عبارات مورد جستجو در ۶۶۱۷ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
مردم و مهر ترا در دل نهان دارم هنوز
از سر خاکم چنین مگذر که جان دارم هنوز
نالهٔ پهلو شکافی، بسکه لبریز غمم
چون نی منقار در هر استخوان دارم هنوز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۷
معنیی گر هست با رند می آشام است و بس
چشم بیداری و به عالم گر بود جام است و بس
جاده ها دور از خرامش سینه چاک افتاده اند
کامیاب از پای بوس او لب بام است و بس
بهر دولت بگذرانی از چه بی آرام عمر
دولتی گر هست عمر من در آرام است و بس
قامتش از شیوه های دلبری مجموعه ایست
سرو را رعنایی از بالای اندام است و بس
باده نوشی بیشتر دل را گرفتارت کند
خط جام امشب به چشمم حلقهٔ دام است و بس
سعی بیجا خلق را قفل در روزی بود
بستگی در کارها جویا ز ابرام است و بس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۸
ز لب به سینه عبث نیست ترکناز نفس
بود سمندر دل صید شاهباز نفس
کسی که زنده به درد طلب بود، داند
که نیست آب حیاتی بجز گداز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبر آگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس
بغیر رایحهٔ زلف عنبرآگینت
قبول حضرت دل کی بود نیاز نفس؟
سموم گردد اگر برخورد بر آتش دل
بجاست دمبدم از سینه احتراز نفس
بکوش تا به مقام رضا رسی جویا
زکوک تا که نیفتاده است ساز نفس
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
در بزم می چو آمده ای بی حجاب باش
شوخ و حریف حرف مصاحب شراب باش
خواهی که جا دهنده معراج عزتت
با خلق گرم روی تر از آفتاب باش
هرگز مگوی جز صفت همنشین خویش
در خلق، طاق چون نقط انتخاب باش!‏
ایدل غم زمانه نمی گویمت مخور
پیوسته زیر سیلی موج شراب باش
خون نیازت از سر مژگان به ناز ریز
ای دل! هم اشک مرغ چمن، هم گلاب باش!‏
خواهی بود ز عرش برین رتبه ات بلند
جویا غبار رهگذر بوتراب باش
زنده ام کن ساقی از یک جرعهٔ می زود باش
انتظارم می کشد بی درد تا کی، زود باش
گر خریداری متاع درد را وقت است وقت
نقد فرصت می رود از دست هی هی زود باش
برفها خاست از روی زمین ساقی می آر
رخت خود را بست یعنی موسم دی زود باش
تا ترا نشکسته پیری راه مقصد پیش گیر
در جوانی این ره آسانتر شود طی زود باش
صبح شد مطرب، زمان سحرکاریها رسید
شعله را پیراهنی در برکن از نی زود باش
ساقی از یک جرعه صفرای خمارم نشکند
وقت جویا خوش کن از جام پیاپی زود باش
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
بود آسودگی در اضطراب از چشم بیتابم
چو نبض خسته دایم در طپش باشد رگ خوابم
مرا دل کندن از صهبا کم از جان کندنی نبود
در اعضا ریشه دارد از رگ تلخی می نابم
ز مستی رتبهٔ جمشید باشد بینوایان را
بود تختم بساط خاک تا در عالم آبم
ز جوش گریه در شبهای هجران چشم آن دارم
که چون خاشاک بردارد زجای خویش سیلابم
کنم بی شکرین لعل تو گر پیمانه پیمایی
رگ تلخی زبان مار گردد در می نابم
مرا یاد بناگوشی چنین در تاب و تب دارد
کمند صید دل گردیده جویا موج مهتابم
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
چو گل شکفت دگر توبه اختیار مکن
بگیر ساغر و خون در دل بهار مکن
اگر به دست تو می گویی اختیاری نیست
تو هم برای خدا جبر اختیار مکن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
کی کنم سودا به نقد جان و دل کالای آه
نیست غیر از صورت او نقش بر دیبای آه
دردها را نیست با درد فراقت نسبتی
کی نفس در تنگنای سینه گیرد جای آه
دیده است این بر رخم یابی تو مانند حباب
قطرهٔ اشکی بخود بالیده از بالای آه
بی توام در تنگنای سینه شور محشر است
از فغان درد داد و اشک و واویلای آه
می زند پهلو به بالای تو شبهای فراق
سرو باغ سینه ام یعنی قد رعنای آه
در حریم سینه آتش زیر پا دارد ز داغ
نیست بیجا اینقدر از جای جستنهای آه
همچنان کز دود جویا پی به آتش می برند
می نماید سوز پنهان مرا سیمای آه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۳
نهانی در حجاب زندگانی
برون آی از نقاب زندگانی
به قید جسم تا هستی گرفتار
گل آلوده است آب زندگانی
سوادنامه جز زیر و زبر نیست
گذشتم بر کتاب زندگانی
نفس را آمد و رفت پیاپی
بود موج سراب زندگانی
نترسد از خمار صبح محشر
سیه مست شراب زندگانی
به غفلت رفت ایام حیاتت
بشد عمرت به خواب زندگانی
نظر کن آمد و رفت نفس را
ندانی گر شتاب زندگانی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۴
می افزود چراغ زندگانی
بود آبی به باغ زندگانی
گل داغ پشیمانی نچینند
‏ سیه کاران ز باغ زندگانی
بنوش آب حیات باده چون خضر
اگر داری دماغ زندگانی
بیفکن جام از کف پیش از آن دم
که پر گردد ایاغ زندگانی
مرو دنبال عمر رفته جویا
نگیرد کس سراغ زندگانی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۵
تا قیامت در شکنج دام زلف دلبری
می تپیدم کاشکی می داشتم بال و پری
ناله از جور فلک در کیش ما دون همتی است
شکوه مذموم است از بیداد بی پا و سری
پادشاه وقت خود باشد به روی پوست تخت
در جهان درویش یعنی خسرو بی افسری
در محیط غم ز بی صبری چنین آواره ام
کی تباهی می شدم می داشتم گر لنگری
از سبک رفتاریش بی مغزی او ظاهر است
چون اراجیف آنکه جویا می دود بر هر دری
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
چند دل را به جهان گذران شاد کنی؟
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
شوی ز خویش چو بیگانه یار خود باشی
گر از میانه روی در کنار خود باشی
به روی شاهد مقصود دیده بگشایی
گر از صفای دل آیینه دار خود باشی
چو ریگ شیشهٔ ساعت خوش آن کز آزادی
سفر کنی و مقیم دیار خود باشی
بنوش باده که که گل ها ز خویشتن چینی
پیاله گیر که جوش بهار خود باشی
ز عالم گذران اعتبار گیر دمی
عجب که در طلب اعتبار خود باشی
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۴
دولت اگر ز پهلوی خست هوس کنی
اندیشهٔ شکار هما با مگس کنی
دل بسته هوایی، از آنرو ز بال و پر
خود را به رنگ غنچهٔ گل در قفس کنی
آن لحظه راز داری عشقت مسلم است
کز گرد خویش سرمه به کام جرس کنی
پرباد نخوت است دماغت چو گردباد
دل خوش عبث ز پیروی خار و خس کنی
جویا دگر کسی نبود جز تو در جهان
خود را توانی از نفسی هیچ کس کنی
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
گر عاقل و دیوانه و گر زاهد و مست
باید همه را رخت ز دنیا بر بست
بر دهر مبند دل که مانند حباب
آماده نیستی است هر هست که هست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۲۸
هر کس به تکلفات دل باخته است
خود را به عجب بلای انداخته است
بی ساخته از ساختگی بیزارم
بی ساختگی به طبع من ساخته است
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
در زیر فلک جای دل آسایی نیست
هر جا که روی به غیر غوغایی نیست
از طعن خلائق ار مفر می جویی
عزلتکدهٔ سکوت بدجایی نیست
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
دل غیر تأنی به صفایی نرسد
از بیتابی به مدعایی نرسد
شبنم که رسد به مهر از نرم روی است
از گرم روی شرر به جایی نرسد
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۹
آن دل که ز جام عشق مسرور بود
در سینه اگر بماند مجبور بود
تا کی در قید جسم خاکی باشد
آخر تا چند زنده در گور بود
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
بدگوهری ار به نیکیت بسته کمر
بیگانه از آن نکوئیش دان گوهر
از دیدهٔ عینک مطلب بینایی
هر چند کند تقویت نور نظر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۶
افسوس ز تخم آرزو کشتهٔ عمر
وز حاصل با خون دل آغشتهٔ عمر
صد حیف که در حسرتم اوقات گذشت
گلدستهٔ داغ بستم از رشتهٔ عنر