عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۲ - خاکستر تنور
فلک خراب شوی انقدر غرور چرا
به اهل بیت نبی گشته ای جسور چرا؟
عزیز ساقی کوثر، به دشت کرب و بلا
سرش ز تن لب خشکیده گشت دور چرا؟
شهی که خوابگهش دامن پیمبر بود
به خاک خفته، تن چاک چاک و عورچرا؟
شهی که پرورش در کنار زهرا بود
شکسته سینهٔ او از سم ستور چرا؟
سری که فاطمه شستی غبارازاو خولی
رخش نهاد به خاکستر تنور چرا؟
زنی چو زینب غمدیده تاب صبر نداشت
ولی به موج بلا گشت او صبور چرا؟
حریم آل علی را مکان، خرابهٔ شام
زنان نسل زنا را مکان قصور چرا؟
شهی که در ره امت، روان شیرین داد
از او مضایقه «ترکی» زاشک شور چرا؟
به اهل بیت نبی گشته ای جسور چرا؟
عزیز ساقی کوثر، به دشت کرب و بلا
سرش ز تن لب خشکیده گشت دور چرا؟
شهی که خوابگهش دامن پیمبر بود
به خاک خفته، تن چاک چاک و عورچرا؟
شهی که پرورش در کنار زهرا بود
شکسته سینهٔ او از سم ستور چرا؟
سری که فاطمه شستی غبارازاو خولی
رخش نهاد به خاکستر تنور چرا؟
زنی چو زینب غمدیده تاب صبر نداشت
ولی به موج بلا گشت او صبور چرا؟
حریم آل علی را مکان، خرابهٔ شام
زنان نسل زنا را مکان قصور چرا؟
شهی که در ره امت، روان شیرین داد
از او مضایقه «ترکی» زاشک شور چرا؟
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۴ - صد هزار افسوس
زجور چرخ ستمکار، صد هزار افسوس
که کرده روز مرا تار، صد هزار افسوس
عزیز فاطمه شد از جفای چرخ، دریغ
به دشت کرب و بلا خوار، صد هزار افسوس
لوای شاهی سلطان یثرب و بطحا
به کوفه گشت نگون سار، صد هزار افسوس
علم نگون و علمدار با تن بی دست
به نی شده سر سردار، صد هزار افسوس
سری که فاطمه شستن غبار گیسو، رفت
به نوک نیزه، اشرار، صد هزار افسوس
رخی که بود چو خورشید روی خاکستر
نهاد خولی غدار، صد هزار افسوس
به راه شام، سکینه غمدیده تا به شام خراب
کشید محنت بسیار، صد هزار افسوس
فغان که از ستم کوفیان دون، به حسین
کسی نماند مددکار، صد هزار افسوس
نشست عابد بیمار، در خرابهٔ شام
به زیر سایهٔ دیوار، صد هزار افسوس
دریغ و درد که «ترکی» به دشت کرب و بلا
نبود زمرهٔ انصار، صد هزار افسوس
که کرده روز مرا تار، صد هزار افسوس
عزیز فاطمه شد از جفای چرخ، دریغ
به دشت کرب و بلا خوار، صد هزار افسوس
لوای شاهی سلطان یثرب و بطحا
به کوفه گشت نگون سار، صد هزار افسوس
علم نگون و علمدار با تن بی دست
به نی شده سر سردار، صد هزار افسوس
سری که فاطمه شستن غبار گیسو، رفت
به نوک نیزه، اشرار، صد هزار افسوس
رخی که بود چو خورشید روی خاکستر
نهاد خولی غدار، صد هزار افسوس
به راه شام، سکینه غمدیده تا به شام خراب
کشید محنت بسیار، صد هزار افسوس
فغان که از ستم کوفیان دون، به حسین
کسی نماند مددکار، صد هزار افسوس
نشست عابد بیمار، در خرابهٔ شام
به زیر سایهٔ دیوار، صد هزار افسوس
دریغ و درد که «ترکی» به دشت کرب و بلا
نبود زمرهٔ انصار، صد هزار افسوس
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۵ - چشمهٔ خنجر
از جفا جورت ای چرخ ستمگستر، دریغ!
کینه و ظلم تو زد آتش به خشک و تر، دریغ
سبز و خرم شد نهال آرزوهای یزید
شد خزان آخر نهال آل پیغمبر، دریغ
میر یثرب را چو منزل شد به دشت کربلا
کشتی اش افکند در بحر بلا لنگر، دریغ
داشت منزل گر چه آن شه، بر لب شط فرات
تشنه لب نوشید آب از چشمهٔ خنجر، دریغ
جان و سر بادا فدای آن شهیدی کز وفا
کرد او در راه امت، ترک جان و سر، دریغ
آن سری کز موی او زهرا همی شستی غبار
خولی دون، جای دادش روی خاکستر، دریغ
زان سلیمان زمان، اهریمنی از کین برید
نازنین انگشت او از بهر انگشتر، دریغ
صف شکن عباس را در پای نهر علقمه
هر دو دست از کین، جدا کردند از پیکر، دریغ
شد ز تیغ منقذ ابن مره عبدی دون
غرق در خون جعد گیسوی علی اکبر ، دریغ
قاسم کوکب لقا را در مصاف عاشقی
شد به جای رخت دامادی، کفن در بر، دریغ
راست آمد بر نشان، تیر از کمان حرمله
بر گلوی نازک خشک علی اصغر دریغ
زینبی را کآفتاب از ماه رویش شرم داشت
شد اسیر خصم دون، در کوی و در معبر، دریغ
«ترکی» این مرثیه جان سوز را تا می نوشت
سیل خوناب دو چشمش بر گذشت از سر، دریغ
کینه و ظلم تو زد آتش به خشک و تر، دریغ
سبز و خرم شد نهال آرزوهای یزید
شد خزان آخر نهال آل پیغمبر، دریغ
میر یثرب را چو منزل شد به دشت کربلا
کشتی اش افکند در بحر بلا لنگر، دریغ
داشت منزل گر چه آن شه، بر لب شط فرات
تشنه لب نوشید آب از چشمهٔ خنجر، دریغ
جان و سر بادا فدای آن شهیدی کز وفا
کرد او در راه امت، ترک جان و سر، دریغ
آن سری کز موی او زهرا همی شستی غبار
خولی دون، جای دادش روی خاکستر، دریغ
زان سلیمان زمان، اهریمنی از کین برید
نازنین انگشت او از بهر انگشتر، دریغ
صف شکن عباس را در پای نهر علقمه
هر دو دست از کین، جدا کردند از پیکر، دریغ
شد ز تیغ منقذ ابن مره عبدی دون
غرق در خون جعد گیسوی علی اکبر ، دریغ
قاسم کوکب لقا را در مصاف عاشقی
شد به جای رخت دامادی، کفن در بر، دریغ
راست آمد بر نشان، تیر از کمان حرمله
بر گلوی نازک خشک علی اصغر دریغ
زینبی را کآفتاب از ماه رویش شرم داشت
شد اسیر خصم دون، در کوی و در معبر، دریغ
«ترکی» این مرثیه جان سوز را تا می نوشت
سیل خوناب دو چشمش بر گذشت از سر، دریغ
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۷ - سلیمان کربلا
فغان ز کج روی روزگار و مکر و فنش
که پور فاطمه را دور کرد از وطنش
دریغ و درد سلیمان کربلا را کرد
زمانه سخت لگدکوب ظلم اهرمنش
ز کینه گشت تنش پایمال سم ستور
شهی که جان جهانی،فدای جان و تنش
حمیت عربی بین، که با تن عریان
به خاک رفت و نکردند کوفیان کفنش
به جان آنکه به پوشند بر تنش کفنی
ز پیکرش بربودند کهنه پیرهنش
به شام رفت سرش در میان طشت طلا
یزید زد ز ستم، چوب بر لب و دهنش
ز داس ظلم و ستم، بوستان طاها را
ز بیخ و بن ببریدند سرو یا سمنش
کنار نهر، لب تشنه، شد جدا افسوس
دو دست از تن عباس میرصف شکنش
بیا ببین ز نجف یا علی تو زینب را
که خصم بسته به بازو، ز راه کین، رسنش
نشسته بر سر نعش پدر، به چشم پرآب
سکینه آنکه بود عندلیب خوش سخنش
زبس به پیکر شه، بود زخم بر روی زخم
نبود جای یکی بوسه در همه بدنش
اگرنه سوز حسین است بر دل «ترکی»
چگونه شعله زند بر دل آتش سخنش
که پور فاطمه را دور کرد از وطنش
دریغ و درد سلیمان کربلا را کرد
زمانه سخت لگدکوب ظلم اهرمنش
ز کینه گشت تنش پایمال سم ستور
شهی که جان جهانی،فدای جان و تنش
حمیت عربی بین، که با تن عریان
به خاک رفت و نکردند کوفیان کفنش
به جان آنکه به پوشند بر تنش کفنی
ز پیکرش بربودند کهنه پیرهنش
به شام رفت سرش در میان طشت طلا
یزید زد ز ستم، چوب بر لب و دهنش
ز داس ظلم و ستم، بوستان طاها را
ز بیخ و بن ببریدند سرو یا سمنش
کنار نهر، لب تشنه، شد جدا افسوس
دو دست از تن عباس میرصف شکنش
بیا ببین ز نجف یا علی تو زینب را
که خصم بسته به بازو، ز راه کین، رسنش
نشسته بر سر نعش پدر، به چشم پرآب
سکینه آنکه بود عندلیب خوش سخنش
زبس به پیکر شه، بود زخم بر روی زخم
نبود جای یکی بوسه در همه بدنش
اگرنه سوز حسین است بر دل «ترکی»
چگونه شعله زند بر دل آتش سخنش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۸ - مرغان چمن
«چگونه بنگرم صحن چمن را
که افسردند یاس و یاسمن را»
ز من باد صبا از راه یاری
رسان پیغام مرغان چمن را
بگو در کربلا در خون کشیدند
نهال سنبل و سرو سمن را
چمن از بلبلان،گردید خالی
گلستان شد مکان، زاغ و زغن را
بگو آبش نداده سر بریدند
حسین آن شاه بی غسل و کفن را
بگو جسم حسین افتاده بر خاک
بگو کشتند طفلان حسن را
بگو زینب شد از شهر و وطن دور
چسان یادآورم شهر و وطن را
به خون آغشته شد چون جسم قاسم
نبویم بعد از این مشک ختن را
گذر کردی اگر بر نعش اکبر
به گو آن یوسف گل پیرهن را
که از داغ تو «ترکی» همچو یعقوب
گرفته گوشهٔ بیت الحزن را
که افسردند یاس و یاسمن را»
ز من باد صبا از راه یاری
رسان پیغام مرغان چمن را
بگو در کربلا در خون کشیدند
نهال سنبل و سرو سمن را
چمن از بلبلان،گردید خالی
گلستان شد مکان، زاغ و زغن را
بگو آبش نداده سر بریدند
حسین آن شاه بی غسل و کفن را
بگو جسم حسین افتاده بر خاک
بگو کشتند طفلان حسن را
بگو زینب شد از شهر و وطن دور
چسان یادآورم شهر و وطن را
به خون آغشته شد چون جسم قاسم
نبویم بعد از این مشک ختن را
گذر کردی اگر بر نعش اکبر
به گو آن یوسف گل پیرهن را
که از داغ تو «ترکی» همچو یعقوب
گرفته گوشهٔ بیت الحزن را
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۸۹ - وادی عشق
داغت ای تشنه جگر! بر جگری نیست که نیست
سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
پای مردانه نهادی به ره وادی عشق
گر چه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست
تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان
در غمت اشک روان، از بصری نیست که نیست
با لب خشک، سرت شمرجدا کرد ز تن
زین مصیبت به جهان، چشم تری نیست که نیست
خاک عالم به سرم کز دم شمشیر و سنان
بر تنت ای شه خوبان، اثری نیست که نیست
از جوانان تو در معرکهٔ کرب وبلا
برسر نیزهٔ بیداد، سری نیست که نیست
زان شراری که از او خیمه و خرگاه تو سوخت
بر دل خلق دو عالم، شرری نیست که نیست
سر پر نور تو بر نی، ولی از گوشهٔ چشم
به یتیمان خود اکنون نظری نیست که نیست
شرم از فاطمه دارم که برم نام تنور
ورنه درخانه خولی، خبری نیست که نیست
از سرکوی تو زینب نتواند رفتن
ورنه در خاطر زارش، سفری نیست که نیست
نازنین طفل یتیم تو رقیه در شام
ناله وا ابتایش سحری نیست که نیست
« ترکی» از کوی تو شاها! شده محروم ولی
زایر کعبه کویت دگری نیست که نیست
سر سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
پای مردانه نهادی به ره وادی عشق
گر چه دیدی که در آن ره خطری نیست که نیست
تشنه لب، جان به سپردی به لب آب روان
در غمت اشک روان، از بصری نیست که نیست
با لب خشک، سرت شمرجدا کرد ز تن
زین مصیبت به جهان، چشم تری نیست که نیست
خاک عالم به سرم کز دم شمشیر و سنان
بر تنت ای شه خوبان، اثری نیست که نیست
از جوانان تو در معرکهٔ کرب وبلا
برسر نیزهٔ بیداد، سری نیست که نیست
زان شراری که از او خیمه و خرگاه تو سوخت
بر دل خلق دو عالم، شرری نیست که نیست
سر پر نور تو بر نی، ولی از گوشهٔ چشم
به یتیمان خود اکنون نظری نیست که نیست
شرم از فاطمه دارم که برم نام تنور
ورنه درخانه خولی، خبری نیست که نیست
از سرکوی تو زینب نتواند رفتن
ورنه در خاطر زارش، سفری نیست که نیست
نازنین طفل یتیم تو رقیه در شام
ناله وا ابتایش سحری نیست که نیست
« ترکی» از کوی تو شاها! شده محروم ولی
زایر کعبه کویت دگری نیست که نیست
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۲ - دشت بلاخیز
برادر جان مگر رفته به خوابی!
که زینب را نمی گویی جوابی
برایت درد دل تا کی شمارد
چه خواب است اینکه بیداری ندارد
ولی حق داری ای جان برادر!
که میدانم نداری در بدن سر
چرا؟ ازتن جدا گشته سر تو
چرا؟ صد پاره گشته پیکر تو
به همراه تو از شهر مدینه
در اینجا آمدم ای بی قرینه!
فلک آواره کرد از خانمانم
فراقت زد شرر، برجسم و جانم
تو چون رفتی از این دنیای فانی
نخواهم بی تو دیگر زندگانی
امان از درد بی درمان زینب
اجل کو، تا بگیرد جان زینب
پس از تو کوفیان، بردند یکجا
تمام هستی ما را به یغما
چه ظلمی کوفیان با ما نمودند
عجب مهمان نوازی ها نمودند
تو را لب تشنه، سر از تن بریدند
تن پاکت به خاک و خون کشیدند
زدند آتش، سراسر خیمه ها را
به بازو ریسمان، بستند ما را
تو و این کوفه، این دشت بلا خیز
من و شام خراب محنت انگیز
تو باش اینجا مصاحب با جوانان
من اندر شام، غمخوار یتیمان
تو و این نوخطان نورسیده
من و این مادران داغدیده
تو اینجا باش با عباس و اکبر
من و کلثوم و لیلای مکدر
برادر جان تو اینجا باش آرام
خداحافظ که من رفتم سوی شام
برادر جان در این دامان مقتل
تو باش و ساربان پست و بجدل
از این آتش که «ترکی» را به جان است
زغم سوز نهان او عیان است
که زینب را نمی گویی جوابی
برایت درد دل تا کی شمارد
چه خواب است اینکه بیداری ندارد
ولی حق داری ای جان برادر!
که میدانم نداری در بدن سر
چرا؟ ازتن جدا گشته سر تو
چرا؟ صد پاره گشته پیکر تو
به همراه تو از شهر مدینه
در اینجا آمدم ای بی قرینه!
فلک آواره کرد از خانمانم
فراقت زد شرر، برجسم و جانم
تو چون رفتی از این دنیای فانی
نخواهم بی تو دیگر زندگانی
امان از درد بی درمان زینب
اجل کو، تا بگیرد جان زینب
پس از تو کوفیان، بردند یکجا
تمام هستی ما را به یغما
چه ظلمی کوفیان با ما نمودند
عجب مهمان نوازی ها نمودند
تو را لب تشنه، سر از تن بریدند
تن پاکت به خاک و خون کشیدند
زدند آتش، سراسر خیمه ها را
به بازو ریسمان، بستند ما را
تو و این کوفه، این دشت بلا خیز
من و شام خراب محنت انگیز
تو باش اینجا مصاحب با جوانان
من اندر شام، غمخوار یتیمان
تو و این نوخطان نورسیده
من و این مادران داغدیده
تو اینجا باش با عباس و اکبر
من و کلثوم و لیلای مکدر
برادر جان تو اینجا باش آرام
خداحافظ که من رفتم سوی شام
برادر جان در این دامان مقتل
تو باش و ساربان پست و بجدل
از این آتش که «ترکی» را به جان است
زغم سوز نهان او عیان است
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۹۵ - مشعل افروخته
دختر شیر خدا کرد چو در شام مقام
صبح شد در نظرش تیره تر از ظلمت شام
آه و افسوس از آن دم که یزید از ره کین
خواند آن مشعل افروخته در مجلس عام
سر شرمندگی از فرط حیا داشت بزیر
نه مجال سخنش بود و، نه یارای کلام
دختر سبط نبی را به کنیزی خواندند
آنکه جبریل، بدی خام جدش چو غلام
جای در طشت طلا داد سر شه، چو یزید
چوب دردستی و، در دست دگربودش جام
زیر لب زینب غمدیده به گفتا که یزید
مکن آغاز به کاری که ندارد فرجام
این سر کیست؟ که از ظلم تو شد غرق به خون
جای در طشت زرش داده ای ای نسل حرام
این سری را که زنی چوب، تو هر دم به لبش
لب او بوسه گه ختم رسل بود مدام
نه حرامی که خدا گفته نموده است حلال
نه حلالی که نبی گفته نموده است حرام
از چه هر لحظه زنی بر لبر و دندانش چوب
جرم او چیست، گناهش چه و تقصیر کدام؟
به خدا صاحب این سر، پسر شیر خداست
جد او احمد و زهرای بتول او را مام
صاحب این سر دور از تن بی غسل و کفن
قره العین رسول است و حسین او را نام
«ترکی» آن دل که نسوزد به غریبی حسین
دل مخوانش که بود سخت تر از سنگ رخام
صبح شد در نظرش تیره تر از ظلمت شام
آه و افسوس از آن دم که یزید از ره کین
خواند آن مشعل افروخته در مجلس عام
سر شرمندگی از فرط حیا داشت بزیر
نه مجال سخنش بود و، نه یارای کلام
دختر سبط نبی را به کنیزی خواندند
آنکه جبریل، بدی خام جدش چو غلام
جای در طشت طلا داد سر شه، چو یزید
چوب دردستی و، در دست دگربودش جام
زیر لب زینب غمدیده به گفتا که یزید
مکن آغاز به کاری که ندارد فرجام
این سر کیست؟ که از ظلم تو شد غرق به خون
جای در طشت زرش داده ای ای نسل حرام
این سری را که زنی چوب، تو هر دم به لبش
لب او بوسه گه ختم رسل بود مدام
نه حرامی که خدا گفته نموده است حلال
نه حلالی که نبی گفته نموده است حرام
از چه هر لحظه زنی بر لبر و دندانش چوب
جرم او چیست، گناهش چه و تقصیر کدام؟
به خدا صاحب این سر، پسر شیر خداست
جد او احمد و زهرای بتول او را مام
صاحب این سر دور از تن بی غسل و کفن
قره العین رسول است و حسین او را نام
«ترکی» آن دل که نسوزد به غریبی حسین
دل مخوانش که بود سخت تر از سنگ رخام
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواریها
شمارهٔ ۱۰۸ - خون جای اشک
یارب! به خون پاک شهیدان کربلا
یارب! به قرب و منزلت و شان کربلا
یارب! به خون فرق علی اکبر رشید
یارب! به خون دیدهٔ لیلای ناامید
یارب! به تشنه کامی عباس نامدار
یارب! به آه و زاری کلثوم دل فگار
یارب! به خون حلق علی اصغر صغیر
کز کینه گشت حنجرش آماجگاه تیر
یارب به آن سری که بریدند از قفا
گه در تنور رفت و، گهی نوک نیزه ها
یارب! به پیکری که فکندند بر زمین
یارب! به سینه ای که لگدکوب شد ز کین
یارب! به دلشکسته گی زینب حزین
یارب! به سوز داغ زین العابدین
یارب! به سوز قلب اسیران بی پناه
یارب! به آه و نالهٔ طفلان بی گناه
یارب! به سوز سینهٔ طفلان بیپدر
یارب! به اشک چشم اسیران خون جگر
یارب! به جسم پاک شهیدان بی کفن
یارب! به لاله های به خون خفته در چمن
اسلام را قوی کن و کفار را زبون
آن را علم بلند کن، این را علم نگون
ایران و هر که هست در این پاک سرزمین
یعنی ز مردمان خداترس و پاک دین
ملکش ز چشم زخم عدو، باد در امان
الطاف تو اهالی او را نگاهبان
اخلاصشان به آل نبی هست فرض عین
سوزند شمع سان، ز غم غربت حسین
نام حسین چو می گذرد بر زبانشان
خون جای اشک، می رود از دیدگانشان
هر سال و، ماه و، هفته و، روز و، شب از وفا
دارند بزم ماتم سلطان دین بپا
«ترکی» بود به مردم شیراز خاک راه
مداح اهل بیت بود با سرشک و آه
یارب! به قرب و منزلت و شان کربلا
یارب! به خون فرق علی اکبر رشید
یارب! به خون دیدهٔ لیلای ناامید
یارب! به تشنه کامی عباس نامدار
یارب! به آه و زاری کلثوم دل فگار
یارب! به خون حلق علی اصغر صغیر
کز کینه گشت حنجرش آماجگاه تیر
یارب به آن سری که بریدند از قفا
گه در تنور رفت و، گهی نوک نیزه ها
یارب! به پیکری که فکندند بر زمین
یارب! به سینه ای که لگدکوب شد ز کین
یارب! به دلشکسته گی زینب حزین
یارب! به سوز داغ زین العابدین
یارب! به سوز قلب اسیران بی پناه
یارب! به آه و نالهٔ طفلان بی گناه
یارب! به سوز سینهٔ طفلان بیپدر
یارب! به اشک چشم اسیران خون جگر
یارب! به جسم پاک شهیدان بی کفن
یارب! به لاله های به خون خفته در چمن
اسلام را قوی کن و کفار را زبون
آن را علم بلند کن، این را علم نگون
ایران و هر که هست در این پاک سرزمین
یعنی ز مردمان خداترس و پاک دین
ملکش ز چشم زخم عدو، باد در امان
الطاف تو اهالی او را نگاهبان
اخلاصشان به آل نبی هست فرض عین
سوزند شمع سان، ز غم غربت حسین
نام حسین چو می گذرد بر زبانشان
خون جای اشک، می رود از دیدگانشان
هر سال و، ماه و، هفته و، روز و، شب از وفا
دارند بزم ماتم سلطان دین بپا
«ترکی» بود به مردم شیراز خاک راه
مداح اهل بیت بود با سرشک و آه
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیببندها
شمارهٔ ۲ - دوازده بند ولایی و عاشورایی
تا کی فلک؟ به آل پیمبر جفا کنی
ظلم و ستم به عترت خیرالوری کنی
گه بشکنی ز کین، در دندان مصطفی
پر خون چرا دهان رسول خدا کنی
گاهی لگد به پهلوی زهرا زدی ز کین
گه ریسمان به گردن شیر خدا کنی
ریزی به کوزه سودهٔ الماس ریزه ها
وان کوزه قسمت حسن مجتبی کنی
گه دشمنی کنی به جگر گوشهٔ رسول
وز یثربش روانه به کرب و بلا کنی
خوانی به کوفه، سبط رسول خدای را
وز روضهٔ رسول خدایش جدا کنی
مهمانیش کنی به لب آب و تشنه لب
با تیغ کین، جدا سر او از قفا کنی
مشگین خطان آل علی را کشی ز کین
پامال جسمشان، ز سم اسب ها کنی
شمشیر از غلاف کشی وز ره عناد
صد پاره جسم اکبر گلگون قبا کنی
عباس را دو دست جداسازی از بدن
صد چاک پیکرش ز سر نیزه ها کنی
گه بهر گوشواره دریدی تو گوش ها
گه غل به گردن ولی کبریا کنی
شرمت نیامد ای فلک! از کرده های خویش
کاین گونه ظلم های گران برملا کنی؟
ای چرخ از جفا و ستم کاری تو داد!
نبود دلی ز دست تو اندر زمانه شاد
ای روزگار! از تو کنم شکوه تا به کی؟
تا چند نالم از ستم و ظلم تو چو نی
اخیار را به جام کنی زهر ناگوار
اشرار را کنی به قدح خوشگوار می
هر جا که مدبری ست ز غم، سازیش رها
هر جا که مقبلی ست به کین، افتیش ز پی
بر باد رفت از ستم و ظلم و جور تو
تاج قباد و افسردار او تخت کی
از بسکه سینه ام ز تو پر انده و غم است
در تنگنای او نبود جای هیچ شی
با سبط مصطفی ز ره کین درآمدی
دست ستم، دراز نمودی به قتل وی
کشتی شه مدینه و سالار مکه را
در کوفه تشنه لب، به تمنای ملک ری
رفت از جفای تو سر فرزند بوتراب
گه در تنور مطبخ و، گاهی به نوک نی
در باغ خلد فاطمه در ماتم پسر
تا روز حشر، گرید و گوید که یا بنی
ایام نوبهار جوانان هاشمی
شد از سموم ظلم تو آخر بدل به دی
ظلمی که کرده ای تو به اولاد مصطفی
طومار شرح او نشود تا به حشر طی
گریم بر آن غریب که بر تن، سرش نبود
عریان به خاک رفت و، کفن در برش نبود
شاهی که بود آب جهان، مهر مادرش
گردید چاک چاک، لب آب پیکرش
آن تشنه لب که تشنهٔ یک قطره آب بود
آبش نداد شمر و، برید از قفا سرش
بیش از هزار و نه صد و پنجاه زخم بود
از ضرب تیغ و نیزه به جسم مطهرش
غلطان به خاک گشت امامی که جبریل
می رفت خاک درگه او را ز شهپرش
از ظلم و جور و کینه و بیداد کوفیان
شد کشته، هر که بود ز جان یار و یاورش
آه از دمی که بر بدن چاک چاک او
افتاد دیدگان ستم دیده خواهرش
شد پایمال سم ستوران تنی که بود
پیوسته جا به دامن زهرای اطهرش
گردید پاره پاره ز ضرب سنان و تیر
جسم جوان سرو قد ناز پرورش
دست از تنش جدا شد و در خاک و خون فتاد
عباس آنکه بود علمدار لشگرش
شد در زمین کرب و بلا شادیش عزا
قاسم که بود نور دو چشم برادرش
کشتند کوفیان ستم پیشه از جفا
عباس و عون و جعفر و عثمان و اکبرش
دردا که از کمان ستم پیشه ای رسید
پیکان به جای شیر به حلقوم اصغرش
خون جای اشک، اهل ولا ریزد از دو عین
اندر عزای خامس آل عبا حسین
آن دم که شاه تشنه لب از صدر زین فتاد
سیماب وار، لرزه به عرش برین افتاد
آن دم که سر ز پیکر او شد به نی بلند
از اوج چرخ، عیسی گردون نشین فتاد
آن دم که شد بریده گلوی وی از قفا
خنجر ز شرم، از کف شمر لعین فتاد
آن دم که شد برهنه ز عمامه تارکش
تاج تقرب از سر روح الامین فتاد
آن دم که گشت پیکرش از تیغ چاک چاک
تیغ دو پیکر از کف حبل المتین فتاد
آن دم که شد برون ز تنش جان ز تشنگی
از چشم خلق، اشک چو در ثمین فتاد
آن دم که بهر خاتمی انگشت وی برید
اهریمنی، ز دست سلیمان نگین فتاد
آن دم که سوخت خیمهٔ او ز آتش ستم
آتش به قلب سوختهٔ عابدین فتاد
آن دم که زینبش به اسیری، به شام رفت
از پا به خلد فاطمه اندوهگین فتاد
آن دم که این مصیبت جانسوز می نوشت
خامه ز دست ترکی زار و حزین فتاد
ظلمی که بر حسین علی شد به کربلا
کس در جهان، ندیده چنین ظلم برملا
چون اوفتاد شاه شهیدان، زصدر زین
گفتی فتاد پیکر خورشید بر زمین
ناگه زشست سنگدل ظالمی رسید
تیری زره شکاف سه پهلوش بر جبین
آهی کشید از دل پر درد و، پس نمود
خون از رخ مبارک خود پاک زآستین
بر سینه اش رسید پس آنگاه از قضا
تیری دگر زشست لعینی زراه کین
گفت ای خدای بر دل پر حسرتم نگر!
وی کردگار! غربت و مظلومیم ببین!
تنها و بی کسم من و، این قوم صد هزار
گردیده ام زکینهٔ اشرار، بی معین
یکجا فتاده اکبر مه طلعتم زپا
در داغدشت ماریه با زلف عنبرین
عباسم اوفتاده ز پا سرو قامتش
یک دست او جدا زیسار و یک از یمین
بر خاک خفته قاسم سیمین بر از جفا
در خون طپیده اصغر من چون در ثمین
بر پیکرم رسیده ببین زخم بی حساب
بر سینه ام نشسته نگر شمر را زکین
اهریمنان چو حلقه به دورم کشیده صف
من در میان فتاده به خون غرقه چون نگین
ای یار دلنواز ببین حال مضطرم
تنها تویی معین من و یار و یاورم
شمر لعین برید چو از تن، سر حسین
در خاک و خون کشید زکین، پیکر حسین
لب تشنه ریخت خون زگلویش به روی خاک
شرمی نکرد از پدر و مادر حسین
خون جای اشک ریخت زمژگان مصطفی
خنجر زکین کشید چو بر حنجر حسین
شد آفتاب منخسف آن دم که بر سنان
گردید جلوه گر سر مهر افسر حسین
آه از دمی که بر بدن پاره پاره اش
افتاد دیدگان تر خواهر حسین
دستی بریده باد که از پیکرش برید
انگشت کوچک از پی انگشتر حسین
آه از دمی که ظالمی آن کهنه پیرهن
بیرون کشید از بدن اطهر حسین
در خون فتاد با لب عطشان کنار آب
عباس آن برادر نام آور حسین
از تیغ و تیر و نیزه در آن دشت هولناک
شد پاره پاره جسم علی اکبرحسین
صد ها دریغ و درد که از تیر حرمله
گردید چاک حلق علی اصغر حسین
در قتلگه زضربت سیلی خصم گشت
نیلی عذار دختر نیک اختر حسین
در کربلا ز دشت نجف یا علی بیا
بنگر به خاک، چاک تن بی سر حسین
بنگر چگونه از ستم و جور کوفیان
گردیده خاک کرب و بلا بستر حسین
هر دم بریز اشک و بیفشان به سر تو خاک
در ماتم شهی که تنش گشت چاک چاک
ای تن به خاک ماند و سر رفته بر سنان
من بهر این به سینه زنم یا برای آن
تن در نشیب خاک و سرت بر فراز نی
من بر تن تو گریه کنم یا به سر فغان
مهر رخت زمشرق نی، کرد چون طلوع
خورشید منکسف شد و، تاریک شد جهان
ای آفتاب برج امامت! که بر تنت
زخم سنان وتیر، فزون، بود ز اختران
لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد
با آن که بود بر لب دریا تو را مکان
نآمد به سر کشی تو کس، غیر تیغ و تیر
پهلو نشین نگشت کس ات جز سر سنان
پیشانیت شکسته شد از سنگ بوالحنوق
شد چاک پهلویت ز سر نیزهٔ سنان
شمرت لگد به سینه زد از قهر، ای دریغ!
سر از تنت برید لب تشنه، ای امان!
هم سر بریده شد ز تنت هم ز بند دست
از جور شمر شکوه کنم یا زساربان
زان دم که گشت خون تو جاری به روی خاک
جاری ست خون هنوز زچشم جهانیان
کس میزبان نگشت به جز خولی، ای دریغ!
یک شب سرت به خانه او بود میهمان
بنهاد بی حیا سر پاک تو در تنور
مهمان کسی نداده به خاکسترش مکان
ظلمی که بر تو شد به کسی در جهان نشد
غیر از سر تو هیچ سری بر سنان نشد
از دوری فراق تو گریان ای پدر!
خون جای اشک، از مژه افشانم ای پدر!
می سوزم از فراق تو پا تا به سر چو شمع
افکنده ای در آتش حرمانم ای پدر!
لطف تو پیش از این به یتیمان زیاد بود
من هم کنون، یکی ز یتیمانم ای پدر!
آغوش گرم و دامن تو بود جای من
بنگر کنون اسیر لعنیانم ای پدر!
تا روی انور تو نهان شد زچشم من
خاموش گشت شمع شبستانم ای پدر!
تا سرو قامت تو به گلشن زپا فتاد
قمری صفت همیشه در افغانم ای پدر!
زآن دم که خون حنجر تو بر زمین چکید
خون می چکد هنوز زچشمانم ای پدر!
نبود توان و طاقت رفتن اگر مرا
بر پا خلیده خار مغیلانم ای پدر!
چون مرغ پر شکسته زهجران روی تو
باشد مدام سر به گریبانم ای پدر!
می گفت و می گریست که شمر از ره جفا
کردش به تازیانه ز نعش پدر جدا
بردند پس ز کرب و بلا سوی شامشان
در شام شد خرابه مکان و مقامشان
کردند بر کنیزیشان خواهش ای دریغ
آنان که جبرئیل امین بد غلامشان
آنانکه پاس حرمتش داشت جبرئیل
از مرد و زن نکرد کسی احترامشان
آنانکه بود عزتشان نزد کردگار
گردون فکند قرعهٔ ذلت به نامشان
آنانکه آفتاب فلک سایشان ندید
بردند پا برهنه به بزم عوامشان
در مجلس یزید، شنیدند ناسزا
آنانکه کردگار رساندی سلامشان
کس آب و نان نداد بر آن داغدیدگان
خون دل آب و لخت جگر شد طعامشان
ناحق شدند در کف مروانیان اسیر
آنان که می نبود به جز حق، کلامشان
ای روزگار! از تو و بی رحمی تو داد
هرگز دلی نگشت ز بی مهر تو شاد
مطبخ کجا؟ و راس امام مبین کجا؟
خولی کجا؟ و سبط رسول امین کجا؟
تا کی فلک به آل پیمبر جفا کنی
خنجر کجا؟ و حنجر سلطان دین کجا؟
ای چرخ نیلگون، نشدی از چه سرنگون
خورشید دین کجا؟ و تراب زمین کجا؟
شد پاره پاره پیکر فرزند بوتراب
خنجر کجا؟ و آن بدن نازنین کجا؟
ای روزگار! از تو و بی مهری تو داد
زینب کجا؟ و بزم یزید لعین کجا؟
شرمت نیآمد ای فلک! از روی مصطفی
چارم ولی کجا؟ و غل آهنین کجا؟
در شهر شام آل علی بی کس و غریب
غربت کجا؟، سکینهٔ محنت قرین کجا؟
ای روزگار! از تو وفایی کسی ندید
در گلشن تو جز گل حسرت کسی نچید
از چیست؟ ای سر! این همه سیار بینمت
در دست اهل ظلم، گرفتار بینمت
گاهی به نوک نیزه و گاهی میان طشت
گاهی میان کوچه و بازار بینمت
گاهی نهان به توبرهٔ اسب مشرکان
گاهی عیان به مجلس اغیار بینمت
گاهی چو میوه های بهشت ای بریده سر!
آویخته ز شاخهٔ اشجار بینمت
گاهی به دیر راهب و گه کنج مطبخی
گه زیب بخش مجلس کفار بینمت
گه بر سر سنان سنان، جا گرفته ای
گه همسفر به شمر ستمکار بینمت
گه پیش پیش محمل زینب به راه شام
ای سر، روان چو قافله سالار بینمت
مشغول گه به خواندن قرآن به نوک نی
در پیش چشم زینب افگار بینمت
آویز گشته گاه به دروازهٔ دمشق
چون آفتاب، بر سر دیوار بینمت
گاهی میان طشت زر و مجلس یزید
چوب جفا به لعل گهربار بینمت
گه در کنار دختر زارت رقیه جای
در شام، در خرابه، شب تار بینمت
ای سر! به خاطر «ترکی» چو بگذری
پر خون و با جراحت بسیار بینمت
ای سر تو زیب دوش رسول خداستی
جرمت چه بوده است که از تن جداستی؟
طی شد مه محرم و آمد مه صفر
زایل غمی ز دل نشد آمد غم دگر
ماه محرم آن حسین است و گشت طی
ماه صفر ز مرگ حسن می دهد خبر
ماه حسین اگر چه مهی بود جان گذار
ماه حسن ز ماه حسین جان گدازتر
قتل حسین اگر چه بسی دل خراش بود
مرگ حسن فزون به دلم می کند اثر
شمر از جفا برید حسین را سر از قفا
لب تشنه ریخت خون وی آن شوم بد گهر
از قحط آب، گشت حسین آب همچو شمع
وز آب کوزه ریخت حسن را به جان شرر
صد پاره شد ز حلق شریفش به طشت ریخت
فرزند بر گزیدهٔ صدیقه را جگر
چون پاره پاره شد جگر سبط مصطفی
ای دل! به سینه خون شو و بیرون شو از بصر
گر ریخت پاره جگر مجتبی به طشت
اما نشد به شام، سرش زیب طشت
زهرای مادر حسنین اندر این دو ماه
در باغ خلد جامهٔ نیلی، کند به بر
گاهی به کربلا رود و گاه در بقیع
گاهی زند به سینه و، گاهی زند به سر
گاهی حسن حسن کند و گه حسین حسین
گرید گهی بر آن پسر و، گه بر این پسر
گاهی رود به طوس و کند گریه بر رضا
خون جگر، به چهره فشاند ز چشم تر
آنگه ز حال فاطمه آگه شود کسی
کو با عزیز مرده شبی را کند سحر
«ترکی» غم حسین و حسن در وجود تو
با شیر اندرون شده با جان شود بدر
ماه صفر، چو ماه محرم، مه عزاست
هرجا که رو کنیم بساط عزا بپاست
ظلم و ستم به عترت خیرالوری کنی
گه بشکنی ز کین، در دندان مصطفی
پر خون چرا دهان رسول خدا کنی
گاهی لگد به پهلوی زهرا زدی ز کین
گه ریسمان به گردن شیر خدا کنی
ریزی به کوزه سودهٔ الماس ریزه ها
وان کوزه قسمت حسن مجتبی کنی
گه دشمنی کنی به جگر گوشهٔ رسول
وز یثربش روانه به کرب و بلا کنی
خوانی به کوفه، سبط رسول خدای را
وز روضهٔ رسول خدایش جدا کنی
مهمانیش کنی به لب آب و تشنه لب
با تیغ کین، جدا سر او از قفا کنی
مشگین خطان آل علی را کشی ز کین
پامال جسمشان، ز سم اسب ها کنی
شمشیر از غلاف کشی وز ره عناد
صد پاره جسم اکبر گلگون قبا کنی
عباس را دو دست جداسازی از بدن
صد چاک پیکرش ز سر نیزه ها کنی
گه بهر گوشواره دریدی تو گوش ها
گه غل به گردن ولی کبریا کنی
شرمت نیامد ای فلک! از کرده های خویش
کاین گونه ظلم های گران برملا کنی؟
ای چرخ از جفا و ستم کاری تو داد!
نبود دلی ز دست تو اندر زمانه شاد
ای روزگار! از تو کنم شکوه تا به کی؟
تا چند نالم از ستم و ظلم تو چو نی
اخیار را به جام کنی زهر ناگوار
اشرار را کنی به قدح خوشگوار می
هر جا که مدبری ست ز غم، سازیش رها
هر جا که مقبلی ست به کین، افتیش ز پی
بر باد رفت از ستم و ظلم و جور تو
تاج قباد و افسردار او تخت کی
از بسکه سینه ام ز تو پر انده و غم است
در تنگنای او نبود جای هیچ شی
با سبط مصطفی ز ره کین درآمدی
دست ستم، دراز نمودی به قتل وی
کشتی شه مدینه و سالار مکه را
در کوفه تشنه لب، به تمنای ملک ری
رفت از جفای تو سر فرزند بوتراب
گه در تنور مطبخ و، گاهی به نوک نی
در باغ خلد فاطمه در ماتم پسر
تا روز حشر، گرید و گوید که یا بنی
ایام نوبهار جوانان هاشمی
شد از سموم ظلم تو آخر بدل به دی
ظلمی که کرده ای تو به اولاد مصطفی
طومار شرح او نشود تا به حشر طی
گریم بر آن غریب که بر تن، سرش نبود
عریان به خاک رفت و، کفن در برش نبود
شاهی که بود آب جهان، مهر مادرش
گردید چاک چاک، لب آب پیکرش
آن تشنه لب که تشنهٔ یک قطره آب بود
آبش نداد شمر و، برید از قفا سرش
بیش از هزار و نه صد و پنجاه زخم بود
از ضرب تیغ و نیزه به جسم مطهرش
غلطان به خاک گشت امامی که جبریل
می رفت خاک درگه او را ز شهپرش
از ظلم و جور و کینه و بیداد کوفیان
شد کشته، هر که بود ز جان یار و یاورش
آه از دمی که بر بدن چاک چاک او
افتاد دیدگان ستم دیده خواهرش
شد پایمال سم ستوران تنی که بود
پیوسته جا به دامن زهرای اطهرش
گردید پاره پاره ز ضرب سنان و تیر
جسم جوان سرو قد ناز پرورش
دست از تنش جدا شد و در خاک و خون فتاد
عباس آنکه بود علمدار لشگرش
شد در زمین کرب و بلا شادیش عزا
قاسم که بود نور دو چشم برادرش
کشتند کوفیان ستم پیشه از جفا
عباس و عون و جعفر و عثمان و اکبرش
دردا که از کمان ستم پیشه ای رسید
پیکان به جای شیر به حلقوم اصغرش
خون جای اشک، اهل ولا ریزد از دو عین
اندر عزای خامس آل عبا حسین
آن دم که شاه تشنه لب از صدر زین فتاد
سیماب وار، لرزه به عرش برین افتاد
آن دم که سر ز پیکر او شد به نی بلند
از اوج چرخ، عیسی گردون نشین فتاد
آن دم که شد بریده گلوی وی از قفا
خنجر ز شرم، از کف شمر لعین فتاد
آن دم که شد برهنه ز عمامه تارکش
تاج تقرب از سر روح الامین فتاد
آن دم که گشت پیکرش از تیغ چاک چاک
تیغ دو پیکر از کف حبل المتین فتاد
آن دم که شد برون ز تنش جان ز تشنگی
از چشم خلق، اشک چو در ثمین فتاد
آن دم که بهر خاتمی انگشت وی برید
اهریمنی، ز دست سلیمان نگین فتاد
آن دم که سوخت خیمهٔ او ز آتش ستم
آتش به قلب سوختهٔ عابدین فتاد
آن دم که زینبش به اسیری، به شام رفت
از پا به خلد فاطمه اندوهگین فتاد
آن دم که این مصیبت جانسوز می نوشت
خامه ز دست ترکی زار و حزین فتاد
ظلمی که بر حسین علی شد به کربلا
کس در جهان، ندیده چنین ظلم برملا
چون اوفتاد شاه شهیدان، زصدر زین
گفتی فتاد پیکر خورشید بر زمین
ناگه زشست سنگدل ظالمی رسید
تیری زره شکاف سه پهلوش بر جبین
آهی کشید از دل پر درد و، پس نمود
خون از رخ مبارک خود پاک زآستین
بر سینه اش رسید پس آنگاه از قضا
تیری دگر زشست لعینی زراه کین
گفت ای خدای بر دل پر حسرتم نگر!
وی کردگار! غربت و مظلومیم ببین!
تنها و بی کسم من و، این قوم صد هزار
گردیده ام زکینهٔ اشرار، بی معین
یکجا فتاده اکبر مه طلعتم زپا
در داغدشت ماریه با زلف عنبرین
عباسم اوفتاده ز پا سرو قامتش
یک دست او جدا زیسار و یک از یمین
بر خاک خفته قاسم سیمین بر از جفا
در خون طپیده اصغر من چون در ثمین
بر پیکرم رسیده ببین زخم بی حساب
بر سینه ام نشسته نگر شمر را زکین
اهریمنان چو حلقه به دورم کشیده صف
من در میان فتاده به خون غرقه چون نگین
ای یار دلنواز ببین حال مضطرم
تنها تویی معین من و یار و یاورم
شمر لعین برید چو از تن، سر حسین
در خاک و خون کشید زکین، پیکر حسین
لب تشنه ریخت خون زگلویش به روی خاک
شرمی نکرد از پدر و مادر حسین
خون جای اشک ریخت زمژگان مصطفی
خنجر زکین کشید چو بر حنجر حسین
شد آفتاب منخسف آن دم که بر سنان
گردید جلوه گر سر مهر افسر حسین
آه از دمی که بر بدن پاره پاره اش
افتاد دیدگان تر خواهر حسین
دستی بریده باد که از پیکرش برید
انگشت کوچک از پی انگشتر حسین
آه از دمی که ظالمی آن کهنه پیرهن
بیرون کشید از بدن اطهر حسین
در خون فتاد با لب عطشان کنار آب
عباس آن برادر نام آور حسین
از تیغ و تیر و نیزه در آن دشت هولناک
شد پاره پاره جسم علی اکبرحسین
صد ها دریغ و درد که از تیر حرمله
گردید چاک حلق علی اصغر حسین
در قتلگه زضربت سیلی خصم گشت
نیلی عذار دختر نیک اختر حسین
در کربلا ز دشت نجف یا علی بیا
بنگر به خاک، چاک تن بی سر حسین
بنگر چگونه از ستم و جور کوفیان
گردیده خاک کرب و بلا بستر حسین
هر دم بریز اشک و بیفشان به سر تو خاک
در ماتم شهی که تنش گشت چاک چاک
ای تن به خاک ماند و سر رفته بر سنان
من بهر این به سینه زنم یا برای آن
تن در نشیب خاک و سرت بر فراز نی
من بر تن تو گریه کنم یا به سر فغان
مهر رخت زمشرق نی، کرد چون طلوع
خورشید منکسف شد و، تاریک شد جهان
ای آفتاب برج امامت! که بر تنت
زخم سنان وتیر، فزون، بود ز اختران
لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد
با آن که بود بر لب دریا تو را مکان
نآمد به سر کشی تو کس، غیر تیغ و تیر
پهلو نشین نگشت کس ات جز سر سنان
پیشانیت شکسته شد از سنگ بوالحنوق
شد چاک پهلویت ز سر نیزهٔ سنان
شمرت لگد به سینه زد از قهر، ای دریغ!
سر از تنت برید لب تشنه، ای امان!
هم سر بریده شد ز تنت هم ز بند دست
از جور شمر شکوه کنم یا زساربان
زان دم که گشت خون تو جاری به روی خاک
جاری ست خون هنوز زچشم جهانیان
کس میزبان نگشت به جز خولی، ای دریغ!
یک شب سرت به خانه او بود میهمان
بنهاد بی حیا سر پاک تو در تنور
مهمان کسی نداده به خاکسترش مکان
ظلمی که بر تو شد به کسی در جهان نشد
غیر از سر تو هیچ سری بر سنان نشد
از دوری فراق تو گریان ای پدر!
خون جای اشک، از مژه افشانم ای پدر!
می سوزم از فراق تو پا تا به سر چو شمع
افکنده ای در آتش حرمانم ای پدر!
لطف تو پیش از این به یتیمان زیاد بود
من هم کنون، یکی ز یتیمانم ای پدر!
آغوش گرم و دامن تو بود جای من
بنگر کنون اسیر لعنیانم ای پدر!
تا روی انور تو نهان شد زچشم من
خاموش گشت شمع شبستانم ای پدر!
تا سرو قامت تو به گلشن زپا فتاد
قمری صفت همیشه در افغانم ای پدر!
زآن دم که خون حنجر تو بر زمین چکید
خون می چکد هنوز زچشمانم ای پدر!
نبود توان و طاقت رفتن اگر مرا
بر پا خلیده خار مغیلانم ای پدر!
چون مرغ پر شکسته زهجران روی تو
باشد مدام سر به گریبانم ای پدر!
می گفت و می گریست که شمر از ره جفا
کردش به تازیانه ز نعش پدر جدا
بردند پس ز کرب و بلا سوی شامشان
در شام شد خرابه مکان و مقامشان
کردند بر کنیزیشان خواهش ای دریغ
آنان که جبرئیل امین بد غلامشان
آنانکه پاس حرمتش داشت جبرئیل
از مرد و زن نکرد کسی احترامشان
آنانکه بود عزتشان نزد کردگار
گردون فکند قرعهٔ ذلت به نامشان
آنانکه آفتاب فلک سایشان ندید
بردند پا برهنه به بزم عوامشان
در مجلس یزید، شنیدند ناسزا
آنانکه کردگار رساندی سلامشان
کس آب و نان نداد بر آن داغدیدگان
خون دل آب و لخت جگر شد طعامشان
ناحق شدند در کف مروانیان اسیر
آنان که می نبود به جز حق، کلامشان
ای روزگار! از تو و بی رحمی تو داد
هرگز دلی نگشت ز بی مهر تو شاد
مطبخ کجا؟ و راس امام مبین کجا؟
خولی کجا؟ و سبط رسول امین کجا؟
تا کی فلک به آل پیمبر جفا کنی
خنجر کجا؟ و حنجر سلطان دین کجا؟
ای چرخ نیلگون، نشدی از چه سرنگون
خورشید دین کجا؟ و تراب زمین کجا؟
شد پاره پاره پیکر فرزند بوتراب
خنجر کجا؟ و آن بدن نازنین کجا؟
ای روزگار! از تو و بی مهری تو داد
زینب کجا؟ و بزم یزید لعین کجا؟
شرمت نیآمد ای فلک! از روی مصطفی
چارم ولی کجا؟ و غل آهنین کجا؟
در شهر شام آل علی بی کس و غریب
غربت کجا؟، سکینهٔ محنت قرین کجا؟
ای روزگار! از تو وفایی کسی ندید
در گلشن تو جز گل حسرت کسی نچید
از چیست؟ ای سر! این همه سیار بینمت
در دست اهل ظلم، گرفتار بینمت
گاهی به نوک نیزه و گاهی میان طشت
گاهی میان کوچه و بازار بینمت
گاهی نهان به توبرهٔ اسب مشرکان
گاهی عیان به مجلس اغیار بینمت
گاهی چو میوه های بهشت ای بریده سر!
آویخته ز شاخهٔ اشجار بینمت
گاهی به دیر راهب و گه کنج مطبخی
گه زیب بخش مجلس کفار بینمت
گه بر سر سنان سنان، جا گرفته ای
گه همسفر به شمر ستمکار بینمت
گه پیش پیش محمل زینب به راه شام
ای سر، روان چو قافله سالار بینمت
مشغول گه به خواندن قرآن به نوک نی
در پیش چشم زینب افگار بینمت
آویز گشته گاه به دروازهٔ دمشق
چون آفتاب، بر سر دیوار بینمت
گاهی میان طشت زر و مجلس یزید
چوب جفا به لعل گهربار بینمت
گه در کنار دختر زارت رقیه جای
در شام، در خرابه، شب تار بینمت
ای سر! به خاطر «ترکی» چو بگذری
پر خون و با جراحت بسیار بینمت
ای سر تو زیب دوش رسول خداستی
جرمت چه بوده است که از تن جداستی؟
طی شد مه محرم و آمد مه صفر
زایل غمی ز دل نشد آمد غم دگر
ماه محرم آن حسین است و گشت طی
ماه صفر ز مرگ حسن می دهد خبر
ماه حسین اگر چه مهی بود جان گذار
ماه حسن ز ماه حسین جان گدازتر
قتل حسین اگر چه بسی دل خراش بود
مرگ حسن فزون به دلم می کند اثر
شمر از جفا برید حسین را سر از قفا
لب تشنه ریخت خون وی آن شوم بد گهر
از قحط آب، گشت حسین آب همچو شمع
وز آب کوزه ریخت حسن را به جان شرر
صد پاره شد ز حلق شریفش به طشت ریخت
فرزند بر گزیدهٔ صدیقه را جگر
چون پاره پاره شد جگر سبط مصطفی
ای دل! به سینه خون شو و بیرون شو از بصر
گر ریخت پاره جگر مجتبی به طشت
اما نشد به شام، سرش زیب طشت
زهرای مادر حسنین اندر این دو ماه
در باغ خلد جامهٔ نیلی، کند به بر
گاهی به کربلا رود و گاه در بقیع
گاهی زند به سینه و، گاهی زند به سر
گاهی حسن حسن کند و گه حسین حسین
گرید گهی بر آن پسر و، گه بر این پسر
گاهی رود به طوس و کند گریه بر رضا
خون جگر، به چهره فشاند ز چشم تر
آنگه ز حال فاطمه آگه شود کسی
کو با عزیز مرده شبی را کند سحر
«ترکی» غم حسین و حسن در وجود تو
با شیر اندرون شده با جان شود بدر
ماه صفر، چو ماه محرم، مه عزاست
هرجا که رو کنیم بساط عزا بپاست
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیببندها
شمارهٔ ۳ - هفت بند نینوایی
ای تشنه لب که کشتهٔ راه خدا تویی
لب تشنه سر بریده از قفا تویی
هم بر حسن برادر و هم سبط مصطفی
هم یادگار فاطمه و مرتضی تویی
لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد
سیراب ز آب خنجر شمر دغا تویی
کشتندت از قفا و شفیع ات کسی نشد
با وصف آنکه شافع روز جزا تویی
آن گوشوار عرش که پنهان به خاک شد
از ظلم کوفیان، به صف کربلا تویی
آن پاره پاره تن زدم تیغ شامیان
وز کینه شد سرش به سر نیزه ها تویی
در کربلا ز صدمهٔ توفان روزگار
نوح شکسته کشتی بحر بلا تویی
کشتی شکسته ای که به گرداب خون فتاد
او را میان لجهٔ خون، ناخدا تویی
از جور کوفیان جفا جوتر از یهود
عیسای تن کشیده به دار فنا تویی
از کینه یزید دغا مستبد شام
یحیای سربریده به طشت طلا تویی
ایوب وار، از ستم قوم بدشعار
با صد هزار رنج و بلا مبتلا تویی
آن صید تشنه لب که لب دجله و فرات
می زد میان دجلهٔ خون، دست و پا تویی
آن سروری که پیکر پاکش به روی خاک
گردید پایمال سم اسب ها تویی
جان های شیعیان همه بادا فدای تو
قربان صبر و طاقت بی منتهای تو
ای پاره پاره پیکر و نوک نی، سرت!
من گریه بر سر تو کنم یا به پیکرت
خستند کوفیان ز چه جسم تو را به تیغ
با آن که گفت لحمک لحمی پیمبرت
شمر از قفا برید ز خنجر سرت ولی
دردا نریخت قطرهٔ آبی به حنجرت
لب تشنه جان برون ز تنت شد تشنگی
با آن که بود آب جهان، مهر مادرت
پهلویت از سنان سنان چاک شد مگر
خالی نبود بهر زدن جای دیگرت
خشکیده بود لعل تو از تاب تشنگی
ای من فدای لعل و دو چشم ز خون ترت
شمر ار نداد آب تو را از شط فرات
سیراب کرد باب تو از آب کوثرت
شیر خدا نبود دریغا به کربلا
تا بنگرد چو ماهی در خون شناورت
اکبر شهید و پیکر عباس چاک چاک
گریم به ماتم پسرت، یا برادرت
بی دست شد برادرت در مقابلت
فرقش دریده شد پسرت، در برابرت
خونش ز راه دیدهٔ خیرالنساء چکید
تیری که خورد بر گلوی خشک اصغرت
گر گویم از تنت، که ز کین گشت پایمال
ور گویم از سرت، که جدا شد ز پیکرت
سوزم به حال دختر زار تو همچو شمع
یا بر اسیر گشتن غمدیده خواهرت
آب بقاست دجله و انهار مشهدت
خاک شفاست تربت قبر مطهرت
جان ها فدای جسم به خون غرقهٔ تو باد
یک دل به ماتم تو به گیتی مباد شاد
ای تشنه لب فدای تو و جسم زار تو
قربان دیدگان ز غم اشکبار تو
بطحا خراب گشت و شد آباد ملک شام
افتاد تا به کوفه ز یثرب گذار تو
لعنت به کوفیان که نکردند بر تو رحم
گشتند متفق ز پی کارزار تو
بگذاشتند داغ جوانان تو را به دل
قربان داغ های دل داغدار تو
آغشته شد به خون سر و زلف چو عنبرش
اکبر جوان سرو قد گل عذار تو
دردا شکار پنجهٔ گرگان کوفه شد
عباس آن برادر ضیغم شکار تو
از تیر ظلم حرمله، دردا که شد شهید
ششماهه طفل بی گنه شیرخوارتو
یک گل بجا نماند ز گلزار هاشمی
شد عاقبت بدل به خزان نوبهار تو
بیش از هزار و پانصد پنجاه زخم بود
بر پیکر بریده سر زخم دار تو
زخم تو بی شمار و، غمت بی شمارتر
گریم به زخم یا به غم بی شمار تو
آورد از تنور برون چون سرت عدو
خاکستر از چه پاک نکرد از عذار تو
تاج تقرب از سر روح الامین فتاد
روزی که شد به نیزه سر تاجدار تو
آبی که در حیات تو بستند بر رخت
بستند بعد کشته شدن، بر مزار تو
لب تشنه چون شهید شدی بر لب فرات
از این سبب فرات، بود شرمسار تو
کاش آن زمان که از سر زین سرنگون شدی
سیماب وار، جسم زمین بی سکون شدی
ای پاره پاره تن! که به تن، سر نداشتی
سر از جفای شمر، به پیکر نداشتی
دل برگرفتی از زن و فرزند و اقربا
الا ز وصل دوست، که دل بر نداشتی
تو یک تن و، سپاه عدو صدهزار تن
بالله غریب بودی و یاور نداشتی
قاتل ز تن برید به خنجر سر از قفا
خاکم بسر که طاقت خنجر نداشتی
شمر از چه زد به حنجر تو خنجر از جفا
بر تن مگر جراحت دیگر نداشتی
یآرای سر بریدن تو دیگری نداشت
گر قاتلی چو شمر ستمگر نداشتی
با دخترت سکینه نکردی تکلمی
حق با تو بود ز آنکه به تن، سر نداشتی
گیرم کسی نکرد کفن بعد کشتنت
آن کهنه پیرهن، ز چه در بر نداشتی
از تیغ ظلم بجدل و از جور ساربان
خاتم به دست و، دست به پیکر نداشتی
سوزد دلم که دردم جاندادنت به سر
دختر، پسر، برادر، و خواهر نداشتی
هر چند بر تو خواهر و دختر گریستند
اما هزار حیف که مادر نداشتی
سوزد دلم چو در نظر آرم که کودکان
آب از تو خواستند و میسر نداشتی
اطفال کوچک تو به صحرا شدی ز کف
گر خواهری چو زینب اطهر نداشتی
بر مسلم این ستم نکند هیچ کافری
گیرم غرابتی به پیمبر نداشتی
چشم جهانیان همه پرخون برای توست
هر جا که می روم همه ماتم سرای توست
ای تشنه لب سرت ز چه دور از بدن شده
غسلت ز خون و، گرد و غبارت کفن شده
جسم تو پاره پاره به روی زمین ولی
بر نی سرت نظارهٔ هر مرد و زن شده
تو حشمت الهی و ز بیداد اهرمن
عریان تن مطهرت از پیرهن شده
دستت چرا؟ بریده و انگشت تو کجاست؟
انگشترت نصیب کدام اهرمن شده؟
تیر سیاه شام نصیب تن تو شد
اندوه تو نصیب دل زار من شده
از خون نو خطان تو صحرای کربلا
روشن چراغ لاله به صحن چمن شده
وز جسم چاک چاک جوانان هاشمی
صحرا پر از عقیق چو دشت یمن شده
از کودکان زار تو این دشت هولناک
پر بچهٔ غزال چو دشت ختن شده
از کینه اهل تو هر یک جدا جدا
خوار و اسیر و بسته به بند و رسن شده
ترکی به ماتمت ز بصر بسکه در فشاند
اوراق دفترش همه بحر عدن شده
بردار سر ز خاک و به ما بی کسان نگر
ما را اسیر، در کف این ناکسان نگر
ای خاک کربلا تو نه مشکی نه عنبری
خوشبوتری ز مشک و، ز عنبر تو برتری
از خون ناف آهوی چین است مشک لیک
تو خاکی و عجین شده با خون اکبری
عنبر ز بحر خیزد تو در کنار بحر
ای سرزمین پاک تو ز عنبر نکوتری
مشکین خطان به روی تو در خون طپیده اند
ز آن روست مشکبوی و لطیفی و احمری
مسجود مردمان شده ای زان سبب که تو
با خون سبط ختم رسولان مخمری
یک ذره از تو داروی صد گونه علت است
زیرا که خاک مقتل سبط پیمبری
باشد شرافت تو ز فرزند مصطفی
کز خاک های روی زمین جمله بهتری
شک نیست آن که خاک بود از مطهرات
آری توهم مطهری و هم مطهری
ای خاک پاک چشم مرا توتیا تویی
داروی دردهایی و دارالشفا تویی
ای ارض کربلا تو مگر عرش اکبری
گر عرش نیستی ولی از عرش برتری
زیبد تو را اگر که نمایی به کعبه فخر
زیرا که جای مدفن سبط پیمبری
بر تربت تو سجده کنند اهل معرفت
مسجود مردمانی و محبوب داوری
مشکی نه، عنبری نه، ولی ای زمین پاک!
خوشبوتری ز مشک و، نکوتر ز عنبری
خوابیده اند در تو تن کشته گان عشق
زان روی از تمام اراضی نکوتری
از بس که خون لاله رخان در تو ریخته
دارم یقین که معدن یاقوت احمری
هرگوشه ات فتاده ز زین، سرو قامتی
هر نقطه ات طپیده به خون، ماه منظری
در وادیت به نی، شده سرهای بی تنی
در خاک و خون طپان شده تن های بی سری
ای خاک پاک مدفن خون خدا تویی
آیینه دار مشعل راه هدی تویی
لب تشنه سر بریده از قفا تویی
هم بر حسن برادر و هم سبط مصطفی
هم یادگار فاطمه و مرتضی تویی
لب تشنه جان سپردی و آبت کسی نداد
سیراب ز آب خنجر شمر دغا تویی
کشتندت از قفا و شفیع ات کسی نشد
با وصف آنکه شافع روز جزا تویی
آن گوشوار عرش که پنهان به خاک شد
از ظلم کوفیان، به صف کربلا تویی
آن پاره پاره تن زدم تیغ شامیان
وز کینه شد سرش به سر نیزه ها تویی
در کربلا ز صدمهٔ توفان روزگار
نوح شکسته کشتی بحر بلا تویی
کشتی شکسته ای که به گرداب خون فتاد
او را میان لجهٔ خون، ناخدا تویی
از جور کوفیان جفا جوتر از یهود
عیسای تن کشیده به دار فنا تویی
از کینه یزید دغا مستبد شام
یحیای سربریده به طشت طلا تویی
ایوب وار، از ستم قوم بدشعار
با صد هزار رنج و بلا مبتلا تویی
آن صید تشنه لب که لب دجله و فرات
می زد میان دجلهٔ خون، دست و پا تویی
آن سروری که پیکر پاکش به روی خاک
گردید پایمال سم اسب ها تویی
جان های شیعیان همه بادا فدای تو
قربان صبر و طاقت بی منتهای تو
ای پاره پاره پیکر و نوک نی، سرت!
من گریه بر سر تو کنم یا به پیکرت
خستند کوفیان ز چه جسم تو را به تیغ
با آن که گفت لحمک لحمی پیمبرت
شمر از قفا برید ز خنجر سرت ولی
دردا نریخت قطرهٔ آبی به حنجرت
لب تشنه جان برون ز تنت شد تشنگی
با آن که بود آب جهان، مهر مادرت
پهلویت از سنان سنان چاک شد مگر
خالی نبود بهر زدن جای دیگرت
خشکیده بود لعل تو از تاب تشنگی
ای من فدای لعل و دو چشم ز خون ترت
شمر ار نداد آب تو را از شط فرات
سیراب کرد باب تو از آب کوثرت
شیر خدا نبود دریغا به کربلا
تا بنگرد چو ماهی در خون شناورت
اکبر شهید و پیکر عباس چاک چاک
گریم به ماتم پسرت، یا برادرت
بی دست شد برادرت در مقابلت
فرقش دریده شد پسرت، در برابرت
خونش ز راه دیدهٔ خیرالنساء چکید
تیری که خورد بر گلوی خشک اصغرت
گر گویم از تنت، که ز کین گشت پایمال
ور گویم از سرت، که جدا شد ز پیکرت
سوزم به حال دختر زار تو همچو شمع
یا بر اسیر گشتن غمدیده خواهرت
آب بقاست دجله و انهار مشهدت
خاک شفاست تربت قبر مطهرت
جان ها فدای جسم به خون غرقهٔ تو باد
یک دل به ماتم تو به گیتی مباد شاد
ای تشنه لب فدای تو و جسم زار تو
قربان دیدگان ز غم اشکبار تو
بطحا خراب گشت و شد آباد ملک شام
افتاد تا به کوفه ز یثرب گذار تو
لعنت به کوفیان که نکردند بر تو رحم
گشتند متفق ز پی کارزار تو
بگذاشتند داغ جوانان تو را به دل
قربان داغ های دل داغدار تو
آغشته شد به خون سر و زلف چو عنبرش
اکبر جوان سرو قد گل عذار تو
دردا شکار پنجهٔ گرگان کوفه شد
عباس آن برادر ضیغم شکار تو
از تیر ظلم حرمله، دردا که شد شهید
ششماهه طفل بی گنه شیرخوارتو
یک گل بجا نماند ز گلزار هاشمی
شد عاقبت بدل به خزان نوبهار تو
بیش از هزار و پانصد پنجاه زخم بود
بر پیکر بریده سر زخم دار تو
زخم تو بی شمار و، غمت بی شمارتر
گریم به زخم یا به غم بی شمار تو
آورد از تنور برون چون سرت عدو
خاکستر از چه پاک نکرد از عذار تو
تاج تقرب از سر روح الامین فتاد
روزی که شد به نیزه سر تاجدار تو
آبی که در حیات تو بستند بر رخت
بستند بعد کشته شدن، بر مزار تو
لب تشنه چون شهید شدی بر لب فرات
از این سبب فرات، بود شرمسار تو
کاش آن زمان که از سر زین سرنگون شدی
سیماب وار، جسم زمین بی سکون شدی
ای پاره پاره تن! که به تن، سر نداشتی
سر از جفای شمر، به پیکر نداشتی
دل برگرفتی از زن و فرزند و اقربا
الا ز وصل دوست، که دل بر نداشتی
تو یک تن و، سپاه عدو صدهزار تن
بالله غریب بودی و یاور نداشتی
قاتل ز تن برید به خنجر سر از قفا
خاکم بسر که طاقت خنجر نداشتی
شمر از چه زد به حنجر تو خنجر از جفا
بر تن مگر جراحت دیگر نداشتی
یآرای سر بریدن تو دیگری نداشت
گر قاتلی چو شمر ستمگر نداشتی
با دخترت سکینه نکردی تکلمی
حق با تو بود ز آنکه به تن، سر نداشتی
گیرم کسی نکرد کفن بعد کشتنت
آن کهنه پیرهن، ز چه در بر نداشتی
از تیغ ظلم بجدل و از جور ساربان
خاتم به دست و، دست به پیکر نداشتی
سوزد دلم که دردم جاندادنت به سر
دختر، پسر، برادر، و خواهر نداشتی
هر چند بر تو خواهر و دختر گریستند
اما هزار حیف که مادر نداشتی
سوزد دلم چو در نظر آرم که کودکان
آب از تو خواستند و میسر نداشتی
اطفال کوچک تو به صحرا شدی ز کف
گر خواهری چو زینب اطهر نداشتی
بر مسلم این ستم نکند هیچ کافری
گیرم غرابتی به پیمبر نداشتی
چشم جهانیان همه پرخون برای توست
هر جا که می روم همه ماتم سرای توست
ای تشنه لب سرت ز چه دور از بدن شده
غسلت ز خون و، گرد و غبارت کفن شده
جسم تو پاره پاره به روی زمین ولی
بر نی سرت نظارهٔ هر مرد و زن شده
تو حشمت الهی و ز بیداد اهرمن
عریان تن مطهرت از پیرهن شده
دستت چرا؟ بریده و انگشت تو کجاست؟
انگشترت نصیب کدام اهرمن شده؟
تیر سیاه شام نصیب تن تو شد
اندوه تو نصیب دل زار من شده
از خون نو خطان تو صحرای کربلا
روشن چراغ لاله به صحن چمن شده
وز جسم چاک چاک جوانان هاشمی
صحرا پر از عقیق چو دشت یمن شده
از کودکان زار تو این دشت هولناک
پر بچهٔ غزال چو دشت ختن شده
از کینه اهل تو هر یک جدا جدا
خوار و اسیر و بسته به بند و رسن شده
ترکی به ماتمت ز بصر بسکه در فشاند
اوراق دفترش همه بحر عدن شده
بردار سر ز خاک و به ما بی کسان نگر
ما را اسیر، در کف این ناکسان نگر
ای خاک کربلا تو نه مشکی نه عنبری
خوشبوتری ز مشک و، ز عنبر تو برتری
از خون ناف آهوی چین است مشک لیک
تو خاکی و عجین شده با خون اکبری
عنبر ز بحر خیزد تو در کنار بحر
ای سرزمین پاک تو ز عنبر نکوتری
مشکین خطان به روی تو در خون طپیده اند
ز آن روست مشکبوی و لطیفی و احمری
مسجود مردمان شده ای زان سبب که تو
با خون سبط ختم رسولان مخمری
یک ذره از تو داروی صد گونه علت است
زیرا که خاک مقتل سبط پیمبری
باشد شرافت تو ز فرزند مصطفی
کز خاک های روی زمین جمله بهتری
شک نیست آن که خاک بود از مطهرات
آری توهم مطهری و هم مطهری
ای خاک پاک چشم مرا توتیا تویی
داروی دردهایی و دارالشفا تویی
ای ارض کربلا تو مگر عرش اکبری
گر عرش نیستی ولی از عرش برتری
زیبد تو را اگر که نمایی به کعبه فخر
زیرا که جای مدفن سبط پیمبری
بر تربت تو سجده کنند اهل معرفت
مسجود مردمانی و محبوب داوری
مشکی نه، عنبری نه، ولی ای زمین پاک!
خوشبوتری ز مشک و، نکوتر ز عنبری
خوابیده اند در تو تن کشته گان عشق
زان روی از تمام اراضی نکوتری
از بس که خون لاله رخان در تو ریخته
دارم یقین که معدن یاقوت احمری
هرگوشه ات فتاده ز زین، سرو قامتی
هر نقطه ات طپیده به خون، ماه منظری
در وادیت به نی، شده سرهای بی تنی
در خاک و خون طپان شده تن های بی سری
ای خاک پاک مدفن خون خدا تویی
آیینه دار مشعل راه هدی تویی
ترکی شیرازی : فصل چهارم - ترکیببندها
شمارهٔ ۴ - هفت بند نینوایی
فلک تو رحم به اولاد بوتراب نکردی
مگر به کرب و بلا ظلم بی حساب نکردی
هزار سعی نمودی تو در خرابی یثرب
چرا تو غمکده شام را خراب نکردی
مگر حسین علی را به کربلا تو نکشتی
مگر یزید لعین را تو کامیاب نکردی
شهی که بود ضیا دو چشم ختم رسولان
چرا ز کشتن آن شاه اجتناب نکردی
به قتل سبط نبی کاین چنین شتاب نمودی
چرا به دادن آبش چنین شتاب نکردی
گلوی سبط نبی را مگر ز کین نبریدی
مگر محاسنش از خون سر خضاب نکردی
سر حسین به خاکستر تنور نهادی
حیا از آن رخ چون قرص آفتاب نکردی
به پیش روی پدر تارک پسر تو شکستی
چرا ز کشتن او شرم از آن جناب نکردی
به قتلگاه تو سیلی زدی به روی سکینه
چرا تو رحم بر آن طفل کشته باب نکردی
مگر تو سلسله بر پای عابدین ننهادی
ز تشنگی جگرش را مگر کباب نکردی
ز ظلم های تو ترسم که روز محشر کبری
میان خلق خجالت کشی تو در بر زهرا
فلک به آل نبی ظلم بی حساب نمودی
مدینه را به تمنای ری خراب نمودی
ز تیشهٔ ستم از پا چه نخل های فکندی
چه ظلم ها که به اولاد بوتراب نمودی
کمر بخ قتل حسین بستی و حیا ننمودی
برای کشتن او از چه رو شتاب نمودی
ز کینه سبط نبی را به کربلا به لب آب
برای قطرهٔ آبی دلش کباب نمودی
عزیز فاطمه را از قفا سرش ببریدی
ز کین محاسنش از خون سر خضاب نمودی
به روی خاک فکندی تن مطهر او را
به جسم انور او سایه ز آفتاب نمودی
ز روی قهر تو سیلی زدی به روی سکینه
زخش کبود و دلش پر ز اضطراب نمودی
فلک ز ظلم تو شد سرنگون لوای امامت
به روز بازپسین بایدت کشید غرامت
فلک به آل پیمبر مکر تو جنگ نکردی
مگر به آن شه لب تشنه، عرصه تنگ نکردی
مگر به کرب و بلا ابن سعد را تو ز کوفه
سر سپه ننمودی و پیش هنگ نکردی
سر امام زمان را تو با شتاب بریدی
به قدر خوردن آبی چرا درنگ نکردی
مگر ز خون جوانان شاه یثرب و بطحا
زمین کرب و بلا را تو لاله رنگ نکردی
گلوی اصغر شیرخوارهٔ شه را
مگر ز کین، هدف ناوک خدنگ نکردی
جبین زادهٔ زهرا که داشت داغ عبادت
به قتلگه مگر آزرده اش ز سنگ نکردی
به بوسه گاه نبی چوب خیزران زدی از کین
مگر تو با سر از تن بریده جنگ نکردی
چنین ستم که تو کردی به اهل بیت رسالت
گمانم آنکه به کفار و روم و زنگ نکردی
فلک به آل علی ظلم بی حساب نمودی
مدینه را به تمنای ری خراب نمودی
فلک به آل پیمبر ببین چها کردی
چه ظلم ها که به اولاد مرتضی کردی
شهی که نور دو چشم علی و فاطمه بود
روانه اش ز مدینه، به کربلا کردی
در اول آب به روی حریم او بستی
ز روی فاطمه نی شرم و نی حیا کردی
به روی خاک نهادی جبین سبط رسول
جدا سرش ز قفا از ره جفا کردی
به خون و خاک کشیدی تن مطهر او
سرش بریدی، و بر نوک نیزه ها کردی
به فرق اکبر مه طلعتش زدی شمشیر
دو دست از تن عباس او جدا کردی
به زلف حضرت قاسم ز خون حنا بستی
به دشت کرب و بلا شادیش عزا کردی
نخورده شیر علی اصغر صغیرش را
گلوی او هدف ناوک بلا کردی
چو شام تیره نمودی تو روز لیلا را
به ماتم علی اکبر قدش دو تا کردی
به خیمه گاه حسینی ز کین زدی آتش
به دشت کرب و بلامحشری به پا کردی
به طشت زر سر سبط رسول جا دادی
ز خیزران به لبش چوب آشنا کردی
تمام اهل حرم را به ریسمان بستی
بسوی شام روانشان ز کربلا کردی
فلک ز جور و جفای تو داد و صد بیداد
ز ظلم های تو شهر مدینه، رفت به باد
چو قاسمان بلا قسمت بلا کردند
تمام، قسمت مظلوم کربلا کردند
چه عهد ها که به بستند کوفیان با وی
عجب به عهد خود آن ناکسان وفا کردند
شه حجاز بسوی عراق با صد شور
قدم نهاد و بر او کوفیان، جفا کردند
نخست آب روان را به روی او بستند
به درد تشنگی اش سخت مبتلا کردند
مخالفان ز ره راست چشم پوشیدند
چو نی دل حرم او پر از نوا کردند
ز راه کینه نمودند تیر بارانش
نه رحم بر وی و، نه شرم از خدا کردند
سری که شست ز گیسوش جبریل غبار
ز تن بریده و، بر نوک نیزه ها کردند
تنی که پرورشش در کنار زهرا بود
به خون کشیده و، پامال اسب ها کردند
امیر صف شکن عباس نامدارش را
کنار دجله دو دست از تنش جدا کردند
جوان تازه خطش را ز پا درآوردند
ز درد فرقت او قامتش دو تا کردند
گل ریاض حسن قاسم دلیرش را
در آن زمین بلا شادیش عزا کردند
خیام محترمش را ز کین زدند آتش
به دشت کرببلا محشری بپا کردند
عذار دختر او را ز سیلی آزردند
ز روی فاطمه نه شرم و نه حیا کردند
مصیبتی که به فرزند مصطفی رو داد
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
شنیده اید که شاهی، ز صدر زین افتاد
ندیده اید که پا قاتلش به سینه نهاد
شنیده اید که شمر، از قفا برید سرش
ندیده اید که از تشنگی، چسان جان داد
شنیده اید سری شد به نوک نیزه بلند
ندیده اید به چرخ از دل که شد فریاد
شنیده اید که از خون وضو گرفت حسین
ندیده اید چسان، جبهه را به خاک نهاد
شنیده اید که شد کشته نازنین پسرش
ندیده اید چسان قامتش ز پا افتاد
شنیده اید که عباساوفتاد از پا
ندیده اید که ساقی تشنه لب جان داد
شنیده اید که قاسم ز خون حنا بسته
ندیده اید که شد کشته، با دلی ناشاد
شنیده اید که زینب ز کوفه رفت به شام
ندیده اید چسان، خطبه کرد ایراد
چنین ستم که به اولاد بوتراب رسید
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
کنند سنگدلان ادعای دین داری
به کفر روی نهادند با ستمکاری
به نیزه چون سر سلطان انس و جان کردند
به پای نیزه به سر خاک قدسیان کردند
صدای هلهله چون از سپاه گشت بلند
میان خیمه، زنان حرم فغان کردند
دریغ و درد که از کینه، کوفیان
تن امام زمان را به خون طپان کردند
شدند رو به سراپرده ها چو لشگر شام
سیه لباس اسیری ببر زنان کردند
زدند چون به سراپرده آتش از ره کین
به دشن کرب و بلا محشری عیان کردند
ز گوش دخترکان گوشواره ها بردند
رسن به گردن بیمار ناتوان کردند
ز تازیانه و سیلی گروه بد آیین
سیاه پشت زنان، روی کودکان کردند
شکسته دل، چو اسیران زنگبار و فرهنگ
به شام شوم، ز کرب و بلا روان کردند
بر این مصیبت عظمی خروش و آه و فغان
همین نه اهل زمین، اهل آسمان کردند
فلک خراب شوی ظلم تا کی و تا چند
به اهل بیت نبی ظلم بیش از این مپسند
مگر به کرب و بلا ظلم بی حساب نکردی
هزار سعی نمودی تو در خرابی یثرب
چرا تو غمکده شام را خراب نکردی
مگر حسین علی را به کربلا تو نکشتی
مگر یزید لعین را تو کامیاب نکردی
شهی که بود ضیا دو چشم ختم رسولان
چرا ز کشتن آن شاه اجتناب نکردی
به قتل سبط نبی کاین چنین شتاب نمودی
چرا به دادن آبش چنین شتاب نکردی
گلوی سبط نبی را مگر ز کین نبریدی
مگر محاسنش از خون سر خضاب نکردی
سر حسین به خاکستر تنور نهادی
حیا از آن رخ چون قرص آفتاب نکردی
به پیش روی پدر تارک پسر تو شکستی
چرا ز کشتن او شرم از آن جناب نکردی
به قتلگاه تو سیلی زدی به روی سکینه
چرا تو رحم بر آن طفل کشته باب نکردی
مگر تو سلسله بر پای عابدین ننهادی
ز تشنگی جگرش را مگر کباب نکردی
ز ظلم های تو ترسم که روز محشر کبری
میان خلق خجالت کشی تو در بر زهرا
فلک به آل نبی ظلم بی حساب نمودی
مدینه را به تمنای ری خراب نمودی
ز تیشهٔ ستم از پا چه نخل های فکندی
چه ظلم ها که به اولاد بوتراب نمودی
کمر بخ قتل حسین بستی و حیا ننمودی
برای کشتن او از چه رو شتاب نمودی
ز کینه سبط نبی را به کربلا به لب آب
برای قطرهٔ آبی دلش کباب نمودی
عزیز فاطمه را از قفا سرش ببریدی
ز کین محاسنش از خون سر خضاب نمودی
به روی خاک فکندی تن مطهر او را
به جسم انور او سایه ز آفتاب نمودی
ز روی قهر تو سیلی زدی به روی سکینه
زخش کبود و دلش پر ز اضطراب نمودی
فلک ز ظلم تو شد سرنگون لوای امامت
به روز بازپسین بایدت کشید غرامت
فلک به آل پیمبر مکر تو جنگ نکردی
مگر به آن شه لب تشنه، عرصه تنگ نکردی
مگر به کرب و بلا ابن سعد را تو ز کوفه
سر سپه ننمودی و پیش هنگ نکردی
سر امام زمان را تو با شتاب بریدی
به قدر خوردن آبی چرا درنگ نکردی
مگر ز خون جوانان شاه یثرب و بطحا
زمین کرب و بلا را تو لاله رنگ نکردی
گلوی اصغر شیرخوارهٔ شه را
مگر ز کین، هدف ناوک خدنگ نکردی
جبین زادهٔ زهرا که داشت داغ عبادت
به قتلگه مگر آزرده اش ز سنگ نکردی
به بوسه گاه نبی چوب خیزران زدی از کین
مگر تو با سر از تن بریده جنگ نکردی
چنین ستم که تو کردی به اهل بیت رسالت
گمانم آنکه به کفار و روم و زنگ نکردی
فلک به آل علی ظلم بی حساب نمودی
مدینه را به تمنای ری خراب نمودی
فلک به آل پیمبر ببین چها کردی
چه ظلم ها که به اولاد مرتضی کردی
شهی که نور دو چشم علی و فاطمه بود
روانه اش ز مدینه، به کربلا کردی
در اول آب به روی حریم او بستی
ز روی فاطمه نی شرم و نی حیا کردی
به روی خاک نهادی جبین سبط رسول
جدا سرش ز قفا از ره جفا کردی
به خون و خاک کشیدی تن مطهر او
سرش بریدی، و بر نوک نیزه ها کردی
به فرق اکبر مه طلعتش زدی شمشیر
دو دست از تن عباس او جدا کردی
به زلف حضرت قاسم ز خون حنا بستی
به دشت کرب و بلا شادیش عزا کردی
نخورده شیر علی اصغر صغیرش را
گلوی او هدف ناوک بلا کردی
چو شام تیره نمودی تو روز لیلا را
به ماتم علی اکبر قدش دو تا کردی
به خیمه گاه حسینی ز کین زدی آتش
به دشت کرب و بلامحشری به پا کردی
به طشت زر سر سبط رسول جا دادی
ز خیزران به لبش چوب آشنا کردی
تمام اهل حرم را به ریسمان بستی
بسوی شام روانشان ز کربلا کردی
فلک ز جور و جفای تو داد و صد بیداد
ز ظلم های تو شهر مدینه، رفت به باد
چو قاسمان بلا قسمت بلا کردند
تمام، قسمت مظلوم کربلا کردند
چه عهد ها که به بستند کوفیان با وی
عجب به عهد خود آن ناکسان وفا کردند
شه حجاز بسوی عراق با صد شور
قدم نهاد و بر او کوفیان، جفا کردند
نخست آب روان را به روی او بستند
به درد تشنگی اش سخت مبتلا کردند
مخالفان ز ره راست چشم پوشیدند
چو نی دل حرم او پر از نوا کردند
ز راه کینه نمودند تیر بارانش
نه رحم بر وی و، نه شرم از خدا کردند
سری که شست ز گیسوش جبریل غبار
ز تن بریده و، بر نوک نیزه ها کردند
تنی که پرورشش در کنار زهرا بود
به خون کشیده و، پامال اسب ها کردند
امیر صف شکن عباس نامدارش را
کنار دجله دو دست از تنش جدا کردند
جوان تازه خطش را ز پا درآوردند
ز درد فرقت او قامتش دو تا کردند
گل ریاض حسن قاسم دلیرش را
در آن زمین بلا شادیش عزا کردند
خیام محترمش را ز کین زدند آتش
به دشت کرببلا محشری بپا کردند
عذار دختر او را ز سیلی آزردند
ز روی فاطمه نه شرم و نه حیا کردند
مصیبتی که به فرزند مصطفی رو داد
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
شنیده اید که شاهی، ز صدر زین افتاد
ندیده اید که پا قاتلش به سینه نهاد
شنیده اید که شمر، از قفا برید سرش
ندیده اید که از تشنگی، چسان جان داد
شنیده اید سری شد به نوک نیزه بلند
ندیده اید به چرخ از دل که شد فریاد
شنیده اید که از خون وضو گرفت حسین
ندیده اید چسان، جبهه را به خاک نهاد
شنیده اید که شد کشته نازنین پسرش
ندیده اید چسان قامتش ز پا افتاد
شنیده اید که عباساوفتاد از پا
ندیده اید که ساقی تشنه لب جان داد
شنیده اید که قاسم ز خون حنا بسته
ندیده اید که شد کشته، با دلی ناشاد
شنیده اید که زینب ز کوفه رفت به شام
ندیده اید چسان، خطبه کرد ایراد
چنین ستم که به اولاد بوتراب رسید
ز جن و انس کسی در جهان ندارد یاد
کنند سنگدلان ادعای دین داری
به کفر روی نهادند با ستمکاری
به نیزه چون سر سلطان انس و جان کردند
به پای نیزه به سر خاک قدسیان کردند
صدای هلهله چون از سپاه گشت بلند
میان خیمه، زنان حرم فغان کردند
دریغ و درد که از کینه، کوفیان
تن امام زمان را به خون طپان کردند
شدند رو به سراپرده ها چو لشگر شام
سیه لباس اسیری ببر زنان کردند
زدند چون به سراپرده آتش از ره کین
به دشن کرب و بلا محشری عیان کردند
ز گوش دخترکان گوشواره ها بردند
رسن به گردن بیمار ناتوان کردند
ز تازیانه و سیلی گروه بد آیین
سیاه پشت زنان، روی کودکان کردند
شکسته دل، چو اسیران زنگبار و فرهنگ
به شام شوم، ز کرب و بلا روان کردند
بر این مصیبت عظمی خروش و آه و فغان
همین نه اهل زمین، اهل آسمان کردند
فلک خراب شوی ظلم تا کی و تا چند
به اهل بیت نبی ظلم بیش از این مپسند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
به حقارت منگر مدعیا ایران را
ایزد آباد کند عاقبت این ویران را
یوسفی هست به حسن ار چه بود زندانی
عزت مصر، ز یادش برد این زندان را
گرچه در عهد قدیمش همه مینو خواندند
میتوان مینو از این بعد بخوانند آن را
باغ رضوان که بود، وعده زاهد این است
مرد و زن حوری و غلمان شود این رضوان را
قاب شیران دژم مکمن گرگان نشود
تهی امروز مبین روبهکا میدان را
جامه وصل بپوشان و بر آتش زن آب
ای عجب این تن عریان و دل بریان را
قوت بازوی مشروطه چو نیروی قضاست
غالب آنست که مغلوب کند سلطان را
از قد و خدو خط تازه جوانان بینی
بر زمین غرقه بخون سرو و گل و ریحان را
قهقرائی که تو از راه خدا برگشتی
لعن تا کی کنی از بیخردی شیطان را
نیست جز، انس و محبت غرض از هستی کل
ورنه حیوان بشرف چیره بود انسان را
هان به میدان علی(ع) آمد، تو معاویه برو
عمرآسا بحیل کن سر، نی قرآن را
آب حیوان که دهد عمر ابد داند خضر
عین علم است که انسان کند او حیوان را
مدعی راست سری سخت تر، از سندان لیک
پتک وش خامه ما بشکند این سندان را
آخر ای صلح کجائی چه کسی، رخ بنما
روز وصل آر بپاداش شب هجران را
صلح کل چیره به جنگ است چنان صدق به کذب
«حاجبا» مژده بس این دایره امکان را
ایزد آباد کند عاقبت این ویران را
یوسفی هست به حسن ار چه بود زندانی
عزت مصر، ز یادش برد این زندان را
گرچه در عهد قدیمش همه مینو خواندند
میتوان مینو از این بعد بخوانند آن را
باغ رضوان که بود، وعده زاهد این است
مرد و زن حوری و غلمان شود این رضوان را
قاب شیران دژم مکمن گرگان نشود
تهی امروز مبین روبهکا میدان را
جامه وصل بپوشان و بر آتش زن آب
ای عجب این تن عریان و دل بریان را
قوت بازوی مشروطه چو نیروی قضاست
غالب آنست که مغلوب کند سلطان را
از قد و خدو خط تازه جوانان بینی
بر زمین غرقه بخون سرو و گل و ریحان را
قهقرائی که تو از راه خدا برگشتی
لعن تا کی کنی از بیخردی شیطان را
نیست جز، انس و محبت غرض از هستی کل
ورنه حیوان بشرف چیره بود انسان را
هان به میدان علی(ع) آمد، تو معاویه برو
عمرآسا بحیل کن سر، نی قرآن را
آب حیوان که دهد عمر ابد داند خضر
عین علم است که انسان کند او حیوان را
مدعی راست سری سخت تر، از سندان لیک
پتک وش خامه ما بشکند این سندان را
آخر ای صلح کجائی چه کسی، رخ بنما
روز وصل آر بپاداش شب هجران را
صلح کل چیره به جنگ است چنان صدق به کذب
«حاجبا» مژده بس این دایره امکان را
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
شاهدان کار تموچین کردهاند
ره به تبت رخنه در چین کردهاند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کردهاند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کردهاند
لادن و عود و عبیر و مشکبان
در میان هر عرقچین کردهاند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کردهاند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کردهاند
دینفروشان دکه باطل چیدهاند
وحی حقْشان حکم برچین کردهاند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کردهاند
ره به تبت رخنه در چین کردهاند
چین و ژاپن تبت و تاتار، را
مشک با راز، زلف پرچین کردهاند
کرد گلزار عذار از خط سبز
چشم بد، را خوب برچین کردهاند
لادن و عود و عبیر و مشکبان
در میان هر عرقچین کردهاند
زلف را، در دست بهر صید دل
چون کمند رستمی چین کردهاند
بهر قربانی ره مشروطه را
در صف عشاق گلچین کردهاند
دینفروشان دکه باطل چیدهاند
وحی حقْشان حکم برچین کردهاند
یوسفان صدق و عصمت «حاجبا»
حسن را عطف کمر، چین کردهاند
حاجب شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
زلف را خوبان پر از چین کرده اند
راه از این رخنه در چین کرده اند
با سپاه حسن و خیل خال و خط
در جهان کاری به موچین کرده اند
حور و غلمان از، گل و ریحان خلد
عرش را تا فرش تزئین کرده اند
شاهد مشروطه را، ارواح پاک
با، سر و جان مهر و کابین کرده اند
مشتری طبعان به گوش و گردنش
طوق ماه و عقد پروین کرده اند
ملک دلها خوب ویران کرده ای
خسروان دادگر این کرده اند
زین سبب پرویز را بگذاشتند
تکیه بر بهرام چوبین کرده اند
وضع این قانون و این مشروطه را
عارفان زانصاف تمکین کرده اند
در، عدد، روحانیان و قدسیان
منتخب از سبع و سبعین کرده اند
تا متاع کاسدی رایج شود
زین فروشان تکیه بر، زین کرده اند
شعر «حاجب » را به جان ارباب هوش
از ره، تصدیق تحسین کرده اند
راه از این رخنه در چین کرده اند
با سپاه حسن و خیل خال و خط
در جهان کاری به موچین کرده اند
حور و غلمان از، گل و ریحان خلد
عرش را تا فرش تزئین کرده اند
شاهد مشروطه را، ارواح پاک
با، سر و جان مهر و کابین کرده اند
مشتری طبعان به گوش و گردنش
طوق ماه و عقد پروین کرده اند
ملک دلها خوب ویران کرده ای
خسروان دادگر این کرده اند
زین سبب پرویز را بگذاشتند
تکیه بر بهرام چوبین کرده اند
وضع این قانون و این مشروطه را
عارفان زانصاف تمکین کرده اند
در، عدد، روحانیان و قدسیان
منتخب از سبع و سبعین کرده اند
تا متاع کاسدی رایج شود
زین فروشان تکیه بر، زین کرده اند
شعر «حاجب » را به جان ارباب هوش
از ره، تصدیق تحسین کرده اند
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۳۸
فکر اگر ای سیمتن داری بتذخیر طلا
رنگ زرد عاشقان میباشد اکسیر طلا
طوق زرین در گلوی آن زلیخاوش مبین
سوره یوسف بگرد آورده تحریر طلا
شمع اندر پرده فانوس میگرید ز سوز
تا نگردد بر زبانش لمس گلگیر طلا
میکشد تیغ از کمر آن خسرو زرین کمر
تا بسوزاند جهان از برق شمشیر طلا
حسن روز افزون نگر کز زلف پرچین ماه من
دست خورشید فلک را بسته زنجیر طلا
گوی دولت میر باید هر که چون نور علی
ورد خود سازد بگیتی ذکر تحقیر طلا
رنگ زرد عاشقان میباشد اکسیر طلا
طوق زرین در گلوی آن زلیخاوش مبین
سوره یوسف بگرد آورده تحریر طلا
شمع اندر پرده فانوس میگرید ز سوز
تا نگردد بر زبانش لمس گلگیر طلا
میکشد تیغ از کمر آن خسرو زرین کمر
تا بسوزاند جهان از برق شمشیر طلا
حسن روز افزون نگر کز زلف پرچین ماه من
دست خورشید فلک را بسته زنجیر طلا
گوی دولت میر باید هر که چون نور علی
ورد خود سازد بگیتی ذکر تحقیر طلا
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین
حمد و ثنا مکرمی را که از حجلهٔ شب تار حجرهٔ خلوت عاشقان پرداخت و شکر و سپاس موجدی را که از بیاض روز روشن، مرحلهٔ طالبان سرای کون و فساد ساخت. سپر ماه، چهرهٔ گشادهٔ قلم قدرت اوست و تیغ آفتاب از نیام صبح، برکشیده ارادت او قادری که غبار زوال بر جمال او ننشیند و کاملی که دست نقصان دامن جلال او نگیرد. خطرات خواطر به ساحت جبروت او نیانجامد و خطوات ضمایر به سیاحت مساحت ملکوت او نرسد. بنای قصر مشید آسمان پرداخت، آلت و ادات در میان نه قبای معلم سبزگار روزگار دوخت، به خیاط و مقراض محتاج نگشت. جوهر آب را به وساطت حرارت به جرم ثریا رسانید و جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد. هیولی آتش را به حکم خفت و یبوست ساکن محیط کرد و گوهر خاک را به علت برودت و یبوست مجاور مرکز گردانید. هفت پدر علوی را در دوازده منزل حرکت و سیر داد. چهار مادر سفلی را در صمیم عالم علوی مقر و مفر پدید کرد و به امتزاج بخار و دخان در فضای هوا، رعد و برق و سحاب و ریاح و شهاب موجود گردانید و به ازدواج این دو مایهٔ لطیف در دل سنگ کثیف، جواهر معادن و فلزات بیافرید. پس از زبدهٔ لطایف چهار اسطقس، سه مولود در وجود آورد و اجناس و انواع حیوان موجود گردانید و از اصناف حیوانات و انواع جانواران، آدمی را برگزید و زبدهٔ موجودات و فهرست مخلوقات گردانید. چنانکه گفت: «و لقد کرمنا بنی آدم و حملناهم فی البر و البحر و رزقناهم من الطیبات و فضلناهم علی کثیر ممن خلقنا تفضیلا». و او را بر اطلاق، متصرف و مالک مرکبات سفلی کرد و تنفیذ امر و تملیک نهی داد و از برای مصالح معاد و مناظم معاش و ترتیب بلاد و تنظیم عباد، انبیا را- علیهم الصلاه و السلام- بعث کرد و به ابلاغ رسالت و اظهار دلالت مثال داد و بر زبان ایشان به طریق وحی و الهام پیغام فرستاد و بر خلاف طبایع، قوانین شرایع بنهاد و به عدل و سیاست، طاعت و عبادت فرمود. چنانکه گفت- عز من قائل- :«و ما خلقت الجن و الانس الالیعبدون» و از برای احکام و استحکام قواعد عقاید عاقلان و تاکید و تمهید اساس مبانی اعمال و افعال ایشان، علم و حکمت و شریعت و طریقت بیان کرد. کما قال- جل جلاله- :« ولا رطب و لا یابس الا فی کتاب مبین» و از برای تقویم و تعریک مفسدان و قمع و تأدیب متعدیان و زجر و تشدید جاهلان، عقل و اجتهاد داد و با عقل و اجتهاد، غزو و جهاد فرمود و کتاب و شمشیر فرستاد. کما قال- عز و علا- : «لقد ارسلنا رسلنا بالبینات و انزلنا معهم الکتاب و المیزان لیقوم الناس بالقسط و انزلنا الحدید فیه باس شدید و منافع للناس» کتاب، عقل است و میزان، اجتهاد و حدید، شمشیر، تا عاقلان در اعجاز کتاب نظر کنند و به عقل و حکمت و قیاس و مجاهدت، شواهد قدرت و دلایل صنع و حکمت بدانند و از سیر افعال نامحمود و صور اعمال نامرضی امتناع نمایند و با جاهلان بی عاقبت، نخست حجت بگویند، پس شمشیر عرضه کنند. چه جاهل بی عقوبت عاجل از عذاب آجل نترسد و از تهییج فتنه و تحریض فساد اجتناب ننماید.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.
الظلم فی شیم النفوس فان تجد
ذاعفه فلعله لا یظلم
و چون در حکمت ازلی و عنایت سرمدی پوشیده نبود که با نبوت، سلطنت و با ریاست، سیاست واجب است، چه عالمیان در منازل و معارج و مراتب و مدارج، متفاوت قدراند و قلم بی شمشیر و علم بی عمل نامفید بود.
صلاح العباد و رشد الامم
وامن البریه من کل غم
بشیئین ما لهما ثالث
بخرق الحسام و رفق القلم
پس دین را به ملک تقویت کرد و ملک را به دین ترتیب داد و هر دو را به یکدیگر ثابت و محکم و قوی و مستحکم گردانید و بعد از امتثال او امر و نواهی الهی به ارتسام و انقیاد اولوالامر فرمود و طاعت و مطاوعت ایشان با تحری رضای خویش و انبیا که نواب مطلقند برابر داشت. قوله- عز و جل - : « اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم ». پس از اینجا روشن می شود که دین بی ملک ضایع می گردد و ملک بی دین باطل قال- علیه السلام- « الدین و الملک تو امان ». و گشتاسب که واسطه قلاده اکاسره عجم و کیان ایران بوده است، می گوید: « الدین بالملک یقوی و الملک بالدین یبقی » دین به ملک قوی گردد و ملک به دین پایدار ماند و اگر با متانت قلم، مهابت شمشیر، مقارن و همطویله نباشد و بر اعمال خیر، امید جزا و ثواب و بر افعال شر بیم پاداش و عقاب نبود، نظام عالم و عالمیان باطل گردد و از سمت راستی بیفتد و هیچ آفریده در تقدیم خیرات و ادخار حسنات رغبت ننماید و چون قواعد دین مختل و مراسم سیاست، مبهم و مهمل ماند، دیانت و صیانت برافتد. قواعد عفاف و استعفاف اختلال و انتشار پذیرد و عقاید ضمایر علی الاطلاق تراجع گیرد. مناظم عباد و مصالح بلاد از سلک نظم و انخراط منتشر و متفرق گردد. تنظیم و ترتیب بلاد و ساکنان متلاشی شود. کارها به زور و قوت و قدرت و طاقت متعلق گردد. « من غلب سلب » ظاهر شود.
و ما السیف الا لمن سله
و لم یزل الملک فیمن غلب
راست شود. پس به موجب این مقدمات واضح و قضایای لایح، ظاهر می گردد که تیغ و قلم و دین و ملک، توامان و ملازمان اند.
فاذا هما اجتمعا لنفس مره
بلغت من العلیا کل مکان
و چنانکه انقیاد اولوالعزم از فرایض عقل است، امتثال اولوالامر از لوازم شرع است و چنانکه انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت و افشای دلالت و اظهار معجزت فرمود، ولات و سلاطین را به استعمال عدل و استظهار فضل مثال داد. – کما قال – عز من قایل - : « ان الله یامر بالعدل و الاحسان ». وچنانکه انبیا را مراتب است، ولات و امرا را مدارج است. و امیر المومنین علی- رضی الله عنه- که هادم بنیان شرک و بانی قواعد اسلام بوده است و اساس دین و دولت بدو تمهید یافته و مراسم ملک و ملت بدو تاکید پذیرفته، می فرماید که: « اسعد الرعاه من سعدت به رعیته » نیکبخت ترین سلاطین آن باشد که رعایا از وی در ظل رعایت و کنف عصمت و عنایت باشند و زیر دستان در جوار امن و حمی منیع، تخفیف و ترفیه یابند. قال علیه الصلوه و السلام- : « السلطان ظل الله فی الارض یاوی الیه کل مظلوم ». می فرماید که پادشاه سایه آفتاب رحمت آفریدگار است در بسیط زمین. یعنی محروران بحران یرقان ظلم و گرمازدگان جور و تشنگان تموز بیمرادی در سایه رافت و سامه معدلت او قرار گیرند و سیاحان بیابان حرمان در هاجره هجران، از منبع عدل و منهل او زلال نوال چشند و گویند :
فما بفقیر شام برقک فاقه
و لا فی بلاد انت صیبها محل
ای یمین تو مشرب حاجات
وی یسار تو مکسب آمال
در بیانت، یتیمه فضلا
در بنانت، ولیمه افضال
و چون مبرهن شد بدین مقدمات که فاضلترین انبیا آنست که بر وی کتاب و شریعت نازل شده است، معین شد بدین قضایا که بهترین سلاطین آنست که سورت فضل و صورت عدل به وی وجود یافت است و ظاهر شد که رجحان و مزیت اولوالامر بر اصناف مردمان بدان است که ایشان را اشاعت عدل و افاضت امن و فضل باشد.
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان
و نعت اخلاق و وصف ذات او این بود که :
عوارفه اغنت و اقنت فلم تذر
علی الارض بالاعدام و الله عارفا
درم از کف او به نزع اندرست
شهادت از آنستش اندر دهان
پس واجب کند که مقبلترین بندگان و مشفقترین هواخواهان آنست که طاعت و مطاوعت ایشان را به قدر امکان و طاقت مواظبت نماید و سوابق حقوق انعام و اکرام را به لواحق مزید شکر آراسته گرداند و بدانچه در وطا وسع و انا مکنت او گنجد از مساعی حمید و مآثر مرضی و مشکور تقدیم کند تا مترشح مزیت احماد و متوشح مزید اعتماد پادشاه روزگار شود و به نباهت قدر و رجحان فضل پیدا آید و صیت سایر و ذکر شایع یابد. از برای آنکه.
علی العبد حق فهو لابد فاعله
و ان عظم المولی و جلت فضائله
و سپاس و منت از ایزد تعالی که خطه اسلام را به جمال عدل و کمال فضل اعدل ملوک و افضل سلاطین، خاقان عالم، عادل اعظم، ملک موید مظفر، منصور معظم، شرف ملوک الامم، مولی الترک و العجم، ظهیر الامام، نصیر الانام، ضیاء الدوله، بهاء المله، ملجا الامه، جلال الملک، تاج ملوک الترک، رکن الدینا و الدین، غیاث الاسلام و المسلمین، قامع العداه و المتمردین، ظل الله فی العالمین، سلطان ارض الشرق و الصین، آلپ قتلغ تنکابلکا ابوالمظفر قلچ طمغاج خاقان بن قلج قراخان، برهان خلیفه الله، ناصر امیر المومنین- اعز الله انصاره و ضاعف اقتداره- بیاراست و سرادق جلال و حشمت او را به طناب تایید و عماد تایید مطنب و مقوم گردانید و ملک موروث و مکتسب به وارث اهل و مستحق رسانید و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او، شموس انصاف و بدور انتصاف را طلوع داد و از منابع عدل و مشارع فضل وی در جویبار ملک و دولت او فیض امن و سلامت روان گردانید و مثال اوامر و نواهی او را در خطه گیتی و اقالیم عالم، نافذ و مطلق داشت. تا متعرضان مملکت و متمردان دولت، سر در گریبان عزلت کشیدند و متقیان و مصلحان، پای در دامن امن و عافیت پیچیدند. عروس ملک و دولت، دهان چون گل به خنده انصاف گشادست و درهای ظلم و جور بر طوایف رعایا به مسمار انتصاف بسته. باز با کبک در یک آشیان انبازی می کند و باشه با گنجشک در یک منزل دمسازی می نماید. گردن گوران از پنجه شیران آسوده است و حلق تذروان از چنگال بازان رسته.
و العدل مد علی الانام جناحه
فعلی الحمامه لا یصول الاجدل
ز انتصاف و ز انصاف او شگفتی نیست
ذوات مخلب اگر چینه حمام کند
سگان صید ورا چون قلاده نو باید
زیال شیر به روز شکار خام کند
عواطف او شمل رحمت بر اکناف متظلمان کشیده است و لطایف او درهای رافت بر مظلومان گشاده روزنامه شاهی به تاریخ این پادشاهی مورخ گشته و جریده انصاف به خامه عدل این دولت مزین شده و این خود غیضی است از فیضی و جزوی است از کلی.
وعقیب هذا الرش سیل دافع
و وراء هذا النبت روض یانع
و کذی الکتائب تلتقی لقراعها
و لها امام الالتقا طائع
و به فر دولت قاهره- لا زالت مضیئه المعلم، راسخه العلم- مناهج عدل که نامسلوک مانده بود و محجه انصاف که به مواطاه اقدام ظلم، تمام مندرس و محو گشته بود، مسلوک و معین شد و نظام مملکت و رونق دولت به قرار معهود و رسم مالوف بازگشت و بر قواعد سداد و اساس احکام استقرار و استمرار یافت. لاجرم دلها در هوای او قدم محبت می زنند و جانها در ولای او کمر خدمت می بندند و عقاید ضمایر بندگان مخلص و شواهد سرایر ناصحان مشفق، هر ساعت محکمتر و هر لحظه مستحکمتر است، بر آنکه بنیاد این دولت ابدالدهر باقی ماند و قصر مشید این مملکت – لا زالت معموره الاطراف و الارکان، محمیه الاکناف و البنیان- از دست حوادث فترت در جوار عصمت و سلامت ماند و اقلیم ایران در بسیط توران افزاید و خطبه و سکه بر منابر و دنانیر بلاد آفاق به القاب و خطاب عالی آراسته گردد.
خطبتک ابکار البلاد وعونها
فالیک من دون الملوک سکونها
جاء القران و بشرت آیاته
بزیاده فی الملک هذا حینها
حملت ثناءک فی المهامه عیسها
و نوت ولاک فی البحار سفینها
یا محیی الامم التی ابیضت لهم
بحیوته سود الخطوب و جونها
و علی المنابر کلها یدعی له
فی الصالحات و خلفها آمینها
لا زلت فی نعم یدوم ربیعها
ابدا و یبقی فی العیون معینها
خسروا ملک بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم، ویران گشت
به تو بنیاد عدل، محکم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
به یمینت چو ملک داد یسار
در یسار تو خاتم جم باد
وانچه در ملک جم نبود ترا
همه زیر نگین خاتم باد
چتر میمون همت اعلات
سایه دار سپهر اعظم باد
بر دلی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
و چنانکه ساکنان زمین سر بر آستانه مقدسه عالیه می نهند، روشنان عالم بالا، پیشانی بر خاک جناب میمون خواهند نهاد و اوامر و نواهی این پادشاه عالی نسب شریف حسب، بر بر و بحر و خشک و تر و ذروه و حضیض عالم بر اطلاق تنفیذ یابد. چنانکه اگر خواهد امر او زمین را در حرکت آرد و نهی او زمان را از حرکت باز دارد.
ذوطلعه لو قابلت شمس الضحی
سجدت لها من هیبه و جلال
اگر به چرخ بر از چرخ او نمونه کنند
نمونه ناطح انوار گردد و اجرام
تنش بخاید شاخ دو شاخه ناهید
زهش بمالد گوش دو گوشه بهرام
ز رشک او بخمد پشت صاحب خرچنگ
ز سهم او برمد هوش راکب ضرغام
حزم او که منهی عالم بالاست، از مغیبات و مکونات قدر خبر دهد و عزم او که طلیعه لشکر قضاست، روز رفته را دریابد.
کلما سل من عزائمه
صارما ارعشت ید القدر
زان سوی چرخ، گرت نیست خبر
عزم راگو برو خبر باز آر
مسرع عزم او بر فلک گذر کرد، به سرعت سیر اختصاص یافت. جرعه حزم او بر زمین آمد، سکون و آرام گرفت. هوا با لطف طبع او ممتزج شد، به رقت مزاج مخصوص گشت. اثیر از علو همت او اثر پذیرفت، متجاوز محیط شد. آسمان شکل سده رفیع او را دعا کرد، شکل کری ومستدیری یافت. آفتاب، رنگ چهره ضمیر او را ثنا گفت، مستنیر شد.
شکل درگاه رفیعش را دعا کرد آسمان
شکل او شد افضل الاشکال و هو المستدیر
رنگ رخسار ضمیرش را ثنا گفت آسمان
لون او شد احسن الالوان و هو المستنیر
ابر در تب خجالت از بنان سحاب سیرت او عرق تشویر کرد، گفت: باران می بارم.
لم یحک نایلک السحاب و انما
حمت به فصبیبها الرحضاء
دل کوه از تاب آفتاب سخا او خون شد. گفت: یاقوت احمر می کنم.
از تاب جود او چو دل کوه خون گرفت
آوازه درفکند که یاقوت احمرم
و چنانکه خاتم انبیا و زبده اصفیا محمد مصطفی – علیه الصلاه و السلام- از دیگر پیغمبران اگر چه به فضیلت، مزیت و به رتبت، تقدم داشت، به وجود آخر و به زمان، موخر آمد. همچنین پادشاه عالم و قدره بنی آدم، رکن الدنیا والدین، قلج طمغاج خاقان بن مسعود بن الحسن- ادام الله ظلاله- هر چند بر اثر ملوک ماضیه است از خصایل حمیده و فضایل گزیده، به مقدمات لایح و براهین واضح، راجح است. چون رجحان آفتاب بر سها و مزیت روز بر شب و فضیلت وجود بر عدم و اگر چه در سلسله روزگار موخر است، بر هندسه جهان، مقدم است.
در سلسله زمان موخر
بر هندسه جهان مقدم
و چون ایزد تعالی این سوابق نعم را به لواحق کرم آراسته گردانید و آفتاب جلال جهانداری او را از مشارق اقبال و آفاق کمال جهانگیری، شارق و طالع کرد تا جانهای موات انصاف و مردگان معدلت به آب حیات احسان و انعام او زنده گشت و اشجار جویبار باغ جمال شاهنشاهی از مدد باران فضل او رونق و طراوت یافت و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد که :
لقد حسنت بک الاوقات حتی
کانک فی فم الزمن ابتسام
جهان را باز دیگر شد نشان و صورت و سیما
به عدل شاه نام آور، جهان عدل شد پیدا
و هر سایل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد، چون نرگس جام زر بر کف نهاد و چون گل، طشت زر بر سر برد.
اقامت فی الرقاب له ایاد
هی الاطواق و الناس الحمام
بر هر ذره ای که در جهانست
منت دارد هزار خروار
بی دفتر ملک او زمانه
از پشت شکم کند چو طومار
هر کجا غمام حسام برق سیرت او خون روان کرده است، از بیخ ارغوان، شاخ زعفران رستست و هر کجا شمشیر گندنا پیکر او در سبزه زار سرهای خصمان ملک، به چرا آمده است، از شاخ زعفران، گل ارغوان دمیده است. آتش تیغ آبدار او از دریا، صحرا و از جیحون، هامون کرده است و آب سنان جان ستان او از صحرا، دریا ساخته و از هامون، جیحون کرده و زبان روزگار با او گفته:
ازین پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر
و شواهد لایح و دلایل واضح این معانی، بسیط صحرای رباط ایلک است که خصمان ملک و دولت و متعدیان خطه توران در شهور سنه ست «و» خمسین «و» خمسائه، وحوش و طیور را از کاسه های سر خود مهمانی ساختند.
ابصروا الطعن فی القلوب دراکا
قبل ان یبصروا الرماح خیالا
آن را که درین خلاف باشد
گو رو به مصاف شاه بنگر
تا مغز مخالفانش بیند
خرمن خرمن به کوه و گردر
بخت بیدار او تا چون مشعله، همه اجزا چشم کرده است، چشم حوادث در شبهای فترت، خیال فتنه به خواب ندیده است و دولت پایدار او تا چون شمع به همه اعضا، روی شده است، چشم اقبال، پشت نصرت در مضمار فتح مشاهده نکرده است. هر که در دولت او چون تنور دهان به مدح و ثنا گشاده است، چون شمع همه تن، زبان و چون شکوفه همه اعضا دهان شده است و هر که چون سوسن، ده زبان و چون لاله دو روی گشته است، روزگارش به خنجربید چون بنفشه زبان از قفا بیرون کشیده است و چون لاله قبایش از خون حنجر رنگین کرده و به زبان حال با روزگار گفته :
در مصاف قضا به خون عدوش
تا به شمشیر بید گلگون باد
بنان او آن بحار است که اگر بخار کند، دست چنار بی زر بیرون نیاید.
دست چنار بی زر هرگز برون نیاید
ابر اربه یاد دستش بارد ز آسمان نم
و چشم اکمه نرگس بی بصر نماند و زبان اخرس سوسن، سخنگوی گردد :
شود بینا به دیدار تو چشم اکمه نرگس
شود گویا به مدح تو زبان اخرس سوسن
اگر در محامد اخلاق و مآثر اعراق این پادشاه میمون سیرت همایون سریرت، خوض و شروع افتد، ابتدا به انتهای آن نرسد و بدایت آن به نهایت نینجامد و اوایل آن از اواخر قاصر آید.
در مدح تو هرچه بیش کوشم
اندیشه نمی شود مدور
عاجز شوم و فروگذارم
نیکو باشد سخن مقشر
و آن چندان مساعی حمیده و مآثر مرضیه که ملوک این خاندان مبارک راست، در خطه ممالک توران علی الخصوص در بسیط این دولت از تقدیم خیرات و ادخار حسنات و آثار عدل و اظهار فضل، قلم از تقریر و تحریر آن عاجز ماند و بیان و بنان از تمثیل و تصویر آن قاصر گردد.
ولما رایت الناس دون محله
تیقنت ان الدهر للناس ناقد
و در مدتی که خداوند عالم ازین ملک به ملکی دیگر نقل کرده بود و روزگاری دراز این خطه بی وارث و مستحق مانده و متعدیان به حکم کثرت سواد در وی تصرفها می کردند و آخرالامر هر یک قفای آن خوردند و اکنون بحمدالله که حق به حق ور و ملک به ملک عدل پرور و سلطنت به سلطان قاهر قادر رسید و بروی قرار گرفت و زمان بدین تهنیت، زبان بگشاد.
ملک بر پادشه قرار گرفت
روزگار آخر اعتبار گرفت
بیخ اقبال باز نشو نمود
شاخ انصاف باز بار گرفت
مدتی ملک در تزلزل بود
عاقبت بر ملک قرار گرفت
ملک ملک بخش رکن الدین
کز یمین ملک در یسار گرفت
آن که گنجی به یک سوال بداد
وان که ملکی به یک سوار گرفت
عکس بزمش چو بر سپهر افتاد
خانه زهره زو نگار گرفت
رزم او را فلک تصور کرد
ساحتش تیغ آبدار گرفت
صبح تیغش چو از نیام بتافت
آفتاب آسمان حصار گرفت
ملکا، خسروا، خداوندا
این سه نام از تو افتخار گرفت
پای ملک استوار اکنون گشت
که رکاب تو استوار گرفت
همه عالم شعار عهد تو داشت
ملک عالم همان شعار گرفت
روز جند از سر خطا بینی
ملک ازین دولت ارکنار گرفت
خجل آنک به عذر باز آمد
سر بخت تو در کنار گرفت
ایزد تعالی سرادق جلالت این دولت را به رفعت با اوج کیوان برابر داراد و بساط سریر حشمت ملک و دولت او را از روی ماه و فرق فرقد کناد و جناب میمون او را قبله حاجات ملوک عصر گرداناد و آستانه مقدسه او را کعبه افاضل و اماثل روزگار کناد و سبزه زار شمشیر گندنا پیکر او را از خون معادی دولت لاله زار داراد. بحق محمد و اله اجمعین.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۲ - فصل
می گوید مقرر این کلمات و محرر این مقدمات محمد بن علی بن محمد بن الحسن اظهیری الکاتب المسرقندی که چون من بنده را همیشه به خدمت جناب رفیع این دولت و وسیلت به فنا منیع این حضرت، نزاع و تشوق بر کمال می بود و در ترجیه این امنیت روزگار می گذاشتم و مترقب سعادتی و مترصد فرصتی می بودم که مگر روزگار در حصول این سعادت، مساعدتی نماید و اوقات به اسعاف این حاجت، مسامحتی کند. خود زمانه سرکشی می کرد و جمال عروس این مراد را در حجاب تعذر می داشت و سور و آیات این کرامات به خامه عطلت بر ورق اهمال و غفلت می نگاشت و به طریق عتاب بامن خطاب می کرد و این بیت می خواند.
ما کل ما یتمنی المرء یدرکه
تجری الریاح بمالا تشتهی السفن
نه تو اول کسی که قدم طلب در بادیه این کعبه نهاده است و احرام خدمت این حرم بسته و به وصال جمال او نرسیده.
فلست باول ذی همه
دعته لما لیس بالنایل
نخست قطع این مفاوز را مطیه ای جوی و اقامت این معاد را زادی طلب کن. آنگاه بادوار سر بر خاک این درگاه نه و خاک وار از چهره، شادروان این حضرت ساز. خدمتی کن که به وسیلت آن بدین حضرت رسی و به دالت او این سعادت را مستقبل و مهیا شوی و من بنده را در اثنای این محاورت با فکرت مجاورت گرفته و دست بحث در دامن طلب زده، مجال اختلال در ظاهر احوال معین و نشان پریشانی بر پیشانی مبین.
کاریست چو خط او معما
حالیست چو زلف او مشوش
دیده همه پرخیال معشوق
سینه همه پرشرار آتش
تا آخر روزی در میان این گفتگوی و در اثنای این جستجوی، سعادت بر من استقبال کرد و گفت: تحری رضای تراکمر بستم و به طالع فرخنده با تو پیوستم. همه مدخر خزینه خرد بر تو نثار کردم و جمله ذخایر نفایس عقل پیش تو آوردم. من نیز بدین بشارت، استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتزاز جواب دادم.
آن کیست که بی تو ساعتی خوشدل بود.
بیا ای مفرح کربت و مونس غربت
بر آنی که غم بر دل من گماری
من از غم نترسم، بیا تا چه داری
گفت: شبستانی است پر دلستان و قصوری است پرحور بهاری است پر صور و نگار و باغی است پر شکوفه و ازهار.
کلام کنور الربی فاح غضا
و قد غازلته شابیب قطر
و ریح الشمال جرت ثم جرت
علی صفحه الارض اذیال عطر
و عرف الخزامی و عرف الندامی
و تدوار خمر و انوار جمر
و نجم اللیالی و نظم اللالی
و مغبوط عمر و مضبوط امر
و زبان خرد در وصف او این ابیات انشا کرده:
ویحک ای صورت منصور نه باغی نه سرای
بل بهشتی که به دنیات فرستاد خدای
بوده نقاش خرد در شجرت متواری
شده فراش صبا در چمنت ناپروای
گفت: آن عرایس نفایس را حله ای پوش که تقادم اعوام و تواتر ایام آن را خلق نگرداند و آن ابکار افکار را حیله ای ساز که تعاقب ادوار و ترادف لیل و نهار از انتظام حال منتشر و متفرق نتواند کرد. دیباچه او را ترصیع و تجنیس و تشاکل و توازن و اضداد و انداد مطرز و موشح کن و تاج او را به جواهر زواهر خطاب میمون و القاب همایون خداوند عالم، خاقان معظم، رکن الدنیا و الدین- ادام الله ملکه – مرصع و مکلل گردان که تو باغبان سروپیرایی و مشاطه عروس آرایی. به دیده گرد دامن او برفتم و به زبان معذرت گفت:
ای به چشمم عزیزتر گردی
کز زمین عطف دامن تو برفت
از تو باز آمدن که یارد خواست؟
شکر این آمدن که داند گفت؟
و آن کتابی است ملقب به سندباد. فراهم آورده حکمای عجم. صفحات او پر از بدایع فطرت و صنایع فکرت و عجایب عقل و غرایب فضل و نوادر خواطر و نفایس ضمایر. آب حیات دلهای مرده و روضه انس جانهای پژمرده. مآثر و مفاخر او بی حد.
فاتت تجر علی السماء ذیولها
میاسه الاعطاف فی جاراتها
غداء مهما انشدت سجدت لها
سیاره الافلاک فی اوجاتها
و تمنت الشهب الثواقب انها
نظمت تقاصیرا علی لباتها
و تود آذان اللیالی انها
نیطت مکان القرط فی اخراتها
چون آن اشارات بدیدم و آن بشارت بشنیدم، رخش فکرت در زیر زین کشیدم و به قطع مسافت این بیدا بسیجیدم و با سعادت گفتم:
ذرانی والفلاه بلا دلیل
ووجهی و الهجیر بلا لثام
فانی استریح بذا و هذی
واتعب بالاناخه والمقام
فقد ارد المیاه بغیر هاد
سوی عدی لها برق الغمام
و لا امسی لاهل البخل ضیفا
و لیس قری سوی مخ النعام
و آن غرایب کلم و عجایب حکم که تاسیس قواعد ریاست و تاکید مبانی سیاست است، متضمن مصالح دین و دولت و متکفل مناجح ملک و ملت، جد او هزل مانند و موعظت او حکمت پیوند، به امثال و اشعار و اخبار آراسته کردم تا متصفحان این مجموع و متاملان این مسطور هر یک بر حسب نظر و دقت خاطر، نصیب گیرند و عالم و جاهل بر مقدار رای و رویت، ذخیره بردارند و فواید او کافه مردمان را شامل و عواید او عامه جهانیان را حاصل باشد و هیچ کس بی قسطی وافر و حظی کامل نماند. والله ولی الاجابه.
ما کل ما یتمنی المرء یدرکه
تجری الریاح بمالا تشتهی السفن
نه تو اول کسی که قدم طلب در بادیه این کعبه نهاده است و احرام خدمت این حرم بسته و به وصال جمال او نرسیده.
فلست باول ذی همه
دعته لما لیس بالنایل
نخست قطع این مفاوز را مطیه ای جوی و اقامت این معاد را زادی طلب کن. آنگاه بادوار سر بر خاک این درگاه نه و خاک وار از چهره، شادروان این حضرت ساز. خدمتی کن که به وسیلت آن بدین حضرت رسی و به دالت او این سعادت را مستقبل و مهیا شوی و من بنده را در اثنای این محاورت با فکرت مجاورت گرفته و دست بحث در دامن طلب زده، مجال اختلال در ظاهر احوال معین و نشان پریشانی بر پیشانی مبین.
کاریست چو خط او معما
حالیست چو زلف او مشوش
دیده همه پرخیال معشوق
سینه همه پرشرار آتش
تا آخر روزی در میان این گفتگوی و در اثنای این جستجوی، سعادت بر من استقبال کرد و گفت: تحری رضای تراکمر بستم و به طالع فرخنده با تو پیوستم. همه مدخر خزینه خرد بر تو نثار کردم و جمله ذخایر نفایس عقل پیش تو آوردم. من نیز بدین بشارت، استبشار نمودم و مقدم او را به ترحاب و اهتزاز جواب دادم.
آن کیست که بی تو ساعتی خوشدل بود.
بیا ای مفرح کربت و مونس غربت
بر آنی که غم بر دل من گماری
من از غم نترسم، بیا تا چه داری
گفت: شبستانی است پر دلستان و قصوری است پرحور بهاری است پر صور و نگار و باغی است پر شکوفه و ازهار.
کلام کنور الربی فاح غضا
و قد غازلته شابیب قطر
و ریح الشمال جرت ثم جرت
علی صفحه الارض اذیال عطر
و عرف الخزامی و عرف الندامی
و تدوار خمر و انوار جمر
و نجم اللیالی و نظم اللالی
و مغبوط عمر و مضبوط امر
و زبان خرد در وصف او این ابیات انشا کرده:
ویحک ای صورت منصور نه باغی نه سرای
بل بهشتی که به دنیات فرستاد خدای
بوده نقاش خرد در شجرت متواری
شده فراش صبا در چمنت ناپروای
گفت: آن عرایس نفایس را حله ای پوش که تقادم اعوام و تواتر ایام آن را خلق نگرداند و آن ابکار افکار را حیله ای ساز که تعاقب ادوار و ترادف لیل و نهار از انتظام حال منتشر و متفرق نتواند کرد. دیباچه او را ترصیع و تجنیس و تشاکل و توازن و اضداد و انداد مطرز و موشح کن و تاج او را به جواهر زواهر خطاب میمون و القاب همایون خداوند عالم، خاقان معظم، رکن الدنیا و الدین- ادام الله ملکه – مرصع و مکلل گردان که تو باغبان سروپیرایی و مشاطه عروس آرایی. به دیده گرد دامن او برفتم و به زبان معذرت گفت:
ای به چشمم عزیزتر گردی
کز زمین عطف دامن تو برفت
از تو باز آمدن که یارد خواست؟
شکر این آمدن که داند گفت؟
و آن کتابی است ملقب به سندباد. فراهم آورده حکمای عجم. صفحات او پر از بدایع فطرت و صنایع فکرت و عجایب عقل و غرایب فضل و نوادر خواطر و نفایس ضمایر. آب حیات دلهای مرده و روضه انس جانهای پژمرده. مآثر و مفاخر او بی حد.
فاتت تجر علی السماء ذیولها
میاسه الاعطاف فی جاراتها
غداء مهما انشدت سجدت لها
سیاره الافلاک فی اوجاتها
و تمنت الشهب الثواقب انها
نظمت تقاصیرا علی لباتها
و تود آذان اللیالی انها
نیطت مکان القرط فی اخراتها
چون آن اشارات بدیدم و آن بشارت بشنیدم، رخش فکرت در زیر زین کشیدم و به قطع مسافت این بیدا بسیجیدم و با سعادت گفتم:
ذرانی والفلاه بلا دلیل
ووجهی و الهجیر بلا لثام
فانی استریح بذا و هذی
واتعب بالاناخه والمقام
فقد ارد المیاه بغیر هاد
سوی عدی لها برق الغمام
و لا امسی لاهل البخل ضیفا
و لیس قری سوی مخ النعام
و آن غرایب کلم و عجایب حکم که تاسیس قواعد ریاست و تاکید مبانی سیاست است، متضمن مصالح دین و دولت و متکفل مناجح ملک و ملت، جد او هزل مانند و موعظت او حکمت پیوند، به امثال و اشعار و اخبار آراسته کردم تا متصفحان این مجموع و متاملان این مسطور هر یک بر حسب نظر و دقت خاطر، نصیب گیرند و عالم و جاهل بر مقدار رای و رویت، ذخیره بردارند و فواید او کافه مردمان را شامل و عواید او عامه جهانیان را حاصل باشد و هیچ کس بی قسطی وافر و حظی کامل نماند. والله ولی الاجابه.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۳ - فصل
و بباید دانست که این کتاب و لغت پهلوی بوده است و تا به روزگار امیر اجل عالم عادل، ناصرالدین ابو محمد نوح بن نصر السامانی – انار الله برهانه – هیچ کس ترجمه نکرده بود. امیر عالم نوح بن نصر فرمان داد خواجه عمید ابوالفوارس فناروزی را تا به زبان پارسی ترجمه کند و تفاوت و اختلالی که بدو راه یافته بود بردارد و درست و راست کند به تاریخ سنه تسع و ثلثین و ثلثمائه (۳۳۹). خواجه عمید ابوالفوراس رنج برگرفت و خاطر در کار آورد و این کتاب را به عبارت دری پرداخت. اما عبارت عظیم نازل بود و از تزیین و تحلی عاری و عاطل و با آنکه در وی مقال را فسحت و مجال را وسعت تنوق و تصنع بود، هیچ مشاطه این عروس را نیاراسته بود و در میدان فصاحت، مرکب عبارت نرانده و آن کلم حکم و ابکار و عذاری را حله نساخته بود و حیله نپرداخته و نزدیک بود که از صحایف ایام، تمام مدروس گردد و از حواشی روزگار بیکار محو شود و اکنون به فر دولت قاهره احیا پذیرفت و از سر طروات و رونق گرفت.
عرایس غید فمن ناهد
تروق و من کاعب معصر
نظام من السحر الفاظه
تغص من الدر و الجواهر
و هر چند من بنده را قدرت و استقلال و مکنت و استظهار آن نبود که در چنین معرکه اقدام نمایم و در چنین مهلکه اقتحام کنم و خود را در معرض صلف نهم و در لباس فضل جلوه دهم، اما سعادت ندا می کرد و کرم عمیم پادشاه استدعا می فرمود:
فعم صباحا لقد هیجت لی شجنا
واردد تحیتنا انا محیوکا
و می فرمود که همای همت و سیمرغ سعادت ما ظل عنایت بر تو می گسترد و آفتاب اقبال و کواکب سعود ما شعاع عواطف و آثار لواطف بر تو نثار می کنند و می گویند:
بای حکم زمان صرت متخذا
ریم الفلا بدلا من ریم اهلیکا
پس بنده دولت قاهره – شید الله ارکانها و ثبت بنیانها- با وسعت دل و فسحت امل، این مهم را تلقی نمود و آن خراید را که از حلی براعت عاطل بودند واز حله بلاغت عاری، لباس الفاظ در پوشانیده و پیرایه معانی بربست و رجای محکم و ثقت مستحکم است به فضل پادشاه روی زمین- اعز الله انصاره- که این مخدره عقل را از تشریف ملاحظت و نظر مطالعت، حظی تمام ارزانی دارد و به فر قبول حضرت، منظور و مقبول عالمیان شود و ردای فخر و طراز عز و کسوت مجد او ابد الدهر خلق و کهنه نشود و منزلت رفیع و درجت منیف و رتبت سنی او انحطاط و انحدار نپذیرد و تا لغت پارسی متداول السنه است و متناول افواه عالمیان باشد، آثار انوار او از حواشی ایام مندرس نگردد و جلال قبول او در ظلال عزل نیفتد. ایزد تعالی تاریخ این دولت را فهرست معالی ایام گرداناد و صیت او که چون روز بر بسیط زمین رونده است، بر بساط زمان پاینده داراد. انه القادر علی ذلک و الموفق له.
عرایس غید فمن ناهد
تروق و من کاعب معصر
نظام من السحر الفاظه
تغص من الدر و الجواهر
و هر چند من بنده را قدرت و استقلال و مکنت و استظهار آن نبود که در چنین معرکه اقدام نمایم و در چنین مهلکه اقتحام کنم و خود را در معرض صلف نهم و در لباس فضل جلوه دهم، اما سعادت ندا می کرد و کرم عمیم پادشاه استدعا می فرمود:
فعم صباحا لقد هیجت لی شجنا
واردد تحیتنا انا محیوکا
و می فرمود که همای همت و سیمرغ سعادت ما ظل عنایت بر تو می گسترد و آفتاب اقبال و کواکب سعود ما شعاع عواطف و آثار لواطف بر تو نثار می کنند و می گویند:
بای حکم زمان صرت متخذا
ریم الفلا بدلا من ریم اهلیکا
پس بنده دولت قاهره – شید الله ارکانها و ثبت بنیانها- با وسعت دل و فسحت امل، این مهم را تلقی نمود و آن خراید را که از حلی براعت عاطل بودند واز حله بلاغت عاری، لباس الفاظ در پوشانیده و پیرایه معانی بربست و رجای محکم و ثقت مستحکم است به فضل پادشاه روی زمین- اعز الله انصاره- که این مخدره عقل را از تشریف ملاحظت و نظر مطالعت، حظی تمام ارزانی دارد و به فر قبول حضرت، منظور و مقبول عالمیان شود و ردای فخر و طراز عز و کسوت مجد او ابد الدهر خلق و کهنه نشود و منزلت رفیع و درجت منیف و رتبت سنی او انحطاط و انحدار نپذیرد و تا لغت پارسی متداول السنه است و متناول افواه عالمیان باشد، آثار انوار او از حواشی ایام مندرس نگردد و جلال قبول او در ظلال عزل نیفتد. ایزد تعالی تاریخ این دولت را فهرست معالی ایام گرداناد و صیت او که چون روز بر بسیط زمین رونده است، بر بساط زمان پاینده داراد. انه القادر علی ذلک و الموفق له.
ظهیری سمرقندی : سندبادنامه
بخش ۴ - فصل
بر رای خردمندان پوشیده نماند که مقصود کلی و غرض اصلی در انشا و ابدای اجرام علوی و اجسام سفلی، آفرینش آدمی است که در صدف وجود و زبده شرف موجود است و ثمره شجره بستان صنع پادشاهی و معنی خط دفتر ملکوت الهی و هر یک را از جمله موجودات علو و سفل در وی اثری و نشانی و دلیلی و برهانی است.
خدای را به همه حال زیر پرده صنع
خزینه های علوم است و گنجهای حکم
و چندین هزار سال، حکما و علما و عقلا و فضلا، رایهای صایب برگماشتند و تدبیرهای ثاقب در کار داشتند تا جراحت شمشیر ملک الموت را سپری سازند که ضربت او بدان مدفوع شود و شربت زهر قهر دهر را تریاقی کنند که ضرر او بدان مرفوع گردانند، در حیز تیسیر نیامد و در مکان امکان نگنجید.
علی ذا مضی الناس اجتماع و فرقه
و میت و مولود و قال و وامق
در شش جهت آنچه گرد ما گستردند
در پنج حواس و چار طبع آوردند
بس گرسنه اند و عالمی را خوردند
این هفت که در دروازه می گردند
پس از برای ذکر باقی وصیت سایر، طریقی ابداع کردند که مبقی ذکر و محیی نام ایشان شد و اظهار فضل و آثار عدل ایشان بدان ابقا و احیا پذیرفت و چون دانستند که از ملک و مال و بنین و بنات به اهتمام این مهم قیام نتواند بود و به وجود ایشان تمام نگردد، قدم در مسلک تصنیف کتب نهادند و آن را مدارک این امانی و مدارج این معانی شناختند و گفتند:
سخن به که ماند ز ما یادگار
که ما بر گذاریم و او پایدار
از برای آنکه سخن حکمت و کلمه موعظت، هرگز از صحایف دفاتر و اوراق جراید، محو نشود و مدروس نگردد و همیشه متنقل بود از زمانی به زمانی و از مکانی به مکانی. نبینی که افلاطون و ارسطاطالیس و اسکندر و بقراط به عالم عدم رفته اند و ذکر ایشان در عالم وجود مانده است.
لولا جریر و الفرزدق لم یدم
ذکر جمیل من بنی مروان
و تری ثنا الرودکی مخلدا
من کل ما جمعت بنو سامان
وغناء بهربد بقیه کل ما
ملکته فی الدنیا بنو ساسان
وملوک غسان تفانوا غیر ما
قد قاله حسان فی غسان
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
نوشین روان اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
چون این توهمات در خاطر بود و دل بدین معانی نگرانی تمام داشت و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسما و طبعا و عقلا و شرعا واجب آمد این بکر دوشیزه را در تتق معانی و سرادق الفاظ جلوه کردن و بی نقاب و حجاب به عالمیان نمودن و گفتن :
فلقد سبقت بکل لفظ رائع
کالدر فصل عقده المنسوق
در هوس مدح شاه، جان منست این سخن
کرده به دست زبان بر سر عالم نثار
پس از برای خلود ذکر و علو قدر و سمو درجت و ارتفاع رتبت، این خریده را جلوه کردم و به شبستان عالی و حرم کرم خداوند عالم فرستادم. ایزد تعالی مبارک و میمون کناد.
اکنون عنان عبارت به مقصود کشیم و از ایزد تعالی امداد تسدید و اسباب توفیق خواهیم. و هو القادر علیه.
خدای را به همه حال زیر پرده صنع
خزینه های علوم است و گنجهای حکم
و چندین هزار سال، حکما و علما و عقلا و فضلا، رایهای صایب برگماشتند و تدبیرهای ثاقب در کار داشتند تا جراحت شمشیر ملک الموت را سپری سازند که ضربت او بدان مدفوع شود و شربت زهر قهر دهر را تریاقی کنند که ضرر او بدان مرفوع گردانند، در حیز تیسیر نیامد و در مکان امکان نگنجید.
علی ذا مضی الناس اجتماع و فرقه
و میت و مولود و قال و وامق
در شش جهت آنچه گرد ما گستردند
در پنج حواس و چار طبع آوردند
بس گرسنه اند و عالمی را خوردند
این هفت که در دروازه می گردند
پس از برای ذکر باقی وصیت سایر، طریقی ابداع کردند که مبقی ذکر و محیی نام ایشان شد و اظهار فضل و آثار عدل ایشان بدان ابقا و احیا پذیرفت و چون دانستند که از ملک و مال و بنین و بنات به اهتمام این مهم قیام نتواند بود و به وجود ایشان تمام نگردد، قدم در مسلک تصنیف کتب نهادند و آن را مدارک این امانی و مدارج این معانی شناختند و گفتند:
سخن به که ماند ز ما یادگار
که ما بر گذاریم و او پایدار
از برای آنکه سخن حکمت و کلمه موعظت، هرگز از صحایف دفاتر و اوراق جراید، محو نشود و مدروس نگردد و همیشه متنقل بود از زمانی به زمانی و از مکانی به مکانی. نبینی که افلاطون و ارسطاطالیس و اسکندر و بقراط به عالم عدم رفته اند و ذکر ایشان در عالم وجود مانده است.
لولا جریر و الفرزدق لم یدم
ذکر جمیل من بنی مروان
و تری ثنا الرودکی مخلدا
من کل ما جمعت بنو سامان
وغناء بهربد بقیه کل ما
ملکته فی الدنیا بنو ساسان
وملوک غسان تفانوا غیر ما
قد قاله حسان فی غسان
آن خسروان که نام نکو کسب کرده اند
رفتند و یادگار از ایشان جز آن نماند
نوشین روان اگر چه فراوانش گنج بود
جز نام نیک از پس نوشین روان نماند
چون این توهمات در خاطر بود و دل بدین معانی نگرانی تمام داشت و این قیاسات و مقدمات معین و مبرهن شد، رسما و طبعا و عقلا و شرعا واجب آمد این بکر دوشیزه را در تتق معانی و سرادق الفاظ جلوه کردن و بی نقاب و حجاب به عالمیان نمودن و گفتن :
فلقد سبقت بکل لفظ رائع
کالدر فصل عقده المنسوق
در هوس مدح شاه، جان منست این سخن
کرده به دست زبان بر سر عالم نثار
پس از برای خلود ذکر و علو قدر و سمو درجت و ارتفاع رتبت، این خریده را جلوه کردم و به شبستان عالی و حرم کرم خداوند عالم فرستادم. ایزد تعالی مبارک و میمون کناد.
اکنون عنان عبارت به مقصود کشیم و از ایزد تعالی امداد تسدید و اسباب توفیق خواهیم. و هو القادر علیه.