عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - و له ایضاً یمدحه حین وصول بشارة انصافه
بوی فصل بهار می آید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
آب با روی کار می آید
غنچه های امید می شکفد
گل دولت ببار می آید
تازه و تر شکوفه های امل
بر سر شاخسار می آید
صورت کارها بنامیزد
همه همچون نگار می آید
در چمن لطف و نرمی گلبرگ
عذر تیزیّ خار می آید
عوض بادهای نوروزی
کاروان تتار می آید
دیدۀ ابر را بجای سرشک
گوهر شاهوار می آید
چمن از برگ و شاخ و ناله مرغ
کز دل بیقرار می آید
بست آذین و مطربان بنشاند
که شه نوبهار می آید
پای درخاک و تاج زر بر سر
نرگس پر خمار می آید
متمایل چو یار من سر مست
بس خوش و شاد خوار می آید
چشمها چار کرده بر ره دوست
خیره از انتظار می آید
شاخ چشم شکوفه بگشاده
بسر رهگذار می آید
دست یازید و سیم پیش آورد
زآنکه وقت نثار می آید
رعد چاوش وار مقرعه زن
برق خنجر گزار می آید
سرو آزاد دستها برهم
راستی بنده وار می آید
گر ندارد نشاط استقبال
گل چه معنی سوار می آید
جان همی پرورد صبا، پنداشت
کز برآن نگار می آید
خوابگه کرده بود در زلفش
زان چنین مشکبار می آید
این همه چیست؟ موکب عالی
با هزار اعتبار می آید
از دهان جهان بگوش دلم
مژده وصل یار می آید
هرچه در سرّ غیب تعبیه بود
دم بدم آشکار می امد
یزک نصرت و طلیعۀ فتح
از یمین و یسار می آمد
لشکر آرزو ز مکمن غیب
یک بیک بر قطار می آید
ترکتاز سپاه عیش و طرب
بسر روزگار می آید
در و دیوار شهر می گویند
خواجه بس کامکار می آید
لاله چون دشمنان صدر جهان
خجل و شرمسار می آید
خون دل در قرح همی بیند
زان چنان دلفکار می آید
آب هم رنگ اشک او دارد
زین سبب خاکسار می آید
گر چه از روزگار بر دل ما
زخمها استوار می آید
زین یکی خوشدلم که مولانا
دو برفت و چهار می آمد
لفظ جمع ار چه کرده ام واحد
عذر را خواستار می آید
کاندر آن حضرت ار چه بسیارند
آن یکی در شمار می آید
گر چه در خاطرم بدولت تو
معنی صد هزار می آید
بس کنم بس که در طریق سخن
کوتهی اختیار می اید
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - و قال ایضاً یمدحه
اصفهان خرّمست ومردم شاد
این چنین عهدکس ندارد یاد
عدل سلطان واعتدال بهار
کرد یکبارگی جهان آباد
نه بجز لاله هست سوخته دل
نه بجزچنگ میکند فریاد
کله نرگس وقباچۀ گل
این عروسست گویی آن داماد
تن واندام یاسمین وسمن
بس لطیفست درغلالۀ لاد
زلف راتاب میدهد سنبل
جعد را شانه میزند شمشاد
بگل ولاله داده اند مگر
لب شیرین وسینۀ فرهاد
بس که رشکست برسپاهانش
دجله اشکیست بررخ بغداد
این همه چیست؟ عدل صدرجهان
شرف الدّین علی که دیرزیاد
آن سخاپیشۀ سخن پرور
آن کرم گستر کریم نژاد
مستفاد ازحکایت خلقش
خوش زبانی سوسن آزاد
مستعار ازشمایل کرمش
تازه روییّ باغ در خرداد
این مربیّ فضل وپشت هنر
ای خداوند دست وهمّت راد
بسته گرددبرو زبان نیاز
هرکه درمدح تو زبان بگشاد
دامن عمراو نگیرد مرگ
هرکه سازد ز درگه توملاذ
لرزه براستخوان رمح افتد
چون کنداز صریر کلک تویاد
نکنددفع، سدّ اسکندر
تیرعزم ترا بگاه گشاد
هفت تو جوشن فلک ببرد
چون کنی تیغ حکم را انفاذ
تا بدادی تو داد مظلومان
داد خویش اززمانه بسته داد
کس چنین عدل ودادنقل نکرد
نه ز نوشیروان ونه زقباد
هرکجارایت توسایه فکند
نام آن بقعه گشت عدل آباد
درمی سیم ازشکوفه بزور
می نیاردکه در رباید باد
تاترازو بهاش برنکشید
خوشه یک جو باسب ترک نداد
کهربایی که بدمحصّل کاه
اوهم ازشغل خویش باز استاد
نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید
کله آهنین ز سر بنهاد
تا کمان صیت عدل توبشنید
مسرعی رابه فتنه نفرستاد
کژی اززلف دلبران برخاست
فتنه ازچشم نیکوان افتاد
صیرفی شد بروزگار توسنگ
جوهری شدبعدل تو پولاد
قاصدان خدنگ راپی کرد
سهم بأس توازطریق نفاد
هم بجای آرد ار تو فرمایی
باز را دایگیّ بچّه خاد
کس پراکنده نیست جزگلبرگ
هیچ مظلوم نیست جز بیداد
هرکجا رای پیروبخت جوان
بهم آمد،چنین نهد بنیاد
همچنین همچنین همی فرمای
ای فلک رفعت فرشته نهاد
تا باقبال توتمام شود
این بنا را که کرده یی والاد
چه ذخیره از این به اندوزی
که شود غمگنی ز تو دلشاد
اهل این شهر در حیات و ممات
از تو هم فارغند و هم آزاد
هر که اکنون بمرد، فارغ مرد
وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد
از پی عمر جان درازی تو
تا که اندر کشد صد و هفتاد
هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ
پاره یی عمر خود بعمر تو داد
همه چیزت چنانکه باید هست
از همه چیز عمرت افزون باد
این چنین عهدکس ندارد یاد
عدل سلطان واعتدال بهار
کرد یکبارگی جهان آباد
نه بجز لاله هست سوخته دل
نه بجزچنگ میکند فریاد
کله نرگس وقباچۀ گل
این عروسست گویی آن داماد
تن واندام یاسمین وسمن
بس لطیفست درغلالۀ لاد
زلف راتاب میدهد سنبل
جعد را شانه میزند شمشاد
بگل ولاله داده اند مگر
لب شیرین وسینۀ فرهاد
بس که رشکست برسپاهانش
دجله اشکیست بررخ بغداد
این همه چیست؟ عدل صدرجهان
شرف الدّین علی که دیرزیاد
آن سخاپیشۀ سخن پرور
آن کرم گستر کریم نژاد
مستفاد ازحکایت خلقش
خوش زبانی سوسن آزاد
مستعار ازشمایل کرمش
تازه روییّ باغ در خرداد
این مربیّ فضل وپشت هنر
ای خداوند دست وهمّت راد
بسته گرددبرو زبان نیاز
هرکه درمدح تو زبان بگشاد
دامن عمراو نگیرد مرگ
هرکه سازد ز درگه توملاذ
لرزه براستخوان رمح افتد
چون کنداز صریر کلک تویاد
نکنددفع، سدّ اسکندر
تیرعزم ترا بگاه گشاد
هفت تو جوشن فلک ببرد
چون کنی تیغ حکم را انفاذ
تا بدادی تو داد مظلومان
داد خویش اززمانه بسته داد
کس چنین عدل ودادنقل نکرد
نه ز نوشیروان ونه زقباد
هرکجارایت توسایه فکند
نام آن بقعه گشت عدل آباد
درمی سیم ازشکوفه بزور
می نیاردکه در رباید باد
تاترازو بهاش برنکشید
خوشه یک جو باسب ترک نداد
کهربایی که بدمحصّل کاه
اوهم ازشغل خویش باز استاد
نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید
کله آهنین ز سر بنهاد
تا کمان صیت عدل توبشنید
مسرعی رابه فتنه نفرستاد
کژی اززلف دلبران برخاست
فتنه ازچشم نیکوان افتاد
صیرفی شد بروزگار توسنگ
جوهری شدبعدل تو پولاد
قاصدان خدنگ راپی کرد
سهم بأس توازطریق نفاد
هم بجای آرد ار تو فرمایی
باز را دایگیّ بچّه خاد
کس پراکنده نیست جزگلبرگ
هیچ مظلوم نیست جز بیداد
هرکجا رای پیروبخت جوان
بهم آمد،چنین نهد بنیاد
همچنین همچنین همی فرمای
ای فلک رفعت فرشته نهاد
تا باقبال توتمام شود
این بنا را که کرده یی والاد
چه ذخیره از این به اندوزی
که شود غمگنی ز تو دلشاد
اهل این شهر در حیات و ممات
از تو هم فارغند و هم آزاد
هر که اکنون بمرد، فارغ مرد
وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد
از پی عمر جان درازی تو
تا که اندر کشد صد و هفتاد
هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ
پاره یی عمر خود بعمر تو داد
همه چیزت چنانکه باید هست
از همه چیز عمرت افزون باد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۴ - وله یمدح الملک السّعیدسعدبن زنگی رحمة الله
تادلم درخم آن زلف پریشان باشد
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد
جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین
من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد
عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا
باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد
سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟
تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد
زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت
زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد
با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست
تا بود درلب شیرین تودرجان باشد
گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام
غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد
دل شکسته ست هرآن پسته که لب بگشادست
سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد
چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد
تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد
اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند
هرکه او را لب چون لعل بدخشان باشد
نه همه کس راچوگان زسرزلف بود
کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد
مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست
ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد
عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک
یادگاری زرخ وقامت جانان باشد
تاکی ای دل زبرای لب شیرین پسران
دل مجروح تودرسینه بزندان باشد
برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر
که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد
خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم
گذر نیزۀ او بردل سندان باشد
سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست
سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد
چشم خورشیداگرچنددقایق بینست
هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد
تامگردردل وچشم عدوش جای کند
غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد
دست خنجرچوکندزاستی حرب برون
تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد
ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست
هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد
زیردستیست ترا خنجر هندو کورا
جاودان برسراعدای توفرمان باشد
گرچورمح توبزددشمن توسربفلک
استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد
گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد
دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد
زانکه دربحرکف تست شناور پیوست
خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد
حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است
درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد
مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست
زبرگردن اعدای تو دکّان باشد
گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد
جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد
دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد
این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد
سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید
جگردشمن توسوختۀ خوان باشد
عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر
چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد
ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است
هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد
اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز
همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد
نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود
تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد
شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد
مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد
خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید
سپرخصم چومه درشب نقصان باشد
روز بازار فنا گرم شود و ندر وی
تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد
سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان
خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد
شادباش ای شه پردل که نداردپایت
دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد
خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن
کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد
اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله
کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد
زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست
گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد
خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر
وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد
نیست پایان سخای توودرزیرفلک
همه چیزی را جز عمر توپایان باشد
جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک
تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد
هردرم دارکه او را نبود همّت وجود
اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد
مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم
وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد
در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک
بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد
فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری
وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد
هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند
ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد
وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد
کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد
هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو
زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد
عنده علم بباید صفت آصف را
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟
بنده راشاها عمریست که تا این سوداست
که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد
هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر
دردحرمانش اگرقابل درمان باشد
چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان
که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟
لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد
هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد
تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد
دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد
سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست
آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟
چه عجب کارمن اربی سروسامان باشد
قدرآن زلف پریشان تومن دانم وبس
کین کسی داندکونیز ریشان باشد
لعل توچون سردندان کندازخنده سپید
گوهرش حلقه بگوش ازبن دندان باشد
جزکه برخوان نکویی تود رروی زمین
من ندیدم شکرستان که نمکدان باشد
عاشقیّ من بیدل عجبست ارنه تورا
باچنان زلف ورخی دلبری آسان باشد
سبزۀ خطّ توچون تازه وتر بر ناید؟
تاکه آبشخورش ازچاه زنخدان باشد
زلف تونامۀ خوبی چو مسلسل بنوشت
زیبد ار برسرش ازخطّ توعنوان باشد
با تو ما را چه عجب گرسخن اندرجانست
تا بود درلب شیرین تودرجان باشد
گربخندم تومپندارکه خوش دل شده ام
غنچه راخنده همه ازدل ویران باشد
دل شکسته ست هرآن پسته که لب بگشادست
سرگرفتست هرآن شمع که خندان باشد
چشم خون ریزمرا گرنکنی عیب،سزد
تاترا غمزۀ خون ریز بر آن سان باشد
اشک یاقوتی عاشق راطعنه نزند
هرکه او را لب چون لعل بدخشان باشد
نه همه کس راچوگان زسرزلف بود
کس بودنیزکش ازقامت چوگان باشد
مشکل آنست که مارارخ وقدّت هوسست
ورنه خودسرووگل اندرهمه بستان باشد
عاشقان رازگل وسروچه حاصل جزآنک
یادگاری زرخ وقامت جانان باشد
تاکی ای دل زبرای لب شیرین پسران
دل مجروح تودرسینه بزندان باشد
برو و خاک سم اسب اتابک بکف آر
که ترا آن بدل چشمۀ حیوان باشد
خسرو روی زمین شاه مظفّر که برزم
گذر نیزۀ او بردل سندان باشد
سعدبن زنگی شاهی که فرود حق اوست
سعد اکبر اگرش نایب دربان باشد
چشم خورشیداگرچنددقایق بینست
هم ز ادراک کمالاتش حیران باشد
تامگردردل وچشم عدوش جای کند
غنچۀ گل همه برصورت پیکان باشد
دست خنجرچوکندزاستی حرب برون
تابدامن زرۀ خصم گریبان باشد
ای خداوندی کز فضلۀ جودکف تست
هرچه در بحر پدید آید و درکان باشد
زیردستیست ترا خنجر هندو کورا
جاودان برسراعدای توفرمان باشد
گرچورمح توبزددشمن توسربفلک
استخوانهاش هم ازبیم تولرزان باشد
گرزت انصاف گرانی همی ازحدّببرد
دایم اعدای تراکوفتگی زان باشد
زانکه دربحرکف تست شناور پیوست
خنجرتو تر و لرزنده وعریان نباشد
حجّت قاطع بازوی توشمشیربس است
درجهان گیری اگرکار ببرهان باشد
مهره ساییست سر گرز توکو را پیوست
زبرگردن اعدای تو دکّان باشد
گندناییست حسام تووخصم ارچه دهد
جان بیک دسته ازآن نیز گران جان باشد
دست بردوش فلک قدر تو دی می آمد
این چه لطفست فلک نیز از آنان باشد
سبزۀ تیغ توچون خوان فنا آراید
جگردشمن توسوختۀ خوان باشد
عاریت خواهدازدشمن توکاسۀ سر
چون اجل راسرشمشیرتومهمان باشد
ازتوملک یدوزحاسد دولت رقبه است
هرکجادعوی باتیغ سرافشان باشد
اندرآن روزکه ازگرد وغاچشمۀ روز
همچوجان ملک اندرتن شیطان باشد
نیزه سرتیزشود،تیغ بلرزد برخود
تیردرتاب فتد،کوس درافغان باشد
شیهۀ ابرش تو درخم گردون پیچد
مجری ناوک تودیدۀ کیوان باشد
خنجر شاه چوخورشیدکه برسمت آید
سپرخصم چومه درشب نقصان باشد
روز بازار فنا گرم شود و ندر وی
تیغ دلّال بود،نرخ سرارزان باشد
سنگ حلم تواگرنایدش اندردندان
خاک رادرحرکت سبحۀ گردان باشد
شادباش ای شه پردل که نداردپایت
دشمن ارخودبمثل رستم دستان باشد
خنجرتیز زبانت چو درآید بسخن
کلماتش همه برصفحۀ ابدان باشد
اندرآن لحظه زبیم تو چو کرم پیله
کفن خصم گژاکندش وخفتان باشد
زهرۀ ابرزبیم کف توآب شدست
گه گهی چون بچکد،قطرۀ باران باشد
خاک برداشتی ازکان وتهی شدکف بحر
وانگهی جود ترا خود چه غم آن باشد
نیست پایان سخای توودرزیرفلک
همه چیزی را جز عمر توپایان باشد
جمع مالست غرض این دگرانرا ازملک
تویی آن شه که زملکت غرض احسان باشد
هردرم دارکه او را نبود همّت وجود
اوخداوند درم نیست،نگهبان باشد
مردمی ومردمی ودانش واحسان وکرم
وانچ ازین معنی آیین بزرگان باشد
در نهاد تو بحمدالله ازینها هریک
بیش ازآنست که در حیّز امکان باشد
فرض عین است تراطاعت وخدمتکاری
وین بود معتقد هرکه مسلمان باشد
هرکه درخدمت درگاه تو تفصیرکند
ای بسا روز که ازکرده پشیمان باشد
وارث تخت سلیمان چوتوشاهی زیبد
کآصفی ازجهتش حاکم دیوان باشد
هست پیدا که زدستورگرانمایۀ تو
زآنچه درپردۀ غیبست چه پنهان باشد
عنده علم بباید صفت آصف را
آصفی چون کند آن خواجه که نادان باشد؟
بنده راشاها عمریست که تا این سوداست
که درآن حضرت یک روزثنا خوان باشد
هم شوم روزی برخاک جنابت چاکر
دردحرمانش اگرقابل درمان باشد
چون همه خلق دعاگوی توشدپس چه زیان
که ترا مادحی ازخاک سپاهان باشد؟
لابدش مور چو سیمرغ بباید پرورد
هرکه در پادشهی تلو سلیمان باشد
تا چوخورشیدفلک مایدۀ نوردهد
دورونزدیک جهانش همه یکسان باشد
سایه ات بادا پاینده ودرعالم کیست
آنکه پاینده تر از سایۀ یزدان باشد؟
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وقال ایضاً و یذکر فیه مصالة الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود صاعد و صدر الدّین عمر الخجندی
دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد
بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد
سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد
ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد
شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد
چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟
موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد
خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد
قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد
چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد
کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد
چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد
کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد
چو میخ آن کز خیانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد
قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد
برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد
بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد
نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد
خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد
نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد
پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد
همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد
بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد
همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد
دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد
بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد
خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد
ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد
شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد
معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد
عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد
کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد
چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد
بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد
گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد
هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد
چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد
باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد
چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد
گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد
نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد
ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد
نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد
درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد
رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد
سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد
زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد
دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد
فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد
قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد
باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد
فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد
قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد
مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد
تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد
بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد
سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد
ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد
شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد
چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟
موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد
خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد
قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد
چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد
کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد
چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد
کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد
چو میخ آن کز خیانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد
قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد
برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد
بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد
نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد
خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد
نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد
پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد
همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد
بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد
همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد
دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد
بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد
خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد
ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد
شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد
معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد
عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد
کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد
چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد
بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد
گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد
هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد
چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد
باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد
چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد
گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد
نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد
ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد
نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد
درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد
رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد
سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد
زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد
دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد
فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد
قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد
باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد
فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد
قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد
مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد
تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۵ - وقال ایضآ یمدحه ویصف القصر
اساس قصر ازین خوبتر توان افکند
که دست همّت این صدر کامران افکند
نخست بار که اقبال باز کرد درش
سعادت آمد و خود را در آستان افکند
علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید
که آسمانرا از چشم اختران افکند
شب سیاه فروغ بیاض دیوارش
مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند
ستاره های فلک جمله آفتاب شدند
چو شمسه هاش اشعه بر آسمان افکند
چنان زاوج دوپیکر گذاره کرد سرش
کز افتراق دویی در میانشان افکند
بر آشکوب نخستینش دست فکرت من
بزیر پای فلک را چو نردبان افکند
خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد
بحیله حیله تن خود درین مکان افکند
همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد
که دولتش بچنین جای دلستان افکند
بخود فروشد صد بار، وهم دور اندیش
که تا کمند نظر چون برو توان افکند
ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی
که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند
چو روشنیّ و بلندی زرای خواجه گفت
عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند
قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت
چو فّر خویش برین قصر و بوستان افکند
بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس
فراز سطحش در پای پاسبان افکند
چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه
فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند
غریم حادثه دامن نگیردش هرگز
کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند
بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی
که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند
خدایکان صدور زمانه رکن الدّین
که دست منّت بر هر که در جهان افکند
فراخ بخشش دریا دلی که همّت او
غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند
بفّر دولت او پشت راست کرد چو تیر
عنایتش چو نظر برخم کمان افکند
نسیم نفحۀ خلقش ببوی هو نفسی
بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند
ضمیر روشنش از آب دولت خویش
هزار قرصۀ خورشید را زنان افکند
چگونه گویم مدحش که دست حشمت او
نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند
اگر بقای ابد یابد او بجای خودست
که تخت سکنی در عرصۀ جنان افکند
که دست همّت این صدر کامران افکند
نخست بار که اقبال باز کرد درش
سعادت آمد و خود را در آستان افکند
علوّ کنگرۀ او بدان مقام رسید
که آسمانرا از چشم اختران افکند
شب سیاه فروغ بیاض دیوارش
مؤذّ نانرا از صبح در گمان افکند
ستاره های فلک جمله آفتاب شدند
چو شمسه هاش اشعه بر آسمان افکند
چنان زاوج دوپیکر گذاره کرد سرش
کز افتراق دویی در میانشان افکند
بر آشکوب نخستینش دست فکرت من
بزیر پای فلک را چو نردبان افکند
خوشی چو از دل اهل هنر بتنگ آمد
بحیله حیله تن خود درین مکان افکند
همی ندانم تا نیکویی چه نیکی کرد
که دولتش بچنین جای دلستان افکند
بخود فروشد صد بار، وهم دور اندیش
که تا کمند نظر چون برو توان افکند
ز فخر سر بفلک می کشد چنین خاکی
که خواجه پرتو اقبال خود بر آن افکند
چو روشنیّ و بلندی زرای خواجه گفت
عجب که سایه برین تیره خاکدان افکند
قصور خویش بدیدند ساکنان بهشت
چو فّر خویش برین قصر و بوستان افکند
بدست عجز فلک طاق کهنۀ اطلس
فراز سطحش در پای پاسبان افکند
چو خشت عرصۀ او داشت رنگ فیروزه
فلک به مغلطه خود را در آن میان افکند
غریم حادثه دامن نگیردش هرگز
کسی که رخت درین کعبۀ امان افکند
بر آسمان چه کند خاک اگر نه آنستی
که پیش خواجه فلک خاک بر دهان افکند
خدایکان صدور زمانه رکن الدّین
که دست منّت بر هر که در جهان افکند
فراخ بخشش دریا دلی که همّت او
غریو و زلزله در جان بحر وکان افکند
بفّر دولت او پشت راست کرد چو تیر
عنایتش چو نظر برخم کمان افکند
نسیم نفحۀ خلقش ببوی هو نفسی
بسا که مشک خطا را ز خان و مان افکند
ضمیر روشنش از آب دولت خویش
هزار قرصۀ خورشید را زنان افکند
چگونه گویم مدحش که دست حشمت او
نفوس ناطقه را عقده بر زبان افکند
اگر بقای ابد یابد او بجای خودست
که تخت سکنی در عرصۀ جنان افکند
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - و له ایضاً و یهنئه بولادة ابنه جلال الاسلام
مرا ز خواب برانگیخت دوش وقت سحر
نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید
بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت
یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید
برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت
ببوستان معالی گلی ز نو شکفید
دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد
بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید
نثار مقدم او را سپهر از انجم
بریخت حالی قرّابه های مروارید
بدانکه تا نرسد چشم زخمش از اختر
بخواند فاتحه یی صبح و بر جهان بدهید
سپهر مدخنه آسا بر آتش خورشید
چو دخنه سوخت هر آن دانۀ ستاره که دید
عجب شبی ! به دو خورشید گشته آبستن
که هر دو در نفس صبح آمدند پدید
بشب، ولادت او اتّفاق از آن افتاد
که هم زغیب سوی مطرح سیاه چمید
شب سیاه بلالایگیّ او برخاست
چو در کنارش آرد خوش دروخندید
درست مغربی خور نهاد بر رویش
سپهرچونکه بدین ماه پاره درنگردید
دویت و کاغذ ترتیب کرد از شب و صبح
دبیر چرخ بدان تا نویسدش تعویذ
صبا که منهی اخبار روح پرور اوست
برای انها این حال سوی باغ دوید
گل ارچه مفلس و بی برگ بود هم در حال
قبای لعل و کلاه زمرّدش بخشید
چو آفتاب تباشیر غرّه اش را دید
ز رشک قرطۀ کحلّی خویشتن بدرید
ز نور آن گهر شب چراغ روز افروز
شب سیاه سلب دامن از جهان درچید
پی قماط وار دست دایۀ تقدیر
زاطلس شفق چرخ جامه ها ببرید
برای ساعد دست مبارکش گردون
زخطّ ابیض واسود کلاوه یی بتنید
فلک زصبحتش پستان شیر پیش آورد
بدایگانی پنداشت کوبخواست مزید
زهی خرف که فلک بو او نمی دانست
کزین نژاد کسی شیر سفلگان نمکید
بیاد شادی فرخنده طالع سعدش
چو زهره مشتری اندر کشید جام نبید
فضای چرخ پر آواز خیر مقدم گشت
چو گوش گیتی شرح قدوم او بشنید
ودیعه که زابر کرم صدف میداشت
بروزگار گهر گشت و دوش ازو بچکید
خدایگان شریعت که نیز نپسندد
براق همّتش از سبزه زار گردون خوید
زهی که خنجر سر تیز باهمه حدّت
زهیبت تو نیارد بدست در بچخید
بعهد عدل تو رمح ارتطاولی کردست
بتنگنای دل خصم در چو مار خزید
چو خامه با سر ببریده هم تواند زیست
زفیض طبع تو هرکس که شربتی بچشید
بیاد قهر تو زهرش فرا دهان آمد
زبان مار از این روی در دهان بکفید
هم احتشام تو در کوزۀ فقاعش کرد
مخالفی که چو سیماب بر تو می بطپید
نگرکه دوستیت را بها چه باشد خود
چو دشمنیّ ترا دشمنت بجای بخرید
نمانده است فلک را بر اهل معنی دست
ز رشک قدر تو از بس که پشت دست گزید
زبان از آن ننهند در مخالفت خنجر
که پاک گوهر پرهیزد از زبان پلید
زمالش ستم انصاف هیچ باقی نیست
که داد عدل تو ترتیب او چنانکه سزید
که دست بوس تو چون خاتم تو اندر یافت ؟
که نه ز بار زر و لعل قامتش بخمید
گشاده گردد بند طلسم اسکندر
گر اهتمام تو دندان نمایدش چو کلید
سپهر قد را! اندر ادای مدحت تو
رهیت خامشی از عجز و اضطرار گزید
گرفتم آنکه بهفتم فلک رسید سخن
بر آستان جلال تو ، کار هست رسید
سخن زشوق ثنای تو گرچه صد پر شد
هنوز می نتواند برآن مقام پرید
نه زیر دست من آمد سخن ، پس او که بود؟
که پای قدر رفیع تو بایدش بوسید
بزدی تو شاد، که چشم بدان زبد چشمی
زحضرت تو بدین مسند سیه برمید
گشاده بود یکی مهره بر بساط جلال
وزین سبب دل خلقی همی نیارامید
کنون که گشت قوی پشت ازین دگر هم پشت
زمانه دست تصرّف زهردو بازکشید
اگرچه قافیه لحنست از برای دعا
بگفت خواهم بیتی بذوق نیک لذیذ
همیش سایۀ این آفتاب ملّت و دین
بدین دو پیکر پاینده باد تا جاوید
نسیم باد صبا چون زگلستان بوزید
بگوش جانم در گفت مژده کین ساعت
یکی مسافر فرخنده پی زغیب رسید
برآسمان بزرگی هلالی از نو تافت
ببوستان معالی گلی ز نو شکفید
دهان او فلک از آفتاب پر زر کرد
بدین بشارت خوش صبح چون زبان بکشید
نثار مقدم او را سپهر از انجم
بریخت حالی قرّابه های مروارید
بدانکه تا نرسد چشم زخمش از اختر
بخواند فاتحه یی صبح و بر جهان بدهید
سپهر مدخنه آسا بر آتش خورشید
چو دخنه سوخت هر آن دانۀ ستاره که دید
عجب شبی ! به دو خورشید گشته آبستن
که هر دو در نفس صبح آمدند پدید
بشب، ولادت او اتّفاق از آن افتاد
که هم زغیب سوی مطرح سیاه چمید
شب سیاه بلالایگیّ او برخاست
چو در کنارش آرد خوش دروخندید
درست مغربی خور نهاد بر رویش
سپهرچونکه بدین ماه پاره درنگردید
دویت و کاغذ ترتیب کرد از شب و صبح
دبیر چرخ بدان تا نویسدش تعویذ
صبا که منهی اخبار روح پرور اوست
برای انها این حال سوی باغ دوید
گل ارچه مفلس و بی برگ بود هم در حال
قبای لعل و کلاه زمرّدش بخشید
چو آفتاب تباشیر غرّه اش را دید
ز رشک قرطۀ کحلّی خویشتن بدرید
ز نور آن گهر شب چراغ روز افروز
شب سیاه سلب دامن از جهان درچید
پی قماط وار دست دایۀ تقدیر
زاطلس شفق چرخ جامه ها ببرید
برای ساعد دست مبارکش گردون
زخطّ ابیض واسود کلاوه یی بتنید
فلک زصبحتش پستان شیر پیش آورد
بدایگانی پنداشت کوبخواست مزید
زهی خرف که فلک بو او نمی دانست
کزین نژاد کسی شیر سفلگان نمکید
بیاد شادی فرخنده طالع سعدش
چو زهره مشتری اندر کشید جام نبید
فضای چرخ پر آواز خیر مقدم گشت
چو گوش گیتی شرح قدوم او بشنید
ودیعه که زابر کرم صدف میداشت
بروزگار گهر گشت و دوش ازو بچکید
خدایگان شریعت که نیز نپسندد
براق همّتش از سبزه زار گردون خوید
زهی که خنجر سر تیز باهمه حدّت
زهیبت تو نیارد بدست در بچخید
بعهد عدل تو رمح ارتطاولی کردست
بتنگنای دل خصم در چو مار خزید
چو خامه با سر ببریده هم تواند زیست
زفیض طبع تو هرکس که شربتی بچشید
بیاد قهر تو زهرش فرا دهان آمد
زبان مار از این روی در دهان بکفید
هم احتشام تو در کوزۀ فقاعش کرد
مخالفی که چو سیماب بر تو می بطپید
نگرکه دوستیت را بها چه باشد خود
چو دشمنیّ ترا دشمنت بجای بخرید
نمانده است فلک را بر اهل معنی دست
ز رشک قدر تو از بس که پشت دست گزید
زبان از آن ننهند در مخالفت خنجر
که پاک گوهر پرهیزد از زبان پلید
زمالش ستم انصاف هیچ باقی نیست
که داد عدل تو ترتیب او چنانکه سزید
که دست بوس تو چون خاتم تو اندر یافت ؟
که نه ز بار زر و لعل قامتش بخمید
گشاده گردد بند طلسم اسکندر
گر اهتمام تو دندان نمایدش چو کلید
سپهر قد را! اندر ادای مدحت تو
رهیت خامشی از عجز و اضطرار گزید
گرفتم آنکه بهفتم فلک رسید سخن
بر آستان جلال تو ، کار هست رسید
سخن زشوق ثنای تو گرچه صد پر شد
هنوز می نتواند برآن مقام پرید
نه زیر دست من آمد سخن ، پس او که بود؟
که پای قدر رفیع تو بایدش بوسید
بزدی تو شاد، که چشم بدان زبد چشمی
زحضرت تو بدین مسند سیه برمید
گشاده بود یکی مهره بر بساط جلال
وزین سبب دل خلقی همی نیارامید
کنون که گشت قوی پشت ازین دگر هم پشت
زمانه دست تصرّف زهردو بازکشید
اگرچه قافیه لحنست از برای دعا
بگفت خواهم بیتی بذوق نیک لذیذ
همیش سایۀ این آفتاب ملّت و دین
بدین دو پیکر پاینده باد تا جاوید
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
سزد که تا جور آید ببوستان نرگس
که هست بر چمن باغ مرزبان نرگس
بخنده زان چو ستاره سپید دندانست
که زرد کرد دهانرا بزعفران نرگس
نمود در نظر سعد چهره چونکه بدید
بفرق خود بر تسدیس روشنان نرگس
ز آبداری سوسن چو طرف زر بر بست
به تشت داری گل رفت بعد از آن نرگس
میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود
ببین چه بلعجب آورد داستان نرگس
سری چو طاس و درو آن دماغ و رعنایی
که بر شکست کله گوشه ناگهان نرگس
پی نثار، طبقهای دیده پر زر کرد
چو خواند خیل چمن را بمیهمان نرگس
ببست باد صبا خو اب نرگس جمّاش
چنین زرنج سپر گشت ناتوان نرگس
بحکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر
شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس
صبا به شعبده اش بیضه د رکلاه شکست
که با سپید و زر دست، بیضه سان نرگس
چو سود از آنکه به پیکر نیام زر سیماست
چو نیست بهره ور از خنجر زبان نرگس
به طرف جبهه بر اکیل دارد از پروین
وگر چه هست بصوت چو فرقدان نرگس
زنو بهار نظر یافت شش درم هر سال
از آن قبل که خرابست جاودان نرگس
دو کفّه است و عمودی بشکل میزانی
که یک تنست و دو سر همچو تو امان نرگس
ز تنگ چشمی اگر بست غنچه دل در زر
نهاد باری سرمایه در میان نرگس
چو پلک چشم ز هم باز کرد و سبزه بدید
خوش ایستاد بر آن فرش پرنین نرگس
ببوی پیرهن گل بصیر شد، ورنی
سپید دیده بد از هجر ارغوان نرگس
هر آن دقیقه که دارد ضمیر غنچه نهان
بچشم سر همه بیند همی عیان نرگس
ز جام لاله مگر خورد در شراب افیون
که می نگردد هشیار یک زمان نرگس
کلاه زرّ مغرّق بفرق بر یا رب
چه خوش برآمد در سبز پرنیان نرگس
ز پیکر شجر الاخضر آتشی افروخت
که سرفراز شد ازوی بهر مکان نرگس
بسان چنگ از آن سرفکنده میدارد
که خیره سر شد از آشوب زند خوان نرگس
چونای از آنکه تهی چشمی است عادت او
فرو نیارد سر جز بسوزیان نرگس
ز سیم خام وزر پخته طبلکی بر ساخت
که خفتگان چمن راست پاسبان نرگس
کلاه داری اگر میکند بموسم گل
سزد، که مست و خرابست و کامران نرگس
مرا چو چشم و چراغست شکل خرّم او
که شیوه ییست ز چشم تو ای فلان نرگس
زهی حدیقۀ چشمت چنانکه هندویی
بگسترد همه اطراف خان و مان نرگس
بعینه ابرو و چشمت بدان همی ماند
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
وبازتابش خورشید عارضت گویی
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
خیال ابرو و چشم و رخت نمود مرا
چنانکه در سپر گل کشد کمان نرگس
زر و درم چه بود، بویی از سر زلفت
اگر دهد، بخرد از صبا بجان نرگس
ز بس که زلف تو بر باد داد جانها را
بگلستان صبا یافت بوی جان نرگس
برون کند ز سر الحق خمار و صفرا نیز
اگر بیابد از آن لب دو ناردان نرگس
کلاه سایه بسر بر نهاد تا باشد
ز تاب پرتو روی تو در امان نرگس
ز شوق آنکه تو ریزی بخاک بر جرعه
کند زکاسۀ سر شکل جرعه دان نرگس
جدا نگشت ز چشم تو طرفۀ العینی
بلی بچشم تو بیند همه جهان نگس
مگر بپشتی چشم تو شوخ گشت چنین
که پیش خواجه رود مست هر زمان نرگس
چو بخت و دولت صدر زمانه بیدارست
که از شمایل او میدهد نشان نرگس
شدست پای همه چشم و چشم شد همهسر
چو عزم و حزکم خداوند انس و جان نرگس
گل حدیقۀ معنی ابوالعلا صاعد
که از شمایل او می دهد نشان نرگس
عجب نباشد اگر از برای آزادیش
چو سوسن از دهن آرد برون زبان نرگس
بیافت روز زر افشان جود او در باغ
سه چار بدره زر عین، رایگان نرگس
زهی ز غیرت خلق تو دل سبک لاله
زهی ز شربت لطف تو سرگران نرگس
پیاز گنده شود رغم انف حاسدرا
چو با مشام حسودت کند قران نرگس
رضای طبع تو جوید بخاک در، ورنه
نگشت عاشق این محنت آشیان نرگس
کشید سرمه ز خاک در تو زین قبلست
که چشم زرّین دارد چو آسمان نرگس
ز بهر خقنۀ تو خیل ماه و پروین را
برسم سنجق بستست برسنان نرگس
نهاد در دل پنبه تنورۀ آتش
چو فرّ عدل ترا کرد امتحان نرگس
ز علّت یرقان هم بیمن تو برهد
اگر تو گیری یک راه در بنان نرگس
شب دراز بیک پای بر بود بیدار
که هست داعی آن دست درفشان نرگس
شود زناخنه چشمش درست اگر یابد
جلای دیده ازین گرد آستان نرگس
خط تو هست مثال بنفشۀ مهموز
ز کلک اجوف معتلّ همچنان نرگس
ز زرّ رسته واز سیم تر دهن پر کرد
چو کرد شمّه یی از خلق تو بیان نرگس
مسیح لطف تو گر بر جهان دهد نفسی
نروید ابرص واکمه ببوستان نرگس
ز لطف و قهر تو گویی همی سخن راند
که آب و آتش دارد بیک دهان نرگس
برای سرمۀ خاک در تو از صد میل
نهاد دیده بره برچو دیده بان نرگس
زتاب خاطرت اندیشه کرد پنداری
که شد گداخته مغزش در استخوان نرگس
بعهد جود تو از زر چه چشم میدارد
مگر ز صیت تو نشنید حال کان نرگس؟
بحرص دیدن رویت دو چشم چا رکند
چو سر برآورد از سبز آشیان نرگس
مگر ثنای تو بردیده نقش خواهد کرد
که باز کرد ورقهای دیدگان نرگس
ز شرم عدل تو سر بر نمی تواند داشت
که تا چراست درین وقت شادمان نرگس
ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر
چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس
ز بس که چشم جوانان کفیده شد در خاک
ز حد برفت و بر آمد زهر کران نرگس
ز بس که قدّ چو سرو اوفتاده بر خاکست
ز گل براید خیزان و اوفتان نرگس
برسم سوک عزیزان کلاه زر اندود
کند بترک سپید اندرون نهان نرگس
کجا ز امن درو تاج زرنگار بسر
بشب بخفت همی مست بردکان نرگس
کنون همی کند از بیم سر تهی پهلو
از آن دیار چو از موسم خزان نرگس
نظاره را چو برآورد سر زخاک و بدید
نهیب ناوک دلدوز جان ستان نرگس
نهاد برطرف دیده شش سپر وآنگه
نگاه کرد ببازار اصفهان نرگس
بصد تأمّل و اندیشه باز می نشناخت
سواد رنگرزانرا ز هفتخان نرگس
سپاس و شکر خداوند را که بار دگر
برو بعین رضا گشت مهربان نرگس
چنان شود پس ازین کز برای نزهت عیش
ز خلد سوی وی آید بایرمان نرگس
فتور را پس ازین جز بچشم خوبان در
بخواب نیز نبیند بسالیان نرگس
کنون چه عذر سقیم آرد ار بخسبد باز
باهتمام تو خوش خوش بگلستان نرگس
بزرگوارا ! گفتم چو زرّ تر شعری
که می کند ز بردیده جای آن نرگس
بسان دستۀ گل نغز و آبدار و لطیف
ولی ببسته برو بر بریسمان نرگس
بشکل افسر خود پای تخت قافیه هاش
گرفته در زر چون گنج شایگان نرگس
ترست شعر من و چشم او مگر ز غمم
گریستست برین گفتۀ روان نرگس
چه سود شعر لطیفم چو نیست رنگ قبول
چه سود از افسر چون نیست از کیان نرگس
برین قصیده اگر نیستی ز گفتۀ من
فشاندی سر و زر هر دو بی گمان نرگس
برای آنکه دو چشمش قفای شعر ترست
ردیف شعر من آمد ز همگنان نرگس
همیشه تا که بود همچو باز دوخته چشم
چو ناشکفته بماند بگلستان نرگس
نهال بخت جوان تو سبز و تر و بادا
بر آن مثال که در بدو عنفوان نرگس
حسود جاه تو حیران و مستمند و نژند
برآن مثال که در فصل مهرگان نرگس
که هست بر چمن باغ مرزبان نرگس
بخنده زان چو ستاره سپید دندانست
که زرد کرد دهانرا بزعفران نرگس
نمود در نظر سعد چهره چونکه بدید
بفرق خود بر تسدیس روشنان نرگس
ز آبداری سوسن چو طرف زر بر بست
به تشت داری گل رفت بعد از آن نرگس
میان صبحدمان، آفتاب زرد نمود
ببین چه بلعجب آورد داستان نرگس
سری چو طاس و درو آن دماغ و رعنایی
که بر شکست کله گوشه ناگهان نرگس
پی نثار، طبقهای دیده پر زر کرد
چو خواند خیل چمن را بمیهمان نرگس
ببست باد صبا خو اب نرگس جمّاش
چنین زرنج سپر گشت ناتوان نرگس
بحکم آنکه فزاید ز سبزه نور بصر
شدست شیفته بر شاخ ضمیران نرگس
صبا به شعبده اش بیضه د رکلاه شکست
که با سپید و زر دست، بیضه سان نرگس
چو سود از آنکه به پیکر نیام زر سیماست
چو نیست بهره ور از خنجر زبان نرگس
به طرف جبهه بر اکیل دارد از پروین
وگر چه هست بصوت چو فرقدان نرگس
زنو بهار نظر یافت شش درم هر سال
از آن قبل که خرابست جاودان نرگس
دو کفّه است و عمودی بشکل میزانی
که یک تنست و دو سر همچو تو امان نرگس
ز تنگ چشمی اگر بست غنچه دل در زر
نهاد باری سرمایه در میان نرگس
چو پلک چشم ز هم باز کرد و سبزه بدید
خوش ایستاد بر آن فرش پرنین نرگس
ببوی پیرهن گل بصیر شد، ورنی
سپید دیده بد از هجر ارغوان نرگس
هر آن دقیقه که دارد ضمیر غنچه نهان
بچشم سر همه بیند همی عیان نرگس
ز جام لاله مگر خورد در شراب افیون
که می نگردد هشیار یک زمان نرگس
کلاه زرّ مغرّق بفرق بر یا رب
چه خوش برآمد در سبز پرنیان نرگس
ز پیکر شجر الاخضر آتشی افروخت
که سرفراز شد ازوی بهر مکان نرگس
بسان چنگ از آن سرفکنده میدارد
که خیره سر شد از آشوب زند خوان نرگس
چونای از آنکه تهی چشمی است عادت او
فرو نیارد سر جز بسوزیان نرگس
ز سیم خام وزر پخته طبلکی بر ساخت
که خفتگان چمن راست پاسبان نرگس
کلاه داری اگر میکند بموسم گل
سزد، که مست و خرابست و کامران نرگس
مرا چو چشم و چراغست شکل خرّم او
که شیوه ییست ز چشم تو ای فلان نرگس
زهی حدیقۀ چشمت چنانکه هندویی
بگسترد همه اطراف خان و مان نرگس
بعینه ابرو و چشمت بدان همی ماند
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
وبازتابش خورشید عارضت گویی
که از بنفشۀ تر ساخت سایبان نرگس
خیال ابرو و چشم و رخت نمود مرا
چنانکه در سپر گل کشد کمان نرگس
زر و درم چه بود، بویی از سر زلفت
اگر دهد، بخرد از صبا بجان نرگس
ز بس که زلف تو بر باد داد جانها را
بگلستان صبا یافت بوی جان نرگس
برون کند ز سر الحق خمار و صفرا نیز
اگر بیابد از آن لب دو ناردان نرگس
کلاه سایه بسر بر نهاد تا باشد
ز تاب پرتو روی تو در امان نرگس
ز شوق آنکه تو ریزی بخاک بر جرعه
کند زکاسۀ سر شکل جرعه دان نرگس
جدا نگشت ز چشم تو طرفۀ العینی
بلی بچشم تو بیند همه جهان نگس
مگر بپشتی چشم تو شوخ گشت چنین
که پیش خواجه رود مست هر زمان نرگس
چو بخت و دولت صدر زمانه بیدارست
که از شمایل او میدهد نشان نرگس
شدست پای همه چشم و چشم شد همهسر
چو عزم و حزکم خداوند انس و جان نرگس
گل حدیقۀ معنی ابوالعلا صاعد
که از شمایل او می دهد نشان نرگس
عجب نباشد اگر از برای آزادیش
چو سوسن از دهن آرد برون زبان نرگس
بیافت روز زر افشان جود او در باغ
سه چار بدره زر عین، رایگان نرگس
زهی ز غیرت خلق تو دل سبک لاله
زهی ز شربت لطف تو سرگران نرگس
پیاز گنده شود رغم انف حاسدرا
چو با مشام حسودت کند قران نرگس
رضای طبع تو جوید بخاک در، ورنه
نگشت عاشق این محنت آشیان نرگس
کشید سرمه ز خاک در تو زین قبلست
که چشم زرّین دارد چو آسمان نرگس
ز بهر خقنۀ تو خیل ماه و پروین را
برسم سنجق بستست برسنان نرگس
نهاد در دل پنبه تنورۀ آتش
چو فرّ عدل ترا کرد امتحان نرگس
ز علّت یرقان هم بیمن تو برهد
اگر تو گیری یک راه در بنان نرگس
شب دراز بیک پای بر بود بیدار
که هست داعی آن دست درفشان نرگس
شود زناخنه چشمش درست اگر یابد
جلای دیده ازین گرد آستان نرگس
خط تو هست مثال بنفشۀ مهموز
ز کلک اجوف معتلّ همچنان نرگس
ز زرّ رسته واز سیم تر دهن پر کرد
چو کرد شمّه یی از خلق تو بیان نرگس
مسیح لطف تو گر بر جهان دهد نفسی
نروید ابرص واکمه ببوستان نرگس
ز لطف و قهر تو گویی همی سخن راند
که آب و آتش دارد بیک دهان نرگس
برای سرمۀ خاک در تو از صد میل
نهاد دیده بره برچو دیده بان نرگس
زتاب خاطرت اندیشه کرد پنداری
که شد گداخته مغزش در استخوان نرگس
بعهد جود تو از زر چه چشم میدارد
مگر ز صیت تو نشنید حال کان نرگس؟
بحرص دیدن رویت دو چشم چا رکند
چو سر برآورد از سبز آشیان نرگس
مگر ثنای تو بردیده نقش خواهد کرد
که باز کرد ورقهای دیدگان نرگس
ز شرم عدل تو سر بر نمی تواند داشت
که تا چراست درین وقت شادمان نرگس
ز واقعات سپاهان عجب نباشد اگر
چو غنچه گردد خونین دل و روان نرگس
ز بس که چشم جوانان کفیده شد در خاک
ز حد برفت و بر آمد زهر کران نرگس
ز بس که قدّ چو سرو اوفتاده بر خاکست
ز گل براید خیزان و اوفتان نرگس
برسم سوک عزیزان کلاه زر اندود
کند بترک سپید اندرون نهان نرگس
کجا ز امن درو تاج زرنگار بسر
بشب بخفت همی مست بردکان نرگس
کنون همی کند از بیم سر تهی پهلو
از آن دیار چو از موسم خزان نرگس
نظاره را چو برآورد سر زخاک و بدید
نهیب ناوک دلدوز جان ستان نرگس
نهاد برطرف دیده شش سپر وآنگه
نگاه کرد ببازار اصفهان نرگس
بصد تأمّل و اندیشه باز می نشناخت
سواد رنگرزانرا ز هفتخان نرگس
سپاس و شکر خداوند را که بار دگر
برو بعین رضا گشت مهربان نرگس
چنان شود پس ازین کز برای نزهت عیش
ز خلد سوی وی آید بایرمان نرگس
فتور را پس ازین جز بچشم خوبان در
بخواب نیز نبیند بسالیان نرگس
کنون چه عذر سقیم آرد ار بخسبد باز
باهتمام تو خوش خوش بگلستان نرگس
بزرگوارا ! گفتم چو زرّ تر شعری
که می کند ز بردیده جای آن نرگس
بسان دستۀ گل نغز و آبدار و لطیف
ولی ببسته برو بر بریسمان نرگس
بشکل افسر خود پای تخت قافیه هاش
گرفته در زر چون گنج شایگان نرگس
ترست شعر من و چشم او مگر ز غمم
گریستست برین گفتۀ روان نرگس
چه سود شعر لطیفم چو نیست رنگ قبول
چه سود از افسر چون نیست از کیان نرگس
برین قصیده اگر نیستی ز گفتۀ من
فشاندی سر و زر هر دو بی گمان نرگس
برای آنکه دو چشمش قفای شعر ترست
ردیف شعر من آمد ز همگنان نرگس
همیشه تا که بود همچو باز دوخته چشم
چو ناشکفته بماند بگلستان نرگس
نهال بخت جوان تو سبز و تر و بادا
بر آن مثال که در بدو عنفوان نرگس
حسود جاه تو حیران و مستمند و نژند
برآن مثال که در فصل مهرگان نرگس
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - و قال ایضا یمدح الصّدر رکن الدّین
هرگز کسی نداد بدینسان نشان برف
گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست
اجرام کوههاست نهان در میان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید همه جا نور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
با ما سپید کاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف
خان خرک شدست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته درو کاروان برف
چاه مقّنعست همه چاه خانها
انباشته بجوهر سیماب سان برف
گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز
کوهی زپشم برزده آنک مکان برف
زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف
آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟
از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ باد پای گسسته عنان برف
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف
از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه زبر گستوان برف
شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بستر چون پرنیان برف
صابو نیست صحن زمین لب بلب ز بس
کاورد قند مصری بازرگانان برف
باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف
در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف
این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف
سیلاب ظلم او در و دیوار می کند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف
ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف
در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف
از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی
ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف
آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف
بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف
از بس که سر بخانه هرکس فرو برد
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یارب سیاه باد همه خان و مان برف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمست
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف
معشوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف
باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف
چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف
از شادیش نظر نبود سوی غمگنان
وزمستیش خبر نبود از عیان برف
گلگونه ای بود بسپیداب بر زده
هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف
تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف
آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
وانجا که ساز عیش بدین سان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف
نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پودوتان برف
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف
هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف
دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشسته ایم کران تا کران برف
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف
پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف
از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف
اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف
تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف
لطف شمایل تواگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف
سرمایه از وقار تو کردست اکتساب
آن پیر پر مهابت آتش نشان برف
در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟
هم سغبه ییست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندرزیان برف
مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیم کش تو امان برف
آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بسیم روان برف
ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف
باران جودت ار نکند دست یاریی
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟
چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف
کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دم سردی بدین صفت اندرزمان برف
گویی که لقمه ییست زمین در دهان برف
مانند پنبه دانه که در پنبه تعبیه ست
اجرام کوههاست نهان در میان برف
ناگه فتاد لرزه بر اطراف روزگار
از چه؟ ز بیم تاختن ناگهان برف
گشتند ناامید همه جا نور ز جان
با جان کوهسار چو پیوست جان برف
با ما سپید کاری از حد همی برد
ابر سیاه کار که شد در ضمان برف
خان خرک شدست همه خان و مان ما
بر یکدگر نشسته درو کاروان برف
چاه مقّنعست همه چاه خانها
انباشته بجوهر سیماب سان برف
گرکوه، پشم برزده گردد برستخیز
کوهی زپشم برزده آنک مکان برف
زین سان که سر بسینه ی گردون نهاد باز
خورشید پای در ننهاد ز آستان برف
آتش بدست و پای فرو مرد و برحقست
مرغ شرر چگونه پر دز آشیان برف؟
از روی خاک سر بعنان السّما کشید
آن خنگ باد پای گسسته عنان برف
در خانقاه باغ نه صادر نه واردست
تا پیر پنبه گشت حریف گران برف
از تیغ مهر و ناوک انجم خلاص یافت
این ابلق زمانه زبر گستوان برف
شد جویبار بالش نقره چو خفت باغ
در آب رفت بستر چون پرنیان برف
صابو نیست صحن زمین لب بلب ز بس
کاورد قند مصری بازرگانان برف
باشد خلاف رسم خطیبان روزگار
زاغ سیه چو برفکند طیلسان برف
در بند کرد روی زمین را چو زال زر
بهمن بدست لشکر گیتی ستان برف
این قرص آفتاب بنان پاره کرد خرج
تا خیمه بر ولایت زد تورخان برف
سیلاب ظلم او در و دیوار می کند
خود رسم عدل نیست مگر در جهان برف
ناگه فروگرفت درو بامها و پس
بگرفت ریش خانه خدا ایرمان برف
در خانه ها ز بس که فرود آمدست برف
نامد به حلق خانه فرو هیچ نان برف
از نان و جامه خلق غنی گشتی اربدی
ازآرد یا زپنبه تن ناتوان برف
آن کو برهنه باشد و بی برگ چون درخت
کیمخت زود خشک کند در نهان برف
بی خنجر هلالی و بی تیغ آفتاب
نتوان به تیرماه کشیدن کمان برف
از بس که سر بخانه هرکس فرو برد
سرد و گران و بی مزه شد میهمان برف
گرچه سپید کرد همه خان و مان ما
یارب سیاه باد همه خان و مان برف
وقتی چنین نشاط کسی را مسلّمست
کاسباب عیش دارد اندر زمان برف
هم نان و گوشت دارد و هم هیزم و شراب
هم مطربی که بر زندش داستان برف
معشوقه یی مرکّب زا اضداد مختلف
باطن بسان آتش و ظاهر بسان برف
چشمش بروی یار بود گوش سوی چنگ
در طبع او شکوفه نماید گمان برف
از شادیش نظر نبود سوی غمگنان
وزمستیش خبر نبود از عیان برف
گلگونه ای بود بسپیداب بر زده
هر جرعه یی که ریزد بر جرعه دان برف
تا رنگ روی یار نماند بدین قیاس
بعضی از آن باده و بعضی از آن برف
می می خورد بکام و ز نخ می زند بجد
در گوش خود رها نکند سوزیان برف
آنرا که پوشش و می و خرگاه و آتشست
وقت صبوح مژده دهد بر نشان برف
وانجا که ساز عیش بدین سان میسّرست
می باش گو فلان و فلان در فلان برف
نه همچو من که هر نفسش باد ز مهریر
پیغامهای سرد دهد بر زبان برف
دست تهی بزیر زنخدان کند ستون
وندر هوا همی شمرد پودوتان برف
خانه تهی ز چیز و ملا از خورندگان
آبی بریق میخورد از ناودان برف
هر لحظه دست چرخ بخروارها نمک
بپراگند بدین دل ریش از امان برف
دلتنگ و بی نوا چو بطان بر کنار آب
خلقی نشسته ایم کران تا کران برف
گر قوّتم بدی ز پی قرص آفتاب
بر بام چرخ رفتمی از نردبان برف
ای منعم زمانه که گر عقل بشکند
پر مغز و نعمت تو بود استخوان برف
پشت و پناه دست قضا رکن دین آنک
کز طبع نو بهار نماید خزان برف
از کیسۀ سخای تو دزدیده کرد ابر
سیمی که خرج می کند اکنون زکان برف
اوّل ز خوان نعمت تو زلّه کرد و پس
آنگه بگسترید در آفاق خوان برف
تأثیر گفتۀ کرمت بر دهان خلق
چون تیغ آفتاب بود بر میان برف
لطف شمایل تواگر بر جهان دمد
برگ سمن پراکنده از بادبان برف
سرمایه از وقار تو کردست اکتساب
آن پیر پر مهابت آتش نشان برف
در عهد عدل تو چو کسی سیم دزد نیست
هندوی زاغ بهر چه شد پاسبان برف ؟
هم سغبه ییست از نظر دوربین تو
سودی که هست تعبیه اندرزیان برف
مالید برف شیبت خود بر زمین بسی
تا داد دست سیم کش تو امان برف
آب روان شود تن دشمن ز بیم تو
گر بر نهند سکه بسیم روان برف
ای آفتاب فضل! چنین روز یاد کن
زان بینوا که هست کنون میزبان برف
خورشید جودت ار نکند پشت گرمئی
سرما کند شمار من از کشتگان برف
باران جودت ار نکند دست یاریی
بیرون که آردم ز کف امتحان برف ؟
چون برف در سخن ید بیضا نمودمی
بیم ملالت ار نبدی در بیان برف
کوته کنم که بس سبب پوستین بود
دم سردی بدین صفت اندرزمان برف
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۵ - وله ایضا یمدحه و یهنّیه بالزّفاف
چو خیل زنگ بیار استند صفّ جدال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
سپاه روم هزیمت گرفت هم در حال
فلک کلاه زر اندود برگرفت از سر
جهان بسفت درافکند عنبرین سربال
نگاه کردم و دیدم عروس گردون را
شده چمان و خرامان بعزم استقبال
فرو گذاشته بر عارض منوّر روز
ذوابۀ شب تار از برای زیب و جمال
فروغ داده بگلگونۀ شفق رخسار
خضاب کرده کف دست را عروس مثال
بفرق سر بر تاجی نهاده از اکلیل
بساق پای وی اندر زماه نو خلخال
و شاح عقد ثریّا فکنده در گردون
نطاق بسته میان را ز عقدهای لآل
همی دوید ز پیش آفتاب مشعله دار
همی چمید ز پس عود سوز باد شمال
سماک رامح میرفت دور باش بکف
شهاب ثاقب میزد میان راه دوال
بنغمه زهره از پردۀ سپاهان کرد
روایت غزلی مطلعش برین منوال
زهی مبارک طالع خهی همایون فال
که روزنامۀ سعدست و منشاء اقبال
شبی که منزل شادی دروست میلامیل
شبی که جام سعادت در اوست مالامال
شبی که هست ملاقات عقل و روح در او
شبی که زهره و خورشید را دروست وصال
بخور جانرا بر مجمر سرور بسوز
بسان شکّر و عود آمده صواب و محال
چو حال چرخم از ینسان مشاهدت افتاد
بنزد عقل شدم بهر کشف این احوال
چو باز راندم این ماجرا بنزد خرد
جواب داد مرا گفت : نیست جای سؤال
معاینه ست شب قدر عقلی و شرعی
بخواه حاجت و زین پس ز دور چرخ منال
بزرگ عیدی سایه فکنددر رمضان
که پیروی کندش عید غرۀ شوّال
شب است زنگی آبستن سرور و فرح
نشسته بهر ولادت برین شکسته سفال
شب زفاف امام زمانه خواجۀ ماست
که بهر خدست اوخم گرفت پشت هلال
زحل زگلشن نیلوفری فرود آید
محفّه داری او را گرش دهند مثال
برای عزّت خود خواست آفتاب بسی
که از خضاب کسوفش دهند پیک خال
بدان امید که مشّاطگی کندمه چرخ
بگونۀ گل گلگونه داد چندین سال
ز اجتماع سلیمان شرع با بلقیس
رواق صرح ممّرد شدست صفّ نعال
زمانه یابد ازین اتّصال خوب محل
ستاره گیرد ازین اقتران میمون فال
چو شد مصوّرم این حال بهر تهنیتش
نبد گزیرم ازین چندبیت و صف الحال
کشیدم از سر اندیشه پای در دامن
بمانده عاجز و حیران بدست خواب و ملال
بفرّ خواجه از املای طبع هم برفور
بدیهه نظمی پرداختم چو آب زلال
زهی سخای تو بر آز تنگ کرده مجال
زهی عطای تو بر ما فراخ کرده منال
پناه سروری و پشت شرع ، رکن الدّین
که هست کلک و بنانمت بیان سحر حلال
تویی که نام تو نقشست بر نگین خرد
تویی که رای تو قطب است و سپهر جلال
معالی تو برون از تصرّف اوهام
مکارم تو فزون از توقّع آمال
نسیم لطف تو گر بر جهان دمد نفسی
شوند قابل جانها هیاکل تمثال
سموم قهر تو حاشا اگر زبانه زند
شوند نطفه دگرباره در رحم اطفال
زفیض طبع تو کردست بحر استمداد
و گرنه جود تواش کرده بود استیصال
دبیر چرخ ز بدو وجود بنوشتست
حسود جاه ترا حرز: ماله من وال
فلک پیاده شتابد بخوابگاه عدم
اگر دهند ز دیوان هیبت تو مثال
شود ستاره بپهلو سوی درت غلطان
گرش کنند ز درگاهت امرت استعجال
چو شاخ صدره زجیب سپهر سربزند
اگر بنام تو اندر زمین نهند نهال
کشد چو آب گریبان نامیه در خاک
اگر تو گویی شاخ درخت را که مبال
به ابر کردم تشبیه دست در بارت
خرد نفیر برآورد و گفت: به بسگال
کجا برابر دریای درفشان باشد ؟
کسی که خیره همی بیزد آب در غربال
زهی زمانه زبأس تو گشته مستشعر
خهی سپهر زجاه تو کرده استکمال
فراغتست ترا از وجود هفت و چهار
که هست ذات تو خود عالمی باستقلال
نشاند عدل تو ناهید شهره را بر گاو
فکند سهم تو بر کوه علّت زلزال
یتیم ماند جگرگوشۀ صدف زسخات
ذلیل گشت ز الفاظ تو سلالۀ نال
هم از مآثر عدل تو بینم این که همی
برآید از دل شیر سپهر قرن غزال
بدانک خصم تو روزی نشست بر منبر
گمان برد که عدیل تو گشت، اینت محال
خرد گواه منست اندرین که چون عیسی
نشد بواسطۀ خر بر آسمان دجّال
هوای عالم مدح تو چون کنم ؟ کآنجا
همی بسوزد سیمرغ فکر را پروبال
همیشه تا که سویدا بود محلّ حیات
همیشه تا که دماغست مستقّر خیال
مباد ماه جلال ترا افول و محاق
مباد مهر بقای ترا کسوف و زوال
خجسته بادت این اتّصال تا جاوید
بکام خویش ممتّع بدین ستوده همال
زبارگاه تو مصروف باد دست فنا
ز روزگار تو مکفوف باد عین کمال
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - و قال ایضاً یمدح الصّاحب المعظّم نظام الدّین محمّد طاب ثراه
بنا میزد! بنا میزد !زهی گیتی بتو خرّم
ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم
زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان
زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم
زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی
ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم
فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون
فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم
زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی
ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم
فلک با زیردستانت، گه و بیگاه هم زانو
زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم
جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت
زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم
دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد
چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم
نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی
نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم
نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین
حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم
دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت
پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم
دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله
زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم
ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را
کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم
وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت
ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم
مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون
برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم
جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب
نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم
محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته
که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم
از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین
ز القاب همایونش، لباس سروری معلم
کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس
فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم
شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک
اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم
همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او
زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم
زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل
زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم
زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟
اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم
گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو
چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم
که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا
فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم
تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا
همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم
همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده
همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم
دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد
یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم
برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش
لب امّید را فتح و کنار آرزو راضم
بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش
که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم
جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟
بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم
چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی
چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم
از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله
زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم
خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن
زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم
همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را
گه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم
در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو
که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم
ندیده دیدۀ افلاک مانند تو در عالم
زشرم بیت معمورت، طبایع منحرف ارکان
زرشک سقف مرفوعت، شده هفت آسمان درهم
زشاخت سرزنش دیده، نهال سدره و طوبی
ز حوضت در خوی خجلت، زهاب کوثر و زمزم
فراز اصل بنیاد تو پنهان خانۀ قارون
فرود سقف ایوانت، وثاق عیسی مریم
زوایای تو ظاهر کرده لطف خاطر مانی
ستون های تو برخود بسته زور با زوی رستم
فلک با زیردستانت، گه و بیگاه هم زانو
زحل با پاسبانت، شب و شبگیر ها هم دم
جهان از فتنه پرطوفان و وضعت کشتی عصمت
زمین از زخم مالامال و شکلت حقّۀ مرهم
دلی کز گردش گردون، درو صد چونه غم باشد
چو دم زد در هوای تو، بخاصیّت شود بی غم
نه در اطراف ارکانت مجال پستی و سستی
نه بر رخسار ایوانت غبار اشهب وادهم
نبات صحن بستانت، بسان نیشکر شیرین
حروف ونقش دیوارت، بشکل اجزاء او معجم
دماغی کو ببوید از سپر غمهای خوشبویت
پس گوش افکند حالی، حدیث غم چو اسپرغم
دونده، در چمن هایت، فلک همچو صبا و اله
زده در رستنیهایت، ستاره چنگ چون شنبم
ازآن مسجود شد آدم، مر ارواح ملایک را
کزین بخت آشیان برند خاک طینت آدم
وطن در سایه ات کر دست نور دیدۀ دولت
ازین شد طاق ایوانت چو ابروی بتان باخم
مربّع هیأتت آمد، نگین حلقۀ گردون
برو القاب خاص خواجه همچون نقش برخاتم
جهان دانش و معنی، وزیر مشرق و مغرب
نظام الدّین و الدّنیا، همایون صاحب اعظم
محمّدآنکه در مهرش، چنان شد ملک دل بسته
که اندر میم نامش گشت میم مملکت مد غم
از الفاظ شکر ریزش دهان آرزو شیرین
ز القاب همایونش، لباس سروری معلم
کمال جود او پوشد در آتش کسوت اطلس
فروغ رای او سازد، زخشت پخته جام جم
شود دندان اجرامش ، شکسته در دهن یک یک
اگر روزی دهان صبح بی یادش بر آرد دم
همی سازد فلک از بهر خیل بندگان او
زماه چارده طاسک، ز زلف تیره شب پرچم
زهی اجرام علوی را، فروغ رای تو صیقل
زهی اسرار گردونرا، ضمیر پاک تو محرم
زنفخ صورکی گردد چراغ اختران کشته ؟
اگر رایت بود معمار این پیروزه گون طارم
گر ابر تیره دل خواهد که با دستت زند پهلو
چنان دانم که اندر مغز او سوداست مستحکم
که دریا باهمه فسحت، که او دارد، درین سودا
فراوان غوطۀ خود داد و عشری زو نیامد هم
تعالی الله! چه کلکست این؟ که همچو مرغکی دانا
همی پوید بفرق سر، معاش عالمی دردم
همه راز فلک پیدا، از آن خاموشی پی کرده
همه کار جهان مضبوط، از آن نی پارۀ ملهم
دوشق از بهر آن آمد زبان او که تا بخشد
یکی مردوستانرا نوش و دیگر دشمنان راسم
برد زوپشت دشمن کسر چون جزما دهد نوکش
لب امّید را فتح و کنار آرزو راضم
بپاسخ دادن سائل صربر او چنان دلکش
که در یک پرده برسازی مجاور گشته زیروبم
جهان صدرا که داند کرد جز دریا چون تو ؟
بناهایی چنین زیبا، عماراتی چنین معظم
چو رای عالم آرایت، نهادش روشن و عالی
چو حزم پای برجایت، اساسش ثابت ومحکم
از اقبال تو چون کعبه، جهات او همه قبله
زدیدار تو چون جنّت، درو دیوار او خرّم
خرد بر صورتش عاشق، کرم در ساحتش ساکن
زبان از نعمت او قاصر ،سخن ز وصف اومعجم
همی تا گردش افلاک دارد خلق عالم را
گه از او اومید در شادی ، گهی از بیم در ماتم
در این معمور چندان باد عمر دیرباز تو
که گر از مدّت گیتی، نباشد بیش ، نبودکم
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - وقال ایضاً یمدحه
این ابر نم گرفته ز دریای بی کران
درد دل منست ، در او اشک من نهان
وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان
در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان
از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان
آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان
با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بوستان
شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان
گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان
مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان
زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان
چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان
از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان
خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن
باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تخت بند ببستند ناگهان
برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان
آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان
ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان
خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان
آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان
حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان
آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان
عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان
آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان
اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران
چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان
سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان
گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان
تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان
پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان
زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان
کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان
در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان
از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان
از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان
دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان
کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان
جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان
از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان
و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان
از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان
اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان
تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان
جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران
با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان
باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن
ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان
گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان
از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان
دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان
وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان
این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
درد دل منست ، در او اشک من نهان
وین رعد شرح حال دل من همی دهد
کز برق هر زمانش پر آتش شود دهان
در تیغ آفتاب نماندست حدّتی
کز سنگ که نمی رندش هیچ بر فسان
از آفتاب گرچه میان زمین و چرخ
تیغ خلاف بودی آهخته هر زمان
آن تیغ در نیام شد اکنون که سعی ابر
برداشت هر غبار که بد درمیان
با خویشتن گرفت نظر چشم آفتاب
یعنی برهنه اند عروسان بوستان
شاید که زار زار بگرید بهای های
بر شاخها ز بی برگی ابر مهرگان
گرزرهمی فشاند در آن هنفته چون ملوک
اکنون شدست چوبک زن همچو پاسبان
مال بخیل بود که یکباره خاک خورد
سیم سحاب دی مهی و باد مهرگان
زیرا که میخ خارنگون سر فرو زدست
برکند باد خیمۀگلها ز گلستان
چشم ستاره آبچکان شد زدود ابر
شک نیست کآب دود چکاندزدیدگان
از لاله زیر دامن کوه آتش ار نماند
دارد بسی حواصل و سنجاب رایگان
خارای کوه آستر و ابر ابره است
وز برف پنبه زد فلک اندر میان آن
باصد هزار سلسله چون میدوید آب
پایش به تخت بند ببستند ناگهان
برجان همی بلرزد قالب ز باد سرد
در تن همی بلغزد ز افسردگی روان
آب لعاب شمس بیفسرد در دهن
وانگه شدست آب زبینی که روان
ماند بدانکه بر سر یخ او زلق برد
جرم شهاب چون بدرفشد زکهکشان
خواهد که باشگونه کند پوستین خویش
روباه حیله ساز در این فصل اگر توان
آرد چو چشمه هر نفسی آب دهن
ماهی زعشق تابۀ گرم انمدر آبدان
حالی به یک تپانچۀ سرما سیه شود
هر کزفراز آتش برخواست چون دخان
آنکس چو شمع آتش را تاج سر کند
کورا لباس تو بر تو هست شمع سان
عیسی شدند خلق و بدم زنده می کنند
هر آتشی که کشته شد از عهد باستان
آویختست جان خلایق بموی، از آن
کز رنج تا براحت موییست در میان
اکنون کنند پشت همه کس برآفتاب
و آرندروی سوی در صدر کامران
چون نوک دوک بیوه زنان تیغ کوهسار
ز انصاف صدر عالم در پنبه شد نهان
سلطان شرع ، صاعد مسعود ، رکن دین
صدر ملک نشان و امام ملک نشان
گرچه بقیدهای کتاب مقیّدست
الفاظ او چو آب روانست در جهان
گر صد هزار سال زند ، سر بسنگ بر
متین چو لفظ او گهری ناورد زکان
چون نام کلک او شنود رمح سر شغب
خود را فرو نوردد چون شاخ خیزران
زین پیش گرچه عامل بازار فتنه بود
در روزگار کلک تو معزول شد سنان
تیره زخاک پای تو شد ورنه بیش از ین
نزدیک خلق روشن بود آب آسمان
پی کرده سر بریده بآب سیاه رفت
چون خامه با تو هرکه نبودست یکزبان
زین پس بدولت تو فرو ناید ار بسی
باران تیر غرق کند خانۀکمان
کلک تو آن محرّر دیوان حلّ و عقد
کز بی نشان از دلاو میدهد نشان
در گردن عدو چو دوات افکند رسن
چون در کتف ز مشک بر افکند طیلسان
از بهر آن نشنید در بهر دست تو
کش عزم زنگبار دواتست هر زمان
از تاب خاطر تو برو تافت پر توی
بگداختست ازین سببش مغز استخوان
دستت زهاب چشمۀ فیض الهیست
کلک تو در مجاری آن همچو ناودان
کاغذ از آن نشانۀ پیکان تیر شد
کآمد سپید چشم عدوی تو همچنان
جان عدو تراست ، برو قید زندگی
زانست تا زتو نتواند ببرد جان
از لاشۀ حسود تو سور سباع کرد
اقبال تو که خلق جهانرا میزبان
و آنک زخون خصمت وزگوشتش و حوش
بستند پنجه حنّا و و آراستند خوان
از عدل تو چو شانه کند راست چنگ گرگ
بر پشت میش موی اگر کژ کندشبان
اندر نیاید از ره بام آفتاب نیز
گر سازد از مهابت تو دهر سایبان
تا رای تیر تست بآهستگی چو آب
بس تیز دولتا که چو آتش نشد جوان
جانش سبک زبخشش تو خرج شد چو زر
بر هرکه چون ترازو گردی تو دل گران
با زر بود همیشه سر و کار آنکه او
طیّاره وار می نهد سر بر آستان
باری بهر بحساب که خواهی سر عدوت
آویختست گویی چو ناره از قپان
خاک جهان ز اشک عدوی تو گل شدست
زان دولت تو آمد خیزان و افتادن
ای صدر سرفراز که از فرّ مدح تو
همچون زبان بکام رسیدست مدح خوان
گر دیر دیر روی نمایند مر ترا
ابکار فکر من تو ز بی خدمتی مدان
از جلوه گاه مدح تو پرهیز می کنند
از شرم آنکه نیک تباهند و بد نشان
دریا بدر فشانی مشهور عالمست
وزوی چو برگشتی ، ابر گهر فشان
وز ابر بر سر آمده چشم عدوی تست
بادت همیشه دست زبردست همگان
این هم بوزن شهر شهاب مؤیّدست
«روی زمین ز خوردۀ کافور شد نهان»
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - وقال ایضآ یمدحه
نسیم باد صبا بوی گلستان برسان
بگوش من سخن یار مهربان برسان
مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم
بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان
سپیده دم اگرت صد هزار کار بود
نخست از همه پیغام عاشقان برسان
بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش
پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان
برای مژدۀ وصلست دیده بر سر راه
بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان
چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی
روا مدار توقّف ، همین زمان برسان
چو بخشد از لب خندان شفای بیماران
بیاد دار، بگو: بهرۀ فلان برسان
اگر بخاک در خواجه نیست دسترست
ز زلف یارم بویی بمغز جان برسان
ورا ز شمایل لطفش نشانیی داری
مکن تصرّف و آنرا بدان نشان برسان
بچشمم ار نرسانی غبار درگه او
بگوش او ز لبم ناله و فغان برسان
بخاک پایش سوگند میدهم بر تو
مرا بآرزوی خویش اگر توان برسان
ز لطف خواجه نسیمی بجان مشتاقان
نگفته یی برسانم؟سحرگهان برسان
همه جهان سخن از چابکی و چستی تست
مکن تکاسل و آن راحت روان برسان
زمین در گهش ادرار خوار چشم منست
ز آب چشم من ادرار اوروان برسان
بحّق تو برسم روزی ار امان یابم
تو حالی آنچت گویم بمن رسان ، برسان
بپای مزد ترا جان همی دهم اینک
نگویمت که پیامم برایگان برسان
اگر ترا سرآن هست کین صداع کشی
منت بگویم ، بشنو که بر چه سان برسان
نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر
بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان
ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال
پس آنچه فاضل باشد به مشک و بان برسان
برو برسم وداعی بر آی گرد چمن
سلام باغ و زمین بوس بوستان برسان
چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را
درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان
زخواب نرگس بیمار را مکن بیدار
ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان
درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی
خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان
دهان بمشک و بمی همچولاله پاک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان
زبان سوسن آزاد رعایت بستان
دعا و بندگی من بدان زبان برسان
چو جان زلطف درین کار برمیان بستی
کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان
پی سلامت ره حرز مدح او بر خوان
بدم بخود برو سرتاسر جهان برسان
چو برجنان سفربال عزم بگشادی
مکن شتابی و خود را بکاروان برسان
ز دل برون کن آن سستیی که عادت تست
بدوستان من این طرفه داستان برسان
مباش منتظر آنکه نامه بنویسم
تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان
نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه
تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان
زروی خاک ترقّی کن و بلندی جوی
ببام خانۀ افلاک نردبان برسان
ز هفت کنزل گردون قدم فراتر نه
و گر توانی خود را بلامکان برسان
پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند
رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان
و گر تو راه ندانی دعای من با تست
بگو مرا بدر صدر کامران برسان
بدان بهانه که روزگار مظلومی
نیاز خویش بدان قبلۀ امان برسان
عراضۀ برکات دعای قدّیسان
زچرخ پیر بدان صدر نوجوان برسان
بدست بوس مده زحمت آستینش را
ولی ز دور زمین بوس آبرسان برسان
دعا و خدمت و امثال این هزار هزار
چنانک من بسپارم همان چنان برسان
ترا حجاب ز دربان و پرده داران نیست
بدو حکایت حالم بسوزیان برسان
دمی برآور و پس انتها ز فرصت کن
زبام در خزو حالم یکان یکان برسان
بخاک بارگه او نیازمندی من
اگرت دست دهد قوّت بیان برسان
نیاز و آرزوی من بدست بوس شریف
بدان قدر که بود قوّت و توان برسان
زشرح نالۀ زارم چو قصّه برگیری
بکن مبالغت و تا بآسمان برسان
بگوش صخرۀ صمّا خروش و زاری من
چو صیت خواجه باقصای قیران برسان
بنات خاطر او را بمهر در برگیر
درود ابر بدان دست درفشان برسان
بعهد معدلتش بانگ پاسبان لحنست
زصیت عدلش بانگی بپاسبان برسان
نه هم تو گفتی دریا و کان مرا گفتند
نصیب ما زایادیّ آن بنان برسان
زباد دستی جودش تو نسختی داری
برای فایده آنرا ببحر و کان برسان
چنان که نعمت و بیکران رسید بمن
تو نیز شکر و ثناهای بیکران برسان
بروز جود زر افشانی کفش دیدی
تو نیم چندان در فصل مهرگان برسان
شب حوادث را پنبه می کنی سهلست
بدوشاعی از آن رای غیب دان برسان
بصبح و شام باخلاص در هواخواهیش
ثواب فاتحه و سورة الدّخان برسان
زمرغزار فلک گر بری رهی بدهی
قضیم مرکبش از راه کهکشان برسان
تو ناتوانی و ره دور و بار شوق گران
ترا چگویم چندین که این و آن برسان؟
رها کن این همه و قالب ضعیف مرا
ببر درآر و بدان دولت آشیان برسان
دگر صدور و بزرگان علی مراتبهم
زمن دعا و زمین بوس رایگان برسان
ملازمان درش را و خواجه تاشان را
بپرس یک یک و از من سلامشان برسان
بوقت منصرف از بهر ارمغانی راه
بشارتی ز قدومش باصفهان برسان
زخاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
برای آرزوی جان ناتوان برسان
دعای دولت او از زبان من این گوی
که یاربش بامانیّ جاودان برسان
رکاب عالی او را و دوستانش را
تو با مقاصد حاصل بخوان ومان برسان
نسیم باد صبا بیش روزگار مبر
نماند صبرم ازین بیش ، وارهان ، برسان
بگوش من سخن یار مهربان برسان
مرا ز آمد و شد زنده میکنی هر دم
بیاوبویی از آن ز لطف دلستان برسان
سپیده دم اگرت صد هزار کار بود
نخست از همه پیغام عاشقان برسان
بلب رسید مرا جان، مده دمم زین بیش
پیام یارچه داری؟ بیار ، هان برسان
برای مژدۀ وصلست دیده بر سر راه
بکن تو مردی و آن مژده ناگهان برسان
چو بی ثباتی بنیاد عمر می دانی
روا مدار توقّف ، همین زمان برسان
چو بخشد از لب خندان شفای بیماران
بیاد دار، بگو: بهرۀ فلان برسان
اگر بخاک در خواجه نیست دسترست
ز زلف یارم بویی بمغز جان برسان
ورا ز شمایل لطفش نشانیی داری
مکن تصرّف و آنرا بدان نشان برسان
بچشمم ار نرسانی غبار درگه او
بگوش او ز لبم ناله و فغان برسان
بخاک پایش سوگند میدهم بر تو
مرا بآرزوی خویش اگر توان برسان
ز لطف خواجه نسیمی بجان مشتاقان
نگفته یی برسانم؟سحرگهان برسان
همه جهان سخن از چابکی و چستی تست
مکن تکاسل و آن راحت روان برسان
زمین در گهش ادرار خوار چشم منست
ز آب چشم من ادرار اوروان برسان
بحّق تو برسم روزی ار امان یابم
تو حالی آنچت گویم بمن رسان ، برسان
بپای مزد ترا جان همی دهم اینک
نگویمت که پیامم برایگان برسان
اگر ترا سرآن هست کین صداع کشی
منت بگویم ، بشنو که بر چه سان برسان
نخست غسلی از چشمۀ حیات برآر
بزیر هر بن مویی نمی از آن برسان
ز خلق خواجه خلوقی بساز و در خود مال
پس آنچه فاضل باشد به مشک و بان برسان
برو برسم وداعی بر آی گرد چمن
سلام باغ و زمین بوس بوستان برسان
چو در کنار گرفتی بنفشه و گل را
درود و پرسش نسرین و ارغوان برسان
زخواب نرگس بیمار را مکن بیدار
ببوی نرمک و آهسته در نهان برسان
درآن میان که وداع گل و بنفشه کنی
خبر زنانۀ زارم بزند خوان برسان
دهان بمشک و بمی همچولاله پاک بشوی
پس آنگهی سخن من بدان دهان برسان
زبان سوسن آزاد رعایت بستان
دعا و بندگی من بدان زبان برسان
چو جان زلطف درین کار برمیان بستی
کمر ز منطقۀ چرخ برمیان برسان
پی سلامت ره حرز مدح او بر خوان
بدم بخود برو سرتاسر جهان برسان
چو برجنان سفربال عزم بگشادی
مکن شتابی و خود را بکاروان برسان
ز دل برون کن آن سستیی که عادت تست
بدوستان من این طرفه داستان برسان
مباش منتظر آنکه نامه بنویسم
تو نا نوشته همین دم بدو دوان برسان
نه جای گفت و شنیدست حضرت خواجه
تو خود مشافهه بی زحمت بنان برسان
زروی خاک ترقّی کن و بلندی جوی
ببام خانۀ افلاک نردبان برسان
ز هفت کنزل گردون قدم فراتر نه
و گر توانی خود را بلامکان برسان
پری زسرعت عزمش بخویشتن بر بند
رکاب خویش بچرخ سبک عنان برسان
و گر تو راه ندانی دعای من با تست
بگو مرا بدر صدر کامران برسان
بدان بهانه که روزگار مظلومی
نیاز خویش بدان قبلۀ امان برسان
عراضۀ برکات دعای قدّیسان
زچرخ پیر بدان صدر نوجوان برسان
بدست بوس مده زحمت آستینش را
ولی ز دور زمین بوس آبرسان برسان
دعا و خدمت و امثال این هزار هزار
چنانک من بسپارم همان چنان برسان
ترا حجاب ز دربان و پرده داران نیست
بدو حکایت حالم بسوزیان برسان
دمی برآور و پس انتها ز فرصت کن
زبام در خزو حالم یکان یکان برسان
بخاک بارگه او نیازمندی من
اگرت دست دهد قوّت بیان برسان
نیاز و آرزوی من بدست بوس شریف
بدان قدر که بود قوّت و توان برسان
زشرح نالۀ زارم چو قصّه برگیری
بکن مبالغت و تا بآسمان برسان
بگوش صخرۀ صمّا خروش و زاری من
چو صیت خواجه باقصای قیران برسان
بنات خاطر او را بمهر در برگیر
درود ابر بدان دست درفشان برسان
بعهد معدلتش بانگ پاسبان لحنست
زصیت عدلش بانگی بپاسبان برسان
نه هم تو گفتی دریا و کان مرا گفتند
نصیب ما زایادیّ آن بنان برسان
زباد دستی جودش تو نسختی داری
برای فایده آنرا ببحر و کان برسان
چنان که نعمت و بیکران رسید بمن
تو نیز شکر و ثناهای بیکران برسان
بروز جود زر افشانی کفش دیدی
تو نیم چندان در فصل مهرگان برسان
شب حوادث را پنبه می کنی سهلست
بدوشاعی از آن رای غیب دان برسان
بصبح و شام باخلاص در هواخواهیش
ثواب فاتحه و سورة الدّخان برسان
زمرغزار فلک گر بری رهی بدهی
قضیم مرکبش از راه کهکشان برسان
تو ناتوانی و ره دور و بار شوق گران
ترا چگویم چندین که این و آن برسان؟
رها کن این همه و قالب ضعیف مرا
ببر درآر و بدان دولت آشیان برسان
دگر صدور و بزرگان علی مراتبهم
زمن دعا و زمین بوس رایگان برسان
ملازمان درش را و خواجه تاشان را
بپرس یک یک و از من سلامشان برسان
بوقت منصرف از بهر ارمغانی راه
بشارتی ز قدومش باصفهان برسان
زخاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
برای آرزوی جان ناتوان برسان
دعای دولت او از زبان من این گوی
که یاربش بامانیّ جاودان برسان
رکاب عالی او را و دوستانش را
تو با مقاصد حاصل بخوان ومان برسان
نسیم باد صبا بیش روزگار مبر
نماند صبرم ازین بیش ، وارهان ، برسان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - وله فی الصدر شرف الدین افتخار العراق علی ادام الله ظله
زهی شگرف نوالی که بر کرم فرضست
به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن
جهان جان شرف الدین علی که گردون را
ضرورتست بدرگاهت التجا کردن
ز معجزات دم خلق تست عیسی وار
به نو بهاران جان در دم صبا کردن
اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی
نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن
وگربخواهد خشمت تواند اندرحال
چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن
در آن مصاف که رای تو روی بنماید
حسود را نبود روی جز قفا کردن
در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد
نه کار صبح بود دعوی صفای کردن
ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل
بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن
چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست
بکار ملک تواند قیامها کردن
سپهر کحّال آموخت چشم اختر را
ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن
زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد
بلند بر کشدش از پی رها کردن
بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید
بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن
به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟
بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن
گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد
نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن
ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک
که می ندانمش از درگهت جدا کردن
بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا
خطا بود بکم از عالمی بها کردن
چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی
که می نیارد اندیشۀ خطا کردن
ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی
مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن
ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک
چو خواست کالبد خطّ استوا کردن
مسلّم است سرکلک ناتوان ترا
مزاج فاسد ایّام را دوا کردن
بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب
تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن
زبان چرب و دل نرم هم بمی باید
برای تمشیت کار پادشا کردن
که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ
زموم نرم توان ساز روشنا کردن
برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟
گره زموی که داند جز آب وا کردن؟
چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی
بسعی آب توان چرخ آسیا کردن
هزار حاجت بینم نهفته در هر دل
که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن
مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد
امید ما و امید همه وفا کردن
اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست
نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن
ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو
بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن
چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت
بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟
قضای تهنیت فایت ار کسی کردست
فریضتست بسر خدمت این قضا کردن
مدار چرخ بران باد کآورد پیشت
هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
که واجبست دعای تودایما کردن
به سنّت دل و دست تو اقتدا کردن
جهان جان شرف الدین علی که گردون را
ضرورتست بدرگاهت التجا کردن
ز معجزات دم خلق تست عیسی وار
به نو بهاران جان در دم صبا کردن
اگر فلک سپر حشمتت کشد در روی
نیارد آتش سرنیزه بر هوا کردن
وگربخواهد خشمت تواند اندرحال
چو ذرّه چشمه خورشید را هبا کردن
در آن مصاف که رای تو روی بنماید
حسود را نبود روی جز قفا کردن
در آن مقام که خلق تو تازه رویی کرد
نه کار صبح بود دعوی صفای کردن
ز بدسگال تو آموختست غنچه ْ گل
بدست تنگدلی پیرهن قبا کردن
چو رای پیر تو گیرد عصای کلک بدست
بکار ملک تواند قیامها کردن
سپهر کحّال آموخت چشم اختر را
ز گرد نعل سمند تو توتیا کردن
زمانه خصم ترا چون غرور جاه دهد
بلند بر کشدش از پی رها کردن
بجود دست تو اندر نمی رسد خورشید
بصدهزار تکاپوی و کیمیا کردن
به باد دادن سرمایه ی جهان چه بود؟
بدست تو دو سرانگشت رافرا کردن
گر آب رویی ابراز تو چشم می دارد
نباشدش پس ازین دعوی سخا کردن
ز خدمت تو بجایی رسید قدر فلک
که می ندانمش از درگهت جدا کردن
بمن یزید خرد نکته یی ز لفظ ترا
خطا بود بکم از عالمی بها کردن
چنان ز کلک تو بشکست نیزۀ خّطی
که می نیارد اندیشۀ خطا کردن
ترا کرم عملیّ است و جز ترا قولی
مسافتیست ز سرحدّ گفت تا کردن
ز عکس رای تو اندازه برگرفت فلک
چو خواست کالبد خطّ استوا کردن
مسلّم است سرکلک ناتوان ترا
مزاج فاسد ایّام را دوا کردن
بحسن سیرت و تدبیر خوب و رای صواب
تو میتوانی تدبیر شهر ما کردن
زبان چرب و دل نرم هم بمی باید
برای تمشیت کار پادشا کردن
که هم ز چربی روغن بود فروغ چراغ
زموم نرم توان ساز روشنا کردن
برآب، بند که داند نهاد جز که نسیم؟
گره زموی که داند جز آب وا کردن؟
چو باد نرم بود تیزتر رود کشتی
بسعی آب توان چرخ آسیا کردن
هزار حاجت بینم نهفته در هر دل
که نیست هیچ کسی را یکی روا کردن
مگر بحوصلۀ هّمت تو در گنجد
امید ما و امید همه وفا کردن
اگرچه خادم از آنجا که خویشتن داربست
نخواست زحمت این شعر ناسزا کردن
ولیک محض شقاوت شناخت دور از تو
بنزد لطف تو تعریف خویش نا کردن
چو در حضور تو توفیق نظم مدح نیافت
بغیبتت چه تواند بجز دعا کردن؟
قضای تهنیت فایت ار کسی کردست
فریضتست بسر خدمت این قضا کردن
مدار چرخ بران باد کآورد پیشت
هرآنچه خواهد رای تو اقتضا کردن
سپاه حفظ الهی خفیر راه تو باد
که واجبست دعای تودایما کردن
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۱ - وقال ایضاً فیه عند قدومه من السفر
برآمد بنیکوتر اختر شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
جهان کرد ناگه منوّر شکوفه
زشاخ درختان چنان می درخشد
که پروین زبرج دو پیکر شکوفه
زنجم و شجر می دهد یاد ما را
چو بر شاخ گردد مصوّر شکوفه
سپیده دم مستطیرست گویی
دمیده بر اطراف خاور شکوفه
طرب زای شد باغ تا گشت طالع
یکی زهره تا بنده از هر شکوفه
برآمد بیکبار چون صبح و دردم
فرو رفت یک یک چو اختر شکوفه
گهی ثابت و گاه سیّار باشد
که همچون ستاره ست از هر شکوفه
باوّل چو پروین بود جمع و آخر
پراکنده چون نعش دختر شکوفه
قیامت برآمد زبستان و آنک
پرنده چو نامه بنحشر شکوفه
همانا که باشد زهول قیامت
که می پیر زاید زمادر شکوفه
ستاره چنان ریزد از چرخ فردا
که امروز از شاخ اخضر شکوفه
زتابوت ، مدفون ، چنان حشر گردد
که از چوب بیرون کند سر شکوفه
درخت اندر آن مه فرو خورد برفی
درین ماه کردش سراسر شکوفه
نخست ارچه در سر گرفتست بادی
زمال و جمال مزوّر شکوفه
از آن باد باشد که در خاک ریزد
بیک طرفة العین و کمتر شکوفه
چو داند که مرجع بخاکست او را
چرا خیره خندد بخود بر شکوفه؟
چرا پیرویّ هوا کرد در دل
بدین مایه عمر محقّر شکوفه
چه سود آن همه بالش نقره او را ؟
چو میسازد از خاک بستر شکوفه
زباد هوا سیم جمع آورد پس
دهد هم بباد هوا بر شکوفه
زند چابک از شاخ هردم معلّق
سوی آب گردد شناور شکوفه
همی ریزد از باد در خاک همچون
ز تحسیر پرّ کبوتر شکوفه
تو گویی که از بیضه طوطی برآمد
چو از برگ پیدا کند پر شکوفه
عشور ورقهای باغست و بستان
نه پرگار دیده نه مسطر شکوفه
چو روی فلک کرد پشت زمین را
برخسارۀ خود مجدّر شکوفه
ز مسواک دیدی که دندان برآید ؟
بیا بر سر شاخ بنگر شکوفه
چو عیسی بیکدم ببرد از درختان
صبا آن برص رنگ منکر شکوفه
چرا بر هوا میکند خیره دندان؟
اگر نیست یکبارگی خر شکوفه
چو دندان بیفتاده بودش ز پیری
فکند از دهان میوه بر در شکوفه
همی بترکد زهرۀ شاخ گویی
بترسد از آوای تندر شکوفه
عصا و کف دست موسیست با هم
درختی که او را دارد از بر شکوفه
مگر شاخ مشتق ز شیخوخت آمد؟
که ماند بشیخی معمّر شکوفه
بود پیشوای همه رستنیها
که پیرست سالار لشکر شکوفه
همه خرقه دارند ابناء بستان
ازین پیر پاکیزه منظر شکوفه
کند از سر لطف تو رستگانرا
ز دل تربیتهای در خور شکوفه
اگر نیست اندر چمن پیر پنبه
چرا زاغ را در نهد پر شکوفه
چو زالحان بلبل برقص اندر اید
بر افشاند اکمام و میزر شکوفه
چو پیران شب خیز خیزد سحرگه
بر آواز الله اکبر شکوفه
گهی بر هوا بگذرد گاه بر آب
مگر باخضر هست همبر شکوفه
گهی در خرابات و گاهی بمسجد
زهی شهرۀ نیک محضر شکوفه
نیاساید از رقص و زخرقه بازی
زهی پاکباز قلندر شکوفه
چو پیران زند بر عصا تکیه وانگه
جهد همچو طفلان ز چنبر شکوفه
عروسان بستان که بودند عریان
بپوشید شان زیر چادر شکوفه
چو مریم بدوشیزگیگشت حاصل
از آن شد بطفلی محرّر شکوفه
ازیرا چو مریم گه وضع حملش
بپای درختی نهد سر شکوفه
دم باد روح القدس بود از آن شد
به پیرانه سر بچّه آور شکوفه
چرا چون لقیطست افتاده بر ره؟
نسب نامه کرده مشجّر شکوفه
چو در زیر خود دید از لاله مجمر
فرو کرد دامن بمجمر شکوفه
دهان باز کردست و خم داده گردن
بمستی مگر کرد عبهر شکوفه
ز دخل چمن فرعی اندر وجوهش
نهادند وزان شد توانگر شکوفه
تو دیدی که طیّار خودسیم پاشید
نگه کن گرت نیست باور شکوفه
بهر پنج انگشت سازد مثلّث
ز کافور و از عود و عنبر شکوفه
بیفزود در جمع اصحاب حضرت
یکی پنبه دستار دیگر شکوفه
ز پرّیدن چشم خود فال گیرد
که ببیند رخ صدر سرور شکوفه
بفرزند مستظهرست و موی دل
نه چون دشمن خواجه ابتر شکوفه
بشد ریخته بار بی برک از اینجا
ز بیداد باد ستمگر شکوفه
کنون کاغذین جامه پوشید و آمد
بدرگاه صدر مظفّر شکوفه
امام جهانف رکن دین، آنک فرّش
همی بردماند ز اذر شکوفه
خیال کفش گر بچشم اندر آرد
چو نرگس کند از زر افسر شکوفه
شدی نامیه باصره گر کشیدی
ز خاک درش کحل اغبر شکوفه
صبا شمّه یی داشت از خاک پایش
برو سیم تر ریخت بی مر شکوفه
ز تّری الفاظ او نیست طرفه
اگر بر دهد چوب منبر شکوفه
زهی از نسیم ثنای تو گشته
چو پیراهن گل معطّر شکوفه
شود گر زند باد لطف تو بروی
چو بر شاخ و قواق جانور شکوفه
بدست ارنهالی نشانی تو گردد
صدف وار حامل بگوهر شکوفه
اگر هیبت خشم تو در دل آرد
برآید برنگ معصفر شکوفه
نهد روی در روی خورشید تابان
بپشتیّ آن رای انور شکوفه
نماید بخصم تو دندان کوشش
مگر زال زرّست صفدر شکوفه
میان بسته کلک تو بر روی کاغذ
رود همچو منج عسل بر شکوفه
کند درس مدح تو تعلیق هر شب
بر اوراق جزو مبتّر شکوفه
اگر باد پیغام کینت گزارد
شود در دل شاخ اخگر شکوفه
درم با کف راد تو همچنانست
که با جنبش باد صرصر شکوفه
ببین پیر رسوا که در عهد عدلت
گرفتست بر دست ساغر شکوفه
برون آید ار حرز مدت بخواند
از آتش بسان سمندر شکوفه
اگر ابر جود تو بر سنگ بارد
چو غنچه کند از دهان زر شکوفه
اگر بأس تو در دل مغرب آید
چو مشرق کند قرصۀ خور شکوفه
نبدهمچوخصم تو یک روی از آنست
که با خاک گردد برابر شکوفه
اگر در پناه تو آید نگردد
زباد بهاری مصادر شکوفه
زدست تو هم باد در دست دارد
زچندان درست مدوّر شکوفه
زحلم گران سنگت ار بهره یابد
بود همچو پیری موقّر شکوفه
زسر پنجه و شوخ چشمی باوّل
اگرچه نماید دلاور شکوفه
ز بادی سپر بفکند همچو خصمت
نهد روی برخاک مضطر شکوفه
بشاخ گوزن ار بمالی کفت را
برآید از او تازه و تر شکوفه
قدوم ترا گوش میداشت چون من
از آن چشم میداشت بر شکوفه
سپیدیّ چشمش سبب انتظارست
که بهر تو می کرد ایدر شکوفه
صبا از قدوم تو چون مژده داداش
بر آورد از خرّمی پر شکوفه
چوافتاد بر گرد خیل تو چشمش
نثار رهت کرد زیور شکوفه
بسجده در افتاد و از کیسه خود
بداد آنچه بودش میسّر شکوفه
بشکرانۀ آنکه شد چشم روشن
بدیدار تو بار دیگر شکوفه
اگر رنج دیدی براحت رسیدی
که چوب گره راست را در بر شکوفه
حلاوت در ضمن تلخیست مدرج
چنان چون عسل تعبیه در شکوفه
بفرّ تو کردم من این نخل بندی
زمشک و می و زرّ و جوهر شکوفه
معانیّ روشن در الفاظ جزلش
چو در طیّ اشجار مضمر شکوفه
همی گیرد انگشت اغصان بدندان
ازین نکته های مخمّر شکوفه
بدان تا کند نخست این قصیده
بزد مهره اوراق دفتر شکوفه
فروزنده الفاظ و پاکیزه معنی
چوسیراب گشته زکوثر شکوفه
اگر بلبل اندر چمن این بخواند
ببخشد لباس مشهّر شکوفه
چو طافح شود از شراب سخایت
کند همچو صبح از دهان زرشکوفه
تویی دوحۀ فضل و خواجه نظامت
برین دوحۀ سایه گستر شکوفه
همت قرّة العین و هم میوۀ دل
نباشد ازین خوش لقاتر شکوفه
بنامیزد! آن روی و بالا نگه کن
چنان کز فراز صنوبر شکوفه
دهد لفظ شیرین او قوّت دل
چو پرورده در شهد و شکّر شکوفه
همه آرزوی دل از وی بیایی
که خود میوه ها راست مصدر شکوفه
مربّی فضلست در بدو طفلی
بطفلی بود میوه پرور شکوفه
کنون بهر من بینوا برگ آن کن
که بینم بری زین مکرّر شکوفه
همی تا که بر چار سوی چمنها
نهد دیده بر راه نوبر شکوفه
درخت از شکوفه برومند بادا
بکام دل از شاخ برخور شکوفه
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - این قطعه در مدح شمس الملّة و الدین شمس الدّین خوارزمی گوید:
ای کریمی که پایۀ قدرت
برتر از اوج چرخ گرانست
بر کریمان تو را همان شرفست
که مرا ارواح را برابدانست
ابر جود تو تا همی گرید
کشت زار امید خندان است
گشت سرما چنان که در بینی
نفس باد همچو سوهانست
شمع گردون ضعیف و اندک نور
بر مثال چراغ دزدانست
روز کوتاه چون من از سرما
زانچه بودست نیم چندانست
در دهانها فسرده آب دهان
از دم سرد همچو یخدانست
استخوانها ز لرزه در تن من
همه طقطق کنان چو دندانست
هرکرا پوستین و پشمینه ست
گردن افراز همچو حمدانست
پیش از این زمهریرموی شکاف
پنبه چون پشم پیش سندانست
دفع سرما اگر چه موی کند
زآنکه دانا و زانکه نادانست
زنخم می لرزد ار چه مرا
هرچه مویست برزنخدانست
آفتابی ز جود بر من تاب
که زسرمام پوست زندانست
برتر از اوج چرخ گرانست
بر کریمان تو را همان شرفست
که مرا ارواح را برابدانست
ابر جود تو تا همی گرید
کشت زار امید خندان است
گشت سرما چنان که در بینی
نفس باد همچو سوهانست
شمع گردون ضعیف و اندک نور
بر مثال چراغ دزدانست
روز کوتاه چون من از سرما
زانچه بودست نیم چندانست
در دهانها فسرده آب دهان
از دم سرد همچو یخدانست
استخوانها ز لرزه در تن من
همه طقطق کنان چو دندانست
هرکرا پوستین و پشمینه ست
گردن افراز همچو حمدانست
پیش از این زمهریرموی شکاف
پنبه چون پشم پیش سندانست
دفع سرما اگر چه موی کند
زآنکه دانا و زانکه نادانست
زنخم می لرزد ار چه مرا
هرچه مویست برزنخدانست
آفتابی ز جود بر من تاب
که زسرمام پوست زندانست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۵۵ - وله ایضا
بهار ار چه بهشتی راسیتنست
دل رنجور او با ما به کینست
ز باغ و نو بهار آنرا چه حاصل
که سرو و سوسنش زیر زمینست؟
گلین اندام او را حال چونست
که در وقت گلش بستر گلینست؟
شکوفه ناشکفته در دل شاخ
چو در تابوت روی نازنینست
حجاب خاک اگر برگیری از پیش
همه پر نرگس و پر یاسمینست
تو پنداری که در هر ذرّة خاک
رخ و چشم نگاری در کمینست
همی ریزد گل نو رسته در خاک
از ایرا نالۀ بلبل حزینست
گیاهی بر دمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم اینست
دل رنجور او با ما به کینست
ز باغ و نو بهار آنرا چه حاصل
که سرو و سوسنش زیر زمینست؟
گلین اندام او را حال چونست
که در وقت گلش بستر گلینست؟
شکوفه ناشکفته در دل شاخ
چو در تابوت روی نازنینست
حجاب خاک اگر برگیری از پیش
همه پر نرگس و پر یاسمینست
تو پنداری که در هر ذرّة خاک
رخ و چشم نگاری در کمینست
همی ریزد گل نو رسته در خاک
از ایرا نالۀ بلبل حزینست
گیاهی بر دمد سروی بریزد
چه شاید کرد رسم عالم اینست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۷۱ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۰۰ - وله ایضا
گل باز طراوتی دگر دارد
کز باد بهار جلوه گر دارد
در پوست همی نگنجد از شادی
غنچه ز نشاط آنکه زر دارد
سوسن بزبان حال می گوید
سرّی که صبا از آن خبر دارد
اینک ز پی نظاره در بستان
نرگس همه سر پر از بطر دارد
بر صدورق گل آنچه بنوشتست
بلبل همه یک بیک ز بر دارد
بر کم عمری خویش می گرید
نرگس که همیشه چشم تر دارد
راز دل غنچه چون نهان ماند؟
کو باد بهار پرده در دارد
گل گرچه جو نوعروس پرزیور
در پردۀ غنچه زیب و فر دارد
تشویر خورد زرنگ رخسارت
چون پرده ز روی کار بر دارد
بر دل دارم من از جفای تو
آن داغ که لاله بر جگر دارد
خورشید گفت، از آن بود زرّین
هر جا که برو همی گذر دارد
بس کیسه که دوختند بر جودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد
بستست میان مجاهزیّش را
گردون که متاع خودگهر دارد
جود تو بزر همی خرد گوهر
اینک گهر سخن چه سر دارد؟
کس قدر هنر بجز تو نشناسد
جوهر بر جوهری خطر دارد
ایّام بخدمتت همی نازد
وانصاف جهان همین هنر دارد
خورشید چو مشتری همه ساله
بر خاک در تو مستقر دارد
سعی از پی سایلان کند ورنی
او مایه ز بحر بیشتر دارد
از بهر گریز خصم تو هر شب
چون دایره پای زیر سر دارد
خصم تو ز دیده هیچ خون در رگ
خون بر تو حلال کرد گر دارد
کز باد بهار جلوه گر دارد
در پوست همی نگنجد از شادی
غنچه ز نشاط آنکه زر دارد
سوسن بزبان حال می گوید
سرّی که صبا از آن خبر دارد
اینک ز پی نظاره در بستان
نرگس همه سر پر از بطر دارد
بر صدورق گل آنچه بنوشتست
بلبل همه یک بیک ز بر دارد
بر کم عمری خویش می گرید
نرگس که همیشه چشم تر دارد
راز دل غنچه چون نهان ماند؟
کو باد بهار پرده در دارد
گل گرچه جو نوعروس پرزیور
در پردۀ غنچه زیب و فر دارد
تشویر خورد زرنگ رخسارت
چون پرده ز روی کار بر دارد
بر دل دارم من از جفای تو
آن داغ که لاله بر جگر دارد
خورشید گفت، از آن بود زرّین
هر جا که برو همی گذر دارد
بس کیسه که دوختند بر جودش
صد حلقه بگوش چون کمر دارد
بستست میان مجاهزیّش را
گردون که متاع خودگهر دارد
جود تو بزر همی خرد گوهر
اینک گهر سخن چه سر دارد؟
کس قدر هنر بجز تو نشناسد
جوهر بر جوهری خطر دارد
ایّام بخدمتت همی نازد
وانصاف جهان همین هنر دارد
خورشید چو مشتری همه ساله
بر خاک در تو مستقر دارد
سعی از پی سایلان کند ورنی
او مایه ز بحر بیشتر دارد
از بهر گریز خصم تو هر شب
چون دایره پای زیر سر دارد
خصم تو ز دیده هیچ خون در رگ
خون بر تو حلال کرد گر دارد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۰ - وله ایضا
اینت سردی که این زمستان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد
تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد
آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس عریان کرد
باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد
جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد
عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد
لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد
رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد
پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد
آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد
ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد
گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد
که همه کاره ما پریشان کرد
تاختن کرد لشکر بهمن
خانه بر خلق همچو زندان کرد
آب را تخته بند کرد به جوی
شاخ را از لباس عریان کرد
باد سرد از بخارهای نفس
چاه یخدان چه ز نخدان کرد
لشکر غز نکرد در کرمان
آنچه امسال برف و باران کرد
خانه ها خود نبود آبادان
باد و باران تمام ویران کرد
پارهم برف بود و باران لیک
نعمت خواجه کارم آسان کرد
جبّه فرمود و پوستین بخشید
گندمم داد و نان در انبان کرد
عمل و زرّ و غلّه و تشریف
نه زیک نوع لطف و احسان کرد
لیک امسال آن عنایتها
در حق من عظیم نقصان کرد
رسمهای هزار ساله که بود
همه یکباره روی پنهان کرد
پشت گرمیّ من نداد ار چه
هر کسم پوستین فراوان کرد
آن همه رفت، اعتراضی نیست
گر به حق کرد و گر به بهتان کرد
ماند اینجا یک التماس حقیر
کین همه سردی از پی آن کرد
گر چه خود قطع رسم تتماجست
رسم تتماج قطع نتوان کرد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۳۵ - ایضا له