عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۵ - دین و وطن
زمانه کرد چو در بر شعار دین و وطن
شدند مردم مسکین شکار دین و وطن
به میر و کاهن روز نخست لعنت باد
کز آن دوگشت بپا یادگار دین و وطن
ز پیش گرسنگان بهر پاس عزت خویش
گریختند به پشت حصار دین و وطن
بر اختلاف خلایق بنای دولت خویش
نهاد هرکه نمود ابتکار دین و وطن
به خیر محض نباشد جهان ولیک افتاد
بشر به دام شرور از شرار دین و وطن
خدا نیای بشر بود و خاک مادر او
فغان ز قیم نااستوار دین و وطن
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۷ - خطاب به محمدعلی شاه که قشون روس را به داخلهٔ کشور دعوت کرده بود
پادشاها نصیحتم شنو
مملکت را به دست روس مده
نوعروسی است ملک وتو داماد
به کسی دست نوعروس مده
روس اهریمنی است خونخواره
به کف اهرمن دبوس مده
تا تقاضای دیگری نکند
به نخستش مخوان و بوس مده
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۶۳ - قطعهٔ کابوسیه
عدل کن عدل که گفتند حکیمان جهان
مملکت بی‌مدد عدل نماند بر جای
پادشاهان جهان را سه فضیلت یار است
یا یکی زین سه بودشان به عمل راهنمای
اول آن پادشهی پاکدلی دادگری
دین‌پژوهی که به‌هرکار بترسد ز خدای
یاکریمی که بیندیشد از آوازهٔ زشت
بر اسان شرف و فضل شود ملک‌آرای
یا خردمندی صاحب‌نظری کاندر وقت
بنگرد عاقبت کار به تدبیر و به رای
وآن‌تبه کارکه‌شد زین سه فضیلت محروم
نره دیویست هوسناک و ددی مردم‌خای
نز خدا خوفی و نه بیم زوال شرفی
نه چراغ خردی بر سر ره کرده بپای
مختصرعقل غریزیش هم ازنشأهٔ عجب
رفته وجهل مرکب شده ازسرتا پای
بیوفا، خام‌طمع‌، مال‌ربا، تنگ‌نظر
ترشرو، زشت‌ادا، تلخ‌سخن‌، هرزه‌درای
در حیاتش همه نفربن رسد ازپیر و جوان
وز پس مرگش لعنت بود از شاه و گدای
نه کسش گوید در چنبر ازین باد مبند
نه کسش کوبد در هاون از این آب مسای
همچو سنگی‌است گران گشته‌فرود از برکوه
می‌دود نعره‌زنان تا که بیفتد از پای
هرچه پیش آیدش آزرده و نابودکند
نه توان داشتش از ره‌، نه توان گفت بپای
کشوری را که به نکبت فتد از طالع شوم
زین یکی غول برو افتد و بفشارد نای
همچو آن‌خفته که کابوس بر او چیره شود
ماندش بسته زبان از شغب و وایا وای
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴ - تاریخ لغو امتیاز دارسی
مانده بود از امتیاز دارسی
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ‌، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت‌: «‌لغو دارسی‌»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۸۳ - جوابی به قطعه محمود فرخ
بهار قطعهٔ فرخ شنید وخرم گشت
چوکشت خشک ز ترشیح ابر نیسانی
و یا چو عاشق نومیدگشته از دیدار
که یار سر زده ییش آیدش به مهمانی
فسرده بودم و از عمر خوبشتن بیزار
که کرد شعر توام روح تازه ارزانی
سخن‌ز حبس چه گویم که زندگی حبس است
به کشوری که ذلیلند عالی و دانی
درون حبس بسی خوب‌ترگذشت به من
ز اختلاط فرومایگان تهرانی
همه دوروی و سخن‌چین و دزد و بی‌ایمان
عبید اجنبی و خصم جان ایرانی
نه هوش فطری ونی رسم وراه مکتبسی
نه حس ملی ونی شیوهٔ مسلمانی
چوکبک کرده سر خود به زبر برف نهان
مگر نبیندشان کس ز فرط نادانی
به‌راستی که وزبر و وکیل جمله خرند
خران بارکش پشت ریش پالانی
به حیرتم که چرا در بسیط ری دانا
پیاده می‌رود و خر بدین فراوانی
همه ز قدرت شه سوء استفاده کنند
به فاش ساختن کینه‌های پنهانی
به زور بازوی شه مغز عاجزان کوبند
زهی فقیرکشی و ضعیف‌رنجانی
همیشه در پی آزار اهل مملکت‌اند
گمان برندکه این است مملکت‌رانی
زکارهای سیاسی جدا شدم امسال
که بود یکسره طنازی وتن‌آسانی
به کار علم و معارف به‌جد شدم مشغول
که هست معرفت وعلم قوت انسانی
مرا زمشغلهٔ درس وبحث هیچ نبود
خبر ز قصهٔ شیرازی و صفاهانی
پی خوش‌آمد شه ناگهم درافکندند
به محبسی که بود جای سارق و جانی
«‌به حسب حال خود این بیت کرده‌ام تضمین
ز قول رودکی آن شاعر خراسانی
«‌به حسن صوت چو بلبل مقید قفسم
به جرم حسن چو یوسف اسیر و زندانی‌»
هر آن بدی که رسد از زمانه خرسندم
به شکر آن که ندارم عذاب وجدانی
ز حال بنده غرض فرخا مشو نگران
که راستکار بود رستگار خود دانی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۷ - اندرز به شاه
پادشها! چشم خرد بازکن
فکر سرانجام‌، در آغاز کن
بازگشا دیدهٔ بیدار خویش
تا نگری عاقبت کار خویش
مملکت ایران بر باد رفت
بس که بر او کینه و بیداد رفت
چون تو ندانی صفت داوری
خصم درآید به میانجیگری
می‌شود از خصم‌، تبه کار تو
ثروت ما کاهد و مقدار تو
پادشها یکسره بد می کنی
خود نه به‌ ما بلکه به خود می‌کنی
پادشها خوی تو دلبند نیست
جان رعیت ز تو خرسند نیست
وای به‌شاهی که رعیت‌کش است
حال‌ خوش‌ ملت‌ ازو ناخوش‌ است
بر رمه‌ چون گشت‌ شبان‌ چیره‌دست‌
او نه‌ شبان‌ است که گرگ رمه است
سگ بود اولی ز شبان بزرگ
کز رمه بستاند و بخشد به گرگ
خیز و تهی زین همه پیرایه باش
ما همه فرزند و تومان دایه باش
لیک نه آن دایه که بر جای شیر
زهر نهد بر لب طفل صغیر
زشت بود یکسره کردار تو
تا چه شود عاقبت کار تو
پادشها! قصهٔ نو گوش کن
قصهٔ بگذشته فراموش کن
با تو ز بگذشته نگویم سخن
زان که فسانه است حدیث کهن
قتل لوی شانزدهم نادر است
قصه نو آریم که‌ نو خوشتر است
قصهٔ ماضی نه و از حال بین
نیز به مستقبل احوال بین
شرح لوی شانزده نبود مفید
پند فراگیر ز عبدالحمید
کاو چو تو شاهنشه اسلام بود
نیز نکوفال و نکونام بود
سخت فزون بود به کشور ز تو
داشت فزون عسکر و لشکر ز تو
کوس اولوالامری می‌زد همی
بندهٔ امر و سخطش عالمی
قاعدهٔ ملک قوی کرده بود
قانون در مملکت آورده بود
لیک چو بُد خیره سر و مستبد
ملت کردند به مشروطه جد
این هیجان را چو نکو دید شاه
یافت که کار از هیجان شد تباه
فرمان در دادن مشروطه داد
داد در آغاز به مشروطه داد
چون‌ تو قسم‌ خورد و دگر عهدبست
وآن‌همه‌رایکسره درهم شکست
مجلس شوری را ویران نمود
دست به قتل وکلا برگشود
ملت اسلام بر آن بل‌فضل
شورش کردند در اسلامبول
لشکریان ملک حیله‌باز
راه به ملت بگرفتند باز
جیش «‌سلانیک‌» به قهر آمدند
حمله کنان جانب شهر آمدند
دست گشودند به جیش ملک
یکسره ضایع شد عیش ملک
شاه و کسان سخت فراری شدند
جمله‌به «‌یلدوز» متواری شدند
حمله نمودند سلانیکیان
جانب «‌یلدز» چو هژبر ژیان
گشت ازآن لشکر مشروطه‌خواه
شاه گرفتار وکسانش تباه
در نظرش گیتی تاربک شد
محبوسانه به سلانیک شد
باشد امروز گرفتار بند
تا چه زمان رای به قتلش دهند
ازپس او مملکت آزاد شد
خاطر مشروطه‌چیان شاد شد
بیعت کردند در آن اتحاد
با ملک راد، محمد رشاد
پادشها! این دگر افسانه نیست
از خودی است این و ز بیگانه نیست
ملت ماتم‌زده این می کند
هرکه چنان کرد چنین می‌کند
ملت عثمانی با ما یکی است
ما دو جماعت را مبدأ یکی است
ما دوگروهیم ز یک پیرهن
نیست میانه سخن از ما و من
روزی بودیم دو طفل صغیر
داد به ما مادر اسلام شیر
هر دو به هم گرم‌دل و مهربان
خدمت مادر را بسته میان
لیک شدیم از پی پیرایه‌ای
هریک مقهور کف دایه‌ای
ما همه مقهورکف دایگان
و آن همه از خیل فرومایگان
جمله پی مصلحت کار خویش
نیز پی گرمی بازار خویش
ما دو برادر را بر هم زدند
آتش از این فتنه به عالم زدند
اینک از آن جهل خبر گشته‌ایم
و از سر این معنی برگشته‌ایم
راه نماییم به حق‌، دایه را
تا نکِشد ذلت همسایه را
دایه از این معنی اگر سر زند
بی‌سببی ریشهٔ خود برکند
داربم امیدکه از فر بخت
وصل شوند این دو تناور درخت
شاخه فرازند و برآرند سر
ربشه دوانند به هر بوم و بر
باد خزان از همه سو می‌وزد
یک‌سره بر زشت و نکو می‌وزد
شاخهٔ زر گردد از او منحنی
لیک کند سرو، قوی‌گردنی
چون که قوی گردد بیخ رزان
چفته نگردد ز نسیم خزان
چون که به تنهایی باشد نهال
می‌شود از باد خزان پایمال
چون که تنیدند درختان به‌هم
شاخه کشیدند چه بیش و چه کم
خرم باشند و نیارند یاد
از تف برف و وزش تندباد
ای کاش‌، ای کاش! اگر اسلامیان
رسم دوبی را ببرند از میان
تا که به همسایه دلیری کنند
بار دگر جنبش شیری کنند
هرکه برون رفت ز یرلیغشان
خون شودش دل ز دم تیغشان
یاد کن از دولت عباسیان
وآن سخط و صولت عباسیان
کشورشان بد ز حد آسیا
تا به حد قارهٔ افریقیا
از در افریقیه تا خاک ترک
بد به کف آن خلفای سترک
کردندی طاعتشان را قبول
تا خط هند، از خط اسلامبول
زان که بد اسلام در آن ک به‌جد
یک جهت و متفق و متحد
لیک نفاق آمد و کرد آنچه کرد
تا که فتادیم بدین رنج و درد
ای همگی پیرو دین قویم
ای پسران پدران قدیم
سنی و شیعی ز که و کیستند؟
در پی آزار هم از چیستند؟
جمله مسلمان و ز یک مذهبند
جمله سبق‌خواندهٔ یک مکتبند
دین یک و مقصد یک و مقصود یک
رهٔک و معبد یک و معبود یک
جمله یکید، ای ز یکی سر زده
دامن جهل و دودلی برزده
پند پذیرید ز امریکیان
پند پذیرفتن نارد زبان
عیسویان کاین علم افراختند
متحدانه به جهان تاختند
یک‌سره بردند ز عالم سباق
از مدد علم و دم اتفاق
ما ز چه بر فرع هیاهو کنیم
قاعدهٔ اصل ز پا افکنیم
شاه جهان‌، نادر فیروز فر
خود به جز این قصد نبودش دگر
روز نخستین که به بخت جوان
تاج به‌سر هشت به دشت مغان
سنی و شیعی به رکاب اندرش
یکسره فرمانبر و خدمتگرش
شد ملک راد به منبرفراز
لعل سخن‌سنج ز هم کرد باز
رشتهٔ گفتار به هر سو کشید
تا سخن از شیعی و سنی رسید
گفت‌خود این کین که جهانسوز شد
ز آل صفی مشعله‌افروز شد
یاوه‌سرایان ز خود بی‌خبر
یاوه سرودند به هر بوم و بر
شعلهٔ آن آتش جهل‌آزمای
سوخت بسی خرمن خلق خدای
هان ز نفاق و دودلی سرکشید
تا قدح عز وعلا درکشید
شاه منم‌، قول من افسانه نیست
هیچ دمی چون دم شاهانه نیست
شه که نکو گشت هنرها کند
وان دم شاهانه اثرها کند
لشکریانش که دو تیره بدند
قول ورا جمله پذیره شدند
شه شد از آنجا به عراق عرب
تا ببرد نیز نفاق عرب
کرد به بغداد یکی انجمن
گفت در این باب هزاران سخن
تا سترد از دل آنان بدی
بی‌سر و بن گشت نفاق خودی
پس بنوشتند به رد و قبول
نامه سوی حضرت اسلامبول
تا شه عثمانی از این اتفاق
دم زند و باز گذارد نفاق
او نپذیرفت و معاذیر جست
کار از این‌جهل تبه گشت‌و سست
وز پس چندی ملک هوشمند
تاخت سوی‌ملک‌خراسان سمند
تاکه بدین طرفه خیال سترگ
تازه کند یاری تاجیک و ترک
لیک به قوچان ز جهان دور شد
جانش از این مسئله مهجور شد
و امروز از نیروی علم و هنر
جهل و ستبداد نهان کرده سر
گیتی از عدل پر آوازه شد
جان و دل اهل خرد تازه شد
صلح‌ عیان گشت‌ و نهان گشت جنگ
نیست دگر هیچ مجال درنگ
هر دو به هم‌یاری‌قرآن کنید
آنچه سزاوار بود آن کنید
آن که مر این دین را بنیان نهاد
قاعدهٔ کار به قرآن نهاد
معنی قرآن ز میان برده‌اید
جان پیمبر را آزرده‌اید
عیسویان کاین همه جولان کنند
از پی گمنامی قرآن کنند
تا که بود ما را قرآن به‌دست
باشدمان رشتهٔ ایمان به‌دست
چون که بود قرآن‌، ایمان بود
این رود البته اگر آن رود
جهد نمایید در اجرای آن
توسعه بخشید به فتوای آن
فتوی قرآن چو شود آشکار
خصم شود رو سیه و شرمسار
مایهٔ آزادی دوران ما
جمله نهفته است به قرآن ما
تا نرود از کفتان این گهر
متفقانه بفرازید سر
تا رقبا دیگ هوس کم پزند
مدّعیان دست به دندان گزند
پادشهی راد و خردمند بود
پنج تنش زادهٔ دلبند بود
داد جداگانه‌، گرامی پدر
چوبهٔ تیری به کف هر پسر
گفت بنازم هله نیرویتان
درنگرم قوت بازویتان
چوبهٔ تیری که به‌دست شماست
درشکنیدش که مرا این هواست
جمله شکستند و درانداختند
کار به دلخواه ملک ساختند
از پس این کار، خردمند پیر
دست زد و بست به ‌هم پنج تیر
گفت که هان جمله تکاپو کنید
متفقا قوت و نیرو کنید
قوّت هر پنج جوان هژیر
شاید اگر بشکند این پنج تیر
هریک‌، چون تیر نشستند راست
کاین خم بازوی کمانگیر ماست
تیر چه باشد که تبر بشکنیم
جمله به اقبال پدر بشکنیم
پس همه پوران جوان پیش پیر
دست گشادند بر آن پنج تیر
هرچه فزون قوه و نیرو زدند
خود نه بر آن بلکه به بازو زدند
گفت پدر: کای پسران غیور
دست بدارید و میارید زور
هرچه فزون سخت‌کمانی کنید
صدمه به بازوی جوانی زنید
تیر جداگانه شکستید پنج
بی‌تعب پنجه و بی‌دسترنج
لیک چو هر پنج به‌هم بسته شد
بازوی هر پنج از آن خسته شد
تیر چو یک بود شکستن توان
لیک چوشد پنج نبیند هوان
پنج برادر چو ز هم بگسلید
راست مفاد مثل اولید
جمله به‌تنهایی خسته شوند
درکف‌بدخواه‌شکسته شوند
لیک چو هرینج به حکم وداد
گرد هم آیید وکنید اتحاد
دشمن اگر چند فزون باشدا
درکف هر پنج زبون باشدا
خوش بود ار ملت اسلام نیز
دست بشویند زکین و ستیز
زان که فزون است بداندیش ما
دشمن ملک وعدوی کیش ما
چارهٔ ما نیست به جز اتحاد
این ره رشد است فنعم‌الرشاد
پند همین است خموش ای بهار
جوی دل پند نیوش ای بهار
چارهٔ ما یاری دین است و بس
خاتمه الخیر همین است و بس
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸ - شاه لئیم
پادشهی بود به عهد قدیم
شیفتهٔ خوردنی و زر و سیم
لاغر پنداری و فربه بری
ای عجب آکنده بر لاغری
فربهی مرد به مغز سر است
فربه بی‌مغز بلی لاغر است
فربه بی‌مغزکدویی است خوار
لاغر پر مایه دُر شاهوار
از دو جهان سیم و زر او را و بس
وز ملکی تاج سر او را و بس
فسحت ملکیش ز اندازه بیش
با نظری تنگ‌تر از مشت خویش
حاصل مردم شده هر سو به‌باد
لیک شه از مزرعه خویش شاد
مملکت از جور وزیران تباه
لیک نکو حاصل مزروع شاه
زارع گرینده بر احوال خویش
شاه‌ خوش از حاصل امسال خویش
سیم و زر آورده بهم چون جهود
داده پس آنگاه به تربیح و سود
نی غم خلق و نه غم مملکت
بی‌خبر از بیش و کم مملکت
سود خور و زر طلب‌و چشم‌تنگ
بی‌عظمت‌چون ‌نم‌خون‌ روز جنگ
نه ز پی صلح‌، وزیری هژیر
نه ز پی جنگ‌، سواری دلیر
کف لئیمش نشد ازحرص و آز
جز ز پی زر ستدن هیچ باز
بسته جز از زر ز دو گیتی نظر
زر و دگر زر و دگر باز زر
پرطمع و کوردل و تیره‌جان
پادشه و زارع و بازارگان
چون که تجارت کند و زرع‌، شاه
تاجر و زارع به که جوید پناه‌؟‌!
شاه بکوشد ز پی سیم و زر
لیک کند بخش بر اهل هنر
گه به سپه‌،‌ تا به رهش سر دهند
گه به رعیت‌، که بدو زر دهند
شه که‌به یک‌دست دهد سیم و زر
باز ستاندش به دست دگر
بندهٔ دینار و عبید دِرم
شاه رعیت نبود لاجرم
گنج برآورد و سپه کرد پست
بی‌سپهی نظم ولایت شکست
ملک برآشفت و سیه گشت روز
گشت نهان اختر گیتی‌فروز
خلق شتابان سوی درگه به خشم
رخت فروبسته شه تنگ‌چشم
با دو سه فراش جگر سوخته
با دو سه صندوق زر اندوخته
برکتف هر یک صندوق زر
خم شده از بار گرانشان کمر
یک‌تن از آن سه ز تعب شد فکار
آه برآورد و بیفکند بار
گفت به صندوق که ای گنج زر
حاصل خون جگر رنجبر
خلق رسیدند و برآشفت کوی
هان به خداوند خود از من بگوی
کانچه در اینجاست اگر شهریار
بخش نمودی به سلاح و سوار
حالتش امروز به از این بُدی
خفت و خواریش نه چندین ‌بُدی
گنج که سرمایهٔ سالاری است
چون‌ نشود خرج‌، گرانباری است
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۹ - شاه دل‌ آگاه
قصهٔ شاهان جهان بیش و کم
نیست به جز قصه جور و ستم
قاعده س عدل به دوران ما
هست پدیدار ز سلطان ما
عامل فرمانش به بحر و به بر
نیست به جز ورد دعای سحر
شد که نخواهد ز رعیت درم
شاه رعیت بود او لاجرم
هم‌ به‌دلی‌ رنجش ‌اگر حاصل است
از قبل شه نه‌، که از عامل است
چیست شهنشه‌؟ یکی آزاد سرو
شاکرش از باب حلب تا به مرو
جور نکرده است به کمتر کسی
هم به عدو کینه نتوزد بسی
گرچه عدویی نبود شاه را
شاه دل‌افروز دل‌آگاه را
شه که به ملت سپرد اختیار
از دل ملت بزداید غبار
شاه که مسئول بد و خوب نیست
بد شود ار کاری‌،‌ مسئول کیست‌؟
آه که با این‌همه احوال زار
کاش که مسئول بُد این شهریار
کاش که با ملت خود راه داشت
برتن خود رنج شهی می گماشت
پادشهی درخور احمد شه است
درخور احمد شه کارآگه است
خسرو خسرو فر خسرو نژاد
پادشه عادل هشیار راد
گفتم از این در سخنی چند نغز
تا شنود خسرو بیدار مغز
تا که بسنجد چو خردپروران
نیکی خود با بدی دیگران
شکر کند ایزد دادار را
توشه دهد قلب هشیوار را
جانب ملت نگرد تیز تیز
گوید با خصم که خونش مریز
دور نهد خستگی و بیم را
برشکند پنجهٔ دژخیم را
رایت اسلام بگیرد به‌دست
بر سپه کفر برآرد شکست
تا به عدو جمله دلیری کنیم
بار دگر جنبش شیری کنیم
پند همین است خموش ای‌قلم
جوی دل پند نیوش ای قلم
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۴ - گفت‌وگوی دو شاه
فرانسوا : چه می کنی‌، به چه کاری‌، امانوئل‌، پسرم‌؟
امانوئل : بودورکه وارده عزیزم فرانسوا، پدرم‌!
فرانسوا : تو نور چشم منی خیره‌چشمیت از چیست‌؟
امانوئل : تو قبله گاه منی‌، گو شکایتت ازکیست‌؟
فرانسوا : شکایتم زشما نور چشم‌های دورو!
که مهر در دل ایشان نرفته است فرو!
ز بعد خوردن سی و دو سال خون جگر!
شدید ملعبهٔ انگلیس افسونگر!
به ‌دست خود ز چه‌، ای‌ نور چشم‌،‌رنگ زدی‌؟
بضد ما ز چه یکباره کوس جنگ زدی‌؟
مگر ز دوستی ما ضرر چه دیدی تو؟
بغیر نفع‌، ز من ای پسر چه دیدی تو؟
ز اتحاد من ای پشه‌، ژنده‌ پیل شدی‌!
کسی نبودی و ویکتور امانویل شدی‌!
مگر طرابلس غرب را تو خود خوردی‌؟
به یک سکوت منش پاک از میان بردی‌؟
سی و دو سال تمام ای جوان افسون‌باز!
شده به همت من‌، کشورت عریض و دراز!
ز دوستی من اکنون چه شد که سیر شدی‌؟
‌بریدی از من و بر روی من دلیر شدی‌؟
تو بهر ساز زدن لایقی و نقاشی
که یاد داده تو را خودسری و اوباشی‌؟
چه زحمتی که کشیدم به سرفرازی تو!
خبر نداشتم از مکر و حقه‌بازی تو!!
امانوئل : برو برو که تو پیری و رفته تدبیرت
نمی‌شوند جوانان دوباره نخجیرت
به من گذشت نکردی تو بندر «‌تریست‌»
که‌ در سلیقه من همچو گاو سامری است‌!
کجا سزد تو وگیوّم دگر به خودرائی
به دست ما، به اروپا کنید آقائی
به وعدهٔ تو کجا خلق سر فرود آرند
برو که خلق جهان شأن و آبرو دارند
فرانسوا : امانوئل‌! بخدا اشتباه کردی تو
به نزد خلق‌، مرا روسیاه کردی تو
به تو کسی چو من آخر وفا نخواهد کرد
دکرکسی به شما اعتنا نخواهدکرد
قوای روس اگر روکند به بحر سفید
تو روی راحت و عزت دگر نخواهی دید
گر انگلیس و فرانس از تو احترام کنند
بدین هواست که آخر تو را تمام کنند
اگر دو روز دگر صبرکرده بودی تو
هزار فایده و بهره برده بردی تر
امانوئل : ژرف‌! مرا سخنانت چو آب و غربال است
زبان من به جواب تو ای پدر لال است
ز ویلهلم و تو، زین پس مرا امیدی نیست
ز ترک نیز به من بهرهٔ جدیدی نیست
ز روس نیز نترسم اگرچه پر خطر است
که‌ «اسکویت‌» ز «سازانوف‌»‌ بسی‌ زرنگ‌تر است
کجا مجال دهد انگلیس پر تزویر
که بر بغاز نهد پای‌، روس کشورگیر
ولی چنین که گرفته است ترک‌، رشتهٔ کار
طرابلس رود از دست من به خواری خوار
گمان مبر که من از انگلیس گول خورم
که عهدنامهٔ او را به عاقبت بدرم
فرانسوا : برو برو که تو شرم و حیا نمی‌دانی
تو هیچ قیمت عهد و رفا نمی‌دانی
امانوئل : وفا و عهد به عالم چه قیمتی دارد؟
دو پاره کاغذ باطل چه حجتی دارد؟
معاهده است فقط از برای خرکردن
وز آل میان خر خود را ز پل بدرکردن
صلاح بندهٔ شرمنده بعد از این جنگ است
که جای بنده در این ده خرابه‌ها تنگست
فرانسوا : کنون که حال چنین است پس مواظب باش
فضول پر طمع بلهوس‌، مواظب باش
به هوش باش‌، خبردار! ای عدوی بزرگ
که می‌رسد به سراغت قشون هندنبرگ
کنون که بی‌ادبی می کنی بدین تندی
بگیر مزد خود ازتوپ بیست و شش پوندی
امانوئل : کنون که کار بدینجا کشید یا الله
اقول اشهد ان لا اله الا الله
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - به یاد آذ‌ربایجان
صبا شبگیرکن از خاورستان
به آذربایجان شو، بامدادان
گذر کن از بر کوه سهندش
عبیرآمیز کن پست و بلندش
بچم بر ساحل سرخاب رودش
بده از چشم مشتاقان درودش
غبار وادیش را تاج سر کن
سرابش را ز آب دیده تر کن
بهر سنگی که نقش عشق دیدی
ز هر خاکی که بوی خون شنیدی
به زاری گریه کن بر آن سیه‌سنگ
به جای ما ببوس آن خاک گلرنگ
سوی آذرگشسب آنگه گذرکن
در آن آتشکده خاکی بسرکن
چو دیدی اندر آن ایوان مطموس
روان کیقباد و جان کاوس
بگو ای شهریاران جوان‌بخت
سزای افسر و شایستهٔ تخت
نه این اقلیم آذربایجان بود؟‌!
که فرخ نام آن «‌شاه آستان‌» بود!!
شهنشاهان اکباتان و استخر
همی‌جستند ازین‌ در، ‌عزت ‌و فخر
به‌سالی یک کرت بیرون شدندی
نیایش را به این خاک آمدندی
به‌عهدکورش اینجا جیشگه بود
قراول گاه و اردوگاه شه بود
کنون از بازی شاه و وزیرش
به چنگ یاغیان بینم اسیرش
فرو پیچیده دست زورمندش
به خاک افتاده بالای بلندش
زده دست خیانت بر زمینش
به خون آغشته جسم نازنینش
شده دانشورانش زینت دار
پلنگانش زبون گرک وکفتار
بهٔک‌ره کنده شد چنگال تیزش
سترون کشت خاک مردخیزش
بجز خون جوانان رشیدش
نروید لاله از خاک امیدش
بجز خونابهٔ قلب حزینش
نبینی نقش غیرت بر زمینش
غرابی رفته در باغی نشسته
به‌جای بلبلی‌، زاغی نشسته
چو شیران‌را فرامش گشت ‌شیری
کند روباه حیلت گر دلیری
صمد خان باکدامین چشم بیند
که جای شاه کیخسرو نشیند
بدرّد کوه اگر جای پلنگی
به سنگی برجهد روباه لنگی
بسوزد باغ اگر جای تذروی
نشیند خربطی برشاخ سروی
صبا زانجا به سوی ری گذرکن
وزبران را ز کار خود خبرکن
بگو شادان‌، دل غمناکتان باد
دوصد رحمت به‌جان‌پاکتان باد
بیاکندید چشم مرد و زن را
فرو بستید بار خویشتن را
زکف‌دادید ملکی را که خورشید
به‌ ایران دیده بود از عهد جمشید
اگر ایران شود باغ جنانی
نبیند همچو آذربایجانی
شما این ملک را معیوب کردید
خداتان ‌اجر بخشد خوب کردید!
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۷ - طومار دانش
به روزی سخت سرد، ازماه اسفند
تبم می‌سوخت چون بر آذر اسفند
تنم چون کورهٔ آهنگران بود
سرم چون کوهی از آهن گران بود
کمردرد وگریپ وضعف بنیه
زکم‌خونی قرین سوء قنیه
دل از شوق و لب از گفتار خاموش
شده از خاطر یاران فراموش
چو یوسف محنت اخوان کشیده
شرنگ روز وانفسا چشیده
شکست از سفلگان پست خورده
ز بی‌پا و سران رودست خورده
دویده هر طرف از صبح تا شام
شنیده از سفیهان فحش و دشنام
ز یاران دمبدم غرغر شنیده
ضررها دیده و نفعی ندیده
صمیمانه به یاران کرده خدمت
ندیده خردلی پاداش زحمت
تنی فرسوده از تحریر و تقریر
شده درکلبهٔ احزان‌، زمین گیر
فتاده چشم بر در، زیرکرسی
که یاران کی کنند احوالپرسی
درین حالت ز در دانش درآمد
به مانند طبیبم بر سر آمد
معاذیری به شکوایم بیان کرد
هدایایی نفیسم ارمغان کرد
برآورد از بغل طومار نغزی
شده درج اندر آن اشعار نغزی
سخن‌هایی طرایف در طرایف
غزل‌هایی لطایف در لطایف
بویژه مثنویاتی سیاسی
پر از افکار و آراء اساسی
که در پاریس وقتی با دل شاد
قوام السلطنه فرموده انشاد
فری بر قوت سحر بیانش
هزار احسنت بر طبع روانش
ز دانش خواستم طومار مزبور
که گیرم نسخه‌ای ز اشعار مزبور
فکندم دور، ضعف و خستگی را
به دفتر ثبت کردم جملگی را
عجب داروی برء‌الساعه‌ای بود
که از من دور کرد آن خستگی زود
در اینجا نکته‌ای باریک باید
که تا شوق مرا ثابت نماید
خط طومار گفتی خط جن بود
نقط‌ لاشی مرکب‌ لم‌ یبن‌ بود
خط دوشیزهٔ ملا ندیده
به عمرش سیلی استا ندیده
ز کس نگرفته سرمشقی حسابی
نکرده مختصر مشقی حسابی
نگشته روی رسم المشق‌، دولا
تجدد پیشه و ناخوانده مُلا
فرو خوانده ز فرط ناتمامی
پدر را بی‌سواد و مام عامی
شب تاریک و چشم بنده کم‌نور
به‌صد زحمت بخواندم خط مزبور
شدم ممنون ازین رفتار دانش
نوشتم سر بسر طومار دانش
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۸ - بیم از بحران
پادشاهی را یکی دستور بود
کز خط نعمت‌شناسی دور بود
در سیاست خاطری آگاه داشت
لیک با بدخواه خسرو راه داشت
بود چندان‌ عاصی‌ و بیگانه‌دوست
کش‌ نبود از خلق‌ جز بیگانه‌، دوست
او به‌ظاهرکدخدای خانه بود
لیک در آن خانه خود بیگانه بود
تا ز هر سو دشمنان ره یافتند
سوی دارالملک شه بشتافتند
خلق غوغاها نمودند از بلاد
گوش شه بشنود غوغای عباد
خواست تا کیفر دهد بدخواه را
آن وزیر عاصی گمراه را
مر وزبران دگر را پیش خواند
داستان‌ها زان خیانت‌کیش راند
گفت‌ خود دانید کاین‌ دستور کیست
با وجودش‌ ملک‌ را دستور چیست
در شمال ملک غوغا کرده است
در جنوبش فتنه برپا کرده است
مشرق از او زیر و بالا گشته است
خاک مغرب‌ را به خون‌ آغشته‌ است
این شنیدستم که دستوران هله
متفق هستند در هر مسأله
لیک یاری در خیانت نیک نیست
یار خائن با دلت نزدیک نیست
در نکویی اتفاق مهتران
نیست جز نیکی به‌جای کهتران
لیک‌ در زشتی خلاف است اتفاق
در خیانت اختلاف است اتفاق
چون که دستوران «‌دارا» در بدی
متفق گشتند از نابخردی
خسرو ایران به خون اندر تپید
کشور ایران به بدخواهان رسید
متفق گردید با وجدانتان
تا بیاساید ز زحمت جانتان
اتفاق آرید تا من پر زنم
بر وزبر زشتخو اخگر زنم
جمله گفتند این حکایت نیک بود
هرچه گفتی با خرد نزدیک بود
جمله هم‌رائیم اندر طرد او
هرچه‌ می‌خواهی‌ بکن‌ در خورد او
روز دیگر شه به مجلس بار داد
همگنان را رخصت احضار داد
خواست‌ چون‌ دستور را نزدیک خویش
آن وزیران جملگی رفتند پیش
سینه‌ها از بد دلی انباشته
وسوسهٔ بدخواه در دل کاشته
یاوران آن وزیر حیله گر
کرده تلقین بر وزیران دگر
که نگهبانی این‌یک با شماست
ور نه ‌ما را از شما بس شکوه‌هاست
متفق گردید با هم تا شما
هفت تن باشید اندر یک ردا
چون دراین‌غوغا ملک‌رایارنیست
نیز کس را با وزارت کار نیست
بیم بحرانش چنان کوبد به خشم
که بپوشد از گناه جمله چشم
هفت‌ تن را هفت ره تحسین کند
وز پس تحسینشان تمکین کند
الغرض‌ چون‌ دید خسرو سوی‌شان
راز پنهان را بخواند از رویشان
گفت‌ هان‌ آن‌ مردک‌ مجرم کجاست‌؟
آن خیانت‌پیشهٔ مبرم کجاست‌؟
جمله گفتند ای ملک ما حاضریم
مظلمهٔ او را به گردن می‌بریم
گوش سلطان زین سخن‌ پرزنگ شد
سینه‌اش از بیم بحران تنگ شد
بسته‌ شد عزم‌ ملک‌ را چشم‌ و گوش
خوف‌ و رعب‌ آمد به‌ جای‌ عقل‌ و هوش
کانچنانش داده بودندی وعید
که دلش از نام بحران می‌تپید
زین‌ سبب برجست‌ و دامن برفشاند
دید ه گریان‌سوی قصرخویش‌راند
خادمی‌ بودش‌ به درگه، گفت‌:‌ چیست
گریه و بیچارگی از دست کیست‌؟‌!
گفت دستوران خیانت می‌کنند
نفع دشمن را ضمانت می‌کنند
خواهم ار دست یکی کوته کنم
صحبت بحران بلرزاند تنم
گفت‌ بحران‌ را ندانستم که‌ چیست
هم‌ مگر بحران‌ ز بدخواهان یکی‌ست‌؟‌!
گفت بحران‌ نیست‌ جز لختی‌ درنگ
که از آن بدخواه گردد تیز چنگ
گفت خادم آه این نیرنگ چیست
قصهٔ بحران‌ و قهر و جنگ چیست‌؟‌!
دشمنانت‌ روز و شب گرم وصول
ز ارتباط این وزیر بلفضول
آن وزیران دگر شنگول او
آب غفلت خورده ازکشکول او
هرچه این حالت بماند مستمر
دشمن اندر کارها گردد مصر
بیم از این بحران مکن ای دادگر
داری ار بیمی ز بحران دگر
زان که آشوبی دگر اندرپی است
کاین خرابی‌ها جلودار وی است
هرچه‌ خواهند این‌ وزیران‌ می‌کنند
چون‌ «چرا؟» گویی ز بحران دم زنند
این‌خود از بحران‌بسی‌ هایل‌تر است
این‌چنین‌حالت بلای کشور است
این بلا را گر برون باید نمود
کار فردا را کنون باید نمود
سیل را ز اول توان بستن به بیل
چون فزون‌تر شد بغلطد ژنده‌پیل
این شنیدستم که شه بیدار شد
وز نعیم ملک برخوردار شد
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳۹ - مخبر بی‌خبر
مخبر ما رفت و آمد تنگدست
بیخبر چون گنگ خواب‌آلود مست
دفتری خالی ز اخبار جدید
همچو چشم بنده اوراقش سفید
لب ز بوری سوی زبرآوبخه
وز دهانش آب حسرت ربخته
یک نظرسوی من و دیگر نظر
سوی‌ شاگردی که می‌خواهد خبر
گفتم اخبار وزارتخانه چیست‌؟
اطلاعات خود و بیگانه چیست‌؟
چیست اوضاع اخیر اصفهان‌؟
چیست احوالات آذربایجان‌؟
کار مظلومین کردستان چه شد؟
قصه کاشان و اردستان چه شد؟
دولت از سلماس و خوی اگاه نیست
پس بگو اوضاع کرمانشاه چیست‌؟
دانم آگه نیستی از ناصری
کس ندید آن تلگراف آخری
لیک در دزفول و خوزستان چه بود؟
وقعهٔ بوشهر و شهرستان چه بود؟
صحبت سنجابی و کلهر چه شد؟‌!
در بروجرد اغتشاش لر چه شد؟
از جنوب ار نیست اصلا اطلاع
ور در آنجا نیست دعوا و نزاع
استرآباد و قشون روس چیست‌؟‌!!
گفتگوی گنبد قابوس چیست‌؟
گفتگوی شاهرود آخر چه بود؟
من ندانم هرچه بود آخر چه بود؟
خود بگو مازندران حالش چیه‌؟
انزلی و رشت احوالش چیه‌؟
روس در قزوین چه وارد کرده است‌؟
یا چه میزان قوه بیرون برده است‌؟
من ز هر جانب از او اندر سئوال
مخبر بیچاره سرگردان و لال
گفتمش بیچاره گنگی یا کری‌؟‌!!
یا تو هم‌ چون من به‌ حال دیگری‌؟‌!
ساعت پنج است و مطلب لازم است
از برای اول شب لازمست
مطبعه بیکار و سرگردان شده
روزنامه بی‌خبر، ویلان شده
آخر آمد مخبر بیچاره جِر
عقدهٔ حلقوم او شد منفجر
گفت صد لعنت به شمر و حرمله
داد از دست وزیر داخله‌!
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۲ - باباشمل‌نامه
دوستان آمد ز ره باباشمل
ذکر او حی علی خیر العمل
سال پارین با سران و مهتران
رفت و شد مهمان از ما بهتران
رفت از ایران تا زمانی والمد
در هتل‌ها یکه و تنها لمد
مدتی با خوبرویان سر کند
خستگی‌های سیاست درکند
پر نماید چنتهٔ خالی شده
سرخ سازد رنگ متقالی شده
با گروه دختران چشمک زند
در میان حوضشان پشتک زند
فارغ از افکار ابلیسی شود
پارسی‌گو ترک‌، پاریسی شود
چندگاهی غیب گردد از نظر
چند روزی دور ماند از خطر
وارهد از دعوی ترکی‌گری
وز هجوم و حملهٔ پیشه‌وری
گیرد از دولت به هر کیفیتی
خرج راهی‌، حکم ماموریتی
فاصله گیرد جناب اوستا
ازکشاورز و رضای روستا
از دم فتنه برون تازد همی
خوبش را ابن‌اللبون سازد همی
گفت‌: کن فی الفتنه کاین اللبون
باش چون بچه‌شتر در آزمون
نه تو را پستی که آرندت به زیر
نه تو را پستان کزو دوشند شیر
راحت و آزاد چون باباشمل
جیم شو هرجا که مشکل شد عمل
تا چو افتد آب‌ها از آسیا
دوستان گویند: هان بابا، بیا
آسیا ایمن‌ شده‌ست از کندوکوب
وقت‌شلتاق‌است برگرد از اروپ
ای اروپا می‌روم سوی وطن
بعد ازین جای تو، یا جای من
ای اروپا آسیا اوراق شد
طاقت بابا ز هجران طاق شد
ساحت ایران به خون آغشته شد
وان که بایدکشته گردد، کشته شد
مجلس ملّی ز نو مفتوح گشت
خلق محتاج غذای روح گشت
ای ز طوفان جسته‌، آمد نوحتان
تا کند حاضر غذای روحتان
من نه آن نوحم که در کشتی نشست
بل‌من‌آن‌نوحم که‌ازطوفان‌بجست‌
من چو کنعان‌زادهٔ نوحم درست
کاز پدر برگشت و راه کوه جست
نوح و اهلش جمله در کشتی شدند
صادقانه پنجه با طوفان زدند
من پدر را ترک کردم بیدرنگ
راه جستم بر سرکوه فرنگ
روز طوفان بر زبان‌: این‌المفر
بعد طوفان خواجه برگشت‌ از سفر
همچو زادهٔ نوح از بیم هلاک
دوستان را جا بماند و زد به‌چاک
حال فارغ کشته از هر دغدغه
تنگ تر بسته کراوات و یقه
شد چو آذربایجان پاک از نفاق
خواجه وارد گشت با صد طمطراق
گشت دایر دفتر بابا شمل
رفت بابا بر سر شغل و عمل
کرم‌های کار را از هر طرف
جمع کرد و چیدشان اطراف رف
پس میان بستند آن بیچارگان
خدمت باباشمل را رایگان
شد رف و درگاه و طاق و طاقچه
پر دف و سرنا و زاغ و زاغچه‌
شاعرانی فاضل و رند و جوان
پاک‌تر ز افرشتگان آسمان
نان خود را خورده و جان می‌کنند
پس حلیم خواجه را هم می‌زنند
از مناعت بر فراز فرقدان
روز و شب «‌الفقر فخری‌»‌ بر زبان
خرج یک شب رفتن شمرانش لنگ
لیک «‌بابا» را دهد خرج فرنگ
شعرهایی گفته چون آب روان
از پی مضمون به هر جانب دوان
نقش‌هایی طرح کرده چون نگار
متقن و پرمغز و خوب و خنده‌دار
بهر بابا بی‌محابا ساخته
جمله را تقدیم بابا ساخته
جیب بابا پر ز دینار و درم
در محافل کرده از نخوت ورم
لیکن آن بی‌دست و پای ساده‌دل
پای سعیش مانده ز استغنا به کل
جزمهندس کاو ببسته‌بار خوبش
مابقی سرگشته اندرکار خویش
باز بابا ناخلف فرزند شد
ناخن فحشش به مخلص بند شد
امر شد از مصدر عز و علا
که به‌مخلص فحش بارد بر ملا
ربشه مشروطه‌خواهان برکنند
پایهٔ دیکتاتوری محکم کنند
زان سبب بابا شکم را داده پیش
می‌زند دائم بر این درویش نیش
جای ذوقیات شیرین لطیف
می‌دهد دستور دشنام کثیف
از خصومت می‌زند دم وز مرا
می‌دهد فرمان فحش و افترا
بر سر یزدان‌پرستی همچو من
می گذارد نام غول و اهرمن
گر من و امثال من اهریمنند
گنجوی‌ها ریمن بن ریمنند
من شدم اهریمن این بوستان
تا چرا کردم دفاع دوستان
گر دفاع دوستان اهریمنی است
پس دفاع اجنبی را نام چیست‌؟
جان بابا کج نشین و راست گو
آنچه پرسم بی‌کم و بی کاست گو
وعده صیدی بزرگت داده‌اند
کاین‌ چنین چنگال گرگت داده‌اند
جان بابا اهرمن می‌خوانیم
هم‌طراز خویشتن می‌خوانیم
گاه گویی چون ملک باشد بهار
خالی از دوز و کلک باشد بهار
هم ملک‌، هم اهرمن خوانی مرا
این تناقض را نمی‌دانم چرا؟
هرکه را باشد دل و جان ملک
کی ‌شود در سلک دیوان منسلک
جان بابا خویش را ارزان مده
بشنو از من خامه را از کف بنه
شغل خوبی زیرِ سر کن دخل دار
جان بابا را به ورّاجی چکار
در اداره مال دولت بردنت
خوشتر از نزل اجانب خوردنت
در اداره گر بری‌ زر،‌ خشت خشت
بهتر است از این تناقض‌های زشت
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
پند سعدی
پادشاها ز ستبداد چه داری مقصود
که از این کار جز ادبار نگردد مشهود
جودکن در ره مشروطه که گردی مسجود
«‌شرف مرد به ‌جود است و کرامت به‌ سجود»
«‌هر که این هر دو ندارد عدمش به ز وجود»
ملکا جور مکن پیشه و مشکن پیمان
که مکافات خدائیت بگیرد دامان
خاک بر سر کندت حادثهٔ دور زمان
«‌خاک مصر طرب‌انگیز نبینی که همان‌»
«‌خاک مصر است ولی بر سر فرعون و جنود»
ملکا خودسری و جور تو ایران سوز است
به مکافات تو امروز وطن فیروز است
تابش نور مکافات نه از امروز است
«‌این‌همان چشمهٔ خورشیدجهان‌افروز است‌»
« که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود»
بیش از این شاها بر ربشهٔ خود تیشه مزن
خون ملت را در ورطهٔ ذلت مفکن
بیخ خود را به‌ هوا و هوس نفس مکن
«‌قیمت خود به ملاهی و مناهی مشکن‌»
« گرت ایمان درست است به روز موعود»
کشت ملت راکردی ز ستم پاک درو
شدکهن قصهٔ چنگیز ز بیداد تو نو
به جهان دل ز چه‌بندی پس‌ازین گفت و شنو
«‌ای که در نعمت و نازی به جهان غره مشو»
« که محالست درین مرحله امکان خلود»
بگذر از خطه تبریز و مقام شهداش
بشنوآن قصهٔ جانسوز و دل از غم بخراش
اندر آن خطه پس از آن کشش و آن پرخاش
«‌خاک راهی که بر آن می گذری ساکن باش‌»
« که‌ عیو‌‌ن است‌ و جفون‌ است‌ و خدود است و قدود»
شاه یک دل نشد وکار هباگشت و هدر
ملت خسته‌، درین مرحله کن فکر دگر
پای امید منه بر در شاه خود سر
«‌دست حاجت چو بری ییش خداوندی بر»
« که کریم است‌و رحیم‌است و غفوراست و ودود»
شاه خود کیست بدین کبر و انانیت او
تا نکو باشد دربارهٔ ما نیت او
ما پرستندهٔ حقیم و الوهیت او
« کز ثری تا به ثریا به عبودیت او»
«‌همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود»
سر زند کوکب مشروطه ز گردون کمال
به سر آید شب هجران و دمد صبح وصال
کار نیکو شود از فرّ خدای متعال
«‌ای که در شدت فقری و پریشانی حال‌»
«‌صبرکن کاین دوسه روزی به‌سر آید معدود»
جز خطاکاری ازین شاه نمی باید خواست
کانچه ما در او بینیم سراسر به خطاست
مدهش پند که بر بدمنشان پند هباست
«‌پند سعدی که کلید در گنج سعداست‌»
«‌نتواند که به‌جا آورد الا مسعود»
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
فتح تهران
مژده که آمد برون خاطر ما ز انتظار
مژدهٔ فتح‌الفتوح داد به ما کردگار
حق در رحمت گشود بر دل امیدوار
فتح به ما شد قرین‌، بخت به ما گشت‌ یار
ناصر ملت نمود فتحی بس نامدار
هذا فتحٌ قریب‌، هذا نصرٌ مبین
باز به ما یار گشت نصرت دادار ما
عاقبتی نیک داد کوشش بسیار ما
زار شد آن کس که بود در پی آزار ما
عرصهٔ گیهان گرفت فر سپهدار ما
دین را پاینده کرد همت سردار ما
غیرت آن است آن‌، همت این است این
همت ستار اگر عرصهٔ دنیا گرفت
فر سپهدار نیز اوج ثریا گرفت
کار مساواتیان یکسره بالا گرفت
مجلسِ رفته‌به‌باد بارِ دگر پا گرفت
نابغهٔ روزگار دامن اعدا گرفت
فهذه النائبات حق للمشرکین
ایزد قوت فزود ملت آزاد را
وانگه تأیید کرد سپهبد راد را
تا کند از بیخ و بن ریشهٔ بیداد را
گاه فزونی رسید معدلت و داد را
قافیه از دست رفت جیش ستبداد را
ایمان شد سربلند، فبشرالمؤمنین
خائن دین‌خوار شد، زان یرش مردوار
عرصهٔ دربار را محنت و غم شد دچار
قهر خدائی کشید یکسره زایشان دمار
ملت آزاد کرد جنبش خویش آشکار
حامی ملت رسید با سپه بختیار
حشتمش اندر یسار، شوکتش اندر یمین
کوشش بدخواه ما یکسره شد بی‌اثر
خلع شد و طرد شد دشمن بیدادگر
به تخت شاهی نشست پادشه نامور
سلطان احمد که هست زینت تاج و کمر
باشد تا این پسر نه بر طریق پدر
زینت‌ بخشد به‌ ملک‌، آئین بخشد به‌ دین
تا که جهانست کار، به کام احرار باد
شاه جوانبخت را فضل خدا یار باد
دانش دانشوران پیشرو کار باد
مجلس مشروطه را خدا نگهدار باد
تا به ابد کردگار یار سپهدار باد
به حرمت المصطفی و آله الطاهرین
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
کار ما بالاگرفت‌!
شاه نو بر تختگه ماواگرفت
بار دیگر حق به مرکز جاگرفت
بار دیگرکار ما بالاگرفت
آتش اندر خصم بی‌پروا گرفت
مجلس سرگشته از نو پاگرفت
کام مفسد مظهر خمیازه شد
شهر ظلم و جور بی‌دروازه شد
نام آزادی بلندآوازه شد
حمد یزدان‌، جان ملت تازه شد
شکر ایزد، کار ما بالا گرفت
آنکه کرد از نیکوئی کار وطن
آفرین‌ها بر سپهدار وطن
آنکه گشت از جان و دل یار وطن
نیز صد تحسین به سردار وطن
زبن دو تن کار وطن مبناگرفت
کار ما ترویج آئین است و بس
زین کشاکش قصد ما این است و بس
کام ما زین شهد، شیرین است وبس
ملجوئ ما حجت دین است و بس
بود لطف او که دست ما گرفت
روز شادی و سرور است ای بهار
چشم استبداد کور است ای بهار
عیش و شادی از تو دور است ای بهار
هم به تشویقت قصور است ای بهار
زانکه گردون کینهٔ دانا گرفت
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
امان از من و تو
هیچ دانی که چه کردیم به مادر من و تو
یا چه کردیم بهم‌، جان برادر من و تو
سعی کردیم به وبرانی کشور من و تو
رو، که اف بر تو و من باشد و تف بر من و تو
هر دومان مایهٔ ننگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از همان اول‌، ما و تو بهم رنگ زدیم
وز سر جهل بهم حیله و نیرنگ زدیم
سنگ برداشته بر کلهٔ هم سنگ زدیم
گاه تریاک کشیدیم و گهی بنگ زدیم
من و تو بس که دبنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
مستبد گشتم و تو باز مساوات شدی
یا که من صاحب ثروت شده تو لات شدی
اعتدالی شده مخلص‌، تو دموکرات شدی
الغرض من چو تو لات و تو چو من مات‌ شدی
باز هم بر سر جنگیم‌، امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
هرچه تو نقش زدی بنده زدم وارویش
هرچه مقصود تو شد، بنده دویدم رویش
تو رخ مام وطن کندی و من گیسویش
چشم او به نشده گشت خراب ابرویش
خوب نقاش زرنگیم امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
من به عنوان وکالت تو به عنوان دگر
جلب کردیم بسی فایده زبن مردم خر
نشد از ما و تو حاصل به کسی غیر ضرر
بلکه گشت ایران از روز نخستین بدتر
ما هم افتاده و لنگیم امان از من و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
ای برادر تو خری من ز تو خرتر بالله
بهتر از ما و تو دانی چه بود؟ خر، بالله
خر به چاله ننهد پای مکرر بالله
زین خریت‌ها ویران شده کشور بالله
ما به فکر خر لنگیم امان ازمن و تو
من و تو هردو جفنگیم امان از من و تو
حرکت دادیم آغاز، دم وگردن و گوش
قاله قاله بفکندیم و نمودیم خروش
چونکه غیری به میان آمد گشتیم خموش
پیش بیگانه حقیریم و ذلیلیم چو موش
با خودی همچو پلنگیم‌، امان از من و تو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
از پی مام وطن خوب عروسی کردیم
بهر این مرغک خود خوب خروسی کردیم
با مسلمانان آهنگ مجوسی کردیم
الغرض پر، خنکی کرده و لوسی کردیم
لایق سیلی و سنگیم امان از من وتو
من و تو هردو جفنگیم امان از من وتو
حالت ما و تو امروز چنین است بهار
روح مشروطه ز ما و تو غمین است بهار
ای بسا فتنه که ما را به کمین است بهار
روش و سیرت وکردار گر این است بهار
تا ابد واز و ولنگیم امان از من وتو
من و تو هر دو جفنگیم امان از من و تو
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
وطن در خطر است
مهرگان آمد و دشت و دمن در خطر است
مرغکان نوحه برآرید چمن درخطر است
چمن از غلغلهٔ زاغ و زغن در خطر است
سنبل وسوسن و ریحان وسمن درخطر است
بلبل شیفتهٔ خوب سخن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
خانه‌ات یکسره وبرانه شد ای ایرانی
مسکن لشکر بیگانه شد ای ایرانی
عهد و پیمان تو ایفا نشد ای ایرانی
عهد بشکستنت افسانه شد ای ایرانی
عهد غیرت مشکن عهد شکن در خطراست
ای وطن خواهان زنهار وطن در خطر است
وزرا باز نهادند زکف کار وطن
وکلا مهر نهادند به کام و به دهن
علما را شبهه نمودند و فتادند به ظن
چیره شدکشور ایران را انبوه فتن
کشور ایران ز انبوه فتن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
کاردانان را بیرون ز سخن کاری نیست
غیر لفاظی در سر و علن کاری نیست
علما به جز از حیله و فن کاری نیست
جهلا را به جز افغان و حزن کاری نیست
ملک از این ناله وافغان و حزن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
کار بیچاره وطن زار شد افسوس افسوس
جهل ما باعث این کار شد افسوس‌افسوس
یار ما همبر اغیار شد افسوس افسوس
باز ایران کهن خوار شد افسوس افسون
که چنین کشور دیرین کهن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده است به گرداب بلا
آه ازپن رنج ومحن آوخ ازبن جورو جفا
هان به جز جرئت وغیرت نبود چارهٔ ما
زانکه ناموس وطن زین دو محن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
رقبا را بهم امروز سر صلح و صفا است
آری این صلح وصفاشان زپی ذلت ماست
بی‌خبر زین که مهین رایت اسلام بپاست
غافل آن قوم که قفقاز و لهساتا به بلاست
غافل این فرقه که لاهور و دکن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
ما نگفتیم در اول که نجوئیم نفاق‌؟
یا بر آن عهد نبودیم که سازیم وفاق‌؟
به کجا رفت پس آن عهد و چه‌شد آن میثاق‌؟
چه شد اکنون که شما را همه برگشت مذاق
کس نگوید زشما خانهٔ‌من درخطراست
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
شرط مابودکه‌باهم همه همدست شوبم
به وفاق و به وفا یکسره پابست شویم
از پی نیستی از همت حق هست شویم
نه کز اینان ز نفاق و دودلی پست شویم
که مرا خانه و ملک و سر و تن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
بذل جان در ره ناموس وطن چیزی نیست
بی‌وطن خانه وملک و سر وتن چیزی نیست
بی‌ وطن منطق شیرین و سخن چیزی نیست
بی ‌وطن جان و دل و روح و بدن چیزی نیست
بی‌ وطن جان و دل و روح و بدن درخطر است
ای وطن‌ خواهان زینهار وطن در خطر است
در ره حفظ وطن تازید الله الله
بیش از این فتنه میاندازید الله الله
خصم را خانه براندازید الله الله
ای خلایق مددی سازید، الله الله
کاین مریض کسل تلخ دهن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
وطنیاتی با دیدهٔ تر می گویم
با وجودی که در آن نیست اثر می گویم
تا رسد عمرگرانمایه به سر می‌گویم
بارها گفته‌ام و بار دگر می گویم
که وطن باز وطن باز وطن در خطر است
ای وطن‌خواهان زنهار وطن در خطر است
ملک‌الشعرای بهار : مسمطات
ایران مال شماست
هان ای ایرانیان‌! ایران اندر بلاست
مملکت داریوش دستخوش نیکلاست
مرکز ملک کیان در دهن اژدهاست
غیرت اسلام کو؟ جنبش ملی کجاست
برادران رشید! این همه سستی چراست
ایران مال شماست‌، ایران مال شماست
به کین اسلام باز، خاسته برپا صلیب
خصم شمال و جنوب داده ندای مهیب
روح تمدن به لب آیهٔ امن یجیب
دین محمد یتیم‌، کشور ایران غریب
بر این یتیم و غریب نیکی آئین ماست
ایران مال شماست‌، ایران مال شماست
دولت روس از شمال رایت کین برفراشت
به محو دین مبین به خیره همت گماشت
به خاک ایران نخست تخم عدوات بکاشت
به غصب ایران سپس پیش کند یادداشت
کنون به مردانگی پاسخ دادن سزاست
ایران مال شماست‌، ایران مال شماست
چند به ما دشمنان حیله طرازی کنند؟
چند به ایران زمین دسیسه بازی کنند؟
چند چو پیلان مست با ما بازی کنند؟
چند به ناموس ما دست درازی کنند؟
دست ببریدشان، گرتان غیرت بجاست
ایران مال شماست، ایران مال شماست
هان ای ایرانیان بینم محبوستان
به پنجهٔ انگلیس به چنگل روستان
گویی در این میان گرفته کابوستان
کز دو طرف می‌برند ثروت و ناموستان
در ره ناموس و مال‌، کوشش کردن رواست
ایران مال شماست‌، ایران مال شماست
سکندر کینه‌جوی رفت ز ایرانتان
هر قل رومی نژاد بکرد ویرانتان
ز گیر و دار عرب تهی شد اوطانتان
خزان چنگیزیان شد ز گلستانتان
بهار ایرانتان باز خوش و با صفاست
ایران مال شماست‌، ایران مال شماست
گهی که شد اصفهان به چنگ افغان دچار
لشکر پطرکبیر یافت به گیلان قرار
عراق و تبریز شد ز خیل ترکیه خوار
جنبش ملی کشید یکسره زایشان دمار
ماند به ایرانیان ایران بی‌بازخواست
ایران مال شماست‌، ایران مال شماست
به جستجوی حقوق میان ببستید باز
جان بداندیش را زکینه خستید باز
جیش ستبداد را بهم شکستید باز
به فر کیهان خدای زغم برستید باز
آری یار شما فره کیهان خداست
ایران مال شماست‌، ایران مال شماست