عبارات مورد جستجو در ۷۳۷ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۶۲
ایا شهی که ز آثار نعل شبرنگت
حسد برد به گه حمله صاحب شبدیز
تویی که بر تن خصم تو دِرع داوودی
ز رمح و تیغ تو پرویزنی بود خون بیز
چو ظلم بر در دروازه وجود رسید
ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز
ببرد چاشنی لطف تو به شیرینی
مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز
اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز
خدایگانا من بنده بر بساط ملوک
که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو در نگذرد بگو که مریز
فلک به جام بلا شربتم از آن فرمود
که از عطای مزور نموده ام پرهیز
به سوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز
از آن زمان که فلک بر درت به پا استاد
زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز
کنون که خاک درت را ز اشک دیده من
به رنگ لاله برآورده چرخ رنگ آمیز
مرا به نزد تو بی پایمردی کرمت
برون ز حلقه در نیست هیچ دست آویز
حسد برد به گه حمله صاحب شبدیز
تویی که بر تن خصم تو دِرع داوودی
ز رمح و تیغ تو پرویزنی بود خون بیز
چو ظلم بر در دروازه وجود رسید
ندای عدل تو بشنید بازگشت و گریز
ببرد چاشنی لطف تو به شیرینی
مزاج بی نمکی از جهان شورانگیز
اگر ز کین تو دندان خصم کنده شود
عجب نباشد از آن عزم تند و خنجر تیز
خدایگانا من بنده بر بساط ملوک
که جمله کم ز تو بودند و بیش از پرویز
به صد هنر قدری آبروی یافته ام
جهان ز حکم تو در نگذرد بگو که مریز
فلک به جام بلا شربتم از آن فرمود
که از عطای مزور نموده ام پرهیز
به سوی من نظری کن که بی سبب با من
جهان سفله به کین است و چرخ دون به ستیز
از آن زمان که فلک بر درت به پا استاد
زمانه بر سر بختم نشسته بود که خیز
کنون که خاک درت را ز اشک دیده من
به رنگ لاله برآورده چرخ رنگ آمیز
مرا به نزد تو بی پایمردی کرمت
برون ز حلقه در نیست هیچ دست آویز
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۰
ای حکم تو چون قضاءمبرم
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
آسوده ز اعتراض و تبدیل
از طارم سقف همت تو
آویخته نه فلک چو قندیل
تا حشر بکرده آل عباس
در آیت خسرویت تأویل
تاریک شده جهان روشن
در چشم عدوت میل در میل
در معرکه تیغت از سر دست
مانند پیاده افکند پیل
وز دست کفت فرات و دجله
هر لحظه زنند جامه در نیل
خورشید که کمترین و شاقی ست
در موکب تو دوان به تعجیل
تحویل همی کند به برجی
کز عدل تو یافته ست تعدیل
میمون و خجسته باد بر تو
نوروز بزرگ و روز تحویل
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ای خسروی که درگه قدر تو را سپهر
تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
غوغای فتنه دست به جایی که بر گشاد
حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
پرواز کرد گرد جهان طایر جلال
تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی
هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد
چون طاق کبریای تو اقبال برکشید
از طاق آسمانش قضا آستانه کرد
تا روز حشر مقصد اهل زمانه کرد
غوغای فتنه دست به جایی که بر گشاد
حزم تو دفع آن به سر تازیانه کرد
پرواز کرد گرد جهان طایر جلال
تا در پناه دولت تو آشیانه کرد
در خون بدسگال تو حزم بهانه جوی
هر قصد بد که آن بتوان بی بهانه کرد
چون طاق کبریای تو اقبال برکشید
از طاق آسمانش قضا آستانه کرد
ظهیرالدین فاریابی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
عبدالقادر گیلانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴ - ناله های من
من که هستم زنده دور از دلربای خویشتن
گر برفتم می کشد بازم به جای خویشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
می توانم بود یکدم در سرای خویشتن
ای که می نالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من می بین و کن شکر خدای خویشتن
گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر می کردم به جان گرد هوای خویشتن
تا نهادم بر سر کویت قدم بی اختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن
بس که زاری می کنم بیهوش گردم هر زمان
باز می آیم به هوش از ناله های خویشتن
غیر محیی کو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که می خواهد تو را خواهد برای خویشتن
گر برفتم می کشد بازم به جای خویشتن
نه مرا در خانه کس راه و نه در مسکنی
می توانم بود یکدم در سرای خویشتن
ای که می نالی ز عشق یار و جور روزگار
سوی من می بین و کن شکر خدای خویشتن
گر ز عشق افزون نبودی در دل پایای من
فکر می کردم به جان گرد هوای خویشتن
تا نهادم بر سر کویت قدم بی اختیار
توتیای دیده سازم خاکپای خویشتن
بس که زاری می کنم بیهوش گردم هر زمان
باز می آیم به هوش از ناله های خویشتن
غیر محیی کو خود از بهر تو خواهد در جهان
هر که می خواهد تو را خواهد برای خویشتن
قدسی مشهدی : مثنویها
شمارهٔ ۱ - دیباچه جلالای طباطبایی بر مثنویاتی که کلیم و قدسی در تعریف کشمیر سرودهاند
به نام پادشاه پادشاهان
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
سرافرازی ده صاحب کلاهان
خداوندی که زیب کن فکان داد
جهان را زینت از شاه جهان داد
چراغ سلطنت از رویش افروخت
قبای معدلت بر قامتش دوخت
ز قدرش قصر گردون را برافراشت
ز حلمش کوه را بیبهره نگذاشت
به عهدش ملک را رشک ارم کرد
به تسلیمش فلک را پشت خم کرد
ز خوانش داد روزی را نواله
به عفوش کرد عصیان را حواله
بقا را با عطایش توامان کرد
کفش را دشمن دریا و کان کرد
نگین را بهر نامش نامور ساخت
به مهر خطبهاش منبر برافراخت
زد از بهر بقای جاودانی
به نامش سکه صاحبقرانی
کریمش کرد و عالم را نوا داد
رحیمش خواند و عصیان را صلا داد
ز حلمش کوه را پا بر زمین دوخت
ز عزمش برق را تفسیر آموخت
ز انصافش جهان را کرد معمور
حوادث را ز ملکش خیمه زد دور
به عهدش عافیت را جامه نو کرد
به نسیان فتنه را صد جا گرو کرد
به دستش داد نسبت بحر و کان را
تهی کرد از تهیدستی جهان را
ز لطفش قطره را در بحر در کرد
محیط آز را پیمانه پر کرد
به دورانش طلب را داد مقصود
ز ایامش طرب را کرد موجود
به لطفش کرد شاهان را سرافراز
به پابوسش سران را ساخت ممتاز
فکندش ماهی توفیق در شست
به دستش داد شرع و عدل را دست
ز تختش بخت را فرخندگی داد
بقا را از بقایش زندگی داد
ز خلقش گلستان را مایه بخشید
ز عدلش ملک را پیرایه بخشید
قسم را بست بر خاک درش پای
هما را داد زیر سایهاش جای
کرم را بست از دستش کمر چست
ستم را ز آب شمشیرش ورق شست
در از لطفش به باغ عیش بگشاد
ز خلقش بوی گل را قسمتی داد
ستم را کرد در عهدش چنان پاک
که در دشت فراموشی بود خاک
به لطفش کرد محکم، لطف را پشت
ز برق تیغ قهرش، قهر را کشت
به نام دولتش تخم بقا کشت
برای دشمنش تار فنا رشت
ز دستش بحر و کان را منفعل کرد
به تیغش خون دشمن را بحل کرد
زبان خنجرش را کرد گویا
به ذکر آیه انّا فتحنا
حیاتش را بقای جاودان داد
ز دولت آنچه میبایستش آن داد
ز مدحش کرد پر مغز سخن را
که نگذارد زبان خالی دهن را
زبان را کرد مامور دعایش
سخن را ساخت مربوط ثنایش
به مدحش داد گویایی بیان را
ثنایش آفرید، آنگه زبان را
کند بر خلق تا ظاهر وقارش
به میزان میبرد سالی دو بارش
به وصفش زد قلم بر دُرّ مکنون
ز وزنش طبعها را کرد موزون
صدف را از ثنایش پر گهر ساخت
جهان را با وجودش مختصر ساخت
مسلم ساختش در پادشاهی
مطیعش کرد از مه تا به ماهی
جهان را از وجودش داد مایه
به ذات خویش پیوستش چو سایه
الهی چون نهالش خود نشاندی
جهان را زو به کام دل رساندی
به دولت در جهانش کامران دار
بهار دولتش را بیخزان دار
چو دادی سایه ذاتت قرارش
چو ذات خویشتن پاینده دارش
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۰
عید می آید و مردم مه نو میطلبند
دید ها طاق خم ابروی او میطلبند
شب قدر و به عیدی که کم آبد بنظر
همه در طرة آن سلسله مو میطلبند
هر طرف سرو قدان چون علم عید روان
جای در عید گاه آن سر کو میطلبند
روی در قبله بثان کرده ز ابر و محراب
حاجت خود همه از آن روی نکو می طلبند
ساقیا رطل نه از دست که مستان امروز
می ز خمخانه عشقت بسبومی طلبند
از حریفان همه عیدی طلبند از می و نقل
هر چه خواهد بنو جمله ازو میطلبند
مهر خان زلف چو چوگان همه بر دوش کمال
وقت سر باختن است از تو چو گو میطلبند
دید ها طاق خم ابروی او میطلبند
شب قدر و به عیدی که کم آبد بنظر
همه در طرة آن سلسله مو میطلبند
هر طرف سرو قدان چون علم عید روان
جای در عید گاه آن سر کو میطلبند
روی در قبله بثان کرده ز ابر و محراب
حاجت خود همه از آن روی نکو می طلبند
ساقیا رطل نه از دست که مستان امروز
می ز خمخانه عشقت بسبومی طلبند
از حریفان همه عیدی طلبند از می و نقل
هر چه خواهد بنو جمله ازو میطلبند
مهر خان زلف چو چوگان همه بر دوش کمال
وقت سر باختن است از تو چو گو میطلبند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
مه عیدت مبارک باد ای خورشید مهرویان
زلب حلوای عیدی ده نخستین با دعاگویان
خلایق را نظر بر ماه و ما را بر تو نظاره
بروبت عاشقانرا عید و مردم ماه نو جویان
مه عید و شب قدری که می گویند آن و این
دل ما بافت در ابروی و زلف عنبرین مویان
صباح عید اگر سوزید عطری مجلس ما را
شکر گیرید و عود از زلف و لبهای سمن بویان
رقیب ای کاش از ناگه چو ماه روزه میشد گم
که من بی رو ستائی عید می کردم بدلجویان
نماز عید خواهم کرد هین ساقی بیار آبی
برای آب دست من بر ابریق قدح شویان
کسان شاد از مه عبد و کمال از بار به منظر
همه مشتاق روی ماه و او مشتاق مهروبان
زلب حلوای عیدی ده نخستین با دعاگویان
خلایق را نظر بر ماه و ما را بر تو نظاره
بروبت عاشقانرا عید و مردم ماه نو جویان
مه عید و شب قدری که می گویند آن و این
دل ما بافت در ابروی و زلف عنبرین مویان
صباح عید اگر سوزید عطری مجلس ما را
شکر گیرید و عود از زلف و لبهای سمن بویان
رقیب ای کاش از ناگه چو ماه روزه میشد گم
که من بی رو ستائی عید می کردم بدلجویان
نماز عید خواهم کرد هین ساقی بیار آبی
برای آب دست من بر ابریق قدح شویان
کسان شاد از مه عبد و کمال از بار به منظر
همه مشتاق روی ماه و او مشتاق مهروبان
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
همام تبریزی : مفردات
شمارهٔ ۴۰
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۵ - من لطایف افکاره فی مدح سلطان ابواسحق طاب ثراه
پیش ازین کاین چارطاق هفت منظر کرده اند
وز فروغ مهر عالم را منوّر کرده اند
پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود
سر ز بالین کمین گاه عدم بر کرده اند
محضر فرماندهی بر نام خسرو بسته اند
پادشاهی جهان بر وی مقرّر کرده اند
مالک ملک و جمال دین که او را در ازل
حامی ملک حق و دین پیمبر کرده اند
برده اند اوّل نموداری ز طاق درگهش
بعد از آن بنیاد این پیروزه منظر کرده اند
یافتند از آفتاب خاطر وقّاد او
ذره ای و نام او خورشید انور کرده اند
دیده اند از بحر دست راد گوهربخش او
قطره ای و نام او دریای اخضر کرده اند
کرده اند از حلم و لطف و عزم و مهرش بازپس
اقتضای خاک و باد و آب و آذر کرده اند
خطبه اقبال او بر چار عنصر خوانده اند
سکه القاب او بر هفت کشور کرده اند
ملک و دین را در پناه او سکونت داده اند
بحر و کان را از نوال او توانگر کرده اند
از ضمیر روشن او جام جم انگیختند
وز ثبات حزم او سدّ سکندر کرده اند
خسروا! عالم ز بهر جاه تو پرداختند
لیکن اندر خورد جاهت بس محقّر کرده اند
پایه قدر ترا آنان که گردون خوانده اند
آسمان را با زمین گویی برابر کرده اند
فی المثل چندان که از چرخ معلّی تا زمین
قبّه قدر ترا از چرخ برتر کرده اند
روز و شب دایم مه و سال از برای اینهاست
جامه کافوری و مشکین که در بر کرده اند
تا برو چوگان تو باشد که آرد سر فرود
هیأت افلاک چون گویی مدوّر کرده اند
وز پی آیینه زین کمیت توسنت
قرص خور را کن تأمّل تا چه در خور کرده اند
در ازل لشکرکشانت را بسان لشکری
نام ها پیروز و منصور و مظّفر کرده اند
از نهیب گرز عالم سوز و لطف و قهر تو
دوزخ و نار و بهشت و حوض کوثر کرده اند
از برای کسب دولت خاصّ و عام از شرق و غرب
همچو اقبال و سعادت رخ بدین در کرده اند
کامرانی کن که در دیوان فطرت بهر تو
هر مرادی را که می خواهی میسّر کرده اند
نیک خواهان ترا افلاک نیکی داده اند
بدسگالان ترا انجم بداختر کرده اند
خسروا ! در خدمتت تقصیر کردم عفو کن
مجرمان هم تکیه ای بر عفو داور کرده اند
خسروان ملک و دین شاهان اقلیم کرم
جرم بی حد دیده اند و عفو بی مر کرده اند
من که دارم حلقه اخلاص تو در گوش جان
پس چرا دایم مرا چون حلقه بر در کرده اند
خود چه حدّ من که شاه از چون منی رنجش کند
لیکن از بی التفاتی خلق باور کرده اند
چار عنصر باد در فرمان جاهت تا ابد
گرچه اعدا با خود این هر چار همبر کرده اند
آتش اندر دل گرفته مانده اندر دست باد
آب از دیده روان و خاک بر سر کرده اند
وز فروغ مهر عالم را منوّر کرده اند
پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود
سر ز بالین کمین گاه عدم بر کرده اند
محضر فرماندهی بر نام خسرو بسته اند
پادشاهی جهان بر وی مقرّر کرده اند
مالک ملک و جمال دین که او را در ازل
حامی ملک حق و دین پیمبر کرده اند
برده اند اوّل نموداری ز طاق درگهش
بعد از آن بنیاد این پیروزه منظر کرده اند
یافتند از آفتاب خاطر وقّاد او
ذره ای و نام او خورشید انور کرده اند
دیده اند از بحر دست راد گوهربخش او
قطره ای و نام او دریای اخضر کرده اند
کرده اند از حلم و لطف و عزم و مهرش بازپس
اقتضای خاک و باد و آب و آذر کرده اند
خطبه اقبال او بر چار عنصر خوانده اند
سکه القاب او بر هفت کشور کرده اند
ملک و دین را در پناه او سکونت داده اند
بحر و کان را از نوال او توانگر کرده اند
از ضمیر روشن او جام جم انگیختند
وز ثبات حزم او سدّ سکندر کرده اند
خسروا! عالم ز بهر جاه تو پرداختند
لیکن اندر خورد جاهت بس محقّر کرده اند
پایه قدر ترا آنان که گردون خوانده اند
آسمان را با زمین گویی برابر کرده اند
فی المثل چندان که از چرخ معلّی تا زمین
قبّه قدر ترا از چرخ برتر کرده اند
روز و شب دایم مه و سال از برای اینهاست
جامه کافوری و مشکین که در بر کرده اند
تا برو چوگان تو باشد که آرد سر فرود
هیأت افلاک چون گویی مدوّر کرده اند
وز پی آیینه زین کمیت توسنت
قرص خور را کن تأمّل تا چه در خور کرده اند
در ازل لشکرکشانت را بسان لشکری
نام ها پیروز و منصور و مظّفر کرده اند
از نهیب گرز عالم سوز و لطف و قهر تو
دوزخ و نار و بهشت و حوض کوثر کرده اند
از برای کسب دولت خاصّ و عام از شرق و غرب
همچو اقبال و سعادت رخ بدین در کرده اند
کامرانی کن که در دیوان فطرت بهر تو
هر مرادی را که می خواهی میسّر کرده اند
نیک خواهان ترا افلاک نیکی داده اند
بدسگالان ترا انجم بداختر کرده اند
خسروا ! در خدمتت تقصیر کردم عفو کن
مجرمان هم تکیه ای بر عفو داور کرده اند
خسروان ملک و دین شاهان اقلیم کرم
جرم بی حد دیده اند و عفو بی مر کرده اند
من که دارم حلقه اخلاص تو در گوش جان
پس چرا دایم مرا چون حلقه بر در کرده اند
خود چه حدّ من که شاه از چون منی رنجش کند
لیکن از بی التفاتی خلق باور کرده اند
چار عنصر باد در فرمان جاهت تا ابد
گرچه اعدا با خود این هر چار همبر کرده اند
آتش اندر دل گرفته مانده اندر دست باد
آب از دیده روان و خاک بر سر کرده اند
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۱۱
آیا در عهد فرمانت قضا در عین بیکاری
فلک پیش شکوه تو ز سر بنهاد جبّاری
جهان گر نیست گردد، کم نگردد عالم جاهت
چه باشد قطره ای کآن را ز دریایی کم انگاری
سرای دین و دولت را به تیغ تست معموری
بنای ملک و ملّت را ز کلک تست معماری
به هر کاری که روی آری سعادت می شود ضامن
به هر کامی که می جویی ز دولت می دهد یاری
جهانگیری ترا شاید جهانداری ترا زیبد
که مهری در جهانگیری سپهری در جهانداری
شکایت گونه ای می کرد گردون با قضا از تو
که در پیرانه سر زین نوجوان تا کی کشم خواری
قضا گفتش که ملک او راست معذوریم ما هر دو
به هر حکمی که فرماید بباید ساخت ناچاری
کمین شش طاق دربانانت آن قصری ست کاندر وی
فلک هفت آشکوبی کرد و عنصر چار دیواری
جهان صد فخر می آرد که سایه بر وی افکندی
تو را خود عار می آید که نامش بر زبان آری
سعادت بر جبین تست و انجم در طلب پویان
بزرگی در نهاد تست و گردون در طلبکاری
ز سیر کشتی عزم و سکون لنگر جزمت
صبا خاک از گرانجانی زمین باد از سبکساری
سنانت بارها زد طعنه در جان عدو او را
ز گرزت سرزنش در می خورد اکنون به سر باری
ترا جاهی ست کز وی ملک عالم صد یکی باشد
ولی گر راست می پرسی به صد چندین سزاواری
در آن معرض که از هول غریو و کوس در میدان
بگردد مغز مرد پُردل از قانون هشیاری
روان گردانی از خون عدو بحری که از موجش
بسان غنچه گردد تو به تو چون چرخ زنگاری
ز گردی کان زمان خنگ تو از میدان برانگیزد
جهان در دیده خورشید گردد چون شب تاری
فلک آنجا شود از صدمه گرزت امان جویان
قضا آن دم شود در سایه تیغ تو زنهاری
صهیل رخش را آن دم صدای ارغنون دانی
خروش رزم را آن دم نشاط بزم انگاری
اگرچه بس سخن گویند امروز اندرین حضرت
که هر یک شهره شهرند اندر خوب گفتاری
مکن با طور نظم من برابر طرز ایشان را
که نتوان یافت از لادن نسیم مشک تاتاری
چو صد گونه هنر دارم ز شعرم عار می آید
که این فخر کسی باشد که باشد از هنر عاری
کنون با رتبت فضلی که من بر همگنان دارم
تمامت از تو در کارند و من در عین بیکاری
گرم زین گونه بگذاری سعادت باد لطفت را
که نگذارد کزین سان بنده را بیکار بگذاری
تو غدر دهر را مپسند بر من زآنکه نپسندم
که در عهد تو باشد دهر را یارای غدّاری
به صد درد و غم دوران به جان آزرده می دارد
کنون وقت است اگر لطف تو خواهد کرد غمخواری
الا تا رایت خورشید باشد در جهانگیری
به صبح اندر سرافرازی به شام اندر نگونساری
حسودت روز و شب بادا نگونسار و سرآسیمه
تو را بر سروران بادا سرافرازی و سالاری
به نام نیک در عالم بمان از نیکویی بر خود
که نیکی را بود لاشک جزای نیک کرداری
فلک پیش شکوه تو ز سر بنهاد جبّاری
جهان گر نیست گردد، کم نگردد عالم جاهت
چه باشد قطره ای کآن را ز دریایی کم انگاری
سرای دین و دولت را به تیغ تست معموری
بنای ملک و ملّت را ز کلک تست معماری
به هر کاری که روی آری سعادت می شود ضامن
به هر کامی که می جویی ز دولت می دهد یاری
جهانگیری ترا شاید جهانداری ترا زیبد
که مهری در جهانگیری سپهری در جهانداری
شکایت گونه ای می کرد گردون با قضا از تو
که در پیرانه سر زین نوجوان تا کی کشم خواری
قضا گفتش که ملک او راست معذوریم ما هر دو
به هر حکمی که فرماید بباید ساخت ناچاری
کمین شش طاق دربانانت آن قصری ست کاندر وی
فلک هفت آشکوبی کرد و عنصر چار دیواری
جهان صد فخر می آرد که سایه بر وی افکندی
تو را خود عار می آید که نامش بر زبان آری
سعادت بر جبین تست و انجم در طلب پویان
بزرگی در نهاد تست و گردون در طلبکاری
ز سیر کشتی عزم و سکون لنگر جزمت
صبا خاک از گرانجانی زمین باد از سبکساری
سنانت بارها زد طعنه در جان عدو او را
ز گرزت سرزنش در می خورد اکنون به سر باری
ترا جاهی ست کز وی ملک عالم صد یکی باشد
ولی گر راست می پرسی به صد چندین سزاواری
در آن معرض که از هول غریو و کوس در میدان
بگردد مغز مرد پُردل از قانون هشیاری
روان گردانی از خون عدو بحری که از موجش
بسان غنچه گردد تو به تو چون چرخ زنگاری
ز گردی کان زمان خنگ تو از میدان برانگیزد
جهان در دیده خورشید گردد چون شب تاری
فلک آنجا شود از صدمه گرزت امان جویان
قضا آن دم شود در سایه تیغ تو زنهاری
صهیل رخش را آن دم صدای ارغنون دانی
خروش رزم را آن دم نشاط بزم انگاری
اگرچه بس سخن گویند امروز اندرین حضرت
که هر یک شهره شهرند اندر خوب گفتاری
مکن با طور نظم من برابر طرز ایشان را
که نتوان یافت از لادن نسیم مشک تاتاری
چو صد گونه هنر دارم ز شعرم عار می آید
که این فخر کسی باشد که باشد از هنر عاری
کنون با رتبت فضلی که من بر همگنان دارم
تمامت از تو در کارند و من در عین بیکاری
گرم زین گونه بگذاری سعادت باد لطفت را
که نگذارد کزین سان بنده را بیکار بگذاری
تو غدر دهر را مپسند بر من زآنکه نپسندم
که در عهد تو باشد دهر را یارای غدّاری
به صد درد و غم دوران به جان آزرده می دارد
کنون وقت است اگر لطف تو خواهد کرد غمخواری
الا تا رایت خورشید باشد در جهانگیری
به صبح اندر سرافرازی به شام اندر نگونساری
حسودت روز و شب بادا نگونسار و سرآسیمه
تو را بر سروران بادا سرافرازی و سالاری
به نام نیک در عالم بمان از نیکویی بر خود
که نیکی را بود لاشک جزای نیک کرداری
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۸
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۱ - کشته شدن بال از دست رام و راضی شدن سگریو و انگد و رام
ز غار آخر بر آمد بال دلتنگ
سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ
به کین چون اره دندان تیز کرده
به خونریزی برادر ریز کرده
به ناگه از کمین زد ناوک رام
بدان تندی به دست مرگ شد رام
به جان کندن نظر بر قاتل انداخت
دلش تیر ملامت را هدف ساخت
که مشهوری به داد و دانش و دین
تو خود گو کین چه رسمست و چه آیین
نکردم با تو هرگز دشمنی من
به بید ادم چرا کشتی چو دشمن؟
وگر گویی ستیزه وحشت افز ود
مرا خود با برادر دشمنی بود
چنان دانم کزین ظلم آشکارا
که قایل نیستی روز جزا را
چسان سازی رها دستم ز دامن
که بی موجب گرفتی خون به گردن
عجب تر زانکه اندر عشق سیتا
طمع داری ز هر کس فتح ل نکا
ترا بایست بهر جنگ ده سر
ز من جستن مدد نی از برادر
چه جای جنگ و نیرو با چنین دیو
که معلومست مردیهای سگریو
ز حرف او برآشفت آن خردمند
که این وحشی به آدم میدهد پند
زن کهتر برادر هست دختر
ترا با او زنا کردن چه در خور
چه شد شرمت که با این رو سیاهی
زنی ببهوده لاف بی گناهی
به حد این گنه کشتم یقین دان
چنین کشتن بود بهتر ز احسان
ترا پاک از گنه کردم پس از دیر
بشستم نامۀ تو ز آب شمشیر
چنین مردن به از جان سلامت
بکن شکر و مترسان از قیامت
چو عذر رام شد معقول بر بال
وصیت کرد با آن صاحب اقبال
که بسپردم ترا انگد ولیعهد
به کار او فراوا ن بایدت جهد
چنان کن تا زید فارغ دل از غم
نبیند بی پدر از عم دلش هم
که روزی فتح لنکا ای جوانمرد
کند کاری که نتواند کسی کرد
به انگد نیز گفت ای نور دیده
گران خواب اجل بر من رسیده
مشو نادان تو پور عاقل من
پی خون پدر با رام دشمن
چو دلسوزان به خدمت باش جانباز
به جانبازی سزد بر صاحبان ناز
دگر باید کنون در خدمت عم
گذاری روزگاری شادی و غم
ولی چون او کند از من به بد یاد
بسازی از بد من خاطرش شاد
مرا مستان به رغمش تا توانی
وگرنه دم به خود خاموش مانی
دم آخر همی گفت ای برادر
ز من خوشنود باشی روز محشر
مرا کشتی ولی بشنو وصیت
دریغ از تو نمی دارم نصیحت
نخستین با تو می گویم همی پند
که انگد را نه بینی کم ز فرزند
دویم تارا خردمند است بسیار
نخواهی کرد بی تدبیر او کار
سویم پند اینکه در نزدیک ی و دور
نخواهی شد به لطف رام مغرور
ز کین او به لطف اندر بیندیش
قیاس از من نما بر حالت خویش
مزاج شه به کین با شعله مانَد
که فرق از خویش و بیگانه نداند
وصایا داده داده بال جان داد
ز میمونان به زاری خاست فریاد
به همراهی سگریو بلاکوش
گرفت ارنیل و انگد نعش بر دوش
به آب گنگ غسلی بر زدندش
به رسم هند آتش در زدندش
به ماتم چندگه یکجا نشستند
در آن غم بی سر و بی پا نشستند
به روز سعد پس سگریو را رام
طلب فرمود و کرد ا عزاز و اکرام
به جای بال پس فرمانروا ساخت
به میمونان عالم پادشا ساخت
خطاب شاه میمون یافت زان پس
نه پیچیده سر از فرمان او کس
شد انگد پس به فرمان همایون
ولیعهد وزیر شاه میمون
به کام دل به طالع گشت فیروز
به شادی شد جلوسش در همان روز
زمین بوسید پیش رام در عرض
که جانبازی به کارت شد مرا فرض
به سر پویم به کار تو چه خامه
کنم کاری که ماند کارنامه
ولیکن چون هوای بر شکال است
کنون عزم سفر کردن محالست
بباید صبر کردن تا دو سه ماه
کشم لشکر به فرمانت پس آنگاه
به هجر دوست غرق بحر حرمان
مصاحب را به رفتن داد فرمان
که تو چون من مکن خون دل آشام
برو باری به یار خود بیارام
به تنها ماند زان پس رام و لچمن
لب آبی گزید و ساخت مسکن
سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ
به کین چون اره دندان تیز کرده
به خونریزی برادر ریز کرده
به ناگه از کمین زد ناوک رام
بدان تندی به دست مرگ شد رام
به جان کندن نظر بر قاتل انداخت
دلش تیر ملامت را هدف ساخت
که مشهوری به داد و دانش و دین
تو خود گو کین چه رسمست و چه آیین
نکردم با تو هرگز دشمنی من
به بید ادم چرا کشتی چو دشمن؟
وگر گویی ستیزه وحشت افز ود
مرا خود با برادر دشمنی بود
چنان دانم کزین ظلم آشکارا
که قایل نیستی روز جزا را
چسان سازی رها دستم ز دامن
که بی موجب گرفتی خون به گردن
عجب تر زانکه اندر عشق سیتا
طمع داری ز هر کس فتح ل نکا
ترا بایست بهر جنگ ده سر
ز من جستن مدد نی از برادر
چه جای جنگ و نیرو با چنین دیو
که معلومست مردیهای سگریو
ز حرف او برآشفت آن خردمند
که این وحشی به آدم میدهد پند
زن کهتر برادر هست دختر
ترا با او زنا کردن چه در خور
چه شد شرمت که با این رو سیاهی
زنی ببهوده لاف بی گناهی
به حد این گنه کشتم یقین دان
چنین کشتن بود بهتر ز احسان
ترا پاک از گنه کردم پس از دیر
بشستم نامۀ تو ز آب شمشیر
چنین مردن به از جان سلامت
بکن شکر و مترسان از قیامت
چو عذر رام شد معقول بر بال
وصیت کرد با آن صاحب اقبال
که بسپردم ترا انگد ولیعهد
به کار او فراوا ن بایدت جهد
چنان کن تا زید فارغ دل از غم
نبیند بی پدر از عم دلش هم
که روزی فتح لنکا ای جوانمرد
کند کاری که نتواند کسی کرد
به انگد نیز گفت ای نور دیده
گران خواب اجل بر من رسیده
مشو نادان تو پور عاقل من
پی خون پدر با رام دشمن
چو دلسوزان به خدمت باش جانباز
به جانبازی سزد بر صاحبان ناز
دگر باید کنون در خدمت عم
گذاری روزگاری شادی و غم
ولی چون او کند از من به بد یاد
بسازی از بد من خاطرش شاد
مرا مستان به رغمش تا توانی
وگرنه دم به خود خاموش مانی
دم آخر همی گفت ای برادر
ز من خوشنود باشی روز محشر
مرا کشتی ولی بشنو وصیت
دریغ از تو نمی دارم نصیحت
نخستین با تو می گویم همی پند
که انگد را نه بینی کم ز فرزند
دویم تارا خردمند است بسیار
نخواهی کرد بی تدبیر او کار
سویم پند اینکه در نزدیک ی و دور
نخواهی شد به لطف رام مغرور
ز کین او به لطف اندر بیندیش
قیاس از من نما بر حالت خویش
مزاج شه به کین با شعله مانَد
که فرق از خویش و بیگانه نداند
وصایا داده داده بال جان داد
ز میمونان به زاری خاست فریاد
به همراهی سگریو بلاکوش
گرفت ارنیل و انگد نعش بر دوش
به آب گنگ غسلی بر زدندش
به رسم هند آتش در زدندش
به ماتم چندگه یکجا نشستند
در آن غم بی سر و بی پا نشستند
به روز سعد پس سگریو را رام
طلب فرمود و کرد ا عزاز و اکرام
به جای بال پس فرمانروا ساخت
به میمونان عالم پادشا ساخت
خطاب شاه میمون یافت زان پس
نه پیچیده سر از فرمان او کس
شد انگد پس به فرمان همایون
ولیعهد وزیر شاه میمون
به کام دل به طالع گشت فیروز
به شادی شد جلوسش در همان روز
زمین بوسید پیش رام در عرض
که جانبازی به کارت شد مرا فرض
به سر پویم به کار تو چه خامه
کنم کاری که ماند کارنامه
ولیکن چون هوای بر شکال است
کنون عزم سفر کردن محالست
بباید صبر کردن تا دو سه ماه
کشم لشکر به فرمانت پس آنگاه
به هجر دوست غرق بحر حرمان
مصاحب را به رفتن داد فرمان
که تو چون من مکن خون دل آشام
برو باری به یار خود بیارام
به تنها ماند زان پس رام و لچمن
لب آبی گزید و ساخت مسکن
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴ - نامه منظومی است که به شاهزاده خانم عیال خود نبشته
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تقدیرش اندیشه تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه به فرخار زند، گاه به کشمیر
تا با توام از بخت منم خرم و دل شاد
چون بی توام از عمر منم رنجه و دل گیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ارندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدست که رضوانش بر آمیخت
گوئی به شکر لعل و به گل مشک و به می شیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که به دستان
دارند به خم دام و به کف تیغ و به زه تیر
نشگفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند به نخجیر
تدبیر چنین است که شد بوالبشر از راه
جرمی به جوان نیست چو گم راه شود پیر
زآشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت،
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشید چو بر آدم دادار جهان دار
شاید که به من بخشد دارای جهان گیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
ناگه به شبیخون سپه نور به ظلمت
از تاختن آوردی چون بادبه ، شب گیر
آن گه به لب آب رسیدی که بدیدی
از روز به شب شیر در آمیخته باقبر
چون صبح عیان گشت فکندند ز تشکیک
بر صفحه تشویش همی مهره تشویر
این گفت صواب است کنون نهضت ما زود
چون دوش مبادا که شود رکضت ما دیر
وان گفت دگر حرب روا نیست که امروز
هم جیش به تقلیل است، هم خصم به تکثیر
تو تن به غزا داده که احکام قضا را
نه قدرت تقدیم است نه مهلت تاخیر
بردی به هنر جیش سوی حصن مخالف
چونان که نبی برد سوی بدر به تدبیر
از جیش تو آن رفت در آن حصن به تخریب
کز شرع نبی رفت در اسلام به تعمیر
هم تیر و سنان آن جا بر صفحه هستی
آجال رجال آورد در معرض تحریر
از روز جزا داد مگر روز غزا باد
کانصار به تعزیر و نصار است به تقریر
افتاده یکی بر خاک از صدمه ناچخ
غلطیده یکی در خون از ضربت شمشیر
این در زرهش بر زو به کف گرزو به دل کین
وان در گرهش کار و به غم یار و زجان سیر
در موکب عالی است وزیری که قضا بست
این ملک به تدبیرش چون چرخ به تدویر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تقدیرش اندیشه تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه به فرخار زند، گاه به کشمیر
تا با توام از بخت منم خرم و دل شاد
چون بی توام از عمر منم رنجه و دل گیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ارندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدست که رضوانش بر آمیخت
گوئی به شکر لعل و به گل مشک و به می شیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که به دستان
دارند به خم دام و به کف تیغ و به زه تیر
نشگفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند به نخجیر
تدبیر چنین است که شد بوالبشر از راه
جرمی به جوان نیست چو گم راه شود پیر
زآشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت،
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشید چو بر آدم دادار جهان دار
شاید که به من بخشد دارای جهان گیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
ناگه به شبیخون سپه نور به ظلمت
از تاختن آوردی چون بادبه ، شب گیر
آن گه به لب آب رسیدی که بدیدی
از روز به شب شیر در آمیخته باقبر
چون صبح عیان گشت فکندند ز تشکیک
بر صفحه تشویش همی مهره تشویر
این گفت صواب است کنون نهضت ما زود
چون دوش مبادا که شود رکضت ما دیر
وان گفت دگر حرب روا نیست که امروز
هم جیش به تقلیل است، هم خصم به تکثیر
تو تن به غزا داده که احکام قضا را
نه قدرت تقدیم است نه مهلت تاخیر
بردی به هنر جیش سوی حصن مخالف
چونان که نبی برد سوی بدر به تدبیر
از جیش تو آن رفت در آن حصن به تخریب
کز شرع نبی رفت در اسلام به تعمیر
هم تیر و سنان آن جا بر صفحه هستی
آجال رجال آورد در معرض تحریر
از روز جزا داد مگر روز غزا باد
کانصار به تعزیر و نصار است به تقریر
افتاده یکی بر خاک از صدمه ناچخ
غلطیده یکی در خون از ضربت شمشیر
این در زرهش بر زو به کف گرزو به دل کین
وان در گرهش کار و به غم یار و زجان سیر
در موکب عالی است وزیری که قضا بست
این ملک به تدبیرش چون چرخ به تدویر
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۴
کو همتی که از همه قطع نظر کنیم
وز سر گذشته چاره هر دردسر کنیم
ما را محل رحم ندانسته روزگار
گر همچو شمع از همه تن گریه سر کنیم
در نامه شکل زلف ترا می کشیم و بس
گر شرح حال در هم خود مختصر کنیم
گر منت وظیفه گرانی چنین کند
ترک وظیفه خواری فیض سحر کنیم
یک گام بی متابعت او نمی رویم
گر سایه را بخویش رفیق سفر کنیم
بنشین دمی بدیده گوهر فشان ما
تا رشته میان ترا پرگهر کنیم
گر اشک را بکام دل خویش سر دهیم
در سنگ آبیاری تخم شرر کنیم
روی تنک بلاست که صد ره شدیم پست
ما را نداد دل که غم از دل بدر کنیم
در چاره صداع زیاده سری کلیم
مشتی ز خاک کوی قناعت بسر کنیم
وز سر گذشته چاره هر دردسر کنیم
ما را محل رحم ندانسته روزگار
گر همچو شمع از همه تن گریه سر کنیم
در نامه شکل زلف ترا می کشیم و بس
گر شرح حال در هم خود مختصر کنیم
گر منت وظیفه گرانی چنین کند
ترک وظیفه خواری فیض سحر کنیم
یک گام بی متابعت او نمی رویم
گر سایه را بخویش رفیق سفر کنیم
بنشین دمی بدیده گوهر فشان ما
تا رشته میان ترا پرگهر کنیم
گر اشک را بکام دل خویش سر دهیم
در سنگ آبیاری تخم شرر کنیم
روی تنک بلاست که صد ره شدیم پست
ما را نداد دل که غم از دل بدر کنیم
در چاره صداع زیاده سری کلیم
مشتی ز خاک کوی قناعت بسر کنیم
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی
در کف شاه جهان آن ثانی صاحبقران
نیزه را بین جلوه گر چون برق لامع از سحاب
نی غلط گفتم، کفش خورشید اوج رفعتست
نیزه زرین بود خط شعاع آفتاب
رمح او شمعست و مرغ روحها پروانه اش
کانچه در شمع آتشست اندر سنان اوست آب
صفحه عمر عدو را خط کشد روز مصاف
نیزه اش را خطی از بهر همین آمد خطاب
یک نهال و صد ثمر، چون دست ارباب هنر
چون عصای موسوی در هر مصافی کامیاب
گر بدریا افتد از برق سنان او فروغ
در میان آب ماهی را توان کردن کباب
دردل و جان عدو چیزی بجز آتش مباد
تا سنانش را بود از چشمه سار فتح آب
نیزه را بین جلوه گر چون برق لامع از سحاب
نی غلط گفتم، کفش خورشید اوج رفعتست
نیزه زرین بود خط شعاع آفتاب
رمح او شمعست و مرغ روحها پروانه اش
کانچه در شمع آتشست اندر سنان اوست آب
صفحه عمر عدو را خط کشد روز مصاف
نیزه اش را خطی از بهر همین آمد خطاب
یک نهال و صد ثمر، چون دست ارباب هنر
چون عصای موسوی در هر مصافی کامیاب
گر بدریا افتد از برق سنان او فروغ
در میان آب ماهی را توان کردن کباب
دردل و جان عدو چیزی بجز آتش مباد
تا سنانش را بود از چشمه سار فتح آب
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - تعریف از تفنگ شاه جهان