عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۰۰ - رسیدن هدایای فریدون به نزد کارم و پیوستن کارم به نستوه
فرستاده روز و شبان ره برید
به ماچین به نزدیک کارم رسید
چو آگاه شد کارم از مرد راه
وزآن چیز کاو را فرستاد شاه
از آن شادمانی برآمد ز جای
به شولک ز تخت اندر آورد پای
پذیره شد او با بزرگان خویش
می و خوان و رامشگر آورد پیش
فرستاد با آن هزاران سوار
چو دیدند دیدار آن نامدار
از اسبان یکایک فرود آمدند
همه پیش او با درود آمدند
بپرسید کارم ز شاه بلند
وز آن مایه ور بارگاه بلند
انوشه ست گفتا به فرّ تو شاه
همان نیکدل خواهر نیکخواه
ز هر دو درود فراوان پذیر
ز خویشان دیگر ز بُرنا و پیر
چنان بازگشتند با رود و می
که از جرعه سرمشت شد خاک پی
از اختر یکی روز فرّخ گزید
که بارامش و شادکامی سزید
قبای فریدون فرّخ ز گاه
بپوشید و بنهاد بر سر کلاه
ببست آن کیانی کمر بر میان
نشست او برِ زنده پیل ژیان
فراوان گهر بر سرش ریختند
بر او مشک با زعفران بیختند
سپاهی و شهری بدان مژده یافت
که فرّ فریدون بدان مرز تافت
چو نستوه را نامه برخواند زود
فرستاد نزدش سپاهی که بود
وزآن پس یکی لشکر آراست باز
همه بی نیاز از فزونی و ساز
به روز همایون سپه برگرفت
به نزدیک نستوه ره برگرفت
چو دیدار کردند با یکدگر
گرفتند مر یکدگر را به بر
بپرسیدش از شاه وز رنج راه
درست است، گفتا به فرّ تو شاه
مرا رنج کمتر شد از مهر تو
چو دیدم بدین فرّخی چهر تو
ببودند بر جای شادان سه روز
گهی نای و رود و گهی باز و یوز
سرافراز کارم یکی خوان نهاد
به نستوه و گردان بسی چیز داد
شب و روز گفتارشان کار کوش
سگالش ز دیدار و کردار کوش
کشیدند از آن جا به خمدان سپاه
به دو نزلی چون درآمد ز راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۱۳ - داستان کوش با ایرانیان
فرستاد پیغام نزد قباد
که گردنده گردون تو را داد داد
برآسود باید مرا روز چند
که خسته سپاه است و اسبان نژند
چو از خستگی نیک گردد سپاه
نتابم، بیایم سوی رزمگاه
ز پیغام او خیره تر شد قباد
چنین گفت کآن بدرگ بدنژاد
بترسید و جوید همی زآن درنگ
مگر جان رهاند ز کام نهنگ
بفرمود تا پاسخش داد باز
سواری پرآواز نیرنگ ساز
که دادم شما را زمان این سه روز
چهارم چو خورشید گیتی فروز
بتابد، سوی رزمگاه آی زود
چو مرگ آمد، از نرم بالین چه سود
طلایه چو این داستان بازگفت
سه روز و سه شب کوش و لشکر نخفت
از آن روی کنده بسی چاه کرد
همه چاهها دام بدخواه کرد
گرفته سر چاه و کرده نهان
ز رازش کس آگه نه اندر جهان
چارم چو خورشید سر برکشید
قباد سپهدار لشکر کشید
سپه را سراسر زره پوش کرد
پس آهنگ لشکرگه کوش کرد
تبیره، سپه را سوی رزم خواند
سوی رزم شد کوش و لشکر براند
برون آمد از کنده و چاهسار
بپیوست با دشمنان کارزار
چو لشکر چنان برگشادند دست
که شمشیر جز مغز و مغفر نخست
رمان چینیان از سپاه قباد
چو برگ گل و لاله از تیره باد
سپه باز پس برد از آن سان زدشت
که پیرامنش هیچ دشمن نگشت
گریزان برفتند خوار و نژند
گذشتند از آن چاهها بی گزند
از ایرانیان هرکه بر پی برفت
بدان چاهها اندر افتاد تفت
به چاه اندر افتاد مردی هزار
دل لشکری گشت از او سوگوار
چو آگاه شد زآن سپاه قباد
همی هر یکی گام پستر نهاد
پس از چاهها برکشیدندشان
همه زار و پس خسته دیدندشان
گروهی شکسته سر و پای و دست
گروهی دگر نیم مرده چو مست
قباد دلاور چو آن دید، گفت
که با دیوزاده غمان باد جفت
چنین رنگ و دستان که داند نمود
نه گفتن توان و نه بتوان شنود
چه آیدش از این کنده و چاهسار
که در پیش تیغ است زهر آبدار
سپیده دمان سرکشان را بخواند
ز کردار دشمن فراوان براند
که با او کنون زین سپس کارزار
پیاده به آید ز جنگی سوار
بجُستن همه دشت و بگذاشتن
چو یابیم چاهی بینباشتن
چو گردد گشاده بدین دشت راه
شوم ایمن از کنده و ژرف چاه
سپه یکسره پیش جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
بفرمود تا سی هزاران سُوار
پیاده بجُستن گرفتند راه
همه کهتران بیل برداشتند
همه چاهها را بینباشتند
لب کنده بگرفت و پهناش دید
به ژرفی نگه کرد و بالاش دید
کشیدن نیارست از آن سو سپاه
مگر یاید آواز لشکر ز راه
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۴۹ - گردیدن قارن به گرد چین و سپردن چین به نستوه
برآمد یکی گِرد چین با سپاه
درآورد گردنکشان را به راه
کسی کاندر آن مرز او مرد بود
دل مردمان زو پر از درد بود
به ایران فرستادش از مرز چین
زن و بچّه و چیز او همچنین
نیازرد مرد کم آزار را
همان شهری و مرد بازار را
ز قارن چنان داد و آرام بود
کجا بهره ی کوش دشنام بود
به نستوه داد آنگهی جای کوش
مکن بد، بدو گفت، بر داد کوش
که فرجام بیدادِ مرد این بود
که در هر دو عالم بنفرین بود
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۹۱ - دلتنگی کوش از نامه های فریدون
ببردند و بر کوش کردند یاد
دژم گشت از ایشان و پاسخ نداد
وزآن پس چنان گفت کاری رواست
کند هرچه خواهد که او پادشاست
مرا نامه کرده ست هم زین نشان
که زی ما فرست آن همه سرکشان
کنون کرد باید شما را درنگ
یکی تا سگالیم زین نام و ننگ
بزرگان از او بازگشتند شاد
همی هر کسی دل به رفتن نهاد
دل کوش از آن نامه ها تنگ شد
سوی چاره و بند و نیرنگ شد
همی هیچ گونه نیامدش رای
که آن سرکشان را دهد باز جای
کز ایشان بزرگی و آن کام یافت
وزایشان در آن کشور آرام یافت
یلان جهانگیر کشورگشای
دلیران جنگی رزم آزمای
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۰۶ - بخش کردن فریدون زمین را بین سلم و تور و ایرج
چو بگذشت صد سال و هشتاد و یک
دگر باره سورش نمود از فلک
فریدون فرّخ سه فرزند داشت
که از مهر هر سه به دل بند داشت
بر ایشان زمین را به سه بخش کرد
ز شاهی رخ هر یکی رخش کرد
به سلم دلیر آمد از بخش روم
همه کشور خاور و مرز و بوم
دگر ماورالنهر و ترکان و چین
به تور دلیر اوفتاد آن زمین
وزآن بخش ایران به ایرج رسید
کجا تخت ایران مر او را سزید
ز جیحون برو تا به دریای پارس
همان کوفه از مرز ایران شناس
دگر آذرآبادگان هرچه هست
از ایران شمارد هشیوار و مست
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۲۶ - نامه فرستادن تور و سلم بنزد کوش و پینشهاد بخش کردن زمین بین کوش و تور و سلم
پسندیده آمد سخنهای تور
یکی نامه کردش دلارای تور
سر نامه از تور و سلم سترگ
بنزد جهاندیده کوش بزرگ
بدان ای نبرده شه نامدار
که با شاه ما را بدافتاد کار
همان کرد با ما کجا با تو کرد
ز کردار بی روی و گفتار سرد
بیفگند ما را از آن مرز و بوم
یکی را به تُرک و یکی را به روم
به ایرج سپرد آنگهی تاج و تخت
پسندد چنین مردم نیکبخت!
بدین بد بسنده نکرده ست باز
همی خواست از ما دو تن ساو و باز
کجا گفت و شاید چنین داوری
که فرزند کهتر کند مهتری
چو با ما نمودند خوی پلنگ
خود از خویشتن دور کردیم ننگ
جهان را از ایرج بپرداختیم
کنون رای و رَسم دگر ساختیم
چو ضحاک ما را نیاز بربند
همی بگسلد زیر چرم کمند
ز مادر تویی خویش و هم خال ما
به تو سخت گردد بر و یال ما
چو ما هر دو یکدل شدیم اندر این
ز شاه بد آیین بخواهیم کین
چو ما را شود کوه و هامون و شهر
ببخشیم روی زمین بر سه بهر
بهین بهر، بخش تو باد از زمین
گر ایران و گر هند و گر ترک و چین
وگر باختر هرچه داری به دست
تو را باد از آن به نیاری به دست
یکی بهره ایران و چین است و هند
همان کشور نیمروز است و سند
به سلم دلاور دهیم آن همه
شبان گردد و نامداران رمه
دگر بهره سقلاب و روم است باز
همه مرز ترکان و چین و طراز
همان خاور و ماورالنّهر نیز
ز گیتی مرا باشد آن بهر نیز
سوم بهره شام است و مصر و یمن
سراسر همه تازیان تا عدن
همه باختر هرچه در پیش توست
تورایست کآن جا کم و بیش توست
بدان منگر اکنون که سلم جوان
کمر بست بر رزم تو با گوان
فراوان از آن رنج دیدی به دشت
که آن روزگاران کنون درگذشت
که ما هر دو با دل پر از خون بُدیم
همه زیر بند فریدون بُدیم
به فرمان او کرد بایست کار
کنون درگذشت آن چنان روزگار
تو امروز گیر، آن گذشته مگیر
ز ما هر دو خویشان درودی پذیر
نهادند بر نامه هر دو نگین
فرستاده بسپرد روی زمین
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
منصور که در دار جهان مغفور است
خاک ره او تاج سر فغفور است
در دار خرابات جهان مشهور است
یک بغداد است و دار یک منصور است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
طریق توبه و تقوی شکستم تا چه پیش آید؟
میان مجلس رندان نشستم تا چه پیش آید؟
میان زاهدان محبوس بودم روزکی چندی
بحمدالله ازان زندان بجستم تا چه پیش آید؟
کنون در مجلس رندان برای کاسه ای دردی
هزاران شیشه تقوی شکستم تا چه پیش آید؟
مرا گویی که:این تقوی حجاب راه تست،اما
ز قید توبه و تقوی برستم تا چه پیش آید؟
شرابی داده ای ما را،عجب پر شور و پرغوغا
کنون مخمور ازان جام الستم تا چه پیش آید؟
مثال ماه اندر سی، هلال آسا شدم آخر
کنون چون حوت سرگردان نشستم تا چه پیش آید؟
طریق توبه و تقوی شکستم بارها،قاسم
بپیری این نمی آید ز دستم تا چه پیش آید؟
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۷۰
یا برای چشم بد تعویذ می باید نوشت
یا خط بیزاری امید می باید نوشت
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۱
در کشور دیگران که بیداری بود
از علم چو سیل معرفت جاری بود
تعلیم عمومی و نظام اجباری
این هر دو اصول مملکت داری بود
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۰۵
عمری به دهان راستگو مشت زدیم
وز راه کژی به شیر انگشت زدیم
رفت آبروی کشور جمشید بباد
بس آتش کین به خاک زرتشت زدیم
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۸ - مسمط بهاریه
تا کیومرث بهار آمد و بنشست به تخت
سرزد اشکوفه ی سیامک سان از شاخ درخت
غنچه ی پوشیده چو هوشنگ زمردگون رخت
بست طهمورث بر دیو محن سلسله سخت
جام جمشید پر از باده کن اکنون که ز بخت
کرد هان دولت ضحاک خزان رو به زوال
چون فریدون علم افراشت ز نو فروردین
اردیش ایرج سان گشت ولیعهد زمین
سلم وی رشک بر او برد و کمر بست به کین
خون او ریز الا ماه منوچهر جبین
جیش پور پشن حزن نهان شد به کمین
تا که با نوذر عشرت کند آهنگ قتال
«زو» صفت سبزه ی نوخیز به باغ آمد شاد
کشور خویش به گرشاسب شمشاد نهاد
سرورست از لب جو یک تنه مانند قباد
پس به کاوس چمن حکم ولیعهدی داد
بطی از خون سیاوش بده ای ترک نژاد
که بزد خسرو کل تکیه بر اورنگ جلال
طوس را کرد پی کینه کش میر سپه
لشکر سبزه زدند از پی رهام رده
زد فریبرز چنار از لب هر جو خرگه
گیو باد آمد و یکباره بیفتاد بره
دست پیران خزان ناشد از ایشان کوته
تا که ناصر نشد اسپند چنان رستم زال
نسترن با فر لهراسبی آمد در باغ
نرگس از ژاله چو گشتاسب تر کرد دماغ
آتش افروخت کل از چهره ی زردشت به راغ
داد روئین تن کاجش پی ترویج فراغ
زیر (زرجاسب) رز خون دمادم با یاغ
ای بشو تن خد بهمن قد جاماسب کمال
فرخی یزدی : دیگر سروده‌ها
شمارهٔ ۱۹
عید جم گشت ایا ماه منوچهر عذار
بنما تهمتنی خون سیاووش بیار
آخر ای هموطنان شوکت ایران بکجاست
علم و ناموس وطن دوست وزیران بکجاست
این همان بیشه بود، غرش شیران بکجاست
. . .
نه نماند و نه بماند به چنین ویرانی
روزی آید که به بینی هنر ایرانی
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵ - مدح و تاریخ
خان زمان یگانه ی دوران علی نقی
کآمد به بذل وجود و سخا در جهان فرید
چشم جهان ندید چو او آفریده ای
تا آفریدگار جهان را بیافرید
طبعش در یگانه ی افضال را صدف
دستش در خزانه ی اقبال را کلید
تعظیم آستان ویش نیست گر غرض
پشت سپهر از چه سبب این چنین خمید؟
با عدل وجود او بجز افسانه ای نیافت
هر کس حدیث حاتم و اوصاف جم شنید
از لطف او مزارع آمال خرم است
زآنسان که در بهار زمین خرم از خوید
آمد چو مشعل سخط او به اشتعال
در موسم بهار سموم خزان وزید
گردید ابر مرحمت او چو قطره بار
در شوره زار فصل دی انواع گل دمید
دستش اگر چو ابر بگویم بود شگفت
رایش اگر چو مهر بخوانم بود بعید
کآنرا عطا ز ابر مطیر است بس فزون
وین را ضیا زمهر منیر است بس مزید
کار جهان ز عدل وی از بس قرار یافت
روی زمین ز داوری از بس نظام دید
در پنجه ی پلنگ غنم جایگاه کرد
در مخلب عقاب تذرو آشیان گزید
هم شیر با گوزن به یک جایگاه خفت
هم گور با غزال به یک سرزمین چرید
در شهر یزد کرد بپا بس بنای خیر
از اقتضای طالع فرخنده ی حمید
در آن دیار نیز بنا کرد برکه ای
بر پادشاه تشنه لبان سرور شهید
آنگونه برکه ای که زرشک زلال آن
آب حیات گشته به ظلمات ناپدید
هم قعر آن زمر کز هفتم زمین گذشت
هم سقف آن به اوج نهم آسمان رسید
حیران آب روشن و سقف مسدسش
این چشمه ی منور و این غرفه ی مشید
امروز از آن پدید زلالی که خلق را
روز جزا ز چشمه ی کوثر بود امید
این برکه را به یاد شه تشنه لب چو ساخت
از طالع خجسته و از اختر سعید
تاریخ سال خواست زپیر خرد (سحاب)
او این دو مصرع از پی تاریخ آن گزید:
بنیاد آن ز مصرع ثانی شود عیان
اتمام آن ز مصراع اول بود پدید
«جاوید آب حیوان زین برکه شرمسار»
«هر بار نوشی آبی گو لعل بریزید»
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۲۴
فرمانروای گردون رفعت علی نقی خان
کایوان همت اوست برتر ز سقف گردون
آن سرور فریدون شوکت که نعل اسبش
زیبد اگر زند طعن بر افسر فریدون
از رشک مه رایش در جیب دست موسی
از شرم بذل دستش در خاک گنج قارون
از کوه حلم او یافت آرام خاک ساکن
از فیض جود او گشت معمور ربع مسکون
از یمن لطف او زهر یابد خواص تریاق
از بیم قهر او شهد جوید مزاج افیون
از بس عطا کف او از بحر و کان بر آورد
هر در که داشت مخفی، هر زر که داشت مخزون
مقدار قطره ای چند چون است پیش دریا؟
هنگام مدحش الفاظ زآنسان به حسب مضمون
هم از شراب لطفش کآرد چو باده بهجت
رخسار دوستانش مانند باده گلگون
هم از نهیب قهرش کآفاق تیره سازد
اجسام دشمنانش در خاک تیره مدفون
در شهر یزد الحق دارد برای هر درد
آبش مزاج جلاب خاکش خواص معجون
هم غنچه اش به بستان هم بلبلش به گلشن
هم سنبلش به صحرا هم لاله اش به هامون
خندان چو لعل عذرا گریان چو چشم وامق
مشکین چو زلف لیلی رنگین چو اشک مجنون
آمد هوای راغش چون بزم دوست دلکش
باشد نهال باغش چون قد یار موزون
در هر طرف بنا کرد چندین بنای عالی
کآمد سپهر اعلا در پیش رفعتش دون
در عیش آن ولایت آبادیش بسی گشت
از خطه ی ختابیش وز شهر شام افزون
هم کرد جاری آنجا از بهر نفع مردم
عمان صفت قناتی از یمن بخت میمون
در آن قنات پر آب جاری نمود نهری
نهری چو شط بغداد جوئی چو رود جیحون
گردید همت آباد نامش چو یافت انجام
از اختر خجسته وز طالع همایون
در اشکرز بنا کرد ز آن آب آسیائی
کاوصاف وضعش آمد از حد عقل بیرون
از سنگش آرد ریزان دایم چو در سوده
زان سان که از کف او پیوسته در مکنون
از وی چو یافت اتمام آن آسیا و بارد
از رشک گردش آن از دیده ی فلک خون
کلک (سحاب) بنوشت از بهر سال تاریخ:
«گردان همیشه این آس چون آسیای گردون»
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۶
این سرو تاج غزان و آن کت مهراج هند
این کله خان چین و آن کمر قیصری
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۴ - چگونگی از میان رفتن تاریخ ایران
مر این راز سربسته را کس نجست
که گیتی چه سان بود روز نخست
نداند کس آغاز مردم چه بود؟
چگونه نمودند کشت و درود؟
چگونه فراز آمدند این گروه؟
در آباد بودند یا دشت و کوه؟
که بود آن که دیهیم بر سر نهاد؟
ندارد کس از روزگاران بیاد
به ویژه در ایران که تاریخ نیست
اساتیرشان را بن و بیخ نیست
که از گاه کلدانیان تا عرب
سه نوبت بپژمرد علم و ادب
یکی گاه ضحاک با دستبرد
که آثار آجامیان را سترد
دگر گاه اسکندر نامجوی
که آن نامه ها شست با آب جوی
سوم گاه اسلام کز تازیان
بسی رفت بر مرز ایران زیان
درین هر سه فترت که شد رونمای
نماند از اثرهای ایران به جای
و گر پاره ی داستان ها زدند
نوایی هم از باستان ها زدند
نه پیداست بن شان زسر سر ز بن
همه درهم و برهم آمد سخن
کسی کان فسان ها بپوید همی
نشانش زشهنامه جوید همی
که فردوسی طوسی پاکزاد
همه داد مردی و دانش بداد
نکرده است پنهان یکی داستان
چه از پهلوانی، چه از باستان
ولی حیف کش ره پدیدار نیست
به جز جستن اندر شب تار نیست
در آن نام هایی که او گفته است
بسی سهو و تحریف ها رفته است
همان در زمان های شاهان پیش
بسی کرده تلفیق از کم و بیش
نیاورده نام شهان را تمام
به ترتیب زیشان نبرد است نام
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۶ - سبب نظم کتاب
مرا گفت دستور فرخنده رای
که این راز سربسته را برگشای
کنونت که امکان گفتار هست
به تاریخ دانان سروکار هست
همان به که تیغ قلم برکشی
به تاریخ پیشین قلم درکشی
فشانی بر افسانه ها آستین
نویسی یکی نامه ی راستین
ز تاریخ یونان و کلدان و روم
ز آثار ویران و آباد بوم
فراز آوری نامه ی شاهوار
که ماند به گیتی زما یادگار
به هر کار یاری نمایم تو را
همی دوستی برفزایم تو را
مرا داد ازین گونه چندان نوید
که شد جان من سر به سر پر امید
دل من بدان گفته ها گرم شد
روانم پر از شرم و آزرم شد
چو یک سال بردم درین کار رنج
به پایان شد این نام بردار گنج
اگر چه به نظمم نبد دسترس
که چون شاهنامه نگفته است کس
بیفکندم از نثر طرحی عظیم
که پیدا نماید صحیح از سقیم
به نیروی یزدان پیروزگر
یکی گنج آراستم پرگهر
ز زند و اوستا و از پهلوی
فراز آوریدم به طرز نوی
ز آثار آنتیک و خط کهن
نیاورده نگذاشتم یک سخن
چو آمد به بن این کهن داستان
بنامیدمش نامه ی باستان
چو دیباچه اش را بیاراستم
زهر چاپلوسی بپیراستم
به جز ناظم الدوله
نامی دگر در آن جا نبردم ز یک نامور
گمانم چنین بد که پاداش این
نبینم به جز توشه و آفرین
یکی مرد بد زشت و شوم و پلید
که رویش سیه بود و مویش سپید
فرومایه را نام ناپاک بود
بد اندیش و بی شرم و بی باک بود
همی زشت راندی سراسر سخن
ورا بی سبب گشت دل زمن
همه مقصدش بود از آن سر به سر
که از من خورد چند دینار زر
نداند که بی زارم از آن روش
که نفرین بر او باد و بر اخترش
گرانمایه دستور آزاده مرد
دلش بی جهت از من آمد به درد
به گفتار آن مرد ناپاک شوم
بر شاه ایران و خون کار روم
چون او نامور مرد والا نژاد
زمن کرد گفتار ناخوب یاد
مرا خود بدآیین و بد کیش خواند
بدم شیر نر او مرا میش خواند
از این گفته او را نبد هیچ سود
به جز آن که بر شهرت من فزود
من از وی نراندم سخن بر بدی
نکو داشتم شیوه ی بخردی
در آخر پشیمان شد از گفت خویش
مرا خواست کش باز آیم به پیش
نرفتمش پیش و نکردم نیاز
که درویش را خوش بود کبر و ناز
چو از روم شد سوی ایران زمین
برادرش آمد شدش جانشین
خردمند و باهوش و با رای بود
ولیکن نشستن نه بر جای بود
خطا را نکردی جدا از صواب
به نشناختن مرد عالی جناب
به گاهی که از من ز نزدیک و دور
به روم اندر انداخت آشوب و شور
بر شاه رفت و سخن ساز کرد
به گفتار بد از من آغاز کرد
نگویم که شه گشت بد دل زمن
ولی کردش اغفال گاه سخن
نمودند تسخیرم از پایتخت
به سوی طربزون کشیدیم رخت
ایا چند تن دیگر از زادگان
جهان دیده مردان و آزادگان
درین ساحل خوش هوای گزین
نیامد مرا هیچ خوش تر ازین
که نظم آورم نامه ی مختصر
ز تاریخ ایران به طرزی دگر
به نام همایون عبدالحمید
کز او هست آثار نیکو پدید
شهنشاه با فر و با عدل و داد
یکی نغز دیباچه سازم گشاد
چو فردوسی آن مرد بی یار و جفت
که شهنامه بر یاد محمود گفت
ولیکن بترسم که او را هجا
سپس بایدم گفت از التجا
همان به که زین گفته ها بگذریم
سخن ها ز جمشید و کی آوریم
خنک آنکه دل ها زخود کرد شاد
که نامش به نیکی بیارند یاد
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۷ - در بیان ملت آریانا
خوشا قوم آریان نیکو تبار
که ایران از آنان بود یادگار
همه ژرمن و اند و سکسان و هاد
از آن بیخ فرخنده دارد نژاد
پرستیدن ماه و خور کارشان
به بلخ و به خوارزم بازارشان
بدی کار آن قوم برزیگری
به صحرای جیحون و مرو و هری
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹ - سلاله آجامیان
زهی عصر آجامیان سترگ
که جمشید بودی برایشان بزرگ
ازو فرهی یافت کار جهان
که او بد یمه پور ویوانجهان
از آجام مانده عجم یادگار
به آیین جم زنده شد روزگار
کند زند و اوستا بدین زمزمه
که اورمزد گفت سخن با یمه
رهانید قوم خود از زمهریر
که بودند در دشت آری اسیر
بنزد کسی کز خرد آگه است
همانا یمه پور ویوانگه است
خوشا آن شیو نامبردار شاه
که می زیست بر کوهسار سیاه
که دانا کیومرث می خواندش
مگر زنده ی جاودان داندش
همان هورفخشاد ازو شد پدید
که بد نام آن شاه ار پاک شید
تو ای خاک ایران عنبر سرشت
خنک آن که اندر تو بد زردهشت
که ادریس و هرمس بد آن نامدار
به گیتی است حکمت از آن یادگار
ازو فرهی یافت روی زمین
که او بود هوشنگ با داد و دین
ازو ماند آیین جشن سده
پدیدار ازو گشت آتشکده
همان نامه ی آسمانی ازوست
که موبد همی خواندش زند و اوست
پدیدار کرده ره بندگی
مراعات کرده حق زندگی
چه خوش گفت پرویز شاه کیا
چو با قیصر روم زد کیمیا
که ما را ز دین کهن ننگ نیست
به گیتی به از دین هوشنگ نیست
همه راه دادست و آیین مهر
نظر کردن اندر شمار سپهر