عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۵ - فصل (عجب به قدرت و جمال و نسب حماقت محض است)
بدان که گروهی را جهل به جایی باشد که عجب آورند به چیزی که آن بدیشان نیست و به قدرت ایشان تعلق ندارد، چون قدرت و جمال و نسب. و این جهل است هرچه تمامتر، چه اگر عالم و عابد گوید که علم من حاصل کردم و عبادت من کردم، خیال او را جای هست اما این دیگر خود حماقت محض است. و کس بود که عجب به نسب ظالمان و سلاطین کند و اگر ایشان را بینندی که در دوزخ به چه صفت باشند و اندر قیامت که خصمان بر ایشان استخفاف کنند، از ایشان ننگ دارندی. بلکه هیچ نسب شریفتر از نسب رسول (ص) نیست و عجب بدان باطل است و عجب گروهی بدانجا رسد که پندارند که ایشان را خود معصیت زیان ندارد و نخواهد داشت و هرچه خواهند همی کنند و این مقدار ندانند که چون خلاف جد و پدر خود کند نسب خود از ایشان قطع کرده باشند و ایشان شرف در تقوی و در تواضع دانستند نه در نسب و هم از نسب ایشان کسانی بودند که سگان دوزخ بودند.
و رسول (ص) منع کرد از فخر و نسب و گفت، «همه از آدم اند و آدم از خاک». و چون بلال بانگ نماز کرد، بزرگان قریش گفتند، «این غلام سیاه را چه محل بود که این وی را مسلم بود؟» این آت بیامد که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم». و چون این آیت فرود آمد که «و انذر عشیرتک الاقربین» فاطمه رضی الله عنه را گفت، «یا دختر محمد! تدبیر خود کن که فردا من تو را سود ندارم» و صفیه را که عمه وی بود گفت، «یا عمه محمد! به کار مشغول شد که من تو را دست نگیرم». و اگر خویشان را قرابت وی کفایت بودی بایستی که فاطمه را از رنج تقوی برهانیدی تا خوش همی زیستی و هردو جهان وی را می بودی.
اما اندر جمله قرابت را زیادت امیدی است به شفاعت وی، ولکن باشد که گناه چنان بود که شفاعت نپذیرد و نه همه گناهی شفاعت پذیرد، چنان که حق تعالی گفت، «و لایشفعون الالمن ارتضی» و فراخ رفتن به امید شفاعت همچنان بود که بیمار احتما نکند و هر چیز همی خورد بر اعتماد آن که پدرم طبیب استادی است او را گویند بیماری باشد که چنان گردد که علاج نپذیرد و استادی طبیب سود ندارد. باید که مزاج چنان بود که طبیب آن را علاج تواند کرد.
و نه هرکه با نزدیک ملوک محلی دارد همه گناه را شفاعت تواند کرد، بلکه کسی که ملک وی را دشمن دارد شفاعت هیچ کس نپذیرد و هیچ گناهی نبود که نتواند بود که سبب مقت باشد که خدای تعالی سخط خویش اندر معصیت پوشیده بکرده است. باشد که آنچه کمتر دانی سبب مقت آن بود، چنان که حق تعالی گفت، «و تحسبونه هینا و هو عندالله عظیم شما آسان همی گیرید و به نزدیک خدای تعالی بزرگ است» و همه مسلمانان را نیز امید شفاعت هراس عجب برنخیزد و با هراس عجب فراهم نیاید، «والله اعلم و احکم».
و رسول (ص) منع کرد از فخر و نسب و گفت، «همه از آدم اند و آدم از خاک». و چون بلال بانگ نماز کرد، بزرگان قریش گفتند، «این غلام سیاه را چه محل بود که این وی را مسلم بود؟» این آت بیامد که «ان اکرمکم عندالله اتقیکم». و چون این آیت فرود آمد که «و انذر عشیرتک الاقربین» فاطمه رضی الله عنه را گفت، «یا دختر محمد! تدبیر خود کن که فردا من تو را سود ندارم» و صفیه را که عمه وی بود گفت، «یا عمه محمد! به کار مشغول شد که من تو را دست نگیرم». و اگر خویشان را قرابت وی کفایت بودی بایستی که فاطمه را از رنج تقوی برهانیدی تا خوش همی زیستی و هردو جهان وی را می بودی.
اما اندر جمله قرابت را زیادت امیدی است به شفاعت وی، ولکن باشد که گناه چنان بود که شفاعت نپذیرد و نه همه گناهی شفاعت پذیرد، چنان که حق تعالی گفت، «و لایشفعون الالمن ارتضی» و فراخ رفتن به امید شفاعت همچنان بود که بیمار احتما نکند و هر چیز همی خورد بر اعتماد آن که پدرم طبیب استادی است او را گویند بیماری باشد که چنان گردد که علاج نپذیرد و استادی طبیب سود ندارد. باید که مزاج چنان بود که طبیب آن را علاج تواند کرد.
و نه هرکه با نزدیک ملوک محلی دارد همه گناه را شفاعت تواند کرد، بلکه کسی که ملک وی را دشمن دارد شفاعت هیچ کس نپذیرد و هیچ گناهی نبود که نتواند بود که سبب مقت باشد که خدای تعالی سخط خویش اندر معصیت پوشیده بکرده است. باشد که آنچه کمتر دانی سبب مقت آن بود، چنان که حق تعالی گفت، «و تحسبونه هینا و هو عندالله عظیم شما آسان همی گیرید و به نزدیک خدای تعالی بزرگ است» و همه مسلمانان را نیز امید شفاعت هراس عجب برنخیزد و با هراس عجب فراهم نیاید، «والله اعلم و احکم».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۶ - اصل دهم
گمان نیکو بردن به خویشتن.
بدان که هرکه از سعادت آخرت محروم ماند از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که یا ندانست و یا نتوانست و هر که نتوانست از آن بود که اسیر شهوت بود و با شهوت خود برنیامد و هرکه ندانست از آن بود که یا غافل بود و بی خبر بود یا راه گم کرد. با هم اندر راه به نوعی از پندار از راه بیفتاد.
اما آن شقاوت که از ناتوانستن خیزد شرح کردیم و مثل این قوم چنان بود که کسی را راهی بباید رفت. و بر راه عقبه های تنک و دشوار است و وی ضعیف بود و عقبه نتواند گذاشت و هلاک شود. و عقبات این راه چون شهوت جاه است و شهوت مال و شهوت شکم و فرج است و این شهوات که گفتیم کس باشد که یک عقبه بگذارد و اندر دوم عاجز آید، کس بود که دو بگذارد و اندر سوم عاجز آید و همچنین تا همه عقبات بازپس پشت نه افکند به مقصد نرسد. اما شقاوت که به سبب نادانستن است از سه جنس است: یکی غفلت است و بی خبری که آن را نادانی گویند و مثال این چون کسی بود که بر راه خفته ماند و غافله برود، چون کسی وی را بیدار نکند هلاک شود. دوم جنس ضلالت است که آن را گمراهی گویند. و مثل این چون کسی بود که مقصد وی از سوی مشرق بود و روی به جانب مغرب آورد و همی رود و هرچند بیشتر رود دورتر ماند و این ضلال را بعید گویند، اما آنگه از راست و چپ شود و ضلالت بود ولیکن بعید نباشد. اما جنس سوم غرور باشد که آن را فریفتگی و پندار گویند و مثل این چون کسی بود که به حج خواهد رفت وی را در بادیه به زر خالص حاجت بود. هرچه دارد همی فروشد و با زر همی کند ولیکن زر که همی ستاند قلب بود یا مغشوش و وی نداند. همی پندارد که زاد حاصل کرد و مراد بخواهد یافت. چون به بادیه رسد زر عرضه کند هیچ کس اندر وی ننگرد. حسرت و تشویر در دست وی بماند و اندر حق این قوم آمده است، «قل ها انبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون صنعا» گفت، «خاسرترین اندر قیامت کسانی باشند که رنج برده باشند و پندارند که کاری کرده اند. چون نگاه کنند همه غلط کرده باشند. و تقصیر این کس از آن بوده باشد که اول همی بایست که صرافی بیاموختی آنگاه زر ستدی تا خالص از نبهره بشناختی اگر نتوانستی بر صراف عرضه کردی، اگر نتوانستی سنگ زر به دست آوردی. و صراف مثل پیر است و استاد باید که به درجه پیران رسد یا اندر پیش پیری باشد و کار خویش عرضه همی کند. اگر از این هردو عاجز آید سنگ زر شهوت وی است. هرچه را که طبع وی بدان میل کند باید که بداند که باطل است و اندر این نیز غلط افتد ولیکن غالب آن بود که صواب آید پس نادانی اصل اول است اندر شقاوت و این سه جنس است و تفصیل این هرسه و علاج وی فریضه بود به شناختن که اصل نخستین شناختن راه است آنگاه رفتن راه و چون هردو حاصل شود هیچ باقی نماند. و از این بود که ابوبکر رضی الله عنه اندر دعا بر این اقتصار کرد و گفت، «ارنالحق حقا و ارزقنا اتباعه حق بما نما چنان که هست و قدرت و قوت ده تا از پی وی برویم». و ما اندر این اصول که گذشت علاج ناتوانست بگفتیم. اکنون از نادانستن بگوییم.
بدان که هرکه از سعادت آخرت محروم ماند از آن بود که راه نرفت و هرکه راه نرفت از آن بود که یا ندانست و یا نتوانست و هر که نتوانست از آن بود که اسیر شهوت بود و با شهوت خود برنیامد و هرکه ندانست از آن بود که یا غافل بود و بی خبر بود یا راه گم کرد. با هم اندر راه به نوعی از پندار از راه بیفتاد.
اما آن شقاوت که از ناتوانستن خیزد شرح کردیم و مثل این قوم چنان بود که کسی را راهی بباید رفت. و بر راه عقبه های تنک و دشوار است و وی ضعیف بود و عقبه نتواند گذاشت و هلاک شود. و عقبات این راه چون شهوت جاه است و شهوت مال و شهوت شکم و فرج است و این شهوات که گفتیم کس باشد که یک عقبه بگذارد و اندر دوم عاجز آید، کس بود که دو بگذارد و اندر سوم عاجز آید و همچنین تا همه عقبات بازپس پشت نه افکند به مقصد نرسد. اما شقاوت که به سبب نادانستن است از سه جنس است: یکی غفلت است و بی خبری که آن را نادانی گویند و مثال این چون کسی بود که بر راه خفته ماند و غافله برود، چون کسی وی را بیدار نکند هلاک شود. دوم جنس ضلالت است که آن را گمراهی گویند. و مثل این چون کسی بود که مقصد وی از سوی مشرق بود و روی به جانب مغرب آورد و همی رود و هرچند بیشتر رود دورتر ماند و این ضلال را بعید گویند، اما آنگه از راست و چپ شود و ضلالت بود ولیکن بعید نباشد. اما جنس سوم غرور باشد که آن را فریفتگی و پندار گویند و مثل این چون کسی بود که به حج خواهد رفت وی را در بادیه به زر خالص حاجت بود. هرچه دارد همی فروشد و با زر همی کند ولیکن زر که همی ستاند قلب بود یا مغشوش و وی نداند. همی پندارد که زاد حاصل کرد و مراد بخواهد یافت. چون به بادیه رسد زر عرضه کند هیچ کس اندر وی ننگرد. حسرت و تشویر در دست وی بماند و اندر حق این قوم آمده است، «قل ها انبئکم بالاخسرین اعمالا الذین ضل سعیهم فی الحیوه الدنیا و هم یحسبون صنعا» گفت، «خاسرترین اندر قیامت کسانی باشند که رنج برده باشند و پندارند که کاری کرده اند. چون نگاه کنند همه غلط کرده باشند. و تقصیر این کس از آن بوده باشد که اول همی بایست که صرافی بیاموختی آنگاه زر ستدی تا خالص از نبهره بشناختی اگر نتوانستی بر صراف عرضه کردی، اگر نتوانستی سنگ زر به دست آوردی. و صراف مثل پیر است و استاد باید که به درجه پیران رسد یا اندر پیش پیری باشد و کار خویش عرضه همی کند. اگر از این هردو عاجز آید سنگ زر شهوت وی است. هرچه را که طبع وی بدان میل کند باید که بداند که باطل است و اندر این نیز غلط افتد ولیکن غالب آن بود که صواب آید پس نادانی اصل اول است اندر شقاوت و این سه جنس است و تفصیل این هرسه و علاج وی فریضه بود به شناختن که اصل نخستین شناختن راه است آنگاه رفتن راه و چون هردو حاصل شود هیچ باقی نماند. و از این بود که ابوبکر رضی الله عنه اندر دعا بر این اقتصار کرد و گفت، «ارنالحق حقا و ارزقنا اتباعه حق بما نما چنان که هست و قدرت و قوت ده تا از پی وی برویم». و ما اندر این اصول که گذشت علاج ناتوانست بگفتیم. اکنون از نادانستن بگوییم.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۹۷ - پیدا کردن علاج غفلت و نادانی
بدان که بیشتر خلق که محبوب اند به سبب غفلت اند و همانا که از صد نود و نه از این باشد. و معنی این غفلت آن است که از کار آخرت خبر ندارند و اگر خبر دارندی تقصیر نکردندی که آدمی را چنان آفرید اند که چون خطر بیند حذر کند اگرچه به رنج بسیار حاجت آید، ولیکن این خطر به نور نبوت بتوان دید یا به منادی نبوت که به دیگران رسد. یا به منادی علما که ورثه انبیایند. هرکه بر سر راه خفته ماند وی را هیچ علاج نبود جز آن که بیداری مشفق فرا وی رسد و وی را بیدار کند و این بیدار مشفق پیغمبر است و نایبان وی و علمای دین و همه انبیا را بدین فرستاده اند، چنان که حق تعالی همی گوید: «لتنذر قوما ما انذر آباوهم فهم غافلون» و گفت، «لتنذر قوما ما اتیهم من نذیر من قبلک» همی گوید، «تو را که محمدی بدان فرستادیم تا خلق را از خواب غفلت بیدار کنی و فرا همه بگوئی که «ان الانسان لفی خسر» همه را بر کنار دوزخ آفریده اند. فاما من طغی و اثر الحیوه الدنیا فان الجحیم هی الماوی، و اما من خاف مقام ربه مقام ربه نهی النفس عن الهوی، فان الجنه هی الماوی. هرکه روی به دنیا آورد و از پی هوا فرا شدن گیرد به دوزخ افتاد که مثل هوای وی چون حصیری است به سر چاه دوزخ فراکرده. هرکه بر حصیر برود لابد اندر چاه افتد و هرکه شهوت را خلاف کرد به بهشت افتاد. و مثل شهوت چون عقبه ای است بر راه بهشت که هرکه از وی اندر گذشت لابد به بهشت رسد.
و از این گفت صاحب شرع (ع)، «خفت الجنه بالمکاره و خفت النار بالشهوات» پس هرکه از خلق که اندر بادیه است چون عرب و ترک و کرد و امثال این قوم که اندر میان ایشان علمانه اند، اندر خواب غفلت بماندند که کس ایشان را بیدار نکرد، خود از خطر آخرت بی خبرند بدان سبب راه نمی روند و هرکه اندر روستاهایند همچنین که عالم اندر میانه ایشان کمتر باشد که روستا چون گور است. چنان که اندر خبر است، «اهل الکفور هم اهل القبور» و هرکه اندر شهری است که اندر وی عالم و واعظ بر منبر سخنگوی نیست و یا عالم آن شهر به دنیا مشغول است و به مصیبت دین مشغول نیست، هم اندر غفلت بماندند که این عالم نیز غافل و خفته است، دیگری را چون بیدار کند؟
و اگر عالم شهری بر منبر همی رود و مجلس همی گوید چنان که عادت مذکران بی حاصل است سجعی و طاماتی و نکته ای و وعده رحمتی و عشوه ای همی دهد که مردمان را گمانی افتد به هر صفت باشند، رحمت ایشان را اندر خواهد یافت، حال این قوم از حال غافلان بترشد و مثل وی چون خفته ای است بر سر راه که کسی وی را بیدار کند و شرابی فراوی دهد که مست شود و بیفتد. این مدبر پیش از این چنان بود که آسان بیدار شدی به هر آوازی که بشنیدی، اکنون چنان شد که گر پنجاه لگد بر سر وی زنند آگاهی نیابد. و هر عامی که در چنین مجلسی بنشیند بدین صفت شد که نیز خطر آخرت اندر دل وی فرو نیاید و هرچه با وی گویی گوید، «ای مرد! خدای کریم و رحیم است و از گناه من وی را چه زیان؟ و بهشت فراخ از آن است که ما را اندر آن جای بود».
و امثال این ترهات اندر دماغ ایشان بروید و مثل وی چون طبیبی بود که بیمار را که اندر حرارت بر خطر هلاک است انگبین دهد و گوید انگبین شفاست. انگبین کسی را شفاست که علت سردی بود و آیات و اخبار رجا و امید خدای تعالی شفاست دو بیمار را و بس: یکی آن که چندان معصیت کرده باشد که نومید شده بود و از نومیدی توبه نکند و گوید توبه من هرگز نپذیرد، این وی را شفاست که گفت، «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله» به شرط آن که آن آیت که بدین پیوسته است برخوانی، «و انیبواالی ربکم و اسلمواله من قبل ان یاتیکم العذاب ثم لا تنصرون» با وی بگو نومید مشو که حق تعالی گناهان بیامرزد چون بازگردی و توبه کنی واحسن ما انزل را اتباع کنی.
و بیمار دیگر کسی بود که خوف بر وی غالب بود چنان که هیچ از عبادت نیاساید و بیم آن بود که خود را از جهد بسیار هلاک کند که به شب هیچ نخسبد و طعام اندک مایه خورد و امثال این. وی را به آیات رجا مرهم باشد. اما چون این با غلافان و دلیران گویی چون نمک بود که بر سوخته کرده باشند که علت زیادت کند و چنان که طبیب حرارت را به انگبین علاج کرده باشد و اندر خون بیماری شده، این عالم همچنان اندر خون دین مردمان باشد و رفیق دجال بود و مدد ابلیس بود.
و اندر هر شهری که عالمی چنین بود. ابلیس در چنان شهر نشود که خود وی نیابت دارد. اما اگر سخن واعظ به شرط شرع و تخویف و انذار بود، لیکن سیرت وی مخالف گفتار بود و بر دنیا حریص باشد، غفلت مردمان هم به سخن وی برنخیزد و مثل وی چون کسی بود که طبق لوزینه اندر پیش گیرد و همی خورد و فریاد همی کند که این مردمان زنهار هیچ کس گرد این مگردید که پرزهر است. این سبب آن شود که مردمان بر آن حریص شوند و گویند این از آن همی گوید تا همه وی را باشد و هیچ کس بر وی زحمت نکند. اما چون کردار و گفتار هردو به شرط بود و از جنس گفتار و سیرت سلف باشد، غافلان به قول وی از خواب غفلت بیدار شوند اگر وی را قبولی باشد اندر میان خلق، اما اگر قبول نباشد و یا گروهی سخن همی نشنوند و گروهی حاضر نیایند، و اندر آن غفلت بمانند، واجب باشد که چندان که تواند از پس ایشان فراشود و به خانه ایشان همی شود و دعوت همی کند.
پس از این معلوم شد که خلق از هزار نهصد و نود و نه اندر حجاب غفلت اند و از خطر کار آخرت بی خبرند. و غفلت علتی است که علاج به دست بیمار نیست چه غافل را از غفلت خود خبر نبود، علاج آن چون جوید؟ پس علاج آن به دست علماست. چنان که کودک که از خواب غفلت بیدار شود به قول پدر و مادر و معلم شود، مردمان به قول واعظان و عالمان بیدار شوند. و چون چنین عالم و واعظ عزیز شده اند لاجرم بیناری مزمن شده است و خلق اندر حجاب غفلت بمانده اند و اگر حدیث آخرت گویند به سر زبان گویند و بر طبق رسم گویند و باطن ایشان از درد این معصیت و هراس این خطر بی خبر بود، و اندر این هیچ منفعت نباشد.
و از این گفت صاحب شرع (ع)، «خفت الجنه بالمکاره و خفت النار بالشهوات» پس هرکه از خلق که اندر بادیه است چون عرب و ترک و کرد و امثال این قوم که اندر میان ایشان علمانه اند، اندر خواب غفلت بماندند که کس ایشان را بیدار نکرد، خود از خطر آخرت بی خبرند بدان سبب راه نمی روند و هرکه اندر روستاهایند همچنین که عالم اندر میانه ایشان کمتر باشد که روستا چون گور است. چنان که اندر خبر است، «اهل الکفور هم اهل القبور» و هرکه اندر شهری است که اندر وی عالم و واعظ بر منبر سخنگوی نیست و یا عالم آن شهر به دنیا مشغول است و به مصیبت دین مشغول نیست، هم اندر غفلت بماندند که این عالم نیز غافل و خفته است، دیگری را چون بیدار کند؟
و اگر عالم شهری بر منبر همی رود و مجلس همی گوید چنان که عادت مذکران بی حاصل است سجعی و طاماتی و نکته ای و وعده رحمتی و عشوه ای همی دهد که مردمان را گمانی افتد به هر صفت باشند، رحمت ایشان را اندر خواهد یافت، حال این قوم از حال غافلان بترشد و مثل وی چون خفته ای است بر سر راه که کسی وی را بیدار کند و شرابی فراوی دهد که مست شود و بیفتد. این مدبر پیش از این چنان بود که آسان بیدار شدی به هر آوازی که بشنیدی، اکنون چنان شد که گر پنجاه لگد بر سر وی زنند آگاهی نیابد. و هر عامی که در چنین مجلسی بنشیند بدین صفت شد که نیز خطر آخرت اندر دل وی فرو نیاید و هرچه با وی گویی گوید، «ای مرد! خدای کریم و رحیم است و از گناه من وی را چه زیان؟ و بهشت فراخ از آن است که ما را اندر آن جای بود».
و امثال این ترهات اندر دماغ ایشان بروید و مثل وی چون طبیبی بود که بیمار را که اندر حرارت بر خطر هلاک است انگبین دهد و گوید انگبین شفاست. انگبین کسی را شفاست که علت سردی بود و آیات و اخبار رجا و امید خدای تعالی شفاست دو بیمار را و بس: یکی آن که چندان معصیت کرده باشد که نومید شده بود و از نومیدی توبه نکند و گوید توبه من هرگز نپذیرد، این وی را شفاست که گفت، «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله» به شرط آن که آن آیت که بدین پیوسته است برخوانی، «و انیبواالی ربکم و اسلمواله من قبل ان یاتیکم العذاب ثم لا تنصرون» با وی بگو نومید مشو که حق تعالی گناهان بیامرزد چون بازگردی و توبه کنی واحسن ما انزل را اتباع کنی.
و بیمار دیگر کسی بود که خوف بر وی غالب بود چنان که هیچ از عبادت نیاساید و بیم آن بود که خود را از جهد بسیار هلاک کند که به شب هیچ نخسبد و طعام اندک مایه خورد و امثال این. وی را به آیات رجا مرهم باشد. اما چون این با غلافان و دلیران گویی چون نمک بود که بر سوخته کرده باشند که علت زیادت کند و چنان که طبیب حرارت را به انگبین علاج کرده باشد و اندر خون بیماری شده، این عالم همچنان اندر خون دین مردمان باشد و رفیق دجال بود و مدد ابلیس بود.
و اندر هر شهری که عالمی چنین بود. ابلیس در چنان شهر نشود که خود وی نیابت دارد. اما اگر سخن واعظ به شرط شرع و تخویف و انذار بود، لیکن سیرت وی مخالف گفتار بود و بر دنیا حریص باشد، غفلت مردمان هم به سخن وی برنخیزد و مثل وی چون کسی بود که طبق لوزینه اندر پیش گیرد و همی خورد و فریاد همی کند که این مردمان زنهار هیچ کس گرد این مگردید که پرزهر است. این سبب آن شود که مردمان بر آن حریص شوند و گویند این از آن همی گوید تا همه وی را باشد و هیچ کس بر وی زحمت نکند. اما چون کردار و گفتار هردو به شرط بود و از جنس گفتار و سیرت سلف باشد، غافلان به قول وی از خواب غفلت بیدار شوند اگر وی را قبولی باشد اندر میان خلق، اما اگر قبول نباشد و یا گروهی سخن همی نشنوند و گروهی حاضر نیایند، و اندر آن غفلت بمانند، واجب باشد که چندان که تواند از پس ایشان فراشود و به خانه ایشان همی شود و دعوت همی کند.
پس از این معلوم شد که خلق از هزار نهصد و نود و نه اندر حجاب غفلت اند و از خطر کار آخرت بی خبرند. و غفلت علتی است که علاج به دست بیمار نیست چه غافل را از غفلت خود خبر نبود، علاج آن چون جوید؟ پس علاج آن به دست علماست. چنان که کودک که از خواب غفلت بیدار شود به قول پدر و مادر و معلم شود، مردمان به قول واعظان و عالمان بیدار شوند. و چون چنین عالم و واعظ عزیز شده اند لاجرم بیناری مزمن شده است و خلق اندر حجاب غفلت بمانده اند و اگر حدیث آخرت گویند به سر زبان گویند و بر طبق رسم گویند و باطن ایشان از درد این معصیت و هراس این خطر بی خبر بود، و اندر این هیچ منفعت نباشد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۴ - فضیلت درویشی
بدان که خدای تعالی می گوید، «للفقراء المهاجرین»، درویشی را فراپیش داشت از هجرت. و رسول (ص) گفت، «خدای تعالی دوست دارد درویش معیل و پارسا را»، و گفت، «یا بلال! جهد کن تا چون بخواهی رفت از این جهان، درویش باشی نه توانگر»، و گفت، «درویشان امت من پیش از توانگران به پانصد سال در بهشت شدند». و در یک روایت به چهل سال. و مگر بدین درویش حریص خواسته باشد و بدان دیگر درویش خرسند و راضی و گفت، «بهترین امت من درویشانند و زودتر کسی که در بهشت بگردد، ضعیفانند». و گفت، «مرا دو پیشه است. هرکه از آن هردو دست نداشته است مرا دوست داشته است: درویشی و غزا».
و روایت است که جبرئیل (ع) گفت، «یا محمد! خدای تعالی تو را سلا می کند و می گوید: می خواهی که کوههای روی زمین زر گردانم تا هرکجا تو می روی با تو آیند؟» گفت، «یا جبرئیل! نه که دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع مال در وی کار بی عقلان است». گفت، «یا محمد! ثبتک الله بالقول الثابت».
و عیسی (ع) به خفته ای بگذشت. گفت، «برخیز و خدای تعالی را یاد کن!» گفت، «از من چه خواهی؟ من دنیا به اهل دنیا بگذاشته ام». پس گفت، «بخسب و خوش بخسب». و موسی (ع) بر خفته ای بگذشت بر خاک خفته و خشتی به زیر سر نهاده و جز گلیمی نداشت. گفت، «بارخدایا! این بنده تو ضایع است هیچ چیز ندارد». وحی آمد که یا موسی! ندانی که هرکه به همه روی بر من اقبال کند دنیا از وی بازدارم».
ابورافع می گوید که رسول (ص) را مهمانی برسید و هیچ نداشت. گفت نزدیک فلان جهود رو و بگوی تا ما را پاره ای آرد وام دهد تا به اول رجب. برفتم و بگفمت. جهود گفت، «لا والله! جز به گرو ندهم». با رسول (ص) بگفتم. گفت، به خدای که امینم در آسمان و در زمین. اگر بدادی بازدادمی. اکنون برو و این زره من گرو کن». برفتم و گرو کردم. برای دلخوشی وی این آیت فرود آمد، «و لا تمدن عینک الی ما متعنا به ازواجهم زهره الحیوه الدنیا ... الآیه»، گفت، «به گوشه چشم نباید که به دنیا و اهل دنیا نگری که آن همه فتنه ایشان است و آنچه تو را نهاده است، نزد خدای تعالی بهتر و باقی تر است».
و کعب الاخبار گوید: وحی آمد به موسی (ع) که چون درویشی روی به تو نهد گوی، «مرحبا بشعار الصالحین»، و رسول (ص) گفت، «بهشت به من نمودند. بیشتر اهل بهشت درویشان بودند و دوزخ به من نمودند. بیشتر اهل دوزخ توانگران بودند». و گفت، «در بهشت زنان را کمتر دیدم و گفتم، «کجایند؟» گفتند، «شغلبن الاحمران: الذهب و الزعفران. ایشان را مشغول بکرده است زرینه و دربند کرده است جامه رنگین». و روایت است که پیامبری به کنار دریا بگذشت، صیادی را دید که دامی بینداخت و گفت، «به نام شیطان، ماهی بسیار درافتاد. و یکی دیگر دامی درانداخت و گفت، «به نام رحمن. ماهی اندک درافتاد. گفت، «بارخدایا! این همه به توست ولکن این چیست؟» خدای تعالی فرشتگان را گفت حال این هردو بهشت و دوزخ بر وی عرضه کنید، چون بدید گفت راضی شدم.
و رسول (ص) ما گفت، «بازپسین کس از پیغامبران که در بهشت شود سلیمان بود و بازپسین صحابه من که در بهشت شود عبدالرحمن بن عوف بود به سبب توانگری ایشان». و عیسی (ع) گفت، «توانگر بسختی تمام در بهشت شود». و رسول (ص) گفت، «خدای تعالی بنده ای را که دوست دارد وی را به بلا مبتلا گرداند. و اگر دوستی تمامتر بود اقتنا کند. گفتند، «یارسول الله! اقتنا چه باشد؟ گفت، «آن که وی را نه مال گذارد و نه اهل». و موسی (ع) گفت، «بارخدایا! دوستان تو از خلق کیستند تا ایشان را به دوستی گیرم؟» گفت، «هرکجا درویشی هست. درویش یعنی در درویشی تمام». و رسول (ص) گفت، «درویشی را روز قیامت بیاورند و چنان که مردمان از یک دیگر عذر خواهند خدای تعالی از وی عذر خواهد و گوید: بنده من، نه از خواری تو بود که دنیا از تو بازداشتم، ولکن از آن تا خلعتها و کرامتهای من بیابی، میان صف خلایق در رو و هرکه تو را برای من طعامی داد یا جامه ای داد دست وی گیر که وی را در کار تو کردم و خلق آن روز در عرق غرق باشند درشود و هرکه با وی نیکوئی کرده است دست وی گیرد و برون آورد».
و گفت (ع)، «با درویشان آشنایی گیرید و با ایشان نیکوئی کنید که ایشان را دولت در راه است»، گفتند، «آن چیست؟» گفت، «روز قیامت ایشان را گویند هرکه شما را پاره ای نان داد و خرقه ای داد و شربتی آب داد، دست ایشان گیرید و در بهشت برید». و امیر المومنین علی (ع) روایت کند از رسول (ص) که هرگاه که خلق روی به جمع دنیا و عمارت آن آورند و درویشان را دشمن دارند، خدای تعالی ایشان را به چهار خصلت مبتلا کند: قحط زمان و جور سلطان و خیانت قاضیان و شوکت و قوت کافران و دشمنان.
و ابن عباس رحمهم الله گوید، «ملعون است کسی که به سبب درویش کسی را خوار دارد و به سبب توانگری عزیز. و گویند: توانگر در هیچ مجلس خوارتر نبودی که در مجلس سفیان ثوری. ایشان را فراپیش نگذاشتی، در پست ترین صف بودندی و درویشی را نزدیک نشاندی. و لقمان پسر را گفت، یا پسر! بدان که کسی جامه کهن دارد وی را حقیر مدار که خدای تو و آن وی هردو یکی است.
و یحیی بن معاذ گوید، «مسکین آدمی اگر از دوزخ چنان ترسیدی که از درویش از هردو ایمن بودی و اگر طلب بهشت چنان کردی که طلب دنیا به هردو برسیدی. و اگر در باطن از خدای تعالی چنان ترسیدی که در ظاهر از خلق، در هر سرای نیک بخت بودی». و یکی ده هزار درم پیش ابراهیم ادهم آورد. نستد. الحاح بسیار کرد. گفت، «می خواهی که بدین نام خویش از دیوان درویشان بیفگنم؟ هرگز این نکنم». و رسول (ص) عایشه را گفت، «اگر خواهی که مرا دریابی درویش وار زندگی کن و از نشست با توانگران دور باش و هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره برندوزی».
و روایت است که جبرئیل (ع) گفت، «یا محمد! خدای تعالی تو را سلا می کند و می گوید: می خواهی که کوههای روی زمین زر گردانم تا هرکجا تو می روی با تو آیند؟» گفت، «یا جبرئیل! نه که دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع مال در وی کار بی عقلان است». گفت، «یا محمد! ثبتک الله بالقول الثابت».
و عیسی (ع) به خفته ای بگذشت. گفت، «برخیز و خدای تعالی را یاد کن!» گفت، «از من چه خواهی؟ من دنیا به اهل دنیا بگذاشته ام». پس گفت، «بخسب و خوش بخسب». و موسی (ع) بر خفته ای بگذشت بر خاک خفته و خشتی به زیر سر نهاده و جز گلیمی نداشت. گفت، «بارخدایا! این بنده تو ضایع است هیچ چیز ندارد». وحی آمد که یا موسی! ندانی که هرکه به همه روی بر من اقبال کند دنیا از وی بازدارم».
ابورافع می گوید که رسول (ص) را مهمانی برسید و هیچ نداشت. گفت نزدیک فلان جهود رو و بگوی تا ما را پاره ای آرد وام دهد تا به اول رجب. برفتم و بگفمت. جهود گفت، «لا والله! جز به گرو ندهم». با رسول (ص) بگفتم. گفت، به خدای که امینم در آسمان و در زمین. اگر بدادی بازدادمی. اکنون برو و این زره من گرو کن». برفتم و گرو کردم. برای دلخوشی وی این آیت فرود آمد، «و لا تمدن عینک الی ما متعنا به ازواجهم زهره الحیوه الدنیا ... الآیه»، گفت، «به گوشه چشم نباید که به دنیا و اهل دنیا نگری که آن همه فتنه ایشان است و آنچه تو را نهاده است، نزد خدای تعالی بهتر و باقی تر است».
و کعب الاخبار گوید: وحی آمد به موسی (ع) که چون درویشی روی به تو نهد گوی، «مرحبا بشعار الصالحین»، و رسول (ص) گفت، «بهشت به من نمودند. بیشتر اهل بهشت درویشان بودند و دوزخ به من نمودند. بیشتر اهل دوزخ توانگران بودند». و گفت، «در بهشت زنان را کمتر دیدم و گفتم، «کجایند؟» گفتند، «شغلبن الاحمران: الذهب و الزعفران. ایشان را مشغول بکرده است زرینه و دربند کرده است جامه رنگین». و روایت است که پیامبری به کنار دریا بگذشت، صیادی را دید که دامی بینداخت و گفت، «به نام شیطان، ماهی بسیار درافتاد. و یکی دیگر دامی درانداخت و گفت، «به نام رحمن. ماهی اندک درافتاد. گفت، «بارخدایا! این همه به توست ولکن این چیست؟» خدای تعالی فرشتگان را گفت حال این هردو بهشت و دوزخ بر وی عرضه کنید، چون بدید گفت راضی شدم.
و رسول (ص) ما گفت، «بازپسین کس از پیغامبران که در بهشت شود سلیمان بود و بازپسین صحابه من که در بهشت شود عبدالرحمن بن عوف بود به سبب توانگری ایشان». و عیسی (ع) گفت، «توانگر بسختی تمام در بهشت شود». و رسول (ص) گفت، «خدای تعالی بنده ای را که دوست دارد وی را به بلا مبتلا گرداند. و اگر دوستی تمامتر بود اقتنا کند. گفتند، «یارسول الله! اقتنا چه باشد؟ گفت، «آن که وی را نه مال گذارد و نه اهل». و موسی (ع) گفت، «بارخدایا! دوستان تو از خلق کیستند تا ایشان را به دوستی گیرم؟» گفت، «هرکجا درویشی هست. درویش یعنی در درویشی تمام». و رسول (ص) گفت، «درویشی را روز قیامت بیاورند و چنان که مردمان از یک دیگر عذر خواهند خدای تعالی از وی عذر خواهد و گوید: بنده من، نه از خواری تو بود که دنیا از تو بازداشتم، ولکن از آن تا خلعتها و کرامتهای من بیابی، میان صف خلایق در رو و هرکه تو را برای من طعامی داد یا جامه ای داد دست وی گیر که وی را در کار تو کردم و خلق آن روز در عرق غرق باشند درشود و هرکه با وی نیکوئی کرده است دست وی گیرد و برون آورد».
و گفت (ع)، «با درویشان آشنایی گیرید و با ایشان نیکوئی کنید که ایشان را دولت در راه است»، گفتند، «آن چیست؟» گفت، «روز قیامت ایشان را گویند هرکه شما را پاره ای نان داد و خرقه ای داد و شربتی آب داد، دست ایشان گیرید و در بهشت برید». و امیر المومنین علی (ع) روایت کند از رسول (ص) که هرگاه که خلق روی به جمع دنیا و عمارت آن آورند و درویشان را دشمن دارند، خدای تعالی ایشان را به چهار خصلت مبتلا کند: قحط زمان و جور سلطان و خیانت قاضیان و شوکت و قوت کافران و دشمنان.
و ابن عباس رحمهم الله گوید، «ملعون است کسی که به سبب درویش کسی را خوار دارد و به سبب توانگری عزیز. و گویند: توانگر در هیچ مجلس خوارتر نبودی که در مجلس سفیان ثوری. ایشان را فراپیش نگذاشتی، در پست ترین صف بودندی و درویشی را نزدیک نشاندی. و لقمان پسر را گفت، یا پسر! بدان که کسی جامه کهن دارد وی را حقیر مدار که خدای تو و آن وی هردو یکی است.
و یحیی بن معاذ گوید، «مسکین آدمی اگر از دوزخ چنان ترسیدی که از درویش از هردو ایمن بودی و اگر طلب بهشت چنان کردی که طلب دنیا به هردو برسیدی. و اگر در باطن از خدای تعالی چنان ترسیدی که در ظاهر از خلق، در هر سرای نیک بخت بودی». و یکی ده هزار درم پیش ابراهیم ادهم آورد. نستد. الحاح بسیار کرد. گفت، «می خواهی که بدین نام خویش از دیوان درویشان بیفگنم؟ هرگز این نکنم». و رسول (ص) عایشه را گفت، «اگر خواهی که مرا دریابی درویش وار زندگی کن و از نشست با توانگران دور باش و هیچ پیراهن بیرون مکن تا پاره برندوزی».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۵ - فضیلت درویش خرسند
رسول (ص) گفت، «خنک آن کس که وی را به اسلام راه نمودند و قدر کفایت به وی دادند و بدان قناعت کرد». و گفت، «یا درویشان! از میان دل به درویشی رضا دهید تا ثواب فقر یابید. و اگر نه نیابید». و این اشارت است که درویش حریص را ثواب نبود، ولکن اخبار دیگر صریح است در آن که وی را ثواب بود. و گفت، «هرچیزی را کلیدی است و کلید بهشت دوستی درویشان صابر است که ایشان روز قیامت هم نشینان حق تعالی اند».
و گفت، «دوست ترین بندگان نزد حق تعالی درویشی است که بدانچه دارد قانع است و از خدای تعالی در روزیی که می دهد راضی است». و گفت، «فردا در قیامت هیچ توانگر و درویش نباشد که نه وی را آرزو کند که در دنیا بیش از قوت نیافتی». و خدای تعالی وحی فرستاد به اسماعیل (ع) که مرا نزدیک شکسته دلان جوی. گفت، «آن کیانند؟» گفت، «درویشان صادق». و رسول (ص) گفت، «حق تعالی گوید خاصگان و بزرگان و برزیدگان من از خلق در بهشت برید. فرشتگان گویند ملکا کیند؟ گوید، «درویشان مسلمان که به عطای من راضی بودند». همه را به بهشت ببرند و هنوز همه خلق در حساب باشند.
و ابودردا می گوید که هیچ کس نیست که نه در عقل وی نقصان است که به دنیا زیادت شود شاد شود و به عمر که بر دوام کمتر می شود اندوهگین نشود. ای سبحان الله! چه خیر باشد در دنیا که زیادت همی شود و عمر کمتر می شود؟ و یکی به عامر بن عبد قیس بگذشت. نان و تره می خورد. گفت، «یا عامر از دنیا بدین قناعت کردی؟» او گفت، «من کس دانم که به کمتر از این و بتر از این قناعت کرده است». و یک روز بوذر در نشسته بود با مردمان حدیث می کرد. زن وی بیامد و گفت، «تو اینجا نشسته ای و به خدای که در خانه هیچ چیز نیست.» گفت، «یا زن! در پیش ما عقبه ای تند است. از وی نگذرد الا کسی که سبکبار بود». و زن خشنود شد و بازگشت.
و گفت، «دوست ترین بندگان نزد حق تعالی درویشی است که بدانچه دارد قانع است و از خدای تعالی در روزیی که می دهد راضی است». و گفت، «فردا در قیامت هیچ توانگر و درویش نباشد که نه وی را آرزو کند که در دنیا بیش از قوت نیافتی». و خدای تعالی وحی فرستاد به اسماعیل (ع) که مرا نزدیک شکسته دلان جوی. گفت، «آن کیانند؟» گفت، «درویشان صادق». و رسول (ص) گفت، «حق تعالی گوید خاصگان و بزرگان و برزیدگان من از خلق در بهشت برید. فرشتگان گویند ملکا کیند؟ گوید، «درویشان مسلمان که به عطای من راضی بودند». همه را به بهشت ببرند و هنوز همه خلق در حساب باشند.
و ابودردا می گوید که هیچ کس نیست که نه در عقل وی نقصان است که به دنیا زیادت شود شاد شود و به عمر که بر دوام کمتر می شود اندوهگین نشود. ای سبحان الله! چه خیر باشد در دنیا که زیادت همی شود و عمر کمتر می شود؟ و یکی به عامر بن عبد قیس بگذشت. نان و تره می خورد. گفت، «یا عامر از دنیا بدین قناعت کردی؟» او گفت، «من کس دانم که به کمتر از این و بتر از این قناعت کرده است». و یک روز بوذر در نشسته بود با مردمان حدیث می کرد. زن وی بیامد و گفت، «تو اینجا نشسته ای و به خدای که در خانه هیچ چیز نیست.» گفت، «یا زن! در پیش ما عقبه ای تند است. از وی نگذرد الا کسی که سبکبار بود». و زن خشنود شد و بازگشت.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۶ - فصل (درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر)
بدان که خلاف کرده اند که درویش صابر فاضلتر یا توانگر شاکر و درست آن است که درویش صابر فاضلتر از توانگر شاکر و این اخبار جمله دلیل آن است. اما اگر خواهی که سر کار بدانی حقیقت آن است که هرچه تو را از ذکر محبت حق تعالی مانع است آن مذموم بود. کس باشد که مانع وی درویشی بود و کس باشد که مانع وی توانگری بود. و تفصیل این آن است که در مقدار کفایت بودن از نابودن اولیتر، چه این قدر از دنیا چاره نیست و زاد راه آخرت است.
و از این گفت رسول (ص) که یارب! قوت آل محمد قدر کفایت کن». اما هرچه زیادت از آن است نابودن اولیتر، چون در حرص و قناعت حال هردو برابر باشد چه فقیر حریص و چه توانگر حریص هردو آویخته مالند و بدان مشغولند اما درویش را صفات بشریت کوفته همی شود و به رنجی که می بیند از دنیا نفور می شود. و چون دنیا زندان وی شود، اگرچه وی کاره آن بود، به وقت مرگ دل وی با دنیا کم التفات کند. و توانگر برخورداری برگرفت از دنیا و با آن انس گرفت و فراق ن بر وی دشخوارتر شد و در وقت مرگ بسیار فرق باشد میان این دودل، بلکه در وقت عبادت و مناجات هم چنین که آن لذت که درویش یابد هرگز توانگر نیاید و تا دل اسیر و کوفته نشود و در اندوه و رنج گداخته نگردد لذت ذکر در باطن فرو نیاید.
و همچنین اگر هردو در قناعت برابر باشند هم درویش فاضلتر، اما اگر درویش حریص باشد و توانگر شاکر و قانع بود و اگر آن مال از وی جدا شود چندان رنجور نشود و به شکر آن قیام همی کند و دل وی به شکر و قناعت طهارت می یابد، و دل درویش حریص به حرص آلوده همی شود ولکن به کوفتگی رنج و اندوه طهارت می یابد، این به یک دیگر نزدیکتر افتد.
و به حقیقت دوری هریکی به حق تعالی به قدر گسستگی دل و آویختگی آن باشد به دنیا. اما اگر توانگری چنان بود که وی را بودن و نابودن مال هردو یکی بود و دل وی از آن خارج بود و آنچه دارد برای حاجت خلق دارد، چنان که عایشه رضی الله عنها یک روز صد هزار درم خرج کرد و خویشتن را به یک درم گوشت نخرید که روزه گشاید، این درجه از درجه درویشی که دل وی بدین صفت نبود اولی تر.
اما چون احوال برابر تقدیر کنی درویش فاضلتر که بیشتر کار توانگر آن بود که صدقه دهد و خیر کند. و در خبر است که درویشان گله کردند و رسولی به نزدیک رسول (ص) فرستادند که توانگران خیر دنیا و آخرت ببردند که صدقه و زکوه می دهند و حج و غزا می کنند و ما نمی توانیم. رسول (ص) ایشان را بنواخت و گفت، «مرحبا بک و بمن جنت من عندهم از نزدیک قومی آمدی که من ایشان را دوست دارم. ایشان را بگوی که هرکه به درویشی صر کند برای خدای تعالی، وی را سه خصلت بود که هرگز توانگران را نبود. یکی آن که در بهشت کوشکها باشد که اهل بهشت آن را چنان بیند که اهل دنیا ستاره را و آن نیست الا پیغامبری درویش را یا شهیدی درویش را یا مومنی درویش را و دیگر آن که به پانصد سال پیشتر در بهشت شوند. و سیم آن که چون درویش یک بار بگوید، «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الاالله والله اکبر» و توانگر هم چنان بگوید، هرگز به درجه وی نرسد اگرچه ده هزار صدقه با آن بدهد. پس درویشان گفتند، «رضینا، خشنود شدیم».
و این از آن گفت که ذکر تخمی است که چون دل فارغ از دنیا و اندوهگین و شکسته یابد، در وی اثر عظیم کند و از دل توانگر که شاد باشد به دنیا هم چنان بازجهد که آب از سنگ سخت. پس چون درجه هریکی به قدر نزدیکی دل وی است به حق تعالی و مشغولی به ذکر و محبت و آن مشغولی به قدر فراغت بود از انس به چیزی دیگر. و دل توانگر از انس خالی نباشد، هرگز کی برابر باشد؟
اما بود که توانگر خویشتن گمان برد که وی در میان مال از مال فارغ است. و این غرور باشد و نشان درستی این آن بود که عایشه کرد که مال همه خرج کرد چون خاک، و اگر چنین بودی که ممکن بودی دنیا داشتن با فراغت از آن، پیغمبران چندین حذر چرا کردندی و چرا فرمودندی؟ تا رسول (ص) می گفت، «دور از من، دور از من که دنیا در چشم وی آمده بود و خویشتن بروی عرضه می کرد». عیسی (ع) می گوید، «در مال اهل دنیا منگرید که پرتو آن حلاوت ایمان از دل شما ببرد». و این از آن گفت که چون آن حلاوت در دل پیدا آید حلاوت ذکر حق تعالی را زحمت کند که دو حلاوت در یک دل گرد نیاید.
و دنیا خود دو چیز بیش نیست: حق است و غیر حق. چون دل در غیر حق بستی بدان قدر از حق گسسته شود و بدان قدر که از غیر وی گسسته شد به حق تعالی نزدیک تر می شود. ابوسلیمان دارانی گوید که آن یک نفس سرد که از دل درویش برآید به وقت آرزویی که از آن عاجز آید، فاضلتر از هزار سال عبادت توانگری. و یکی بشر حافی را گفت، «مرا دعا کن که عیال دارم و هیچ چیز ندارم». گفت، «در آن وقت که عیال تو را گوید که نان نیست و آرد نیست و تو از آن عاجز باشی و درد آن با دل تو گردد، مرا در ن وقت دعا کن، دعای تو در آن وقت از دعای من فاضلتر بود».
و از این گفت رسول (ص) که یارب! قوت آل محمد قدر کفایت کن». اما هرچه زیادت از آن است نابودن اولیتر، چون در حرص و قناعت حال هردو برابر باشد چه فقیر حریص و چه توانگر حریص هردو آویخته مالند و بدان مشغولند اما درویش را صفات بشریت کوفته همی شود و به رنجی که می بیند از دنیا نفور می شود. و چون دنیا زندان وی شود، اگرچه وی کاره آن بود، به وقت مرگ دل وی با دنیا کم التفات کند. و توانگر برخورداری برگرفت از دنیا و با آن انس گرفت و فراق ن بر وی دشخوارتر شد و در وقت مرگ بسیار فرق باشد میان این دودل، بلکه در وقت عبادت و مناجات هم چنین که آن لذت که درویش یابد هرگز توانگر نیاید و تا دل اسیر و کوفته نشود و در اندوه و رنج گداخته نگردد لذت ذکر در باطن فرو نیاید.
و همچنین اگر هردو در قناعت برابر باشند هم درویش فاضلتر، اما اگر درویش حریص باشد و توانگر شاکر و قانع بود و اگر آن مال از وی جدا شود چندان رنجور نشود و به شکر آن قیام همی کند و دل وی به شکر و قناعت طهارت می یابد، و دل درویش حریص به حرص آلوده همی شود ولکن به کوفتگی رنج و اندوه طهارت می یابد، این به یک دیگر نزدیکتر افتد.
و به حقیقت دوری هریکی به حق تعالی به قدر گسستگی دل و آویختگی آن باشد به دنیا. اما اگر توانگری چنان بود که وی را بودن و نابودن مال هردو یکی بود و دل وی از آن خارج بود و آنچه دارد برای حاجت خلق دارد، چنان که عایشه رضی الله عنها یک روز صد هزار درم خرج کرد و خویشتن را به یک درم گوشت نخرید که روزه گشاید، این درجه از درجه درویشی که دل وی بدین صفت نبود اولی تر.
اما چون احوال برابر تقدیر کنی درویش فاضلتر که بیشتر کار توانگر آن بود که صدقه دهد و خیر کند. و در خبر است که درویشان گله کردند و رسولی به نزدیک رسول (ص) فرستادند که توانگران خیر دنیا و آخرت ببردند که صدقه و زکوه می دهند و حج و غزا می کنند و ما نمی توانیم. رسول (ص) ایشان را بنواخت و گفت، «مرحبا بک و بمن جنت من عندهم از نزدیک قومی آمدی که من ایشان را دوست دارم. ایشان را بگوی که هرکه به درویشی صر کند برای خدای تعالی، وی را سه خصلت بود که هرگز توانگران را نبود. یکی آن که در بهشت کوشکها باشد که اهل بهشت آن را چنان بیند که اهل دنیا ستاره را و آن نیست الا پیغامبری درویش را یا شهیدی درویش را یا مومنی درویش را و دیگر آن که به پانصد سال پیشتر در بهشت شوند. و سیم آن که چون درویش یک بار بگوید، «سبحان الله و الحمدلله و لا اله الاالله والله اکبر» و توانگر هم چنان بگوید، هرگز به درجه وی نرسد اگرچه ده هزار صدقه با آن بدهد. پس درویشان گفتند، «رضینا، خشنود شدیم».
و این از آن گفت که ذکر تخمی است که چون دل فارغ از دنیا و اندوهگین و شکسته یابد، در وی اثر عظیم کند و از دل توانگر که شاد باشد به دنیا هم چنان بازجهد که آب از سنگ سخت. پس چون درجه هریکی به قدر نزدیکی دل وی است به حق تعالی و مشغولی به ذکر و محبت و آن مشغولی به قدر فراغت بود از انس به چیزی دیگر. و دل توانگر از انس خالی نباشد، هرگز کی برابر باشد؟
اما بود که توانگر خویشتن گمان برد که وی در میان مال از مال فارغ است. و این غرور باشد و نشان درستی این آن بود که عایشه کرد که مال همه خرج کرد چون خاک، و اگر چنین بودی که ممکن بودی دنیا داشتن با فراغت از آن، پیغمبران چندین حذر چرا کردندی و چرا فرمودندی؟ تا رسول (ص) می گفت، «دور از من، دور از من که دنیا در چشم وی آمده بود و خویشتن بروی عرضه می کرد». عیسی (ع) می گوید، «در مال اهل دنیا منگرید که پرتو آن حلاوت ایمان از دل شما ببرد». و این از آن گفت که چون آن حلاوت در دل پیدا آید حلاوت ذکر حق تعالی را زحمت کند که دو حلاوت در یک دل گرد نیاید.
و دنیا خود دو چیز بیش نیست: حق است و غیر حق. چون دل در غیر حق بستی بدان قدر از حق گسسته شود و بدان قدر که از غیر وی گسسته شد به حق تعالی نزدیک تر می شود. ابوسلیمان دارانی گوید که آن یک نفس سرد که از دل درویش برآید به وقت آرزویی که از آن عاجز آید، فاضلتر از هزار سال عبادت توانگری. و یکی بشر حافی را گفت، «مرا دعا کن که عیال دارم و هیچ چیز ندارم». گفت، «در آن وقت که عیال تو را گوید که نان نیست و آرد نیست و تو از آن عاجز باشی و درد آن با دل تو گردد، مرا در ن وقت دعا کن، دعای تو در آن وقت از دعای من فاضلتر بود».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۴۷ - آداب درویشی
بدان که آداب درویشی در باطن رضایت و در ظاهر آن که گله نکند. وی را در باطن سه حالت است: یکی آن که به درویشی شاد باشد و شاکر که داند که این صرف عنایت است از حق تعالی که با اولیای خویش کند. درجه دوم آن که اگر شاکر نبود باری کاره نبود فعل خدای را تعالی اگرچه درویشی را کاره بود، چنان که کسی حجامت کند کاره بود درد آن را ولکن از حجام ناخشنود نبود و این نیز بزرگ است. سیم آن که از خدای تعالی کاره بود بدین و این حرام است و ثواب فقر را باطل کند، بلکه به همه وقتی واجب است که اعتقاد کند که حق تعالی آن کند که باید کرد و کسی را با وی کراهیتی و انکاری نرسد.
اما در ظاهر باید که گله نکند و پرده تحمل نگاه دارد و علی (ع۹ می گوید که درویشی باشد که عقوبت بود و نشان آن بدخویی و شکایت و خشم بر قضای خدای بود، و باشد که سعادت بود و نشان آن نیکو خویی و گله ناکردن و شکرگزاردن بود. و در خبر است که پنهان داشتن درویشی از گنجهای پُر است.
و دیگر آن که با توانگران مخالطت نکند و ایشان را تواضع ننماید و در حق ایشان مداهنت نکند. سفیان می گوید، «چون درویش گرد توانگر گردد بدان که مرایی است و چون گرد سلطان گردد بدان که دزد است». دیگر آن که در بعضی احوال آنچه تواند به صدقه بدهد و از خویشتن بازگیرد. رسول (ص) می گوید که یک درم باشد که پیش صدهزار درم اوفتد. گفتند، «کجا؟» گفت، «مردی که بیش از دو درم ندارد یک درم از آن بدهد، این فاضلتر از آن که مال بسیار دارد و صد هزار درم بدهد.
اما در ظاهر باید که گله نکند و پرده تحمل نگاه دارد و علی (ع۹ می گوید که درویشی باشد که عقوبت بود و نشان آن بدخویی و شکایت و خشم بر قضای خدای بود، و باشد که سعادت بود و نشان آن نیکو خویی و گله ناکردن و شکرگزاردن بود. و در خبر است که پنهان داشتن درویشی از گنجهای پُر است.
و دیگر آن که با توانگران مخالطت نکند و ایشان را تواضع ننماید و در حق ایشان مداهنت نکند. سفیان می گوید، «چون درویش گرد توانگر گردد بدان که مرایی است و چون گرد سلطان گردد بدان که دزد است». دیگر آن که در بعضی احوال آنچه تواند به صدقه بدهد و از خویشتن بازگیرد. رسول (ص) می گوید که یک درم باشد که پیش صدهزار درم اوفتد. گفتند، «کجا؟» گفت، «مردی که بیش از دو درم ندارد یک درم از آن بدهد، این فاضلتر از آن که مال بسیار دارد و صد هزار درم بدهد.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶۹ - باب سیم
بدان که صدق به اخلاص نزدیک است و درجه وی بزرگ است و هرکه به کمال آن رسد نام وی صدیق است و خدای تعالی در قرآن بر وی ثنا کرده است و گفته، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه» و گفت، «لیسئل الصادقین عن صدقهم» و رسول (ص) را پرسیدند که کمال در چیست؟ گفت، «گفتار به حق و کردار به صدق». پس معنی صدق شناختن مهم است و معنی صدق راستی است. و این صدق و راستی در شش چیز بود و هرکه در همه به کمال رسد وی صدیق بود.
صدق اول در زبان است که هیچ دروغ نگوید، نه در خبر که از گذشته دهد و از حال خویش، نه در وعده که دهد در مستقبل، که پیش از این گفته ایم که دل از زبان صفت گیرد. از سخن کژ گفتن کژ گردد و از راست راست گردد و کمال این صدق به دو چیز است: یکی آن که به تعاریض نیز نگوید چنان که راست گوید و کسی چیز دیگر فهم کند. ولکن جایی بود که راست گفتن مصلحت نباشد، چنان که در حرب و میان دو زن و در صلح دادن مردمان در دروغ رخصت است، لکن کمال آن است که در چنین جای تا تواند تعریض کند و صریح دروغ نگوید. پس اگر گوید چون صادق بود و قصد و نیت برای خدای تعالی بود و برای مصلحت گوید از درجه صدق نیفتد.
کمال دوم آن که در مناجات با حق تعالی صدق از خود طلب کند، چون گوید، «وجهت وجهی و روی دل وی با دنیا بود، دروغ گفته باشد و روی به خدای تعالی نیاورده باشد. و چون گوید، ایک نعبد، یعنی که بنده توام و تورا می پرستم و آنگاه در بند دنیا بود یا در بند شهوات بود و شهوات زیردست وی نباشد، بلکه وی زیردست شهوات بود، دروغ گفته باشد که وی بنده آن است که در بند آن است.
و از این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدرهم و تعس عبدالدینار» وی را بنده زر و سیم خواند، بلکه تا از همه دنیا آزادی نیابد بنده حق نشود و تمامی این آزادی و حریت از آن بود که از خود نیز آزاد شود چنان که از خلق آزاد شد و بدانچه باوی کند راضی بود و این تمام صدق بود در بندگی و کس را که این نبود نام صدیق نبود بلکه صادق نیز نباشد.
صدق دوم در نیت بود که هرچه بدان تقرب کند جز خدای تعالی نخواهد بدان و آمیخته نکند. این اخلاص بود و اخلاص را نیز صدق گویند که هرکه در ضمیر وی اندیشه دیگر باشد جز تقرب، کاذب بود و در عبادت که می نماید.
صدق سیم در عزم بود. که کسی عزم کند که اگر وی را ولایتی باشد عدل کند و اگر مالی باشد به صدقه بدهد و اگر کسی پدید آید که به ولایت یا به مجلس یا به تدریس اولی تر بود تسلیم کند و این عزم گاه بود که قوی و جازم بود و گاه بود که در وی ضعفی و ترددی باشد. آن قوی بی تردد را صدق عزم گویند، چنان که گویند این شهوت کاذب است یعنی اصلی ندارد و صادق است یعنی قوی است و صدیق آن بود که همیشه عزم خیرات در خویشتن بغایت قوت یابد، چنان که عمر رضی الله عنه گفت که مرا گردن بزنند دوست تر از آن دارم که امیر باشم بر قومی که ابوبکر در آن میان بود. که وی عزم قوی یافت از خویشتن بر صبر کردن و بر گردن زدن. و کس باشد که اگر وی را مخیر کنند میان کشتن وی و میان کشتن ابوبکر حیات خود دوست تر دارد و چند فرق بود میان این و میان آن که کشتن خویش بر امیری ابوبکر دوست تر دارم؟
صدق چهارم در وفا بود به عزم که باشد که عزم وی بود بر آن که در جنگ جان فدا کند و چون مقدمی پدید آید ولایت تسلیم کند، ولکن چون بدان وقت رسد نفس تن درندهد، و اندر این گفت، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه». یعنی به عزم خویش وفا کردند و خویشتن فدا کردند. و در حق گروهی که عزم کردند که مال بذل کنند و بدان وفا نکردند چنین گفت، «و منهم من عاهدوا الله لئن آتینا من فضله لنصد قن و لنکونن من الصالحین فلما اتیهم من فضله بخلوا به » تا آنجا که گفت، «بما کانوا یکذبون». ایشان را کاذب خواند اندر این وعده.
صدق پنجم آن بود که هیچ چیز در اعمال فرا ننماید که باطن وی بدان صفت نبود. مثلا اگر کسی آهسته رود و در باطن وی آن وقار نبود صادق نبود. و این صدق به راست داشتن سر و علانیت حاصل آید و این کسی را بود که سر و باطن وی بهتر از ظاهر بود یا همچون ظاهر بود. و از این گفت رسول (ص) «بارخدایا سریرت من بهتر از علانیت گردان و علانیت من نیکو کن». هرکه بدان صفت نبود در دلالت کردن ظاهر بر باطن کاذب بود و از صدیق بیفتد و اگر چه مقصود وی ریا نبود.
صدق ششم آن که در مقامات دین حقیقت آن از خویشتن طلب کند و به اوایل و ظواهر و قناعت نکند چون زهد و محبت و توکل و خوف و رجا و رضا و شوق که هیچ مومن از اندک این احوال خالی نبود، ولکن ضعیف بود آن که در این قوی باشد او صادق بود، چنان که گفت، «انما المومنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابوا» تا آنجا که گفت، «اولئک هم الصادقون» پس کسی را که ایمان وی به تمامی بود وی را صادق گفت.
و مثل آن بود که کسی از چیزی ترسد نشان آن بود که می لرزد و روی وی زرد بود و طعام و شراب نتواند خورد. اگر کسی چنین از خدای بترسد گویند این خوف صادق است، اما اگر گوید که از معصیت می ترسم و دست از آن ندارد این را کاذب گویند، و در همه مقامات همچنین تفاوت بسیار است.
پس هرکه در این هر شش صادق بود و آنگه به کمال بود وی را صدیق گویند. و آن که در بعضی از این صادق بود وی را صدیق نگویند، ولکن درجه وی به قدر صدق وی بود.
صدق اول در زبان است که هیچ دروغ نگوید، نه در خبر که از گذشته دهد و از حال خویش، نه در وعده که دهد در مستقبل، که پیش از این گفته ایم که دل از زبان صفت گیرد. از سخن کژ گفتن کژ گردد و از راست راست گردد و کمال این صدق به دو چیز است: یکی آن که به تعاریض نیز نگوید چنان که راست گوید و کسی چیز دیگر فهم کند. ولکن جایی بود که راست گفتن مصلحت نباشد، چنان که در حرب و میان دو زن و در صلح دادن مردمان در دروغ رخصت است، لکن کمال آن است که در چنین جای تا تواند تعریض کند و صریح دروغ نگوید. پس اگر گوید چون صادق بود و قصد و نیت برای خدای تعالی بود و برای مصلحت گوید از درجه صدق نیفتد.
کمال دوم آن که در مناجات با حق تعالی صدق از خود طلب کند، چون گوید، «وجهت وجهی و روی دل وی با دنیا بود، دروغ گفته باشد و روی به خدای تعالی نیاورده باشد. و چون گوید، ایک نعبد، یعنی که بنده توام و تورا می پرستم و آنگاه در بند دنیا بود یا در بند شهوات بود و شهوات زیردست وی نباشد، بلکه وی زیردست شهوات بود، دروغ گفته باشد که وی بنده آن است که در بند آن است.
و از این گفت رسول (ص)، «تعس عبدالدرهم و تعس عبدالدینار» وی را بنده زر و سیم خواند، بلکه تا از همه دنیا آزادی نیابد بنده حق نشود و تمامی این آزادی و حریت از آن بود که از خود نیز آزاد شود چنان که از خلق آزاد شد و بدانچه باوی کند راضی بود و این تمام صدق بود در بندگی و کس را که این نبود نام صدیق نبود بلکه صادق نیز نباشد.
صدق دوم در نیت بود که هرچه بدان تقرب کند جز خدای تعالی نخواهد بدان و آمیخته نکند. این اخلاص بود و اخلاص را نیز صدق گویند که هرکه در ضمیر وی اندیشه دیگر باشد جز تقرب، کاذب بود و در عبادت که می نماید.
صدق سیم در عزم بود. که کسی عزم کند که اگر وی را ولایتی باشد عدل کند و اگر مالی باشد به صدقه بدهد و اگر کسی پدید آید که به ولایت یا به مجلس یا به تدریس اولی تر بود تسلیم کند و این عزم گاه بود که قوی و جازم بود و گاه بود که در وی ضعفی و ترددی باشد. آن قوی بی تردد را صدق عزم گویند، چنان که گویند این شهوت کاذب است یعنی اصلی ندارد و صادق است یعنی قوی است و صدیق آن بود که همیشه عزم خیرات در خویشتن بغایت قوت یابد، چنان که عمر رضی الله عنه گفت که مرا گردن بزنند دوست تر از آن دارم که امیر باشم بر قومی که ابوبکر در آن میان بود. که وی عزم قوی یافت از خویشتن بر صبر کردن و بر گردن زدن. و کس باشد که اگر وی را مخیر کنند میان کشتن وی و میان کشتن ابوبکر حیات خود دوست تر دارد و چند فرق بود میان این و میان آن که کشتن خویش بر امیری ابوبکر دوست تر دارم؟
صدق چهارم در وفا بود به عزم که باشد که عزم وی بود بر آن که در جنگ جان فدا کند و چون مقدمی پدید آید ولایت تسلیم کند، ولکن چون بدان وقت رسد نفس تن درندهد، و اندر این گفت، «رجال صدقوا ما عاهدواالله علیه». یعنی به عزم خویش وفا کردند و خویشتن فدا کردند. و در حق گروهی که عزم کردند که مال بذل کنند و بدان وفا نکردند چنین گفت، «و منهم من عاهدوا الله لئن آتینا من فضله لنصد قن و لنکونن من الصالحین فلما اتیهم من فضله بخلوا به » تا آنجا که گفت، «بما کانوا یکذبون». ایشان را کاذب خواند اندر این وعده.
صدق پنجم آن بود که هیچ چیز در اعمال فرا ننماید که باطن وی بدان صفت نبود. مثلا اگر کسی آهسته رود و در باطن وی آن وقار نبود صادق نبود. و این صدق به راست داشتن سر و علانیت حاصل آید و این کسی را بود که سر و باطن وی بهتر از ظاهر بود یا همچون ظاهر بود. و از این گفت رسول (ص) «بارخدایا سریرت من بهتر از علانیت گردان و علانیت من نیکو کن». هرکه بدان صفت نبود در دلالت کردن ظاهر بر باطن کاذب بود و از صدیق بیفتد و اگر چه مقصود وی ریا نبود.
صدق ششم آن که در مقامات دین حقیقت آن از خویشتن طلب کند و به اوایل و ظواهر و قناعت نکند چون زهد و محبت و توکل و خوف و رجا و رضا و شوق که هیچ مومن از اندک این احوال خالی نبود، ولکن ضعیف بود آن که در این قوی باشد او صادق بود، چنان که گفت، «انما المومنون الذین آمنوا بالله و رسوله ثم لم یرتابوا» تا آنجا که گفت، «اولئک هم الصادقون» پس کسی را که ایمان وی به تمامی بود وی را صادق گفت.
و مثل آن بود که کسی از چیزی ترسد نشان آن بود که می لرزد و روی وی زرد بود و طعام و شراب نتواند خورد. اگر کسی چنین از خدای بترسد گویند این خوف صادق است، اما اگر گوید که از معصیت می ترسم و دست از آن ندارد این را کاذب گویند، و در همه مقامات همچنین تفاوت بسیار است.
پس هرکه در این هر شش صادق بود و آنگه به کمال بود وی را صدیق گویند. و آن که در بعضی از این صادق بود وی را صدیق نگویند، ولکن درجه وی به قدر صدق وی بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷۰ - اصل ششم
بدان که خدای تعالی می گوید، «در قیامت ترازوها راست بنهیم و بر هیچ کس ظلم نکنیم و هرکه مثقال یک حبه خیر کرده است یا شر بیاوریم و در ترازو نهیم و حساب خلایق را ما کفایتیم « و نضع الموازین القسط لیوم القیمه فلا تظلم نفس شیئا». پس چون این وعده بداد خلق را بفرمود تا در این جهان به حساب خویش نظر کنند و گفت، «و لتنظر ما قدمت لغد» و در خبر است که عاقل آن است که وی را چهار ساعت بود ساعتی در حساب خویش کند و ساعتی با حق تعالی مناجات کند و ساعتی در تدبیر معاش خویش کند و ساعتی بر آنچه وی را از دنیا مباح کرده اند بیاساید.
و امیرالمومنین (ع) گفت، «حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا، حساب خویش بکنید پیش از آن که حساب شما بکنند». و خدای تعالی می گوید، «یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا، صبر کنید و صابروا با نفس و شهوت خویش نیک بکوشید تا بهتر آیید. و رابطوا پای بر جای بدارید در این جهاد».
پس اهل بصیرت و بزرگان این بشناختند که در این جهان به بازرگانی آمده اند و معاملت ایشان با نفس است و سود و زیان این معاملت بهشت و دوزخ است، بلکه سعادت و شقاوت ابد است، پس نفس خود را به جای انباز بنهاده اند، و چنان که با انباز اول شرط کنند آنگاه وی را گوش دارند آنگاه حساب کنند و اگر خیانت کرده باشد عقوبت و عتاب کنند، ایشان نیز با نفس خویش بدین شش مقام بایستادند: مشارطت و مراقبت و محاسبت و معاقبت و مجاهدت و معاتبت.
مقام اول در مشارطت
بدان که چنان که انباز که مال به وی دهند یاوراست در حصول ربح ولکن باشد که خصم شود چون رَغبت خیانت کند و چنان که با انباز اول شرط باید کرد و گوش باید داشت به وی بر دوام و آنگاه در حساب مکاس باید کرد، نفس بدین اولیتر که سود این معاملت ابدی بود و سود معاملت دنیایی روزی چند و هرچه بنماند نزدیک عاقل بی قدر است، بلکه گفته اند، شرّی که بماند بهتر از خیری که نماند.
و چون هر نفسی از انفاس عمر گوهری نفیس است که از وی گنجی بتوان نهاد، و روی حساب و مکاس اولیتر، پس عاقل آن بود که هر روز پس از نماز بامداد یک ساعت این کار را دل فارغ کند و با نفس خویش بگوید که مرا هیچ بضاعت نیست، مگر عمر و هر نفسی که رفت به دل ندارد که انفاس معدود است در علم خدا تعالی و نیفزاید البته و چون عمر گذشت تجارت نتوان کرد و کار اکنون است که روزگار تنگ است و در آخرت روزگار فراخ است و کار نیست. و امروز روز کار توست که خدای عزوجل عمر داد و اگر اجل در رسیدی در آرزوی آن بودی که یک روز مهلت دهند تا کار خویش راست کنی. اکنون این مهلت بداد. زینهار ای نفس تا این سرمایه را بزرگ داری و ضایع نکنی که نباید که فردا که مهلت نباشد جز حسرت نماند. امروز همان انگار که بمردی و درخواستی تا یک روز دیگر مهلت دهند و دادند. چه زیان باشد پیش از آن که وقت ضایع شود و سعادت خویش از وی حاصل نکنی؟
و در خبر است که فردا هر روزی را که بیست و چهار ساعت است و بیست و چهار خزانه پیش بنده نهنند، یکی را در باز کنند پرنور بیند از حسنات که در آن ساعت کرده باشد. چندان شادی و راحت و نشاط به دل وی رسد از آن که اگر آن شادی بر اهل دوزخ قسمت کردندی از آتش بی خبر شدندی. و این شادی از آن بود که داند که این انوار وسیلت قبول وی خواهد بود نزدیک حق تعالی. و یک خزانه دیگر در باز کنند سیاه و مظلم و مکدر و گندی عظیم از وی همی آید که همه بینی از آن فراز همی گیرند. و آن ساعت معصیت باشد چندان هول و خجلت و تشویر به دل وی رسد که بر اهل بهشت قسمت کنند بهشت بر همه منغص شود. و یکی دیگر در را باز کنند فارغ بود، نه ظلمت و نه نور و آن ساعتی باشد که ضایع کرده باشد. چندان حسرت و غبن به دل وی رسد که کسی بر مملکتی عظیم و بر گنجی بزرگ قادر بوده باشد و بیهوده بگذارد تا ضایع شود. و همه عمر وی یک یک ساعت بر وی عرضه کنند. پس گوید، «یا نفس! این چنین بیست و چهار خزانه امروز پیش تو نهادند. زینهار تا هیچ فارغ نگذاری که حسرت آن را طاقت نداری». بزرگان گفته اند، «گیر که از تو عفو کنند، نه ثواب و درجه نیکوکاران فوت شود و تو در غبن آن بمانی؟» باید که اعضای خویش را جمله به وی سپارد و گوید، «زینهار تا زبان نگاه داری و چشم نگاه داری و همچنین هفت اندام که اینک گفته اند که دوزخ را هفت در است درهای وی این اعضای توست که به هر یکی از وی به دوزخ توان شد، پس معاصی این اعضا با یادآورد و تحذیر کند. پس او را در عبادتی که در این روز نتواند کرد با یاد آورد و بدان تحریض کند و عزم کند و بترساند نفس را که اگر خلاف کند وی را عقوبت کند، که نفس هرچند جموع است و سرکش است، ولکن پند پذیرد و ریاضت در وی اثر کند.
و این همه محاسبت است که پیش از عمل باشد، چنان که حق تعالی گفت، «واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم فاحذروه» و رسول (ص) گفت، «زیرک آن است که حساب خویش بکند و چنان کند که پس مرگ را شاید»، و گفت، «هرکار که پیش آید بیندیش، اگر راست است بکن و اگر بی راهی است از وی دور باش» پس هر روز بامداد نفس را به چنین شرط حاجت بود مگر کسی که راست بایستاد. آنگاه نیز هر روز از کاری نو خالی نبود که در آن نیز به شرط حاجت بود.
مقام دوم در مراقبت
و معنی مراقبت پاسبانی و نگاهداشتن بود و چنان که بضاعت به شریک سپردند و با وی شرط کردند باید که از وی غافل نمانند و گوش به وی می دارند، نفس را نیز به گوش داشتن هر لحظتی حاجت بود که اگر از وی غافل مانی با سر طبع خویش شود از کاهلی و شهوت راندن. و اصل مراقبت این است که بداند خدای عزوجل بر وی مطلع است در هرچه می کند و می اندیشد. و خلق ظاهر وی می بینند و حق تعالی ظاهر و باطن وی می بیند. هرکه این بشناخت و بر دل وی این معرفت غالب شد ظاهر باطن وی به ادب شود. چه آن که بدین ایمان ندارد کافر است. و اگر ایمان دارد دلیری عظیم است مخالفت کردن و حق تعالی می گوید، «الم یعلم بان الله یری. نمی دانی که خداوند تو را می بیند؟»
و آن حبشی که رسول (ص) را گفت، «گناه بسیار دارم مرا توبه باشد؟» گفت، «باشد»، گفت، «در آن وقت که می کردم او می دید؟» گفت، «دید». گفت، «آه». یک نعره بزد و جان بداد. و رسول (ص) گفت، «خدای را چنان پرست که تو وی را می بینی. اگر نتوانی باری بدان که وی تو را می بیند» و جز بدان که بدانی که وی بر تو رقیب است در همه احوال، کار راست نیاید، چنان که گفت، «ان الله کان علیکم رقیبا»، بلکه تمامتر آن باشد که بر دوام در مشاهده وی باشی و وی را می بینی.
یکی را از پیران مریدی بود که وی را از دیگر مریدان مراعات بیش می کرد. دیگر مریدان را غیرت آمد. مرغی به هر یکی داد که این بکشید چنان که کسی نبیند. همه جای تنها شدند و بکشتند. آن مرید مرغ بازآورد. گفت، «چرا نکشتی؟» گفت، «هیچ جای نیافتم که کشتمی که کسی نبیند. که وی همه جا می بیند». پس درجه بدین معلوم گردانید دیگران را که وی همیشه در مشاهده است و به کسی دیگر التفات نمی کند.
و چون زلیخا یوسف (ع) را به خود دعوت کرد، اول برخاست و آن بت را که به خدایی داشت روی بپوشید. یوسف (ع) گفت، «تو از سنگی شرم می داری. من از آفریدگار هفت آسمان و زمین که می بیند شرم ندارم؟» یکی جنید را گفت، «چشم نگاه نمی توانم داشت. به چه نگاه دارم؟» گفت، «بدان که نظر حق تعالی به تو بیش از نظر توست بدان کس».
و در خبر است که خدای تعالی گفت که بهشت عدن کسانی راست که چون قصد معصیت کنند از عظمت من یاد آورند. بنشینند و شرم دارند. و عبدالله بن دینار گوید، «با عمر بن خطاب رضی الله عنه در راه مکه بودم. جایی فرود آمدیم. غلام شبانی گوسپند از کوه فرود آورد. عمر گفت، «یک گوسپند به من فروش». گفت، «من بنده ام و این ملک من نیست». گفت، «خواجه را گوی که گرگ ببرد. وی چه داند؟» گفت، «خدای داند اگر وی نداند». عمر بگریست. خواجه وی را طلب کرد و او را بخرید و آزاد کرد و گفت، «این سخن تو را در این جهان آزاد کرد و در آن جهان مرا آزاد کند ان شاء الله تعالی».
و امیرالمومنین (ع) گفت، «حاسبوا انفسکم قبل ان تحاسبوا، حساب خویش بکنید پیش از آن که حساب شما بکنند». و خدای تعالی می گوید، «یا ایها الذین آمنوا اصبروا و صابروا و رابطوا، صبر کنید و صابروا با نفس و شهوت خویش نیک بکوشید تا بهتر آیید. و رابطوا پای بر جای بدارید در این جهاد».
پس اهل بصیرت و بزرگان این بشناختند که در این جهان به بازرگانی آمده اند و معاملت ایشان با نفس است و سود و زیان این معاملت بهشت و دوزخ است، بلکه سعادت و شقاوت ابد است، پس نفس خود را به جای انباز بنهاده اند، و چنان که با انباز اول شرط کنند آنگاه وی را گوش دارند آنگاه حساب کنند و اگر خیانت کرده باشد عقوبت و عتاب کنند، ایشان نیز با نفس خویش بدین شش مقام بایستادند: مشارطت و مراقبت و محاسبت و معاقبت و مجاهدت و معاتبت.
مقام اول در مشارطت
بدان که چنان که انباز که مال به وی دهند یاوراست در حصول ربح ولکن باشد که خصم شود چون رَغبت خیانت کند و چنان که با انباز اول شرط باید کرد و گوش باید داشت به وی بر دوام و آنگاه در حساب مکاس باید کرد، نفس بدین اولیتر که سود این معاملت ابدی بود و سود معاملت دنیایی روزی چند و هرچه بنماند نزدیک عاقل بی قدر است، بلکه گفته اند، شرّی که بماند بهتر از خیری که نماند.
و چون هر نفسی از انفاس عمر گوهری نفیس است که از وی گنجی بتوان نهاد، و روی حساب و مکاس اولیتر، پس عاقل آن بود که هر روز پس از نماز بامداد یک ساعت این کار را دل فارغ کند و با نفس خویش بگوید که مرا هیچ بضاعت نیست، مگر عمر و هر نفسی که رفت به دل ندارد که انفاس معدود است در علم خدا تعالی و نیفزاید البته و چون عمر گذشت تجارت نتوان کرد و کار اکنون است که روزگار تنگ است و در آخرت روزگار فراخ است و کار نیست. و امروز روز کار توست که خدای عزوجل عمر داد و اگر اجل در رسیدی در آرزوی آن بودی که یک روز مهلت دهند تا کار خویش راست کنی. اکنون این مهلت بداد. زینهار ای نفس تا این سرمایه را بزرگ داری و ضایع نکنی که نباید که فردا که مهلت نباشد جز حسرت نماند. امروز همان انگار که بمردی و درخواستی تا یک روز دیگر مهلت دهند و دادند. چه زیان باشد پیش از آن که وقت ضایع شود و سعادت خویش از وی حاصل نکنی؟
و در خبر است که فردا هر روزی را که بیست و چهار ساعت است و بیست و چهار خزانه پیش بنده نهنند، یکی را در باز کنند پرنور بیند از حسنات که در آن ساعت کرده باشد. چندان شادی و راحت و نشاط به دل وی رسد از آن که اگر آن شادی بر اهل دوزخ قسمت کردندی از آتش بی خبر شدندی. و این شادی از آن بود که داند که این انوار وسیلت قبول وی خواهد بود نزدیک حق تعالی. و یک خزانه دیگر در باز کنند سیاه و مظلم و مکدر و گندی عظیم از وی همی آید که همه بینی از آن فراز همی گیرند. و آن ساعت معصیت باشد چندان هول و خجلت و تشویر به دل وی رسد که بر اهل بهشت قسمت کنند بهشت بر همه منغص شود. و یکی دیگر در را باز کنند فارغ بود، نه ظلمت و نه نور و آن ساعتی باشد که ضایع کرده باشد. چندان حسرت و غبن به دل وی رسد که کسی بر مملکتی عظیم و بر گنجی بزرگ قادر بوده باشد و بیهوده بگذارد تا ضایع شود. و همه عمر وی یک یک ساعت بر وی عرضه کنند. پس گوید، «یا نفس! این چنین بیست و چهار خزانه امروز پیش تو نهادند. زینهار تا هیچ فارغ نگذاری که حسرت آن را طاقت نداری». بزرگان گفته اند، «گیر که از تو عفو کنند، نه ثواب و درجه نیکوکاران فوت شود و تو در غبن آن بمانی؟» باید که اعضای خویش را جمله به وی سپارد و گوید، «زینهار تا زبان نگاه داری و چشم نگاه داری و همچنین هفت اندام که اینک گفته اند که دوزخ را هفت در است درهای وی این اعضای توست که به هر یکی از وی به دوزخ توان شد، پس معاصی این اعضا با یادآورد و تحذیر کند. پس او را در عبادتی که در این روز نتواند کرد با یاد آورد و بدان تحریض کند و عزم کند و بترساند نفس را که اگر خلاف کند وی را عقوبت کند، که نفس هرچند جموع است و سرکش است، ولکن پند پذیرد و ریاضت در وی اثر کند.
و این همه محاسبت است که پیش از عمل باشد، چنان که حق تعالی گفت، «واعلموا ان الله یعلم ما فی انفسکم فاحذروه» و رسول (ص) گفت، «زیرک آن است که حساب خویش بکند و چنان کند که پس مرگ را شاید»، و گفت، «هرکار که پیش آید بیندیش، اگر راست است بکن و اگر بی راهی است از وی دور باش» پس هر روز بامداد نفس را به چنین شرط حاجت بود مگر کسی که راست بایستاد. آنگاه نیز هر روز از کاری نو خالی نبود که در آن نیز به شرط حاجت بود.
مقام دوم در مراقبت
و معنی مراقبت پاسبانی و نگاهداشتن بود و چنان که بضاعت به شریک سپردند و با وی شرط کردند باید که از وی غافل نمانند و گوش به وی می دارند، نفس را نیز به گوش داشتن هر لحظتی حاجت بود که اگر از وی غافل مانی با سر طبع خویش شود از کاهلی و شهوت راندن. و اصل مراقبت این است که بداند خدای عزوجل بر وی مطلع است در هرچه می کند و می اندیشد. و خلق ظاهر وی می بینند و حق تعالی ظاهر و باطن وی می بیند. هرکه این بشناخت و بر دل وی این معرفت غالب شد ظاهر باطن وی به ادب شود. چه آن که بدین ایمان ندارد کافر است. و اگر ایمان دارد دلیری عظیم است مخالفت کردن و حق تعالی می گوید، «الم یعلم بان الله یری. نمی دانی که خداوند تو را می بیند؟»
و آن حبشی که رسول (ص) را گفت، «گناه بسیار دارم مرا توبه باشد؟» گفت، «باشد»، گفت، «در آن وقت که می کردم او می دید؟» گفت، «دید». گفت، «آه». یک نعره بزد و جان بداد. و رسول (ص) گفت، «خدای را چنان پرست که تو وی را می بینی. اگر نتوانی باری بدان که وی تو را می بیند» و جز بدان که بدانی که وی بر تو رقیب است در همه احوال، کار راست نیاید، چنان که گفت، «ان الله کان علیکم رقیبا»، بلکه تمامتر آن باشد که بر دوام در مشاهده وی باشی و وی را می بینی.
یکی را از پیران مریدی بود که وی را از دیگر مریدان مراعات بیش می کرد. دیگر مریدان را غیرت آمد. مرغی به هر یکی داد که این بکشید چنان که کسی نبیند. همه جای تنها شدند و بکشتند. آن مرید مرغ بازآورد. گفت، «چرا نکشتی؟» گفت، «هیچ جای نیافتم که کشتمی که کسی نبیند. که وی همه جا می بیند». پس درجه بدین معلوم گردانید دیگران را که وی همیشه در مشاهده است و به کسی دیگر التفات نمی کند.
و چون زلیخا یوسف (ع) را به خود دعوت کرد، اول برخاست و آن بت را که به خدایی داشت روی بپوشید. یوسف (ع) گفت، «تو از سنگی شرم می داری. من از آفریدگار هفت آسمان و زمین که می بیند شرم ندارم؟» یکی جنید را گفت، «چشم نگاه نمی توانم داشت. به چه نگاه دارم؟» گفت، «بدان که نظر حق تعالی به تو بیش از نظر توست بدان کس».
و در خبر است که خدای تعالی گفت که بهشت عدن کسانی راست که چون قصد معصیت کنند از عظمت من یاد آورند. بنشینند و شرم دارند. و عبدالله بن دینار گوید، «با عمر بن خطاب رضی الله عنه در راه مکه بودم. جایی فرود آمدیم. غلام شبانی گوسپند از کوه فرود آورد. عمر گفت، «یک گوسپند به من فروش». گفت، «من بنده ام و این ملک من نیست». گفت، «خواجه را گوی که گرگ ببرد. وی چه داند؟» گفت، «خدای داند اگر وی نداند». عمر بگریست. خواجه وی را طلب کرد و او را بخرید و آزاد کرد و گفت، «این سخن تو را در این جهان آزاد کرد و در آن جهان مرا آزاد کند ان شاء الله تعالی».
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۸ - اصل دهم
بدان که هرکه بشناخت که آخر کار وی به همه حال مرگ است و قرارگاه وی گور است و موکل وی منکر و نکیر و موعد وی قیامت و مورد وی بهشت است یا دوزخ، هیچ اندیشه وی را مهمتر از اندیشه مرگ نبود و هیچ تدبیری عالیتر از تدبیر زاد مرگ نبود، اگر عاقل بود چنان که رسول (ص) گفت، «الکیس من دان نفسه و عمل لما بعد الموت» هرکه یاد مرگ کند ناچار به ساختن زاد آن مشغول باشد و گور روضه ای یابد از روضه های بهشت. و هرکه مرگ را فراموش کند و همت وی همه دنیا باشد و از زاد آخرت غافل ماند، گور غاری یابد از غارهای دوزخ.
و بدین سبب که یاد کرد مرگ فضلی بزرگ است، که رسول (ص) گفت، «اکثروا من ذکر هادم اللذات، ای کسانی که به لذت دنیا مشغولید یاد کنید از آن که همه لذتها را غارت کند» و گفت، «اگر استوران از حدیق مرگ آن بدانندی که شما دانید هرگز گوشت فربه نخوردیتان» و عایشه گفت، «یا رسول الله! هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟» گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد کند».
و رسول (ص) قومی را دید که آوازه خنده ایشان بلند شده بود. گفت این انس خوش آمیخته بکنید به یاد کردن تیره کننده همه لذتها. گفتند، «آن چیست؟» گفت، «مرگ». انس می گوید که رسول (ص) گفت، «یاد مرگ بسیار کن که آن تو را در دنیا زاهد گرداند و گناهان تو را کفارت بود». و گفت، «کفی بالموت واعظا، مرگ بسنده است که خلق را پند دهد».
و صحابه بر یکی ثنای بسیار گفتند. گفت، «حدیث مرگ بر دل وی چون بود؟» گفتند، «نشنیده ایم سخن مرگ از وی». گفت، «پس نه چنان است که شما می پندارید». و ابن عمر گوید، «من با ده کس نزدیک رسول (ص) بودیم. یکی از انصار گفت زیرکترین و کریم ترین مردمان کیست؟ گفت: آن که از مرگ بیشتر یاد کند و در ساختن زاد آن جهان به شکول باشد. ایشانند زیرکان که شرف دنیا و کرامت آخرت ببردند».
ابراهیم تیمی گوید که دو چیز است که راحت دنیا از دل من ببرد: یکی ذکر مرگ و یکی خوف ایستادن پیش حق تعالی. وعمر بن العزیز هر شب فقها را گرد کردی و حدیث مرگ و قیامت را مذاکره می کردی. تا چندان بگریستندی که کسانی که جنازه در پیش ایشان باشد. و سخن حسن بصری که نشستی همه از مرگ بودی و از آخرت و از دوزخ. و زنی پیش عایشه گله کرد از سخت دلی خویش. گفت، «مرگ را بسیار یاد کن تا تنگ دل شوی». همچنان کرد آن قساوت از وی بشد. باز آمد و شکر کرد. و ربیع بن خیثم در سرای خویش گوری کنده بود. هر روز چند بار در آنجا خفتی تا مرگ بر دل تازه کند. و گفتی اگر یک ساعت مرگ بر دل فراموش کنم دلم سیاه شود. و عمر بن عبدالعزیز یکی را گفت، «یاد مرگ بسیار کن. اگر در محنت باشی آن سلوک بود، اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند». و ابو سلیمان دارانی گفت که ام هارون را گفتم، «مرگ را دوست داری؟» گفت، «نه»، گفتم، «چرا؟»، گفت، «اگر در آدمیی عاصی شوم دیدار وی نخواهم که بینم. پس دیدار حق چون خواهم با این معصیت بسیار؟»
و بدین سبب که یاد کرد مرگ فضلی بزرگ است، که رسول (ص) گفت، «اکثروا من ذکر هادم اللذات، ای کسانی که به لذت دنیا مشغولید یاد کنید از آن که همه لذتها را غارت کند» و گفت، «اگر استوران از حدیق مرگ آن بدانندی که شما دانید هرگز گوشت فربه نخوردیتان» و عایشه گفت، «یا رسول الله! هیچ کس در درجه شهیدان باشد؟» گفت، «باشد. کسی که در روزی بیست بار از مرگ یاد کند».
و رسول (ص) قومی را دید که آوازه خنده ایشان بلند شده بود. گفت این انس خوش آمیخته بکنید به یاد کردن تیره کننده همه لذتها. گفتند، «آن چیست؟» گفت، «مرگ». انس می گوید که رسول (ص) گفت، «یاد مرگ بسیار کن که آن تو را در دنیا زاهد گرداند و گناهان تو را کفارت بود». و گفت، «کفی بالموت واعظا، مرگ بسنده است که خلق را پند دهد».
و صحابه بر یکی ثنای بسیار گفتند. گفت، «حدیث مرگ بر دل وی چون بود؟» گفتند، «نشنیده ایم سخن مرگ از وی». گفت، «پس نه چنان است که شما می پندارید». و ابن عمر گوید، «من با ده کس نزدیک رسول (ص) بودیم. یکی از انصار گفت زیرکترین و کریم ترین مردمان کیست؟ گفت: آن که از مرگ بیشتر یاد کند و در ساختن زاد آن جهان به شکول باشد. ایشانند زیرکان که شرف دنیا و کرامت آخرت ببردند».
ابراهیم تیمی گوید که دو چیز است که راحت دنیا از دل من ببرد: یکی ذکر مرگ و یکی خوف ایستادن پیش حق تعالی. وعمر بن العزیز هر شب فقها را گرد کردی و حدیث مرگ و قیامت را مذاکره می کردی. تا چندان بگریستندی که کسانی که جنازه در پیش ایشان باشد. و سخن حسن بصری که نشستی همه از مرگ بودی و از آخرت و از دوزخ. و زنی پیش عایشه گله کرد از سخت دلی خویش. گفت، «مرگ را بسیار یاد کن تا تنگ دل شوی». همچنان کرد آن قساوت از وی بشد. باز آمد و شکر کرد. و ربیع بن خیثم در سرای خویش گوری کنده بود. هر روز چند بار در آنجا خفتی تا مرگ بر دل تازه کند. و گفتی اگر یک ساعت مرگ بر دل فراموش کنم دلم سیاه شود. و عمر بن عبدالعزیز یکی را گفت، «یاد مرگ بسیار کن. اگر در محنت باشی آن سلوک بود، اگر در نعمت باشی آن بر تو منغص کند». و ابو سلیمان دارانی گفت که ام هارون را گفتم، «مرگ را دوست داری؟» گفت، «نه»، گفتم، «چرا؟»، گفت، «اگر در آدمیی عاصی شوم دیدار وی نخواهم که بینم. پس دیدار حق چون خواهم با این معصیت بسیار؟»
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱۹ - فصل (یادکرد مرگ بر سه وجه است)
بدان که یادکردن مرگ بر سه وجه است: یکی یادکرد غافل به دنیا که مشغول بود، یاد کند و آن را کاره بود از بیم آن که از شهوت دنیا باز ماند، پس مرگ را بنکوهد و گوید این بد کاری است که در پیش است. و دریغا که این دنیا بدین خوشی می بباید گذاشت و این ذکر بدین وجه وی را از خدای عزوجل دورتر می کند، ولکن اگر هیچ گونه دنیا بر وی منغص شود و دل وی از دنیا نفور گردد از فایده خالی نباشد. و دوم یاد کرد تایب که برای آن کند تا خوف بر وی غالب تر شود و در توبه ثابت تر باشد و در تدارک گذشته مولع تر بود و در شکر به جهدتر باشد و ثواب این بزرگ بود و تایب مرگ را کاره نباشد، لکن تعجیل مرگ را کاره باشد از بیم آن که ناساخته نباید رفت و کراهیت بدین وجه زیان ندارد.
سیم یاد کردن عارف که از آن بود که وعده دیدار پس از مرگ است و وعده گاه دوست فراموش نشود، همیشه چشم بر آن دارد بلکه در آرزوی آن باشد. چنان که حذیفه در وقت مرگ گفت، «حبیب جاء علی فاقه، دوست آمد و به وقت حاجت آمد». و گفت، «بارخدایا! اگر دانی درویشی دوست تر دارم از توانگری و بیماری دوست تر دارم از تندرستی و مرگ دوست تر دارم از زندگانی، مرگ بر من آسان کن تا به دیدار تو بیاسایم». و ورای این درجه درجه دیگر است بزرگتر از این که مرگ را نه کاره باشد و نه طالب. و نه تعجیل آن خواهد نه تاخیر، بلکه آن دوست تر دارد که خداوند حکم کرده است و تصرف و بایست وی در باقی شده باشد و به مقام رضا و تسلیم رسیده و این آن وقت بود که مرگ با یاد وی آید و در بیشتر احوال از مرگ نیندیشد که خود در این جهان در مشاهده باشد و ذکر وی بر دل وی غالب و مرگ و زندگانی نزدیک وی یکی بود که در همه احوال مستغرق خواهد بود به ذکر و دوستی حق تعالی.
سیم یاد کردن عارف که از آن بود که وعده دیدار پس از مرگ است و وعده گاه دوست فراموش نشود، همیشه چشم بر آن دارد بلکه در آرزوی آن باشد. چنان که حذیفه در وقت مرگ گفت، «حبیب جاء علی فاقه، دوست آمد و به وقت حاجت آمد». و گفت، «بارخدایا! اگر دانی درویشی دوست تر دارم از توانگری و بیماری دوست تر دارم از تندرستی و مرگ دوست تر دارم از زندگانی، مرگ بر من آسان کن تا به دیدار تو بیاسایم». و ورای این درجه درجه دیگر است بزرگتر از این که مرگ را نه کاره باشد و نه طالب. و نه تعجیل آن خواهد نه تاخیر، بلکه آن دوست تر دارد که خداوند حکم کرده است و تصرف و بایست وی در باقی شده باشد و به مقام رضا و تسلیم رسیده و این آن وقت بود که مرگ با یاد وی آید و در بیشتر احوال از مرگ نیندیشد که خود در این جهان در مشاهده باشد و ذکر وی بر دل وی غالب و مرگ و زندگانی نزدیک وی یکی بود که در همه احوال مستغرق خواهد بود به ذکر و دوستی حق تعالی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۰ - علاج اثر کردن ذکر مرگ در دل
بدان که مرگ کاری عظیم است و خطری بزرگ و خلق از آن غافلند. و اگر یاد کنند در دل ایشان بس اثری نکند که دل به مشغله دنیا چنان مستغرق باشد که چیزی دیگر را جای نمانده باشد. و از این بود که از ذکر و تسبیح نیز لذت نیابد. پس علاج آن بود که خلوتی طلب کند و یک ساعت دل این کار را فارغ کند، چنان که کسی که در بادیه بخواهد شد تدبیر آن را در دل از دیگر چیزها فارغ کند و با خویشتن گوید که مرگ نزدیک رسید و باشد که امروز بود. و اگر تو را گویند که در بالانی تاریک شو که ندانی که در آن دهلیز چاهی است یا سگی در راه است یا هیچ خلل نیست، زهره تو بشود. آخر پوشیده نیست که کار تو پس از مرگ و خطر تو در گور کمتر از این نیست. غفلت از این چه دلیری است؟
و علاج بهترین آن بود که در اقران خویش نگرد که مرده اند و از صورت یاد آورد که در نیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بودند. و اندوه و شادی ایشان در دنیا به چه مبلغ بود و غفلت ایشان از مرگ چگونه بود. پس ناگاه و ناساخته اشخاص، مرگ بیامد و ایشان را بربود و اکنون در گور اندیشه کن که صورت ایشان چگونه است و اعضای ایشان چگونه از هم فرو شده است و کرم در گوشت و پوست و چشم و زبان ایشان چه تصرف کرده است. ایشان بدین حال شدند و وارث ایشان مال قسمت کرده و خوش می خورند و زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند، وی را فراموش کرده. پس از یک یک اقران خویش بیندیشد و از تماشا و خنده و غفلت و مشغولی ایشان به تدبیر کاری که بیست سال بدان نخواستند رسید و از آن رنج بسیار می کشیدند و کفن ایشان در دکان گازر شسته و ایشان از آن بی خبر. پس با خویشتن گوید که تو نیز همچون ایشانی و غفلت و حرص و حماقت تو هم چون غفلت ایشان است. تو را این دولت برآمد که ایشان از پیش شدند تا عبرت گیری، «فان السعید من وعظ بغیره».
نیکبخت آن است که وی را به دیگری پند دهد. پس در دست و پای و انگشتان خویش و در چشم و زبان خویش اندیشه کند که همه از یکدیگر جدا خواهد شد هرچه زودتر و علف کرم و حشرات زمین خواهد بود و صورت خویش در گور در خیال خویش آورد. مرداری گندیده و تباه شده و از هم فرو شده. این و امثال این هر روز یک ساعت با خویشتن می گوید تا باشد که باطن وی از مرگ آگاهی یابد که یاد کرد به ظاهر در دل اثری ندارد و آدمی همیشه می دیده است که جنازه می برند و همیشه خویشتن را نظارگی مرگ دیده است پندارد که همیشه نظاره مرگ خواهد کرد و خویشتن را هرگز مرده ندیده است و هرچه ندیده باشد در وهم وی نیاید.
و رسول (ص) از این گفت در خطبه که راست گویی این مرگ نه بر ما نبشته اند. و این جناره ها که همی برند راست گویی مسافرانند که زود باز خواهند آمد. ایشان را در خاک همی کنیم و میراث ایشان همی خوریم و از خویشتن غافل. و بیشتر سبب یاد کردن طول امل است و اصل همه فسادها وی است.
و علاج بهترین آن بود که در اقران خویش نگرد که مرده اند و از صورت یاد آورد که در نیا هر یکی در منصب و کار خویش چگونه بودند. و اندوه و شادی ایشان در دنیا به چه مبلغ بود و غفلت ایشان از مرگ چگونه بود. پس ناگاه و ناساخته اشخاص، مرگ بیامد و ایشان را بربود و اکنون در گور اندیشه کن که صورت ایشان چگونه است و اعضای ایشان چگونه از هم فرو شده است و کرم در گوشت و پوست و چشم و زبان ایشان چه تصرف کرده است. ایشان بدین حال شدند و وارث ایشان مال قسمت کرده و خوش می خورند و زن ایشان با شوهر دیگر تماشا می کند، وی را فراموش کرده. پس از یک یک اقران خویش بیندیشد و از تماشا و خنده و غفلت و مشغولی ایشان به تدبیر کاری که بیست سال بدان نخواستند رسید و از آن رنج بسیار می کشیدند و کفن ایشان در دکان گازر شسته و ایشان از آن بی خبر. پس با خویشتن گوید که تو نیز همچون ایشانی و غفلت و حرص و حماقت تو هم چون غفلت ایشان است. تو را این دولت برآمد که ایشان از پیش شدند تا عبرت گیری، «فان السعید من وعظ بغیره».
نیکبخت آن است که وی را به دیگری پند دهد. پس در دست و پای و انگشتان خویش و در چشم و زبان خویش اندیشه کند که همه از یکدیگر جدا خواهد شد هرچه زودتر و علف کرم و حشرات زمین خواهد بود و صورت خویش در گور در خیال خویش آورد. مرداری گندیده و تباه شده و از هم فرو شده. این و امثال این هر روز یک ساعت با خویشتن می گوید تا باشد که باطن وی از مرگ آگاهی یابد که یاد کرد به ظاهر در دل اثری ندارد و آدمی همیشه می دیده است که جنازه می برند و همیشه خویشتن را نظارگی مرگ دیده است پندارد که همیشه نظاره مرگ خواهد کرد و خویشتن را هرگز مرده ندیده است و هرچه ندیده باشد در وهم وی نیاید.
و رسول (ص) از این گفت در خطبه که راست گویی این مرگ نه بر ما نبشته اند. و این جناره ها که همی برند راست گویی مسافرانند که زود باز خواهند آمد. ایشان را در خاک همی کنیم و میراث ایشان همی خوریم و از خویشتن غافل. و بیشتر سبب یاد کردن طول امل است و اصل همه فسادها وی است.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۱ - پیدا کردن فضیلت امل کوتاه
بدان که هرکه در دل خویش صورت کرد که زندگانی بسیار خواهد یافتن تا دیری بزید و مرگ وی نخواهد بود، از وی هیچ کار دینی نیاید که وی می گوید با خویشتن که روزگار در پیش است هرگاه که خواهی می توان کرد، در حال راه آسایش گیر. و چون مرگ خویش نزدیک پندارد همه حال به تدبیر مشغول باشد و این اصل همه سعادتهاست. رسول (ص) ابن عمر را گفت، «بامداد که برخیزی با خویشتن مگوی که شبانگاه را زنده باشی. و از زندگانی زاد مرگ بستان و از تندرستی زاد بیماری برگیر که ندانی که فردا نام تو نزد خدای تعالی چه خواهد بود». و گفت (ص)، «از هیچ چیز بر شما نمی ترسم که از دو خصلت: از پس هوا شدن و امید زندگانی دراز داشتن»، و اسامه چیزی خرید به نسیه تا یک ماه. رسول (ص) گفت، «عجب نماید از اسامه که تا یک ماه چیز خریده است، ان اسامه لطویل الامل، نهمار دراز امید است در زندگانی. بدان خدای که نفس من به دست وی است که چشم برهم نزنم که نپندارم که پیش از برهم نهادن مرگ در آید. و هیچ لقمه در دهان ننهم که نپندارم که به سبب مرگ در گلوی من بخواهد ماند». و آنگاه گفت، «یا مردمان! اگر عقل دارید خویشتن مرده انگارید که به خدایی که جان من به دست وی است که آنچه شما را وعده کرده اند بیاید و از آن خلاص نباید». و رسول (ص) چون آب تاختن کردی در وقت تیمم کردی. گفتندی، «آب نزدیک است»، گفت، ننباید که تا آن وقت زنده نباشم».
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.
و عبدالله بن مسعود می گوید که رسول (ص) خطی مربع بکشید و در میان آن خطی راست و از هردو جانب آن خط خطهای خرد بکشید و گفت این خط در درون مربع آدمی است. و این خر مربع اجل است گرد وی گرفته که از وی نجهد و این خط های خرد از هر دو جانب آفت و بلاست بر راه وی که اگر از یکی بجهد از دیگری نجهد، تا آنگاه که بیفتد در افتادن مرگ و آن خط بیرونی مربع امل و امید وی است که همیشه اندیشه کاری کند که آن در علم خدای تعالی پس از اجل وی خواهد بود.
و رسول (ص) گفت، «آدمی هر روز پیرتر می شود و دو چیز از وی جوان می شود: بایستِ مال و بایست عمر»، و در خبر است که عیسی (ع) پیری را دید بیل در دست و کار می کرد. گفت، «بارخدایا! امل از دل وی بیرون کن». بیل از دست وی بیفتاد و بخفت. چون ساعتی بود گفت، «بارخدایا! امل با وی ده». پیر برخاست و در کار ایستاد. عیسی از وی بپرسید که این چه بود؟ گفت، «در دل من آمد که چرا کار می کنی؟ پیر شده ای؟ زود بمیری». بیل بنهادم. پس دیگر بار در دل من آمد که لابد تو را نان باید تا بمیری، باز برخاستم.
و رسول (ص) گفت، «خواهید که در بهشت شوید؟» گفتند، «خواهیم»، گفت، «امل کوتاه کنید و مرگ در پیش چشم خویش دارید پیوسته و از خدای تعالی شرم دارید چنان که حق وی است». پیری از ری نامه ای بنبشت به کسی که اما بعد، دنیا خواب است و آخرت بیداری و در میانه مرگ. و هرچه ما در آنیم همه اضغاث احلام و السلام.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته
گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید، مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد، در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف. هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته «دهنو» کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم، شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ، سخن ها راندم و افسون ها خواندم. مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید. پاسخی که باز گفتن توان، از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد. سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم. نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد، درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم، به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی، مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم، که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو. مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست. سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ، بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد. سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش. پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است، همانا کان زر باشد، پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است، و این مشت نمونه خروار. پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده، نان در انبان نهادم و سر در بیابان، شعر:
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:
مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش
این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.
کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:
مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش
این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.
کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - شیخ سعدی فرماید
بس بگردید و بگردد روزگار
دل بدنیا در نبندد هوشیار
در جواب او
بس بپوشید و بپوشد روزگار
خلق را رخت زمستان و بهار
حال بر تنگی بگفتم شمه ای
جستمش سر رشته ز آغاز کار
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار
مدتی جولاهه دربارت کشید
عاقبت کرباس گشتی توله دار
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قباگه پیرهن گاهی ازار
نی نوی بینی به حال خویشتن
نی بماند کهنگی هم برقرار
این که درد کانها آورده اند
صوف و طاقین مربع بیشمار
نرمدست وقطی وخاراو حبر
برد و ابیاری ومخفی آشکار
تا بدانند این خداوندان رخت
کز لباس وجامه شان هست اعتبار
آدمی را باید ارمک بر بدن
ورنه جل بر پشت خود دارد حمار
هست زیلو در بساط و بوریا
جای گل گل باش جای خار خار
تا بود والای گلگون شفق
شقه چتر سپهر زرنگار
قاری از این حلهای معنوی
باد بر خوردار،دوش روزگار
دل بدنیا در نبندد هوشیار
در جواب او
بس بپوشید و بپوشد روزگار
خلق را رخت زمستان و بهار
حال بر تنگی بگفتم شمه ای
جستمش سر رشته ز آغاز کار
کای که وقتی پنبه بودی در کتو
وقت دیگر ریسمان بودی و تار
مدتی جولاهه دربارت کشید
عاقبت کرباس گشتی توله دار
عاقبت تا جامه در برها شدی
گه قباگه پیرهن گاهی ازار
نی نوی بینی به حال خویشتن
نی بماند کهنگی هم برقرار
این که درد کانها آورده اند
صوف و طاقین مربع بیشمار
نرمدست وقطی وخاراو حبر
برد و ابیاری ومخفی آشکار
تا بدانند این خداوندان رخت
کز لباس وجامه شان هست اعتبار
آدمی را باید ارمک بر بدن
ورنه جل بر پشت خود دارد حمار
هست زیلو در بساط و بوریا
جای گل گل باش جای خار خار
تا بود والای گلگون شفق
شقه چتر سپهر زرنگار
قاری از این حلهای معنوی
باد بر خوردار،دوش روزگار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴ - شیخ سعدی فرماید
بسیار سالها بسر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
در جواب او
بسیار صوف و چتر بتشریفها رود
کین پنبه آید وبکلاه و قبا رود
اینست حال جامه که دیدی بکازری
تا دگمها از آنکه برآید کجا رود
درکیسهای جیب عروسان رود عبیر
مانند سرمه دان که در و توتیارود
ای رخت نو بکهنه پوسیده چون رسی
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
برجامه کتان بهاری چه اعتماد
میلک مکر ببقچه خاص شما رود
در حیرتم ازانکه ندارد لباس خویش
در رخت عاریت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد زعجب تیز میرود
ناگاه هم سرش بسر بخیها رود
قاری لت کتان که کنون میکنی نکه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
در جواب او
بسیار صوف و چتر بتشریفها رود
کین پنبه آید وبکلاه و قبا رود
اینست حال جامه که دیدی بکازری
تا دگمها از آنکه برآید کجا رود
درکیسهای جیب عروسان رود عبیر
مانند سرمه دان که در و توتیارود
ای رخت نو بکهنه پوسیده چون رسی
شادی مکن که بر تو همین ماجرا رود
برجامه کتان بهاری چه اعتماد
میلک مکر ببقچه خاص شما رود
در حیرتم ازانکه ندارد لباس خویش
در رخت عاریت بتکبر چرا رود
سوزن بکارد زعجب تیز میرود
ناگاه هم سرش بسر بخیها رود
قاری لت کتان که کنون میکنی نکه
روزی چو لته لت زده در زیر پا رود
نظام قاری : قطعات
شمارهٔ ۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
رفت از عمرم ای پسر چل سال
نیمه ای خواب و نیمه ای بخیال
از صبا و شباب بگذشتم
تا رسیدم کنون بسن کمال
آفتابم به نیمه روز رسید
که بود نیمه روز وقت زوال
رنج بردم بگرد کردن علم
نز پی گنج و گرد کردن مال
شکرلله که داد بی منت
حق بقدر کفاف مال و منال
نکشیدم بهیچ روی ز خلق
منت احتیاج و ذل سئوال
در پی گرد کردن روزی
سعی کردم و لیک با اجمال
دانم از عمر چند سال برفت
می ندانم که چند ماندم سال
چون جوانی بشد رسد پیری
همچنان کز پی رضاع، فصال
چونکه پیری رسد رود تن را
چستی و در رسد کلال و ملال
شد مرا وقت کوشش و بالش
وقت تواست ای پسر بکوش و ببال
هر چه خواهی ز هیچکس بمخواه
جز خداوند قادر متعال
که مرا داد رایگان همه چیز
عزت و جاه و دانش و اقبال
نیمه ای خواب و نیمه ای بخیال
از صبا و شباب بگذشتم
تا رسیدم کنون بسن کمال
آفتابم به نیمه روز رسید
که بود نیمه روز وقت زوال
رنج بردم بگرد کردن علم
نز پی گنج و گرد کردن مال
شکرلله که داد بی منت
حق بقدر کفاف مال و منال
نکشیدم بهیچ روی ز خلق
منت احتیاج و ذل سئوال
در پی گرد کردن روزی
سعی کردم و لیک با اجمال
دانم از عمر چند سال برفت
می ندانم که چند ماندم سال
چون جوانی بشد رسد پیری
همچنان کز پی رضاع، فصال
چونکه پیری رسد رود تن را
چستی و در رسد کلال و ملال
شد مرا وقت کوشش و بالش
وقت تواست ای پسر بکوش و ببال
هر چه خواهی ز هیچکس بمخواه
جز خداوند قادر متعال
که مرا داد رایگان همه چیز
عزت و جاه و دانش و اقبال
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ای دل نیی عاشق برو بر خویشتن بهتان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
خود را سمندر نیستی بر آتش سوزان مزن
آتش زدی برخرمنم ز آن سوختی جان وتنم
بس کن به جا بنشین دمی بر آتشم دامن مزن
تو مرد این میدان نیی تو رستم دستان نیی
غازی مشوبازی مکن منداز گوچوگان مزن
بنگر به روی وموی اوجا گیرد درگیسوی او
اما نصیحت گوش کن خود را بدان مژگان مزن
گر زخمت از جانان رسد بر زخم خودمرهم منه
ور دردت از دلبر بود پس حرفی از درمان مزن
خواهی وصال یار را آسان مدان این کار را
پولاد بازو نیستی هی مشت بر سندان مزن
ای دل بلنداقبال شو بی فکروفارغ بال شو
بهر دونان دست طلب بردامن دونان مزن
بلند اقبال : بخش دوم - داستان گل و بلبل
بخش ۱۸ - ناله کردن بلبل و پرسیدن تاک شرح حال او را
ز گل بلبل این بی وفائی چو دید
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود
برفت از بر گل به کنجی خزید
کشید ازجگر ناله های حزین
که بیچاره عاشق بود کارش این
ز آه وفغان آتشی برفروخت
که از شعله اش سنگ را دل بسوخت
بیفتاد چون ماهی دور از آب
به حالش دل مرغها شد کباب
نوه تاک بنت العنب از قدیم
به گل بود چون خویش و او را ندیم
به بلبل بگفت از سرمهر تاک
که ای بلبل ازناله گشتی هلاک
چه رو داده کز دل فغان می کشی
چنین ناله از سوز جان می کشی
گل امروز در گلستان آمده
تو را در تن مرده جان آمده
بود روز شادی و عیش و نشاط
مکن ناله برخیز بر چین بساط
مکش این قدر از دل وجان خروش
برو در بر گل به عشرت بکوش
بکن شکر تا نعمت افزون شود
وگر نه ز دست تو بیرون شود