یار برشکستم
گویند چگونهای؟ چه گویم؟
هستم ز غمش چنان که هستم
خود را ز چه غمش برآرم
گر طرهٔ او فتد به دستم
در دام بلا فتاده بودم
هم طرهٔ او گرفت دستم
ساقی، قدحی، که از می عشق
چون چشم خوش تو نیم مستم
شد نوبت خویشتن پرستی
آمد گه آنکه میپرستم
فارغ شوم از غم عراقی
از زحمت او چو باز رستم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، می مهر ریز در کام
بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهاننما به من ده
تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت
تابان سحری ز مشرق جام
جان پیش رخ تو برفشانم
گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بیند
در سایه دلش نگیرد آرام
در بند خودم، نمیتوانم
کازاد شوم ز بند ایام
کو دانهٔ می؟ که مرغ جانم
یک بار خلاص یابد از دام
کی باز رهم ز بیم و امید؟
کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کی خانهٔ من خراب گردد؟
تا مهر درآید از در و بام
در صومعه مدتی نشستم
بر بوی تو، چون نیافتم کام
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمیدهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطرهای ز جویت
آیا بود آنکه چشم تشنه
سیراب شود ز آب رویت؟
یا هیچ بود که ناتوانی
یابد سحری نسیم کویت؟
از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمی به سویت
دل جست و تو را نیافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جویت
خوی تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خویت؟
میگریم روز در فراقت
مینالم شب در آرزویت
بر بوی تو روزگار بگذشت
از بخت نیافتم چو بویت
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
پیش آر حیات جاودانی
می ده، که کسی نیافت هرگز
بی آب حیات زندگانی
در مجلس عشق مفلسی را
پر کن دو سه رطل رایگانی
شاید که دهی به دوستداری
آن ساغر مهر دوستگانی
برخیزم و ترک خویش گیرم
گر هیچ تو با خودم نشانی
ور از من غمت درآید
جان پیش کشم ز شادمانی
جان را ز دو دیده دوست دارم
زان رو که تو در میان آنی
از عاشق خود کران چه گیری؟
چون با دل و جانش درمیانی
از بهر رخ تو میکند چشم
از دیده همیشه دیدهبانی
در آرزوی رخ تو بودم
عمری چو نیافتم امانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، ز شرابخانهٔ نوش
یک جام بیاور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال
از هستی خود کنم فراموش
ور خود سوی من کنی نگاهی
بیباده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقی
گر هیچ بیابم از لبت نوش
کی بود که ز لطف دلنوازت
گیرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو به لطف دلبرم چشم
میدار تو هم به حال او گوش
مگذار برهنهام ز لطفت
در من تو ز مهر جامهای پوش
چون نیست مرا کسی خریدار
مولای توام، تو نیز مفروش
دیگ دل من، که نیز خام است
بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت ندیدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب آتش افروز
چون سوختیم تمام تر سوز
این آتش من به آب بنشان
وز آب من آتشی برافروز
می ده، که ز بادهٔ شبانه
در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
گفتی که: بنال زار هر شب
ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته مینسازی
چه سود ز نالهٔ من و سوز؟
دل را ز تو تا شکیب افتاد
بر لشکر غم نگشت پیروز
بخشای برین دل جگرخوار
رحم آر بدین تن غم اندوز
من میشکنم، تو باز میبند
من میدرم، از کرم تو میدوز
از توبه و زهد توبه کردم
اینک چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، سر درد سر ندارم
بشکن به نسیم می خمارم
یک جرعه ز جام می به من ده
تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم به دردی
حاشا که به جرعه سر درآرم
یادآر مرا به دردی خم
کز خاک در تو یادگارم
بگذار که بر درت نشینم
آخر نه ز کوی تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست
دستیم بده، که دوستدارم
زنده نفسی برای آنم
تا پیش رخ تو جان سپارم
این یک نفسم تو نیز خوش دار
چون با نفسی فتاد کارم
نایافته بوی گلشن وصل
در سینه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، دو سه دم که هست باقی
در ده مدد حیات باقی
قد فاتنی الصبوح فادرک
من قبل فوات الاعتباق
در کیسهٔ نقد نیست جز جان
بستان قدحی، بیار ساقی
کم اصبر قد صبرت حتی
روحی بلغت الی التراق
دردا! که به خیره عمر بگذشت
نابوده میان ما تلاقی
فاستعذب مسمعی حدیثا
مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش
خوش باش به عشق اتفاقی
اشتاق الی لقاک، فانظر
لی وجهک نظرةالا لاق
بگذار که بر در تو باشد
کمتر سگک درت عراقی
استوطن بابکم عسی ان
یحطی نظرا بکم حداق
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، قدحی، که نیم مستیم
مخمور صبوحی الستیم
از صومعه پا برون نهادیم
در میکده معتکف نشستیم
از جور تو خرقهها دریدیم
وز دست تو توبهها شکستیم
جز جان گروی دگر نداریم
بپذیر، که نیک تنگ دستیم
ما را برهان ز ما، که تا ما
با خویشتنیم بت پرستیم
ما هرچه که داشتیم پیوند
از بهر تو آن همه گسستیم
بر درگه لطف تو فتادیم
در رحمت تو امید بستیم
گر نیک و بدیم، ور بد و نیک
هم آن توایم، هر چه هستیم
در ده قدحی، که از عراقی
الا به شراب وا نرستیم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
بنشین و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولی مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمیرسم به نقاش
تا با خودم، از خودم خبر نیست
با خود نفسی نبودمی کاش
مخمور میم، بیار ساقی
نقل و می از آن لب شکر پاش
در صومعهها چو مینگنجد
دردی کش و میپرست و قلاش
من نیز به ترک زهد گفتم
اینک شب و روز همچو اوباش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای روی تو شمع مجلس افروز
سودای تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عید نوروز
بگشای لبت به خنده، بنمای
از لعل، تو گوهر شب افروز
زنهار! از آن دو چشم مستت
فریاد! از آن دو زلف کین توز
چون زلف، تو کج مباز با ما
از قد تو راستی بیاموز
ساقی بده، آن می طرب را
بستان ز من این دل غم اندوز
آن رفت که رفتمی به مسجد
اکنون چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای مطرب عشق، ساز بنواز
کان یار نشد هنوز دمساز
دشنام دهد به جای بوسه
و آن نیز به صد کرشمه و ناز
پنهان چه زنم نوای عشقش؟
کز پرده برون فتاده این راز
در پاش کسی که سر نیفکند
چون طرهٔ او نشد سرافراز
در بند خودم، بیار ساقی
آن می که رهاندم ز خود باز
عمری است کز آروزی آن می
چون جام بماندهام دهن باز
گفتی که: بجوی تا بیابی
اینک طلب تو کردم آغاز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
اکسیر حیات جاودانی
می ده، که نمیشود میسر
بیآب حیات زندگانی
هم خضر خجل، هم آب حیوان
چون از خط و لب شکرفشانی
گوشم چو صدف شود گهر چین
زان دم که ز لعل در چکانی
شمشیر مکش به کشتن ما
کز ناز و کرشمه در نمانی
هر لحظه کرشمهای دگر کن
بفریب مرا، چنان که دانی
در آرزوی لب تو بودم
چون دست نداد کامرانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
وقت طرب است، ساقیا، خیز
در ده قدح نشاط انگیز
از جور تو رستخیز برخاست
بنشان شر و شور و فتنه، برخیز
بستان دل عاشقان شیدا
وز طرهٔ دلربا درآویز
خون دل ما بریز و آنگاه
با خاک درت بهم برآمیز
وآن خنجر غمزهٔ دلاور
هر لحظه به خون ما بکن تیز
کردم هوس لبت، ندیدم
کامی چو از آن لب شکرریز
نذری کردم که: تا توانم
توبه کنم از صلاح و پرهیز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، چه کنم به ساغر و جام؟
مستم کن از می غم انجام
با یاد لب تو عاشقان را
حاجت نبود به ساغر و جام
گوشم سخن لب تو بشنود
خشنود شد، از لبت، به دشنام
دل زلف تو دانه دید، ناگاه
افتاد به بوی دانه در دام
سودای دو زلف بیقرارت
برد از دل من قرار و آرام
باشد که رسم به کام روزی
در راه امید میزنم گام
ور زانکه نشد لب تو روزی
دانی چه کنم به کام و ناکام؟
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
دست از دل بیقرار شستم
وندر سر زلف یار بستم
بیدل شدم وز جان به یکبار
چون طرهٔ یار برشکستم
گویند چگونهای؟ چه گویم؟
هستم ز غمش چنان که هستم
خود را ز چه غمش برآرم
گر طرهٔ او فتد به دستم
در دام بلا فتاده بودم
هم طرهٔ او گرفت دستم
ساقی، قدحی، که از می عشق
چون چشم خوش تو نیم مستم
شد نوبت خویشتن پرستی
آمد گه آنکه میپرستم
فارغ شوم از غم عراقی
از زحمت او چو باز رستم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، می مهر ریز در کام
بنما به شب آفتاب از جام
آن جام جهاننما به من ده
تا بنگرم اندرو سرانجام
بینم مگر آفتاب رویت
تابان سحری ز مشرق جام
جان پیش رخ تو برفشانم
گر بنگرم آن رخ غم انجام
خود ذره چو آفتاب بیند
در سایه دلش نگیرد آرام
در بند خودم، نمیتوانم
کازاد شوم ز بند ایام
کو دانهٔ می؟ که مرغ جانم
یک بار خلاص یابد از دام
کی باز رهم ز بیم و امید؟
کی پاک شوم ز ننگ و از نام؟
کی خانهٔ من خراب گردد؟
تا مهر درآید از در و بام
در صومعه مدتی نشستم
بر بوی تو، چون نیافتم کام
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی بنما رخ نکویت
تا جام طرب کشم به بویت
ناخورده شراب مست گردد
نظارگی از رخ نکویت
گر صاف نمیدهی، که خاکم
یاد آر به دردی سبویت
مگذار ز تشنگی بمیرم
نایافته قطرهای ز جویت
آیا بود آنکه چشم تشنه
سیراب شود ز آب رویت؟
یا هیچ بود که ناتوانی
یابد سحری نسیم کویت؟
از توبه و زهد توبه کردم
تا بو که رسم دمی به سویت
دل جست و تو را نیافت، افسوس
واماند کنون ز جست و جویت
خوی تو نکوست با همه کس
با من ز چه بدفتاد خویت؟
میگریم روز در فراقت
مینالم شب در آرزویت
بر بوی تو روزگار بگذشت
از بخت نیافتم چو بویت
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب زندگانی
پیش آر حیات جاودانی
می ده، که کسی نیافت هرگز
بی آب حیات زندگانی
در مجلس عشق مفلسی را
پر کن دو سه رطل رایگانی
شاید که دهی به دوستداری
آن ساغر مهر دوستگانی
برخیزم و ترک خویش گیرم
گر هیچ تو با خودم نشانی
ور از من غمت درآید
جان پیش کشم ز شادمانی
جان را ز دو دیده دوست دارم
زان رو که تو در میان آنی
از عاشق خود کران چه گیری؟
چون با دل و جانش درمیانی
از بهر رخ تو میکند چشم
از دیده همیشه دیدهبانی
در آرزوی رخ تو بودم
عمری چو نیافتم امانی
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، ز شرابخانهٔ نوش
یک جام بیاور و ببر هوش
مستم کن، آنچنان که در حال
از هستی خود کنم فراموش
ور خود سوی من کنی نگاهی
بیباده شوم خراب و مدهوش
سرمست شوم چو چشم ساقی
گر هیچ بیابم از لبت نوش
کی بود که ز لطف دلنوازت
گیرم همه کام دل در آغوش؟
دارد چو به لطف دلبرم چشم
میدار تو هم به حال او گوش
مگذار برهنهام ز لطفت
در من تو ز مهر جامهای پوش
چون نیست مرا کسی خریدار
مولای توام، تو نیز مفروش
دیگ دل من، که نیز خام است
بر آتش شوق سر زند جوش
در صومعه حشمتت ندیدم
اکنون شب و روز بر سر دوش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، بده آب آتش افروز
چون سوختیم تمام تر سوز
این آتش من به آب بنشان
وز آب من آتشی برافروز
می ده، که ز بادهٔ شبانه
در سر بودم خمار امروز
در ساغر دل شراب افکن
کز پرتو آن شود شبم روز
گفتی که: بنال زار هر شب
ماتم زده را تو نوحه ماموز
چون با من خسته مینسازی
چه سود ز نالهٔ من و سوز؟
دل را ز تو تا شکیب افتاد
بر لشکر غم نگشت پیروز
بخشای برین دل جگرخوار
رحم آر بدین تن غم اندوز
من میشکنم، تو باز میبند
من میدرم، از کرم تو میدوز
از توبه و زهد توبه کردم
اینک چو قلندران شب و روز
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، سر درد سر ندارم
بشکن به نسیم می خمارم
یک جرعه ز جام می به من ده
تا درد کشم، که خاکسارم
از جام تو قانعم به دردی
حاشا که به جرعه سر درآرم
یادآر مرا به دردی خم
کز خاک در تو یادگارم
بگذار که بر درت نشینم
آخر نه ز کوی تو غبارم؟
از دست مده، که رفتم از دست
دستیم بده، که دوستدارم
زنده نفسی برای آنم
تا پیش رخ تو جان سپارم
این یک نفسم تو نیز خوش دار
چون با نفسی فتاد کارم
نایافته بوی گلشن وصل
در سینه شکست هجر خارم
در سر دارم که بعد از امروز
دست از همه کارها بدارم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، دو سه دم که هست باقی
در ده مدد حیات باقی
قد فاتنی الصبوح فادرک
من قبل فوات الاعتباق
در کیسهٔ نقد نیست جز جان
بستان قدحی، بیار ساقی
کم اصبر قد صبرت حتی
روحی بلغت الی التراق
دردا! که به خیره عمر بگذشت
نابوده میان ما تلاقی
فاستعذب مسمعی حدیثا
مذتاب بذکر کم مذاق
من زان توام، تو هم مرا باش
خوش باش به عشق اتفاقی
اشتاق الی لقاک، فانظر
لی وجهک نظرةالا لاق
بگذار که بر در تو باشد
کمتر سگک درت عراقی
استوطن بابکم عسی ان
یحطی نظرا بکم حداق
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ساقی، قدحی، که نیم مستیم
مخمور صبوحی الستیم
از صومعه پا برون نهادیم
در میکده معتکف نشستیم
از جور تو خرقهها دریدیم
وز دست تو توبهها شکستیم
جز جان گروی دگر نداریم
بپذیر، که نیک تنگ دستیم
ما را برهان ز ما، که تا ما
با خویشتنیم بت پرستیم
ما هرچه که داشتیم پیوند
از بهر تو آن همه گسستیم
بر درگه لطف تو فتادیم
در رحمت تو امید بستیم
گر نیک و بدیم، ور بد و نیک
هم آن توایم، هر چه هستیم
در ده قدحی، که از عراقی
الا به شراب وا نرستیم
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
فخرالدین عراقی : ترکیبات
شمارهٔ ۲
ساقی، بیار می، که فرو رفت آفتاب
بنمود تیرهشب رخ خورشید مه نقاب
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب
بگشا سر قنینه، که در بند ماندهام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعهای بیار
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
در تنگنای ظلمت هستی چه ماندهام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
سوی سماع قدس گشایم دریچهای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانهای افشان
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بیخبری جلوهای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
سدره مقام و کنگرهٔ عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذرهای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
در بحر ژرف بیخودی ار غوطهای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
ای بیخبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
آنان که گوی عشق ز میدان ربودهاند
بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند؟
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکندهاند
گوی مرا از خم چوگان ربودهاند
کشت امید را ز دو چشم آب دادهاند
بنگر برش چگونه فراوان درودهاند
تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند
هر لحظه دیدهاند عیان عکس روی دوست
آیینهٔ دل از قبل آن زدودهاند
در وسع آدمی نبود آنچه کردهاند
اینان مگر ز طینت انسان نبودهاند؟
آن دم که گفتهاند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدان که ایشان، ایشان نبودهاند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهادهاند
کز ما در عدم، همه خود مست زادهاند
آن دم که جام باده نگونسار کردهاند
بر خاک تیره جرعهای ایثار کردهاند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کردهاند
این لطف بین که: بیغرض این خاک تیره را
از دردیی سرشتهٔ انوار کردهاند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانهٔ اسرار کردهاند
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستانه خفته را همه بیدار کردهاند
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر
نظارگی خویش به دیدار کردهاند
نقشی که کردهاند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کردهاند
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
چندین هزار قطرهٔ دریای بیکران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بیمشارکت آنجا شود عیان
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
این قطرهای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بیمثال او
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده به بوی نسیم شمال او
ای بیخبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
ای بینیاز، آمدهام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آوردهام نیاز
امیدوار بر در لطفت فتادهام
امید کز درت نشوم ناامید باز
دل زان توست، بر سر کویت فکندهام
زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
از کارسازی دل خود عاجز آمدهام
از لطف خویش کار دل خستهام بساز
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپروردهای به ناز
چون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم
بنمود تیرهشب رخ خورشید مه نقاب
منگر بدان که روز فروشد، تو می بیار
کز آسمان جام برآید صد آفتاب
بنیاد عمر اگر چه خراب است، باک نیست
خوشتر بود بهار خراباتیان خراب
یاران شدند مست و مرا بخت خفته ماند
بیدار کن به بوی می این خفته را ز خواب
بگشا سر قنینه، که در بند ماندهام
وز بند من مرا نرهاند مگر شراب
خواهم به خواب در شوم از مستی آنچنان
کآواز صور برنکند هم مرا ز خواب
مستم کن آنچنان که سر از پای گم کنم
وز شور و عربده همه عالم کنم خراب
تا او بود همه، نه جهان ماند و نه من
خود بشنود ز خود «لمن الملک» را جواب
ساقی، مدار چشم امیدم در انتظار
صافی و درد، هرچه بود، جرعهای بیار
مستم کن آنچنان که ندانم که من منم
خود را دمی مگر به خرابات افگنم
فارغ شوم ز شعبده بازی روزگار
زین حقهٔ دو رنگ جهان مهره برچنم
قلاش وار بر سر عالم نهم قدم
عیاروار از خودی خود بر اشکنم
در تنگنای ظلمت هستی چه ماندهام؟
تا کی چو کرم پیله همی گرد خود تنم؟
پیوسته شد، چو شبنم، بودم به آفتاب
شاید که این زمانه «انا الشمس» در زنم
آری چو آفتاب بیفتد در آینه
گوید هر آینه که: همه مهر روشنم
سوی سماع قدس گشایم دریچهای
تا آفتاب غیب درآید ز روزنم
چون پیش آفتاب شوم همچو ذره باز
معذور باشم ار ز «انا الشمس» دم زنم
چون شمع شد وجود من از شمع تفرقه
مطلق بود وجود من، ار چه معینم
چون عکس آفتاب در آیینه اوفتد
آن دم ازو بپرس نگوید که آهنم
ساقی، بیار دانهٔ مرغان لامکان
در پیش مرغ همت من دانهای افشان
تا ز آشیان کون چو سیمرغ بر پرم
پرواز گیرم از خود و از جمله بگذرم
بگذارم این قفس، که پر و بال من شکست
زان سوی کاینات یکی بال گسترم
در بوستان بیخبری جلوهای کنم
وز آشیان هفت دری جان برون برم
شهباز عرشیم، که به پرواز من سزد
سدره مقام و کنگرهٔ عرش منظرم
چه عرش و چه ثری؟ که همه ذرهای بود
در پیش آفتاب ضمیر منورم
نز ذره گردم آگه، نز خود، نه ز آفتاب
در بحر ژرف بیخودی ار غوطهای خورم
«سبحانی» آن نفس ز من ار بشنوی بدانک
آن او بود، نه من، به سوی هیچ ننگرم
ای بیخبر ز حالت مستان با خبر
باری نظاره کن، به خرابات بر گذر
آنان که گوی عشق ز میدان ربودهاند
بنگر که: وقت کار چه جولان نمودهاند؟
خود را، چو گوی، در خم چوگان فکندهاند
گوی مرا از خم چوگان ربودهاند
کشت امید را ز دو چشم آب دادهاند
بنگر برش چگونه فراوان درودهاند
تا سر نهادهاند چو پا در ره طلب
بس مرحبا که از لب جانان شنودهاند
هر لحظه دیدهاند عیان عکس روی دوست
آیینهٔ دل از قبل آن زدودهاند
در وسع آدمی نبود آنچه کردهاند
اینان مگر ز طینت انسان نبودهاند؟
آن دم که گفتهاند «اناالحق» ز بیخودی
آندم بدان که ایشان، ایشان نبودهاند
در کوی بیخودی نه کنون پا نهادهاند
کز ما در عدم، همه خود مست زادهاند
آن دم که جام باده نگونسار کردهاند
بر خاک تیره جرعهای ایثار کردهاند
از رنگ و بوی جرعه یکی مشت خاک را
خوشتر هزار بار ز گلزار کردهاند
این لطف بین که: بیغرض این خاک تیره را
از دردیی سرشتهٔ انوار کردهاند
این بوالعجب رموز نگر کز همه جهان
آب و گلی خزانهٔ اسرار کردهاند
در صبح دم برای صبوح از نسیم می
مستانه خفته را همه بیدار کردهاند
چندین هزار عاشق شیدا ز یک نظر
نظارگی خویش به دیدار کردهاند
نقشی که کردهاند درین کارگاه صنع
در ضمن آن جمال خود اظهار کردهاند
افکند بحر عشق صدف چون به هر طرف
گوهرشناس بهر گهر نشکند صدف
چندین هزار قطرهٔ دریای بیکران
افشاند ابر فیض بر اطراف کن فکان
ناگه در آن میانه یکی موج زد محیط
هم قطره گشت غرقه و هم کون و هم مکان
در ساحت قدم نبود کون را اثر
در بحر قطره را نتوان یافتن نشان
آنجا نه اسم باشد و نه رسم و نه خبر
توحید بیمشارکت آنجا شود عیان
بنمود چون جمال جلالش ازل، بدانک
او باشد و هم او بود و هیچ این و آن
جمله یکی بود، نبود از دویی خبر
نه عرش، نه ثری، نه اشارت، نه ترجمان
این قطرهای ز قلزم توحید بیش نیست
ناید یقین حقیقت توحید در میان
توحید لایزال نیاید چو در مقال
روشن کنم ضمیر به توحید ذوالجلال
برتر ز چند و چون جبروت جلال او
بیرون ز گفت و گو صفت لایزال او
نگذاشت و نگذرد نظر هیچ کاملی
گرد سرادقات جمال و کمال او
گر نیستی شعاع جمالش، همه جهان
ناچیز گشتی از سطوات جلال او
ورنه نقاب نور جمالش شدی جلال
عالم بسوختی ز فروغ جمال او
از لطف قهر باز نموده فراق او
وز قهر لطف تعبیه کرده وصال او
هر دم هزار عاشق مسکین بداده جان
در حسرت جمال رخ بیمثال او
بس یافته نسیم گلستان ز رافتش
زنده شده به بوی نسیم شمال او
ای بیخبر ز نفحهٔ گلزار بوی او
آخر بنال زار سحرگه به کوی او
ای بینیاز، آمدهام بر در تو باز
بر درگه قبول تو آوردهام نیاز
امیدوار بر در لطفت فتادهام
امید کز درت نشوم ناامید باز
دل زان توست، بر سر کویت فکندهام
زیرا به دل تویی، که تو دانیش جمله راز
گر یک نظر کنی به دل سوخته جگر
بازش رهانی از تف هجران جان گداز
از کارسازی دل خود عاجز آمدهام
از لطف خویش کار دل خستهام بساز
خوارش مکن به ذل حجاب خود، ای عزیز
زیرا که از نخست بپروردهای به ناز
چون بر در تو بار بود دوستانت را
ای دوست، در به روی طفیلی مکن فراز
بخشای بر عراقی مسکینت، ای کریم
از لطف شاد کن دل غمگینش ای رحیم
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
اندر جوهر انسان
مبدا امر جوهر انسان
قابل علم کرد در پی آن
آلتی از کرم بدو بخشید
که بدان نیک را ز بد بگزید
دادش ایجاب و سلب هر تحقیق
در جهان تصور و تصدیق
چون رقم بر وجود انسان راند
«اعملوا صالحا» بر ایشان خواند
ما همه ناقصیم و اوست تمام
ابدا ذوالجلال و الاکرام
وحدت او مقدس از تمثیل
صنعت او منزه از تحلیل
من نگویم که جان جان است او
هر چه گویم ورای آن است او
او مبراست از «هنا» و «هناک»
ز اول فکر و آخر ادراک
نیست سوی حقیقت الله
نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه
هر چه ادراک آن کند افهام
یا بود در تصور اوهام
گر همه مغز هست و گر همه پوست
هر چه موجود ازوست بل همه اوست
جز وجود خدای در دو جهان
دومین نقش چشم احول دان
امر را اوست اول و آخر
خلق را اوست باطن و ظاهر
خانههای تن از دریچهٔ جان
هست روشن به نور «الرحمن»
هست او نور آسمان و زمین
پرتو نور اوست روح امین
هر که را در میان جان نور است
مغز جانش برای آن نور است
کند اندر زجاجهٔ مصباح
شام مشکوة را بدل به صباح
جان چو با نور همنشین باشد
آهن از آتش آتشین باشد
دوست تشبیه نور کرد به نار
نیک از آن روز گشت ما را کار
چون که معشوق روی بنماید
بصرم را بصیرت افزاید
هیچ کس زان نظر سبق نبرد
تا به نور خدای مینگرد
گر تو کردی به چشم خویش نگاه
«انه ناظرا بنور الله»
چون تقرب کنی به طاعت دوست
چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست
چون بدو گویی و بدو شنوی
پیش هستی او تو نیست شوی
چون ز خورشید شد ضیا پیدا
چون نگردد ستاره ناپیدا؟
هیچ طالب به خود درو نرسید
روی او هم بدو توانی دید
خاک را نیست ره به عالم پاک
جان مگر هم به جان کند ادراک
در ثنایش کسی که خاموش است
نیش اندیشه در دلش نوش است
گنگ گشتم درو و «ما احصی»
« و ثناء علیه لااحصی»
قابل علم کرد در پی آن
آلتی از کرم بدو بخشید
که بدان نیک را ز بد بگزید
دادش ایجاب و سلب هر تحقیق
در جهان تصور و تصدیق
چون رقم بر وجود انسان راند
«اعملوا صالحا» بر ایشان خواند
ما همه ناقصیم و اوست تمام
ابدا ذوالجلال و الاکرام
وحدت او مقدس از تمثیل
صنعت او منزه از تحلیل
من نگویم که جان جان است او
هر چه گویم ورای آن است او
او مبراست از «هنا» و «هناک»
ز اول فکر و آخر ادراک
نیست سوی حقیقت الله
نفی و اثبات «لا» و «هو» را راه
هر چه ادراک آن کند افهام
یا بود در تصور اوهام
گر همه مغز هست و گر همه پوست
هر چه موجود ازوست بل همه اوست
جز وجود خدای در دو جهان
دومین نقش چشم احول دان
امر را اوست اول و آخر
خلق را اوست باطن و ظاهر
خانههای تن از دریچهٔ جان
هست روشن به نور «الرحمن»
هست او نور آسمان و زمین
پرتو نور اوست روح امین
هر که را در میان جان نور است
مغز جانش برای آن نور است
کند اندر زجاجهٔ مصباح
شام مشکوة را بدل به صباح
جان چو با نور همنشین باشد
آهن از آتش آتشین باشد
دوست تشبیه نور کرد به نار
نیک از آن روز گشت ما را کار
چون که معشوق روی بنماید
بصرم را بصیرت افزاید
هیچ کس زان نظر سبق نبرد
تا به نور خدای مینگرد
گر تو کردی به چشم خویش نگاه
«انه ناظرا بنور الله»
چون تقرب کنی به طاعت دوست
چشم و گوش و زبان و مغز تو اوست
چون بدو گویی و بدو شنوی
پیش هستی او تو نیست شوی
چون ز خورشید شد ضیا پیدا
چون نگردد ستاره ناپیدا؟
هیچ طالب به خود درو نرسید
روی او هم بدو توانی دید
خاک را نیست ره به عالم پاک
جان مگر هم به جان کند ادراک
در ثنایش کسی که خاموش است
نیش اندیشه در دلش نوش است
گنگ گشتم درو و «ما احصی»
« و ثناء علیه لااحصی»
فخرالدین عراقی : آغاز کتاب
اندر ابتدای کتاب
صاحبا، راز اندرون ز نهفت
تا نپرسی ز من، نخواهم گفت
بنده را خاطری است ناخرسند
عاشق هجر یار، لیک به بند
که پسندد چو من هنرمندی
لب ببسته، اسیر دربندی؟
بنده را شاعری نپنداری
زین گدایان خام نشماری
چون در گنج دوست وا کردند
به من این شیوه را عطا کردند
روز و شب درد درد مینوشم
در خروشم، اگر چه خاموشم
از تلطف به من نما گل را
در حدیث اندر آر بلبل را
تا نوایی ز عشق آغازم
وین چنین تحفهها بپردازم
کلماتی است از مخارج اصل
اندرو هست مندرج ده فصل
تا نپرسی ز من، نخواهم گفت
بنده را خاطری است ناخرسند
عاشق هجر یار، لیک به بند
که پسندد چو من هنرمندی
لب ببسته، اسیر دربندی؟
بنده را شاعری نپنداری
زین گدایان خام نشماری
چون در گنج دوست وا کردند
به من این شیوه را عطا کردند
روز و شب درد درد مینوشم
در خروشم، اگر چه خاموشم
از تلطف به من نما گل را
در حدیث اندر آر بلبل را
تا نوایی ز عشق آغازم
وین چنین تحفهها بپردازم
کلماتی است از مخارج اصل
اندرو هست مندرج ده فصل
فخرالدین عراقی : فصل اول
غزل
دل من، چون به عشق مایل شد
عشق در گردنش حمایل شد
چون دل و عشق متفق گشتند
دل من عشق گشت و او دل شد
گاه بر رست چون نبات از گل
از دلم عشق و گاه نازل شد
روی بنمود و دل ببرد و نشست
کار من در فراق مشکل شد
من نمیدانم این بلا، دل را
از چه افتاده وز چه حاصل شد؟
ای عراقی، مکن شکایت دل
این بس او را که عشق منزل شد
عشق در گردنش حمایل شد
چون دل و عشق متفق گشتند
دل من عشق گشت و او دل شد
گاه بر رست چون نبات از گل
از دلم عشق و گاه نازل شد
روی بنمود و دل ببرد و نشست
کار من در فراق مشکل شد
من نمیدانم این بلا، دل را
از چه افتاده وز چه حاصل شد؟
ای عراقی، مکن شکایت دل
این بس او را که عشق منزل شد
فخرالدین عراقی : فصل سوم و چهارم
حکایت
بود معروف زادهای عاقل
مستعد و محصل و فاضل
کرده تحصیل علم حکمت و شرع
طالب اصل کار و تارک فرع
مرد سالک، جوان صاحب درد
رخ سوی خانقاه شبلی کرد
به ارادت درآمد از در او
تا رهاند ز بار خود سر او
شیخ شبلی ز عالم تجرید
عشق فرمود اولا به مرید
گفتش: اول به حسن عاشق شو
وندر آن عشق نیک صادق شو
پس بیا، چون صفات شد حاصل
تا رسانم تو را به عالم دل
چون مرید آن سخن شنید از شیخ
این اشارت به جان خرید از شیخ
امر شیخش چو آن چنان آمد
به خرابات عاشقان آمد
گوش کن تا:، چها مقدر فرد
در کرامات شیخ تعبیه کرد
چون که از خانقه برون آمد
بوی شوقش به اندرون آمد
در گذرگه کسی که اول دید
دل بدو داد و عشق او بخرید
حسن او را به چشم عشق بدید
عشق او بر وجود خویش گزید
زو دماغ دلش معطر شد
در دلش عشق او مقرر شد
گشت ناگاه از هوای دلش
بسته در دام عشق پای دلش
وان که بربود ناگهان دل وی
به خرابات رفت و او در پی
بخرابات رفت و سر بنهاد
با خراباتیان خراب افتاد
قرب سالی مرید عاشق مست
در خرابات بود باده به دست
ز آتش عشق دوست میجوشید
بادهٔ عشق او همی نوشید
چون خودی خودش ز یاد برفت
خرمنش جملگی به باد برفت
عشق «اویی» او ازو بربود
او نه معدوم ماند و نه موجود
شیخ شبلی به چشم حال بدید
که به غایت رسید کار مرید
از خراباتیش طلب فرمود
نقد آن عشق را عیار افزود
زان مجازش حقیقی بنمود
قفل غم از در دلش بگشود
زان میانش به خلوتی بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
مرد عاشق چو پیر خلوت شد
از می مهر مست حضرت شد
چون که در راه عشق صادق شد
مقتدای هزار عاشق شد
مستعد و محصل و فاضل
کرده تحصیل علم حکمت و شرع
طالب اصل کار و تارک فرع
مرد سالک، جوان صاحب درد
رخ سوی خانقاه شبلی کرد
به ارادت درآمد از در او
تا رهاند ز بار خود سر او
شیخ شبلی ز عالم تجرید
عشق فرمود اولا به مرید
گفتش: اول به حسن عاشق شو
وندر آن عشق نیک صادق شو
پس بیا، چون صفات شد حاصل
تا رسانم تو را به عالم دل
چون مرید آن سخن شنید از شیخ
این اشارت به جان خرید از شیخ
امر شیخش چو آن چنان آمد
به خرابات عاشقان آمد
گوش کن تا:، چها مقدر فرد
در کرامات شیخ تعبیه کرد
چون که از خانقه برون آمد
بوی شوقش به اندرون آمد
در گذرگه کسی که اول دید
دل بدو داد و عشق او بخرید
حسن او را به چشم عشق بدید
عشق او بر وجود خویش گزید
زو دماغ دلش معطر شد
در دلش عشق او مقرر شد
گشت ناگاه از هوای دلش
بسته در دام عشق پای دلش
وان که بربود ناگهان دل وی
به خرابات رفت و او در پی
بخرابات رفت و سر بنهاد
با خراباتیان خراب افتاد
قرب سالی مرید عاشق مست
در خرابات بود باده به دست
ز آتش عشق دوست میجوشید
بادهٔ عشق او همی نوشید
چون خودی خودش ز یاد برفت
خرمنش جملگی به باد برفت
عشق «اویی» او ازو بربود
او نه معدوم ماند و نه موجود
شیخ شبلی به چشم حال بدید
که به غایت رسید کار مرید
از خراباتیش طلب فرمود
نقد آن عشق را عیار افزود
زان مجازش حقیقی بنمود
قفل غم از در دلش بگشود
زان میانش به خلوتی بنشاند
کاندر آن لوح سر عشق بخواند
مرد عاشق چو پیر خلوت شد
از می مهر مست حضرت شد
چون که در راه عشق صادق شد
مقتدای هزار عاشق شد